loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 1045 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (4)

با تابش آفتاب روی صورتم از خواب بیدار شدم . احساس بدن درد عجیبی می کردم . تازه بعد ازاینکه تکون خوردم متوجه دلیلش شدم . تمام شب رو گوشۀ اتاق کز کرده بودم و زانوهامو درآغوش گرفته بودم برای همین بدنم خشک شده بود . کمی گیج بودم و نمی دونستم چرا به اون وضعیت دراومدم ... کم کم فکرم به کارافتاد ! اتفاق دیشب توی ذهنم جون گرفت ... رعشۀ بدی به جونم افتاد و حالمو بد کرد . دستم رو به دیوار گرفتم وبه زحمت از زمین کنده شدم و سرپا ایستادم . با قدمهایی ارزان به سمت تراس حرکت کردم و گوشۀ پرده رو کنارزدم ... با دیدن فنجان شکسته روی کف تراس مطمئن شدم که اتفاق دیشب خواب وخیال نبوده ! نمی دونستم باید چیکار کنم . به سرعت آماده شدم و به سمت حیاط دویدم در و باز کردم وسوارماشینم شدم . پامو روی پدال گاز فشردم و به سمت آژانس املاک آقای اسدی حرکت کردم . وارد بنگاه شدم آقای اسدی مشغول صحبت با یه ارباب رجوع بود . نمی دونم ازدیدن چهرۀ من چی حس کرد که بلافاصله مشتریش رو دست به سر کرد و به سمت من اومد و با دستپاچگی آشکاری گفت :سلام عرض کردم خانم مهندس چرا ایستادید ؟ بفرمایید بشینید بگم براتون چای بیارن .

بدون اینکه قدم از قدم بردارم گفتم : چرا ؟!؟!

اسدی که شوکه شده بود گفت : عذرمی خوام ! چی چرا ؟

حسابی کلافه و رنگ پریده بودم . کمی صدامو بالا بردم وگفتم :" شما که وضعیت این خونه رو می دونستید برای چی به من پیشنهاد دادید ؟!

اسدی که خشکش زده بود گفت : منظورتون چیه که وضعیت این خونه رو می دونستم ؟! شما درمورد چی دارید صحبت می کنید ؟!

با کلافگی گفتم : بهتره برای من نقش بازی نکنید ! من توی اون خونه امنیت ندارم . دیشب کسی اونجا بود که من نمی دیدمش ! اگه یه بلایی سر من میومد کی باید پاسخگو می بود ؟

اسدی بروبر نگاه کرد توی صورتمو با صدای بلند زد زیر خنده و گفت : خودتون فهمیدید چی گفتید ؟ کسی حضورداشته که شما نمی دیدینش ؟!

صدای خنده ش کمی ناراحتم کرد ولی وقتی فکر کردم متوجه شدم درست میگه . احساس حماقت می کردم . با صدای آقای اسدی ازفکر خارج شدم :

اسدی : خانم مهندس بهتون توصیه می کنم شبها در و پنجره ها رو از داخل قفل کنید یا به کسی بیاد پیشتون بمونه . اینطوری امنیتتون هم تضمین می شه .

- ولی اگه کسی به من آسیب برسونه چی ؟

اسدی : شما نگران نباشید من همین امروز قبل از غروب میدم روی دیوارارو حفاظ بزنن . قول میدم قبل از تاریکی هوا تموم بشه که خیال شما هم راحت باشه .

- بسیار خب حتما" اینکارو انجام بدید چون من به هیچ وجه احساس امنیت نمی کنم .

اسدی : چشم خانم مهندس بهتون قول میدم تا یکساعت دیگه سه نفرو می فرستم که زودتر تموم بشه .

با تشکر خشک و خالی از آژانس خارج شدم وبه منزل فریبا رفتم . ازدیدنم تعجب کرد . مشخص بود تازه از خواب برخاسته چون هنوز لباس خوابش تن ش بود .از دیدنم حسابی تعجب کرده بود ... ولو شدم روی مبل و سرمو گرفتم توی دستام . فریبا با سینی چای ازآشپزخونه خارج شد وبا تعجب گفت : دُرینه چته ؟ اتفاقی افتاده ؟

سرمو تکون دادم وگفتم : خاله سیما کجاست ؟

فریبا : دیروز با همسایه ها رفتن جمکران ؛ گمان نمی کنم تا ظهربرگرده ؛ حالا بگو چی شده ؟ رنگت خیلی پریده .

کمی من و من کردم و مو به مو جریانو براش تعریف کردم . انتظار داشتم او هم مثل اسدی بخنده ولی به فکر فرو رفت و گفت : ببین درینه تو از بیکاری دچار توهم شدی . دیگه وقتشه از لاک خودت خارج بشی . بهتره بری سرکار تا فکرت آزاد بشه اینطوری انقدر خسته میشی که خواب مجال نمی ده به چیز دیگه ای فکر کنی .

به نظر حرفاش منطقی میومد شاید واقعا" دچار توهم شده بودم ! ولی آخه فنجون شکسته چی ؟! نمی دونستم چی درسته چی غلط ؟ ... یکساعتی پیش فریبا بودم و هنگام خداحافظی گفت : می خوای باهات بیام خونه ؟

- نه عزیزم لازم نیست . مگه یکروز یا دوروزه ؟ بالاخره که چی ؟ خاله سیما هم تنهاست .

فریبا : پس هرموقع احساس خطریا ترس کردی حتما" یه زنگ بهم بزن . هر موقع شبم که بود مهم نیست من بیدارم .

- ممنون فریبا جون ؛ نمی دونم اگه تو و خاله سیمارو نداشتم چیکار باید می کردم ؟

دستی روی شونه م گذاشت و گفت : همۀ ما خدارو داریم . مواظب خودت باش ...

سری تکون دادم و خداحافظی مختصری کردم و از منزل خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم .

دوساعتی گذشته بود که یک مرد مسن به همراه دوتا مرد جوان و یک پسر بچه سرو کله شون پیدا شد . وانت رو داخل باغ آوردن و شروع به کار کردن و تاغروب دورتا دور دیوارهارو حفاظ کشیدن ... از انرژی ای که داشتن شگفت زده شدم . مثل تراکتورکار می کردن و جزحرفهای ضروری کلامی با هم حرف نمی زدن و ناهار هم قبل از اینکه فرصت کنم سفارش بدم یه ظرف کوچیک ماست گرفته بودن با چند تا نون و همونو خوردن . منم که دیدم اینطوره براشون زود به زود چای می بردم ... بعد از اتمام کارشون می خواستم دستمزدشونو حساب کنم که اون مرد مسن گفت : با آقای اسدی حساب میشه و وسایلهارو گذاشتن توی وانت و رفتن

***

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط بهار در تاریخ 1392/10/14 و 8:54 دقیقه ارسال شده است

شکلکمن الان اين شكلي ام
پاسخ : ترسیدی ؟؟؟؟؟؟؟ خ خ خخخخخ

این نظر توسط بهار در تاریخ 1392/10/14 و 8:53 دقیقه ارسال شده است

سلام عزيزم ميشه ادامه اشو زود به زود بذاري تا ببينيم چي ميشه شکلک
پاسخ : سلام بهارجون.چشم سعععععععی می کنم خخخ

این نظر توسط مانیا در تاریخ 1392/10/13 و 19:01 دقیقه ارسال شده است

سلام عزیزم. رکی لینکم میکنی؟شکلک

این نظر توسط dooostjooon در تاریخ 1392/10/11 و 23:45 دقیقه ارسال شده است

mrc roxana jan... edamasho zood bzar lotfan
پاسخ : قربونت برم عزیزدلم . چشم


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 76
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 266
  • بازدید ماه : 266
  • بازدید سال : 14,684
  • بازدید کلی : 371,422
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس