loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 318 پنجشنبه 23 آبان 1392 نظرات (0)
بی هدف میرفتم با اینکه میدونستم میخوام کجا برم بدجوری سرگردونی عذابم میداد خسته بودم خسته ی خسته اونقدری که امکان داشت با دیدن دوباره آرین بیخیال همه چی بشم و خرابه های عشقمون رو با یه امید که نمیدونم واهی بود یا نه دوباره بسازم
واقعا آغوش لعنتیش چی داشت بوسه هاش چه طعمی بودن که با چشیدنشون سیر سیر میشدم یعنی این حس رو با یکی دیگه هم میتونستم تجربه کنم؟یا تنها آرین بودکه بود و نبودش رو تپش قلبم تاثیر میزاشت
دختر بودنم و طبعا احساسات بعدش بدجوری داشت خودنمایی میکرد ......دیگه اراده و تحمل ایستادن جلو منطقم رو نداشتم بی اختیار دستم رفتم سمت گوشیم و شماره آرین رو گرفتم
آرین_جونم....
_کجایی
آرین_بیمارستان....
_خوب پس خدافظ
آرین_چطور مگه؟
_هیچی
آرین_برا هیچی که زنگ نزدی...
_بیا دنبالم
آرین-مطمئنی....بامنی؟!!!
_میای یا خودم برم؟؟
آرین_نه...نه!!میام
_آدرسو یادداشت میکنی یا بگم یادت می مونه
آرین-ها؟؟؟چی؟؟..یادم می مونه..!
خودمم نمیدونم چرا زنگ زدم فقط اون لحظه دلم میخواست کنارم باشه همین!!!! این همه احساساتی عمل کردن از منی که یه تنه 5 سال همه جور دردی رو تحمل کرده بودم بعید بود .....
کلافه به یه دیوار تکیه دادم و سعی کردم فقط برای چند لحظه فکر کردن به آرین و اینکه میخوام چه تصمیمی بگیرم رو بزارم کنار و بیشتر از این خودمو برای کار هایی که آنی براشون تصمیم میگرفتم مواخذه نکنم
ولی مگه ذهن من فقط به آرین ختم میشد؟؟؟؟یه لحظه تموم حواسم رفت پیش جویا.....حرفای درهم و برهم و البته درست پاشا و اون اطلاعاتی که نمیدونستم از کجا آورده بود یه طرف و قلب به درد اومده و مستاصلش یه طرف دیگه....
تازه از اینا گذشته ذخیره مالی خودم داشت روز به روز کمتر میشد و هنوز نتونسته بودم یه کار حتی پاره وقت برای خودم دست پا کنم هر چی این مسائل توی ذهنم پر رنگ تر میشد احساس نیازم به یه حامی بیش تر و بیش تر خودش رو نشون میداد ولی ترس من از انتخاب بود انتخابی که حالا باید یه تنه انجامش میدادم نه از دور اندیشی یه بابای با تجربه و نه از دلسوزی یه مادر سنگ صبور خبری بود ......اینکه نبودِ من حتی برای مامانم رنگ عادت بگیره خیلی آزار دهنده بود المیرا مدام از بی تابی های مامان میگفت ولی بی قراری و دلتنگی بی هیچ تلاشی برای برگردوندن من میشد همون بی خیالی که داشت آتیشم میزد...
صدای بوق ماشین آرین منو به خودم آورد..... جواب لبخندشو با همون نگاه تلخ که از فکرآشفتم سرچشمه می گرفت دادم...ذوق نگاهش کور شد...می خواست حفظ ظاهر کنه....پنهون کنه اون انتظاری رو که داشت...قایم کنه اون امیدی رو که توی قلبش جوونه زده بود ....چه ناشی بود...تو همه چیز..حتی عشق ورزیدن...چه داغون بودم....برای همه چیز...حتی نفس کشیدن....
آرین_سلام خانوم خانومااا...افتخار دادی..
_سلام
آرین_درخدمتم.....امر کن....این فرمون برات می چرخه
_برو خونه المیرا
آرین_خوبی...؟!!
_عالی
لبخندکجم بدجوری حرفمو نقض کرد...
آرین_ چیزی شده؟
_منظورت یه چیز تازه است؟
آرین_نمیدونم.....خوب...شاید!!!آ ره اصلا....
_مگه درد کهنه هم میشه....
آرین_الیسار خواهش میکنم
_چی ؟؟؟بس کنم...!!!
آرین_چقدر غریبه شدی
_آره از وقتی عشقم راهی غربت شد..
آرین_الیسار..تو منو...دوست داری مگه نه؟؟؟
_....
آرین_خواهش میکنم یه چیزی بگو
_نمیدونم
آرین_مگه میشه ندونی....مگه امکان داره از ته دلت بی خبر باشی؟
_نمیدونم..حالا که شده....
آرین_ولی من میدونم.....تو منو دوست داری!!
دلم نیومد لبخند پر رنگشو با یه "نــــه" بی رنگ کنم سکوت رو ترجیح دادم و گذاشتم مدتی توی دلخوشی هاش غوطه ور باشه..
تو تموم طول راه سکوت کرده بود همراه با لبخند محوی که آذین صورتش شده بود نمیدونم اون به چی فکر میکرد.....اما ذهن من پیش جویا و دل خرابش بود...
ازماشین پیاده شدم در حالی که صدای پاهاش رو که داشت تند تند راه می رفت تا بهم برسه رو می شنیدم...بهم که رسید ناخودآگاه یه لحظه ایستادم و به صورتش خیره شدم موهای پر پشت مشکی با پیشونی بلندو ابرو های هلالی کشیده و تقریبا باریک و یه دماغ استخونی و لب هایی که یه زمانی فقط برام عاشقانه می گفت.....از جویا خوشگل تر بود ولی مهر صورت اون رو نداشت .....نمیدونم چرا یهو آرین رو با جویا مقایسه کردم دست خودم نبود..!!!هنوز خیره بهش نگاه میکردم..برق نگاهش منو به خودم آورد .....نمیدونم چی شد که اینجوری میخ صورتش شدم اما همینقدر میدونم که آرین برداشت خوبی کرد و از خوشحالی بی اراده لبخندی زد....لبخندی که اصلا سعی در پنهون کردنش نداشت و اتفاقا میخواست رضایت مندیش رو اعلام کنه...
نگاهمو ازش دزدیدم و تا در خونه دیگه بهش نگاه نکردم اما کاملا سنگینی نگاهش رو روی پلکام حس میکردم .....دوست داشتم سرمو بلند کنم و بهش بگم به رفتارام دل نبد ......نه دست منه....نه کار دل!!!!ولی توانایی بلند کردن سرم و نگاه کردن توی چشمای امیدوارشو نداشتم
با باز شدن در ارشیا و آرشیدا خودشونو پرت کردن توی بغلم نمیدونستم اول کدومشون رو ببوسم موهای کدومشون رو نوازش کنم دلم یه دنیا براشون تنگ شده بود انگار مدت ها بود که ندیده بودمشون اگر دو دلی علاقه م نسبت به آرین نبود میتونستم به جرات بگم اولین کسایی که تو این دنیا انقدر دوسشون داشتم همین دو قلو های شیطون بلا بودن…..اما همین شک و تردید بود که منو بین زمین و آسمون بی هدف گذاشته بود....

***************

آرین با حسرت بهم نگاه کرد از تو نگاهش میشد هزار تا حرف بیرون کشید ولی از عمد پرسیدم:
_به چی فکر میکنی؟

آرین_به اینکه چقدر قشنگ میشه که تو مادر بچه هامون بشی
_بچه هامون؟؟؟؟چند تا میخوای مگه؟
آرین_اگه دو قلو باشه که چه بهتر نشد هم حالا دو تا با فصله سنی 4 یا 5 سال
_ببینم نکنه درد زایمان و 9 ماه بدبختیشو میخوای تو بکشی؟
آرین_نه ولی کاش میشد درداتو من می کشیدم
_بیا بریم تو که دل منو تو هم زیادی خجسته است
آرین_ترو نمیدونم ولی تو دل من قند آب میشه از حرف زدن درباره این چیزا
یه زمانی منم حس ترو داشتم کاش پل هارو نمی شکستی کاش همه چیزو خراب نمیکردی.....کاش میزاشتی اعتمادم بهت سرجاش بمونه و اینطوری برای تکیه کردن بهت دو دل نباشم
المیرا هم از باهم بودمون راضی بود اینو میتونستم به خوبی از شوق توی نگاهش درک کنم انگار کم کم دیگه خودمم داشتم باور میکردم که آرین همونیه که باید بهش تکیه کنم ولی بازم یه چیزی ته دلمو می لروزند چیزی که باعث شده بود تا حالا از آرین کناره گیری کنم حتی اگه در کنارش باشم سر سفره آرین کنار دستم من نشست و برام تو بشقابم برنج ریخت و همش حواسش به غذا خوردنم بود منم الکی خودمو با ارشیا و ارشیدا مشغول کردم جوری که اونم بیخیال غذا خوردن من و البته خودش شد و دست کشیدبعد از نهار
به بهونه بازی با بچه هابلند شدم و تموم مدتی که اونجا بودم رو تو اتاق بچه ها بودم و خودمو باهاشون مشغول کردم با اینکه از بودن در کنار دوقولو ها سیر نمی شدم ولی حواسم پیش جویا بود بدجوری دلم شورشو میزد المیرا که دید لباس پوشیدم و میخوام برم ترش کرد
المیرا_شال و کلاه کردی کجا به سلامتی؟
_برم خونه
المیرا_من نمیدونم تو چی توی اون فسقل جا دیدی که ازش دل نمیکنی
_این فسقل جا همون آلونکیه که بابام ازم دریغش کرد
المیرا_در این خونه که همیشه به روت بازه چرا میخوای بری؟
_برم دیگه کار دارم
المیرا_من خودم به زن خونه دارم یه دروغ بگو که ضایع نباشه یا لااقل شاخ و دمشو بچین که من احساس نکنم دارم خر فرض میشم
_هو و و و و و و چقه صغری کبری میچینی اصلا من غلط کردم خوبه؟ راضی میشی؟
المیرا_الیسار پول داری؟
_اره دارم
المیرا_میشناسمت انقد غدی که نداشته باشی هم نمیگی ولی من وظیفه دارم بگم هر وقت به مشکلی برخوردی فکر نکنی کسیو نداریا یا به خودم یا به مانی زنگ بزن
_باشه حتما میزنم آرین کو؟
المیرا_رفت
_چرا؟ کجا رفت؟
المیرا_کجاشو نمیدونم ولی حالش داغون بود که رفت
_داغون؟ تا موقعی که من بودم که خوب بود
المیرا_آره تا موقعی که بودی
_دلت براش می سوزه؟
المیرا_نمیدونم....شاید!
_برای من چی؟
المیرا_من میگم یه فرصت دوباره بهش بده

_وقت کردی بچه هارو بیار ببینم زود زود دلم براشون تنگ میشه
المیرا_از حرفم ناراحت شدی؟
_نه مگه چی گفتی
المیرا_ولی ناراحت شدی
_نه نشدم به مانی هم سلام برسون بگو بابا انقد جون نکن یه ذره هم به خودت برس هر وقت اومدم اینجا تو نبودی
المیرا_مطمئنی که نمیخوای بمونی؟
_نه میرم سر کوچه استخاره بگیرم اگه خوب اومد بمونم
المیرا_خیلی بی نمکی
_دیگه بلاخره یکی باید بی مزه باشه تا یکی مثل تو تو چشم بیاد یا نه؟
المیرا_من حریف تو اون زبونت نمیشم
_بهم سر بزن هرزگاهی
المیرا_باشه تو هم باز بیا
با اینکه کمی دلخور بودم ولی اینجوری رفتار کردم تا المیرا اذیت نشه به اندازه کافی تو این مدت بهش زحمت داده بودم دلم نمیخواست با فکر کردن به من از زندگیش بمونه
اصلا نمی تونستم فکرمو روی آرین بابام یا پرهام که چند بار زنگ زده بود و یه مشت چرت و پرت برام از طریق اس ام اس فرستاده بود فکر کنم الان فقط نگران جویا بودم با اینکه میدونستم این موقع از روز خونه نیست اما بازم دلم گواهی بد میداد
هر جور که بود سریع خودمو رسونم خونه درو باز کردم و تا نزدیک در خونم رفتم اما یه سرو صدا هایی وادارم کرد بایستم و از قضیه سر دربیارم ...
*************

صدای جویا که بیشتر شبیه فریاد بود و صدای زنی که تشخیص نمیدادم کیه کل حیاطو گرفته بود خودمو به در نزدیک تر کردم و گوشامو تیز تر...
جویا_تو که میخواستی بری .....تو که موندنی نبودی پس چرا از اول منو خواستی چرا بهم بله گفته؟ چرا؟؟
_چون این تصمیم رو یهویی گرفتم اون موقع قصد رفتن نداشتم
جویا_تو الان مال خودت تنها نیستی مال منم هستی میفهمی؟؟؟خانوم منی؟ زنِ منی میفهمی.....!؟؟
_اسم من تو شناسنامه تو ثبت نشده چطوری میگی من زنتم؟
جویا_مگه فقط به ثبت شدن اسمت تو شناسناممه من و تو با هم قول و قرار گذاشتیم واسه آیندمون برنامه ریختیم من تو باهم کاخی از آرزوهای قشنگ ساختیم.....خرابش نکن سارا....خرابم نکن!!
_تو چرا به خاطر من نمیگذری؟ چرا دل نمی کنی مگه اینجا چی داره که اینطوری تو رو پابند کرده؟
جویا_اینجا؟؟؟وطنمه میهنمه زادگاهمه مامانم اینجاست خونوادم اینجان ...هویتم ملیتم ......همه چیزم اینجاست
_من با کسی که حاضر نیست به خاطر من از خود گذشتگی کنه نمی مونم
جویا_تو انقد بی منطق نبودی...بخدا نبودی!
دلم فشرده شد .......از دردی که داشت کمر جویا رو خم می کرد از عجزی که تو تک تک کلماتش بود سارا لیاقت جویا رو نداشت این یه واقعیت بود واقعیتی که پشت علاقه جویا به سارا پنهون شده بود گم شده بود.....حقیقتی که مظلومانه کنار گذاشته میشه چون عشق اون رو سرپوشی میکنه .....همیشه همینه...وقتی عاشق شدی یه خط قرمز کشیده میشه رو تموم باورت....و خواسته تو از زندگی تو یه کلمه معنی پیدا میکنه
" بــت عـــشــق"
بغض صدای خش دار جویا داشت دیوونم میکرد بی اراده درو باز کردم و رفتم تو سارا پشت به من ایستاده بود با صدای باز شدن در برگشت و بهم زل زد
سکوتی بدی بود نمیدونستم چی بگم جویا هم ساکت بود و منتظر بود تا من توضیحی برای سر زده وارد شدنم بدم اما مگه توضیحی وجود داشت جز اینک دیگه نمیتونستم زجر کشیدنش رو تحمل کنم چهره سارا اول متعجب و و بعد کم کم در هم شد سعی کردم واژه های درستی رو پیدا کنم و بتونم اونا رو پشت سر هم ردیف کنم تا کارو رو از این خراب تر نکنم
_ببخشید من داشتم میرفتم......که صدای....خوب....ترسیدم.....نگران شدم ...که...
سارا_پس مستاجر مامان آسیه تویی؟
با اینکه از به کار برن ضمیر دوم شخص مفرد اصلا خوشم نیومد اما سعی کردم رفتار درستی داشته باشم
_بله منم...الیسارم...!
سارا_احتمالا باید مجرد هم باشی
شاید اگه جویا نبود ملاحظه معنی نداشت.....
_چطور مگه؟
جویا_سارا بس کن
سارا_چرا؟؟تازه میخایم باهم آشنا شیم
_بله من مجردم..ایرادی داره؟
سارا_ایراد که نه..ولی...
از لحن پر طعنه و اون نیشخند گذاییش داشت حالم بهم میخورد از اومدنم پشیمون شدم
_ من فقط نگران شدم که خدایی نکرده اتفاقی نیفتاده باشه ببخشید مزاحم شدم با اجازه
سارا_بمون....خانوم الیسار
جویا_سارا تو معلوم هست چته؟
سارا_فکر میکردم مسن تر از این حرفا باشی
_ببخشید مامان بابام دیر ازدواج کردن
سارا_اومممم چقدر زبون باز
جویا_سارا تمومش کن این بچه بازیا رو
سارا_از چی داری میترسی تو دنبال بهونه بودی که همه چیز خراب شه خودم بهونشو واست جور کردم اگه مایل باشی الان یه دعوای درست و حسابی ردیف میکنم و رسما همه چی finish
جویا_چرا چرت و پرت میگی
_خانوم مشکل شما با وجود من تو این خونه است؟
سارا_خیر شما باش...من قراره که برم
کیفشو برداشت و از خونه رفت بیون که باز هم به خاطر جویا نتونستم بی تفاوت باشم و صداش زدم

***************

_خواهش میکنم بمون سارا .....خانوم..... فکر میکنم یه سری سو تفاهم برات پیش اومده که باید رفعش کنم دوست ندارم اینطوری از اینجا بری
سارا_نه سو ء تفاهمی هست نه مشکلی اگرم باشه به خودم مربوطه

_من قصد دخالت ندارم فقط حس کردم دعوای شما به منم ربط پیدا میکنه میخواستم اگه ضن بدی هست رفع بشه همین!
سارا_دیگه رابطه ای نیست که برای موندنش احتیاجی به رفع و رجو کردن باشه
خدایا چقد این دختر زبون نفهمه....من نمیدونم جویا چطوری میتونه اینو دوست داشته باشه
به فکر خودم یه پوزخند زدم......من چطوری میتونم آرین رو بعد از اون همه بی وفایی و آزار و اذیت هنوز دوست داشته باشم؟
یعنی واقعا من هنوز آرین رو میخوام؟
به خودم اومدم دیدم سارا رفته و جویا پشت سرش داره میره و مدام صداش میکنه
چرا وقتی یکی میفهمه یکی دیگه خیلی زیاد دوستش داره تا به زانودرش نیاره ول نمیکنه.....؟!!!!
لعنت به این دنیای عاشق کش پست....
همینطور که اونا رو نگاه میکردم خاطرات خودم برام زنده میشد و یه لبخند تلخ مهمون لبام...
جویا به در تکیه داد و دست سارا رو که میخواست درو باز کنه گرفت و گذاشت رو قلبش
از این فاصله نمیتونستم تشخیص بدم که داره چی میگه اما بازم میتونستم عجز تو کلامش رو از پشت چشمای بستش که قدرت دیدن عشقشو نداشت بفهمم
دلم میخواست یه سیلی حوالی صورت سارا کنم که از خواب بیدار شه بلکه بفهمه داره کیو از دست میده اون جویای مغرور و با جذبه این مرد شکسته نبود مردی که امروز رو به روی سارا ایستاده بود و با التماس ازش میخواست بمونه اون تکیه گاهی نبود که با همه غریبه بودنش میشد برای تک تک دردات روش حساب باز کرد کسی که تو این مدت درمون من بود الان یه کوه درد بود و فقط یه چیز میخواست
"یـــه تــــکیـــه گـــاه"
تکیه گاهی ازجنس من..... "یه زن" اون باهمه مرد بودنش شکست....شکستشو با چشمم دیدم و آب شدنش .....وقتی که سارا کنارش زد و خط کشید رو تموم آمال و آرزوهاش....
نمی دونستم زیر بغلشو بگیرم و از اون زمینی که بدجور بهش خورده بلندش کنم یا بزارم تو حال خودش باشه و حداقل بتونه رفتن رو باور کنه.....باوری که رسیدن بهش حکم رسیدن دو خط موازی به همدیگرو داره ......محال.....پذیرفتن خیلی چیزا سخت از تحمل کردنشونه .......ولی وقتی پذیرفتی دنبال چاره ای....برای دلی که تا حالا نمیدونستی چقدر در حقش ظلم کردی.....شایدم اون در حق تو.....بگذریم...عاشق رو چه به عقل......چه به فلسفه بافی و گشتن برای منطق......عاشقِ و یه دنیا درد و یه دل که نمیدونه بهش دِین داره یا قلبش به اون مدیون.....
نمیتونستم بیش تر از این درد کشیدنش رو ببینم رفتم جلو و بی اختیار دستمو سمتش دراز کردم
_حالا هم درد شدیم...
یه نگاهی به دستم کرد و دستشو به زانو هاش زدو بلند شد لبمو جمع کردم و دستمو کشیدم عقب گاهی یاد داشتن این حد و مرز ها برام سخت میشد
_فکر میکنم اومدنم بی موقع بود
_اگه تقصیر منه.....میخوام..که..
جویا_موندنی نبود...
_شاید بشه یه جوری منصرفش کرد
جویا_اون دلش با من نیست....نمیتونم به زور دلشو به دلم گره بزنم
_ولی تو چی؟
جویا_عاشق میگه " اون" هر چند که میدونم با رفتنش بدبخت میشه هیچکی قد من سارا رو نمی شناسه حتی خودش
_این چهار کلمه با آدم چه میکنه....رفتن....خیلی تلخه
جویا_زیـــــــاد
_خسته ای؟
جویا_داغونم.....
_میتونم کمکت کنم...!؟
جویا_آره...تنهام بزار....میخوام تو خودم باشم
بلند شدم و در حالی که پامو از بی حسی رو زمین میکشیدم مدام به این جمله فکر میکردم
تــنــهایــی درده یـــا درمــون....؟

 

********

سعی کردم بخوابم و به مغز خستم یه ذره استراحت بدم اما هر چی این پهلو اون پهلو میشدم خواب به چشم نمی اومد که نمی اومد کلافه شده بودم از طرفی هم نگران جویا بودم مردد مونده بودم که برم بهش سر بزنم یا نه این وسط آسیه خانوم کجا رفته بود نمیدونم
ناچار از جام بلند شدم واز پنجره یه نگاهی بهحیاط انداختم خبری نبود قصد کردم برم بیرون که در زده شد به هوای اینکه جویاست یه روسری انداختم رو سرم و سریع درو باز کردم آسیه خانوم بود
آسیه خانوم_سلام مادر
_سلام آسیه خانوم حال شما بفرمایین تو
_نه مادر باید برم دلم آشوبه
با اینکه میتونستم حدس بزنم از چی انقد پریشونه اما برای محکم کاری بازم پرسیدم
_چرا ؟؟خدا نکنه؟
_ جویا اصلا حالش خوب نبود من رفته بودم یه سری به یکی از همسایه های قدیمی بزنم اصرار کرد که بمونم وقتی برگشتم دیدم بچم یه گوشه خونه نشسته چشماشم پف کرده هر چی پرسیدم چته چی شده هیچی نگفت و همین الان رفت بیرون گفتم بیام از تو بپرسمشاید خبر داشته باشی
_چی بگم....بله من خبر دارم
_تروخدا بگو چی شده مادر.....نصفه جون شدم
_دور از جونتون بفرمایید تو اینطوری که نمیشه .....براتون تعریف میکنم
مامان جویا عین مرغ سرکنده شده بود اصلا رنگ به صورت نداشت از نگرانی.
همینطوری که تعریف میکردم یه شربت شیرین براش درست کردم مشخص بود که فشارش افتاده .......نمیخواستم با آب و تاب و اون غلضتی که دیده بودم و اتفاق افتاد بگم اما هر چقدرم که ازش میزدم هر اندازه که سعی میکردم روشو بپوشونم بازم بزرگی این فاجعه زیاد بودو برای شکستن کمر آسیه بس......
با گوشه روسریش اشکشو پاک کرد
_ما هیچ کدوم راضی به این ازدواج نبودیم.....خودش خواست.....گفتم پشیمون میشی ....گفتم اینا وصله ما نیستن.....گفتم ....گفتم...گفتم...
_امان از عشق....وای بر عاشقی......کور میکنه کر میکنه......چه آروزها که برای پسرم نداشتم....همه رو نقش بر آب کرد
نمیدونستم حرف میتونه مرهمی برای این زخم عمیق باشه.........!؟؟
_شاید درست بشه ....میدونین آسیه خانوم شاید اگه من از اینجا برم....اون....قبول کنه که...
_نه مادر اینا بهونست....دنبالش میگشت....پیداشم کرد.....از همون اول از خداش بود که جویا بگه من باهات نمیام تا اونجا آقا بالا سر نداشته باشه هر کاری دلش میخواد بکنه
_خوب اینهمه دختر این نشد یکی دیگه برای پسر شما که دختر کم نیست ماشالا تعداد ماهم که روز به روز داره زیاد تر میشه قربون خدا برم عین کشاورزی که بذر میپاشه داره ...
فهمیدم دارم دیگه گند میز نم تریجح دادم لال مونی بگیرم
لبخند تلخی زد..
_بازم خوبه که توهستی الیسار این شیرین کاریات منو یاد دخترم میندازه
_دخترتون؟؟؟یعنی جویا خواهر داره؟؟؟؟؟
با تاسف سرشو تکون دادو بلند شد
_باشه برا یه روز دیگه برات تعریف میکنم .....من برم ببینم چه میتونم بکنم پسرم اینطوری از دست میره ....
_از دست من کاری برمیاد؟
_اره
_تروخدا بگید حتما انجام میدم
_دعا کن!!!!
رفت و منو با حرفی که زد تنها گذاشت.......دعا.....من اصلا میدونم دعا کردن چه شکلیه ...مسیری که دست دعا بهش دراز میشه رو می شناسم؟؟؟؟اگه مشکل جویا واقعا با دعا حل بشه؟؟؟؟ اولین دخیل عمرمو میبندم.....!!!!!
ولی چرا....؟اونقدر چرا توی ذهنم پرسه میزنه که اگه بخوام به دونه دونش پاسخ بدم باید عمرمو صرف کنم ولی باید جواب اینو پیدا کردم.....چرا جویا انقد پر رنگه......؟!!!
اونقدری که باعث بشه من وضو بگیرم و سر سجاده ای بشینم که نماز خوندن روش رو بلند نیستم و قبله ای که سر به سمتش خم میشه و من نمیشناسم.......
******
اونقدر دلم گرفته بود که احساس می کردم لحظه به لحظه داره دیوار ها ی خونه تنگ و تنگ تر میشه فضای آلونک تنهاییام بیش از حد آزار دهنده شده بود سعی کردم صدایی که درِ گوشم زمزه میکرد آسمون همه جا همین رنگه رو کنار بزنم و ریه هامو به اکسیژن تازه مهمون کنم
ماشین جویا نبود یعنی هنوز برنگشته بود دلم نیومد بی اونکه از آسیه خبری بگیرم برم به همین خاطر برگشتم و رفتم سمت خونش اول کمی دم در ایستادم و وقتی مطمئن شدم خبری نیست در زدم
_کیه؟؟جویا مادر تویی...؟؟
چقدر بده چشم انتظاری.....
_الیسارم آسیه خانوم
_بیا تو مادر
کفشامو بیرون آورذم ورفتم داخل
_تو که دیگه نباید برای اومدن اجازه بگیری مادر تو هم عضوی از خانواده ماهستی عزیزم
چقدر سخته لبریز از درد باشی ولی بازم محبتتو دریغ نکنی .....نگاهم کشیده شد سمت تسبیحی که داشت دونه دونش توی دستش سر میخورد .....چقدر دلم میخواست اون دستای چروکیده پر مهر رو ببوسم ....دلم برای عزیز تنگ شده بود......و بیشتر از اون.....مامانم....
_بهترین آسیه جون؟
_چی بگم دخترم ....نگرانم ....جویا هنوز نیومده
_نمیخوام بتون دلداری الکی بدم اون الان باید با خودش کنار بیاد ....باید یه چیزایی رو باور کنه.....چیزایی که اصلا دوست نداره اونا رو بپذیره....اما مجبوره......خیلی سخته.....شاید حالا حالاها همینطوری باشه....ولی کم کم عادت میکنه.....باید بهش فرصت داد...
_کاش میتونستم براش یه کاری کنم....
_همین که هستین...همین که دعاش میکنین .....همینکه چشماتو منتظره باز شدن دره....براش بسته...
_جوونا فکر میکنن ما پیرا درکشون نمی کنیم.. عاشق شدن...دلدادن....غم جدایی....دوری.... فکر میکنن ما نمیفهمیم این چیزا چیه
_این چه حرفیه اسیه جون..
_15 سالم بود که آقام یه روز اومد خونه و گفت مهمون داریم دوتا دونه هندونه گرفته بود و یه پاکت میوه فهمیدم مهمونی امشب اعیونیه طبق عادت همیشه سریع رفتم جلوش و جوراباشو گرفتم که براش بشورم یه نگاهی بهم کرد و گفت نمیخواد اینارو بشوری برو یه دستی به خونه ها بکش آب جارو کن میخوام همه چیر آبرو مندانه باشه یه نگاهیم به سر تا پام انداخت و در حالی که داشت میرفت گفت این لباسات رو هم عوض کن با بهت سر جام ایستاده بودم که صداش که داشت میگفت پس چرا عین مجسمه خشکت زده سریع رفتم تو و چنددست لباسی رو که داشتم ریختم وسط اتاق نگاهم به لباسا بود و فکرم یه جای دیگه می ترسیدم از فکری داشت مغزمو میخورد خانوم جون بی هوا اومد تو اتاق و ازبین لباسا یه دونه رو انتخاب کرد و انداخت تو بقلم و در حالی که یه لبخند محو روی لباش بود گفت وقتی لباسمو پوشیدم برم تو آشپزخونه کمکش کنم دونه دونه دکمه های لباسم رو که باز میکردم اشکام میریخت دیگه مطمئن شده بودم که مهمونای امشب برای خواستگاری اومدن 15 سالم بیشتر نبود ولی از وقتی خودمو شناختم دیدم که پسرداییمو دوست دارم وقتی میدیدمش بیخودی دست و پامو گم میکردم ضربان قلبم بالا تر میرفت حتی حرف زدن یادم میرفت وقتی که قرار بود بیان خونمون بی ارده لبخند میزدم خونه رو مرتب میکردم لباس درست و حسابی که نداشتم اما سعی میکردم اونی رو بپوشم که حس میکردم خیلی بهم میاد . اما دریغ از یه نیم نگاه یا یه توجه کوچیک از طرف اون ولی من ناامید نبودم همیشه برای خودم خیالبافی میکردم که میخوام عروسی کنم و مردیم که کنارم ایستاده اونه ولی دیگه داشت امیدم کمرنگ میشد
لبخندی زد و سرشو تکون داد و بعد دستشو آروم گذاشت رو دستام و چشمای پرسشگرم رو بیشتر از منتظر نزاشت .....
هیچ وقت اونشب رو یادم نمیره با دستای عرق کردم چادرمو سفت گرفته بودمو و فقط زمینو نگاه کردم وقتی به خودم اومدم که همه داشتن به هم تبریک میگفتن اونوقت تازه دیدمش یه نفرت عجسیب ازش به دلم افتاد بود اصلا تو حال خودم نبودم فقط دلم میخواست برم یه جایی که هیچ کسی نباشه و فقط گریه کنم من پسر داییمو دوست داشتم نمیتونستم قبول کنم که تا چند وقتی دیگه باید به اون پسری که رو به روم نشسته بود و هفت پشت غریبه بود به چشم شوهر نگاه کنم چقدر اون روزا گریه کردم و مرگمو از خدا خواستم من هیچی از اون نمیدونستم از اون شب به بعدم تا شب عقدمون دیگه ندیدمش اون موقع خیلی رسم نبود همه جشن بگیرن ولی اونطوری که از خانوم جون شنیدم اونا وضعشون خیلی خوب بود و اقاهم به همین خاطر انقدر اونشب ولخرجی کرده بود از حقد که نگذریم جشن بزرگی گرفتن جشنی که چشم تموم دخترای فایل رو در اورده بود و حسادت همشون رو برانگیخته بود اما هیچ کدوم اینا برای من مهم نبود من فقط میدونستم یکی دیگه رو دوست دارم یکی که به جای اینکه در کنارم باشه تو مردوه بود و داشت برای بهتر برگزار شدن جشن من تلاش میکرد!!!!
مراسم که تموم شد هرکسی رفت خونه خودش و ماهم بعد از خداحافظی راهی خونه ای شدیم که نمیدونستم اصلا کجاست بی اونکه بخوام دونه دونه اشکام می ریخت خیلی سعی کردم که اون نفهمه دارم گریه میکنم اما بلاخره فهمید یه دستمال تمیز کردم رنگ از جیبش بیرون آورد و گرفت رو به رومو گفت گریه نکن نمیدونم چی تو صداش داشت که با شنیدنش اروم تر شدم و دیگه گریه نکردم سرتو درد نیارم مادر تهش این شد که من شدم عاشق و شیفته علی اصلا به کلی پسر داییم از زندگیم محو شد همه کسم شد اون خدا بیامرز اونقدر خوب بود که نمیشد دوستش نداشت اونقدر مهربون بود که مدیونش میشدی اگه مهرش به دلت نشینه .....من نمیدونم شما جوونا به چی اعتقاد دارید اما هر اتفاقی که می افته یه حکمتی داره ولی متاسفانه ادما مخصوصا جوونا خیلی عجولن و سریع از در ناشکری وارد میشن و به عالم و ادم و دنیا بدو بیراه میگن منم خیلی برای جویا ناراحتم اما میدونم که هر کار خدا حکمتی داره فقط ازش میخوام به پسرم صبر بده همین!!!
**************
ناگفته های آسیه برام رنگ و بوی جالبی داشت تو خلال حرفاش می تونستم یه عشق بزرگ و در عین حال پاک و صمیمی رو حس کنم اینکه بی مقدمه از زندگیش براش گفت بهم جرات داد که ازش درباره خواهر جویا بپرسم اما تا خواستم دهن باز کنم زنگ درو زدن و مجبور شدم که حرفی رو که هنوز از دهنم خارج نشده بود بخورم با گفتن من باز میکنم از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط حدس میزدم جویا باشه واسه همین بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم و.....خشکم زد!!!!!چی میدیدم...
پرهام_به به خوشگله خانوم .........جایی تشریف می بریدن؟؟؟؟؟برسونمتون
_تو اینجا چکار میکنی؟
پرهام_دلم واسه زنم تنگ شده بوداومدم بهش سر بزنم اشکال داره؟
در حالی که صدام به وضوح می لرزید یه قدم عقب تر رفتم
_من زن تو نیستم احمق!
پرهام_آی آی مواظب حرف زدنت باشا
چه خفه کننده بود هوایی که اونم توش نفس میکشید....
_برو وگرنه زنگ میزنم به پلیس
پرهام_آها پس افشار جون تشریف ندارن
_گفتم از اینجا گمشو
پرهام_زبونت زیادی دراز شده ها
_چی میخوای از جونم؟
پرهام_باور کن چیز زیادی نمیخوام یه "بله" یه بله ناقابل
_مگه به خواب ببینی
خنده زشتی کرد...
پرهام_تو اگه قدم رنجه کنی و بیایی تو خوابم چرا نبینم..
_من از خونه بابام نزدم بیرون که تهش با توهه چلغوز برم زیر یه سقف حاضرم بمیرم ولی دست کثیف تو به دستام نخوره خدا نیاره اون روزی رو که مجبور باشم اسم تو رو کنار اسمم یدک بکشم اون وقته که مرگ برام بهتر از زندگیه چی فک کردی؟؟؟؟به همین راحتی رضایت میدم و خلاص؟
پرهام_من نیومدم ازت رضایت بگیرم اومدم ببرمت.....حالا بهتره که با پای خودت بیای راضی هم نشدی به زور میبرمت
_شتر در خواب بیند پنبه دانه....
پرهام_ ببین اون روی سگ منو نیار بالا دختره خیره سر
_همینطوریم فرقی باهاش نداری پاچه گیر وحشی
پرهام_یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟
_غلطو تو کردی که فکر میکنی من خر میشم و رضایت میدم که با تو عروسی کنم
دست به سینه ایستاد و در حالی که یه نیشنخد گوشه لبش جا خشک کرده بود:
پرهام_عروسم که میشی منتها قبلش باید زبونتو قیچی کنم
میخواست عصبانیتش رو پنهون کنه و یه جوری بگه که تو برای من اونقدر اهمیت نداری که به خاطرت عصبانی بشم ولی از تن صداش و بالا پایین شدن نفساش خوب میتونستم تشخیص بدم که چقد قاطی کرده و هر آن ممکنه یه بلایی سرم بیاره نه میتونستم باهاش راه بیام و نه بیشتر از این باهاش یکی به دو کنم مونده بودم چکار کنم که جویا رو پشت سر پرهام دیدم بی اراده لبخندی روی لبام نشست
پرهام_ پس تصمیم گرفتی که با پای خودت بیایی کم کم داری عاقل میشی
اینبار من بودم که با اطمینان دست به سینه ایستادم
پرهام_برو وسایلاتو جمع و جور کن اینجا منتظرت می مونم
جویا لباشو تکون داد....حرکتشو خوندم
پرهامه......؟
با سر تایید کردم...
جویا_طوری شده؟
_آره بی زحمت اینو از اینجا بنداز بیرون
جویا_مزاحمت درست کرده؟
_آره.....چجور.....
جویا_بیجا کرده..
پرهام_جنبعالی؟؟؟
جویا_سرور شمام
پرهام_نه بابا
جویا_جان تو..
پرهام تا اومد دهنشو باز کنه جویا اروم دسشتو گذاشت روی دهنش
جویا_اینبار ازت میگذرم ولی اگه یه بار دیگه این ورا ببینمت کت بسته تحویلت میدم....برو وگرنه بد میبنی
پرهام نگاه پر نفرتشو بهم دوخت و محکم دستای جویا رو پس زد ورفت
چقدر خوشحال بودم که یه حامی مثل جویا دارم نگاهمو به چشماش گره زدم و با یه لبخند ازش تشکر کردم .....به سر تا پام نگاه کرد :
جویا_برو به مامان بگو آماده بشه بریم بیرون
_کجا؟
جویا_کجا میخواستی بری؟
_نمیدونم
جویا_پس برو مامان رو صدا کن
باشه ای گفتم و رفتم سمت خونه
**************
آسیه از خوشحالی سراز پا نمیشناخت رفت توی اتاقش و چند دقیقه بعد با چند دست مانتو برگشت همه رو گذاشت رو به رومو ازم خواست یه دونه رو براش انتخاب کنم خودشم با وسواس خاصی بهشون نگاه میکرد نمیدونم چی تو دلش میگذشت یا چه فکری پیش خودش کرده بوداما هر چی که بود خیلی خوشحال بود منم سعی کردم خودمو تو خوشحالیش شریک کنم . یه دونه رو که احساس میکردم از اونای دیگه شیک تره برداشتمو گرفتم جلوش اونم با یه لبخند خاص برش داشت و دوباره برگشت توی اتاق . با گقتن من توی حیاط منتظرتون می مونم از خونه بیرون اومدم و رفتم پیش جویا کنجکاوی یا قشنگ تر بگم فوضولی اجازه نمی داددیگه بیش از این دست دست کنم باید سر در می آوردم که چی شده یعنی سارا نظرش برگشته بود؟اگه اینطوری بود من باید از این خونه می رفتم ولی مگه این من نبودم که از ته قلبم آرزو کردم سارا پشیمون شه؟
جویا دستشو فرو کرده بود توی جیبای شلوارش و تکیشو داده بود به ماشینش نگاهش سمت آسمون بود دلش اما.....خدا داندو خودش نمیخواستم تنهاییشو که احتمالا هم داشت ازش لذت میبرد ازبین ببرم برگشتم که برم اما صداش میخکوبم کرد
جویا_مامان هنوز حاضر نشده؟
_نه...هنوز..
جویا_اذیتت کرد؟
_کی؟......آهان پرهام؟؟نه بیجا میکنه..
جویا_غافل شدم از قولی که بهت دادم باید منو ببخشی
_من از تو خانوادت جزمهربونی و خوبی هیچی ندیدم تا همین جام شرمندتونم و دنبال یه راهی برای جبران
جویا_انجام وظیفه پاسخی نداره....
_هرچی بوده لطف بوده نه چیزی دیگه ای....
جویا_تو هم مثل خواهرم .....فرقی نداری با اون...
_خواهرت.....راستی اسمش چی بود؟؟
خنده تلخی کرد.....
جویا_تو فکر کن الیسار
میخواستم بیشتر پاپیچش بشم که آسیه اومددر حالی که هنوز ته مونده خوشحالیش تو چهرش بیداد میکرد
از رفتار های جویا حدس زدم که باید خبرهایی باشه گونه مامانشو بوسید و بعدش در جلو براش باز کرد و با احترام نشوندش تو ماشین و بعد خودش نشست
همش منتظر بودم که بگه چرا انقد خوشحاله یا اون خبر خوبی که اینجوری داره قلقلکش رو میده بگه ولی جویا ساکتِ ساکت بود و عمیقا فکر میکرد چرا نمیتونستم از درون پیچیده این آدم سر دربیارم
در یه رستوارن نگه داشت و از ما خواست بریم داخل تا خودش ماشین رو ببره توی پارکینگ تو این مدت که با آسیه تنها بودم انتظار داشتم اون حرفی بزنه یا حداقل کنجکاو بودن خودش رو اظهار کنه ولی انگار اونم روزه سکوت گرفته بود منم سعی کردم بیخیال باشم اما متاسفانه تصمیمم توی همون مرحله جا زدو عملی نشد درهر حال منم باید مثل آسیه ساکت می بودم و منتظر ولی به قول خود آسیه صبر اون مسن ترهارو که ما جوونا نداریم
جویا برای هر سمون یه جور غذا سفارش داد شام هم توی همون سکوت صرف شد فقط بینش جویا گه گداری شوخی هایی میکرد و کمی حرف میزد ولی لابه لای حرفاش چیز به دردبخوری دستگیرم نشد من زود تر از همه دست کشیدم و برای شستن دستام رفتم توی دستشویی .تا وقتی که برگشتم اونام غذاشونو تموم کرده بودن و جویا داشت میرفت که حساب کنه منم رفتم سمت میزو دستای آسیه رو گرفتم و تا بیرون از رستوران همراهیش کردم
جویا_خوب دیگه بریم کجا؟
آسیه خانوم_هیچی مادر بریم خونه من خیلی خسته شدم
جویا-ای بابا تازه هنوز سر شبه بریم خونه چکار..
آسیه خانوم_من حال و حوصله شما جوونا رو ندارم منو بزارید خونه و شما دوتا برید هر جا که دوست دارین
_نه دیگه منم میام خونه.....منم خسته ام..
آسیه خانوم_ملاحظه منو نکن مادر...جوونی عالمی داره برا خودش استفاده کن ازش که به سن من که رسیدی حسرتش رو نخوری
جویا_میدونم حریفت نمیشم مامان باشه بریم
آسیه خانوم_به شرطی که جفتتون قول بدین منو برسونین و باز برید بیرون
نگاهمون سمت همدیگه کشیده شد....هر کدوم از اون یکی نظرشو میخواست...سرمو انداختم پایین و خودمو از تصمیم گیری معاف کردم....
جویا_باشه مامان جون هرچی شما بگی
خیابون ها خیلی شلوغ نبود زود تر از زمانی که فکرمیکردم رسیدیم آسیه پیاده شدو درماشین و نبست منظورشو خوب فهمیدم اما معنی کارهاش رو نه...از یه خانواده سنتیِ اینچنینی اینطور آزاد فکر کردن بعید بود حدااقل از نظر من...!!!!!!
این بار دیگه جویا نظرمو درباره اینکه کجا بریم نپرسید و منم چیزی نگفتم و فقط گوشمو داده بودم به صدای پخش
جویا_از این آهنگ خوشت میاد؟
_ای بگی نگی چطور..!؟
جویا_آخه خیلی ساکتی
_بهم نمیاد؟؟
جویا_اینکه اروم باشی؟
_اوهوم
جویا_راستشو بگم؟
_اره
جویا_اصلا!!!!!تو فقط تو یه مواقع خاص سکوت میکنی
_مثلا؟
جویا_مثلا زمانی که یه سوال شایدم چند تا داره ذهنتو میخوره و میخوای مثلا خودداری کنی و نپرسی
چشام گرد شد....
جویا_اینهمه تعجب واسه چی بود؟
_هیچی
جویا_لابد میخوای بگی اشتباه میکنم
_راجع به چی حرف میزنی؟
جویا_ببخشید خانوم!!!هوا تو کوچه علی چپ چطوره؟؟؟
صدای خندم فضای ماشینو پر کرد....زدم به رگ بیخیالی..
_توپِ توپ
جویا_پس واسه همینه اتراق کردی اونجا
_خوشحالی؟
جویا_تو چی فکر میکنی؟
_پیچیده تراز اونی هستی که حدس هام درست از آب دربیاد
جویا_میخوای بدونی؟
_آره
جویا_نمیدونم چرا.....اما گفتن خیلی چیزا به تو بهم آرامش میده...
_باهم خیلی جور بودین؟
جویا_با کی؟
_خواهرت
جویا_دوتا از حدسات درست بوده پس
_چرا دوتا.....
جویا_اول صمیمی بودن منو خواهرم و دوم شباهت زیاد تو به اون..
_به همین خاطر احساس میکنی محرمم؟
جویا_شایدم مرهم...
جا به جایی دوتا کلمه چه حس دلنشینی داشت...قشنگه وقتی میدونی که بودنت طعم داره....یه شیرینِ دلچسب.....

********

نگاهم قفل شده بود تو چشماش ....سرشو انداخت زیر....ته مونده خندشو پاک کرد و تلخ شد...

جویا_من خوب نیستم الیسار

نگاهم کشیده شد سمت لبش...تکون های گنگ و نامفهوم......

جویا_مجبورم وانمود کنم به خوب بودن....به خاطر مامانم....به خاطر تنهایش .....به خاطر دردی که بعد بابام کشید و دم نزد....به خاطر تموم لحظه هایی که مونسم بود و قدرش رو نفهمیدم...

_چطوری تو این زمان کم تونستی حدااقل اینطوری خودتو جمع و جور کنی؟

جویا_لبخند امشب مامانم یه دلیل محکم بود برای ادامه دادن

_ادامه دادن یه فیلم که همش دروغه؟

جویا_مگه چاره دیگه ای هم هست؟

_این کار دردی رو دوا نمیکنه

جویا_تا تجربش نکنی نمیفهمی چی میگم...

_حال و روز خودمو فراموش کرده بودم....روزایی که برای اینکه ثابت کنم من قوی هستم و رفتن آرین برام سر سوزنی اهمیت نداره دست به هر کاری میزدم...و اونوقت تو خلوت های خودم...از گریه زیاد دیگه نایی برام نمی موند...

_نمیدونم شاید حق با توهه!!!

جویا_بابام که رفت من اِسما شدم مرد خونه ولی در واقعیت نه برای مامانم نه برای خواهرم هیچ کاری نکردم حدودا دو سال مرتبا میرفتم ماموریت بیرون از شهر و ماه به ماه به مامانم سر نمیزدم تا اینکه وقت ازدواج خواهرم شد و فهمیدم که دیگه مامان داره تنها میشه اونجا بود که دیگه سعی کردم حدااقل توی شهر بمونم و این اطمینان رو بهش بدم که شب پیششم یه مدتی گذشت داشتم به اینکه از اداره یک راست بیام خونه و وقتمو کنارش بگذرونم عادت میکردم که....

_سارا رو دیدی؟

سرشو به نشونه تایید تکون داد درحالی که یه لبخند کج گوشه لبش جا خشک کرده بود...

_کجا باهاش آشنا شدی

آهی کشید وسرشو از روی تاسف تکون داد...

جویا_سارا تو یه بوتیک کار میکرد یه روز به سرم زد قبل از اینکه برم خونه برای مامان کادو بگیرم ....برای اولین بار که دیدمش یه چیزی تو دلم تکون خورد بیشتر به حرکات و رفتار اون دقت میکردم تا به انتخابی که میخواستم آخر سرهم به سلیقه خودش یه چیزی انتخاب کرد .......نمیدونم چم شده بودیه حس جدیدی که داشت روحمو قلقلک میداد تا چند روز مرتبا بهش فکر میکردم تا اینکه کم کم از سرم افتاد و به کلی فراموش کردم

_وای شد عینهو این فیلما حتما اون اومد دنبالت و گفت که دوست داره...

خندید....لبمو به دندون گرفتم و با شیطنت نگاهش کردم

جویا_لباسی که برای مامانم گرفته بودمو خواهرم دیده بود و میخواست عینشو برای مادرش شوهرش بخره

_اه میشه انقد نگی خواهرم خواهرم

جویا_چی بگم پس

_اسشمو... نمیخوام بخورمش که...

بازم خندید اینبار بلند تر از قبل....

جویا_از دست تو....

_دروغ میگم مگه...

جویا_اسمش پروانه ست

پروانه....جویا اصلا به هم نمیان..

جویا-لابد داری به این فکر میکنی که چرا اسمامون انقد باهم متفاوته؟

دوباره با تعجبب بهش خیره شدم

_میگم پیشونی من سوراخه؟

جویا_چی؟؟؟؟

_شاید سوراخه که ذهنمو میتونی بخونی دیگه

برخلاف تصورم که فکر میکردم الان دوباره میخواد بخنده یا یه تکیه بندازه بهم خیره شد....نگاهی که حس کردم زیرش دارم ذوب میشم بی اونکه دلیلش رو بفهمم

جویا_تو از اون دسته از آدم هایی که میشه تموم وجودتو از تو نگاهت خوند ....عشقتو....نفرتتو...حرفتو...را ستو دروغتو...

ذهنم پرواز کرد....یاد حرفای تمنا افتادم...دنبال کسی باش که غصتو بی اونکه بگی از تو نگاهت بخونه...بی اختیار اخمی کردمو افکارمو پس زدم..

_آی آی داری در میری از تعریف کردن هااااا خوب کجا بودیم؟؟؟آها خواهرت نه یعنی پروانه میخواست برای مادر شوهرش عین اون لباسو بخره

جویا_ بهش گفتم خودم برات می خرم ولی قبول نکرد گفت میخوام حتما خودم هم بیام ومنم قبول کردم

یه روز که داشتم از اداره برمیگشتم خونه بهم زنگ زد و اصرار کرد که برم دنبالش خیلی خسته بودم ولی چون بهش قول داده بودم رفتم دنبالش .....وارد مغازه که شدیم سارا نبود پروانه مشغول دیدن شد و من یه گوشه ایستاده بودم تا اینکه سارا اومد داخل و با دیدن من لبخندی زدوسلام کرد....اما همینکه که پروانه رو دید خشکش زد....تعجب کردم از رفتارش به پروانه نگاه کردم اونم با یه اخم عمیق زل زده بود به سارا جفتشون به هم خیره شده بودن....پروانه بانفرت و سارا با تعجب...

پروانه لباسی رو که دستش بود انداخت روی زمین و با گفتن بریم از در مغازه رفت بیرون و من مات و مبهوت مونده بودم...

با رفتن پروانه سارا به خودش اومد و لباس ها رو از رو زمین برداشت و بی اونکه کوچیک ترین توجهی به من بکنه خودشو مشغول مرتب کردن ویترین نشون داد منم دیگه موندنو جایز ندونستم و رفتم دنبال پروانه

با یه اخم عمیق تو ماشین نشسته بود ....همینکه سوار شدم برگشت طرفم گفت فقط یه چیزی رو بهم بگو...راستشو بگو...نمیدونستم باید چی بگم ...قسمم داد به روح بابام ازم پرسید که سارا رو میشناسم یا نه منم با همون تعجبی که لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد گفتم نه

هر چی ازش پرسیدم هر چی بهش اصرار کردم که به منم بگه قضیه از چه قراره لام تا کام حرف نزد و ازم قول گرفت که دیگه درموردش حرفی نزنم منم قول دادم ولی تاب نیاوردم بلاخره رفتم سراغ سارا
******
 

 

 

 


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 108
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 137
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 327
  • بازدید ماه : 327
  • بازدید سال : 14,745
  • بازدید کلی : 371,483
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس