با تابش آفتاب روی صورتم از خواب بیدار شدم . احساس بدن درد عجیبی می کردم . تازه بعد ازاینکه تکون خوردم متوجه دلیلش شدم . تمام شب رو گوشۀ اتاق کز کرده بودم و زانوهامو درآغوش گرفته بودم برای همین بدنم خشک شده بود . کمی گیج بودم و نمی دونستم چرا به اون وضعیت دراومدم ... کم کم فکرم به کارافتاد ! اتفاق دیشب توی ذهنم جون گرفت ... رعشۀ بدی به جونم افتاد و حالمو بد کرد . دستم رو به دیوار گرفتم وبه زحمت از زمین کنده شدم و سرپا ایستادم . با قدمهایی ارزان به سمت تراس حرکت کردم و گوشۀ پرده رو کنارزدم ... با دیدن فنجان شکسته روی کف تراس مطمئن شدم که اتفاق دیشب خواب وخیال نبوده ! نمی دونستم باید چیکار کنم . به سرعت آماده شدم و به سمت حیاط دویدم در و باز کردم وسوارماشینم شدم . پامو روی پدال گاز فشردم و به سمت آژانس املاک آقای اسدی حرکت کردم . وارد بنگاه شدم آقای اسدی مشغول صحبت با یه ارباب رجوع بود . نمی دونم ازدیدن چهرۀ من چی حس کرد که بلافاصله مشتریش رو دست به سر کرد و به سمت من اومد و با دستپاچگی آشکاری گفت :سلام عرض کردم خانم مهندس چرا ایستادید ؟ بفرمایید بشینید بگم براتون چای بیارن .
بدون اینکه قدم از قدم بردارم گفتم : چرا ؟!؟!
اسدی که شوکه شده بود گفت : عذرمی خوام ! چی چرا ؟
حسابی کلافه و رنگ پریده بودم . کمی صدامو بالا بردم وگفتم :" شما که وضعیت این خونه رو می دونستید برای چی به من پیشنهاد دادید ؟!
اسدی که خشکش زده بود گفت : منظورتون چیه که وضعیت این خونه رو می دونستم ؟! شما درمورد چی دارید صحبت می کنید ؟!
با کلافگی گفتم : بهتره برای من نقش بازی نکنید ! من توی اون خونه امنیت ندارم . دیشب کسی اونجا بود که من نمی دیدمش ! اگه یه بلایی سر من میومد کی باید پاسخگو می بود ؟
اسدی بروبر نگاه کرد توی صورتمو با صدای بلند زد زیر خنده و گفت : خودتون فهمیدید چی گفتید ؟ کسی حضورداشته که شما نمی دیدینش ؟!
صدای خنده ش کمی ناراحتم کرد ولی وقتی فکر کردم متوجه شدم درست میگه . احساس حماقت می کردم . با صدای آقای اسدی ازفکر خارج شدم :
اسدی : خانم مهندس بهتون توصیه می کنم شبها در و پنجره ها رو از داخل قفل کنید یا به کسی بیاد پیشتون بمونه . اینطوری امنیتتون هم تضمین می شه .
- ولی اگه کسی به من آسیب برسونه چی ؟
اسدی : شما نگران نباشید من همین امروز قبل از غروب میدم روی دیوارارو حفاظ بزنن . قول میدم قبل از تاریکی هوا تموم بشه که خیال شما هم راحت باشه .
- بسیار خب حتما" اینکارو انجام بدید چون من به هیچ وجه احساس امنیت نمی کنم .
اسدی : چشم خانم مهندس بهتون قول میدم تا یکساعت دیگه سه نفرو می فرستم که زودتر تموم بشه .
با تشکر خشک و خالی از آژانس خارج شدم وبه منزل فریبا رفتم . ازدیدنم تعجب کرد . مشخص بود تازه از خواب برخاسته چون هنوز لباس خوابش تن ش بود .از دیدنم حسابی تعجب کرده بود ... ولو شدم روی مبل و سرمو گرفتم توی دستام . فریبا با سینی چای ازآشپزخونه خارج شد وبا تعجب گفت : دُرینه چته ؟ اتفاقی افتاده ؟
سرمو تکون دادم وگفتم : خاله سیما کجاست ؟
فریبا : دیروز با همسایه ها رفتن جمکران ؛ گمان نمی کنم تا ظهربرگرده ؛ حالا بگو چی شده ؟ رنگت خیلی پریده .
کمی من و من کردم و مو به مو جریانو براش تعریف کردم . انتظار داشتم او هم مثل اسدی بخنده ولی به فکر فرو رفت و گفت : ببین درینه تو از بیکاری دچار توهم شدی . دیگه وقتشه از لاک خودت خارج بشی . بهتره بری سرکار تا فکرت آزاد بشه اینطوری انقدر خسته میشی که خواب مجال نمی ده به چیز دیگه ای فکر کنی .
به نظر حرفاش منطقی میومد شاید واقعا" دچار توهم شده بودم ! ولی آخه فنجون شکسته چی ؟! نمی دونستم چی درسته چی غلط ؟ ... یکساعتی پیش فریبا بودم و هنگام خداحافظی گفت : می خوای باهات بیام خونه ؟
- نه عزیزم لازم نیست . مگه یکروز یا دوروزه ؟ بالاخره که چی ؟ خاله سیما هم تنهاست .
فریبا : پس هرموقع احساس خطریا ترس کردی حتما" یه زنگ بهم بزن . هر موقع شبم که بود مهم نیست من بیدارم .
- ممنون فریبا جون ؛ نمی دونم اگه تو و خاله سیمارو نداشتم چیکار باید می کردم ؟
دستی روی شونه م گذاشت و گفت : همۀ ما خدارو داریم . مواظب خودت باش ...
سری تکون دادم و خداحافظی مختصری کردم و از منزل خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم .
دوساعتی گذشته بود که یک مرد مسن به همراه دوتا مرد جوان و یک پسر بچه سرو کله شون پیدا شد . وانت رو داخل باغ آوردن و شروع به کار کردن و تاغروب دورتا دور دیوارهارو حفاظ کشیدن ... از انرژی ای که داشتن شگفت زده شدم . مثل تراکتورکار می کردن و جزحرفهای ضروری کلامی با هم حرف نمی زدن و ناهار هم قبل از اینکه فرصت کنم سفارش بدم یه ظرف کوچیک ماست گرفته بودن با چند تا نون و همونو خوردن . منم که دیدم اینطوره براشون زود به زود چای می بردم ... بعد از اتمام کارشون می خواستم دستمزدشونو حساب کنم که اون مرد مسن گفت : با آقای اسدی حساب میشه و وسایلهارو گذاشتن توی وانت و رفتن
***