loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 639 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:
- وای یا پنج تن! چی شده؟
وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:
- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟
داد زدم:
- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...
بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:
- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...
- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!
- خب پس حالا آدمت می کنم ...
رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:
- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...
- نه نه ... نمی شه آراگل ... باید این دوستتو آدم کنم ...
- من آدم بشو نیستم آخه من ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- لابد فرشته ای ...
- نه من الهه ام!
شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو گرفت سمت من ... هوا خیلی سرد بود ... دقیقا وسط دی ماه بودیم ... با اون وضعیتی که اومده بودیم بیرون به اندازه کافی داشتیم یخ می زدیم ... آب بازی رو کم داشتیم ... پریدم پشت ماشین و آب پاشید به ماشین ... جیغ زدم:
- نکنننننن یخ می زنم!
- منم میخوام ازت آدم یخی بسازم ... تو منو سکته دادی ... منم تو رو ... عادلانه اس!
وای حالا چه غلطی بکنم؟ آراگل داد زد:
- ول کن آراد سرما می خوره! این بچه بازیا چیه؟
آراد غش غش خندید و گفت:
- نگاش کن! نگاش کن تو رو خدا ... ترسو رفته قایم شده ...
جیغ زدم:
- ترسو خودتی ...
یهو چشمم افتاد به جلوی پام ... یه کم جلوتر از پام یه گنجیشک بی حال افتاده بود ... فکر کنم مرده بود ... با ترس دست دراز کردم و گرفتمش ... زیر بدنش خونی بود ... حتما با تیرکمون بچه ها زده بودنش ... بغض گلومو گرفت ... قلبش آروم آروم می زد ... حسش می کردم پس نمرده بود ... بی توجه به موقعیتمون پریدم بیرون و گفتم:
- آراگل ... بیا اینو ببین ...
ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که یخ زدم! دستام از هم باز موند و دهنم هم باز شد ... آراگل جیغ زد و پرید به طرفم ... گنجیشک رو جوری بالا گرفتم که خیش نشه ولی خودم خیس آب شدم ... آراد بی شرف شلنگ رو گرفت اونطرف و گفت:
- اینم تلافی کارت ...
در حالی که دندونام می خورد به هم و نمی تونستم روی پا بایستم بی توجه به آراد گنجیشک کوچولو رو گرفتم سمت آراگل و گفتم:
- مرده؟!
آراگل تازه متوجه گنجیشکه شد ... آراد هم با کنجکاوی اومد سمتمون ... آراگل گرفتش و گفت:
- آخییییی!
آراد پرسید :
- چی شده؟!
دندونام بدجور به هم می خود و نمی تونستم حرف بزنم ... آراد پوست لبشو جوید و گفت:
- ببرش تو آراگل ...
آراگل بی توجه به من در حالی که همه حواسش پیش گنجیشک بود گفت:
- آره ... بذار ببینم زنده اس یا نه ... باید گرمش کنم ...
راه افتاد سمت خونه ... آراد تشر زد:
- دوستتو می گم آراگل!
آراگل تازه متوجه من شد و گفت:
- وای خدا مرگم بده ... بیا بریم تو ... بدو الان سرما می خوری ....
بعد چشم غره ای به آراد رفت و گفت:
- از دست تو آراد!
دستشو انداخت دور شونه ام و کمک کرد بریم تو ... منو برد توی اتاقش و سریع یه دست لباس گذاشت جلوم ... در حالی که می لرزیدم تند تند لباسامو عوض کردم ... یه بلوز و شلوار پوشیده بود ... اولین عطسه رو که کردم یواش زد روی گونه اش و گفت:
- خاک بر سرم سرما خوردی ...
- من خیلی بدنم ضعیفه! خدا کنه سرما نخورم ... فردا امتحان دارم ... راستی گنجیشکه کو؟!
دو تا پتو انداخت روی سر من و گفت:
- دست آراده ... بیا بریم بیرون ... جلوی شومینه تو پذیرایی بشین ... این شوفاژا گرما نداره ...
دو تایی رفتیم بیرون ... آراد با دیدنمون ایستاد و زل زد به من ... با خشونت نگاش کردم و گفتم:
- اگه سرما بخورم من می دونم و تو ...
این همه صمیمیت از کجا اومده بود؟ چقدر راحت شده بودیم با هم ... آراد که دید حالم خیلی هم بد نیست شونه ای بالا انداخت و گفت:
- می خواستی منو سکته ندی!
با حرص نگاش کردم و گفتم:
- گنگیشکم کو؟
- گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود ... انداختمش توی زباله ها ...
با ناباوری نگاش کردم ... خونسردانه شونه بالا انداخت ... آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه ... سرما می خوری به خدا ...
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش ...
چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم ... نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید ... آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود ... صورتمو با دستم پوشوندم ... نمی خواستم آراد اشکامو ببینه ... آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش ... آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط ... هیچ کار خدا بی حکمت نیست ... اون باید می مرد ... تقصیر تو نبود که ...
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی ... آراد هم هنگ کرده بود!
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام ... سرم خیلی درد می کرد ... ساعت پنج بود ... وقت داشتم یه کم بخوابم ... می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود ... خیلی خوابم می یومد ...
صداهای کنارم عین موج به گوش می رسید ...
- داره مثل کوره می سوزه! چه خاکی تو سرم بریزم آراد؟
- بلندش کن ببریمش بیمارستان ...
صدای آراد واقعا نگران بود یا من اینطور حس می کردم؟ آراگل با عصبانیت گفت:
- همه اش تقصیر توئه ... حالا چه جوری به خونواده اش خبر بدم؟ من که عمرا اگه روم بشه ...
- آراگل! می شه دو دقیقه زبون به کام بگیری؟ این دختر الان تلف می شه بلندش کن ببریمش ...
- برو لباساشو از توی اتاق من بیار ...
صدای پاهایی رو شنیدم که دور شد ... نا خودآگاه نالیدم ...
- آب ...
دهنم بدجور خشک شده بود و داغ داغ شده بودم ... حس می کردم توی آتیشم! آراگل سرمو آورد بالا و گفت:
- بمیرم ... تشنه ته؟ می تونی بشینی؟ بشین تا برم برات آب بیارم ...
به کمک آراگل سر جام نشستم ... سرم اندازه کوه سنگین بود ... حس می کردم گلوم هم خیلی متورمه ... آراد از اتاق اومد بیرون غر زد:
- داره برف می یاد!
با دیدن من که نشستم یه لحظه سر جاش خشک شد ... و بعد با سرعت اومد طرفم و گفت:
- خوبین شما؟
آخ کاش قدرت داشتم یکی بخوابونم توی صورتش ... پسره خر! همه اش زیر سر این بود ... اگه به امتحان فردا نرسم بدبخت می شم ... آراگل بدو بدو رفت و با یه لیوان آب برگشت ... لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یه جرعه بیشتر نتونستم بخورم ... دهنم خیلی تلخ بود ... آب برام طعم زهرمار می داد ... صورتمو جمع کردم و گفتم:
- تلخه!
آراد سریع گفت:
- طبیعیه ... چون تب داری ...
همه خشونتم رو ریختم توی نگام و با حرص نگاش کردم ... چند لحظه زل زد توی چشمای تب دار و خسته ام و با صدای آهسته ای گفت:
- به علی نمی خواستم اینطوری بشه ...
سرمو انداختم زیر ... آراگل کمک کرد لباسم رو بپوشم و همونطوری گفت:
- ویولت به کسی نمی خوای زنگ بزنیم؟ ما می بریمت بیمارستان بگو بگم یکی از اعضای خونواده ات هم بیاد ...
حال حرف زدن نداشتم ... فقط به گوشیم اشاره کردم و گفتم:
- وارنا ...
آراد سریع گوشی منو قاپید و گفت:
- کی؟
- وارنا ... داداشم ...
آراد زل زده بود روی صفحه گوشی ... اه لعنتی ندید بدید! یه عکس از خودم گذاشته بودم روی صفحه ... وضع عکسه زیاد خوب نبود ... آراد هم بی توجه به من زل زده بود به صفحه ... آراگل یه نگاه به من کرد که خیره شده بودم به آراد و یه نگاه به آراد که خیره شده بود به صفحه گوشی ... توپید:
- آراد! بجنب دیگه ...
آراد به خودش اومد و گفت:
- باشه باشه ... شماره رو گرفت و گوشی رو داد به آراگل ...
زمزمه وار گفت:
- تو حرف بزن ... خوب نیست من بگم خواهرتون خونه ما حالش بد شده ...
اووه اینم چه فکرا می کرد! خبر نداشت من با وارنا چقدر راحتم مثلا الان وارنا غیرتی می شه می گه آییییی نفس کش! خنده ام گرفته بود ... ولی جلوی خودمو گرفتم ... وارنا که جواب داد آراگل خیلی سریع ماجرا رو توضیح داد و گفت که کدوم درمونگاه می ریم ... آراد رفت بیرون و گفت:
- ماشینو روشن می کنم بیارش ...
آراگل منو از جا بلند کرد ... پاهام سنگین بودن و تحمل وزنم رو نداشتم ... تکیه دادم به آراگل و آروم آروم رفتم بیرون ... همین که باد سرد خورد به صورتم لرز توی تنم نشست و دندونام شروع کردن به صدا کردن و خوردن به هم ... آراگل با سرعت منو کشید سمت ماشین و در عقب رو باز کرد و گفت:
- دراز بکش ...
وقتی دراز کشیدم در رو بست ... خودش نشست جلو و گفت:
- تند برو آراد ... لرز کرده ...
ماشین هی داشت گرم تر می شد و از تکون های بدی که ماشین می خورد می فهمیدم که داره با سرعت دیوونه کننده می ره ... نمی دونم چرا این حالتاش رو دوست داشتم ... انگار یادم رفته بود آراد دشمن منه! خیلی سریع رسیدیم به درمانگاه و دوباره به کمک آراگل پیاده شدم ... آراد پشت سر ما با یه حالت عصبی می یومد و هی غر می زد:
- مواظب باش آراگل ... دستشو بگیر ... پاتو بذار روی اون سنگه جوب گلیه ممکنه بخورین زمین ... بگیرش!!!
آراگل داشت عصبی می شد و من خنده ام گرفته بود ... بالاخره رفتیم داخل و با توجه به وضع اسفبارم منشیه مجبور شد منو زودتر بفرسته داخل ... آراد بیرون منتظر شد و من و آراگل رفتیم تو ... دکتر معاینه ام کرد و سه روز استراحت با سه تا آمپول و یه عالمه قرص و کپسول نوشت ... با بغض گفتم:
- فردا امتحان دارم ...
دکتر همینطور که نسخه م رو می نوشت گفت:
- به نفعته نری و بعدا گواهیت رو ارائه کنی ... وضعیتت اصلا مناسب بیرون رفتن توی این هوای سرد نیست ...
دیگه چیزی نگفتم ... آراگل نسخه رو گرفت و دو تایی رفتیم بیرون ... وارنا و آراد همزمان اومدن سمت ما ... هر دو منتظر بودن و لی همدیگه رو نمی شناختن ... بی اراده خودم رو انداختم تو بغل وارنا ... وارنا دستی کشید روی پیشونیم و گفت:
- چه کردی با خودت دختر؟ لابد برف بازی ؟ آره؟ تو نمی دونی بدنت ضعیفه؟ از اول زمستون باید توی رخت خواب بیفتی تا نوروز؟
سرمو توی سینه اش پنهان کردم و گفتم:
- سرزنشم نکن ... می دونی که جلوی برف بی اراده ام ...
می تونستم بگم آراد خیسم کرده! ولی نخواستم آراد رو پیش وارنا خراب کنم ... وارنا دست انداخت زیر بازوم و تازه متوجه آراگل و آراد شد و با ژست خاص خودش باهاشون سلام و احوالپرسی کرد و با آراد دست داد ... آراگل با شرمندگی گفت:
- باور کنین ما نمی خواستیم اینجوری بشه ...
- نه خانوم! خواهش می کنم من خودم خواهرمو خوب می شناسم ... این شیطون در سال چند بار از این سرما خوردگی ها داره ... فقط اینبار زحمتش افتاد روی دوش شما ...
آراد گفت:
- خواهش می کنم چه زحمتی؟ وظیفه ما بود ... خیلی هم شرمنده ایم که تو خونه ما این اتفاق افتاد ...
چپ چپ نگاش کردم ... از حالت نگام لبخندی نشست گوشه لبش و سرش رو انداخت زیر ... وارنا در گوشم پچ پچ کرد:
- می تونی راه بری؟
خودمو لوس کردم:
- نه ... بغلم کن حال ندارم ...
طبق معمول دلش برام ضعف رفت و اول گونه مو نرم بوسید و بعد با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... آراد سرشو انداخت زیر و گفت:
- بریم آراگل؟
- نه ویولت باید آمپول بزنه ... اول بریم داروهاشو بگیریم بعدم باید باهاش برم تو اتاق تزریقات ...
آراد سریع نسخه رو از دست آراگل گرفت و گفت:
- من می گیرم ...
و قبل زا اینکه فرصتی به وارنا برای تعارف بده رفت سمت داروخونه ... آراد یواشکی پرسید:
- احیانا این همون پسری نیست که روز اول زدی ماشینشو داغون کردی و بعدم دو هفته اخراج شدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ..
وارنا با خنده سرشو به تاسف تکون داد ... لحظاتی بعد آراد با پلاستیک داروها برگشت و همه راه افتادیم سمت اتاق تزریقات و وارنا منو گذاشت روی زمین ... بغض کرده بودم ... از آمپول بدم می یومد ... همیشه بیشتر از اونقدری که باید دردم می گرفت و دیگه داشتم به خودم اعتراف می کردم که من زیادی لوسم! باید یه فکری به حال خودم می کردم ... با دلداری های آراگل و ناز و نوازشش بالاخره آمپول رو زدم و با آخ و اوخ و ناله و کولی بازی رفتم از اتاق بیرون ... وارنا با دیدن من خندید و رو به آراد گفت:
- نگفتم؟
آراد هم با خنده سرشو انداخت زیر و چند لحظه بعد سرشو گرفت بالا و با همون لبخند کنترل شده اش نگام کرد ... تو نگاهش یه چیز عجیبی حس می کردم ... یه چیزی که ازش سر در نمی آوردم ... با غیض گفتم:
- پشت سر من حرف می زدین؟
وارنا لبخندی زد و گفت:
- آره ... داشتم می گفتم الان ویولت عین اردک لنگ لنگ زنون می یاد بیرون ... زیر لب هم داره غر می زنه ...
غریدم:
- وارنا! می کشمت ...
هر دو خندیدن و آراد گفت:
- انگار فقط با من بد نیست!
- آره بابا این خواهر من کلا با همه لجبازی می کنه و اگه دست خودش باشه یه شبه همه پسرا رو از روی کره زمین محو می کنه ...
خواستم برم طرفش که یادم افتاد پام درد می کنه و نمی تونم بدوم بزنمش ... پس سر جام ایستادم و با ناله گفتم:
- من شَل شدم ... یکی بیاد منو بغل کنه ...
وارنا اومد طرفم و در حالی که مارموذانه می خندید بغلم کرد و در گوشم گفت:
- الان این یکی که گفتی یعنی چی؟ انگار بدت نمی یاد آراد بیاد ...
نشگونی از بازوی سفتش گرفتم و گفتم:
- بمیری وارنا!
خندید و تند تند از آراد اینا تشکر کرد و داشت می رفت سمت در که گفتم:
- آراگل من فردا می یام ...
با تعجب گفت:
- با این حالت؟
- آره ... اصلا حوصله ندارم بعد از اینکه همه امتحاناشون تموم شد من تازه بشینم آمار بخونم .... هیچی هم که بلد نیستم خیر سرم ولی می خوام بیام بدم راحت بشم ...
- ویولت حالت بدتر می شه ...
آراد گفت:
- ما می یایم دنبالتون ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم ... انگار می خواست یه جوری عذاب وجدانشو آروم کنه ... حتما خجالت کشیده بود که من به داداشم حرفی نزدم ... وارنا گفت:
- نه اگه بخواد بیاد خودم می یارمش ...
آراگل سریع گفت:
- نه دیگه ... ما که مسیرمون اون طرفه ... خودمون می بریمش خودمون هم می یاریمش ...
- آخه ...
آراد گفت:
- آخه نداره .... فردا صبح آماده باشین ... البته اگه دیدین حالتون بهتره! اگه نه که بمونین استراحت کنین ...
چه دکتر شد اینم برای من! سری تکون دادم و خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم ... باورم نمی شد که فردا می خواستم با ماشین دشمنم برم دانشگاه ... لابد باید لذت بخش باشه!

سوار ماشین وارنا شدیم و راه افتادیم ... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی ... واقعا حالم خوب نبود .... وارنا گفت:
- می تونی حرف بزنی فسقلی یا داری می میری؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- از شر من حالا حالا ها راحت نمی شی ...
اونم خندید و گفت:
- پسر خوبی بود ...
- ها؟ کی؟
- آراد دیگه ... اون روز یه جوری گفتی پسر بسیجی گفتم حالا با کی طرف می شم! این کجاش بسیجی بود؟
- من اوایل فکر می کردم اینجوریه ... ولی با اینحال خونواده مذهبی داره!
- آره از خواهرش مشخص بود ... چی شد تو رفته بودی خونه اینا؟
- حال ندارم حرف بزنم وارنا ...
- لوس بازی برای من در نیار ویولت ... سرما خوردی! قرار نیست بمیری که ...
- اه! بابا با خواهرش دوستم ... رفته بودم باهم درس بخونیم برای امتحان فردا ...
- تا کی می خوی اینقدر خر خون باشی؟ دیدی که آرسن هم با درس خوندنش به جایی نرسید ...
- آره دیگه برای همینه که شرکت به اون بزرگی داره ...
- شرکت صنایع نساجی چه ربطی داره به معماری که اون می خوند؟
- خب بالاخره ...
- نه دیگه! بگو قانع شدی ...
- حالا که چی؟ درسمو ول کنم؟
- نه ولی فکر نکن با درس خوندن به همه چی مرسی و اگه درس نخونی بدبختی ...
- بیخیال وارنا من حال حرف زدن ندارم ...
- باشه بابا ... بگیر بخواب ... paresseux (تنبل)
چشمامو بستم و زمزمه کردم:
- خودتی ...
***
- نمی خواد بری ویولت ... اینقدر این امتحان مهمه؟
- مامی ... باور کن مهمه!
- داری توی تب می سوزی دختر!
- زود بر می گردم ... یه امتحان یک ساعته است ... آراگل و داداشش می یان دنبالم ...
- صدات در نمی یاد ... درست شبیه خروس شدی ...
از تشبیه مامی خنده ام گرفت و بی رمق لبخند زدم ... مقنعه خاکستریمو کشیدم روی سرم ... پالتوی خاکستریمو هم تنم کردم و گفتم:
- من خوبم ... نگران نباش ... با نگرانی شما پاپا هم نگران می شه و گیر می ده ...
- من می دونم بری و بیای یه هفته نمی تونی از جات بلند بشی ...
- من خوبم!
- نری برف بازی کنی ویولت ...
- چشمممممم! بای ....
کلاسورم رو زدم زیر بغلم و راه افتادم ... سوز سردی می یومد و همه جا سفید پوش شده بود! عجب وقتی هم من سرما خوردم ... سرم درست اندازه یه کوه شده بود و به زور داشتم روی بدنم تحملش می کردم ... در رو که باز کردم متوجه ماشین آراد شدم ... پاهامو دنبالم می کشیدم ... به سختی خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم ... آراگل برگشت عقب و گفت:
- سلام ... چه رنگ و رویی!
سرفه ای کردم و گفتم:
- سلام ...
آراد آینه اش رو تنظیم کرد و با چشمایی گشاد شده جواب سلامم رو داد ... آراگل با وحشت گفت:
- واااای چه صدایی!!! دختر بیخیال نمی خواد بیای برو بگیر بخواب ...
- نه خوبم بریم ...
آراد بدون اینکه راه بیفته گفت:
- برین استراحت کنین ... من خودم با استاد حرف می زنم ... اصلا به صلاحتون نیست که بیاین ...
من دوباره شدم شما! دوباره سرفه کردم و گفتم:
- می گم خوبم! خودم از حال خودم بهتر خبر دارم ... برین تو رو به مسیح ...
آراگل اشاره ای کرد و آراد با اخم راه افتاد ... مسیر توی سکوت سپری می شد ... شیشه ها رو مه و بخار گرفته بود و جایی رو نمی دیدم ... فضای دلگیری شده بود... سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ...
صدای یه آهنگ بلند شد ... چشمامو باز نکردم ... خواننده شروع به خوندن کرد ... خدای من! چرا .... چرا آراد آهنگ فرانسوی گوش می ده؟ نکنه می دونه من فرانسوی هستم؟ یعنی آراگل بهش گفته؟ شاید الان می خواد تیکه بارم کنه ... وای من اصلا حوصله ندارم ... چشمامو باز کردم ... آراد داشت از توی اینه نگام می کرد ... زیرکانه ... دوباره چشمامو بستم ... نمی خواستم به چیزی فکر کنم ... سعی کردم توی آهنگ غرق بشم ... آهنگی به زبون مادریم ...
Je n-' ai qu' une philosophie, etre acceptée comme je suis
Malgré tout ce qu'on medit, je reste le poing levé
Pour le meilleur comme le pire, je suis métissemais pas martyre
J' avance le coeur léger, mais toujours le poinglevé
Lever la tête, bomber le torse,
Sans cesse redoubler d' efforts, lavie ne m' en laisse pas le choix
Je suis l' as qui bat le roi, malgré nospeines, nos différences
Et toutes ces injures incessantes, moi je leverai lepoing
Encore plus haut, encore plus loin

Refrain
Viser la Lune, ça me fait paspeur
Même à l'usure j' y crois encore et encoeur
Des sacrifices, s' il lefaut j' en ferai
J'en ai déjà fait, maistoujours le poinglevé



Jene suis pas comme toutes ces filles
Qu' on dévisage, qu' on déshabille
Moij' ai des formes et des rondeurs, ça sert à réchauffer les coeurs
Fille d'unquartier populaire, j' y ai appris à être fière
Bien plus d' amour que demisère, bien plus de coeur que de pierre
Je n' ai qu'une philosophie, etreacceptée comme je suis
Avec la force et le sourire, le poing levé versl'avenir
Lever la tête, bomber le torse, sans cesse redoubler d'efforts
Lavie ne m'en laisse pas le choix, je suis l'as qui bat le roi

Refrain
Viser la Lune, ça me fait paspeur
Même à l'usure j' ycroisencore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en aidéjà fait, maistoujours le poing levé
Viser la Lune, ça me fait pas peur
Même àl'usure j' y crois encore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en ai déjà fait, mais toujours le poing levé
Viser la Lune, ça me fait pas peur
Même àl'usure j' y crois encore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en ai déjà fait, mais toujours le poing levé
ترجمه :
من يك فلسفه اي دارم
كه خودم را اون طوري كه هستم بپذيرم
برخلاف همه چيزهايي كه اونها به من مي گن
من با مشتي بر فراشته مي مانم
براي اينكه حالا چه خوب باشه چه بد
من دورگه هستم اما نه قهرمان
جلو ميبرم قلب آزادم را
اما هميشه با مشت بر افراشته
سري بر افراشته ،سينه اي ستبر
بدون توقف و تكرار كردن تلاشها
زندگي برام انتخابي نمي زاره
من كسي هستم كه، آسي دارم
كه از شاه مي بره
بر خلاف ناراحتي هامومن و اختلافهامون
وبا تمام اين دشنام هاي هميشگي
من مشتم را بلند خواهم كرد
و بازهم بيشتر ، باز هم خيلي دورتر
چيزهاي ناممكن
من را نمي ترسونه
حتي ، تا از بين رفتن،
من هنوز باور دارم
و
قلبي براي قرباني كردن
اگر لازم بشه
انجامش ميدم
من اون را قبلا قرباني كردم
اما هميشه با مشتي برافراشته
من مثل دخترهاي ديگه نيستم
اوني كه مبهوت بشه ، اوني كه بي لباس بشه
من
يك بدن زنانه دارم
براي گرم كردن و
جلب كردن قلبها
دختر يك محله عامي هستم
من
يادگرفتم كه پر غرور باشم
خيلي بيشتر از عشقي كه بينواست
خيلي بيشتر از قلبي كه مثل سنگه

من يك فلسفه اي دارم
كه خودم را اون طوري كه هستم بپذيرم
با قدرت و لبخند
و مشتي بر افراشته به سوي آينده
سري بر افراشته ،سينه اي ستبر
زندگي برام انتخابي نمي زاره
من كسي هستم كه، آسي دارم ، كه از شاه مي بره

********************
 بی اراده لبخند نشست روی لبم ... حس می کردم من دارم می خونم ... یه کم که گذشت به خودم اومدم دیدم دارم باهاش زمزمه می کنم ... نگام افتاد به آینه ... آراد هم داشت با لبخند نگام می کرد ... پس منظور داشت ! سریع اخم کردم ... پرو! یه ذره نمی شه بهش رو داد ... جلوی در دانشگاه ماشین رو پارک کرد و هر سه پیاده شدیم ... از آراگل پرسیدم:
- تو کی امتحان داری؟
- من امتحان ندارم ...
- پس چرا اومدی؟!
- به خاطر تو ... خودم دو دل بودم بیام یا نه ولی آراد هم گفت نباد تنهات بذارم ...
می خواست داداششو پیش من شیرین کنه! بی توجه به آراد که کنارمون می یومد گفتم:
- الکی خودتو انداختی تو دردسر ...
بهم لبخندی زد و گفت:
- تعارف نکن! بهت نمی یاد ...
ضربه آرومی زدم تو سرم و گفتم:
- وای آراگل من هیچی یادم نیست ...
- به خودت تلقین نکن!
- می دونم می افتم ...
- ا ! دختر بد ... می گم تلقین نکن ... انشالله که به خوبی امتحانتو می دی و می یای بیرون ... هم تو هم آراد ...
با غضب به آراد نگاه کردم ... خر خون تر از من آراد بود! همیشه سر کلاس از همه فعال تر بود ... دوست داشتم بزنمش ... همین جور الکی! آراد از طرز نگاهم انگار خنده اش گرفت چون زل زد توی چشمام و لبخند زد ... یه لبخند عجیب ... اونقدر عجیب که حس کردم مو به تنم سیخ شد ...
سریع با آراگل خداحافظی کردم و بی توجه به آراد شماره صندلیم رو از روی در سالن دیدم و رفتم تو ... یه جایی گوشه دیوار بود ... نشستم ... نگار از پشت سرم پرید جلو و گفت:
- پخخخخخخخ!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- وای ترسیدم! نکن این کارو با من دختر ... یاد فیلم های وحشتناک افتادم ... مارتین اسکورسیزی (کارگردان فیلم شاتر آیلند) باید بیاد جلوی تو لنگ بندازه ...
چشماشو گرد کرد و گفت:
- خدایااااا صداشو! ببخشید شما از مرغداری برمی گردین؟
- زهرمار! بی تربیت ... سرما خوردم!
- چه جلب!
خنده ام گرفت و گفتم:
- جلب؟!!! می گم سرما خوردم ...
- آخه صدات بیشتر شبیه کسایی شده که خروسک گرفتن ...
با صدای مراقب که اخطار می داد هر کس سرجاش بشینه سریع گفت:
- من جام اون تهه ... تونستی به منم برسون!
- اولا که من الان که اینجا نشستم روبروی تو یه ابله به تمام معنام ... دوما! من از این جلو چه جوری به تو که اون تهی برسونم؟
- حالا خدا رو چه دیدی؟ شاید شد ... ما چشم امیدمون به همه چی هست ...
دوتایی خندیدیم و نگار رفت نشست سر جاش ... داشتم ته خودکارمو می جویدم که آراد اومد نشست روی صندلی کنار من ... با چشمای گرد شده نگاش کردم که انگشت سبابه اش رو گذاشت روی لبش و آروم گفت:
- هیسسسس!
جلل خالق! این چه جوری از آخر حروف الفبا پرید اولش؟ کیاراد کجا آوانسیان کجا! چه جوری جاشو عوض کرد؟ نگار کجایی که بگی چه جلب! یکی از بچه ها شروع کرد به خوندن قرآن ... طبق معمول منم چشمامو بستم و شروع کردن به دعا خوندن و کمک خواستن از مسیح و مریم مقدس ... عادتم بود! یه لحظه که چشمامو باز کردم دیدم آراد با یه حالت خیلی ریلکسی لم داده روی صندلیش و چشماشو بسته ... انگار یه دنیا آرامش به دلش سرازیر شده ... چه حالت قشنگی! قرآن که تموم شد سریع چشم ازش گرفتم ... برگه ها پخش شد ... ای تو روحت استاد! این اولین جمله ای بود که به ذهنم رسید ... صدای پسری که پشت سرم نشسته بود باعث شد خنده ام بگیره:
- من هیچ سوالی توی برگه ام نمی بینم ... انگار فقط دارم عمه استاد رو می بینم ...
دستمو گرفتم جلوی دهنم که با صدای بلند نخندم و صدای هیس هیس مراقبا هم بلند شد ... خداییش هیچی بلد نبودم ... آراد داشت از گوشه چشم نگام می کرد ... خاک بر سرم اینم که کاملا مشرفه رو برگه من! آبروم هوار شد تو سرم! حالا چه گلی بگیرم روی سرم ... سرمو انداختم پایین و الکی مشغول سیاه کردن برگه ام شدم ... می دونستم می افتم ... محض رضای خدا یه سوالو هم بلد نبودم ... همه اشو شک داشتم ... همونایی که شک داشتمو نوشتم ... بهتر از برگه سفید بود ... هم آبروم جلوی این یارو حفظ می شه ... هم استاد دلش می سوخت شاید کیلویی یه نمره به من می داد ... وقت امتحان یک ساعت و نیم بود ... یک ساعت که گدشت دیدم برگه ام سیاه شده ... ولی همه اش چرت و پرت! از روی جوابای من می شد یه کتاب جدید نوشت!!! استاد لابد کلی می خنده و شاد می شه ... خنده ام هم گرفته بود ... آراد از جا بلند شد ... با حسرت نگاش کردم ... حتما همه رو بلد بوده ... راه افتاد که بره برگه اش رو بده ... خواستم یه دری وری بارش کنم تا خنک بشم ... همین که رسید به صندلی من دهن باز کردم تا ضایع اش کنم ولی دهن باز شده ام سریع بسته شد ... یه برگه گذاشت روی دسته صندلیم ... با تعجب نگاه به برگه ام کردم ... خدای من!!!! همه جواب ها رو خیلی ریز برام نوشته بود ... داشتم از خوشی سکته می کردم ! برگشتم ببینم رفته یا نه ... نبود از در سالن رفته بود بیرون .... هیچ کدوم از مراقبا هم حواسشون نبود ... سریع مشغول شدم و نوشته های آراد رو وارد برگه ام کردم ... حالا می فهمیدم جوابای صحیح چی بوده! یعنی چرا آراد اینکارو کرد؟ پس بگو چرا جاشو عوض کرد! لابد از زور عذاب وجدان بلایی که سرم اورده بود حالا اینکارو کرد ... آره ! خواسته جبران کنه ... دلیلش هر چی که هست باشه ... مهم این بود که برگه من داشت از جوابای صحیح پر می شد ... هر طور بود جوابا رو توی برگه جا دادم ... دیگه کسی توی سالن نمونده بود ... بلند شدم و با خوشحالی برگه ام رو تحویل دادم و رفتم بیرون ... اصلا انگار سرما خوردگیم خوب شده بود ... بدجور احساس سرحالی می کردم ... با دیدن آراگل جلوی در سالن با شادی گفتم:
- آراگل ... خیلی خوب بووووووود!
آراد با کمی فاصله از آراگل کنار دوستاش ایستاده بود ... با لبخند برگشت به طرفم ... خواستم جواب لبخندشو بدم ... این لبخند حقش بود ... همین که لبخند زدم ناگهان چیزی محکم خورد توی صورتم ... تعادلم رو از دست دادم و پخش زمین شدم ...

صدای جیغ خودم و آراگل همزمان شد ... با پشت سرم محکم خوردم روی زمین ... یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت ... جاری شدن مایعی داغ بالای لبم باعث شد دستم رو سریع بیارم بالا و بکشم پشت لبم ... دستم با سرخی خون رنگین شد ... با وحشت نیم خیز شدم ... آراگل خودشو رسوند به من و محکم زد توی صورتش:
- وای ... وای ... چی شدی؟
اطرافم رو چند نفر گرفتن ... حس کردم سرم گیج می ره به چادر آراگل چنگ زدم ... صدای آراد بلند شد:
- بلندش کن آراگل ...
سرم رو گرفتم بالا ... انگار تازه خون رو روی صورتم دید ... با چشمای گرد شده نگام کرد ... با بی حالی چشمامو بستم ... صدای داد بلند شد:
- احمق عوضی! تو به چه حقی گلوله زدی توی صورتش؟!
- آراد! حالت خوبه ... خوب زدم بخندیم ... خودت همه اش ضایعش ...
- من بکنم! تو رو سننه! ابله! این دختر تب داشت ... برو دعا کن بلایی سرش نیاد ...
لای چشمامو باز کردم ... آراگل با نگرانی نگام می کرد ... چشمامو چرخوندم سمت صدا ... یقه یه پسره توی دستای آراد داشت جر می خورد و بقیه سعی داشتن جداشون کنن ... پسره یکی از دوستای صمیمی خود آراد بود ... اه اه حالا جودو ول نکنه رو پسره! شقیقه هامو محکم فشار دادم ... سر دردم بهتر شد ... دست آراگل رو که یه دستمال گرفته بود زیر بینیم پس زدم و بلند شدم ... آراگل با نگرانی گفت:
- بذار کمکت کنم ...
- خوبم ...
خم شدم از روی زمین یه گلوله درست کردم ... حواسشون نبود ... داشتند به هم یکی به دو می کردن ... یکی دیگه هم درست کردم ... دستام داشت یخ می زد و دوباره داشتم لرز می کردم ... اما توجهی نکردم ... رفتم سمتشون ... آراد با دیدن من سرجاش بی حرکت موند ... بازم رفتم جلوتر و توی نیم قدمی پسره وایستادم ... یکی از گلوله ها رو بردم جلو قبل از اینکه بتونه جلوی صورتشو بگیره محکم زدم توی صورتش ... داد کشید:
- آخ چشمم!
دستشو گرفت جلوی صورتش و خم شد ... از موقعیت استفاده کردم ... یقه اشو از عقب کشیدم و گلوله دوم رو انداختم توی کمرش ... اینبار فریادش همه کلاغ ها رو فراری داد ... خنک نشدم ... خم شدم یه گلوله دیگه درست کنم که دستی کلاه پالتومو کشید ... برگشتم ... آراد در حالی که با خشم به پسره نگاه می کرد گفت:
- دست به این برفا نزن ... تب داری باعث می شه لرز کنی ... حساب این عوضی رو من بعدا می رسم ... ولش کن دیگه ... بیا بریم ...
نا خودآگاه به حرفش گوش دادم ... قبل از اینکه راه بیفتم رفتم طرف پسره و با غیض گفتم:
- حیوون عوضی!
اینم سالادش بود! هر سه راه افتادیم که از دانشگاه خارج بشیم ... یه دفعه آراد ایستاد و گفت:
- اخ اخ اخ !
آراگل گفت:
- چی شد؟
سوئیچ ماشینو گرفت سمت آراگل و گفت:
- شما برین توی ماشین من یه کار نیمه تموم دارم ... الان بر می گردم ...
- چی کار؟
با جدیت گفت:
- آراگل! حال دوستت خوب نیست ... ببرش تو ماشین ... زود بر می گردم ...
بعد از این حرف با سرعت عقب گرد کرد و دوید داخل دانشگاه ... نه من از کارش سر در اوردم نه آراگل ... دو تایی سوار ماشین شدیم ... آراگل ماشین رو روشن کرد تا بتونه بخاریشو روشن کنه ... داشتم کم کم گرم می شدم و خون دماغم هم داشت بند می یومد که در ماشین باز شد و آراد با رویی گشاده سوار شد ... هر دو نگاش کردیم ... انگار کنجکاوی رو از نگاهمون خوند که لبخند زد و گفت:
- چیه؟!
آراگل گفت:
- کجا رفتی؟!
- رفتم دوست دخترمو ببینم ...
به دنبال این حرف قهقهه زد ... ولی من نمی دونم چرا یه جوری شدم ... حس بدی بهم دست داد ... آراگل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- از این عرضه ها هم نداری آخه ...
- ا؟ انگار یادت رفته؟ شاید دلم بخواد به گذشته برگردم ...
آراگل با محبتی وصف ناپذیر گونه شو نوازش کرد و گفت:
- داداشمو از خودم بهتر می شناسم ... آراد من هیچ وقت خطا نمی کنه ...
آراد لبخندی زد و گفت:
- رفتم حسابم رو با این دختره سارا صاف کنم ...
- سارا؟!!! باز چی شده؟
- انگار گوشمالی اون روزی که ویولت بهش داد بسش نبود ...
ویولت! ویولت! بار اول بود اسممو اینقدر صمیمی صدا می زد ... تنم گرم شد ... ولی گرمای تب نبود ... گزگز شدن پوستم رو حس کردم ... این حالت از زور لذت بود ! هیچ وقت فکر نمی کردم صدا زدن اسمم توسط یه پسر اینقدر برام شیرین باشه ... آراگل بی توجه به حالت من گفت:
- نکنه باز رفتی دعوا؟
- نه بابا رفتم خسارت رو بگیرم ...
- خب؟
- مجبور شدم بترسونمش ...
- با چی؟
- با فیلم خودش ...
گونه های من و آراگل در جا رنگ گرفت ... انگار خطا از ما دو نفر بود ... آراد توی آینه بر اندازم کرد و ادامه داد:
- فیلمو که دید سکته کرد! گفت تا پس فردا که می یایم برای امتحان بعدی پول رو می یاره ...
- آرااااد!
- چیه؟ انتظار داشتی از حقم بگذرم ...
- حق تو نبود! حق ویولت بود ... تو حق نداشتی با آبروی یه دختر بازی کنی ...
- من کاری با آبروش نداشتم آراگل جان ... این فیلم دست اکثر بچه ها هست ... من حتی نگاشم نکردم ... فقط نشونش دادم ... حق رو باید گرفت حتی شده به زور!
- ویولت خودش هیچی نمی گه تو چرا شدی کاسه داغ تر از آش ...
آراد آب دهنشو قورت داد و توی آینه زل زد توی چشمای منتظر من و من من کرد:
- خب ... خب ...
یه دفعه با نگرانی گفت:
- باز داره دماغت خون می یاد ...
سریع دستم رو اوردم بالا ... اه ... آراد سریع دستمالی به سمتم گرفت و گفت:
- بهتره بریم درمانگاه ....
دستمال رو گرفتم و گفتم:
- نه نه اصلا لازم نیست ...
- با این وضع که نمی شه بری خونه ...
- چرا می شه ... من مدلم اینجوریه! از بچگی با کوچیک ترین بادی سرما می خوردم و با یه ذره آفتاب خون دماغ می شدم ... طبیعیه! انتظار بیشتر از این از من نمی ره ....
راه افتاد و گفت:
- دکتر ببینه ضرر نداره ...
انگار من داشتم بوق می زدم جای حرف زدن! بدون توجه به اعتراضات من رفت دم یه درمونگاه و تا وقتی دکتر حرفای منو تایید نکرد دست از سرم بر نداشت ... جلوی در خونه که رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم چرخیدم به طرفش ...
- آقای .... کیاراد ...
برام سخت بود بهش بگم آراد ... با دلخوری نگام کرد ولی حرفی نزد .. آراگل هم خنده اش گرفته بود ... سرمو انداختم زیر ... منو خجالت؟!!!! برای اولین بار داشتم تجربه اش می کردم:
- می خواستم ... می خواستم تشکر کنم ... هم بابت امتحان امروز ... هم بابت سارا ... هم اون گوله برف ... هم ... هم همه چی ... بای ...
اینو گفتم بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه پریدم از ماشین بیرون و رفتم توی خونه ... حس عجیبی داشتم! حسی که موندن رو برام غیر ممکن می کرد ...
برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!
با یه لبخند خونسردانه نگاش کردم و اون با غیظ پشت به من کرد و در حالی که برفا رو لگد می کرد دور شد ... اصلا از تهدیدش نترسیدم ... هیچ غلطی نمی تونست بکنه ... در پاکت رو باز کردم ... مبلغ قابل توجهی بود ولی اونقدری نبود که من بتونم باهاش ماشین بخرم ... یه تصمیماتی گرفته بودم ... باید با پاپا در میون می ذاشتم ... برای خودم هم خوب بود ... شاید باعث می شد دیگه لوس نباشم ...
* * *
- چی؟!! می خوای بری سر کار؟
- بله ...
- چرا؟ مگه چی کم داری؟!
- هیچی کم ندارم فقط می خوام روی پای خودم وایسم ... می خوام پولامو جمع کنم ماشین بخرم!
- ویولت! درد تو ماشینه؟! این همه دختر بی ماشین دارن می رن و میان ... کدومشون احساس کمبود دارن؟
- من احساس کمبود ندارم پاپا ... من فقط می خوام به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم ...
- نمی دونم ... راستش دوست ندارم کار کنی ... اما وقتی فکر می کنم می بینم تو هم به جایی رسیدی که دیگه باید مستقل باشی ...
- مرسی پاپا می دونستم قبول می کنی!
- ولی هر جایی نمی شه بری ...
- فکر اونجا رو هم کردم ... تصمیم دارم برم شرکت عمو لئون و آرسن ...
- لئون که دائم کارخونه است ...
- می دونم ... آرسن شرکت رو اداره می کنه ... اگه بتونم منشی هم بشم خوبه!
پاپا لبخندی زد و گفت:
- چه تبت هم تنده ...
نیشمو شل کردم و نگاش کردم ... پاپا سری تکون داد و گفت:
- باشه ... با آرسن صحبت کن ... اونجا جاش مطمئنه!
با ذوق از جا پریدم و گفتم:
- باشه ... مرسی!
سریع رفتم توی اتاقم و شماره آرسن رو گرفتم ... وقتی تصمیمیو براش گفتم خنده اش گرفته بود و باورش نمی شد ... کلی دری وری بارش کردم تا دست از شوخی برداشت و گفت برم شرکت تا صحبت کنیم ... از خدا خواسته از جا بلند شدم حاضر شدم و رفتم سمت شرکت آرسن ... می خواستم زندگیمو تغییر برم ... می خواستم یه ویولت دیگه بشم ...
***
سه هفته ای بود داشتم توی شرکت کار می کردم ... یه شرکت بزرگ صنایع نساجی ... کارخونه نساجیشون زیر نظر عمو لئون اداره می شد و شرکت وابسته به کارخونه توسط آرسن ... شده بودم منشی مخصوص آرسن ... عالمی داشتم! اوایل سختم بود اما کم کم خو گرفتم ... بلافاصله بعد از دانشگاه با اتوبوس خودم رو می رسوندم به شرکت ... باید پولامو پس انداز می کردم پس نمی شد با تاکسی برم ... باید به همه ثابت می کردم که من می تونم ... آرسن از دیدن پشتکار من خنده اش می گرفت و می گفت انگار این ویولتی که توی شرکت می بینم با ویولتی که تو خونه می دیدم دو نفرن! حق هم داشت ... توی شرکت خیلی خیلی جدی بودم و اصلا به روی کسی نمی خندیدم ... با هیچ کس هم صمیمی نمی شدم ... حتی به آرسن می گفتم آقای رئیس و حرصش رو در می آوردم ... همه متحیر شده بودن ... به خصوص آراگل و آراد وقتی برای اولین بار دیدن روبروی دانشگاه رفتم سوار اتوبوس شدم چشماشون گرد شده بود ولی من لبخندی زدم و بی توجه راهمو کشیدم و رفتم .... بعدا هم که آراگل پرسید قضیه چیه؟ هیچی نگفتم ... نمی خواستم کسی بفهمه من دارم کار می کنم ... البته کار عار نبود! اما من دوست نداشتم فعلا کسی متوجه بشه ... مهم ترین اتفاقی که ترم دوم افتاد برگشت رامین بود ... رامین اومد ولی اینقدر عوض شده بود که یه لحظه نشناختمش و وقتی هم شناختمش مو به تنم راست شد ... قدش که از اول بلند بود ... ولی دیگه لاغر نبود ... یه هیکل پیدا کرده بود قاعده خرس! صد در صد دارو مصرف کرده بود ... وگرنه با سه ماه باشگاه رفتن نمی تونست اینهمه عضله به دست بیاره ... چشمای دخترای کلاس خیره شده بود روی رامین ... موهاش دیگه فشن و تیغ تیغی نبود ... کوتاه کوتاهشون کرده بود و کنار شقیقه هاش رو با تیغ چند تا خط انداخته بود ... سنش بیشتر می زد ... دیگه یه پسر بچه نوزده ساله نبود انگار ... به نظر بیست و سه چهار ساله می رسید و من متحیر این همه تغییر مونده بودم ... با دیدنش حس کردن ضربان قلبم کند شده ... رنگم هم مطمئن بودم قرمز شده ... بی اختیار به آراد نگاه کردم و نگاه موشکافانه اش رو در نوسان دیدم بین خودم و رامین ... رامین هم وسط کلاس چند لحظه ایستاد و با چشم ردیف دخترا رو از نظر گذروند ... به من که رسید چند لحظه ای بهم خیره شد ... نگاش تا عمق وجودم رو می سوزوند ... بعد بدون اینکه حرفی بزنه یا کاری بکنه رفت ته کلاس و تنها نشست ... حالت تهوع بهم دست داده بود و دستام داشتن می لرزیدن ... اولین کسی بود که تا این حد ازش می ترسیدم ... منو باش که فکر کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ولی انگار از این خبرا جایی نبود! رامین یه سایه بود که افتاده بود روی زندگی من ...

زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...
- منم ویو ... باز کن ...
صدای وارنا بود ... خمیازه کشداری کشیدم و در رو باز کردم ... وارنا اینجا چی کار می کرد؟ ساعت نه و نیم بود! در باز شد و وارنا اومد تو ... یه شیشه هم دستش بود ... چشمامو یه بار باز و بسته کردم و گفتم:
- سلام ... اینجا چی کار می کنی؟
- سلام ... خانوم شاغل! خسته ای ها ...
- دارم بیهوش می شم ... تو اینجا چی کار می کنی؟
- ناراحتی برم!
- نه نه ... فقط ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب جوجو دست و پاهات تو هم گره نخوره ... اومدم اینو بدم به پاپا و برم ...
- پاپا که نیست ... اون چیه؟
- نیست؟! کجاست؟
- با مامی رفتن مهمونی تا نصف شب هم نمی یان!
- پس تو اینجا چی کار می کنی؟ تنها؟
- خسته بودم خوب می خواستم بخوابم ...
- شجاع شدی!
باز نیشم شل شد ... از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و اومد بیاد طرفم که کفش منو جلوی پاش ندید و سکندری خورد ... شیشه توی دستش افتاد و قبل از اینکه بتونه بگیردتش افتاد روی فرش ... از شانس گندمون شکست و یه مایع بی رنگ ریخت روی فرش و توی چشم به هم زدنی فرش نابود شد! با دیدن این صحنه خواب از سرم پرید و به وارنا که خشک شده سر جاش وایساده بود نگاه کردم و گفتم:
- یا مسیح! این چی بود؟! فرش کو؟ پارکت چرا سوراخ شد؟ وارناااااا!
وارنا نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای ... وای! فرش لیزا داغون شد ...
- این چی بود وارنا؟!!!! اووففففف چه بویی هم می ده ...
- بیا برو بیرون ویولت ... بدو ... نباید نفس بکشی توی این هوا ...
به دنبال این حرف منو هل داد بیرون ... هوای اسفند ماه هنوز هم سوز داشت ... پالتوشو انداخت روی دوشم و گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
- وارنا صد بار بپرسم؟ می گم اون چی بود؟
- اسید بود ...
- اسید!!!! برای چی؟
- برای موتور خونه آورده بودم ... پاپا لازم داشت ...
- واااای! لیزا جفتمون رو می کشه!
- باید یه فکر اساسی بکنیم ...
- وارنا من وقتی یه گندی می زدم دست به دامن تو می شدم الان که تو گند زدی دست به دامن کی بشیم؟
وارنا خنده اش گرفت و در حالی که گوشیشو از جیبش در می اورد گفت:
- آرسن!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بیچاره آرسن ... الان اون چی کار می تونه بکنه؟
وارنا گوشیشو گذاشت در گوشش و گفت:
- اون حتما چند نفر فرش فروش آشنا سراغ داره ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفت:
- سلام ... چطوری رفیق؟
- بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...
- آره ...
- خیلی خب پس زود خبرم کن ...
- منتظرم ... قربون داداش!
قطع کرد و با خنده نشست کنار من ... گفتم:
- چی شد؟
- هیچی قراره به یکی از دوستاش که فرش فروشی داره زنگ بزنه ببینه می تونه بره دم مغازه یا نه ... الان ساعت دهه احتمالا همه بستن ...
- حالا چقدر پول این فرشه؟!
- حدودا شش تا ...
- شش میلیون؟
- بله ...
- وای!
- خسارت زدیم دیگه ...
- شاید مامی حرفی نزنه ...
- لیزا روی فرش هاش خیلی حساسه می دونی که ... این فرش هم جفته! اگه یکیش خراب شه یعنی خونه روی سرمون خراب می شه ...
خنده ام گرفت ... گوشیش زنگ خورد ... نگاهی روی گوشی کرد و گفت:
- آرسنه ...
جواب داد:
- جونم ...
- همین الان برم؟
- اوکی ... آدرسشو بگو ...
تند تند آدرس رو حفظ کرد و قطع کرد ... نگاهی به من کرد و گفت:
- باید برم سر یارو تا نبسته ... گفت داشته می رفته آرسن گفته بمونه تا برسم بهش ..
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خیلی خب تو برو ... منم می رم بخوابم ...
- نمی شه ... بدو حاضر شو با هم می ریم ...
- کجا؟! من خوابم می یاد ...
- به دو دلیل نمی شه تنها بمونی ... اولا که دوست ندارم شب توی خونه تنها باشی امنیت نداره ... دوما می ترسم لیزا اینا برگردن و تو مجبور شی تنهایی گند منو ماست مالی کنی ... پس بهتره با هم بریم ...
- وارنا!!!
- بدو ...
ناچارا رفتم سمت اتاقم تا حاضر بشم ... بوی اسید هنوز هم همه جا پیچیده بود ...

ماشین که توقف کرد سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- من نمی یام ... خودت برو بگیر و بیا ...
- باشه پس حواست باشه ... نگیری بخوابی یکی بیاد بدزدتت ...
خندیدم و گفتم:
- باشه برو ... تو از این شانسا نداری ...
اونم خندید و پالتوشو برداشت و پیاده شد ... سرمو کمی خم کردم و به سر در مغازه نگاه کردم ... گالری فرش آراد ... ذهنم جرقه زد! آراد؟!!! نکنه .... نه بابا! امکان نداره ... آراد چه ربطی داره به آرسن ... ولی خب آراد هم گالری فرش داره! خب داشته باشه چه ربطی داره؟می خواستم داخل مغازه سرک بکشم ببینم چه خبره ... یه مغازه معمولی فرش فروشی بود ... نه سر در خیره کننده ای داشت و نه خیلی بزرگ بود ... هی گردنم رو مثل خروس می کشیدم بالا تا ببینم آراد رو توی مغازه می بینم یا نه ... ولی هیچی پیدا نبود ... آخر طاقت نیاوردم ... فوضول تر از این حرفا بودم که بتونم جلوی خودمو بگیرم ... سوئیچو از جاش در آوردم و پیاده شدم و درو قفل کردم ... باید می رفتم تو ... هنوز به در مغازه نرسیده بودم که وارنا با اخم های درهم اومد بیرون و گفت:
- لعنتی ... پیرمرد خرفت!
با تعجب گفتم:
- چی شد وارنا؟
- هیچی مرتیکه می گه این فرشش جفتیه ... باید هر دو رو بخرم ...
- وا!
- مرتیکه حریص!
چه جوری حالا باید می پرسیدم پسره آراد بوده یا نه؟ البته گفت پیرمرد ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- وارنا ... یارو پیر بود؟
- آره! انگار هر چی آدم پیر تر می شه حریص تر می شه ...
پس آراد نبود! بی اختیار لبخند زدم ... وارنا با کلافگی دست کرد توی موهاش و گفت:
- ساعت یه ربع به یازده است! چی کار کنیم؟ الان لیزا اینا بر می گردن ...
- خب یه زنگ دیگه بزن به آرسن ...
- آرسن دیگه محاله بتونه تا فردا صبح کاری بکنه ...
- خب پس ...
- نمی دونم ... نمی دونم عقلم به جایی قد نمی ده ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه ... اما چاره ای نبود ... پوست لبمو جویدم و گفتم:
- یه راهی هست ...
چرخید به طرفم و با ابروی بالا پریده گفت:
- چه راهی ؟
- داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ... می خوای یه زنگ بزنم ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- معطل چی هستی پس؟ بدو ...
سریع رفتم سمت ماشین و از داخل کیفم گوشیمو در آوردم ... فقط کاش آراگل مثل مرغا نخوابیده باشه ... خدا رو شکر نخوابیده بود و یا سومین بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟
- سلام ... ممنون ... تو خوبی؟ چه عجب! تو یادی از من کردی ...
- ببخش خوب ... می دونی که چند وقته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- بله می دونم ... مشکوک می زنی بد رقمه! حرفم که نمی زنی ... من نگرانتم ویولت ...
- قربونت برم ... الان وقت این حرفا نیست ... فعلا برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم ...
- طوری شده؟
- یه جورایی آره ... آراگل، آراد خونه است؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- آره ... چطور؟
- دنبال یه تخته فرش می گردیم با داداشم ... گفتم ببینم توی مغازه آراد پیدا می شه یا نه ...
- چه فرشی؟ اتفاقا همین جا کنار من نشسته ... اسمشو بگو تا بپرسم...
- شش متری تبریز ایمانی گل ابریشم ...
آراگل حرفای منو تکرار کرد و من با استرش گوش تیز کردم تا ببینم آراد چی می گه ... چند لحظه طول کشید تا صداش بلند شد:
- آره ... داریم ...
با ذوق گفتم:
- واااای آراگل ... بهش بگو دست داداشم به دامنت .. می یای دم مغازه این فرشو بدی به ما؟
- این وقت شب؟ اینقدر واجبه؟ چی شده ویولت؟
- ببین آراگل من و وارنا زدیم یکی از فرشای خونه رو داغون کردیم الان باید جاشو بخریم پهن کنیم اگه مامی ببینه مارو می کشه ...
غش غش خندید و گفت:
- پت و مت بازی در آوردین؟
- ا نخند! باور کن چاره ای نداشتم جز اینکه زنگ بزنم به تو ... وگرنه مزاحم نمیشدم ...
- نه بابا ... این حرف چیه ... الان بهش می گم ...

صداشو شنیدم:
- آراد، ویولت می گه می ری دم مغازه این فرشه رو بهشون بدی؟
- بهشون؟!! مگه چند نفرن؟
- خودش و داداشش ...
- بگو فردا بعد از دانشگاه بیاد ...
- می گه همین امشب می خواد ...
- شرمنده الان حال ندارم ... علاوه بر اون فوتبال هم الان شروع می شه ...
- آراد! زشته ... خوب یه دقیقه برو و برگرد ...
- گفتم نه! حالا چی شده اینوقت شب دارن دنبال فرش می گردن؟
لجم گرفت دوست داشتم مشتمو از توی گوشی ببرم بیرون بکوبونم توی دهن آراد ... نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- آراگل گوشیو بده بهش ...
- شرمنده ویولت این افتاده رو دنده لج ...
- خودم راضیش می کنم ... گوشیو بده بهش ...
- باشه گوشی ...
سریع گوشیمو گرفتم سمت وارنا و گفتم:
- این با من لجه! بیا خودت باهاش حرف بزن ...
وارنا مشکوک نگام کرد و گوشیو گرفت ... بیخیال رفتم نشستم توی ماشین ... می دونستم توی رودربایستی با وارنا می مونه و قبول می کنه ... داشتم دوباره نقشه می کشیدم حالشو بگیرم ... ننر خان به من می گه حال ندارم! بچه پرو! نشونت می دم حال ندارم یعنی چی ... وارنا سوار شد و راه افتاد ... با کنجکاوی گفتم:
- چی شد؟
گوشیمو گرفت به طرفم و گفت:
- هیچی پسر به این ماهی! گفت تا ده دقیقه دیگه خودشو می رسونه به گالریش ...
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- بیشرف فقط می خواد منو حرص بده ...
خندید و گفت:
- چی کار کردی باز؟ هان؟
- هیچی به من چه! خودش هی اذیت می کنه ...
- توام لابد می شینی نگاه می کنی ...
نیشمو شل کردم و گفتم:
- نخیر ... منم جوابشو می دم اونم با توان دو ...
گونه امو کشید و گفت:
- من اگه خواهر خودمو نشناسم ... الان مطمئنم اون دلش از دست تو خونه!
خندیدم و گفتم :
- شاید ...
بقیه راه توی سکوت سپری شد تا رسیدیم جلوی گالری آراد ... خداییش اسمش گره گشا شد ... اگه اسم اون گالریه آراد نبود محال بود من یاد آراد بیفتم ... اینبار خودم هم رفتم پایین ... گالری شیک و تقریبا بزرگی بود ... تابلوی شیکی هم بالای درش قرار داشت و اسم کیاراد بزرگ روش نوشته شده بود ... گالری کیاراد! به به ... ولی تعطیل بود ... وارنا با پاش سنگی رو لگد کرد و گفت:
- کاش لیزا اینا نرسن خونه ... اگه فرششو ببینه همین امشب کارش به بیمارستان می کشه ...
اخم کردم و گفتم:
- ا خدا نکنه وارنا!
ماشین مشکی رنگ آراد از راه رسید و فرصت جواب دادن رو از وارنا گرفت ... آراد سریع از ماشین پرید پایین و من محو تیپش شدم ... شلوار گرم کن مشکی با خط باریک سفید کنارش ... یه کاپشن بادی مشکی هم تنش کرده بود ... مشخص بود هل هلی اومده از خونه بیرون ... ولی بازم خوش تیپ بود! نه به اون موقع که می گه نمی یام نه به الان که نفهمیده چه جوری بیاد از خونه بیرون ... شاید هم عجله داشته زودتر برسه به فوتبالش ... نکبت! همه پسرا سر و تهشون توی تلویزیونه که کی فوتبال می ده و کی نود می ده ... ریشه کن بشه این فوتبال و عادل فردوسی پور! از غر غر های خودم خنده ام گرفته بود ... آراد سریع اومد به طرفمون و رو به وارنا گفت:
- سلام ببخشید ... خیلی معطل شدین؟
- سلام نه نه شما ببخش ... این موقع شب کشیدیمت از خونه بیرون ...
- خواهش می کنم بابا وظیفه است ...
سریع کرکره برقی رو داد بالا و درو با کلید باز کرد ... خودش کنار ایستاد و رو به وارنا گفت:
- بفرمایین خواهش می کنم ...
وارنا بی تعارف رفت تو و من که یه گوشه عین چوب لباسی بی حرمت و صامت ایستاده بودم اومدم دنبالش برم که آراد یواش گفت:
- به من می خندیدی؟
با تعجب نگاش کردم ... من؟ کی؟! هان ! اونموقع داشتم به غر غر های خودم می خندیدم ... خنده ام گشادتر شد و بی توجه بهش رفتم تو ... بیچاره یه کم حرص بخور تا منو حرص ندی! اونم پشت سرمون اومد و کلید برق رو زد ... مغازه غرق نور شد ... چقدر فرش! هم دستباف و هم ماشینی ... ماشینی ها رو آویزون کرده بودن به یه چیزایی شبیه رگال! و دستباف ها روی هم دسته دسته چیده شده بود ... آراد رفت طرف یکی از دسته های فرش ... کمی زیر و روشون کرد و گفت:
- فکر کنم اینو می خواین درسته؟
وارنا رفت طرفش و من با کنجکاوی رفتم طرف میزی که آخر مغازه قرار داشت ... یه میز شیک بزرگ که روش دسته های فاکتور و چند تا نقشه و یه سری چیز دیگه قرار داشت ... نشستم لب میز و دستم رفت سمت نقشه ها ... یه کم زیر و روشون کردم ولی چیزی سر در نیاوردم ... با حرص پرتشون کردم روی میز و پریدم از روی میز پایین ... آراد داشت قالی رو تا می زد که بتونیم ببریمش ... وارنا هم اومد سمت میزی که من نشسته بودم و دسته چکش رو در اورد تا مبلغ فرش رو بنویسه ...

وقتی دیدم حواس آراد نیست گفتم:
- اااا چه دم و دستگاهی ...
- ندید بدید بازی در نیار ویو ...
- خوب مغازه شون گنده است ...
لبخندی زد و گفت:
- هم گنده هم شیک ...
- اوهوم ...
- چیه حسودیت می شه؟
- نخیر شرکت پاپا خیلی هم بزرگ تره ...
خندید و گفت:
- حرف نزن بذار حواسم به نوشتنم باشه ... غلط بنویسم یکی از چکام خراب می شه ...
- وارنا شش میلیون از کجا می خوای بیاری؟
- ماشینو می فروشم ....
با حیرت گفتم:
- چی؟
- چاره ای نیست ...
- بی ماشین چی کار می کنی؟
- مزدا رو می دم یه دویست و شش می گیرم ... اینجوری هم می شه زندگی کرد ...
- نه ... نمی خوام! حیف ماشینته ... خوب از پاپا می گیریم ...
- نمی خوام برای مشکلم دست به دامن پاپا بشم ...
- تو دو روز دیگه بخوای زن بگیری همین پاپا باید خرجتو بده ...
با عصبانیت گفت:
- می شه تمومش کنی ویولت؟ باید تمرکز کنم ...
ساکت شدم ... به اندازه کافی برای خودش سخت بود ... من نباید تازه یادش می انداختم ... پاپا می خواست وارنا محکم بار بیاد ... وارنا هم یاد گرفته بود هیچ وقت ازش کمک مالی نگیره .... البته خوب می دونستم لب تر کنیم پاپای پاپا حسابامون رو لبریز از پول می کنه ولی من و وارنا اهل اینجور کارا نبودیم ... صدای آراد بلند شد:
- گذاشتمش دم در ...
- دست شما درد نکنه ...
- خواهش می کنم ...
وارنا چک رو از دسته چکش جدا کرد و گرفت سمت آراد ... آراد سریع گفت:
- قابل شما رو اصلا نداره ...
- نه بابا این حرفا چیه؟ بفرمایید همین که زحمت کشیدی اومدی دم مغازه خودش خیلیه ...
- آخه ...
- بگیر خواهش می کنم ...
آراد ناچارا چک رو گرفت ... ولی بدون اینکه نگاهی به قیمتش بندازه رفت سمت میزش و گفت:
- بذارین فاکتورش رو براتون بنویسم ...
توی دلم داشتم می گفتم:
- وا! این چرا نگاه نکرد ببینه چک چی هست؟ چه مبلغی نوشته؟تاریخش کیه؟ در وجه کیه! این همه اعتماد داره به ما یعنی؟ یعنی در اصل به من ... چون وارنا رو که نمی شناسه ...
ناخودآگاه دوباره نیشم شل شد ... صدای آه بلند آراد نگاهم رو کشید به اون سمت ... یکی از نقشه ها رو برداشت و با ناراحتی گفت:
- وای .... وای ... ببین چی شده!
با کنجکاوی سرک کشیدم ... اوخخخخخ ... نقشه نصفه اش سیاه سیاه شده بود ... حتما جوهر ریخته بود روش ... ولی من همین الان اینا رو نگاه کردم چیزیشون نبود که! آراد نقشه رو پرت کرد روی میز و شیشه جوهر رو برداشت ... با کینه به من نگاه کردم و یه تای ابروش پرید بالا ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... وای چه گندی! لابد اون موقع که نقشه رو پرت کردم خورده به شیشه و اینجوری شد ... چه شبی شد امشب! گند پشت گند ... بیا! خدایا من می خوام سر به سر این نذارم خودت نمی ذاری ... اینبار که من کاری نکردم ... خودت خواستی سزاشو بدی ... منو معاف کن ... باز دوباره خنده ام گرفت ... وارنا که متوجه نگاه های آراد و چهره خندان من شد با حیرت گفت:
- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن نداشتیم تشکر کردیم و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شدیم ... وارنا خواست سرزنشم کنه که سریع شروع کردم به توضیح دادن ... در سکوت به حرفام گوش کرد و وقتی حرفام تموم شد گفت:
- من قبول کردم ... اما باید اینا رو برای آراد هم توضیح بدی و عذرخواهی کنی ... اون پسر خیلی بهمون لطف کرد ... فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و در ظاهر قبول کردم ... اینقدر خوابم می یومد که حال مخالفت نداشتم ... اما خودم خوب می دونستم که همچین کاری نخواهم کرد .... کوتاه اومدن جلوی آراد؟! هرگز!


توی راه پله دویدم و چرخیدم که به نگار که پشت سرم بود بگم زودتر بیاد که از پشت محکم خوردم به کسی ... برگشتم ... رامین بود! تصادف از این مسخره تر؟ رنگم پرید ... رامین با ابروهایی گره کرده بازوهامو چسبید و گفت:
- نیفتی ...
سرمو تکون دادم ... سرشو آورد جلو و گفت:
- تو از من می ترسی؟
می خواستم بگه پ ن پ ! بیا تا برات یه پپسی هم باز کنم ... مرتیکه الاغ! اون همه بلا سر من آورده حالا یه چیزی هم طلبکاره ... با نفرت نگاش کردم ... لبخندی نشست کنار لبش و گفت:
- من باید باهات حرف بزنم ...
دستشو با نفرت از بازوهام جدا کردم و گفتم:
- تو فقط گمشو ... فهمیدی؟ فقط گمشو ...
نگار عین ماست پشت سرم وایساده بود و حرفی نمی زد ... چی می تونست بگه؟ با چیزایی که شنیده بود مثل سگ از رامین می ترسید ... رامین لبخندی زد و گفت:
- گم هم می شم ... ولی بعد از اینکه تو حرفای منو شنیدی ...
هلش دادم اونطرف و بی توجه بهش دویدم سمت کلاس آراگل ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... نگار پشست سرم راه افتاد و گفت:
- مگه دیگه کسی می تونه با این غول تشن در بیفته؟
- همه اش باده ... پسره عوضی ... فوتش کنم باد می برتش!
- سر به سرش نذار ویولت ... این یه بار داشت بلا سرت می آورد رو بهش بدی دوباره ...
- مگه دیوونه ام؟ فقط می خوام از خودم دورش کنم ... غلط زیادی هم بخواد بکنه می سپارمش دست وارنا ...
- خدا شانس بده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیالش ... هیچی نگو که آراگل نفهمه ... الکی نگران می شه ...
- باشه بابا من دهنم قرصه ...
آراگل از کلاس اومد بیرون ... خواستم بپرم طرفش که یکی از پسرای کلاسشون زودتر از من خودشو رسوند بهش ... ایستادم کنار ... پسره قد بلند و چهارشونه بود ... ولی چیزی که منو نسبت بهش کنجکاو کرد این بود که پوست سفیدش عجیب ارغوانی شده بود ... انگار داشت خجالت می کشید! نگار با چشمک بهشون اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- هیسسس آراگل خجالت می کشه ...
پسره یه کم با آراگل حرف زد که هیچیشو نفهمیدم و بعدم کمی خم شد و رفت ... یه جورایی تعظیم کرد به آراگل ... همین که پسره رفت نگار پرید سمت آراگل ... من ولی موشکافانه پسره رو که از جلوم رد شد برانداز کردم ... چهره شیرینی داشت ... چشم و ابرو مشکی با پوست سفید .... خوش تییپ هم بود ... اما در حد معمولی ... یعنی به نظر بچه مایه دار نمی یومد ... آراگل با اخم گفت:
- اوووففف نگار خلم کردی! بابا طرف هم کلاسم بود ... همین و بس!
فهمیدم آراگل هیچی نمی خواد بگه ... پس سعی کردم کنجکاوی رو فعلا از خودم دور کنم و حرفی نزنم ... رفتم جلو و گفتم:
- سلام خانوم ... چه عجب ما شما رو می بینیم ...
- غر غرو ... خوب ارشدی گفتن! کارشناسی گفتن! ما که مثل شما دائم تو دانشگاه پلاس نیستیم ...
- واه واه! برا من کلاس نذارا ...
خندید و گفت:
- چطوری؟ چه خبرا؟
- هیشی سلامتی ...
- بریم بوفه بچه ها خیلی تشنه مه ...
- امروز روز آخره ها! آخی .. دلم تنگ می شه ...
- بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟
- نمی دونم از یه جا شنیدم ...
هر سه خندیدم و من گفتم:
- تازه خبر نداری! رامین هم بد خرخونیه ... همون روزای اول که توی داشنگاه بود که بد خر می زد! خبرشو دارم که این ترم با پارتی بازی چی کار کرده ...
- چی کار؟!!!
- سی واحد گرفته!!
- چی؟!!!!!
- آره ...
- وااااا ! مگه می شه؟ مگه سقف واحد بیست و چهار تا نیست؟
- درسته ! اما گفتم که با پارتی اینکارو کرده ... الکی نیست که سر اکثر کلاسامون هست ...
- چه جوری می خواد پاس کنه؟
- بد خرخونیه ...
نگار نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
- بیخیال همه شون من الان هنگ می کنم ... توی هفده تا واحد موندم مردم چه کارا می کنن! بیاین بریم بوفه بابا مردیم گشنگی ...
هر سه راه افتادیم سمت بوفه و من سعی کردم اصلا به رامین و برخوردش فکر نکنم ... نمی خواستم برای خودم استرس درست کنم ...

عید نوروز هم اومد ... هر سال که عید می شد با خودم می گفتم تا سال دیگه قراره چه اتفاقای برام بیفته ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد و من پیش خودم ضایع می شدم! عید واسه ما که نبود ولی اینقدر مردم دور و برمون برای نو شدن سالشون توی سر و مغز هم می کوبیدن که ما هم یاد گرفته بودیم ... لباس نو ... مهمون بازی ... خوش می گذشت هر چی که بود ... برعکس کریسمس که اونجوری که دوست داشتیم هیچ سالی نتونستیم جشن بگیریم و لذت ببریم ... بعد از روز پنجم عید منم برگشتم سرکار و زندگیم روی روال عادیش افتاد ... روز ششم بود ... با اعتماد به نفس تاکسی گرفتم و رفتم شرکت ... چون ایام عید بود اتوبوس درست گیر نمی اومد و مجبور بودم دست و دلبازی کنم ... به شرکت که رسیدم متوجه شدم اکثر کارمندا مرخصی هستن ... بی توجه به شرایط موجود پشت میز نشستم و مشغول ورق زدن دفتر روی میز شدم ... در اتاق آرسن باز شد و خیلی خوش تیپ از اتاقش اومد بیرون ... دیشب خونمون بودن ... ولی حرفی بهش نزده بودم که می یام شرکت ... با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
ایستادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای رئیس ... خوب امروز روز اداریه ... برای چی نباید می یومدم؟ نکنه شرکت تعطیله؟
- ویولت مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
- اوهوم ...
- دختر بیا برو خونه تون به استراحتت برس ...
- پنج روز استراحت کردم ... مگه خون من از بقیه رنگین تره؟
- بقیه هم نیومدن ... منم اگه امروز اینجام دلیل داشتم ...
- خب من نمی خوام الکی مرخصی بگیرم ... نگهشون می دارم واسه روز مبادا ... مثلا برای وقتی که امتحان دارم ...
اومد جلو ... خم شد روی میزم ... زل زد توی چشمام و گفت:
- نمی خوام خودتو خسته کنی ... اینو بفهم ... تو اومدی اینجا که حوصله ات سر نره .. نیومدی که خودکشی کنی ...
- آرسن ... بیخیال ... من خونه نمی رم!
نشست روی میزم و دستمو گرفت توی دستش ... با اخم گفتم:
- هویییی یکی یهو می یاد ...
- کسی نمی یاد ... همه یا مرخصین یا توی اتاقاشون ...
- خودت اومدی امروز پس چرا؟
- گفتم که من یه کار مهم داشتم ... یه قرار ...
شیطون نگاش کردم و گفتم:
- قرار؟ چه قراری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- از اونا که تو فکر می کنی نه ... قرار کاری ...
- آهان ...
- یه نفر پیدا شده می خواد یک سوم محصولات یک ساله کارخونه رو یه جا بخره ... می دونی یعنی چی؟ یعنی یه دنیا سود!
- اووووو! می خواد چی کار؟
- چه می دونم ... ویو ...
- هوم؟
- چه عجب! مثل قبل شدی ... یه مدت بود هر چی صدات می کردم می گفتی بفرمایید آقای رئیس !
از اینکه ادامو در آورد خنده ام گرفت و گفتم:
- خب اون موقع اینجا شلوغه ... دوست ندارم برام حرف در بیارن ... مثلا بگن دوست دخترتم ... یا چه می دونم! با پارتی اومدم اینجا ...
- مگه نیومدی؟
با حرص گفتم:
- اااا اذیت نکن!
- ویو ...
- هوم ...
- تو ... تو ...
- چیه؟ چرا لال شدی؟
خندید و گفت:
- با بزرگترت درست حرف بزن ...
- داداش خودمی دوست دارم ...
لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ... تو می دونستی که من ...
- که تو؟
آه پر سوزی کشید و گفت:
- حوصله داری باهات حرف بزنم؟
با تعجب نگاش کردم ... یابقه نداشت آرسن با من درد دل کنه ... اصلا مگه اون درد داشت؟ فقط سرمو تکون دادم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- تو می دونستی که من یه نفرو دوست داشتم؟
تعجبم به اوج خودش رسید و فکم افتاد ... لبخند تلخی زد و از روی میز پرید پایین ... سریع گفتم:
- نرو ...
رفت کنار پنجره و گفت:
- نمی رم ...
- کیو آرسن؟ چرا من ... چرا من نفهمیدم؟
- کوچیک بودی اونموقع ...
- کیو؟! می شناسمش؟
آهی کشید و گفت:
- نه ...
- پس بگو ...
- یکی از هم کلاسیام بود ... توی دانشگاه ... یه دختر مسلمون ...
چشمام اندازه بشقاب گرد شد و گفتم:
- نههههههه!
آه کشید ...
- چرا ...
- خوب؟
- نمی خوام ناراحتت کنم ... بیخیال ... پشیمون شدم اصلا!
اهههه ! بدم می یومد یکی یه حرفو نصفه بزنه ... سریع پریدم کنارش و گفتم:
- بگو آرسن من نفهمم می میرم ...
تند نگام کرد و گفت:
- خدا نکنه!
مظلومانه نگاش کرد ... چونه اش داشت می لرزید ... وحشت کردم ... زمزمه کرد:
- اینقدر دوسش داشتم که می خواستم به خاطرش مسلمون بشم ... می خواستم باهاش ازدواج کنم ... با همه وجودم می خواستمش ... اما نشد ...
ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش ادامه بده ... با پاش ضربه های ریزی روی زمین می کوبید ... بغض صداشو می لرزوند ... ادامه داد:
- رفت عضو یه گروه سیاسی شد ... بهش گفتم نرو! خواهش کردم ... التماس کردم ... زل زد توی چشمام و گفت باید برم ... وظیمه ... توام اگه می ترسی وایسا عقب نگاه کن ... نتونستم! باهاش رفتم ... همه جا باهاش بودم هواشو داشتم ... نگرانش می شدم ... دعواش می کردم داد می زدم تمومش کنه ... ولی هی بیشتر غرق شد ... بیشتر و بیشتر ... من لعنتی فقط یه روز نرفتم ... سرما خورده بودم ... همون روز ...
یه قطره اشک چکید از چشمش پایین ... طاقت نیاوردم ... منم بغض کردم و گفتم:
- آرسن ...
- کشتنش ... همون روز ... روزی که من نبودم که سپر بلاش بشم کشتنش ... شیوای من رو دستای دوستاش جون داد ... بعدشم گروه ردیابی شد و همه از دانشگاه اخراج شدیم ...
با حیرت و بغض و نفس بریده گفتم:
- تو که گفتی خالکوبی ...
- دروغ گفتم! چی می گفتم؟ می گفتم سیاسی شدم؟ منی که از این بازی ها بیزار بودم؟ یه دختر منو تا جایی کشونده بود که با کله رفتم توی مسائلی که ازشون بدم می یومد ...
- آرسن ... من واقعا متاسفم ... تو رو به مسیح قسم می دم گریه نکن ... قلبم ضربانش کند می شه ... فکر نمی کردم دیدن اشکای یه مرد اینقدر سخت باشه!
آه عمیقی کشید و برگشت طرفم و سعی کرد لبخند بزنه ... یاد یه اس ام اس افتادم:
- خنده هایم شکلاتی شده اند ... خالص خالص ... تلخ تلخ!
گریه می کرد تحملش راحت تر بود ... با دیدن حالم گفت:
- نمی خواستم ناراحتت کنم ... ولی دوست داشتم اینا رو بدونی ... اونم به سه دلیل ...
منتظر نگاش کردم ... گفت:
- اول ... اخلاقیات تو خیلی شبیه شیواست ... اونم مثل تو شر و شور و شیطون بود ... یه تخس واقعی ... که وقتی رفت توی این کارا من فکر می کردم اصلا اونو نشناختم ... همیشه فکر می کردم بچه است! هیچ وقت هم بزرگ نمی شه ... درست مثل تو ... اون رفت توی کارای سیاسی و شخصیت پنهانش رو به من نشون داد ... وقتی با جدیت سر بچه ها داد میکشید! تازه می فهمیدم شیوا چه قدرتی داره! چه شخصیت محکمی داره! حالا تو درست عین اونی ... تو شرکت جدی ... و توی مسائل دیگه شیطون ... همین برخوردات باعث می شه من همیشه نگرانت باشم ... یه جور خاصی دوستت داشته باشم ... تو مثل خواهر نداشته ام مونی ... من اصلا دوست ندارم نه به خودت سخت بگیری نه خودتو خسته کنی ... بدتر از همه نمی خوام یه روزی مثل شیوا بشی ... تورو تحت هیچ شرایطی دیگه نمی خوام از دست بدم ... دوم ... امروز سالگرد مرگ شیواست ... دقیقا روز ششم عید کشتنش ... هفت سال پیش ... می خواستم بمونی بعد از شرکت بریم سر خاکش ... تنها برم دلم خیلی بد می گیره ... و سوم! که از همه مهم تره ...
با نگرانی نگاش کردم ... گفت:
- وارنا ...
- وارنا چی؟
- جدیدا با یه دختری دوست شده ...
- خب؟
- دختره دختر خوبیه ... ولی چیزی که نگرانم می کنه خونواده دختره است ...
نگاش کردم ... نمی دونم چرا نا خودآگاه نگران شده بودم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- خونواده دختره سیاسی هستن ... دارن یه خراب کاری های توی مملکت می کنن ... پدرش و دو تا داداشاش ... می ترسم ... می ترسم وارنا رو هم بکشن توی خط ...
- چی می گی؟ مگه وارنا دیوونه است؟ آخه مگه بار اولشه با یه دختر دوست می شه؟ اون از این کارا نمی کنه ...
- درسته ... ولی این فرق داره ... دختره بدجور چشمشو گرفته ...
- دختره کیه؟ من می شناسمش؟
- نه ... توی اون سفری که رفتیم ترکیه با بچه ها ... باهاش آشنا شد ... اسمش ماریاست ...
- آرسن ... تو مطمئنی؟
- آره ...
- خب ... خب من چی کار کنم؟
- نمی دونم ... من خودم خیلی باهاش حرف زدم ... می گه حواسم هست ... ولی نیست ... نمی خوام بلایی که سر من اومد سر اونم بیاد ... می دونی من تا چند وقت خواب راحت نداشتم؟ همه اش می ترسیدم یه نفر از بچه های گروه بیاد سر وقتم چون از گروه رفته بودم بیرون ممکن بود تصمیم به کشتنم بگیرن ...
- وااااای! من ... من باید با پاپا حرف بزنم ...
- نهههههه اصلا چیزی نگو ... برای وارنا دردسر می شه ... باید خودمون یه کاری بکنیم ... باید با ماریا فراریشون بدیم برن فرانسه .... ماریا هم دل خوشی از کارای خونواده اش نداره!
- یعنی کار اینقدر بیخ پیدا کرده؟
- فکر کنم ...
- واجب شد ببینم این خانومو!
آرسن نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- یا مسیح ... الان طرف می یاد ... من می رم توی اتاقم ... تا اومد بفرستش بیاد تو ...
- باشه ... باشه ....
آرسن رفت و منم پریدم پشت میز ... یه ربعی گذشت ولی خبری نشد ... منم تصمیم گرفتم به کارای دیگه ام برسم مطمئن شده بودم نمی یاد ... آخه کی روز ششم عید می یومد همچین قرداد مهمی بنویسه ... اینقدر غرق کارام شده بودم که متوجه باز شدن در شرکت و ورود کسی به داخل نشدم ...
با شنیدن صدای شخصی سرم رو گرفتم بالا:
- ببخشید خانوم ... من با آقای سرکیسیان قرار داشتم ... ممکنه هماهنگ کنین؟
با تعجب سرم رو گرفتم بالا و چشمام توی یه جفت چشم سبز زمردی میخکوب شد ... اونم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- تو ؟!!!
سریع به خودم اومدم و گفتم:
- پ ن پ ...
با پوزخند اومد وسط حرفم و گفت:
- تو اینجا چی کار داری؟
ابروهامو کشیدم توی هم و گفتم:
- درست صحبت کنین آقای محترم ... تو یعنی چه؟ باید بگین شما ... در ضمن ... اسمی از شما توی دفتر یادداشت نشده که من بتونم بفرستمون داخل ...
هیچ جوره توی کتم نمی رفت که آراد با آرسن قرار داشته باشه ... اصلا مگه همچین چیزی ممکنه؟!! آرادو چه به آرسن! برای همین ادامه دادم:
- ایشون خودشون یه قرار مهم دارن ...
آراد با اخم گفت:
- خانوم آوانسیان قرار مهم رو با بنده دارن ... البته اگه لطف کنین بهشون خبر بدین!
همچین دندوناشو روی هم فشار می داد که انگار خرخره منو داشت می جوید ... با خونسردی برگه ای از روی میز برداشتم و مشغول باد زدن خودم شدم و گفتم:
- ببینین آقای کیاراد ... همونطور که گفتم ...
یه دفعه در اتاق آرسن باز شد و خودش اومد بیرون ... با دیدن آراد گل از گلش شکفت و گفت:
- به! آقای کیاراد گل! بفرمایید خواهش می کنم ... زودتر از این منتظرتون بودم ...
آراد پوزخندی به من زد و رفت توی اتاق ... وای که اگه دست خودم بودم دستگاه پانچ روی میزم رو از پشت ول می کردم فرق سرش ... پسره بوق! آرسن وقتی از رفتن آراد به داخل مطمئن شد پرید سمت من و گفت:
- نوکرتم ویولت ... دو تا قهوه برامون می یاری؟ آقای حسینی امروز نیومده ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- چشم ننه ام روشن! این یارو همینجوری نزده برای من می رقصه همین مونده حکم آبدارچی پیدا کنم ...
با حیرت گفت:
- مگه می شناسیش؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- آره ... نکبتو!
آرسن که حسابی عجله داشت گفت:
- باشه حالا بعدا حرف می زنیم ... فقط خواهش می کنم قهوه رو بیار ... جبران می کنم به مسیح ...
بعدم منتظر جوابی از من نشد و رفت ... ناچارا از جا بلند شدم ... داشتم زیر لب غر می زدم:
- همینم مونده بود بشم آبدارچی ... اونم برای کی؟ وای من بمیرم جلوی این یارو خم نمی شم ...
رفتم توی آشپزخونه ...
- آقای حسینی خدا بگم چی کارت کنه ... خوب پاشو بیا دیگه ... پنج روز خوردی خوابیدی هنوز نمی تونی دل از زنت بکنی؟ بابا خوبه هشتاد سالته! مرد قباحت داره ...
عین پیرزنا غر می زدم ... قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم و مشغول دم کردن قهوه شدم ... رفتم سراغ لیوان ها ... چشمام یهو گرد شد و همچین برق زد که انگار توش ستاره کار گذاشتن!
- آی آقای حسینی نوکرتممممم! انشالله صد سال دیگه هم عمر کنی و عزرائیل رو شرمنده خودت کنی ...
آقای حسینی مسن ترین کارمند شرکت بود و سمتش هم همون آبدارچی بود ... هفتاد و خورده ای سن داشت و همه می دونستیم که دندوناش مصنوعیه ... حالا از شانس من نمی دونم چه جوری بود که دندوناشو جا گذاشته بود اینجا ... توی یه لیوان آب! چه جوری پنج روز عید رو بی دندون سر کرده بود؟ بیچاره می خواست بیاد برداره هم نمی تونست کسی تو شرکت نبود و برای مسائل امنیتی هم کسی جز آرسن کلید شرکت رو نداشت ... بیچاره نتونسته یه تخمه بشکنه لابد! اصلا به من چه؟ مهم این بود که من الان ذوق مرگ شده بودم! یعنی رامین می مرد اینقدر خوشحال نمی شدم ... خنده ام گرفت از طرز تفکر خبیثانه خودم ... فنجون نبود و باید می ریختم داخل لیوان ... لیوان آرسن که مشخص بود ... چند تا لیوان هم داشتیم که مخصوص مهمونا بود ... سریع لیوان آرسن رو پر کردم و بعد از اون دندون آقای حسینی رو انداختم ته لیوان آراد ... این بهترین روش برای گرفتن حالش بود ... قهوه رو هم ریختم روش و با نیش گشاد شده گفتم:
- شرمنده آقای حسینی ... خودم برات می شورمش ...
از فکرش هم حالم بد شد و ادای عق زدن در آوردم ... لیوان ها رو گذاشتم داخل سینی و با لبخند خبیثانه وارد اتاق آرسن شدم ... آرسن حرفش رو قطع کرد و به من نگاه کرد ... بهش لبخند زدم و سینی رو بردم گرفتم جلوش ... سعی می کردم به آراد نگاه نکنم وگرنه ممکن بود زرت بزنم زیر خنده و همه چی خراب بشه ... آرسن لیوانش رو برداشت و تشکر کرد ... چرخیدم و سینی رو گرفتم جلوی آراد ... حالا حاضر بودم تا زانو جلوش خم بشم ... بیچاره خبر نداشت قراره چه بلایی سرش نازل بشه ... لیوان رو برداشت و با پوزخند گفت:
- گویا شما توی شرکت آقای سرکیسیان آچار فرانسه هستین ... منشی ... تلفنچی ... آبدارچی ....
در جا صورتم قرمز شد ... کم مونده بود لیوان قهوه اش رو بردارم و قهوه رو با دندونای آقای حسینی بپاشم توی صورتش ... آرسن که اخلاق من رو خوب می دونست و می دونست الان هر بلایی ممکنه سر آراد بیارم و قراردادشون فسخ بشه سریع گفت:
- نه آقای کیاراد ... خانوم آوانسیان اینجا همه کاره هستن ... اصلا اگه نباشن شرکت از هم می پاشه ... الان هم واقعا لطف کردن که زحمت پذیرایی رو به عهده گرفتن ...
با محبت و قدردانی به آرسن نگاه کردم و آرسن یواشکی بهم چشمک زد که از چشمای تیزبین آراد دور نموند و چنان اخماش در هم شد که ترسیدم و پریدم از اتاق بیرون ...
هر آن منتظر بودم صدای دادش در بیاد ... ولی خبری نشد ... یک ساعتی اون تو فک زدن ... دیگه مطمئن بودم قهوه رو نخورده و لب و لوچه ام آویزون شده بود ... وقتی در اتاق باز شد همچین از جا پریدم که آرسن تعجب کرد و سریع گفت:
- چی شد ویولت؟
اخمهای آراد بدتر در هم شد ... لیوان قهوه اش دستش بود ... با تعجب به لیوان خیره شدم ... لیوان رو گذاشت لب میز و با همون اخم های درهم گفت:
- بابت قهوه ممنون!
و لیوان رو کمی هل داد ... مونده بود چی کار کنم؟ خورده بود؟ نخورده بود؟ چشمم افتاد به گوشیم ... درست لب میز بود ... لیوان رو که هل داد گوشیم کشیده شد به سمت لبه میز اومدم بپرم بگیرمش که آراد با لبخند لیوان رو یه ذره دیگه هل داد و گوشیم پخش زمین شد ... آه از نهادم بر اومد ... گوشیم تمام لمسی بود و هیچ ضربه ای نباید می خورد ... سریع پریدم سمت گوشی و داد زدم:
- وای!
در گوشیم باز شده بود و باتریش افتاده بود بیرون سریع باتری رو گذاشتم سر جاش و روشنش کردم ... اما روشن نمی شد ... صفحه اش سیاه بود ... کم مونده بود گریه ام بگیره ... گوشی من قبلا یه بار افتاده بود روی زمین و الان خیلی حساس شده بود ... با کوچک ترین ضربه ای همه چیزش به هم می ریخت و مجبور بودم ببرمش تعمیر ... از جا بلند شدم و پریدم سمت آراد ... آرسن پرید جلوم و گفت:
- ویولت ... خواهش می کنم! طوری نشده که ....
آراد پوزخندی زد و چپ چپی به آرسن نگاه کرد و گفت:
- شاید خسارتشون رو می خوان ... همینطوره خانوم آوانسیان؟
دندون قروچه ای کردم و دوباره خواستم بپرم به طرفش ... اگه آرسن جلوم نبود دقیقا عین اون روز جلوی دانشگاه با چند تا فن حالشو می گرفتم ... اینبار بهش اجازه دفاع هم نمی دادم ... اما حیف که آرسن محکم منو نگه داشته بود ... داد آراد بلند شد:
- ولش کنین آقای سرکیسیان ... مثلا چی کار می تونه بکنه؟
معلوم نبود خشونتش به خاطر منه ... یا به خاطر آرسن که تقریبا منو بغل کرده بود ... همچین با خشم جمله شو گفت که دستای آرسن رها شد ... ولی در ازاش گفت:
- اگه خودتو کنترل کنی قول می دم یه بهترشو برات بخرم ...
آهان اینجوری بهتر شد .... باید بهش حالی می کردم برام پشیزی ارزش نداره ... با ناز چرخیدم سمت آرسن و گفتم:
- راست می گی آرسن؟ قول؟!!
- قول! وروجک ...
آراد همچین نگام کرد که تعجب کردم ... یه جورایی با ... با نفرت! بعدم سری به نشونه تاسف تکون داد و بدون اینکه حرفی بزنه از در شرکت رفت بیرون ... آرسن با تعجب گفت:
- یعنی اینقدر ناراحت شد؟ حتی خداحافظی هم نکرد ...
- داخل آدم ...
- ویولت کارت اصلا صحیح نبود ... می دونی اگه پشیمون می شد چی می شد؟ کلی از سرمایه اش قراره بیاد توی دست ما ....
دستشو گرفتم و کشیدم سمت کاناپه های وسط سالن و گفتم:
- بیا بشین کارت دارم ... باید یه چیزایی رو بدونی تا بفهمی من مرض ندارم!
نشست و منتظر زل زد بهم ... شمرده شمرده جریانات خودم و آراد رو براش تعریف کردم ... فکر می کردم مثل وارنا می خنده ... ولی عصبی شد و گفت:
- بیخود! مگه پسر خاله ته که باهاش کل می ندازی؟ تو دختری ویولت ... بفهم! باید خانوم باشی ... این کارا از تو بعیده ...
خونسردانه پا روی پا انداختم و گفتم:
- این حرفا هم از تو بعیده ... تو که دیگه منو می شناسی ...
- تو جدی جدی دندون مصنوعی انداختی توی لیوان قهوه اش؟
- اوهوم ...
- وای خدای من! دیدم یهو وسط قهوه خوردن به سرفه افتاد و نزدیک بود همه قهوه ها رو بالا بیاره ... بعدم همچین لیوان رو کوبید روی میز که گفتم شکست!
خندیدم و گفتم:
- حقشه!
- چیو حقشه! بنده خدا .... دلم براش می سوزه ... ویولت رفتارت رو اصلاح کن ...
- بیخال آرسن می دونی که از این حرفا خوشم نمی یاد ... الان می خواستم یه سری سوالای دیگه زات بپرسم ...
آرسن منتظر ولی با جدیت نگام کرد ... گفتم:
- این یارو جدی جدی یک سوم محصولات رو پیش خرید کرد؟
- بله ...
- چرا؟!
- گفت واسه بورسیه دانشگاه می خواد درس بخونه و نمی رسه دیگه به کارای خرید برای بافنده هاش برسه ... قراردادی که تنظیم شد طوریه که ما خودمون هر ماه یک مقدار از محصول رو برای بافنده ها ارسال می کنیم ...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- هان؟!!!! بورسیه؟ کدوم بورسیه؟
- از من می پرسی؟! مگه هم کلاسیت نیست ... خوب لابد دانشگاتون همچین قراری گذاشته دیگه ....
- بابا این بهت دروغ گفته ... بورسیه کجا بوده ؟
- راست و دروغش رو دیگه نمی دونم ... اونم تا همین حد برای من گفته ... مهم اینه که همه محصول رو خرید ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- من باید برم سر و گوش آب بدم ببینم چه خبره! اگه همچین چیزی باشه که ... وای!
- چیه؟ دهنت آب افتاد که توام بری؟
- نه نه فقط می خوام ببینم این چه ریگی تو کفششه ...
- بیخیال ویولت ... ببین می تونی مشتری منو بپرونی یا نه ...
رفتم سمت کیفم و گفتم:
- مشتریت مفت چنگت ... منم دارم می رم ... کاری نداری؟
- انگار قرار بود با هم بریم سر خاک شیوا!
- وای ببخشید آرسن! خوب می مونم ... اصلا حواسم نبود ...
- نه نه برو ... تو دیگه آروم و قرار نداری ... برو به کارت برس ... یه ذره هم به رفتارات فکر کن ... راستی گوشی هم هر وقت خواستی بگو تا با هم بریم ...
- نه لازم نیست ... می برمش تعمیر ... درست می شه ...
- من تعارف نکردما!
- منم نکردم ... دستت هم درد نکنه .... کاری نداری؟
- نه برو ... در پناه مسیح ...
- فدای تو ... بای ....
از شرکت دویدم بیرون .... گوشیم که ترکیده بود و نمی تونستم به کسی زنگ بزنم سر و گوش آب بدم ... باید می رفتم خونه آراگل اینا ... باید از خود آراگل می پرسیدم ... صد در صد اون از ماجرا خبر داشت ...

باز هم دست از دلم برداشتم و تاکسی گرفتم ... جلوی در خونه آراگل اینا که پیاده شدم فقط دعا کردم خونه باشن و مهمونی نرفته باشن ... علاوه بر اون مهمون هم نداشته باشن ... دل رو زدم به دریا و زنگ رو فشردم ... بعد از چند لحظه که برای من انگار خیلی طول کشید خود آراگل آیفون رو جواب داد:
- کیه؟
- منم آراگل ... باز کن ...
چند لحظه مکث کرد و گفت:
- ویولت تویی؟
- آره ... باز کن دیگه ...
در با تیکی باز شد و من دویدم تو ... همه طول حیاط رو دویدم ... آراگل جلوی در اومد و من از دیدن ظاهر برازنده اش تعجب کردم ... البته همیشه برازنده بود ولی الان انگار خبری بود ... کت بلند مشکی رنگ با شلوار گشاد طلایی تیره ... یه شال مشکل و طلایی هم به شکل خیلی قشنگی دور سرش پیچیده بود ... یه لحظه یادم رفت برای چی رفتم اونجا ... دهنم باز موند و با حیرت گفتم:
- چه جیگر شدی طلا! چه خبره؟!
لبخندی زد و گفت:
- سلام ... خیلی خوش اومدی ... چه بی خبر!
- سلام ببخشید انگار جایی می خواین برین ... هان؟ شایدم مهمون دارین ... من می رم یه روز دیگه ...
دستمو کشید و گفت:
- بیا تو ببینم ... مهمونای ما نیم ساعت دیگه می یان ...
ناچاراً همراهش به داخل رفتم ... مامانش هم در حالی که کت و دامن خوش نقش و نگاری پوشیده و روسری هم رنگی هم سرش بود جلو اومد و گفت:
- سلام دخترم ...
نا خود آگاه رفتم جلو و بوسیدمش و گفتم:
- سلام ... سال نوتون مبارک ...
- ممنون دخترم ... سال نوی توام مبارک ...
با ابهام به آراگل نگاه کردم و اون ابرویی بالا انداخت ... پس مامانش نمی دونست من مسیحیم! شاید آراگل دوست نداشته مامانش بفهمه ... شاید هم وقت نشده بود بگه ... نکنه مامان آراگل هم مسیحی ها رو نجس می دونه و آراگل خجالت کشیده بهش بگه دوستش مسیحیه؟ آراگل که دید من یه جوری شدم سریع گفت:
- مامان جان ما می ریم تو اتاق من ... خواهشاً یه زنگ به آراد بزنین ببینین پس کجا مونده! گفت کارش یه ساعت طول می کشه ... مهمونا بیان نباشه خیلی زشت می شه ...
مامانش با لبخند رفت طرف تلفن و گفت:
- نگران نباش دختر! هر جا باشه می یاد ... من پسرم رو خوب می شناسم ...
- و حتما می دونین چقدر خونسرده!
- آراگل جان ... حرص بیخود نخور ... از دوستت پذیرایی کن ...
آراگل منو کشید سمت اتاقش و گفت:
- باشه مامان تو اتاق ازش پذیرایی می کنم ...
با شرمندگی به مامانش نگاه کردم و گفتم:
- باید ببخشین ...
- نه عزیزم ... راحت باشین ... منم برم یه زنگ به این پسر بزنم ... که اگه خودشو نرسونه خواهرش مو روی سرش نمی ذاره ...
لبخند زدم و مامانش رفت ... همراه آراگل رفتیم توی اتاق و آراگل دوباره رفت بیرون که وسایل پذیرایی از منو بیاره ... هر چی هم گفتم نمی خوام به گوشش نرفت ... وقتی رفت بیرون تازه متوجه شدم دکوراسیون اتاقش هم عوض شده بود ... تختشو چسبونده بود به دیوار و نزدیک میز کامپوترش دو تا صندلی رسمی گذاشته بود ... غلط نکنم اینجا یه خبری هست ... با اومدنش توی اتاق حواسم پرت شد و منتظر شدم تا میوه و آجیل و شیرینی و گز اصفهان و سوهان قم و خلاصه هر چی گیر دستش اومد رو چید روی میز جلوی من و گفت:
- بفرمایید خانوم خانوما ... الان احساس بزرگی بهم دست داده! تو اومدی دیدن من ...
خنده ام گرفت ... من تو چه فکری بودم و اون توی چه فکری! نشست کنارم و ادامه داد:
- چه بی خبر اومدی ؟ حداقل یه زنگ می زدی که من اینجوری شوکه نشم ...
صدای ماشین اومد و حرفش رو قطع کرد ... پرید پشت پنجره و گفت:
- آراد اومد ...
می خواستم بزنم تو سرش بگم دو دقیقه بگیر بتمرگ تا من حرفمو بزنم و پاشم برم ... از نگاهم فهمید عصبی شدم ... خنده اش گرفت نشست و گفت:
- ببخشید ... ببخشید ... من یه کم هیجان زده ام ... الان دیگه می شینیم تکون هم نمی خورم ...
- ببین آراگل من اومدم یه سوال بپرسم و برم ... اصلا هم نمی خوام تو به خاطر من معذب بشی ... فقط بگو ببینم این قضیه بورسیه چیه؟
آراگل با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟
- بورسیه! نکنه توام نشنیدی؟
- بورسیه ای که دانشگاه اعلام کرده رو می گی؟
- من همچین چیزی نشنیدم مگه دانشگاه چنین چیزی اعلام کرده ؟
آراگل مشغول باد زدن خودش شد و گفت:
- آره ... البته هنوز کسی نمی دونه ... آراد یه روز کار داشت توی آموزش، رفته بود اونجا اعلامیه شو دیده بود ...
- که چی؟!
- مثل اینکه قرار شده بالاترین معدل های لیسانس رو بفرستن کانادا ...
مثل منگ ها نگاش کردم ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 137
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 192
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 382
  • بازدید ماه : 382
  • بازدید سال : 14,800
  • بازدید کلی : 371,538
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس