loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 464 پنجشنبه 23 آبان 1392 نظرات (0)
بند کیفمو تو مشتم سفت کردمو نگاهمو به آسمون دادم


خدایا این حق منه؟این سرنوشت تلخ تاوان کدوم گناهیه که ازش خبر ندارم خدایا بیا پایین بیا از نزدیک ببین دارم چه زجری میکشم شاید از اون بالا خیلی کمم خیلی کوچیکم که منو نمیبینی...شایدهم میبینی...!!!
خیلی پیاده راه اومده بودم ولی بازم مسافت زیادی تا خونه مونده بود به دور و برم نگاهی کردم اصلا نمیدونستم کجام تاکسی هم نبود آفتاب هم کم کم داشت آزار دهنده میشد تو دلم به آرین و این به اصطلاح محبت هاش لعنت فرستادم ومنتظر تاکسی شدم .....بلاخره نزدیکای ظهر بود که رسیدم خونه زنگ و زدم و مامان بی اونکه بپرسه کیه درو زد اونقدر خسته بودم که حال و حوصله دیدن خونه و حیاط و خاطرات و نداشتم رفتم داخل و بعد از یه سلام واحوال پرسی سرسری رفتم تو اتاق و خودمو روی تخت ولو کردم مامانم هم که فکر میکرد من با آرین خوش و خرم بیرون بودم و حالا به خاطر گل و بلبل هایی که گفتم و شنیدم خستم دیگه دنبالم نیومد و سوال پیچم نکرد و تونستم یه دل سیر بعد از یه خستگی زیاد بخوابم
از دل ضعفه ایی که به خاطر نخوردن نهار و کوفت شدن صبحونم بود از خواب بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادمو چشمامو مقابل ساعت باز کردم 3 بود لبخندی زدم ....چقدر این خواب بعد از اون خستگی بهم مزه داد طبق عادت قدیم دست و صورتمو توی روشویی طبقه بالا شستم و از روی نرده ها سر خورم و رفتم پایین ...همه جا ساکت بود حدس میزدم مامان خواب باشه رفتم توی آشپزخونه و اول از همه یه سری به گاز زدم ..اووووم چه قیمه بادمجونی...چقد هوس کرده بودم قابلمه رو گذاشتم پایین و بدون اینکه توی بشقاب بریزم شروع کردم به خوردن هر چند دقیقه یکبارم بیرون و نگاه میکردم که مبادا سر و کله مامان پیدا بشه و غر بزنه که چرا دارم قاشق به ته قابلمه عزیزش میزنم اصولا من تو کدبانویی هیچیم به مامانم نرفته بود ...به کابینتا نگاه کردم یکی رو همیشه مامانم پر از تنقلات میکرد درشو باز کردم هنوزم مثل همون موقع بود کابینت مورد علاقه من...لبخندی زدم و یه چیپس سرکه ای برداشتم و توی هال جلوی تلوزیون دراز کشیدم و محو تماشاش شدم... چقد دلم برای کانال های ماهوراه تنگ شده بود...خونه جویا حدااقل اگه ماهواره داشتم کمتر حوصلم سر میرفت...از فکر اینکه اگه بابام نمیرفت و من الان بازم تو خونه بودم اخم ظریفی روی پیشونیم نشست...تنهایی تو این مدت فشار زیادی بهم آورده بودولی انگار این دوری برام لازم بود تا قدر خیلی چیزا رو بفهمم..به ساعت نگاهی انداختم 6 بود از مامان هم که خبری نبود...حتما رفته بود بیرون داشت کم کم حوصلم سر میرفت...یهو هوای اون روزا رو کردم که همین ساعتا از خونه میزدم بیرون وآخر شب برمیگشتم خیلی وقت بود که از دوستام کناره گیری کرده بودم انگار تنهایی تو اون خونه به گوشه گیریم از همه کمک کرده بود گوشیم و برداشتم و به بنفشه و بهناز والهه و نیوشا زنگ زدم و تو یه پارک باهاشون قرار گذاشتم شوق و ذوق خاصی داشتم سریع پریدم تو حموم و یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن موهام یه کمی آرایش کردم و رفتم بیرون خیلی وقت نداشتم فقط خدا خدا میکردم تو ترافیک نمونم از اینکه ماشینم نبود ناراحت بودم ولی اینم گذاشتم کنار همه اون چیزایی که ناراحتم میکرد و مجبور بودم باهاشون کنار بیام ....المیرا گفته بود بابا ماشینو برده ولی خودشونم نمیدونستن که فروختتش یا نه در هر حال وقتی نبودش دیگه فروخته شدن یا نشدنش چه فرقی به حال من داشت...سعی کردم بیشتر از این اعصاب خودمو خورد نکنم وفقط به خوش گذرونی هایی که تو این مدت میتونم بکنم فکر کنم همونطور که فکر میکردم دیر تر از بقیه رسیدم بچه ها روی صندلی نشسته بودن و مشغول دید زدن پسرایی بودن که اون طرف تر نشسته بودن
_فکر میکردم آدم شدین هنوز چشمتون دنبال پسر مردمه
الهه_صاحب ندارن
_از کجا میدونی؟
نیوشا_اگه داشتن که انقد تیپ نمیزدن پدر سگاااا نگاش کن بیشرف چه جیگره
_اگه بدونن چقد ازشون تعریف میکنین ضعف میکنن
بنفشه_دلشونم بخواد
بهناز_بچه تو سلام بلد نیستی؟
_سلام بر دوستان گل خودم
بهناز_خدایی خیلی بی معرفتی رفتی پشت سرتم نگاه نکردی
_بیخیال گله گذاری بچه ها تفریح نمیکردم تو این مدت شرایطم خوب نبود
الهه_خوب ما که دوستاتیم چرا به ما نگفتی شاید بتونیم کمکت کنیم
_شنیدی میگن درد بی درمون؟دردم درمون نداره داشته باشه هم به دست شما گره کار من وا نمیشه ...بیخیال امشب اومدم خوش بگذرونیم
نیوشا_نبودی با بچه ها شرط بستیم ببینم کی میتونه امروز بیشتر از همه سوژه تور کنه
_خوب که چی؟ بعدش چی میشه؟
بهناز_حالا بزار بفهمیم کی عرضش بیشتره واسه اونشم تصمیم میگیریم.هستی؟
_پس چی که هستم؟ دلم یه عالمه برای شیطونی تنگ شده بود
بنفشه_ پس بزن بریم
_کجا؟
الهه_جای بد نمیریم نیوشا ماشین مامانشو کش رفته راننده هم اونه هر جا اون رفت ما هم دنبالشیم
قبول کردم و منم همراهشون رفتم نمیدونستم میخواد ما رو کجا ببره حدودا یک ساعتی توی راه بودیم هیچکس از نیوشا نمیپرسید داره کجا میره منم بیخیال حس کنجکاویم شدم و سکوت کردم...دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت که در یه خونه که تقریبا خارج از شهر بود ایستادیم خونه نسبتا بزرگی بود که درش رو به خیابون باز میشد هیچ صدایی جز صدای ماشین هایی که رد میشدن نبود یه ذره ترسیدم به بقیه نگاه کردم انگار اونام تقریبا حال منو داشتن به نیوشا نگاه کردم که بیخیال از ماشین پیاده شد و جلو تر از همه راه افتاد میخواستم چیزی بگم که بنفشه پیش دستی کرد

** ما رو کجا آوردی نیوشا؟

 


 

_جای بدی نیست دنبالم بیاین
بهناز_نگفتیم جای بدیه حداقل بگو میخوایم بریم این تو چیکار
نیوشا_بچه ها من به من شک دارین؟
الهه_یعنی میمیری دو کلمه حرف بزنی؟
نیوشا_اه میخواستم سوپرایزتون کنم نمیتونین دو دقیقه دندون رو جیگر بزارین ؟تولد بی اف سمانه ست
الهه_تو الان باید بگی؟ ما نه لباس پوشیدیم نه کادو آوردیم
نیوشا_خودمم تو راه پارک فهمیدم دیگه دیر بود که به شما خبر بدم حالا دیگه شده میگین چکار کنم؟
_نهایتا نمی اومدیم اخه با مانتو که نمیشه نشست تو جشن تولد
نیوشا_برگردیم؟
بنفشه_نه بابا میخوایم بریم خوش بگذرونیم اینهمه لباس مهمونی پوشیدیم حالا یه بارم مانتومیپوشیم به جایی که برنمیخوره
نیوشا_بلاخره رضایت دادین؟ میاین یا تنهایی برم؟
چاره ای جز قبول کردم نداشتم نمیتونستم برگردم با چی برمیگشتم البته همچینم بدم نمیومد بعد از مدت ها یه مهمونی درست و حسابی برم نیوشا یه اس ام اس داد و بعدش به فاصله 3 دقیقه در برامون باز شد تنها چیزی که به چشم میاومد درختای زیادی که تو باغ کاشته شده بود هر چی جلو تر میرفتیم به صدای آهنگ نزدیک تر میشدیم تا در ساختمون اصلی حدودا 50 متر فاصله بود...باغ بزرگی بود..جلوی در چند تا ماشین پارک شده بود ...اینطور که مشخص بود مهمونای زیادی دعوت بودن چه شود..با این ریخت و این قیافه...سمانه درو برامون باز کرد با دیدنش نا خود آگاه سوتی زدم خیلی خوشگل شده بود یه پیراهن سر همی سورمه ای که توش رد های سفید به کار برده بود با لبخند یه چرخ زده بود
سمانه_چطور شدم؟
بهناز_خیلی ناز شدی حسودیت شد زود تر بگی ماهم بریم خوشگل کنیم؟
سمانه_دیگه نشد زود تر بگم همه چی بهم ریخته بود حالا بعدا تعریف میکنم بیاین بریم تو یه عالمه مهمون دارم
باهاش روبوسی کردیم و رفتیم داخل برطبق عادت دنبال جایی میگشتم که مانتومو در بیارم ولی وقتی یادم افتاد که لباس مناسبی ندارم بیخیال شدم و دنبال بچه ها راه افتادم صدای آهنگ کر کننده بود همه وسط بودن و داشتن میرقصیدن و چند تا خدمتکار هم که لباس های مشابه داشتن پذیرایی میکردن سمانه در گوش یکی از اونا یه چیزی گفت و اونم به بقیه اشاره کرد و با سینی هاشون اومدن جلوی ما اولی شیرینی بود یه دونه برداشتم و تو بشقابی که روی میزبود گذاشتم بعدی هم میوه و بعدش دلستر و ...آخریشم مشروب ...به بچه ها نگاه کردم داشتن دلستر و مشروب و با هم قاطی میکردن تا حالا امتحان نکرده بودم ...یه نگاهی به جام خودم کردم و بیخیال دلستر شدم همیشو یهوو سر کشیدم احساس سوزش عجیبی اول توی گلو و بعدش هم توی دل و معدم حس کردم بیخیالش شدم و یه خیار برای خودم پوست کندم ..خیارم و که خوردم یه ذره راحت تر روی مبل نشستم و دو تا از دکمه های مانتومو باز کردم احساس خفگی میکردم...به شدت گرمم بود دلم میخواست بپرم توی حوض آب سرد ...کمی حالت تهوع داشتم ولی بی حس تر از اونی بودم که بهش توجه کنم لحظه به لحظه بی حس تر میشدم...تو همین گیر دار یه سینی دیگه مشروب جلوم گرفته شد و منم بی اختیار یکی برداشتم ولی اینبار کم کم خوردم...سوزشش کمتر از دفعه قبل بود...چشمام هر لحظه خمار تر میشد ...دلم میخواست از زمین کنده بشم و پرواز کنم بلند شدم و با همون قیافه رفتم وسط و شروع کردم کردم به رقصیدن ...اولش تنهایی ولی بعد با یه پسر جوون که با اون حال خوب نمیتونستم قیافشو تشخصی بدم...اونقد رقصیدم که پاهام توان حرکت کردن نداشت...به زور سر جام نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم...هنوز گیج بودم حالت تهوم لحظه به لحظه بیشتر میشد تا جایی که نتونستم دیگه خودمو کنترل کنم و سریع رفتم توی دستشویی و محتویات معدم رو هر چی که بود بالا آوردم..بی رمق کف دستشویی نشستم..سرگیجه امونم نمیداد...حس میکردم یکی از پشت در داره صدام میکنه ولی اونقد بی جون بودم که نتونستم جوابشو بدم...فقط با زحمت دستگیره درو کشیدم و افتادم توی بغل بنفشه ودیگه هیچی نفهمیدم
*****
با حس بدن درد بدی از خواب بیدار شدم چشامو یه لحظه باز کردم و به خاطر نوری که از پنجره می اومد دوباره بستمش
_بلاخره بیدار شدی؟
صدای بنفشه بود نتونستم جوابشو بدم
_آخه تو که جنبشو نداری چرا زیاده روی میکنی
چشامو به زحمت بازنگه داشتم...دور تا دورمو نگاه کردم اتاق بنفشه بود به پهلو چرخیدم و چشم تو چشم بنفشه شدم داشت مانتوشو اتو میکرد
**********
_ساعت چنده؟
_11

_کی منو اورد اینجا؟
بنفشه_فرشته مهربون
_وای بنفشه مامانم حتما الان از نگرانی سکته کرده
بنفشه_بهش زنگ زدم گفتم امتحان داریم میخوایم باهم بخونیم
_باور کرد؟
بنفشه_اونشو دیگه نمیدونم ولی چیزی نگفت
_مامان و بابات منو با این وضع دیدن؟
بنفشه_بابا که نه ولی مامانم دید ..البته خواب آلود بود بش گفتم یه تصادف کوچیک کردی حواست باشه سوتی ندی...فکر نکنم شک کرده باشه
پوفی کردم و طاق باز خوابیدم و به سقف خیره شدم...عجب شبی بود...میتونست خیلی بهم خوش بگذره...گند زدم..
_تولد خراب شد؟
بنفشه_نه بابا کی تواون شلوغی حواسش به تو بود منم اگه نمیدیمت که رفتی سمت دستشویی عمرا میفهمیدم کجایی با بدختی از تو دستشویی کشیدمت بیرون و همون موقع با بچه ها برگشتیم اولش میخواستیم ببریمت درمونگاه ولی ترسیدیم که برامون بد بشه بهناز گفت انگار پسر خالت دکتره میخواستیم به اون زنگ بزنیم که گوشیت رمز داشت و نتونستیم شمارشو گیر بیاریم دیگه خلاصه بیخیال شدیم
_اوووف خداروشکر که به اون زنگ نزدین
بنفشه_خیلی نامردی پسر خالت دکتر بود و رو نمیکردی ترسیدی بخوریمش؟
_نه بابا خواستی شمارشو بت مبدم
بنفشه_ای ول..دمت جیزز
_من دیگه برم بنفشه
_کجا؟نهارو بمون پیشم
_نه دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم تا همین جاهم فکر کنم خیلی دردسر درست کردم برات
بنفشه_نه بابا چه دردسری من فقط نگران حالت بودم که خداروشکر بهتری
به خودم نگاهی انداختم مانتوم تنم نبود
_مانتوم کجاست؟
بنفشه_کثیف بود درش اوردم نمیشد که با اون بخوابی
مانتویی که اتوش حالا تموم شده بود و گرفت سمتم
بنفشه_بیا اینو بپوش
با لبخند بهش نگاه کردم
_نمیدونم چجوری محبتتو جبران کنم
بنفشه_جبران نمیخواد منو با این دکی جونتون آشنا کن
_اونم به چشم تو جون بخواه
بنفشه_همین یه کارو برام بکن جونتو نخواستیم
مانتویی که بم داده بود و پوشیدم و وسایل هامو جمع کردم و رفتم فقط دم در با مامانش رو در رو شدم که خیلی خجالت کشیدم نمیدونم به روم نیاوردم یا واقعا متوجه نشده بود
کیف پولمو چک کردم...اونقدی بود که دربست بگیرم اصلا هم حال و حوصله پیاده راه رفتن و نداشتم همین که نشستم تو ماشین گوشیم زنگ خورد حدس میزدم مامان باشه گفتم دارم میام خونه و قطع کردم
قبل از اینکه زنگ بزنم یه نگاهی به سر و ضعم کردم نمیخواستم مامان از ماجرای دیشب بو ببره و سرزنشم کنه زنگ و زدم و در با صدای تقه ای باز شد آروم آروم راه می رفتم تا مامان خودشو به جلو در برسونه میدونستم حدااقل جواب کجا بودی رو بزاید از زبون خودم بشنونه ولی تعجب کردم که حتی تا دم در نیومد رو جاکفشی رو که نگاه کردم علتشو فهمیدم یه جفت کفش زنونه ...کی میتونست باشه...؟سعی کردم درو جوری باز کنم که کسی متوجهم نشه و اول بفهمم کی تو خونست اما صدای در روغن نخورده اجازه ااین فضولی رو بهم نداد
مامان_بیا تو مادر خالت خیلی وقته منتظرته
ای وای کارم در اومد همین یکی رو کم داشتم حتما باز میخواست از خوبی های آرین بگه و گله کنه که چرا نمیخوامش واقعا حوصله این یکی رو نداشتم ولی سعی کردم مودب باشم و خوب برخود کنم حداقل به خاطر مامانم رفتم جلو سلام کردم و دستم خالمو فشردم و بی توجه به احوال پرسی سردش یه بوس روی گونه خشکش کاشتم...داشت پیر میشد...ولی نمیخواست قبول کنه قیمت لباس هاش از مال من بیشتر و رنگ هاشون از مال من جیغ تر...کنار خاله روی یه مبل تکی نشستم و از شربتی که مامانم درست کرده بود یکی برداشتم به قیافه خاله نگاه کردم مشخص بود با توپ پر اومده واسه اتمام حجت ...چشماش خشم داشت...مشخص بود که حسابی زبونشو چرب کرده..
_خوب شد که اومدی الیسار اومده بودم ببینمت
_خوشحالم کردی خاله جون
_اونکه بله ولی فعلا بیا تعارف ها رو کنار بزاریم
سعی کردم لبخندمو حفظ کنم
_بفرمایید خاله جون میشنوم
*********
_دیگه داره سن آرین میره بالا از آب و گل در اومده کار داره خونه داره ماشین زندگی پسر سر به راهیه خارج تحصیل کرده درآمدش بالاست...دیگه نگم خودت بهتر میدونی خلاصه مطلب اینکه شرایطیش برای ازدواج مناسبه من و باباش تصمیمیم گرفتیم براش یه زن انتخاب کنیم اگه به خودش باشه که هی دست دست میکنه اینم میدونم که اون ترو دوست داره ولی تا ابد که نمیشه به پای یکی سوخت میشه؟شاید یکی دلش بخواد لگد بزنه به بخت خودش نمیشه جلوش و گرفت امروز اومدم اینجا بگم صاف و پوست کنده این آخرین باریه که دارم رسما ازت خواستکاری میکنم اونم فقط برای اینکه به آرینم احترام بزارم نه چیز دیگه ای
_حرفاتون تموم شد خاله؟
نفسشو پر حرص داد بیرون و با گفتن بله پاشو روی اون یکی پاش انداخت منم در کمال آرامش باقیمانده شربتمو خوردم و گذاشتم روی میز بعدش هم با یه دستمال دور دهنمو تمیز کردم
_مبارک باشه
خاله کفری شد وایستاد
_حقا که بودن با پسر من لیاقت میخواد اینو سودابه خوب فهمید
مامانم که تا اون موقع سات بود دهن باز کرد
_خواهر جون من به شدت موافق آرینم مثل پسر نداشته خودم دوستش دارم از صبح تا شب هم تو گوش الیسار خوندم که آرین مورد قبول منه ولی بهت اجازه نمیدم با بچم اینجوری حرف بزنی درست آرین همه چی تمومه ولی بچه منم کم نیست اینو خودتم خوب میدونی دوستش نداره اجبار که نیست لابد با سودابه خوشبخت تر میشه برید خواستگاری مطمئنم جوابش نه نیست میدونم که ارین و دوست داره
خدا میدونه چقدر از حرفای مامانم ذوق کردم مدت ها بود اینجوری کسی ازم حمایت نکرد بماند که خاله با دلخوری رفت بماند که 3 شب بعد رفتن خواستگاری و جواب بله رو از سودابه گرفتن و اینم بماند که آرین چند بار رفت و اومد تا نظر منو برگردونه....ولی انگار در دل من بسته شده بود قصد باز شدن به روی آرین و نداشت....
***
به ساعت نگاه کردم 10 بود ساعت 1 وقت آرایشگاه داشتم امشب نامزدی آرین و سودابه بود میدونستنم که سودابه تو پوست خودش نمیگنجه و امشب یکی از بهترین شبای زندگیشه نمیگم بی تفاونت بودم شب تا صبح چند بار از خواب پریدم و دست آخر مجبور شدم با آرامبخش بخوابم ولی میخواستم تموم بشه پرونده آرین با تموم سختی های که کشیدم بسته بشه و بره کنار واسه همین یه دست لباس خیلی شیک و گرون قیمت گرفتم و از یکی از بهترین آرایشگاه های شهر نوبت گرفتم میخواستم به همه بفهمونم من الیسارم همونی که هر چی میخوره زمین نیروش برای بلند تر شدن هم زیاد تر میشه مامان ناراحت بود اینو از سکوتش و آه هایی که پشت سر هم میکشید میفهمیدم ولی من دلخوش به حمایتش بودم و اون حرفایی که به خاله زد از کاری که کردم پشیمون نبودم آرین مرد من نبود من نمیتونستم از سر تقصیراتش بگذرم ....دوباره چشمم کشیده سمت ساعت10:30 به خودم که نمیتونستم دروغ بگم بی قرار بودم نمیتونستم یه جا بشینم و اصلا تمرکز نداشتم سعی کردم خودمو به یه کاری مشغول کنم اول رفتم حموم و تا تونستم لفطش دادم و بعد با حوصله موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم یه ساعتی هنوز وقت داشتم از اونجایی که مطمئن بودم مامان حوصله آشپزی نداره زنگ زدم از بیرون غذا اوردن و بعد از خوردن غذا سویچ ماشین مامان و کش رفتم و زدم بیرون میخواستم بزنم به بیخیالی و حتی به خودم ثابت کنم هیچ وقت هیچی بین من و نامزد سودابه نبوده...این کسره ناقابل چه کسایی رو به هم وصل میکنه و امید و چه کسایی رو نا امید..تا خود عصر تو این فکر ها بودم و البته رفتارهایی که قراره باهم بشه و چیزهایی که باید بشنوم ولی برام مهم نبود من سرمو بالا گرفته بودم چون جواب رد و من به آرین دادم...دکترآرین موحدی...
بعد از اینکه برق رضایت از چهرم و توی آیینه دیدم پول و حساب کردم و رفتم دنبال مامان میدونستم نمیخواد خیلی به خودش برسه منم خیلی اصرار نکردم همین که پشتم ایستاد و ازم حمایت کرد برام خیلی ارزش داشت ...از تالار تا خونه حدود یک ساعت فاصله بود اونم بی ترافیک ماشین و توی خونه گذاشتم و به مامان گفتم به آژانس زنگ بزنه با این ریخت و قیافه که نمیشد مسافت طولانی رانندگی کرد تا خود خونه هم خیلی متلک شنیدم ولی چه کنم بدجوری هوس رانندگی کرده بودم همونطور که حدس میزدم دیر رسیدیم ولی نه اونقدی که قسمت های جالب ماجرا رو از دست بدیم ما و آرین و سودابه باهم رسیدیم همه توی حیاط منتظرشون ایستاده بودن سودابه یه شنل که یه درجه از لباسش تیره تر بود پوشیده بود و صورتش نصفه مشخص بود من دقیقا پشتشون ایستاده بودم آرین یه دستشو به کمر سودابه زد بود و دست دیگشو قفل کرده بود توی دستای ظریفش..به سودابه غبطه میخوردم نه برای بودن با آرین برای اینکه بالاخره فهمید چی میخواد و بهش رسید و از تنهایی در اومد...انقد غرق فکر کردن بودم که اصلا متوجه اومدن خاله نشدم
_الیسار حواست کجاست خاله با توهه
_اوه ببخشید خاله جون اصلا حواسم بهتون نبود
_نبایدم باشه انقد ماشالا عروسم خوشگل شده که هوش از سر همه برده
نیش خندی زدم ..
_از زیر کلاه دیدینش..؟
حرصش گرفت
_نه خیر خودش خوشگل بود...مطمئن خوشگل تر هم شده
_ایشالا که خوشبخت بشن خاله به هم میان
با این حرف آتش بس اعلام کردم نخواستم بیشتر از این کش دار بشه و مراسمشون به خاطر چند تا حرف چرند بهم بریزه...دست مامان و که سکوت کرده بود گرفتم و با هم رفتیم داخل آرین مشغول باز کردم شنل سودابه بود که یهوو چشمش افتاد به من و همون طور خیره روم موند..سودابه که دید آرین همینجوری ایستاده برگشت و خط نگاهشو گرفت...دلم براش سوخت سریع رفتم جلو همون جا باهاشون سلام و احوال پرسی کردم و در گوش سودابه گفتم امیدوارم خوشبخت شی..و باز هم آهسته تر گفتم هرچی بین من آرین بود تموم شده اون الان شوهر توهه
با این حرف برق خوشحالی رو توی چشماش دیدم خاله راست میگفت خوشگل شده بود مخصوصا تو اون لباس نباتی دکلته سنگینی نگاه آرین رو خودم حس میکردم فقط امیدوار بود م که این نگاه هارو فقط خود م حس کنم دلم هیچ نمیخواست با اومدنم امشب رو به دهن سودابه زهر کنم زنداییم خیلی خوشحال بود مدام به میز ها سر میزد و با مردم احوال پرسی میکرد یه میز توی وسط سالن انتخاب کردم و کنار مامانم نشستم نمیخواستم زیاد تو دیدآرین باشم و جای حرف و حدیثی باقی بمونه جشنشون مختلط نبود اونم به خاطر عقاید نیمه مذهبی داییم همیشه از اومدن به مهمونی های ما امتناع میکرد و سودابه هم تقریبا چنین عقایدی داشت امیدوارم بودم که با آرین به تفاهم برسن...از رس میز یه سیب برداشتم و مشغول پوست گرفتنش شدم و هرزگاهی یه نگاه به آرین و سودابه مینداختم آرین به وضوح ناراحت بود ولی سعی میکرد خودشو خوشحال نشون بده این بین هم گه گاهی بعضی ها برمیگشتن و یه نگاه به من می نداختن بعضیا با سرزنش بعضیا هم بی تفاوت...برام مهم نبود من خیلی قبل تر ها از درستی تصمیمم آگاه شده بودم...مراسم دو سه ساعت بیشتر نبود ولی همینم برام کسل کننده بود...یا شاید هم ناراحت کننده...خودمم نمیدونستم چه حسی دارم ولی بی اراده روزای خوشم با آرین عین یه فیلم جلو چشمم ظاهر شده بود...درخواست هرکسی رو برای رقصیدن رد کردم و ترجیح دادم از پیله خودم بیرون نیام داشتم به گروهی که اون وسط دور سودابه رو گرفتن و داشتن می رقصیدن نگاه میکردم آرین کمی رقصید و بعدش روی یه صندلی همون نزدیکا نشست و گره کراواتشو یه ذره شل کرد...کلافه بود...پاشو تکون میداد...مدام آب میخورد...بدجوری عرق کرده بود تموم حرکاتشو زیر نظر گرفته بودم که یهو نگام کردو اینجوری منو گیر انداخت...ولی من هیچ سعی نکردم نگاهمو ازم بدزدم...زل زم تو چشمش درست عین خودش بلند شدو اومد سمتم صندلی و کشیدو نشست...نزاشتم حرف بزنه
_هرچی میخوای بگی بزار برای یه شب دیگه سودابه داره بهمون نگاه میکنه گناه داره ...
_من باید باهات حرف بزنم الیسار
_زیاد حرف زدیم...نزار بگم که پشیمون شدم از اومدنم من میرم تو هم حواست به مجلس و آبروی خانوادت باشه
سریع مانتومو پوشیدم و بعد از پیدا کردن مامان بهش گفتم که بریم اون بیچاره هم که فکر میکرد من تحمل دیدن چنین صحنه هایی رو ندارن بلافاصله قبول کرد بدون خداحافظی اومدم تو محوطه تالار هوای آزد میخواستم و یه ذره نفس کشیدن...خیلی خفه بود...
خوبم …!
اشک ها را ریخته ام
غصه ها را خورده ام …؛
نبودن ها را شمرده ام …؛
این روزها که می گذرد
خالی ام …؛
خالی ام از خشم، دلتنگی، نفرت …؛
و حتی از عشق …!
خالی ام از احساس
************
چند بار پشت سر هم پلک زدم تا اشکم نتونه آرایشمو خراب کنه...بهونه خوبی بود...از پشت شیشه ماشین به بیرون نگاه کردم آرین ایستاده بود و رفتن مارو تماشا میکرد تو دلم گفتم خداحافظ عشق قدیمی و سعی کردم واقعا همه چی رو حذف کنم
********
صبح با رخوت و بی حسی از خواب بیدار شدم ساعت 10 کلاس داشتم کف پام به خاطر صندلم خیلی درد میکرد هنوز خوابم می اومد ولی نمیتونستم که نرم هم به پولش احتیاج داشتم و هم به نقاشی علاقه ..حوصله خوردن صبحونه رو نداشتم خداروشکر کردم که مامان ماشین داره هنوز چیزی در مورد کارم نمیدونست یه یادداشت کوچیک براش گذاشتم و رفتم...تقریبا یه ربع زود تر رسیدم و رفتم سمت دفتر آقای شفق در زدم و وارد شدم مثل همیشه آراسته بود کمی با هم خوش و بش و به قول معروف از آب و هوا صحبت کردیم تا کم کم هنر پژوه هام رسیدن خداروشکر میکردم که امروز فقط همین یه کلاس و دارم هنوز خستگی دیشب توی تنم بود مخصوصا اینکه تا نزدیکای صبح بیدار بودم خیلی سعی کردم سر کلاس کسل نباشم ولی بازم نشد که نشد از وضعیت من حال و هوای کلاس هم خیلی کسل بار شده بودبلاخره هرجوری بود این ساعتم گذشت و سریع برگشتم خونه و تا خود عصر یه کله خوابیدم و چون نه صبحونه خورده بودم نه نهار با دل ضعفه شدید از خواب بیدار شدم طبق معمول مامان خونه نبوددیگه کم کم داشت این وضعیت خستم میکردبعد ازاینکه نهار مونده ظهر و خوردم یه ذره جلوی تلوزیون دراز کشیدم و کانل ها رو بالا پایین کردم بدجوری حوصلم سر رفته بود به نیوشا زنگ زدم گفت امشب یه مهمونی دعوته میخواستم نرم و بیخیالش بشم ولی تنهایی کار خودشو کرده بود نمیتونستم از پس سکوت خونه بر بیام سریع مانتومو پوشیدم و لباسی که برای نامزدی آرین پوشیده بودم و توی کیفم گذاشتم توی پارکینگ و نگاه کردم ماشین مامان نبود به نیوشا زنگ زدم و گفتم که بیاد دنبالم ...تو این فاصله هم رفتم داخل و ناخون هامو با دقت و ظریف کاری لاک زدم...نیم ساعت بعد نیوشا در خونه حاضر بود...خیلی تیپ زده بود معلوم بود میخواد به قول خودش آس مجلس باشه ولی برای من این چیزا مهم نبود...درخشش ارزشی نداشت...من فقط میخواستم که تنها نباشم همین!!!
سر راه دنبال بنفشه هم رفتیم ولی بهناز و بقیه بچه ها نیومدن
نیوشا_شنیدی موضوع الهه و سعید جدی شده؟
_نه بابا!!
نیوشا_آره فعلا خونواده ها دارن باهم صحبت میکنن
_فکر نمیکردم انقد زود به نتیجه برسن
نیوشا_خیلی وقته همو میخوان الهه مارموز بروز نمیداده
بنفشه_حالا امشب میان؟
نیوشا_اره با سعید جونش میاد
_ پس چرا اون شب نبود؟
نیوشا_چمیدونم بابا کسی از کار این دوتا بشر سر در نمیاره
باورم نمیشد به همین زودی الهه هم سر و سامون گرفت فکر میکردم یه دوستی ساده ست ولی انگار دوستی ساده اونا داشت غیر معمولی میشد!!!
تا رسیدن به ویلا که اتفاقا اونم خارج شهر بود دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم و همه فقط به آهنگ گوش میکردیم ...این مهمونی دیگه تولد نبود..پارتی بود!!یه پیشخدمت دم در مارو تا سالن تعویض لباس همراهی کرد من سریع لباسمو پوشیدم ولی منتظر بنفشه و نیوشا که در حال تجدید آرایششون بودن موندم بعد از یه ربع همگی باهم خارج شدیم ...صدای اهنگ خیلی زیاد بود و چشم چشمو نمیدید به زحمت یه جا پیدا کردیم و نشستیم صدای اهنگ و جمع رقصنده ها بدجوری تحریکم میکرد که برقصم دست نیوشا و بنفشه رو گرفتم و رفتیم وسط اولش سه تایی کنار هم میرقصیدم ولی بعدش با تموم شدن اهنگ روشن شدن چراغ ها دیدم که جفتشون دارن با دوتا پسر دیگه میرقصن میخواستم برم بشینم که یه پسر جوون رو به روم ایستاد کت اسپورت و شلوار جین پوشیده بود و موهاشم حسابی با ژل درست کرده بود
_افتخار میدید؟
میخواستم بگم نه و بشینم اما نمیدونم چی شد که گفتم چرا که نه...
لبخندی زد و اروم دستامو گرفت و با اهنگ بعدی که تفریبا اهنگ ملایمی بود هماهنگ شدیم کم کم نور ضعیف شد...تو اون تاریکی من فقط برق چشماشو میدیدم چشمای جذابی داشت مخصوصا که با اون نور کم چراغ های رنگی بیشتر برق میزد...تو رقص تبهر خیلی زیادی نداشت بیشتر من کمکش میکردم و اونم با لبخند ازم تشکر میکرد...اهنگ که تموم شد خم شد و دستامو بوسید و یهو همه کف زدن...
نیوشا_اوه چه جنتلمنی
_اختیار دارین..
بنفشه_معرفی نمیکنی الیسار جون
با شنیدن اسمم برگشت و نگاهم کرد
_شهرام هستم
_نیوشا
_منم بنفشه م
_از اشناییتون خوشبختم خانوما
با هم گفتن همچنین و بعد از اینکه چشمکی حواله من کردن رفتن منم رو یه مبل همون نزدیکا نشستم...خیلی گرمم شده بود و به شدت تشنه بودم...داشتم با چشم دنبال یکی میگشتم که ازش یه ذره آب بخوام که دیدم رو به روم ایستاده
_چیزی میخوای؟
_اره آب
چیزی نگفت و رفت و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب برگشت و اونو مقابلم گرفت تشکری کردم و همشو یه نفس سر کشیدم...
_خیلی تشنه بودی
_اره زیاد
_اسمت الیسارِ
_اوهوم
_چه اسم جالبی معنیش چیه؟
_یعنی فرشته زیبایی
_جالبه اسمت بهت میاد
_مرسی
اولین باره اینجا میای تا حالا ندیدمت
_اره با دوستام اومدم اینجا همیشه مهمونیه
_همیشه مهمونی هست ولی همیشه اینجا نیست جاها تغییر میکنه
به پشتی مبل تیکه داد و پاشو روی پاش انداخت یه جعبه از توی جیبش در اورد و اونو باز کرد
_بفرمایید
_سیگار نمیکشم
_ولی این فرق میکنه ها
_کلا نمی کشم
_باشه هر جور مایلی اصرار نمیکنم....از خودت بگو چند سالته کجایی هستی..
_چرا باید از خودم بگم؟
_خوب آشنا شیم
_بیخیال
_چرا؟ دوست نداری بیشتر همو بشناسیم...!
نه ای گفتم و بی هیچ حرف اضافه از اونجا بلند شدم همچنان گرمم بود داشتم دنبال دخترا میگشتم که چشمم خورد به جام های مشروب میخواستم یکی بردارم ولی پشیمون شدم اینبار دیگه خونه نرفتنمو چجوری توجیه کنم انگاری تنها زندگی کردنم همچینم بد نبودا قدرشو نمیدونستم...البته اونجا یکی از بدتر از خونواده خودم بودن ...مامان و بابا که زیاد اهل پیله شدن نبودن....ولی من از ترس جویا و پیگری های آسیه خانوم سعی میکردم اغلب تو خونه باشم...یهو ذهنم کشیده سمت اونا ...یعنی الان داشتن چکار میکردن؟
*************
مهمونی دیگه برام کسل کننده شده بود به هر زور زحمتی که بود نیوشا و بنفشه رو راضی به رفتن کردم و اونام با کلی غرو لند نشستن تو ماشین
نیوشا_خبرت میخواستی انقد زود بلندمون کنی نمی اومدی تازه داشتیم به جاهی خوب خوبش می رسیدیم

_آها اونوقت جا های خوب خوبش کجاست؟
_خاک تو سر منحرفت کنن میخواستن شام بدن
_واااا مگه اینا شامم میدن
نیوشا_همیشه که نه امشب استثنا
_ئه خوب بپر پایین
نیوشا میخواست جدا پیاده شه که نزاشتم
-بابا بیخیال یه شب دیگه میریم رستوران مهمون من
بنفشه-میخوام مهمون نکنی...اخه اون جا پسرای خوشگل هست؟
_پسر خوشگل هم هست چرا نباشه
بنفشه_به حرفای تو که اعتباری نیست ترسیدی پسر خالتو بدزدیم زنش دادی؟
خندم گرفته بود..
_من زنش ندادم...خودش گرفت
بنفشه_حالا مهمونیو که کوفتمون کردی بیایین یه ذره تو خیابونا بچرخیم
نیوشا نگاهی بهم کرد و منتظر جوابم شدبا اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی به خاطر اینکه به قول خودشون مهمونیشون و خراب کردم قبول کردم ..نمیدونم چم بود حوصله هیچ کاریو نداشتم تو خونه بودم دلم میخواست برم بیرون وقتیم می اومدم بیرون باز دلم میخواست به گوشه اتاقم پناه ببرم...یه ساعتی توی خیابون ها چرخیدم و بعدش من برای بچه ها شیر موز و کیک گرفتم به جای شامی که فنا شد و بعد از اون نیوشا ماها رو رسوند در خونه...کلید انداختم و درو باز کردم مامان هنوز نیومده بود خونه یه دوش گرفتم و سعی کردم بخوابم اما هر کاری میکردم خوابم نمیبرد...بلند شدم و دور تا دور اتاق چرخ زدم اولش میخواستم کمدمو مرتب کنم اما با دیدن بوم سفیدی که مدت ها پیش خریده بودم فکر به سرم زد عکس ارشیا و ارشیدا رو از توی کیف پولم کشیدم بیرون ...میخواستم یه نقاشی قشنگ ازشون بکشم ولی بابرداشتن عکس اون دوتا وروجک یهو عکس جویا اومدجلو چشمم یه چند ثانیه ای همینجور بهش خیره موندم ...نا خوداگاه اونو بیرون اوردم و ومقابلم گرفتم ...فکر کشیدن چهره بچه های خواهرم از سرم پرید تخته شاسی و برداشتم و مدادمو اروم و نرم روش حرکت دادم...به رقص مدادم روی کاغذ توجه بیشتری کردم...یا دست من توی رقصوندن مدادم مهارت داشت...یا جویا زیبا بود...!!!!! باید از چشماش شروع میکردم چه جذبه ای داشت...گاهی دلم میخواست تو خود مردمک چشمش زل بزنم و از اونور پلک هاش سر در بیارم ...دستم نامحسوس می لرزید...یه نگاهم به عکس رو به روم بود و نگاه دیگم به کاغذسفیدی که تا چند لحظه بعد، دیگه سفید نبود!!!!گوشیمو برداشتم و یه اهنگ گذاشتم و غرق توی نقاشیم شدم از اطرافم به کل غافل شدم
_بیداری هنوز؟
با صدای مامانم از چا پریدم اونقدر محو کشیدن این چهره بودم که موقعیت فعلیم رو هم حتی فراموش کرده بودم
_اره...کجا بودی؟
_خونه خاله پری...سینا مریض شده بود زنگ زدم به آرین بیاد ببیندش
پری یکی از دوستای صمیمی و دوران مدرسه مامانم بود که علاقه زیادی بهم داشتن
_حالا حالش بهتر شد؟
_حال اونکه آره
_همچین میگی انگار مریض دیگه ای هم بوده..
انگار داشت دست دست میکرد یه چیزی بهم بگه ولی نمیگفت با احتیاط تخت شاسی رو برگردوندم و عکس و خیلی عادی گذاشتم توی کیف پولم...واقعا برای این مورد توضیحی نداشتم...و با گفتن چیزی شده نزاشتم که دیگه سوال کنه
_الیسار بزار آرین باهات صحبت کنه میگه یه حرف خیلی مهم هست که باید حتما بهت بگه
_مامان تو به بچه داداشت هم رحم نمیکنی؟اون الان زن داره بخدا اگه سودابه بفهمه دق میکنه
_قرار نیست که اون بفهمه بعدشم مگه میخواید چکار کنید فقط یه صحبت کوتاه غریبه که نیستی ...دختر خالشی
_خودتم خوب میدونی که حرفای اون با من بیشتر از حرفایی که یه دختر خاله پسر خاله به هم میزنن
_لجبازی نکن دو دقیقه به صحبتاش گوش کن ببین چی میگه
_باید فکر کنم
اومد جلو و گونمو بوسید
_قربون دختر خوشگلم برم افرین مادر من دیگه برم استراحت کنم تو هم بخواب
_باشه شب بخیر
_شب بخیر عزیزم
پوفی کردم و تخته شاسی رو برگردوندم هنوز کلی کار داشت...این چشما مگه به این سادگی ها روی کاغذ جون می گرفت...؟؟
دم دمای ظهر از خواب بیدار شدم امروز هم عصر کلاس داشتم هم دانشگاه هم هنرستان باید سریع بعد از نهار راه می افتادم بااینکه اصلا حوصله نداشتم ولی برای اینکه سر حال بشم یه دوش گرفتم و رفتم پایین
_بیدار شدی بلاخره؟
_نه هنوز ....تو رویام اومدم یه سری هم به تو بزنم
_ ببینم الیسار
_هوم؟
_نکنه دیشب تو کمد خوابیدی؟
_واا حرفا می زنیا تو کمد؟؟؟
_آره خوب کمدی شدی
_مامان این اصطلاحاتو کی یادت داده نکنه گیر رفیق نا باب افتادی؟
خندش گرفته بود داشت میزو میچید و همون طور باهام حرف میزد
_فکر کردی فقط خودت بلدی؟
_نه استغفرلله
_بشین غذا تو بخور انقد حرف نزن ظهر که الحمدلله خونه تشریف داری؟
_امروز؟اصلا تا شب نمیام
_الیسار؟من آرین گفتم بیاد اینجا
_خوب چرا بدون هماهنگی من گفتین اصلا مگه من خواستم باهاش حرف بزنم؟
_ئه همین دیشب خودت گفتی
_نه مامان جان من گفتم باید فکر کنم به هر حال امروز سرم شلوغه
تا اخر غذا دیگه نه اون چیزی پرسید و نه من حرفی زدم دلخور شد فکر کنم ...ولی من خودمو زدم به بیخیالی خودمو که نمی تونستم بکشم به خاطر آرین کم ازش کشیدم؟با یه تشکر کوتاه بشقابمو برداشتم و توی ظرف شویی گذاشتم و رفتم توی اتاق و آماده شدم و سرسری آرایش کردم و رفتم به خاطر حرفایی که بینمون رد و بدل شد از مامان سویچ ماشینشو نخواستم ولی همین که میخواستم درو ببندم صدام کرد
_الیسار
**برگشتم سمتش...سوییچ و برام پرت کرد افتاد کف حیاط
-با ماشین برو تلفن داره زنگ میخوره برم بردارم اینو گفت و دیگه منتظر جواب من نموند سرخوش از لطفی که بهم کرده سوییچ و برداشتم و تخته گاز تا خود دانشگاه روندم هنوز کسی از موضوع اجاره نشین شدن من توخونه جویا خبر نداشت اونم دیگه نمی اومد دانشگاه دیگه انگار کم کم فراموش شده بود کمتر حرفی ازش به میون می اومد..مرتضی هم که هنوز تو زندان بود و ازش خبری نداشتم فقط این وسط کسی که خیلی نسبت بهم خشم داشت و آتیش انتقام رو میشد تو چشماش دید راشل بود غیب شدن مرتضی رو از چشم من میدید...من سعی نداشتم که اونو قانع کنم هرچند که از چشمای زخمیش واهمه داشتم...

ساعت 8 بود که رسیدم خونه البته بعد از کلی گشت و گزار تو خیابون و کمی خرید...خیلی وقت بود دلم یه خرید تپل مپل میخواست هر چندم که امروز خرج چندانی نکرده بودم ولی خوب همیشه خرید بهم احساس خوبی میداد...مامان جلو تلوزیون بود بود و داشت سریال مورد علاقشو میدیدسلام کرد و خواستم برم بالا که صدام زد
_الیسار برگشتی؟
_آره کارم داری؟
_کار که نه همه رو خودم انجام دادم المیرا و مانی دارن میان
_جدی کی از سفر برگشتن؟
_دیروز صبح المیرا میگفت بچه ها خیلی بهونه ترو میگرفتن
_الهی خاله فداشون بشه منم خیلی دلم براشون تنگ شده باشه مامان من میرم یه لباس خوب بپوشم الان میام پایین
اینم دومین اتفاق خوشحال کننده امروز بود سریع دست و صورتمو شستم و لباسی که تازه خریده بودم و از تو پلاستیکش بیرون آوردم میخواستم بزارمش تو کمد ولی تحمل نداشتم که این توی کمد بمونه و اونوقت لباس های دیگم چند باره پوشیده بشن...دوباره بهش نگاه کردم ...یه لباس قرمز با آستین های سه ربع که سر آستیش با پارچه ساتن که چند درجه از خود لباس پر رنگ تر بود تزیین شده بود یقش هم به صورت کج شگل پاپیون بسته میشد پایینش هم درست مخالف یقه به صورت کج بود...ساده ولی شیک و دوست داشتنی...اونو با شلوار پارچه ای مشکیم که پایینش یه چاک خیلی ریز و چند دکمه میخورد پوشیدم دمپایی رو فرشی مشکی قرمز رو هم پوشیدم خیلی خوشگل بود یه دمپایی لا انگشتی مشکی که روش یه قلب قرمز درشت بود موهام رو هم محکم با یه کش بالای سرم شکل دم اسبی بستم و یه آرایش ملیح کردم خوب شده بودم ...خیلی خوشحال بودم از آخرین باری که المیرا و وروجک هاشو میدیدم زمان زیادی میگزشت حتی المیرا برای مراسم آرین و سودابه هم نتونسته بود خودشو برسونه...یه نگاه دوباره تو آیینه به خودم کردم وبعد از مرتب کردن اتاق و البته قایم کردن تخته شاسی تو یه جای امن رفتم پایین مامان هنوز داشت تی وی میدید و چنان محوش شده بود که اصلا متوجه حضورم نشد منم ساکت نشستم و منتظر شنیدن صدای زنگ شدم تقریبا ده دقیقه ای گذشت که انتظارم به پایان رسیدسریع دکمه رو زدم و خودم رفتم تو حیاط ارشیا ارشیدا بدو بدو اومدن تو حیاط و تا منو دیدن شروع کردن به جیغ و داد کردن جفتشونو تو آغوشم گرفتم و تا تونستم بوسیدم دلم یه دنیا براشون تنگ شده بود
ارشیا-خاله برات جایزه خریدیم
به دستاشون نگاه کردم تو دستای هر کدوم یه جعبه کادو پیچ بود آرشیدا کادوشو گرفت سمتک
ارشیا_من اول میخواستم بدم
ارشیدا_نه خیر من
_برای چی برام جایزه خریدن؟کار خوبی کردم؟
ارشیا_مامان گفت اگه دوست دارین برای خالتون جایزه بخرین ماهم خریدیم دوباره تو اغوشم گرفتمشون و روی موهای جفتشونو بوسیدم المیرا و مانی با لبخند محوی بالای سرم ایستاده بودن با مانی دست دادم و با المیرا روبوسی کردم
_دلم برات تنگ شده بود
المیرا_منم ..خیلی ...زیاد!!!!
الیمرا_بدو برو داخل که باید خیلی چیزا رو برام تعریف کنی
همون موقع شستم خبر دار شد که میخواد راجع به آرین حرف بزنه حدود نیم ساعتی پیش مامان نشست و بعد اشاره کرد که بریم بالا کادو ها یا به قول بچه ها جایزه ای که برام خریده بودن و برداشتم و با هم رفتیم توی اتاقم
_آخر کار خودتو کردی ها گذاشتی مرغ از قفس بپره
_اون که مرغ نبود کرکس بود همون بهتر که بهتره
_خودتم میدونی که اینجوری نیست
_حالا دیگه هست و نیستش چه فرقی به حالم میکنه به قول تو پریده
تموم وقایای اون شب و براش تعریف کردم المیرا کمی کلافه شد ولی دیگه چیزی بهم نگفت....
*****
یه هفته تا برگشتن بابا مونده بود ...تو این مدت سعی کردم تموم وقتمو روی نقاشیم بزارم...نقاشی که نه می دونستم میخوام به کی بدمش و نه می دونستم اصلا برای چی دارم می کِشَمش...یه بار دیگه هم با بچه ها مهمونی رفتم ولی بعد از اون بار فهمیدم که حال و حوصله اینجور مهمونی ها رو ندارم کلا حوصله هیچ جا رو نداشتم حوصله هیچ کاری....البته به جز نقاشی!!!!
خودمم نمی فهمیدم چه مرگمه فقط دلم میخواست سریع این یه هفته باقیمونده هم تموم بشه و برگردم خونه اینجا داشت برام آزار دهنده میشد خونه ای که ازش رونده شدم و آرزوی برگشتن بهش و داشتم...امروز با آرین قرار داشتم برخلاف میلم...هیچ دوست نداشتم حرفای تکراریش و بشنوم ولی بلاخره اصرار های مامان کار خودش و کرد ساعت 5 بود 5 هم قرار داشتیم ولی من تازه اون موقع از خونه اومدم بیرون میخواستم یه ساعتی معطل بشه براش لازم بود...قبل از اینکه وارد بشم یه عکس محو از خودم تو در شیشه ای کافه دیدم در و به سمت داخل کشیدم و با دست شالم و مرتب کردم آرین داشت با گل روی میز ور می رفت و حواسش به من نبود ولی با تق تق کفش پاشنه 7 سانتیم سرشو بالا آورد
_سلام
آرین_سلام خوبی؟
جوابی ندادم...
آرین دیر کردی
_ترافیک دیگه
آرین_گفتم بزار بیام دنبالت
_تو هم ماشین داری با تاکسی که فرقی نمیکنه بلاخره دیر می رسیدیم
آرین_نگفتی...خوبی؟
_منو کشوندی اینجا حالمو بپرسی
آرین_نه فقط برای این ولی خوب بده اگه بدونم؟
_می بینی که سُر مُر و گنده نشستم جلوت
آرین_خوشحالم که پیش مامانتی
_هفته دیگه می رم
آرین_نمیخوای با بابات حرف بزنی؟
_کی چی؟ برگردم خونه؟
همین موقع اشاره کرد به منو یعنی یه چیزی انتخاب کن و با حرکت دستش بهم فهموند که حرفمو ادامه بدم یه نگاه اجمالی به منو انداختم
_اوممم آمریکن کافی چیه تا حالا امتحان نکردم
ارین_نمیدونم منم تا حالا نخوردم
_به نظر میاد خوشمزه باشه البته امیدوارم
آرین_سفارش بدم
_ولی خوب من قهوه فرانسه دوست دارم
کلافه دستی توی موهاش کشید
_بستنی هم هوس کردم...ولی یه چیز داغ با یه کیک شکلاتی ...فکر کنم بهتره
زیر چشمی نگاهش میکردم کلافگیش بیشتر شد
_تو چی میخوری؟
آرین_آب پرتغال
_همین؟کم نیست؟
آرین_نه الیسار کم نیست سفارش بدم؟
با آرامش آزار دهندم گفتم:
_اوهوم میتونی سفارش بدی
آرین_خوب داشتی می گفتی
_چی رو؟
آرین_با بابات نمی خوای حرف بزنی؟
_راجع به..؟
_الیسار!!!
تن صداش تغییر کرد ولی من هنوزم آروم بودم زل زدم تو چشماش و با مکث زیاد..
_جانم!!
خنثی شد...وا رفت و شل شد روی صندلی...شاید دلش برای شنیدن این کلمه تنگ شده بود..
***************
_آرین اینجا از فواید هویج و انار نوشته...اووو چقدر من نمیدونستم انگار بلاخره این دیدار به یه دردیم خورد یه چیزی به معلوماتم اضافه شد
خواست یه چیزی بگه که نوشیدنیش رو آوردن ولی مال من آماده نبود آرین داشت با نی توی لیوانش ور می رفت
آرین_الیسار من باید یه چیزایی رو بهت توضیح بدم
_علی رغم میل باطنیم اومدم که بشنوم
آرین_انقدر از من بدت میاد؟
_نه..ولی یه دیدار پنهانی با شوهر دختر داییم صورت قشنگی نداره
از عمد این جمله رو بیان کردم ...اونم بولد شده...
آرین_من دوسش ندارم
_با اخم بهش نگاه کردم
آرین اونطوری بهم نگاه نکن الیسار دست خودم نیست
_تو سست ترین ادمی هستی که تا حالا دیدم آرین
آرین_وقتی از هیچی خبر نداری قضاوت نکن الیسار
_چرا آب پرتغالتو نمی خوری؟چشمت دنبال کیک شکلاتی منه؟
نالید_الیسار
_حرفات برام بی ارزشه
آرین_من با خودم عهد بسته بودم که تا زمانی که تو مجردی از خواستنت دست بر ندارم
_حالا که خلافش ثابت شد
آرین_مجبورم شدم...به خاطر اعتماد به دوستم ای کاش خودم اونو چک کرده بودم
_چی رو چک کردی بودی چی میگی؟
گوشیم توی جیبم لرزید برای دومین بار میخواستم بازم بیخیالش بشم اما با دیدن اسم المیرا..
_جانم
_کجایی الیسار
_بیرونم با آرین چرا نفس نفس نفس می زنی؟
_بیا خونه منم دارم می یام بدوو
_چی شده حرف بزن
_بابا داره میاد
_چی بابا؟الان؟قرار بود سه شنبه هفته دیگه بیاد
_نمی دونم چش شده سریع برگرد خونه وقت نداریم
عین جت از جام پریدم و بدون توضیحی به آرین اومد بیرون بعد از رد شدن 3،4 تا ماشین بلاخره یکی شون ایستاد در حین سوارشدن بودن بودم که آرین داد زد صبر کن اونقدر بهم ریخته بودم که اهمیتی ندادم ...قلبم تند تند می زد استرس بدی افتاده بود به جونم اگه بابا می فهمید که من اونجا بودم چی میشد!!!گوشیمو از توی کیفم بیرون آوردم و زنگ زدم به مامان اونم مثل من مظطرب بود...دلم گرفت...انگار رفتم خونه مردم و دزدی کردم....نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به این که چی پیش میاد فکر نکنم نزدیکای خونه بود که زنگ زدم به مامان ،بابام هنوز نرسیده بودخداروشکر کردم ...المیرا توی حیاط ایستاده بود به گوشه حیاط نگاه کردم وسایل هایم یه گوشه بود..تمیز و شیک باید گم میشدم از این خونه...از کنار المیرا رد شدم و رفتم
المیرا_کجا؟
_یه چیزیم و میخوام بردارم
المیرا_سریع تر الیسار الان مانی میاد دنبالت
_نمیخواد لازم نکرده خودم می رم
المیرا_لجبازی نکن دختر
_گفتم نه
دلم شکست و انگار با شکستنش یه روزنه از توی چشمام پیدا شد ولی نزاشتم که غرورم هم از چشمام پایین بریزه مامان توی راه روی جلو در ایستاده بود به اونم توجهی نکردم و رفتم بالا از همه چیز و همه کس دلخور بودم با اینکه می دونستم اونا مقصر نیستن...سریع تخته شاسی رو برداشتم و بعد از اینکه که کاغذ سفید روش گذاشتم تا اثر هنریم و کسی نبینه!!!رفتم پایین آرین تو حیاط بود اووووف همین یکیو کم داشتم
آرین_من می رسونمت
_خودم می رم
آرین_ماشین دارم بیکار هم هستم
_برو سودابه جون برس
خودمم نمیدونم چجوری این جمله رو ادا کردم کاملا بی منظور ولی آرین از اون برداشت خوبی کرد
******************
خودمم نمیدونم چجوری این جمله رو ادا کردم کاملا بی منظور ولی آرین از اون برداشت خوبی کرد
آرین_ساکتو بده من سنگینه
_زبون آدم نمیفهمی؟خودم می رم
مامان که تا اون موقع ساکت مونده بود به حرف در اومد
مامان_ولش کن خاله بزار خودش بره
اینو گفت و رفت داخل..چشماش پر اشک بود
وسایلامو که تقریبا سنگین هم بود برداشتم و کشون کشون تا دم در بردمشون
آرین_دیدی گفتم نمی تونی
اومد کنارم ایستاد و چمدونم و از دستم گرفت دستشو دراز کرد که تخته شاسی و بگیره...کشیدمش عقب جلو تر از من راه افتاد و اونا رو توی ماشین گذاشت و در جلو رو برام باز کرد از خونه که یه کم دور شدیم نفس راحتی کشیدم اگه بابا منو توی خونه می دید چه افتضاحی به بار می اومد
آرین_حرفام نیمه موند
_اصلا اعصاب ندارم
آرین_می دونم
_خوب پس بس کن
آرین_منم نمیخواستم الان دربارش حرف حرف بزنم میخوام قول یه روز دیگه رو بهم بدی
_روز دیگه ای در کار نیست
آرین_الیسار بخدا مهمه
_چی مهمه؟همون حرفای همیشگی
آرین-نه حرفای همیشگی نیست
_خیل خوب ببینم کی وقت میکنم
به گوشیش که جلو داشبورد داشت زنگ میخورد نگاه کردم..."سوابه..." گوشیو گرفتم سمتش ریجکتش کرد
_چرا جوابشو نمیدی؟
آرین_بعدا بهش زنگ می زنم
_چرا الان جواب ندادی؟
آرین_دارم رانندگی میکنم
آهانی گفتم و دیگه ساکت شدم در حالی که دلم بدجوری برای سودابه می سوخت به عشقش رسیده بود ولی چه رسیدنی..!!!
با اینکه اصلا میل نداشتم دوباره آرین و ببینم اما احساس میکردم اینبار بر خلاف همیشه واقعا حرفاش مهمه..هر چی تیکه های پازل شده صحبت هاشو بهم میچسبوندم چیزی دستگیرم نمیشد...ماشین جای بدی برای صحبت کردن نبود مسیر هم تقریبا طولانی بود ...ولی ذهن من آشفته بود...
ساعت 8 بود و این یعنی جویا الان خونه بود یهو دلم هُوری ریخت پایین بی اراده لبخند زدم تپش قلبم نا منظم شده بود انگار توی دلم یه چیزی به جز دلم هم نبض داشت..!!!
آرین می خواست پیاده شه که باز هم گوشیش زنگ خورد این چهارمین بار بود....گوشی رو برداشتم و دکمه اتصال زدم و گذاشتمش در گوش آرین بااجبار گفت
_بله!!
پیاده شدم و چمدون و تخته شاسی که تو تموم راه توی بغلم بود و برداشتم و با دست برای آرین بای بای کردم چمدونم و گذاشتم روی زمین و خواستم کلید بندازم که پشیمون شدم...زنگ و زدم چند ثانیه ای منتظر شدم کسی جواب نداد دستم رفت سمت کیفم که....در باز شد و قامت جویا جلوی در پدیدار بی اراده لبخندی زدم
********

 


 
 
 

 

 

 

**********



 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 30
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 87
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 102
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 292
  • بازدید ماه : 292
  • بازدید سال : 14,710
  • بازدید کلی : 371,448
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس