loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 317 پنجشنبه 23 آبان 1392 نظرات (0)

سارا اولش اصلا تحویلم نگرفت که خوب این چیز دور از انتظاری نبود ولی با اصرارهای پی در پی من و با قیافه ای که مشخص بود از زور حرص میخواد خفم کنه رضایت داد که بهم بگه قضیه از چه قراره با اینکه صورتش نارضایتیشو نشون میداد ولی میتونستم بفهمم که خودشم دوست داره یه چیزایی رو بگه و یه جوراییشاید تبرئه بشه
دستی توی موهاش برد و پوفی کشید به نیم رخش که از قسمت فک منقبض شده بود نگاه کردم میتونستم خوب تشخیص بدم که از یاد آوری خاطراتی که شاید یه روزی چاشنی زندگیش بوده رنج می بره اما میخواد تعریف کنه تا شاید این بار از رو دوشش که نه از رو دلش برداشته بشه....باری که حامل چیزای سنگینی بود چیزایی که میتونست هم باد هوا باشه و گذرا و هم مثل آتیش سوزنده ....و حالا از بد روزگار قلب جویا هیزم و حرفاش شعله ور شده بودن...

احساس کردم دیگه نمی تونه و داره عذاب میشکه
-اگه اذیت میشی نمیخواد چیزی بگی
_یعنی اگه نگم همه چیزو یادم میره؟
_مسلما نه.....!!!!!ولی خوب شاید بشه تو یه شرایط بهتر و با وضع روحی خوب تر..
_فکر نمیکنم حالا حالاها به روز اولم برگردم
_شنیدی میگن از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟
پوزخندی زد و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو اروم بست
تا تورفتی همه گفتند از دل برود هر آنکه از دیده برود
و در آن لحظه همه به ناباوری غصه من خندیدند
وکنون آه تو ای رفته سفر که در این کلبه خاموش هنوز یادگار تو بجاست
کاش یک لحظه سرود شب اندوه مرا میخواندی
که چه ها بر من آزرده گذشت و بدانی تو که از دل نرود هر آنکه از دیده برفت
_این چرت و پرتا که اسمش روشه "شــعر" تو چرا توجه میکنی؟
جویا_عشق اگه حقیقی باشه هیچ وقت محو نمیشه
_اگه چی باشه؟
چشماشو باز کردو در حالی که به سمت چپش یعنی رو به خیابون متمایل شد و دوباره حرفشو تکرار کرد
_بوده؟
جویا_یعنی تو فکر میکنی نبوده؟
-نه اینکه بخوام بگم هوس بوده یا بچه بازی نمیدونم حتی شاید این لفظ بچه بازی بیشتر بهش بیاد اما عشقی که کورکورانه بوجود بیاد بی دلیل هم ممکنه از بین بره
جویا_از کجا مطمئنی که کور کورانه بوده؟
_از اونجایی که الان به بن بست خوردی
جویا_هر عشقی که سرانجامش پوچی شد کورکورانه انتخاب شده؟
_90 درصدش اره
جویا_رو چه حسابی انقد مطمئن حرف میزنی؟
تا اومدم جوابشو بدم گوشیش زنگ خورد و بعد از نگاه کردن به شمارش با یه ببخشید از ماشین بیرون رفت
از تو آیینه با چشمام تعقیبش کردم و با چشمایی که حالت خریدارانه داشت بهش زل زدم و تک تک حرکاتش رو زیر نظر گرفتم
با یه دستش گوشی رو گرفته بود و دست دیگش توی جیب شلوارش بود و با نوک تیز کفش مدام به لبه های جوب ضربه های اروم و پی در پی میزد به چشماش که حالت متفکرانه و لبهاش که نمیدونم ظاهرا و یا واقعا داشت میخندید توجه کردم در عین سادگی جذبه خاصی داشت از همون جذبه هایی که یه پلیس باید داشته باشه پشت این چهره جدی یه قلب مهربون لونه کرده بود از همون محبت هایی که یه مرد باید داشته باشه ازفکرم لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین یه لحظه از خودم خجالت کشیدم و برای اینکه یه جورایی خودمو تنبیه کرده باشم یه دونه زدم توی گوشمو با گفتن خاک بر سرت کلمو خاروندم و دندون هامو به هم فشار دادم پوفی کردم و دوباره به آیینه نگاه کردم...!!!نه مثل اینکه من ادم بشو نبودم دوباره اومدم یه چیزی بارخودم کنم که دیدم جویا نیست سرمو برگردوندم که دیدم کنار شیشه سمت خودش ایستاده و داره بم میخنده

************

یه خنده تصنعی تحویلش دادم از همون خنده ایی که وقتی یکی خرابکاری میکنه بی اختیار میزنه
جویا_حالت خوبه؟
_اره خوبم چطور مگه؟
بازم خندید و با گفتن هیچی روی صندلی نشست و گونه سمت راستشو نوازش کرد در حالی که هنوزم اون لبخند مهمون لباش بود دستمو به گونه ای که چک خورده بود کشیدم یه لحظه راست چپم یادم رفت برای همین دستمو به حالتی که مداد توشه گرفتمو یه چیزی نوشتم که فهمیدم گونه سمت راستمو زدم
نکنه دیده که من زدم تو صورت خودم و برا همین داره میخنده اونم گونه راستشو داشت لمس میکرد وای خدا اگه دیده باشه.....حالا میگه عجب دختر ابله ای مارو باش با کی رفتیم 13 به در البته شاید اینم نگه خوب خیلیا نظر منفیی روش دارن مثلا ممکنه بگه مارو باش که داریم رو دیوار کی یادگاری مینویسم اااااااه ه ه ه ه ه الیسار خفه شو چقدر حرف میزنی
سرمو تکون دادم و پوفی کردم با خم کردن انگشتام شروع کردم به تلق تلق کردن کردن
جویا هم با همون لبخند محو ماشینو روشن کرد و گفت:
یعنی اگه روزی نیم ساعت وقتتو به من اختصاص بدی غم و غصه هام یادم میره
لبمو به دندون گرفتم و احساس کردم وقتشه که سرخ و سفید شم
جویا در یه شیرینی فرشوی نگه داشت
جویا_تیز بپر پایین
_چرا؟
جویا_برو شیرینی بخر
_چرا؟
حالا اونو بعدا میگم
_چرا بعدا خوب؟
جویا_زیــــــرا برای اینکه...!!!!
جویا_پوف..از دست شما دخترا
_میری یا برم؟
_نه نه میرم فقط چی بگیرم؟
_یک کیلو تر یک کیلو خامه ای
با اینکه حرصم گرفته بود ولی درو اروم بستم و در حالی که زی لب غر غر میکردم وارد شیرینی فروشی شدم و طبق دستور آقا عمل کردم
دیگه تا خونه نه جویا چیزی گفت و نه من چیزی پرسیدم فقط به موزیک داخل ماشین گوش میکردم که اونم خارجی بود و هیچی ازش سر در نیاوردم بهش نمی اومد از این جور آهنگ ها گوش کنه مثل خیلی چیزای دیگه که بهش نمی اومد اما جزء خصلت های بد و خوبش حساب میشد
خوب که دقت کردم دیدم پیچیدگی این ادم ظوری که ناخواد آگاه باعث میشه قسمتی از ذهنم بهش اختصاص بدم وتوی طول روز حدااقل 3 بار بهش فکر کنم موقع پیاده شدن جعبه شیرنی رو روی صندلی گذاشتم و با گفتن شب بخیر رفتم سکت الونکم
جویا_آخه تو که نه میتونی خود دارباشی و نه حفظ پاهر کنی چرا سرتو میندازی پایین میری؟
مات بهش خیره شدم
جویا_منکه میدونم داری فزولی می میری .....آخ آخ که غرور بد چیزیه
حرصم گرفته بود اومدم جوابشو بدم که چیزی گفت و حرف تو دهنم ماسید
هنوز تو بهت حرفش بودم که صدام زد و منتظر موند تا خودمو بهش برسونم.....کنارش راه می رفتم اما همش حرفش رو برای خودم حلاجی میکردم
"وقتی حرص میخوری خیلی با نمک میشی"
به تقلیداز خودش کفش هام بیرون آوردم و جفتشون کردم و ازش خواستم اون اول بره تو تا بتونم کفش که جفت نبود رو درست کنم راستش به این دسته عقاید خرافی اعتقاد نداشتم ولی از بچگی عزیز عادتمون داده بود که کفش هامون جفت باشه با یاد آوری اسم عزیز آهی که فقط و فقط به دلتنگی معنی میشد کشیدم و رفتم تو
آسیه خانوم یه تسبیح دستش بود که داشت مهره هاشو که هر کدوم یه جا افتاده بودن رو به سختی هل میداد توی نخ بی هیچ حرفی والبته بعد از سلام اونو ازش گرفتم و دونه دونه اونا رو توی نخ فرستادم و جویا هم باقی مهره ها رو کنارم گذاشت کارم که تموم شد اونو از قسمتی که پاره شدم بود گره زدم دادم دستش اونم دستشو برد پشت گردنمو اروم پیشونیمو بوسید کمی خجالت کشیدم و بی اختیار گره روسریمو سفت تر کردم باورم نمیشد از چیز به این کوچیکی شرم کرده باشم نمیدونم شرایط تغییر کرده بود یا این من بودم که داشتم تغییر میکردم
جویا همچنان لبخندشو حفظ کرده بود و باهمون ژست در جعبه شیرینی رو باز کرد و دادش دست من و روبه آسیه خانوم:
جویا_مامان این شیرینی پیدا شدن کار برای آبجی کوچیکمه
بگذریم که ازشنیدن لفظ"آبجی"بی اراده اخمام تو هم رفت ولی نمی دونستم چطوری خوشحالیمو ابراز کنم اگه به خاطر وجود آسیه خانوم و ترس از قیافه جویا نبود می پریدم یه ماچ درست و حسابی ازش می گرفتم اونقدر خوشحال بودم که حتی یادم رفت اصلا این کار چیه کجاست چطوریه که جویا خودش شروع کرد به توضیح دادن که تو یه موسسه هنر باید مربی بشم و کارش پاره وقته و به درسم صدمه نمیزنه یعنی فقط روزای خاصی از هفته باید میرفتم اونم چند تا ساعت نه بیشتر و درقبالش پول خوبی بهم میدادن چون هم بالای شهر بودم و هم من یه جورایی سفارش شده جناب سروان بودم.....
اون شب از ذوق و خوشحالی خوابم نمی برد اونقدر ذوق زده شده بودم که به کل جویا و مسائلش یادم رفت البته خوب خودش هم دست کمی از من نداشت برق شادی رو توی چشماش غمگینش دیدم!!!!!!

*************

فردا صببح قرار بود برم به اون هنر کده و به همین خاطر کمی استرس داشتم اما نگاهم به بوم های اطرافم یه جور قوت قلب بود برام...تا نیمه های شب بیدار بودم و به چیز های جور واجور فکر میکردم و دم دمای صبح دیگه خوابم برد وقتی بیدار شدم که جویا پشت در خودشو خفه کرده بود دویدم دم در و خواستم بازش کنم که یه دفعه یاد اون موقع افتادم که منو صبح با اون وضع ژولیده دید و رفت کنار برای همین از پشت در گفتم الان آماده میشم و پریدم توی اتاق تند تند لباس پوشیدم و سریع یه آبی به سرو صورتم زدم و یه رژ انداختم توی کیفم که هر وقت تونستم بزنم که لااقل از این حالت بی روحی خارج بشه

از اینکه هیچی حتی یه کرم مرطوب کننده هم به صورتم نزدم کلافه بودم و مدام به خودم غر میزدم که چرا انقد بی برنامه ام...اما راستش مشکل اصلی من این وسط این بود که جویا منو با چشمای پف کرده و این صورت به اصطلاح شسته ی، نشسته میدید
تند تند کتونی هامو پوشیدم و بندشو نبستم اونو توی ماشین ببندم و بیش تر از این جویا رو معطل نکنم ماشین توی حیاط نبود یه ذره سرعتمو بیش تر کردم و رفتم توی کوچه جویا به ماشین تکیه داده بود در حالی که دستشو روی صورتش گذاشته بود دقیقا شستش سمت چپ و چهار انگشت دیگش سمت راستش بود و دستای پهن مردونش چشماشو پوشش داده بود .....این حالت فقط به یک چیز تعبیر میشد!!!کلافگی
با صدای نسبتا بلندی سلام و صبح بخیر گفتم و بی توجه به بندای دراز و بلند کتونیم از رو جوب رد شدم که باعث شد سکندری بدی بخورم...
جویا جلوم زانو زد و حیرون پرسید چی شده با سرمو همونطوری نگه داشتم و چشمامو تا آخرین حد ممکن بالا آوردم و با خشم بهش نگاه کردم
بی عرضه حتی نتونست دستمو بگیره لابد پیش خودش گفته من نا محرمشم اه که حالم بهم میخوره از عقایدت جویا...!!!
با خشم و با صورتی که مطمئن بود ملتهب شده ایستادم تموم وزنمو روی یه پام انداهتم و بی هیچ حرفی نشستم تو ماشین لجباز بودم ولی به پول و کار احتیاج مبرم داشتم
نمیدونم شاید جویا متوجه دلخوری من شد شایدم اصلا براش مهم نبود در هر حال توی سکوت رانندگی میکرد
اون ظبط لامصبتو روشون کن لااقل
به پام نگاه کردم هنوز بندای کفشم باز بود با حرص پای چپمو اوردم بالا و بیخیال اینکه روکش ماشینش کثیف میشه گذاشتمش روی صندلی و دور مچ پام بستمش و بعد از اون بندِ کفشِ پایِ چپم....یه کمی هم لفطش دادم که جویا ببینه و حرص بخوره که دریغ از یه نیم نگاه
در آموزشگاه ایستاد به سر درش نگاه کردم


نگار خانه جیحون


با مدیریت حسین شفق





مرسیی گفتم و از ماشین پیاده شدم و جویا بی هیچ حرفی سفارشی یا حتی یه بچه راهنمایی گازشو گرفت و رفت بی اهمیت بهش داخل شدم و اول از همه دنبال دستشویش گشتم رژ لب مای صورتیمو از کیفم بیرون اوردم و زدم و بعدم یه ذره به انگشتام مالیدم وکشیدم به صورتم خوب نشد ولی بهتر از هیچی بود البته با اون ابرو های پرم منظره ای ایجاد شده بود که قابل وصف نبود اصلا....چند تا نفس عمیق کشیدم که بوی بد دستشویی باعث شد به سرفه بیفتم
ای بمیری که ریلکس کردنتم به ادما نرفته
از سرزنش خودم خندم گرفت چشمکی نثار خودم کردم و رفتم ساختمونش خیلی بزرگ نبود وپیدا کردن دفتر مدیریت خیلی طول نکشید مقنعمو روی موهام مرتب کردم و تقه ای به در زدم و با صدای بفرمایید اروم و با طمانینه تا وسط های اتاق رفتم و بعدا از ایستادن کامل سلام ارومی گفتم
یه آقای لاغر و قد بلند با یه ریش پرفوسوری و موهایی که مشخص بودتازه کوتاه شده و یه کت شلوار شیک و نوک مدادی و کفش هایی که به سیاهی زغال میگفتن زکی!
راستش اصلا انتظار دیدن چنین فردی رو نداشتم همش تصورم ازش این بود که باید صاحب یه موهای ژولیده درست مثل باب راس همون نقاش برنامه لذت نقاشی که جوجه رو موهاش لونه میکنه باشه یا لباس هایی نامرتب یا یه جور تیپ هنری که با بقیه اقشار جامعه یه تفاوت هایی داشته باشه یا اینکه حدااقل الینجا،تو محل کار خودش تمایزش رو با سایر مردم نشون بده
دست از ورانداز یا بهتر بگم فضولی برداشتم
_سلام من دیبا هستم
خواستم بگم که جویا منو معرفی کرده اما سریع شناخت
شفق_بله بله شما باید از آشناهای اقای افشار باشید
لبخندی زدم و با سر حرفشو تایید کردم روی یکی از صندلی ها نشست و با دستش منو به نشستن روی صندلی رو به روی خودش دعوت کرد اونقدر شمرده شمرده و اروم صحبت میکرد که یه جور آرامش خاص به ادم تزریق میکرد
بعد از اینکه تمام شرایط رو گفت و منم با روی گشاده قبول کردم گفتم فقط یه چیز!
_چی؟
شفق_من باید یکی دوتا نمونه کار از شما ببینم که بفهمم شما قادرید تو چه سطحی کار کنید
_اما من الان هیچی همراهم ندارم
شفق_اما من به اقای افشار گفتم که بهتون بگه
نا خود اگاه اخمی روی صورتم نشست
_اما چیزی به من نگفت
شفق_بلاخره شما که از من انتظار نداریدمن ندیده به شما سطحی رو بدم که ممکنه بالاتر یا خدایی ناکرده پایین از مهارتتون باشه
با اینکه از دست جویا عصبی شده بودم ولی اینطور حرف زدنش یه جورایی بهم ارامش خاطر میداد
قرار شد تا عصری چند تا از کارامو ببرم و کاری که قرار بود از امروز شروع کنم و ناچارا موکول کنم به فردا
************


توی کیفمو نگاه کردم همش 15 تومن داشتم کارت عابر هم همرام نبود میخواستم برم آرایشگاه دیگه رسما چنگیز شده بودم بیشتر اوقات مامان صورتمو تمیز میکرد یعنی هر وقت که حسشو داشت یه پاآرایشگر بود
اهی کشیدمو درکیف پولیموکه بسته بودمش دوباره بازکردم و به عکسش نگاهی انداختم چقد دلم براش تنگ شده بود چند باری اومده بود خونه المیرا و زنگ زده بود مه برم ببینمش اما من با غد بازیام هم اونو از دیدن خودم محروم کردم و هم خودمو حسرت به دل گذاشتم به ساعت نگاهی کردم تا ظهر کلی وقت بود بدون اینکه به عاقبتش فکر کنم اولین تاکسی که دیدمو نگه داشتم و بعد از دادن ادرس خونه سابقم خودمو با شنیدن رادیو سرگرم کردم

احساس میکردم چقدر با اینجا بیگانه ام
با این خیابون با این کوچه خونه ها آدماش....حتی اون درخت توتی که هر عید آویزونش بودم
رو به روی در خونه ایستادم هنوز چند تا از یادداشت هایی که ناشیانه رو در نوشته بودم مونده بود
من رفتم کلاس کلید همون جای همیشگی
هر چی به گوشیتون زنگ زدم هیچ کدومتون در دسترس نبودین من با بچه ها دارم میرم بیرون
اهی کشیدمو دستموبردم سمت زنگ نمیدونستم دارم کار درستی میکنم یا نه ولی مگه یه ادم چقدر تحمل داره دلم برای همه تنگ بود حتی بابایی که مسبب تموم تنهاییام بود حتی دلم برای اونم پرکشیده بود.....!!!!!!
زنگو زدم و از جلوش رفتم کنار
_کیه؟
صدامو تغییر دادم
_تشریف بیارید دم در
_شما؟
_شما تشریف بیارید عرض میکنم
رفتم پشت دیوار مامان اود دم در مطمئن بودم این وقت روز بابا نیست یه کمی ایستاد و بعد خواست درو ببنده که پریدم جلوش و گفتن
پخخخ
خیلی ترسید دستشو گذاشت رو سینشو بلند بلند نفس میکشید بعد یهو انگاری که تازه منو دیده باشه جیغی کشیدو و بی هوا بغلم کرد احساس کردم دستمو که از پشت، رودوش مامانم انداختم خیس شده ...به صورتش نگاهی کردم غرق اشک بود چشمای منم نمناک بود فقط نمناک!!!
عین کسایی که بعد از چندین سال وارد خونه قدیمیشون میشن داشتم درو دیوار های خونه رو با چشمام میخوردم هیچی تغییر نکرده بود فقط من دیگه نبودم..!
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم وخودمو پرت کردم توی اتاق وپشت در نشستم ...پاهامو توی شکمم جمع کردم و با دست قلاب شدم نگهشون داشتم
بغض داشتم..قد تموم بی اعتناعی ها....قد تموم خار شدن ها...قد تموم پس زدنا...قد تموم بی پناهی ها...
نمیدونم دلتنگیم بهونه بغضم بود یا بغضم بهونه دلتنگی...!!
حسرتِ نگاهم به اجزای اتاقم فریاد میزد....بی صدا گریه میکردم
با کوبیده شدن در با سر آستینم اشکامو پاک کردم و هینی که بینی میکشیدم بالا:
_برو مامان الان میام
اول یه آب به سرو صورتم از همون روشویی طبقه بالا زدم و بعد رفتم
مامان هم کلی حرف تو دلش تلنبار شده بود مدام درو دل میکرد و از تنهایاش میگفت جوری که من دیگه دلم نیومد حرفی بزنم و گله کنم یک ساعتی بیشتر نموندم و برای فرار از چشم تو چشم شدن با بابام برگشتم و عوضش از مامان قول گرفتم که هر وقت بابا نبود یه سری به من بزنه و به قولی از تنهایی درم بیاره
ترافیک سنگینی بود و تا رسیدم خونه دیگه دم دمای ظهر بود وارد کوچه که شدم به ساعتم نگاه کردم یا جویا اومده بود یا میخواست بیاد
کلید انداختم و درو باز کردم که دیدم جویا تو حیاط و داره چند تا بسته از تو ماشینش می بره داخل سرسری سلامی تحویلش دادم و سرمو انداختم پایین که برم
جویا:امروز چطور بود؟
_عالی
_یعنی کارتو شورع کردی؟
_اوهوم همه چیز فوق العاده بود مرسی اقا جویا
به اصطلاح میخواستم حرصو در بیارم لبخندی زد و لبشو تر کرد
جویا:پس برای هنر جوهات میخوای نمونه کار ببری؟
دستامو مشت کردم
لعنتی.....!!!
فقط خواستم بگم فراموش کردم بگم چون صبح هم خیلی دیرم شده بود و نیم ساعت تاخیر رو برام ثبت کردن
_ببخشید که به خاطر من مشکل برات پیش اومد ار روزای دیگه خودم میرم تا دیگه دیر نرسی
سری تکون داد و بی هیچ حرفی راهشو کشید و رفت و منم خیره به قدماش مونده بودم حتی مردونه هم راه میرفت...با ابهت!!محکم..

***************

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و به خیال اینکه ساعته دکمه قرمزو فشار دادم و دوباره خوابیدم طولی نکشید که صداش دوباره در اومد اینبار بدون اینکه چشممو باز کنم یه دونه از دکمه هارو زدم و بعد از یه ذره غرغر رفتم زیر پتو که حس کردم یه صداهایی میاد سرمو از زیر پتو در اوردم صدا از گوشیم بود واون ور خط جویا:
سقف اون خونه بیاد پایین تو تکون نمی خوری نه؟؟ بعدشم دیر بیدار میشی حرفیم که بزنم بت برمیخوره الان داری صدای منو؟ یا داری خواب میبینی
اول صبحی شیطنتم گل کرد هیچی نمیگفتم
جویا:الیسار ....با توام اولین کلاست ساعت 8 ها نمی رسی خیر سرم من ترو ضمانت کردم کاری نکن که پشیمون شما
حرصم گرفت
_مثلا پشیمون شی چیکار میکنی
صدای خندش تنها چیزی بود که سکوت صبح آفتابیمو می شکست
جویا_شما دخترا رو باید حرص داد نیم ساعت وقت داری حاضر شی دیر کردی من رفتم
_خوب برو فکر کردی حالا بهت التماس میکنم؟
جویا:اگه بدونی که کپی کارت ملی و شناسنامم رو به عنوان معرف نیاز دارن شاید التماس هم بکنی
گوشی رو قطع کردم و گرفتمش تو مشتم و به ساعت نگاه کردم نیم ساعت زمان خوبی بود البته برای یه میک آب درست وحسابی با فاکتور گرفتن از صبحونه که خوب مشخصا آرایش از نون شبم مهم تر بود
در حالی که آخرین دکمه مانتومو می بستم به ساعت که داشت نشون میداد هنوز 5 دقیقه دیگه وقت دارم نگاه کردم
از تو یخچال یه پنیر کوچیک دست نخوره با یه ذره خیار و گوجه برداشتم و قبل از اینکه جویا بیاد بیرون خودم درو باز کردم و کنار ماشین ایستادم که همون موقع جویا اومد و تا منو دید نیشش باز شد
جویا:میبینم که تهدیدم جواب داد زود تر از من اومدی
یه نگاهی به در کرد و لبخندش پررنگ تر شد
_اگه سوئیچ داشتم ماشینو هم میبردم بیرون
نیش خندی زد و دست کرد توی جیبش و سوئیچ و برام پرت کرد
تو هوا گرفتمش
جویا_بشین
_نه اون مال موقعی بود که تونبودی الان میخوام خودمو مسخره کنم از تو حیاط ببرمش تو کوچه؟
جویا:تا در محل کارت بشین
اینکه چقد از شنیدن اسم محل کار و اینکه بعد از مدت ها میتونم پشت ماشین ذوق کردم بماند
تابلوها رو گذاشتم صندلی عقب و نشستم جویا هم درو بست و نشست کنارم و کیفمو که گذاشته بودم رو صندلی گذاشت تو بقلش
_ببخشید عادت کردم .کیفمو بده نگهش میدارم
جویا_جاش خوبه برو
یادم افتاد که میخواستم صبحونه رو تو ماشین بخورم
_بیا تو بشین من پنیر واینا اوردم هنوز صبحونه نخوردم
جویا_منم نخوردم
_تو دیگه چرا؟
یه ربع فقط داشتم زور میزدم تو بیدار شی ها
_خیل خوب بیا بشین من لقمه میگیرم
جویا:شاید آشپزیم تعریف انچنانی نداشته باشه ولی یه لقمه گرفتن کاری نداره
کیفمو داد دستم و گفت سریع بده هر چی اوردی که وقت نداریم
در کیفمو با یه ذره تردید باز کرد مو با نگاهی که کمی ابهام توش غلت می زد پلاستیکو دادم دستش راستش باور اینکه اون جویای سخت اینطوری مهربون بشه برام کمی غیر قابل درک بود
با حوصله لقمه میگرفت و میداد دستم یکی خودش یکی من و جالب اینجا بود که لقمه های خودشو بزرگ تر میگرفت و لقمه های من کوچولو تر بود .....دونه دونشو خوب تو دهنم لمس میکردم بعد قورت میدادم اینا رو دستای یه مرد مغرور گرفته بود و نمیشد ضمانت کرد که باز هم طعم یه پنیر ساده خوش مزه رو اینطوری حس کنم
موقع پیاده شدن یه پاکت کوچیک داد و دستمو گفت بدم به آقای شفق با یه لبخند ازش تشکر کردم و بقیه حرفامو تو دلم به دلش گفتم...
نمیدونی مهربون بودن یه ادمی که با همه سرسخته چقدر شیرینه...
تابلوها رو توی مشتم محکم تر کردم و سعی کردم تمرکزم رو بدم به دستی که تا چند لحظه دیگه باید یه هنر رو خلق میکرد و بقیه اونو آموزش میداد تموم ذهنم رو تهی از اتفاق های افتاده و نیفتادم کردم و بعد از اینکه گوشیمو خاموش کردم و از مرتب بودن سر وضعم مطمئن شدم رفتم توی اتاق شفق
باز هم همونطوری مرتب و تمیز ....سلام آهسته ای کردم که اونو با یه جواب گرم تر بهم پس داد
از کارهام خوشش اومده بود...درخشش رضایتو توی چشماش به وضوح دیدم
شفق:عالیه...شما درست مثل خالق خودتون ،خالق زیبایی ها هستین بانو..به نگار خانه من خوش اومدین......!!!
بی اختیار سمت چپ وراست لبم کشیده شد و دندونام خودنمایی کردن
شفق:انگار خداوند هنر به تصویر کشیدن بهترین هارو تو وجود یکی از بهترین های خودش نهادینه کرده
از خوشحالی و شعف نمیتونستم دیگه باایستم کف دستام کاملا عرق کردبود و گونه های سرخم سرخ تر شد بود دکمه پایین مانتوم داشت کنده میشد انقدر که کشیدمش...من این دسته تعریف ها رو زیاد شنیده بودم ولی اینبار جدید بود...یه جورایی ناب بود...این دسته تمجدید ها برای من کیمیا بود
انرژیِ زیادم زیاد تر شد و دستام برای گرفتن قلمو حریص تر..
بی معطلی پاکتو دستش دادم و رفتم دنبال کلاسی که شفق گفته بود ذهنمو که همش معطوف حرفای شفق بود جمع وجور کردم و سعی کردم به افکارم نظم ببخشم یه نفس عمیق کشیدم و ناخود آگاه بسم الله گفتم و بعد وارد شدم
خودمم از گفتن این لفظ و جاری شدنش روی لبام تعجب کردم ولی فعلا وقت فکر کردن به حاشیه ها نبود...

***********

کف آشپزخونه نشسته بودم و بی هدف به بسته های فریز شده رو به روم که کم کم داشت اب میشد نگاه میکردم...کلافه بودم وقت هم داشت میگذشت و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم مردد بودم ولی باید یه کاری میکردم شماره مامانو گرفتم با سومین بوق برداشت

_سلام مادر فدات بشه
_سلام مامان خوبی ؟
_الهی فدای صدات بشم کجایی مادر
آهی کشیدم
_کجا باید باشم خونه
سکوتشو که دیدم خودم ادامه دادم
-بابا کجاست؟
_بابات؟ چرا می پرسی چیزی شده؟
_ببین من چقد بدخت شدم که با اومدن اسم بابام اینطوری تو باید حول کنی چیزی نشده فقط به کمکت احتیاج دارم امروز صاب خونه و پسرشو دعوت کردم اینجا یه غلطی کردم خودمم توش موندم یه چیزایی بلدما ولی مامان حس میکنم وقتی میخوام زیاد تر درست کنم خراب میشه اصلا نمیدونم چی درست کنم
مامانم خنده شیرینی کرد
_الان میخوای من برات درست کنم؟
_خوب اره دیگه
_خیل خوب ببینم چیکار میکنم میتونم بکنم
_نه مامان جواب قطعی بده آبروم در خطره
_حقا که کدبانویی بهت نمیاد تا یک ساعت دیگه اونجام چیزی کم کسری نداری سر راه بگیرم؟
_عاشقتم مامان جون نه فقط زودی بیا
بسته های گوشت و مرغ و گذاشتم توی فریزر و مشغول تمیز کردم خونه شدم نمیدونم چی شد که آسیه خانوم و جویا رو دعوت کردم شاید چون دلم هوس یه غذای دسته جمعی رو کرده بود البته بیشتر هم دنبال یه راهی برای جبران زحمات جویا بودم
مامان زود تر ازونی که گفته بود رسید و دقیقا زمان باقی مونده تا تکمیل یک ساعتو مشغول آنالیز کردن خونه و نظر دادن شد و اخرش با گفتن خوبه بد نیست رفت توی آشپزخونه رفتم کنارش ایتسادم که گفت توی دست و پای من نپلک
_ئه مامان همین کارارو کردی که الان گیر افتادم دیگه یه غذا بلد نیستم درست کنم
مامان_اینهمه مدت یاد نگرفتی الانم یاد نمیگیری فقط غذای منو خراب میکنی برو همین که گفتم
پوفی کردم و سرگرم تماشا کردن تلوزیون شدم
اینکه میدونستم الان مامان تو آشپزخونه خونه منه حس قشنگی بود که نمی تونم وصفش کنم
با آرامش لم داده بودم پای تلوزیون و خاطره های اون زمانو برا خودم مرور میکردم زمانی که حالا قدرش رو میدونستم آخ که چقد دلم برا خونم تنگ شده بود برا لم دادن پای توزیون برای صدای تلق و تولوق ظرف ها از توی آشپزخونه برای بوکشیدن غذا برای در رفتن از زیر کار دلم تنگ بود...تنگِ زندگی تنگ مامان تنگ بابا تنگ داشتن...بودن...خواسته شدن...
با صدای مامان از فکر و خیال بیرون اومدم و قطره اشکی که مصرانه قصد خارج شدن از چشمم رو داشت با پلک زدن پس زدم و با لبخند رفتم توی آشپزخونه
یه لیست بلند بالا انداخت تو بغلم و گفت سریع برم خرید
او چه جدی شده بود...!!
خندم گرفت
کلمو خاروندم و بهش نگاه کردم..
_چرا نمیری پس دیر میشه ها
_خوب ...آخه اینا زیادن
_یعنی چی که زیادن تنها با دوبسته گوشت که نمیتونم غذا درست کنم اگه میگفتی از خونه برات می اوردم
_آخه..
مامان_اخه چی؟برو دیگه چقد لفتش میدی
_وای مامان پولم کمه خوب
سری تکون دادو با حرص رفت سر کیفش
مامان_از اول نمی تونستی بگی؟ یعنی انقد غدی که حاضری بری گدایی کنی ولی به من نگی پول میخوام آره؟
پولو تو هوا ازش قاپیدم و با خنده ای که از دیدن قیافه عصبیش نشات میگرفت ازش تشکر کردم وبعد ازپوشیدن لباس اونم تو 5 دقیقه سریع خودمو به سوپری رسوندم
مامان از کوچیک ترین چیزا هم نگذشته بود اون چیزایی رو که خیلی ضروری بود گرفتم و بقیش رو گذاشتم سر فرصت بخرم یا وقتی آسیه خانوم میره خرید با اون برم
به ساعت نگاهی انداختم جویا الان باید از اداره برگشته باشه و دیگه دم دمای اومدنشونه رفتم توی اتاق و یه بلوز آستین بلندیشمی انتخاب کردم که سر آستیناش رو کمی تور چین دار پوشش داده بود یقش زیادی بزرگ بود و تموم بدنم مشخص بود ناچارا درش اوردم و یه تاپ مشکی یقه دار پوشیدم و یه کمربند زنجیر شکل که سرش یه قلب کوچیک داشت و نصش آویزون میشد رو هم بستم یه دامن بلند مشکی که پایینش حریر کار شده بود هم پوشیدم وتنها صندل بدون پاشنه ای که داشتم رو هم پام کردم
و یه شال مشکی که پایینش با چند تا مهره درشت سبز کار شده بود رو سرم کردم
و رفتم جلوی همون آیینه همیشگی که توی دستشویی بود نمیخواستم زیاد آرایش کنم به خاطر همین به یه رژ لب و کمی ریمل اکتفا کردم که همونم به صورتم جلوه خاصی داد این جور لباس پوشیدنو دوست نداشتم اما خودمو که نگاه کردم دیدم همچینم بد نشدم..مامان کمی از دیدنم جا خورد
_میخوای این لباسا رو بپوشی؟
_اره ایرادی داره؟ زشت شدم؟
_نه فقط تو لباس آستین بلند این روسری..
خندیدم و درحالی که به غذاش ناخونک میزدم گفتم
_دیگه دیگه
_حالا خیلی بد ریخت شدم؟
_نه اتفاقا بهت میاد
حس کردم مامان داره برای دلخوشی من اینو میگه اما برام مهم نبود چیزی که مهم بود این بود که آسیه خانوم و جویا ساده بودن ساده لباس می پوشیدن و ساده حرف میزدن و بی اونکه بدونم چرا داشتم خودمو شبیه عقاید اونا میکردم عقایدی که هنوزم به نظرم مسخره می اومد
 
******
صدای ضربه های پنجه جویا منو به خودم اورده بود دیگه به نوع در زدنش عادت کرده بودم به مامان که بیخیال با همون سر وضع ایستاده بود و داشت از قرمزه سبزی میچشید نگاه کردم
_چرا لباستو عوض نمیکنی پس؟
_لباسی بهتر از این ندارم ولی همچینم بد نیست
بهش نگاه کردم یه بلوز با آستین سه ربع و شلوار مشکی ساده پوشیده بود موهای قهوه ایشم دم اسبی بسته بود
_مامان خواهش میکنم یه چیزی سرت کن
_چرا؟
_ترو خدا مامان چراشو بعدا میگم اصلا مانتوت رو هم بپوش جون الیسار
لباشو با حرص جمع کرد و با کوبیدن قاشق توی بشقاب کنار گاز رفت توی اتاق و منم با خیال راحت درو باز کردم که با دست جویا که توی هوا آماده فرود اومدن روی در وزدن ضربه سوم بود مواجه شدم لبخندی زد و دستشو مشت کرد و بعدش اوردش پایین لبخندشو بی جواب نزاشتم و بعد از دست دادن با آسیه خانوم راهنمایشون کردم داخل اول آسیه خانوم و بعد جویا نشست و همین هین مامان اومد فقط خدا خدا میکردم که سرد رفتار نکنه که همچینم خواستم عملی نشد فقط با آسیه خانوم دست داد و تمایلی به روبوسی از خودش نشون نداد و در جواب سلام جویا فقط با لبخند سرشو تکون داد لبمو گزیدم و سرمو انداختم پایین مامان رفت توی آشپزخونه و من ترجیه دادم کمی پیششون بشینم و کاستی مهمون نوازی مامانمو خودم جبران کنم کنار آسیه خانوم نشستم که اروم سرشو به گوشم نزدیک کرد
_چه خانوم شدی یا این لباسا خیلی بهت میاد یا اینکه این رنگ خیلی به صورتت میشینه
بی اختیار دستم رفت سمت شالم تای کنار گوشمو عمیق تر کردم و آهسته تشکر کردم نمیدونم چرا من الیسار دیبا کسی که توی مهمونی های بزرگ جلوی هر کس و ناکس می رقصیدو به هر نحوی جلون میداد و همه این موقعیت ها رو دیده بود و تموم این تعریف هارو شنیده بود اینطوری سرخ میشد...اینطوری کم می اورد...اینطوری کم می اوردم منی که از تعرف و تمجید زده شده بودم با تعریف های مادر جویا غرق لذت میشدم لذتی که هیچ وقت تو پوشیدن لباس های آنچنانی و مهمونی های جور واجور مزه مزه نکرده بودم
مامان با سینی شربت اومد و منم برای اینکه از مخمصه شرم و حیا فرار کنم سینی رو از دستش گرفتم و اول به آسیه خانوم و بعد به جویا تعارف کردم و جویا بی هیچ نگاه یا حتی نیم نگاهی لیوان رو از تو سینی برداشت و مشغول ور رفتن با موبایلش شد مامان جای منو گرفت و مشغول گوش کردن به حرفای آسیه خانوم شد جویا هم که سرش با ماس ماسکش گرم بود منم با انگشتم روی فرش نقش درست میکردم و بعد دوباره صافش میکردم دو سه بار به جویا نگاه کردم نه انگار قصد بلند کردن سرشو نداشت مامان هم که انگار کم کم داشت تغییر عقیده میداد چون بدجوری میخ حرفای آسیه خانوم شده بود و لبخند محو روی لباش حرفایی برای گفتن داشت پوفی کردم و پای چپمو که روی پای راستم بود برداشتم و تغییر جهت دادم چقدر پوشیدن یه دامن بلند ونشستن روی زمین تکون نخوردن به مدتی که به نظرم خیلی بود سخت بود دوباره یه نگاه اجمالی به همه انداختم و ناچار بلند شدم و لیوان های شربت و برداشتم و بعد از شستن ظرف هاش دوباره کنارشون نشستم توی تاریخ ذهنم کمتر خاطره ای ثبت شده بود که به خاطر بی کاری به یه کار پناه که اونم از نوع خونه داری باشه اما حالا اونقد احساس خفگی میکردم که حاضر بودم تموم بشقاب کثیفای یه رستوران و بشورم نیشخندی زدم و به چهره جویا که متفکرانه به ال سی دی گوشیش زل زده بود نگاه کردم و تو دلم زمزه کردم ای کاش حدااقل پروانه اینجا بود این اولین باری بود که آرزوی بودن کسی که حتی یک بارم ندیدمش توی ذهنم نقش بست و اینجا خونه جویا و خونه فعلی منِ مستاجر جویا جایی بود که کم کم داشتم جرقه اولین تجربه هایی که میلی به چشیدنشون نداشتم رو میزدم بلاخره مامان خانوم رضایت داد و از جاش بلند شد و منم پشت سرش راه افتادم و کارایی رو که میگفت درست و دقیق و مو به مو انجام میدادم زمانی که مامانم داشت سفره رو دستم میدادم اروم زیر گوشم
_چه حرف گوش کن شدی
و بعدش اشاره ریزی به جویا کرد و گفت خبریه؟
قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و با حالت قهر سفره رو ازش گرفتم جویا با دیدنم بلند شد و بدون حرف سفره رو ازم گرفت و خودش پهن کرد و این صحنه از چشمای مامانم پنهون نموند
سعی کردم تموم سلیقم توی چیدن سفره رو به کار بگیرم و به بهترین نحو ازشون پذیرایی کنم
یکی دو بار جویا بلند شدو به قصد کمک کردن اومد سمتم که به جز همون یه باری که توی پهن کردن سفره کمکم کرد دیگه نزاشتم دست به چیزی بزنه میخواستم همه جوره رسم میزبانی رو به جا بیارم که خوب بازم هر کاری که میکردم ته تهش اون صاحب خونه بود
بعد از کلی تعارف و یه عالمه عرق ریختن من برای نشون دان هنرم همه دور یه سفره مربعی شکل نشستن و مشغول خوردن شدن
فکر کنم هیچ کس اندازه من از خوردن غذا لذت نبرد مدت ها بود دلم برای غذای خونگی اونم از نوع دستپخت مامانی تنگ شده بود خیلی سعی کردم با متانت غذا بخورم ولی آخرش اشتیاقم از مزه کردن دونه دونه گوشت های تپل توی قرمه سبزی خودشو نشون داد به قاشق جویا نگاه کردم پر بود درست اندازه دهنش درست اندازه همون لقمه هایی که از مال من بزرگ تر بود قاشقش پر تر بود ولی اروم تر از من میخورد به فکش نگاه کردم دوست داشتم همراهش بشمرم و بفهمم یه قاشق برنج به همراه 4 تا لوبیا و یه دونه گوشت رو چند بار توی دهنش میچرخونه من قرمه سبزی رو با برنجم قاطی میکردم تازه گاهیم دور از چشم بقیه یه ذره ماست روش می ریختم ولی جویا نصف قاشق خورشت رو روی تموم یه قاشق برنجش می ریخت و بعد می خورد مامانم آهسته به بازوم زد و زیر چشمی نگاه بدی تحویلم داد که گوشی دستم اومد و تا آخر غذا سرمو بالا نیاوردم و به جای فکر کردن به مزه گوشت درگیر این شده بودم که مسائل مهم تری از نحوه غذا خوردن صاحب خونم هم هست
مثلا پولی که قصد داشتم پس انداز کنم و یه مبلغی هر چند کمتر از چیزی که عرفه رو به جویا بدم تا احساس نکنم سربار اون و مادرشم
تابلویی که قراره از فردا شروعش کنم و به عنوان هدیه به مادرجویا بدم یا حتی کادویی که باید برای عروسی تمنا دختر خاله جویا می خریدم و هنوز هیچ اقدامی براش نکرده بود
آره مسائل مهم تری بودند که باید بهشون فکر میکردم مسائلی مهم تر از غذا خوردن جویا..!!؟؟؟

*******
بدون اینکه شخص خاصی رو مخاطب خودم قرار بدم و سرمو بالا بیارم پرسیدم
عروسی تمنا دقیقا کیِ؟
وباز هم فکری که ته تهش وصل میشد به..
سنگینی نگاهشو حس کردم و سرمو بالا آوردم و به قاشقش که پر رفته بود و خالی داشت از دهنش فرود می اومد نگاه کردم خط نگاهمو گرفت و در حالی که داشت به یه قاشق که وجه اشتراک رو توی چشمامون متولد میکرد نگاه کرد:
_عقب افتاده یکی از فامیل های امیر فوت شده
_ای وای چه بد حتما تالار هم رزو کرده بودن
قاشقش رو به کلی رها کرد و اینبار پاسخم رو حواله صورتم کرد نه بشقابش
جویا_سفارش غذا کرایه لباس حتی نوبت آرایشگاه و انتخاب گل برای ماشین و پخش کردن یه سری از کارت ها به اقوامای نزدیک
_بیچاره تمنا
اینبار آسیه خانوم هم کلامم شد
_چرا بیچاره مادر؟
_آخه مردم خرافاتی میگن چه میدونم تقصیر عروسه و پاقدمش خیر نیست و از این حرفا
آسیه خانوم_حرف مردم همیشه هست بخوای به ایده اونا زندگی کنی بر باد رفتی حتی اگه طبق سلیقه اونا رفتار کنی باز هم یه انگی به عقاید خودشون میزنن چون اونا رو تو داری اجرا میکنی نه شخص خودشون
یه نگاه به آسیه خانوم انداختم و تحسینش کردم و یه نگاه به مامانم که معلوم بود مهر این زن داره یه جورایی به دلش میشنه
آسیه خانوم الهی شکری گفت و چند تا از بشقاب های کثیف رو روی هم گذاشت و رفت توی آشپزخونه و مامانم و با دلخوریی ساختی دنبالش راه افتاد و ازش خواهش کرد بشینه ولی آسیه خانوم گفت ایین کار هر روزمه الیسارم مثل دخترم شماهم خواهر بزرگمی خانوم دیبا
مامانم لبخندی به روش پاشید:
_الهه صدام کنید
از لبخند مامانم بی اراده جون گرفتم و سریع سفره رو جمع کردم ورفتم توی آشپزخونه که کمک کنم یا بهتر بگم خودی نشون بدم که با مخالفت آسیه خانوم رو به رو شدم و با اینکه ته دلم خوشحال بودم با نارضایتی رفتم نشستم و به اخباری که جویا محوش شده بود گوش کردم همون طور که سرش توی تلوزیون بود
_فکر نمیکردم به این دسته خرافه ها اعتقاد داشته باشی
با گیجی نگاهش کردم که سرشو برگردوند
_نحسی و قدم بدو...
_نگفتم اعتقاد دارم که
_ولی با فکر کردن بهش مهر تایید بش زدی
_یعنی تو به هر چیزی که فکر میکنی داری بهش مهر تایید میزنی؟
_نه هر چیزی
_ولی من این حرفتو قبول ندارم
_یعنی تو تا حالا به این فکر نکردی که مردم دربارت چی میگن که یهو سارا گذشت و رفت اونم نه تنها از کنارت که از کشورت هر چند که تو پسری و اونقدر که یه دختر تو این موارد مورد اتهام قرار میگیره نمیگیری ولی بلاخره از نیش مردم نمیشه در امان بود
به صورتش خیره شدم که از حرص قرمز شده بود و داشت رنگشو به یه کبودی که ناشی از عصبانیت زیاد بود میداد
تا به خودم اومدم دیدم جویا رفته و دارم به جای خالیش نگاه میکنم نمیدونم چم شد که اونطوری حرف زدم من قصد زخم زبون زدن نداشتم قصد تازه کردن داغ دلشو نداشتم قصد پاره کردن رگ غیرتشو نداشتم من واقعا نمیخواستم تعصبشو نشونه بگیرم ولی گرفتم و آنی از حرف بی فکرم پشیمون شدم ولی پشیمونی سودی نداشت جویا رفته بود با دلی که فکر میکنم بدجور شکسته بود دلی که من شکسته بودم منی که تا چند لحظه پیش میخواستم عادات غذاییمو از اون یاد بگیرم اونی که یه صاحب خونه بود و من بیش تر از یه مستاجر بهش فکر میکردم و کمتر بها میدادم
مامانم صدام گرد و ازم خواست به آرین زنگ بزنم که بیاد دنبالش و مامانم برخلاف اصرارهای آسیه خانوم که میگفت جویا می رسونتت مصرانه میخواست که آرین بیادو من دلیل این اومدن رو خوب میفهمیدم بهش زنگ زدم و قبل از اینکه وارد خوبم و خوبی ها بشیم قطع کردم و دوباره به فکر فرو رفتم من زبونی داشتم که مثل عقرب نیش میزد و بلافتصله پشیمون میشد اصلا من حرف زدن بلد نبودم اینکه کجا و چطوری از چه واژه ای استفاده کنم رو هنوز خوب یاد نگرفته بودم و تو تند خویی مهربونی زیاده روی نکنم یا خساست به خرج ندم و ای کاش جویا میفهمید و منو به خاطر زبون بی فکرم میبخشید خودم میدونستم چه آتیشی تودلش به پا کردم آتیشی که جز با برگشتن سارا و شدن همه چیز مثل قبل خاموش نمیشد
تا اومدن آرین خودمو با تلوزیون مشغول کردم و تو صحبتای مامان و آسیه خانوم شرکت نکردم که البته حس کردم اونام اینطوری راضی ترن صفحه گوشیم روشن و خاموش شد و اسم آرین روش خودنمایی کرد
***********
 
بله

-دم درم
_در میزدی
_حالا که نزدم
گوشی رو قطع کردم اوه چه توپش پر بود شونمو بالا انداختم و درحین پوشیدن دمپایی گفتم
به جهنم
درو که باز کردم با نگاه خیره آرین رو به رو شدم و اون پوزخند مسخره
_بیا تو
با تمسخر گفت:
_یا الله چار قداتون بندازین سرتون که نامحرم وارد شد
حوصله بحث باهاشو نداشتم و حرصمو سر در خالی کرم و بعد از اینکه محکم کوبیدمش جلو تر از آرین راه افتادم که از پشت سر صداشو میشندم که میگفت
_زورت میگیره چرا سر آهن پاره خالی میکنی
برگشتم و با عصبانیت تو تخم چشماش زل زدم
_چون تو و اون فرقی ندارین جفتتون فاقد شعورین و من ترجیح میدم اونطوری اروم شم نه با حرف زدن با تو
_معمولا این دختر محجبه ها آرامش دارن کاش فیلم این یه قلم و هم بازی میکردی و یه بار اون زبون درازتو خودت مهار میکردی
_مشکل تو انداخاتن این یه تیکه پارچه مسخره رو سر منه؟
_نه خیر ناموسم دختر خالم عشقم نفسم همه کسم ز...زنم داره تو خونه یه مرد غریبه زندگی میکنه و برای اینکه اون سقفو بالا سرش داشته باشه دست به هرکاری میزنه
_ دِ آدم احمق پسرخاله خل من...هه!! شوهر رویاهای بچه گانم من اینجام که دست به هر کاری نزنم این رو سرمه که هر جایی نرم که هم خونه هر کسی نشم اگه تو بغل یه مرد مستِ مست پیدام میکردی خوب بود؟ اگه با دخترای ج...رفیق میشدم اگه شبی 500 تومن خرج در آوردن همین شال مسخره میکردم اون خوب بود؟
برق از چشام پرید سوزش بدی رو کنار گوشم حس کردم هنوز اولی رو مزه نکرده بودم که دومی کمی پایین تر کنار لبم نشست و گوشه لب سرخمو سرخ تر کرد با ناباوری سرمو بالا اوردم و به چشماش که داشت از عصبانیت از حدقه در می اومد نگاه کردم
چه خون بازی غریبی بود از لبای من و از چشمای اون...از هر دو خون میچکید ...اون برای رگ متورم غیرتش و من برای رگ پاره شده دلم
انگشتمو کنار لبم گذاشتم و خونشو پاک کردم به دستام نگاهی کرد انگار تازه فهمیده بود که چیکار کرده برگشتم که برم تو دیدم جویا با بهت ایستاده و داره این صحنه رو تماشا میکنه دیگه توان موندن نداشتم رفتم تو چادر آسیه خانومو که تو حال افتاده بود کشیدم سرمو با همون دمپایی پلاستیکیا زدم بیرون و بدون اینکه یه لحظه هم صبر کنم دوییدم ، و هم زمان به اشکای داغم اجازه فرود اومدن روی صورت سردمو دادم اونقدر رفتم که دیگه پاهام بی حس شدن و با زانو نشستم روی زمین به اطرافم نگاه کردم هیچکس نبود پامو توی شکمم جمع کردم و از ته دل زار زدم به بی کسیم به آوارگیم به بی پناه بودنم به برچسبی که آرین اگه اجازه میدادم بهم میزد گریه کردم به حال نزارم به خوشگلیم...به سرنوشتم که همش گره بود و قصد باز شدن نداشت
سرمو بلند کردم و چشمامو با چادر آسیه خانوم پاک کردم که متوجه ماشینی که رو به روم ایستاده بود شدم
_چیزی شده خانوم ؟
به رانندش نگاه کردم یه پسر جوون با موهای جو گندمی و چشمای رنگی ..تو دلم زمزمه کردم چقدر شبیه خارجیاس یهوو دلم هری ریخت پایین من ظهر اینجا تک و تنها با یه چادر مشکی و دمپایی پلاستیکی که گوشش از دویدن زیاد پاره شده بود ....چیکار میکردم ...این پسر جوون که شبیه خارجیاس با اون ماشین که آماده رفتن به جاهایی که نمیدونم کجاست چیکار میکنه وحشت بدی به دلم چنگ انداخت دماغمو بالا کشیدم و تموم زورمو توی پاهام جمع کردم و دوباره دوییدم اونقدر دوییدم که دیگه نای حرف زدن نداشتم نمیدونستم الان کجام فقط میفهمیدم الان ظهره و من توی پارک از خستگی روی چمنا با یه چادر مشکی و دمپایی که فقط چندسانت تاپاره شدن مونده بو دراز کشیده بودم نیم خیز شدم و به دور تا دور پارک نگاه کردم روی یکی از صندلی ها یه دختر نشسته بود از اینکه یه همجنس خودم پیدا شده کمی خوشحال شدم و رفتم طرفش و بدون اجازه کنارش نشستم یه نگاهی به سر تا پام کرد و تا رسید به دمپاییام خندید
_فرار کردی بلا؟
*************
خیره نگاش کردم
_لااقل یه کتونی می پوشیدی این چیه؟ تو اون خراب شده دمپایی بهتر از این نبود
به پاهام خیره شدم
_ با بابات مشکل داری؟ یا دنبال اینی که برسی به اون بالا بالاها
انگار زبونمو ازم گرفته بودن تو دلم زمزمه کردم کجایی آرین که ببینی زبونمو کوتاه کردم خوده خودم!!!
به دستی که به سمتم دراز شده بود خیره شدم یه سیگار لای انگشتش و فندک کفش دستش
_سیگاری نیستم
_ئه خانوم خوشگله پس زبون داری تو
_اشکال نداره دوتاشو خودم میکشم ....نوش جون ریه م...
اینو گفت و قه قه خندید و منم تموم حرکاتشو با بهت زیر نظر گرفته بودم
_وا اون کاور مسخره رو ببینم چه شکلی هستی
دستشو گرفت دوطرف چادرمو بازش کرد
_پاشو وایسا ببینمت ..تو چقد سفیدی دختر اندامت خیلی س.....ه
نا خود آگاه لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین که با دستش چونمو گرفت و سرمو بلند کرد
_بهت نمیاد اهلش باشی احتمالا هم هنوز آکی. میدونی پسرا به دخترایی مثل تو چقد بها میدن میدونی چقد براشون خواستنی هستی
_آره قد یه شب رفیق تخت خوابشون شدن
_خوبه که لااقل انقد حالیت میشه من اگه اندام تو رو داشتم اگه این لباس قلوه ای و خوشمزه رو داشتم الان داشتم به بیل گیتیس فخر می فروختم
از تشبیهش نا خود آگاه خندم گرفت و این باعث شد فکر کنه از حرفاش خوشم اومده
_تو فقط یه چراغ سبز نشون بده ببین برات چه میکنم همین که هنوز دختری یعنی حقوق یک سال من تو یه شب میفهمی که..
دیگه داشت زیاده روی میکرد داشت گنده تر از دهن نجسش حرف میزد داشت به منو دختریم توهین میکرد منو همه نجابتمو داشت زیر سوال می برد نگاه خصمانه ای بهش کردم و ازش دور شدم در حالی که صداش مثل پارس یه سگ هار تو گوشم می پیچید
_هی کجا رفتی وایسا خاک بر سر اگه بدونی تا فردا تا همین فردا اون جیبای لعنتیت پر از کاغذای سبز میشه اینجوری برام عشوه نمیای
بی هدف داشتم سنگ فرش پیاده رو رو متراژ میکردم و حرفای دختره رو تو ذهنم حلاجی..یعنی اگه جویا نبود اگه الان من خونه نداشتم اگه بی پدر و مادر بودم اگه مادرم خیلی چیزا رو یادم نمی داد اگه اگه اگه...
لبمو گاز گرفتم و از فکرام شرمم شد از اینکه یکی به خودش اجازه بده درباره تن و بدنم نظر بده شرمم شد اینکه برجستگی های منو به حراج بزاره از همه اینا شرمم شد
نگاهم دوخته شد به مردی که داشت با تلفنش حرف میزد با فاصله کمی ازش ایستادم و وقتی حرفاش تموم شد صداش زدم و ازش خواهش کردم که گوشیشو بهم قرض بده نگاهی به سر تا پام کرد و مردد گوشیشو بهم داد نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم فقط باید میرفتم خونه زیر یه سقف یه جای امن مثل خونم مثل خونه جویا...آخ جویا..کاش شمارشو حفظ بودم کاش به اون زنگ میزدم کاش اون الان بود...میدونستم اگه به مامان هم زنگ بزنم بازم با آرین میاد دنبالم ولی غرورم نزاشت که به خود آرین زنگ بزنم از صدای مامانم مشخص بود که گریه کرده آدرس اونجا رو از همون آقایی که گوشیشو ازش گرفتم پرسیدم و سریع مکالممو تموم کردم گوشه خیابون ایستاده بودم وبه پاهام که یکی با دمپایی و اون یکی برهنه بود نگاه میکردم دوتا پسر از کنارم رد شدن چادرمو سفت تر گرفتم و از یاد آوری آسیه خانوم لبمو به دندون گرفتم چادر اون و هم کثیف کردم باید تو اوین فرصت بشورمش ویه اتوی درست وحسابی بهش بزنم با صدای بوق اون طرف خیابون به خودم اومدم و درحالی که از تنها بودن آرین اخمی روی صورت خستم نشست لنگون لنگون رفتم طرف ماشین آرین اومد کمکم و خواست دستمو بگیره که با خشم گفتم برو اونور اونم دیگه اصرار نکرد و نشست توی ماشین
**************



 
 
 


 



 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 207
  • بازدید ماه : 207
  • بازدید سال : 14,625
  • بازدید کلی : 371,363
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس