جویا رو دوست داری؟
این سوالی بود که خودمم از خودم داشتم و مدت ها تو لفافه از خودم می
پرسیدمش...
چشمامو بستم یه نفس طولانی و کش دار...با انگشت شست قلنج بقیه
انگشتام و شکوندم...دونه های ریز عرق و بین موهای پیشونیم حس کردم...تو 5 دقیقه
چقدر هوا گرم شده بود...
_الیسار
_معنی سکوت
چیه؟
_دارم..دوستش دارم...
نمی دونم چجوری این جمله ها رو ادا
کردم..انگار میخواستن جونمو بگیرن....
صدایی از اون ور خط شنیده نشد...آرین
قطع کرده بود...نفس راحتی کشیدم که آرین رو از سر خودم باز کردم ... به فکر فرو
رفتم...اگه احساس من عشقِ پس پوچه پس بیهودست...چوون این جاده یه طرفست...چون اون
هوش و حواسش یه جای دیگست...مال من نیست...ما من نمی شه....حتی خودمم از حرفی که به
آرین زده بودم اطمینان نداشتم...ولی این کشش مگه معنی دیگه ای جز عشق هم می تونست
داشته باشه؟ همون جا تو هال نشسته بودم و فکر می کردم...در و زدن اول پرسیدم
کیه....دیگه عادتم شده بود بدون چادر چاخچون کردن درو باز نکنم صدای آسیه خانوم
بود
_سلام مادر خوبی؟
_سلام مرسی شما خوبین؟
_زحمت کشیدی عزیزم چقدر قشنگه
شده
_حوض و میگید؟خیلی وقته تو فکرش
بودم...
_اگه بدونی چند ماهه دارم به جویا میگم و پشت گوش می ندازه بخدا دعات
کردم
_کاری نکردم آسیه خانوم...من اینقدر تو این مدت بهتون زحمت دادم که
نمی دونم چجوری جبرانش کنم؟
_این حرفا رو نزن مادر من از بودنت خوشحالم وقتایی که
جویا نیست خیالم راحته که تنها نیستم....
_شما خیلی به من لطف
دارین
_امشب شام و بیا خونه ما
_نه خودم یه چیزی درست می کنم
_تعارف نکن فردا هم داریم میریم میدونم کارات زیاده من ساک هارو هم
چیدم گذاشتم توی ماشین بلاخره سرعت کار کردن شما جوونا یه ذره کمتره...به قول
خودتون ریلکس تر کار می کنین
خندیدم...
_چشم مزاحمتون می
شم
_مزاحم نیستی مادر لباسی چیزی هم برای امشبت میخوای بردار جویا امشب
یه ذره زودتر میخوابه که تو جاده سر حال باشه
_آها باشه
حتما
به خونه نگاهی انداختم تقریبا تموم کارام و کرده بودم دوست داشتم قبل
از سفر دوقلوهای المیرا رو ببینم ولی دیگه وقت نداشتم...نگاهی به لباسم کردم...با
همینا می تونستم بخوابم...یه مانتو رو لباسم و انداختم و رفتم پیش آسیه خانوم...یه
شام سبک درست کرده بودکه زود بخوابیم جویا هم شام نخورده
رفت خوابید ولی من به زود خوابیدن عادت نداشتم...یک ساعتی تو دشکم غلت می زدم تا
خوابم برد..
صبح هنوز هوا روشن نشده آسیه خانوم منو با دنگ و فنگ بیدار کرد اصلا دلم نمی
خواست از جام دل بکنم
_الیسار بیدار شو
_تروخدا نیم ساعت دیگه
بخوابم
_بیا بریم تو ماشین بخواب دیر میشه ها
با بی حسی از جام بلند شدم و بدنمو
کشیدم...رفتم دستشویی و ازمسواکی که توی جا مسواکی خونشون گذاشته بودم استفاده
کردم...قیافم دیدنی شده بودم صورتم و خوب شستم ...یه ذره قابل تحمل تر شده
بودم..همیشه وقتی بد می خوابیدم صورتم اینجوری میشد...داشتم با حوله دست و صورتم و
خشک میکردم که آسیه خانوم صدام زد
_بیا صبحونه بخور
_من میرم وسایل ها مو بردارم و اماده
شم
_بیا اول یه چیزی بخور ضعف می کنی
_نه می ترسم دیر بشه..جویا بیدار
شده؟
_قرار بود دیگه بعد از نماز نخوابه حتما
بیداره
موقع گذشتن از تو حیاط به کار خودم لبخند زدم....در زدم جویا درو باز
کرد...سرحال بود مشخص بود تازه بیدار نشده
_سلام صبح
بخیر
جویا_سلام
_خوب خوابیدی؟
_اره مرسی سریع اماده شو من برم
ببینم مامان چیزی لازم داره یا نه
یه ذره از رفتارش جا خوردم ....کمی غیر طبیعی بود..یا
بهتر بگم سرد...اهمیتی به حسم ندادم و وارد خونه شدم خداروشکر چیزی رو به هم نریخته
و بود همه چیز رو به راه بود...رفتم تو اتاق و داشتم غر غر می کردم که چرا وسایل
های من و نبرده که یهوو خشکم زد...
**************
خدای من....نقاشی چهره جویا...که از یه عکس سه رخ کپی شده بود...و من...به گفته خودم...هیچ وقت اون عکس رو ندیده بودم...
من با خودم چکار کردم..با جویا چکار کردم...من با من و جویا چکار کردم...پس اون رفتار سرد...اون سلام بی صبح بخیر...این چمدون اینجا....من...من...منِ احمق...خدایا...
کف اتاق نشستم و به سه رخ جِدیش خیره شدم...به اون چشمایی که جونم و گرفت تا جون گرفت...!!به اون لب هایی که....
من یک ماه تموم با عکس جویا زندگی کردم...حرف زدم...درد و دل کردم...حالا...همین عکس...من و لو داد..ویرون کرد...چه توضیحی می تونستم بدم..چی داشتم که بگم...من برای اون خواهر بودم..پروانه بودم.......حتی شاید تمنا بودم..... الیسار بودم...ولی فقط الیسار بودم...الیسار خالی.....یه الیسارِ کسره دار نبودم...هیچ کسره ای من و مال اون نمی کرد...هیچ قانونی...من و مملوک اون مالک نمی کرد...من برای جویا همه بودم و هیچ کس نبودم...و حالا شاید با دیدن این عکس و شبهات توی ذهنش که هیچ پاسخی هم از طرف من نداشت...از همین همه بودن هم منو پرت می کرد بیرون..و اونوقت من دیگه هیچ کس نبودم...نه خواهرش..نه دوستش...نه مستاجرش...و نه هیچ کَسش....
دیگه انگیزه ای برای بیرون رفتن از این خونه برام نمونده بود...قطره های اشک یکی یکی رو گونم سر سره بازی میکردن...از خجالت نمی تونستم تو چشمای جویا نگاه کنم...ولی اخه مگه جرم من چی بود؟دوست داشتن کسی که دوستم نداشت..؟کاش بتونم این موضوع رو ماست مالی کنم اونوقت بود که برای همیشه از این خونه می رفتم ...و عشقی که دزدکی توی دلم سبز شده بود رو دزدکی نگه می داشتم...
صدای آسیه خانوم از تو حیاط توجهم و جلب کرد...سریع تخته شاسی رو تو کمد قایم کردم و اشکامو پاک کردم ولی بدختانه اثارش رو صورت و چشمام مونده بود...در باز بود تک ضربه ای به در زد و وارد شد از همون ابتدای در داشت حرف میزد
_همه مردا میگن ما خانوما خیلی لفتش میدیم تا حاضر شیم یکی نیست به خودشون بگه خورشید داره میاد وسط آسمون جویا تازه یادش افتاده که دوشــ
_الیسار ببینمت...گریه کردی؟
خندیدم و اشکام و که زمامشون از دستم در رفته بود و پاک کردم
_نه
_پس اینا چیه که تو چشمات داره برق میزنه..حرف بزن الیسار چی شده؟
_من نمی تونم باهاتون بیام
_چرا؟
_خواهرم
_خواهرت چی؟
_بچش مریض شده..باید برم پیشش
اینو گفتم و گریم شدت گرفت...آسیه خانوم منو تو آغوشش جا داد و با حرفاش سعی کرد ارومم کنه
_قربونت برم گریه نکن همه مریض میشن..خوب میشه ایشالا...اینهمه بی تابی نداره که..ماهم منتظر می مونیم حالش بهتر بشه بعد باهم بریم...سال تحویل هم همین جا می مونیم چه عیبی داره
از خودم بابت اینهمه دروغ خجالت کشیدم
_جویا که خیلی مرخصی نداره...من بعدا با خواهرم هم می تونم سفر برم شما برید فکر من نباشید
_اخه دلم رضایت نمیده
_برید خیالتون راحت باشه من بالا سرش باشم آروم ترم
_چی بگم مادر خیلی دلم میخواست باهامون بیایی
_منم خیلی دوست داشتم
_این جمله رو پر بغض و با سختی ادا کردم
دست کرد توی کیفش و دسته کلیدشو گرفت سمتم
_پس بیا اینارو بگیر یکییش کلید حیاطه کلید خونه هم توش هست محض احتیاط پیشت باشه
_نه نیازی نیست من خونه المیرام
_می دونم عزیزم حالا داشته باشیش که ضرری نداره... داره؟
_ممنونم
_من دیگه برم فکر کنم جویا از حموم بیرون اومده بگم بیاد باهات خداحافظی کنه
_نه نه نمیخواد دیرتون میشه
_همین الانشم دیر شده
_بعدا خودم بهش زنگ می زنم
_باشه مادر اصرار نمی کنم
تو دلم کلی خداروشکر کردم به خاطر فهمیده بودنش....
بلند شد منم به تقلید از اون بلند شدم باهاش روبوسی کردم و اون بعد از دعای خیر و ارزوی سلامتی و داشتن سالی خوب رفت....و چند لحظه بعد رد و بدل شدن حرف بین اونارو شنیدم و صدای استارت ماشین و دور شدنش ازم...
کف خونه نشستم و با صدای بلند گریه کردم..به حالم..به بختم...به دلم...به عشقم...به این دلتنگی...به این دوری...نبودنش...ندیدنش... نخواستنش.. پس زدنش..
...سارا...
عشقش...هوشش..هواسش...دلیل چند تار موی سفیدش...خط های پیشونیش..شکستنش... شکستنم.. خورد شدنش..خورد شدنم....دور شدنش....نزدیک شدنم...یکی شدنم...قاطی شدنم....با عشق...با عشق کسی که فرسنگ ها ازم دوره...و فرسخ ها ...از همین دوری...بهش نزدیکم...با عشقِ عاشق پیشه سارا....با عشقِ جویا...
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ،تنهایی است!!!!
****************
....."بعد از رفتن جویا و آسیه خانوم به المیرازنگ زدم که برم پیشش تحمل تنهایی تو اون خونه رو نداشتم...
_سلام المیرا خوبی؟
_سلام عزیزم تو خوبی؟چه خبر؟
_کجایی؟
_تو ماشین با مامان و بابا داریم می ریم سفر
_سفر؟
_آره..احتمالا شهر کرد با بدختی بابا رو راضی کردیم کاش تو هم بامون می اومدی دو قلو ها خیلی بهونتو میگیرن
_خوش بگذره مواظب خودتون باشین
_تو کجایی هنوز نرسیدین؟
_نه تو راهیم
_هر وقت رسیدی بهم یه زنگ بزن
_باشه خداحافظ
_خداحافظ
با زنگ زدن به المیرا بغضم بیشتر شد دیگه هیچ کسو نداشتم...چرا اون نقاشی رو بردنداشتم لـــــــعنتی!!!
رفتم تو حیاط و تو گوشه گوشش قدم زدم...برای اولین بار بی هیچ پوششی...ولی من حاضر بودم اون پوشش و بلکه صد برابرشو داشته باشم ولی جویا باشه...صداش باشه...ماشینش اینجا...تو حیاط باشه.....هنوز یک ساعت هم از رفتنشون نگذشته بود...چقدر دلتنگش شده بودم...فقط یه سوال تو ذهنم پیچ و تاب میخورد...من چجوری اون یک ماه و خونه خودمون دووم آوردم؟رفتم روی تخت دراز کشیدم و آسمون و که از بین شاخ و برگ های درختا داشت نگام میکرد..تماشا کردم....وسعتش بهم دهن کجی میکرد....اینکه اونقدر بزرگ باشه که چتر هر دوی ما بشه حتی با فاصله ای که لحظه به لحظه داشت بیش تر می شد...کلیدی که آسیه خانوم بم داده بود و از تو انگشتم کشیدم بیرون....درست روی انگشتِ انگشتریم..رد یه حلقه مونده بود...ولی نه حلقه عاشقی..که حلقه دوری..فاصله..جدایی...!!!
رفتم تو اتاق جویا...حوله خیسش روی در کمد آویزون بود...کنار آینه ش یه سشوار با سیم باز شده و یه افتر شیو ...گوشه همون آیینه یه عکس سه در چار از خودش بود...بالشتش گوشه اتاق افتاده بود و زیر پیرهن رکابیش مچاله شده توی کمدِ دربازش...حتی اینهمه بی نظمیش هم برام عزیز بود...دوست داشتم اتاقشو مرتب کنم...ولی نمی تونستم...مگه من کی بودم؟مامانش؟پروانه؟یا سارا؟آخ سارااا اگه به دستم بهت برسه...!!!
عکسشو از گوشه آیینه برداشتم و سرمو روی بالشتش گذاشتم... به سینم چسبوندمش و سعی کردم بخوابم...دلم طوفانی بود...از چشمم داشت سیل می چکید و ...قلبم تموم اعضای بدنم و ترسونده بود...کاش سریع تر این این دوری تموم شه...کاش سریع تر برگرده..کاش هیچ وقت هیچ مدرکی از پرهام پیدا نشه و من تا آخرین نفس هام پیش جویا بمونم...حتی اگه شاهد اومدن یه نفر جدید باشم...یکی مثل سارا...یا خودش..!!
خستگی روحم به جسمم هم سرایت کرد و کم کم خوابم برد...فردای اون روز تصمیم گرفتم از خونه برم بیرون و کمی خرید کنم...ناسلامتی فرداش عید بود و من هیچ کاری نکرده بودم..هرچند که دلتنگی مجال هیچ کاری رو بهم نمیداد...ولی اینم راهی بود برای کم کردن فکر و خیال هام....از خونه که رفتم بیرون آقایی رو دم در دیدم...دیشب هم موقعی که خواستم آشغالا رو بزارم بیرون سایه مردی رو رو به روی خونه دیده بودم ولی صورتش رو نه...کمی ترسیدم...ولی اهمیتی ندادم..مجبور بودم....راهی جز این نداشتم...
3،4 ساعتی تو خیابون ها چرخیدم و وسایل سفره رو خریدم...همه خرید هام توی یه دستم بود و ماهی قرمزم تو یه دست دیگم..از بچگی عاشق ماهی قرمز بودم...هر وقت بهش سر می زدم و میدیدم زندست جون تازه می گرفتم...ولی حالا...
دل بـی تـو درون سیـنه می گنـدد
غـم از همهـ سو راه مـرا می بـندد
امسـال بهار بی تو یعنـی خزانـ !
تقویـم به گـور پدرش میـ خنـدد ..
*************
یا دلخوشی
هام کم شده بود...یا غصه هام زیاد...ماهی و با اون دستم گرفتم و داشتم توی کیفم
دنبال کلید می گشتم که دوباره همون مرد و دیدم...اینبار دیگه نتونستم بیخیال باشم
کلید انداختم و سریع رفتم داخل ...قلبم عین گنجشک میزد...خیلی ترسیده بودم..اینجور
مواقع یاد گرفته بودم که به جویا زنگ بزنم...گوشیم و بیرون آوردم ولی یادم افتاد
که... انداختمش توی جیبم و رفتم توی خونه و درو از پشت قفل کردم...یادمه آسیه خانوم همیشه اینجور موقع ها قران میخوند یا با خدا راز و نیاز می کرد....اونقدر از پشت پنجره جویا رو موقع وضو گرفتن نگاه کرده بودم که دیگه حفظم شده بود...وضو گرفتم و قران و باز کردم...چندصفحه خوندم..واقعا آروم شده بودم...بعد از مرتب کردن وسایل ها و چیدن سفره چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم توی اتاقم و اونو هم قفل کردم و دراز کشیدم...رسما حوصله نفس کشسدن هم نداشت...دلم بی تاب بود...بی قرار بود...نامرتب میزد...نفس هام نامنظم از ریه م خارج میشدن....هم از ترس نبودنشِ...و هم از ترسِ دیگه نداشتنش... گوشیم و برداشتم و تو لیست موسیقی دنبال یه آهنگ خاص بودم...آهنگی که حال الانم و بدجوری بهم یاد آوری کنه...آهنگی که به اون عکسِ دهن لق بگه راز نگه داری چیز خوبیه....می خواستم حتی خدا دلش برام بسوزه...و جویا رو یه جوری از یه راهی فقط برای یه ثانیه از جلوی چشمای نمناکم عبور بده نه عکسش...نه نقاشیش...نه خیالش...نه!!!اینا من مهربون نبودن...تکیه گاه نبودن...اینا هیچ کدوم جویای من نمی شدن من خودِ خودش و میخواستم...فقط خودش... با حس عجیبی با حال غریبی دلم تنگته پر از عشق و عادت بدون حسادت دلم تنگته گله بی گلایه بدون کنایه دلم تنگته پر از فکر رنگی یه جور قشنگی دلم تنگته تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشون دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن دلم تنگه تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن من دلشکسته با این فکر خسته دلم تنگته با چشمای نمناک,تر و ابری و پاک دلم تنگته ببین که چه ساده بدون اراده دلم تنگته مثل این ترانه چقدر عاشقانه دلم تنگته دلم تنگته یه شب شد هزار شب که دل غنچه ما قرار بود واشه تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه چقدر منتظر شم که شاید از این عشق سراغی بگیری کجا کی کدوم روز؟من و با تمام دلت میپذری؟ من دلشکسته با این فکر خسته دلم تنگته با چشمای نمناک تر و ابری و پاک دلم تنگته ببین که چه ساده بدون اراده دلم تنگته مثل این ترانه چقدر عاشقانه دلم تنگته دلم تنگته دلم تنگته با هر نفس معین منم ذره ذره می مردم و زمزه میکردم.. دلم تنگته... یهو حس کردم یه صدایی جز صدای من و معین و هق هق هام تو فضا هست...یه صدایی به جز ضجه های دلتنگیم.....آهنگ و قطع کردم....درست می شنیدم؟صدای پا بود....وحشت به جونم چنگ زد..حتی جرات اینکه از اتاق بیرون بیام و از پشت پنجره بیرون و نگاه کنم نداشتم..دستم و پاهام می لرزید...پتو رو دور خودم جمع کرده بودم و بریده بریده صلوات می فرستادم...به امید اینکه من اشتباه شنیدم...پنچ دقیقه ای گذشت دیگه صدایی نیومد به هوای اینکه اشتباه کردم از اتاقم اومدم بیرون و با احتیاط پشت پنجره رو نگاه کردم...حتی پرنده پر نمی زد...نفس راحتی کشیدم و پرده انداختم...امادو قدم برنداشته بودم که صدای دو نفرو از نزدیکیم شنیدم انگار داشتن دعوا میکردن....اول میخواستم برم اتاق..ولی پشیمون شدم...از پشت پنجره هم هیچی مشخص نبود...میخواستم به جویا زنگ بزنم ولی نزدم...حتی اگه اتفاقی هم افتاده بود اون دستش به هیج جا بند نبود...مانتومو پوشیدم و گوشیم و برداشتم و شماره آرین و آوردم که اگه اتفاقی افتاد به اون زنگ بزنم...از حیاط که بیرون رفتم صدا بهم نزدیک تر شده بود...دو نفر تو تاریکی با هم درگیر شده بودن....با دیدنشون بی اختیار جیغ بلندی کشیدم....توجهشون به من جلب شد...یکیش همونی بود که عصر دم در دیده بودمش...میخواستم پا بزارم به فرار که داد زد زنگ بزن پلیس...سریع به خودم جنبیدم و همون کاری که اون گفت و کردم...همون جا یستاده بودم و عین بید می لرزیدم....یکیشون اونقدر کتک خورده بود که نای تکون خوردن نداشت....تکنیکی خورده بود...طرف حرفه ای بود می دونست باید کجا ها رو بزنه که اون دیگه نتونه کمر راست کنه...یه ربع بعد پلیس رسید و همونی که کتک خورده بود گرفت و برد.... _خانوم دیبا با من بیاید کلانتری جا خورده بودم... از اینکه نه می دونستم این کیه و اینجا چی میخواد و
نه اینکه چجوری منو میشناسه ************* _من به دستور
سروان افشار اینجا مراقب شما بودم...خواهش می کنم با من بیاید کلانتری اینجادیگه
برای شما امن نیست جویا برای من محافظ گذاشته بود...ولی من خودش و می خواستم نه همکارش و نه زیر دستشو نه بالا دستشو...بلکه خودشو.... دنبالش راه افتادم و رفتم کلانتری...انقدر درگیر افکارم بودم که هنوز فرصت نشده بود به این فکر کنم که اون مرد کی بوده و از جون من چی میخواسته...البته احتمال دادن اینکه اون...اجیر شده پرهام بوده خیلی هم بی ربط نبود.... یه شب پر استرس و تو کلانتری گذروندم...صبح صدام کردم و من به اتاقی بردن...درو باز کردم...کسی تو نبود...اون سربازی که دنبالم اومده بودگفت همین جا منتظر بمونم...چند لحظه بعد در باز شد و چهره جویا بالاتر از صورتم قرار گرفت....و سرمن درست در مقابل سینش...همون جایی که میخواستم باشه و باشم و تا آرامش بگیرم...اختیارم و از کف دادم و دودیدم سمتش و خودمو تو آغوشش رها کردم..اول کمی جا خورد ولی بعد کم کم دستاش دور کمرم حلقه شد _نترس من اینجام _من خیلی ترسیدم جویا خیلی _همه چی تموم شد نمی زارم کسی بهت آسیب برسونه دوست نداشتم از تو آغوشش جدا بشم نمی خواستم یک لحطه هم بینیم بوی دیگه ای رو جز عطر تنش حس کنه...ولی اون دستاشو شل کرد و من به اجبار خودمو بیرون کشیدم...لباسش از اشکام خیس شده بود...چقدر خسته بود...چند ساعت دیگه سال تحویل میشد و ما نه سفره ای داشتیم و نه جمعی...شاید برای جویا این خوشایند نبود...ولی من!!!فقط همین و میخواستم... همه چیزو برای جویا تعریف کردم اونم گفت که به ادمای پرهام شک داره اما طرف اعتراف نمی کنه...حتما پرهام خوب سیبیلشو چرب کرده بود...چند ساعتی اونجا بودیم و بعد به همراه جویا رفتیم ... _معذرت میخوام ....عیدت به خاطر من خراب شد _هنوز که عید نشده الان میریم خونه...سر سفره میشینیم..عیدمونم خراب نمیشه _ولی شما رفته بودین مسافرت _تو چرا نیومدی؟ _دختر خواهرم مَ _الیسار! اینقدر این جمله رو با تحکم گفت که دیگه دهنم بسته شد _اگه اون عکسو میخواستی من بهت می دادم...یا حتی اگه میخواستی مدلت می شدم و ساعت ها جلو روت بی حرکت می نشستم..اما نمی فهمم چرابهم دروغ گفتی سکوت کرده بودم باید چی میگفتم _الیسار نمی خوای دلیل کارتو بهم توضیح بدی؟ _چی میخوای بشنوی؟ _هر چیزی که باید بگی _من چیزی ندارم که بگم _داری _ندارم گفتم داری... _منم گفتم ندارم دیگه کار داشت به دعوا میکشید صدای دوتامون بالا رفته بود _الیسار تو داری چی پنهون می کنی؟ _هیچی _تو باید یه چیزایی برای گفتن داشته باشی _ندارم ندارم ندارم..تنها چیزی که دارم اینکه.. _چی؟ صدام یهو پایین رفت ضعیف شد...حرفم و خوردم..تو نطفه خفه شد... _پرسیددم چی؟ _الیسار _اه لــعنتی!! دوست دارم منِ احمق تویِ عاشق و دوست دارم..تویی که فکر می کنی برادرمی و خواهرتم و دوست دارم...منِ آزاد از همه چیز، توی مذهبی رودوست دارم...جویا من دوست دارم..!! **************
| ||||
|