دوباره....زندگی..
قسمت پنجاه و چهار
نا خود آگاه
لبخندی زدم و دوشا دوش جویا رفتم داخل فقط مونده بودم چه جوابی به مامانش بدم و
رفتنم رو چطوری توجیه کنم جویا منو داخل همون اتاقی که مامانش نشسته بود راهنمایی
کرد وخودش نمیدونم کجا رفت که البته حدس میزدم شیرجه زده باشه تو آشپزخونه با وارد
شدنم به اتاق دوباره سرمو انداختم پایین و بازم سلام کردم
_سلام دخترم
_من....رفتم....که.....برم....چون..
_بیا بشین حتما خسته ای من برم سفره رو بیارم اگه من وتو منتظر جویا باشیم که احتمالا شام گیرمون میاد نه نهار
تو همون برخورد اول عاشق مامانش شدم حدااقل بودن اون میتونست کمی تسکینم بده گرچه جای مامانم رو پر نمیکرد ولی بهتر از نبودن مطلق بود
برگشتنم …….اون سکوتم….. بودنم.....اینجا همه وهمه داشت میگفت من رضایت دادم ولی ته دلم هنوز کمی متزلزل بودم و وقتی به نامزد جویا فکر میکردم این شک بیشتر وبیش تر میشد نمیدونم از این یه هفته ای که جویا کاملا در اختیار من بود خبر داشت یا نه از اینکه قرار من ساکن این خونه بشم.....اصلا منو میشناخت....از وجود من آگاه بود؟ نکنه اتفاقی برای زندگی جویا بیفته
اونقدر فکر های رنگ و وارنگ توی سرم میچرخید که دست از غذا کشیدم و خواستم با آژانس برگردم که مامانش نزاشت و گفت جویا می رسونتت منم یه جورایی از خدا خواسته قبول کردم و صبر کردم تا غذاش تموم بشه
توی راه دو دل بودم در رابطه با نامزدش باهاش صحبت کنم یا نه که بلاخره دل رو زدم به دریا و گفتم هیچ جوابی به سوالم نداد و فقط تلخ شد.....جوری که از گفتم پشیمون شدم و فقط موقع پیاده شدنم گفت به فکر مایحتاجم باشم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم ....خواستم فکر نکنم و بیخیال باشم ولی....نشد!!
عصر همون روز با المیرا رفتم خرید و یه دونه ماشین لباس شویی و یه یخچال به علاوه دوتا فرش خریدم فقط مونده بود تلوزیون که پولام تقریبا دیگه ته کشیده بود میخواستم بیخیالش بشم اما المیرا اخمی کرد و گفت مگه بدون تلوزیون هم میشه و وقتی فهمید که دیگه پولی برام نمونده کارتش رو بهم داد و گفت این هدیه من برای رفتن به خونه جدیدت هر تلوزیونی که خوشت اومد بخر....گونشو بوسیدم و اروم دستش رو فشار دادم و خوشحال بودم از اینکه یه خواهر مهربون مثل المیرا دارم
*****************
_سلام دخترم
_من....رفتم....که.....برم....چون..
_بیا بشین حتما خسته ای من برم سفره رو بیارم اگه من وتو منتظر جویا باشیم که احتمالا شام گیرمون میاد نه نهار
تو همون برخورد اول عاشق مامانش شدم حدااقل بودن اون میتونست کمی تسکینم بده گرچه جای مامانم رو پر نمیکرد ولی بهتر از نبودن مطلق بود
برگشتنم …….اون سکوتم….. بودنم.....اینجا همه وهمه داشت میگفت من رضایت دادم ولی ته دلم هنوز کمی متزلزل بودم و وقتی به نامزد جویا فکر میکردم این شک بیشتر وبیش تر میشد نمیدونم از این یه هفته ای که جویا کاملا در اختیار من بود خبر داشت یا نه از اینکه قرار من ساکن این خونه بشم.....اصلا منو میشناخت....از وجود من آگاه بود؟ نکنه اتفاقی برای زندگی جویا بیفته
اونقدر فکر های رنگ و وارنگ توی سرم میچرخید که دست از غذا کشیدم و خواستم با آژانس برگردم که مامانش نزاشت و گفت جویا می رسونتت منم یه جورایی از خدا خواسته قبول کردم و صبر کردم تا غذاش تموم بشه
توی راه دو دل بودم در رابطه با نامزدش باهاش صحبت کنم یا نه که بلاخره دل رو زدم به دریا و گفتم هیچ جوابی به سوالم نداد و فقط تلخ شد.....جوری که از گفتم پشیمون شدم و فقط موقع پیاده شدنم گفت به فکر مایحتاجم باشم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم ....خواستم فکر نکنم و بیخیال باشم ولی....نشد!!
عصر همون روز با المیرا رفتم خرید و یه دونه ماشین لباس شویی و یه یخچال به علاوه دوتا فرش خریدم فقط مونده بود تلوزیون که پولام تقریبا دیگه ته کشیده بود میخواستم بیخیالش بشم اما المیرا اخمی کرد و گفت مگه بدون تلوزیون هم میشه و وقتی فهمید که دیگه پولی برام نمونده کارتش رو بهم داد و گفت این هدیه من برای رفتن به خونه جدیدت هر تلوزیونی که خوشت اومد بخر....گونشو بوسیدم و اروم دستش رو فشار دادم و خوشحال بودم از اینکه یه خواهر مهربون مثل المیرا دارم
*****************
سه روز از
اومدن من به خونه آسیه خانوم(مامان جویا)میگذره تا اینجا که همه چیز بروفق مراد
بوده و فقط پیدا نشدن کار کمی ذهنم رو مشغول کرده ....تا الان دست به گاز و خرت و
پرت های توی فریزر نبردم و همش مهمون اونا بودم ..یک لحظه هم نذاشتن تنها باشم فقط
موقع خواب برمیگردم خونه خودم که اونم آسیه خانوم اصرار داره پیش خودش باشم اما هر
بار عذر خودمو میخوام و سریع به خونم پنام میارم...خونه ای که حالا شده همه چیزم
...بهش دل بستم ....تنها بودن تلخه....ولی آرامشش قشنگه ....از آرین هیچ خبری
ندارم..امروز قراره بخیه هامو بکشم المیرا اصرار داره حتما برم پیش آرین..نخواستم
حرفش رو زمین بزارم...گفتم چشم..پرهام چند باری زنگ زده....جواب هیچ کدوم از تلفن
هاشو ندادم ...ازش متنفرم..به معنای واقعی کلمه!!! این روزا اونقدر مشغولیت ذهنی
وجسمی داشتم که وقت نشده از جویا در رابطه با پرهام بپرسم ....گرچه که احساس میکنم
این خونه برام عزیز تر از اتاقمه..واعضای
خونه....شاید...!!
تنها چیزی که آزارم میده اینکه باید حجاب داشته باشم......تمناگفت...یه جور احترام به اعتقادات آسیه خانومه...چون خیلی دوستش دارم قبول کردم .....تمنا میگه عادت میکنی...کم،کم!اونم دوسه باری بهم سر زده...داره تدارکات عروسی رو میچینه...گفته هر چه سریع تر یه لباس قشنگ جور کنم.....لباس قشنگ دارم!!!ولی پوشیده نه.....موندم چکار کنم....البته حالا کو تا عروسی جویا یه جوری شده....نمیدونم واژه مهربون درسته یا نه شایدم اغراقه نمیدونم...فقط اخم توی چهرش کمرنگ تر شده گاهی شوخی هایی میکنه که آثار تعجب رو توی صورتم مشهود میکنه شاید نسبت بهم احساس مسئولیت داره شایدم نزدیک شدنمون از نظر جغرافیایی و مکانی روش تاثیر گذاشته هرچی که هست اینجور رفتار برام ملموس نیست اون تو ذهن من یه ادم مقتدر نقش بسته و پاک کردن این تصور کمی سخت به نظر میاد...شاید اونوجوری که تمنا میگه به اینم عادت کنم..شاید!!! دوست دارم بازم بنویسم ولی وقت مجال نمیده.باید برم بیمارستان
بازهم بهت سر میزنم دفتر قشنگم!!!اینبار قول میدم مثل دفعه قبلی یهو ولت نکنم و دیگه پیدام نشه......تو الان تنها مونس منی
عصر یه روز سه شنبه ...هوا عالیه...زیر آسمون...روی تخت توی حیاط
الیسار....
سریع آماده شدم و توی دستشویی یه آرایش ملیح کردم ..میز آرایش که نبود .تنها آینم هم همون آینه توی دستشویی بود ....باید کم کم به فکر اینجور وسایل باشم....تخت، میز آرایش،شاید یه دست راحتی....
جدی جدی موندنی شدم ....لبخندی به خودم و فکرام زدم و بعد از خداحافظی از آسیه خانوم ازخونه اومدم بیرون...حیف بود چند قدمی رو پیاده روی نکنم و این لذت رو از دست بدم ....جویا سر کار بودبه ساعتم نگاه کردم.. باید کم کم پیداش میشد . تقریبا دیگه رفتو آمد هاش توی دستم بود
کنار خیابون ایستادم و منتظر تاکسی شدم یه ماشین کنارم ایستاد سرمو بالا آوردم تا مسیرمو بگم که دیدم جویاست بی اراده لبخندی زدم و بعد از سلام خسته نباشی تحویلش دادم
کلا تو این چند روز دُز ادبم بالا رفته بود دست خودم نبود میخواستم خانوم باشم ومتانت رو توی تموم حرکاتم دخالت بدم ....دلیلش برام روشن نبودشاید چون انتظاراتم رو پایین کشیده بودمو به وضعیتی که روزی توی خیالم از صفتی به اسم بد ازش یاد میکردم راضی شده بودم مهم نبود چه تغییراتی.......!! رضایتم قشنگ بود
به دستای جویا که داشت جلوی صورتم حرکت میکرد زل زدم
جویا_کجایی؟؟؟
_تو خیابون
جویا_نیستی!!بیا بالا که اگه با این حواس و روح پرواز کرده بخوای جایی بری برگشتنت با خداست
حرفاش رو کمی توی ذهنم جوییدم و بعد از افتادن دوزاریم درباره سوتی که دادم خنده ای کردم و سوار شدم
جویا_کجا برم؟
_میخوام بخیه های پامو بکشم بی زحمت برو بیمارستان( )
جویا_حتما میخوای بری اونجا تو مسیرمون یه درمونگا هستا
_اره میخوام برم اونجا پیش پسر خالم...دکتره! اگه کار داری من مزاحمت نمیشم همین جاها منو پیاده کن بقیه مسیر رو خودم میرم
جویا_اگه آسیه جون بفهمه من ترو دیدم و سوار کردم و بعد به بهونه خستگی نصفه های راه گذاشتمت و اومدم باید شب رو توی همین ماشین سر کنم
خندشو بی جواب نزاشتم...
_خیلی خسته ای؟
گردنش رو به پشتی صندلیش چرخوند و چند بار به چپ و راست حرکتش داد
جویا_آره زیااااد
یه لحظه نزدیک بود از دهنم در بره رسیدیم خونه برام پشت گردنت رو مالش میدم بعد خدا رو صد هراز مرتبه شکر کردم که این حرف تا سر زبونم اومد ولی خارج نشد اگه میگفتم چی میییییشد!!تو این حال و هوای تغییرات روحی من و بالا رفتن ادب و رعایت کردن حد ومرزها سوتی های بدی آماده ترکیدن بودن که از بعضی هاش جلوگیری میکردم واز بعضی هاشم نه و وقتی اونا رو برای تمنا تعریف میکردم از خنده پخش زمین میشد مثلا یه بار که جویا داشت درباره زد وبند توی ادارت صحبت میکرد خواستم خودی نشون بدم و گفتم مثلا همین اداره پلیس توش کلی پارتی بازی و زیر میزی رد و بدل کردن هست و بعد که چشمای های متعجب جویا رو دیدم سعی کردم ماست مالیش کنم ورو به آسیه خانوم گفتم البته خوب انسان وظیفه شناس مثل پسر شما کم پیدا میشه یا یه روز دیگه که همسایشون که ظاهرا تازه چند روز بود ساکن شده بود و عین من تازه وارد بود اومده دم در تا آش نذری بده و من واسه عرض اندام به آسیه خانوم رفتم تا درو باز کنم همسایشون تا منو دید نه گذاشت و نه برداشت گفت تو عروسشونی؟منم که میخ انگشتر خوشگل توی دستش شده بود و حواسم رو به کلی به تاراج داده بودم گفتم بله و وقتی فهمیدم چی گفتم که داشت میگفت مبارکه به پای هم پیر بشین و تا به خودم بجنبم و توضیح بدم کاشه آش دستم بود و همسایه پریده بود
تنها چیزی که آزارم میده اینکه باید حجاب داشته باشم......تمناگفت...یه جور احترام به اعتقادات آسیه خانومه...چون خیلی دوستش دارم قبول کردم .....تمنا میگه عادت میکنی...کم،کم!اونم دوسه باری بهم سر زده...داره تدارکات عروسی رو میچینه...گفته هر چه سریع تر یه لباس قشنگ جور کنم.....لباس قشنگ دارم!!!ولی پوشیده نه.....موندم چکار کنم....البته حالا کو تا عروسی جویا یه جوری شده....نمیدونم واژه مهربون درسته یا نه شایدم اغراقه نمیدونم...فقط اخم توی چهرش کمرنگ تر شده گاهی شوخی هایی میکنه که آثار تعجب رو توی صورتم مشهود میکنه شاید نسبت بهم احساس مسئولیت داره شایدم نزدیک شدنمون از نظر جغرافیایی و مکانی روش تاثیر گذاشته هرچی که هست اینجور رفتار برام ملموس نیست اون تو ذهن من یه ادم مقتدر نقش بسته و پاک کردن این تصور کمی سخت به نظر میاد...شاید اونوجوری که تمنا میگه به اینم عادت کنم..شاید!!! دوست دارم بازم بنویسم ولی وقت مجال نمیده.باید برم بیمارستان
بازهم بهت سر میزنم دفتر قشنگم!!!اینبار قول میدم مثل دفعه قبلی یهو ولت نکنم و دیگه پیدام نشه......تو الان تنها مونس منی
عصر یه روز سه شنبه ...هوا عالیه...زیر آسمون...روی تخت توی حیاط
الیسار....
سریع آماده شدم و توی دستشویی یه آرایش ملیح کردم ..میز آرایش که نبود .تنها آینم هم همون آینه توی دستشویی بود ....باید کم کم به فکر اینجور وسایل باشم....تخت، میز آرایش،شاید یه دست راحتی....
جدی جدی موندنی شدم ....لبخندی به خودم و فکرام زدم و بعد از خداحافظی از آسیه خانوم ازخونه اومدم بیرون...حیف بود چند قدمی رو پیاده روی نکنم و این لذت رو از دست بدم ....جویا سر کار بودبه ساعتم نگاه کردم.. باید کم کم پیداش میشد . تقریبا دیگه رفتو آمد هاش توی دستم بود
کنار خیابون ایستادم و منتظر تاکسی شدم یه ماشین کنارم ایستاد سرمو بالا آوردم تا مسیرمو بگم که دیدم جویاست بی اراده لبخندی زدم و بعد از سلام خسته نباشی تحویلش دادم
کلا تو این چند روز دُز ادبم بالا رفته بود دست خودم نبود میخواستم خانوم باشم ومتانت رو توی تموم حرکاتم دخالت بدم ....دلیلش برام روشن نبودشاید چون انتظاراتم رو پایین کشیده بودمو به وضعیتی که روزی توی خیالم از صفتی به اسم بد ازش یاد میکردم راضی شده بودم مهم نبود چه تغییراتی.......!! رضایتم قشنگ بود
به دستای جویا که داشت جلوی صورتم حرکت میکرد زل زدم
جویا_کجایی؟؟؟
_تو خیابون
جویا_نیستی!!بیا بالا که اگه با این حواس و روح پرواز کرده بخوای جایی بری برگشتنت با خداست
حرفاش رو کمی توی ذهنم جوییدم و بعد از افتادن دوزاریم درباره سوتی که دادم خنده ای کردم و سوار شدم
جویا_کجا برم؟
_میخوام بخیه های پامو بکشم بی زحمت برو بیمارستان( )
جویا_حتما میخوای بری اونجا تو مسیرمون یه درمونگا هستا
_اره میخوام برم اونجا پیش پسر خالم...دکتره! اگه کار داری من مزاحمت نمیشم همین جاها منو پیاده کن بقیه مسیر رو خودم میرم
جویا_اگه آسیه جون بفهمه من ترو دیدم و سوار کردم و بعد به بهونه خستگی نصفه های راه گذاشتمت و اومدم باید شب رو توی همین ماشین سر کنم
خندشو بی جواب نزاشتم...
_خیلی خسته ای؟
گردنش رو به پشتی صندلیش چرخوند و چند بار به چپ و راست حرکتش داد
جویا_آره زیااااد
یه لحظه نزدیک بود از دهنم در بره رسیدیم خونه برام پشت گردنت رو مالش میدم بعد خدا رو صد هراز مرتبه شکر کردم که این حرف تا سر زبونم اومد ولی خارج نشد اگه میگفتم چی میییییشد!!تو این حال و هوای تغییرات روحی من و بالا رفتن ادب و رعایت کردن حد ومرزها سوتی های بدی آماده ترکیدن بودن که از بعضی هاش جلوگیری میکردم واز بعضی هاشم نه و وقتی اونا رو برای تمنا تعریف میکردم از خنده پخش زمین میشد مثلا یه بار که جویا داشت درباره زد وبند توی ادارت صحبت میکرد خواستم خودی نشون بدم و گفتم مثلا همین اداره پلیس توش کلی پارتی بازی و زیر میزی رد و بدل کردن هست و بعد که چشمای های متعجب جویا رو دیدم سعی کردم ماست مالیش کنم ورو به آسیه خانوم گفتم البته خوب انسان وظیفه شناس مثل پسر شما کم پیدا میشه یا یه روز دیگه که همسایشون که ظاهرا تازه چند روز بود ساکن شده بود و عین من تازه وارد بود اومده دم در تا آش نذری بده و من واسه عرض اندام به آسیه خانوم رفتم تا درو باز کنم همسایشون تا منو دید نه گذاشت و نه برداشت گفت تو عروسشونی؟منم که میخ انگشتر خوشگل توی دستش شده بود و حواسم رو به کلی به تاراج داده بودم گفتم بله و وقتی فهمیدم چی گفتم که داشت میگفت مبارکه به پای هم پیر بشین و تا به خودم بجنبم و توضیح بدم کاشه آش دستم بود و همسایه پریده بود
*************
از یاد آوری گل هایی که کاشتم و
الان در حال آبیاریشون بودم ناخود آگاه خنده صدا داری کردم که جویا کاملا سرشو
برگردوند و با تعجب بهم زل زد و بعد در بیمارستان ایستاد سریع پیداه شدم و پشت به
جویا به در ماشین تکیه زدم و دوتا خوابوندم توی پیشنیم و بعد با یه لبخند ملیح به
جویا نگاه کردم و منتظر شدم تا پیاده شه توی محوطه بیمارستان به آرین زنگ زدم اونم کلی خوشحال شدو ازم خواست کمی منتظر بمونم تا ویزیت مریض هاش تموم بشه و بیادبه جویا گفتم روی یه نیکمت بشینیم تا آرین پیداش بشه کمی منتظر موندیم و جویا که دید آرین فعلا قصد آفتابی شدن نداره رفت تا از دکه کنار بیمارستان یه چیز خوردنی بخره منم سرمو کردم تو گوشیم و با یه گیم توپ که یه ماه پیش سارینا برام نصب کردن بازی کردم انقد محو بازی شده بودم که که از زمین و زمان غافل شده بودم اونقدی که حتی حس نکردم کسی کنارم نشسته همونطوری که سرم توی گوشی بود: _وایسا این مرحله تموم شه سیوش کنم ....حالا چی خریدی؟ آرین_چیزی میخواستی که بخرم یه لحظه شوکه شدم و هینی گفتم و سریع سرمو بلند کردم آرین_چته تو؟؟ _من؟؟؟هیچی..ترسیدم یه کم!! آرین_خوب بلند شو بریم _نه وایسا جویا هم بیاد بعد بریم زشته بیاد ببینه قالش گذاتشم تازه رفته یه چیزی بخره بیاد منتظرم ببینم بهداشتی مهداشتی طی میکنه یا مثل خودم تو کار تنقلاته یه ذره حرفام رو مزه مزه کردم و بعد حس کردم که گند زدم حالا این به کنار نمیدونم چرا وقتی با المیرا یا بچه های دانشکده حرف میزدم بی اراده لغت هام می رفت سمت کوچه و بازار (کوچه بازاری میشد) همین بود که نمیتونستم یه رفتار خانومانه و شیک جلوی آسیه خانوم داشته باشم و بعد از تلاش های بسیار!!!!!بازم یه جا گند میزدم .....لبمو به دندون گرفتم و سعی کردم یه چند قدمی تو کوچه علی چپ راه برم آرین_جویا همون صاب خونته؟ با سر حرفشو تایید کردم _تو از کجا میدونی؟ بازدمشو با حرص بیرون داد: آرین_المیراگفت .....جات خوبه؟ ......راحتی؟....به چیزی احتیاج نداری؟....از دست من برات کمکی بر نمیاد؟ کمی خودمو عقب کشیدم و پامو بالا آوردم و با دست بهش اشاره کردم و با خنده: _چرا قربون دستت اینو بشکاف خنده تلخی روی لبش نشست ...... سعی کرد غم چشماشو پنهون کنه ...اما..! آرین_با این که اگه بفهمن من بخیه کشیدم برام دردسر میشه ولی ....یه دختر خاله نازنازی که بیش تر نداریم ....بیمارستانم بزاری رو سرت...جرات ندارم حرفی بزنم زمان و مکانو فراموش کردم ....برگشتم به پنج سال قبل ....وقتی که خار به دستم میرفت و کلی ناز میکردم...دردم نداشت گریه میکردم.... اونوقت بین بازوهای کسی جا میگرفتم .... حس شیرینی تو کل وجودم جاری میشد چشمامو بستم و یه آه از عمق سینم بیرون دادم و موهامو مرتب کردم ،موهایی که مدت ها بود دستی شونش نزده بود با دیدن جویا که نگاهش به دوتا لیوان توی دستش بودو آهسته راه میرفت تا نریزه ایستادم و هم زمان با منم آرین هم بلند شد جویا لیون ها رو داد به من و دستشو سمت آرین دراز کرد جویا_سلام افشار هستم خوشحالم از آشناییتون برخلاف جویا آرین لبخند بی جونی زد و کمرنگ تر دستش رو فشرد جویا_ببخشید نمیدونستم شماهم میاید وگرنه برای شما هم میگرفتم حالا اگه کار ندارید شما بمونید منم میرم میگیرم سریع میام آرین دستشو زد رو شونه جویا و یه لبخند کج تحولیش داد و بعد گفتن مرسی صرف شده دوباره نشست _چرا نشستی مگه نمیریم تو؟ آرین_چرا اول این کیک و شیر تورو بخور بعد _نه نمیخوام واقع دیگه خسته شدم میخوام سریع تر ازشون خلاص بشم آرین_بشین یه چیزی بخور میریم و بعد آهسته تر گفت آرین_آستانه تحملت پایینه ضعف میکنی اون مال موقعی بود که درد کشیدن ونوازش بعدش بود ولذت داشت...... شاید اگه جویا نبود فکر م صدا دار میشد....ولی!!گاهی فقط باید سکوت کرد..!!.. | ||
لیوان رو به
صورتم نزدیک کردم و توش فوت کردم که باعث شد بخارش پخش بشه توی صورتم و حس خوبی بهم
بده ...چند بار دیگه هم اینکارو تکرار کردم آرین_بازی نکن... کیکمو باز کرد و داد دستم و وادارم کرد بخورم جویا به اصطلاح سرش تو کار خودش بود ولی زیر چشمی داشت مارو می پایید کیکو تند تند گاز زدم و شیرمو که حالا دیگه سرد شده بود یه نفس سرکشیدم و بی اراده با گوشه آستینم پشت لبمو پاک کردم و با گفتن بریم بی اونکه منتظر جویا و آرین بمونم راه افتادم و وقتی به در ورودی بیمارستان رسیدم منتظر اومدنشون شدم اما فقط آرین بود که داشت پشت سرم راه می رفت و اثری از جویا نبود _پس کو جویا؟ آرین_همیشه اینطوری صداش میکنی؟ _چطوری؟ یه دستشو هدایت کرد توی جیبش و گوشی پزشکیش که توی گردنش بود و بیرون آورد و دور گردنش انداخت آرین_گفتم که بره _بره؟؟چرا؟؟؟ آرین_شاید کارت طول بکشه نمیخواستم معطل بشه ....میخوام آدرس خونه رو هم یاد بگیرم _یعنی بهش گفتی تو منو میرسونی؟ آرین_ناراحت میشه یا غیرتی؟ _نه نه اصلا منظورم این نیود فقط.... دیگه مهلت نداد حرف بزنم و دستمو توی دستاش گرفت و با یه فشار آروم وادار به سکوتم کرد _برات بد نمیشه !!!جلوی همکارات؟ آرین_بد یعنی تو احساس خوبی نداری از اینکه دستای ظریفت تو دستای مردونه م گم بشه سرمو پایین انداختم و دیگه حرفی نزدم ....با دستش یه تخت رو نشونم داد و گفت روی اون دراز بکشم کفشامو بیرون آوردم و خواستم از پله ای که کنار تخت بود استفاده کنم که یهو آرین زیر بغلامو گرفت و نشوندم روی تخت تا اومدم اعتراض کنم گره روسریمو سفت کرد : آرین_نمی ترسی که... _نه خیر مگه بچه ام آرین_میدونی که اگه اشکت در بیاد کارو میسپرم دست پرستار _اره......میدونم!! آرین_پس اگه گریت میاد تا من دستکش دستم کنم و وسایل ها رو آماده کنم اشکاتو بریز با حرص گفتم _نه خیر آقای دکّتر لبامو جمع کردم و گره محکمی به ابروهام دادم و دست به سینه رومو به یه طرف دیگه برگردوندم آرین_دیدی بچه ای؟ با حرص از رو تخت پریدم پایین جوری که آخم در اومد و خم شدم روی پام آرین_چی شدی؟ دستمو بردم سمت کفشم که بپوشمش اما آرین دستمو گرفت و مجبور کرد بایستم آرین_ببخشید عصبیت کردم ....میخواستم حواستو پرت چیزای دیگه کنم که انگار موفق نشدم خیلی سعی کردم که اشک نریزم ولی آخرش دیگه تحملم تموم شد و همش با عجز به آرین میگفتم نمیخوام دیگه ولم کنم و اونم حوصله میکرد و همش سعی میکرد ارومم کنه کارش که تموم شد دستکششو توی سطل انداخت و کمکم کرد بشینم وبعدش با سر انگشتش اشکامو پاک کرد و بعد هم انگشتش رو بوسید ....اول با تعجب و بعد با دلخوری بهش نگاه کردم اونم شونشو با قیدی بالا انداخت و کمکم کرد تا از تخت بیام پایین و حتی کفشامم خودش بست و سوئیچ ماشینشو داد بهم که منتظرش بمونم تا بیاد سرمو دور تا دور پارکینگ چرخوندم اما چیزی ندیدم سوئیچ رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و دزدگیرش رو زدم و اون موقع تونستم پیداش کنم **** همینکه نشستم
چشمم کشیده شد سمت پخش ماشین و کنجکاو شدم تا بدونم چه آهنگی گوش میکنه اول دور رو
برم و نگاه کردم و وقتی از نبودش مطمئن شدم روشنش کردم
*************دیوونم اگه هنوزم به پات نشستم اگه به هیچ کسی دلی نبستم دیوونم با اینکه رفتی به این امیدم یه روز دستاتو حس کنم تو دستم این احساس نزار بمیره نزار یه روزی بیایی سراغم که دیره بگو کجایی دلم گرفته دوباره برگرد ببین شکسته به پای چشمات غرور این مرد بیا نگاه کن دلم شکسته نزار بمیره یه مرد خسته...... جــدایی بسته اگر چه ازم بریدی هنوز دیوونم بزار دیوونه چشات بمونم کسی نیست به جز تو آخه تو قلب تنهام تویی فقط تو عشق مهربونم نگاه کن مثل قدیما تو چشم خیسم تو موندی واسم تو دنیا بگوکجایی دلم گرفته دوباره برگرد ببین شکسته به پای چشمات غرور این مرد بیا نگاه کن دلم شکسته نزار بمیره یه مرد خسته جدایی بسته به صورتم دستی کشیدم...خیس خیس بود ....آرین دقیقا کنارم ایستاده بود....نفهمیدم کی اومده بود...چشمای اونم بارونی بود ....بیت های آخر شعرو با خودش زمزه میکرد و نشست تو ماشین… تاریک بود.....ولی برق نگاهش رو می دیدم ....جز سکوت هیچی بینمون رد بدل نمیشد....دستم رفت سمت دستگیره… در با بغض گفت _بمون!...!!!خوا..هش میکنم! دلم گرفته بود.....خراب بودم....باید راه میرفتم .....باید آروم میشدم....آین آتشفشان توی وجودم رو باید مهار میکردم ....ولی موندم....نه برای اینکه آرین گفته بود.....دلم خواست....دلم گفت... شیشه رو تا آخرین حد ممکن پایین داده بودم و سرمو کاملا بیرون گرفته بودم....چشامو بستم و اجازه دادم هوای آزاد پخش بشه توی صورتم و اشکام و خشک کنه.....یه قطره چکید روی صورتم....اشک نبود.....چشامو باز کردم....داشت گریه میکرد!!!آسمون......پا به پای من...کنار بغض آرین!!نم نم بود...ولی اشکامو گم میکرد...بغضم مصمم تر بود برای ترکیدن...بارون تازه کرد...زخمامو!! آرین هم حس منو داشت سرعت ماشین لحظه به لحظه کم تر میشد 120، 90 ، 70 ، 40 ، 15 و........0 بی ارده در ماشینو باز کردم و پریدم بیرون .....مهم نبود کجام کی منو مبینه چی فکر میکنن.....سرمو گرفتم رو به آسمون و شدم سپر اشکاش!! آرین_الیسارم..... چونمو با دستش گرفت و زل زد توی چشمام خیره ی خیره ....ذوب شدم....تاب نیاوردم...دزدیم ازش....نگاهمو ..... آرین_ ببین شکسته به پای چشمات غرور این مرد بیا نگاه کن دلم شکسته نزار بمیره یه مرد خسته...... جــدایی بسته _ خسته ام.... آرین_ نگاه کن مثل قدیما تو چشم خیسم _من تموم شدم آرین....دست بردار آرین_تو اینجایی...چطوری بی خیالت بشم به دستاش که با مشت روی سینش کوبیده میشد زل زدم _طعم دستای بیتا ......هنوز کف دستته آرین_پاکش کن.....محوش کن....بُکشش...بیا......فقط باش!!! بغضم ترکید و به فریاد تبدیل شد....! _دِ لعنتـــــی! اگه کار من بود که دلت به دلش گره نمیخورد...اگه عشقی بود پسم نمیزدی...که جای بیتا فراخ بشه....!اگه یادی بود دردت تو گوش غریبه نجوا نمیشد .....هیچی نبودم آرین....من پوچ بودم....من بی خودی بودم..من نباید می بودم....اومدنم اشتباه بود....بستن دلم به بند دلت اشتباه بود...من اشتباهی بودم!! آرین_بزار بسازم....دل ویرونتو.... _نباید نابودش میکردی....دیگه بند زدن به کارش نمیاد...باید بندازمش دور...یه جای خیلی دور... آرین_من دوست دارم......من میخــــــــــوامت...بفهم!!!!! _تو چرا نفهمیدی؟ چرا منو نفهمیدی؟ ها؟؟؟ نگام کن پسره بی همه چیز تو چشمام زل بزن.....سرتو نگیر پایین!!! به اون بدبختی که پنج سال پات نشست و از کس وناکس زخم زبون شنید و همه رو قربونی سرت کرد....نگام کن بیشعور....من همونیم که بی تو تیغ کشیدم رو این زندگیِ پست....منو ببین!!!خسته ام.....داغونم شکستم....شکستم...دیدی؟صداشو، صداشو شنیدی؟آررررره؟؟ازت متنفرم کثافت اگه تو بودی...اگه مال تو بودم الان تو این بدبختی دست و پا نمیزدم...به پسر غریبه مردم رو نمی انداختم...بابام به زور منو غالب نمیکرد........چون یه تکیه گاه داشتم.....هه! حیفم میاد اسم مرد رو کنار اسمت بزارم تو لیاقت یدک کشیدنش رو نداری بی عرضه! آرین_بگو الیسارم..........بگو فرشته من....بگو خانومم!از دردات بگو..خالی کن این بغضاتو.. گوشه لباسشو گرفتم و چرخوندمش... ..چسبوندمش به دیوار و یقشوگرفتم پره های بینیم از عصبانیت باز و بسته میشد...نمیتونستم قشنگ نفس بکشم...هوا نبود!!!بود...ولی کم....یقشو ول کردم زدمش...یکی راست...یکی چپ ...چشماشو بست .....با مشت کوبیدم تو سینش _تو چه میفهمی از دردای من چه میفهمی از عشق دلتنگی چشم انتظاری واسه یه مسافر اون سر دنیاچه میدونی از آسمونی که که یه ستارشم بهم نداد .بگم که چی بشه که آرومم کنی و حرفام که تموم شد بار سفر ببندیو گم بشی؟ بگم که چی بشه ها؟؟؟؟ خسته شدم.....بریدم...دستم درد گرفت.....آروم نشدم ...زانوهام خم شد...نشستم روی زمین..جلوی پاش..نشست کنارم....هق هقم تو یه سینه مردونه گم شد....!!
|