بالاخره کارغبارروبی تا شب تموم شد . ازخستگی نا نداشتیم . رو به فریبا گفتم : خسته شدی یه دوش بگیرمنم یه چیزی درست کنم که ضعف کردیم ازگرسنگی .
فریبا - نمی خواد چیزی درست کنی . نیمرو هم باشه خوبه ؛ من الان دلم می خواد بخوابم .
- آخی خسته ت کردم . انشالله عروسیت جبران می کنم .
فریبا - دلت خوشه ها ! تو دعا کن بهروززودتر پا پیش بذاره نمی خواد جبران کنی .
بهروز هم محلیِ فریبااینا بود و این دو مدتی بود به هم علاقه پیدا کرده بودن و فریبا امید داشت به خواستگاریش بیاد . پسر محجوب وخوبی بود . ظاهر معمولی ولی صورت گیرایی داشت .
حوله با یه دست لباس تمیز دستش دام و گفتم : برو دوش بگیر و همه چیزو به خدا بسپار .
به طبقۀ پایین رفتم ووارد آشپزخونه شدم . خدایا یعنی من حتی برای یک لیوان آبم باید این پله هارو پایین بیام ؟! خونه به این بزرگی یه آشپزخونه داره ؟!!! به فکرخودم خندیدم . فراموش کرده بوم این خونه یه ویلای بزرگ و قدیمیه و کاملا" مستقله ...
از یخچال سوسیس و ژامبونی روکه صبح موقع اومدن خریده بودم و خرد کردم وتوی تابه ریختم . رفتم جلو پنجره و به باغ خیره شدم . تاریک تاریک بود . باید جای کلید چراغهای پایه بلند باغ رو پیدا می کردم . برگشتم روی صندلی پشت میز نشستم مشغول خرد کردن گوجه و خیارشورشدم . یاد پدرومادرم افتادم ، زندگیم دریک چشم برهم زدن زیرورو شده بود . ای کاش منم اونروز باهاشون بودم .ای کاش ... ای کاش ...
********
با صدای ناهنجاری ازخواب پریدیم ! کسی به در باغ می کوبید . به سرعت به سمت در حرکت کردم و با باز شدن در تازه یادم افتاد از آقای اسدی خواسته بودم چند نفروبرای سروسامان دادن به خونه بفرسته . چه بلبشویی بود . باغ هرس شد ونرده ها به رنگ سفید دراومد و همه جا ازتمیزی برق افتاد . حالا می شد اسمشو گذاشت منزل قابل سکونت !!
******
تقریبا" ده روزاز سکونتم دراون باغ می گذشت . اولاش یه کم می ترسیدم ولی کم کم عادی شد . اون روز غروب لحظۀ تاریک و روشن هوا، روی صندلی توی تراس طبقۀ دوم نشسته ومشغول نوشیدن قهوه بودم و ازهمون بالا به باغ خیره شدم . طبق معمول خاطره های گذشته رو مرور می کردم . ناگهان احساس کردم صدای پا میاد ! به سرعت سرمو گردوندم سمت صدا ولی اثری از شخصی نبود ، فکرکردم حتما" خیالاتی شدم ! این ازاثرات تنهایی بود ... انگاردچارتوهم شدم . مجددا" مشغول ورق زدن آلبوم روی میز جلوم شدم اما اینبار صدا واضحتر به نظر می رسید !! کم کم داشتم می ترسیدم وبدتراینکه هرچی نگاه می کردم پرنده پرنمیزد و حتی دریغ از یه نسیم آروم . تمام بدنم عرق سرد نشسته بود ومی لرزید . من اصولا" ترسو نبودم ولی اینبارفرق می کرد . یه دخترتنها تو این باغ بزرگ و تنها که اگه سرببرن کسی متوجه نمی شه !
دیگه نتونستم به ترسم غلبه کنم . فنجان قهوه رو همونجا روی میز رها کردم و به سرعت وارد اتاق شدم و درو محکم از داخل بستم . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای شکستن فنجان به گوشم خورد ... نمی دونستم چه توجیحی باید بیارم ...