سه روز از اون شب کذایی گذشته بود ؛ با نصب حصار به دورتادرو دیوارباغ خیالم آسوده شده بود و تقریبا" مطمئن شده بودم که اون شب دزد به خونه اومده بوده ولی چون درهای ورودی همه بسته بود راه به جایی نبرده و برگشته ... حوصله م حسابی سررفته بود . مثل همیشه شام مختصری خوردم و تصمیم گرفتم کمی درباغ قدم بزنم . هوا دلچسب بود . لوسترسالن رو روشن کردم که موقع برگشتن تاریک نباشه . از ساختمون خارج شدم و چراغ بالکن جلوی ورودی رو روشن کردم و وارد باغ شدم . قدم زنان کناراستخررفتم . عطر محبوبۀ شب فضاروپرکرده بود ، با تمام وجود هوا رو به ریه هام می کشیدم و می بلعیدم ...
به کناراستخررسیدم ؛ آب استخر پاک و زلال بود . کف ش شسته شده و برق میزد و تازه پر شده بود. به آب خیره شدم هوس شنا به سرم زد ولی زود منصرف شدم.همونطور که به آب خیره شده بودم ناگهان احساس کردم سایه ای توی آب افتاده. اول فکرکردم خیالاتی شدم . چشمهامو بستم دوباره باز کردم ... به وضوح حضورکسی رو درکنارم احساس می کردم . با ترس و خوف عجیبی با گوشۀ چشم به کنارم نگاه کردم ؛ کم کم سرمو آهسته برگردوندم و لحظۀ آخرسریع نگاه کردم ولی دریغ از کسی ! نفس عمیقی کشیدم و دوباره به آب خیره شدم ... عجیبه سایه هنوز توی آب بود . قدرت هرحرکتی ازم سلب شده بود و تا حد جنون ترسید برم داشته بود ... حس می کردم پاهام به زمین چسبیده ... یک لحظه به خودم اومدم که مثل باد دیوانه واربه سمت ساختمون می دویدم . موهای طلاییم روی هوا درپرواز بود و بدتراینکه سایه به دنبالم میومد و گاهگداری حس می کردم موهام به نرمی کشیده میشه . درورودی رو باز کردم ... خیلی عجیبه ! لوستر خاموش بود !! مطمئنم قبل ازخروج روشنش کرده بودم . ازترس تقریبا" به گریه افتاده بودم. تا ازپله ها بالا برم دوسه بار تی پا خوردم . وارد اتاق شدم ودرومحکم پشت سرم بستم.بدون اختیار هر چی دم دستم بود پشت درگذاشتم ! صدای قدمهای کسی میومد.گوشامو تیز کردم ؛ کسی از پله ها بالا میومد و صدا هرلحظه نزدیکتر می شد تا به پشت دررسید ... به سمت انتهای اتاق فرارکردم که پام به لبۀ تخت گیرکرد وخوردم زمین ... روی زمین طاقبازافتاده بودم ؛ اتاق در تاریکی مطلق فرورفته بود و انقدرترسیده بودم برقارو فراموش کردم روشن کنم . تکونی به خودم دادم که بلند بشم ناگهان به سقف خیره شدم ... یک مه رقیق درهوا شناور بود و به آهستگی به سمت چپ و راست در حرکت بود و بدتر اینکه دقیقا" بالای سر من قرار داشت ... احساس کردم خون دررگهام منجمد شده وتحت هیچ شرایطی حتی ذره ای نمی تونستم حرکت کنم و با چشمهای از حدقه دراومده به اون مه که داشت کم کم غلیظ می شد نگاه کردم. هوای اتاق ب نظرم کمی سرد شده بود . مه کمی به سمت پایین حرکت کرد ؛ با دیدن این صحنه ناگهان با تمام وجود جیغ کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
******