loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 339 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)
دوباره....زندگی..
قسمت پنجاه و چهار
نا خود آگاه لبخندی زدم و دوشا دوش جویا رفتم داخل فقط مونده بودم چه جوابی به مامانش بدم و رفتنم رو چطوری توجیه کنم جویا منو داخل همون اتاقی که مامانش نشسته بود راهنمایی کرد وخودش نمیدونم کجا رفت که البته حدس میزدم شیرجه زده باشه تو آشپزخونه با وارد شدنم به اتاق دوباره سرمو انداختم پایین و بازم سلام کردم
_سلام دخترم
_من....رفتم....که.....برم....چون..
_بیا بشین حتما خسته ای من برم سفره رو بیارم اگه من وتو منتظر جویا باشیم که احتمالا شام گیرمون میاد نه نهار
تو همون برخورد اول عاشق مامانش شدم حدااقل بودن اون میتونست کمی تسکینم بده گرچه جای مامانم رو پر نمیکرد ولی بهتر از نبودن مطلق بود
برگشتنم …….اون سکوتم….. بودنم.....اینجا همه وهمه داشت میگفت من رضایت دادم ولی ته دلم هنوز کمی متزلزل بودم و وقتی به نامزد جویا فکر میکردم این شک بیشتر وبیش تر میشد نمیدونم از این یه هفته ای که جویا کاملا در اختیار من بود خبر داشت یا نه از اینکه قرار من ساکن این خونه بشم.....اصلا منو میشناخت....از وجود من آگاه بود؟ نکنه اتفاقی برای زندگی جویا بیفته

اونقدر فکر های رنگ و وارنگ توی سرم میچرخید که دست از غذا کشیدم و خواستم با آژانس برگردم که مامانش نزاشت و گفت جویا می رسونتت منم یه جورایی از خدا خواسته قبول کردم و صبر کردم تا غذاش تموم بشه
توی راه دو دل بودم در رابطه با نامزدش باهاش صحبت کنم یا نه که بلاخره دل رو زدم به دریا و گفتم هیچ جوابی به سوالم نداد و فقط تلخ شد.....جوری که از گفتم پشیمون شدم و فقط موقع پیاده شدنم گفت به فکر مایحتاجم باشم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم ....خواستم فکر نکنم و بیخیال باشم ولی....نشد!!
عصر همون روز با المیرا رفتم خرید و یه دونه ماشین لباس شویی و یه یخچال به علاوه دوتا فرش خریدم فقط مونده بود تلوزیون که پولام تقریبا دیگه ته کشیده بود میخواستم بیخیالش بشم اما المیرا اخمی کرد و گفت مگه بدون تلوزیون هم میشه و وقتی فهمید که دیگه پولی برام نمونده کارتش رو بهم داد و گفت این هدیه من برای رفتن به خونه جدیدت هر تلوزیونی که خوشت اومد بخر....گونشو بوسیدم و اروم دستش رو فشار دادم و خوشحال بودم از اینکه یه خواهر مهربون مثل المیرا دارم

*****************
سه روز از اومدن من به خونه آسیه خانوم(مامان جویا)میگذره تا اینجا که همه چیز بروفق مراد بوده و فقط پیدا نشدن کار کمی ذهنم رو مشغول کرده ....تا الان دست به گاز و خرت و پرت های توی فریزر نبردم و همش مهمون اونا بودم ..یک لحظه هم نذاشتن تنها باشم فقط موقع خواب برمیگردم خونه خودم که اونم آسیه خانوم اصرار داره پیش خودش باشم اما هر بار عذر خودمو میخوام و سریع به خونم پنام میارم...خونه ای که حالا شده همه چیزم ...بهش دل بستم ....تنها بودن تلخه....ولی آرامشش قشنگه ....از آرین هیچ خبری ندارم..امروز قراره بخیه هامو بکشم المیرا اصرار داره حتما برم پیش آرین..نخواستم حرفش رو زمین بزارم...گفتم چشم..پرهام چند باری زنگ زده....جواب هیچ کدوم از تلفن هاشو ندادم ...ازش متنفرم..به معنای واقعی کلمه!!! این روزا اونقدر مشغولیت ذهنی وجسمی داشتم که وقت نشده از جویا در رابطه با پرهام بپرسم ....گرچه که احساس میکنم این خونه برام عزیز تر از اتاقمه..واعضای خونه....شاید...!!
تنها چیزی که آزارم میده اینکه باید حجاب داشته باشم......تمناگفت...یه جور احترام به اعتقادات آسیه خانومه...چون خیلی دوستش دارم قبول کردم .....تمنا میگه عادت میکنی...کم،کم!اونم دوسه باری بهم سر زده...داره تدارکات عروسی رو میچینه...گفته هر چه سریع تر یه لباس قشنگ جور کنم.....لباس قشنگ دارم!!!ولی پوشیده نه.....موندم چکار کنم....البته حالا کو تا عروسی جویا یه جوری شده....نمیدونم واژه مهربون درسته یا نه شایدم اغراقه نمیدونم...فقط اخم توی چهرش کمرنگ تر شده گاهی شوخی هایی میکنه که آثار تعجب رو توی صورتم مشهود میکنه شاید نسبت بهم احساس مسئولیت داره شایدم نزدیک شدنمون از نظر جغرافیایی و مکانی روش تاثیر گذاشته هرچی که هست اینجور رفتار برام ملموس نیست اون تو ذهن من یه ادم مقتدر نقش بسته و پاک کردن این تصور کمی سخت به نظر میاد...شاید اونوجوری که تمنا میگه به اینم عادت کنم..شاید!!! دوست دارم بازم بنویسم ولی وقت مجال نمیده.باید برم بیمارستان
بازهم بهت سر میزنم دفتر قشنگم!!!اینبار قول میدم مثل دفعه قبلی یهو ولت نکنم و دیگه پیدام نشه......تو الان تنها مونس منی
عصر یه روز سه شنبه ...هوا عالیه...زیر آسمون...روی تخت توی حیاط
الیسار....
سریع آماده شدم و توی دستشویی یه آرایش ملیح کردم ..میز آرایش که نبود .تنها آینم هم همون آینه توی دستشویی بود ....باید کم کم به فکر اینجور وسایل باشم....تخت، میز آرایش،شاید یه دست راحتی....
جدی جدی موندنی شدم ....لبخندی به خودم و فکرام زدم و بعد از خداحافظی از آسیه خانوم ازخونه اومدم بیرون...حیف بود چند قدمی رو پیاده روی نکنم و این لذت رو از دست بدم ....جویا سر کار بودبه ساعتم نگاه کردم.. باید کم کم پیداش میشد . تقریبا دیگه رفتو آمد هاش توی دستم بود
کنار خیابون ایستادم و منتظر تاکسی شدم یه ماشین کنارم ایستاد سرمو بالا آوردم تا مسیرمو بگم که دیدم جویاست بی اراده لبخندی زدم و بعد از سلام خسته نباشی تحویلش دادم
کلا تو این چند روز دُز ادبم بالا رفته بود دست خودم نبود میخواستم خانوم باشم ومتانت رو توی تموم حرکاتم دخالت بدم ....دلیلش برام روشن نبودشاید چون انتظاراتم رو پایین کشیده بودمو به وضعیتی که روزی توی خیالم از صفتی به اسم بد ازش یاد میکردم راضی شده بودم مهم نبود چه تغییراتی.......!! رضایتم قشنگ بود
به دستای جویا که داشت جلوی صورتم حرکت میکرد زل زدم
جویا_کجایی؟؟؟
_تو خیابون
جویا_نیستی!!بیا بالا که اگه با این حواس و روح پرواز کرده بخوای جایی بری برگشتنت با خداست
حرفاش رو کمی توی ذهنم جوییدم و بعد از افتادن دوزاریم درباره سوتی که دادم خنده ای کردم و سوار شدم
جویا_کجا برم؟
_میخوام بخیه های پامو بکشم بی زحمت برو بیمارستان( )
جویا_حتما میخوای بری اونجا تو مسیرمون یه درمونگا هستا
_اره میخوام برم اونجا پیش پسر خالم...دکتره! اگه کار داری من مزاحمت نمیشم همین جاها منو پیاده کن بقیه مسیر رو خودم میرم
جویا_اگه آسیه جون بفهمه من ترو دیدم و سوار کردم و بعد به بهونه خستگی نصفه های راه گذاشتمت و اومدم باید شب رو توی همین ماشین سر کنم
خندشو بی جواب نزاشتم...
_خیلی خسته ای؟
گردنش رو به پشتی صندلیش چرخوند و چند بار به چپ و راست حرکتش داد
جویا_آره زیااااد
یه لحظه نزدیک بود از دهنم در بره رسیدیم خونه برام پشت گردنت رو مالش میدم بعد خدا رو صد هراز مرتبه شکر کردم که این حرف تا سر زبونم اومد ولی خارج نشد اگه میگفتم چی میییییشد!!تو این حال و هوای تغییرات روحی من و بالا رفتن ادب و رعایت کردن حد ومرزها سوتی های بدی آماده ترکیدن بودن که از بعضی هاش جلوگیری میکردم واز بعضی هاشم نه و وقتی اونا رو برای تمنا تعریف میکردم از خنده پخش زمین میشد مثلا یه بار که جویا داشت درباره زد وبند توی ادارت صحبت میکرد خواستم خودی نشون بدم و گفتم مثلا همین اداره پلیس توش کلی پارتی بازی و زیر میزی رد و بدل کردن هست و بعد که چشمای های متعجب جویا رو دیدم سعی کردم ماست مالیش کنم ورو به آسیه خانوم گفتم البته خوب انسان وظیفه شناس مثل پسر شما کم پیدا میشه یا یه روز دیگه که همسایشون که ظاهرا تازه چند روز بود ساکن شده بود و عین من تازه وارد بود اومده دم در تا آش نذری بده و من واسه عرض اندام به آسیه خانوم رفتم تا درو باز کنم همسایشون تا منو دید نه گذاشت و نه برداشت گفت تو عروسشونی؟منم که میخ انگشتر خوشگل توی دستش شده بود و حواسم رو به کلی به تاراج داده بودم گفتم بله و وقتی فهمیدم چی گفتم که داشت میگفت مبارکه به پای هم پیر بشین و تا به خودم بجنبم و توضیح بدم کاشه آش دستم بود و همسایه پریده بود
*************
از یاد آوری گل هایی که کاشتم و الان در حال آبیاریشون بودم ناخود آگاه خنده صدا داری کردم که جویا کاملا سرشو برگردوند و با تعجب بهم زل زد و بعد در بیمارستان ایستاد سریع پیداه شدم و پشت به جویا به در ماشین تکیه زدم و دوتا خوابوندم توی پیشنیم و بعد با یه لبخند ملیح به جویا نگاه کردم و منتظر شدم تا پیاده شه
توی محوطه بیمارستان به آرین زنگ زدم اونم کلی خوشحال شدو ازم خواست کمی منتظر بمونم تا ویزیت مریض هاش تموم بشه و بیادبه جویا گفتم روی یه نیکمت بشینیم تا آرین پیداش بشه کمی منتظر موندیم و جویا که دید آرین فعلا قصد آفتابی شدن نداره رفت تا از دکه کنار بیمارستان یه چیز خوردنی بخره منم سرمو کردم تو گوشیم و با یه گیم توپ که یه ماه پیش سارینا برام نصب کردن بازی کردم انقد محو بازی شده بودم که که از زمین و زمان غافل شده بودم اونقدی که حتی حس نکردم کسی کنارم نشسته همونطوری که سرم توی گوشی بود:
_وایسا این مرحله تموم شه سیوش کنم ....حالا چی خریدی؟
آرین_چیزی میخواستی که بخرم
یه لحظه شوکه شدم و هینی گفتم و سریع سرمو بلند کردم
آرین_چته تو؟؟
_من؟؟؟هیچی..ترسیدم یه کم!!
آرین_خوب بلند شو بریم
_نه وایسا جویا هم بیاد بعد بریم زشته بیاد ببینه قالش گذاتشم تازه رفته یه چیزی بخره بیاد منتظرم ببینم بهداشتی مهداشتی طی میکنه یا مثل خودم تو کار تنقلاته
یه ذره حرفام رو مزه مزه کردم و بعد حس کردم که گند زدم حالا این به کنار نمیدونم چرا وقتی با المیرا یا بچه های دانشکده حرف میزدم بی اراده لغت هام می رفت سمت کوچه و بازار (کوچه بازاری میشد) همین بود که نمیتونستم یه رفتار خانومانه و شیک جلوی آسیه خانوم داشته باشم و بعد از تلاش های بسیار!!!!!بازم یه جا گند میزدم .....لبمو به دندون گرفتم و سعی کردم یه چند قدمی تو کوچه علی چپ راه برم
آرین_جویا همون صاب خونته؟
با سر حرفشو تایید کردم
_تو از کجا میدونی؟
بازدمشو با حرص بیرون داد:
آرین_المیراگفت .....جات خوبه؟ ......راحتی؟....به چیزی احتیاج نداری؟....از دست من برات کمکی بر نمیاد؟
کمی خودمو عقب کشیدم و پامو بالا آوردم و با دست بهش اشاره کردم و با خنده:
_چرا قربون دستت اینو بشکاف
خنده تلخی روی لبش نشست ...... سعی کرد غم چشماشو پنهون کنه ...اما..!
آرین_با این که اگه بفهمن من بخیه کشیدم برام دردسر میشه ولی ....یه دختر خاله نازنازی که بیش تر نداریم ....بیمارستانم بزاری رو سرت...جرات ندارم حرفی بزنم
زمان و مکانو فراموش کردم ....برگشتم به پنج سال قبل ....وقتی که خار به دستم میرفت و کلی ناز میکردم...دردم نداشت گریه میکردم.... اونوقت بین بازوهای کسی جا میگرفتم .... حس شیرینی تو کل وجودم جاری میشد
چشمامو بستم و یه آه از عمق سینم بیرون دادم و موهامو مرتب کردم ،موهایی که مدت ها بود دستی شونش نزده بود
با دیدن جویا که نگاهش به دوتا لیوان توی دستش بودو آهسته راه میرفت تا نریزه ایستادم و هم زمان با منم آرین هم بلند شد جویا لیون ها رو داد به من و دستشو سمت آرین دراز کرد
جویا_سلام افشار هستم خوشحالم از آشناییتون
برخلاف جویا آرین لبخند بی جونی زد و کمرنگ تر دستش رو فشرد
جویا_ببخشید نمیدونستم شماهم میاید وگرنه برای شما هم میگرفتم حالا اگه کار ندارید شما بمونید منم میرم میگیرم سریع میام
آرین دستشو زد رو شونه جویا و یه لبخند کج تحولیش داد و بعد گفتن مرسی صرف شده دوباره نشست
_چرا نشستی مگه نمیریم تو؟
آرین_چرا اول این کیک و شیر تورو بخور بعد
_نه نمیخوام واقع دیگه خسته شدم میخوام سریع تر ازشون خلاص بشم
آرین_بشین یه چیزی بخور میریم
و بعد آهسته تر گفت
آرین_آستانه تحملت پایینه ضعف میکنی
اون مال موقعی بود که درد کشیدن ونوازش بعدش بود ولذت داشت......
شاید اگه جویا نبود فکر م صدا دار میشد....ولی!!گاهی فقط باید سکوت کرد..!!..

n@st@r@n-gh آنلاین نیست. گزارش پست خلاف  

لیوان رو به صورتم نزدیک کردم و توش فوت کردم که باعث شد بخارش پخش بشه توی صورتم و حس خوبی بهم بده ...چند بار دیگه هم اینکارو تکرار کردم
آرین_بازی نکن...
کیکمو باز کرد و داد دستم و وادارم کرد بخورم
جویا به اصطلاح سرش تو کار خودش بود ولی زیر چشمی داشت مارو می پایید کیکو تند تند گاز زدم و شیرمو که حالا دیگه سرد شده بود یه نفس سرکشیدم و بی اراده با گوشه آستینم پشت لبمو پاک کردم و با گفتن بریم بی اونکه منتظر جویا و آرین بمونم راه افتادم و وقتی به در ورودی بیمارستان رسیدم منتظر اومدنشون شدم اما فقط آرین بود که داشت پشت سرم راه می رفت و اثری از جویا نبود
_پس کو جویا؟
آرین_همیشه اینطوری صداش میکنی؟
_چطوری؟
یه دستشو هدایت کرد توی جیبش و گوشی پزشکیش که توی گردنش بود و بیرون آورد و دور گردنش انداخت
آرین_گفتم که بره
_بره؟؟چرا؟؟؟
آرین_شاید کارت طول بکشه نمیخواستم معطل بشه ....میخوام آدرس خونه رو هم یاد بگیرم
_یعنی بهش گفتی تو منو میرسونی؟
آرین_ناراحت میشه یا غیرتی؟
_نه نه اصلا منظورم این نیود فقط....
دیگه مهلت نداد حرف بزنم و دستمو توی دستاش گرفت و با یه فشار آروم وادار به سکوتم کرد
_برات بد نمیشه !!!جلوی همکارات؟
آرین_بد یعنی تو احساس خوبی نداری از اینکه دستای ظریفت تو دستای مردونه م گم بشه
سرمو پایین انداختم و دیگه حرفی نزدم ....با دستش یه تخت رو نشونم داد و گفت روی اون دراز بکشم کفشامو بیرون آوردم و خواستم از پله ای که کنار تخت بود استفاده کنم که یهو آرین زیر بغلامو گرفت و نشوندم روی تخت تا اومدم اعتراض کنم گره روسریمو سفت کرد :
آرین_نمی ترسی که...
_نه خیر مگه بچه ام
آرین_میدونی که اگه اشکت در بیاد کارو میسپرم دست پرستار
_اره......میدونم!!
آرین_پس اگه گریت میاد تا من دستکش دستم کنم و وسایل ها رو آماده کنم اشکاتو بریز
با حرص گفتم
_نه خیر آقای دکّتر
لبامو جمع کردم و گره محکمی به ابروهام دادم و دست به سینه رومو به یه طرف دیگه برگردوندم
آرین_دیدی بچه ای؟
با حرص از رو تخت پریدم پایین جوری که آخم در اومد و خم شدم روی پام
آرین_چی شدی؟
دستمو بردم سمت کفشم که بپوشمش اما آرین دستمو گرفت و مجبور کرد بایستم
آرین_ببخشید عصبیت کردم ....میخواستم حواستو پرت چیزای دیگه کنم که انگار موفق نشدم
خیلی سعی کردم که اشک نریزم ولی آخرش دیگه تحملم تموم شد و همش با عجز به آرین میگفتم نمیخوام دیگه ولم کنم و اونم حوصله میکرد و همش سعی میکرد ارومم کنه کارش که تموم شد دستکششو توی سطل انداخت و کمکم کرد بشینم وبعدش با سر انگشتش اشکامو پاک کرد و بعد هم انگشتش رو بوسید ....اول با تعجب و بعد با دلخوری بهش نگاه کردم اونم شونشو با قیدی بالا انداخت و کمکم کرد تا از تخت بیام پایین و حتی کفشامم خودش بست و سوئیچ ماشینشو داد بهم که منتظرش بمونم تا بیاد
سرمو دور تا دور پارکینگ چرخوندم اما چیزی ندیدم سوئیچ رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و دزدگیرش رو زدم و اون موقع تونستم پیداش کنم
****
همینکه نشستم چشمم کشیده شد سمت پخش ماشین و کنجکاو شدم تا بدونم چه آهنگی گوش میکنه اول دور رو برم و نگاه کردم و وقتی از نبودش مطمئن شدم روشنش کردم
دیوونم اگه هنوزم به پات نشستم
اگه به هیچ کسی دلی نبستم
دیوونم با اینکه رفتی به این امیدم
یه روز دستاتو حس کنم تو دستم
این احساس نزار بمیره نزار
یه روزی بیایی سراغم که دیره
بگو کجایی دلم گرفته دوباره برگرد
ببین شکسته به پای چشمات غرور این مرد
بیا نگاه کن دلم شکسته نزار بمیره
یه مرد خسته...... جــدایی بسته
اگر چه ازم بریدی هنوز دیوونم
بزار دیوونه چشات بمونم
کسی نیست به جز تو آخه تو قلب تنهام
تویی فقط تو عشق مهربونم
نگاه کن مثل قدیما تو چشم خیسم
تو موندی واسم تو دنیا
بگوکجایی دلم گرفته دوباره برگرد
ببین شکسته به پای چشمات غرور این مرد
بیا نگاه کن دلم شکسته نزار بمیره
یه مرد خسته جدایی بسته
به صورتم دستی کشیدم...خیس خیس بود ....آرین دقیقا کنارم ایستاده بود....نفهمیدم کی اومده بود...چشمای اونم بارونی بود ....بیت های آخر شعرو با خودش زمزه میکرد و نشست تو ماشین تاریک بود.....ولی برق نگاهش رو می دیدم ....جز سکوت هیچی بینمون رد بدل نمیشد....دستم رفت سمت دستگیره در با بغض گفت
_بمون!...!!!خوا..هش میکنم!
دلم گرفته بود.....خراب بودم....باید راه میرفتم .....باید آروم میشدم....آین آتشفشان توی وجودم رو باید مهار میکردم ....ولی موندم....نه برای اینکه آرین گفته بود.....دلم خواست....دلم گفت...
شیشه رو تا آخرین حد ممکن پایین داده بودم و سرمو کاملا بیرون گرفته بودم....چشامو بستم و اجازه دادم هوای آزاد پخش بشه توی صورتم و اشکام و خشک کنه.....یه قطره چکید روی صورتم....اشک نبود.....چشامو باز کردم....داشت گریه میکرد!!!آسمون......پا به پای من...کنار بغض آرین!!نم نم بود...ولی اشکامو گم میکرد...بغضم مصمم تر بود برای ترکیدن...بارون تازه کرد...زخمامو!!
آرین هم حس منو داشت سرعت ماشین لحظه به لحظه کم تر میشد 120، 90 ، 70 ، 40 ، 15 و........0
بی ارده در ماشینو باز کردم و پریدم بیرون .....مهم نبود کجام کی منو مبینه چی فکر میکنن.....سرمو گرفتم رو به آسمون و شدم سپر اشکاش!!
آرین_الیسارم.....
چونمو با دستش گرفت و زل زد توی چشمام خیره ی خیره ....ذوب شدم....تاب نیاوردم...دزدیم ازش....نگاهمو .....
آرین_ ببین شکسته به پای چشمات غرور این مرد
بیا نگاه کن دلم شکسته نزار بمیره
یه مرد خسته...... جــدایی بسته
_ خسته ام....
آرین_ نگاه کن مثل قدیما تو چشم خیسم
_من تموم شدم آرین....دست بردار
آرین_تو اینجایی...چطوری بی خیالت بشم
به دستاش که با مشت روی سینش کوبیده میشد زل زدم
_طعم دستای بیتا ......هنوز کف دستته
آرین_پاکش کن.....محوش کن....بُکشش...بیا......فقط باش!!!
بغضم ترکید و به فریاد تبدیل شد....!
_دِ لعنتـــــی! اگه کار من بود که دلت به دلش گره نمیخورد...اگه عشقی بود پسم نمیزدی...که جای بیتا فراخ بشه....!اگه یادی بود دردت تو گوش غریبه نجوا نمیشد .....هیچی نبودم آرین....من پوچ بودم....من بی خودی بودم..من نباید می بودم....اومدنم اشتباه بود....بستن دلم به بند دلت اشتباه بود...من اشتباهی بودم!!
آرین_بزار بسازم....دل ویرونتو....
_نباید نابودش میکردی....دیگه بند زدن به کارش نمیاد...باید بندازمش دور...یه جای خیلی دور...
آرین_من دوست دارم......من میخــــــــــوامت...بفهم!!!!!
_تو چرا نفهمیدی؟ چرا منو نفهمیدی؟ ها؟؟؟ نگام کن پسره بی همه چیز تو چشمام زل بزن.....سرتو نگیر پایین!!! به اون بدبختی که پنج سال پات نشست و از کس وناکس زخم زبون شنید و همه رو قربونی سرت کرد....نگام کن بیشعور....من همونیم که بی تو تیغ کشیدم رو این زندگیِ پست....منو ببین!!!خسته ام.....داغونم شکستم....شکستم...دیدی؟صداشو، صداشو شنیدی؟آررررره؟؟ازت متنفرم کثافت اگه تو بودی...اگه مال تو بودم الان تو این بدبختی دست و پا نمیزدم...به پسر غریبه مردم رو نمی انداختم...بابام به زور منو غالب نمیکرد........چون یه تکیه گاه داشتم.....هه! حیفم میاد اسم مرد رو کنار اسمت بزارم تو لیاقت یدک کشیدنش رو نداری بی عرضه!
آرین_بگو الیسارم..........بگو فرشته من....بگو خانومم!از دردات بگو..خالی کن این بغضاتو..
گوشه لباسشو گرفتم و چرخوندمش... ..چسبوندمش به دیوار و یقشوگرفتم پره های بینیم از عصبانیت باز و بسته میشد...نمیتونستم قشنگ نفس بکشم...هوا نبود!!!بود...ولی کم....یقشو ول کردم زدمش...یکی راست...یکی چپ ...چشماشو بست .....با مشت کوبیدم تو سینش
_تو چه میفهمی از دردای من چه میفهمی از عشق دلتنگی چشم انتظاری واسه یه مسافر اون سر دنیاچه میدونی از آسمونی که که یه ستارشم بهم نداد .بگم که چی بشه که آرومم کنی و حرفام که تموم شد بار سفر ببندیو گم بشی؟ بگم که چی بشه ها؟؟؟؟
خسته شدم.....بریدم...دستم درد گرفت.....آروم نشدم ...زانوهام خم شد...نشستم روی زمین..جلوی پاش..نشست کنارم....هق هقم تو یه سینه مردونه گم شد....!!
*************
اونقدر بی پناه شده بودم که دست منم حلقه بشه دور کمرش...!
سرم رو سینش بود .....صدای تپش قلب بی قرار و اون نجوا های عاشقانه ای که مدت ها انتظار شنیدنش رو میکشیدم تنها چیزی بود که سکوت اون شب بارونی به هم ریخته بود
دستاشو لابه لای انگشتام فرو کرد و به لبش نزدیک.....!!
جای بوسش رو لمس کردم.....تشنه این لب بودم ....چقدرخواسته هامو بی اونکه سبز بشن از ریشه زده بودم...و حالاچه ناشیانه قصد رشد کردن داشتن و من بی هیچ ممانعتی اجازه دادم متولد بشن.....دست من نبود!!!!تشنه محبت بودم و یه بی پناه! آغوش گرم یه عشق خاک خورده توی هوای نسبتا سرداون شب بدجوری به روحم چسبیده بود
معنی مفهموم هیچ کدوم از کارام روشنایی خاصی نداشت درست عین یه علاقه که سر زده پیداش میشه و تو هیچ دلیلی برای بودنش پیدا نمیکنی تموم منطقمو به باد دادم خودمو بیش تر توی بغلش جا کردم و سعی کردم به هیچ چیز دیگه ای جز اون عشقی که داره بی مهابا توی وجودم ریخته میشه فکر نکنم
آرین_بیش تر از این عذابم نده....همین که بودیو مال من نه....!خودش بزرگ ترین زجر دنیاست....گذشته ها مُرد....میخوام زندونی عشقت باشم دوباره!!!از اول..!!...!زندان بانم میشی؟!!!!...
یه قطره اشک تردید از چشمام سر خورد .....سرمو بین دستاش گرفت ....
آرین_منو ببخش که پای غم رو توی زندگیت باز کردم.... که چشمتو به منتظر بودن عادت دادم .....ببخشم اگه باعث شدم دلت با حرف های این و اون زخمی بشه....ببخش عشقم.....ببخش همه هستیم.....بمون باهام!! کنارم...بشو مال من!فقطِ فقط من...!
یخ کردم.....احساسم ولی...! داغ شد...قلب زخمیم جون گرفت....سکوت کردم...ولی نگاه امیدوارم...رازدار دلم نشد!....ریخت بیرون هرچی که تو سینه خستم گذشت...
آرین_من پابند همین نگاتم ......پلک بزنی..نابود میشم!نگیر ازم چشماتو....!
بستمشون تا بیش تر از این آینه دلم نشن وفقط با گوشم زمزه های عاشقی رو ذره ذره خریدم...
کلید انداختم وبا دستای بی حسم توی در چرخوندمش به آرومی در رو بستمو رفتم سمت آلونک تنهاییام که صداش میخکوبم کرد
جویا_کجا بودی؟؟؟؟
با تردید برگشتم و به قطره های ابی که از لباسش چیکه میکرد نگاه کردم
جویا_پرسیدم کجا بودی؟
_با پسر خالم بیرون بودیم
جویا_چرا گوشیت رو جواب ندادی؟
از تو کیفم کشیدمش بیرون .....33miss call
_توی بیمارستان...سایلنتش کرده بودم.یادم رفت که....
جویا_مامان خیلی نگرانت شد ده بار منو فرستاد تو کوچه پس کوچه ها دنبالت گشتم حتی تا بیمارستانم رفتم ولی متاسفانه اسم و فامیل پسرخالت رو نمیدونستم
_من..نمیدونم چی بگم....شر..شرمندم..
جویا_شرمنده من نه اون پیرزن بیچاره که از نگرانی داره پس می افته شرمنده اون باش
روشو ازم گرفت و رفت و منم پشت سرش راه افتادم که از آسیه خانوم معذرت خواهی کنم
چرا انقدر از این زن حساب میبردم و در برابر ذره ذره خطاهام احساس شرمندگی میکردم نمیدونم همینقدر برام جا افتاده بود که براش یه جور احترام توام با یه علاقه خالصانه قائلم
برخلاف جویا که از عصبانیت حتی تن صداش تغییر کرده بود آسیه خانوم منو مادرانه تو آغوشش گرفت و بی اونکه ازم بپرسه کجا بودم فقط گفت که نگرانمه و خوشحال بود از اینکه سالمم
با همون حس شرمندگی به خونم برگشتم و بعد از اینکه لباس هام رو عوض کردم بیهوش شدم
***********
با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم و با همون سر و وضع رفتم دم در تا به خودم بیام و چشامو بمالم و بفهمم که کیه خودش رو کشید کنار و از پشت در:
جویا_دارم میرم اداره اگه میخوای بری کلاس آماده شو ترو هم می رسونم
بی هیچ حرفی درو بستم و رفتم توی دستشویی . موقعی که داشتم خمیر دندون رو روی مسواکم می ریختم از توی آیینه چشم افتاد به خودم و بی اراده زدم زیر خنده کل صورتم و بیش ترچشمام پف کرده بود ابروهام کاملا نامرتب شده بود و بد تر از همه موهام که بعد از اون آبکشی جانانه خشک نشده بود و حالا ژولیده بود
فکر کردم جویا به خاطر اینکه حجاب ندارم خودشو کشیده کنار تا نگو بنده خدا وحشت کرده و یاد شب اول قبرش و اون دوتایی که اسمشون نمیدونم چی چی بود افتاده
شونه رو برداشتم و با همون نیش گشاد موهام رو مرتب کردم و بالای سرم بستمش و با یه کلیپس دیگه جمع ترش کردم سرمو از توی توالت بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم عمدا ساعت رو جایی گذاشته بودم که به محض سرک کشیدن از توی دستشویی چشم بهش بخوره و زمان کافی برای نقاشی کردن صورتم رو بفهمم در کل یه ربع وقت داشتم در حدی که صورت وحشتناکم قابل تحمل بشه خوب بود !
تند تند لباس پوشیدم و چند تا لقمه گرفتم و توی پلاستیک ریختم و سریع کفشم رو پوشیدم
جویا ماشین رو برده بود بیرون و منتظرم بود. نشستم و مشغول بستن بند های کتونیم شدم و بعد دستمو به مانتوم کشیدم که به اصطلاح تمیز بشه و از تو نایلون یه دونه لقمه بیرون آوردم و مشغول گاز زدن شدم
به خاطر خیار هایی که توش گذاشته بودم دهنم هی صدا میداد بوی خیار هم بدجوری توی ماشین پیچیده بود یه دونه لقمه دیگه از تو پلاستیک در آوردم و به دهنم نزدیک کردم که دیدم نهایت پروییه که بهش تعارف نکنم ولی از طرفی هم دلم نمی اومد لقمه هایی که دارن انتظار میکشن تا وارد معدم بشن رو دودستی تقدیمش کنم ولی چاره ای نبود .
_میخوری؟
میگن تعارف اومد نیومد داره حالا خدا کنه این نیومده نصیب ما بشه
جویا_نیکی و پرسش؟
اه گند بزنن به این شانس
یواش لقمه رو جوری که انگار دارم یاقوتی الماسی چیزی بهش میدم جلوش گرفتم اونم بی تعارف برش داشت و همه رو گذاشت توی دهنش
یا پیغمبر این که از من گشنه تره داداش اصلا میخوای بزن بغل نیم کیلو خیار و یه پاکت پنیر و یه ذره نون تازه بگیر من لقمه بپیچم تو کوفت کنی بلکه سیر بشی
پشت چراغ قرمز منتظر بودیم که دیدم نگاه جویا رو پاهام ثابت مونده آب دهنم رو قورت دادم کمی و جمع و و جور تر نشستم و دوباره زیر چشمی بهش نگاه کردم که دیدم میخ ما شده و ول کن نیست غلط نکنم یه درزی سوراخی شکافی.....توی شلوارم پیدا کرده ولی به جون خودم همین ماه پیش خدا تومن خریدمش ای زهرمارت بشه اون 80 تومنی که پای این شلوار بت دادم چقدم زر زر کرد که جنسش عالیه و نمیدونم از کدوم قبرستون براشون اومده گردنمو کمی باریک کردم و دوباره به جویا نگاه کردم نه خیر مثل اینکه دست بردار نیست این چراغ کوفتیم که قصد سبز شدن نداره با تردید به شلوارم نگاه کردم و دنبال اون سوراخی بودم که سوی چشمای جویا رو کم کرده ولی چیزی عادیم نشد رد نگاهش رو گرفتم دیدم چشمش به لقمه هاییه که رو پام گذاشته پوفی کشیدم و چشمام و بستم و پلاستیک رو از گوشش بلند کردم و جلوی صورتش گرفتم خنده گل و گشادی کرد :
جویا_خودت نمیخوری؟
نه خیر همین که تو سیر مونی بگیری بسته
_ من سیرم تو بخور
اومد پلاستیک رو بگیره که چراغ سبز شد و بوق های ماشین های پشت سری رو اعصاب محترمش رژه رفت با حرص یه لقمه رو گرفتم و دادم دستش و اونم با خنده مسخره ای ازم تشکر کرد
بازم خدا رو شکر چهار تا دونه خیار و یه ذره پنیر ناجیم شد که اخلاقتو واسم جهنمی نکنی ولی خودمونیما عجب تو هم بنده شیکمتی به جان تو و همین کاهدونت قسم که اگه این لقمه ها نبود تا خود دانشگاه یه جای سالم تو اعصابم نمیزاشتی!
پلاستیک خالی لقمه ها رو توی مشتم گرفتم وبعد از تشکر ازش خداحافظی کردم و با قیمونده راه رو پیاده رفتم
توی راه همش حرف های دیشب آرین رو برای خودم حلاجی میکردم و برای سبک سنگین کردن حرفاش اونا رو روی ترازوی منطقم که دیشب پاک از کف رفته بود وزن میکردم
***********
دیگه مثل قدیم با بچه ها نمیپریدم و این رو به خوبی خودشون حس کرده بودن و متقابلا اونا هم منو به حال خودم وا گذاشته بودن
پشت در کلاس ایستادم و میخواستم دستگیره رو بدم پایین اما صحبت های بچه ها وادارم کرد باایستم و کنجکاویم رو ارضا کنم بحث درباره مرتضی و غیبت مشکوکش بود و این وسط راشل هم بدجوری دنبال پیدا کردن دلیلی برای ناپدید شدن مرتضی بود و لابد هم مثل همیشه همه چیز رو از چشم من میدید
پاشا_استراق السمع رو از کی یاد گرفتی؟ جناب سروان؟؟!!
از ترس هینی کشیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم و چشممو بستم و بعد از کشیدن یه نفس عمیق آروم بازشون کردم
_ترسیدم!
یه لبخند کج تحویلم داد و در حالی که به دیوار تکیه زده بود مستقیم نگاهمو هدف گرفت
بعد از مرور دوباره حرفاش و مزه مزه کردنشون چشمام از تعجب و کمی ترس کاملا گرد شد
_یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
پاشا-چیه فکر نمیکردی دستت یا بهتر بگم دستتون برام رو بشه؟
_تو از چی حرف میزنی من نمیفهمم
پاشا_خوب مسلمه چون آدمی رو که خوابیده میشه بیدار کرد اما آدمی که خودش رو زده به خواب نه!!!
_منکه از حرفای تو سر در نمیارم
پاشا_بله!!حتما به نفعت نیست که سر در بیاری
_من.....واقعا....نمیفهمم..که چی میگی!!
سریع رفتم توی کلاس تا از حرفاش که بیش تر رنگ و بوی بازجویی داشت فرار کنم اونم دیگه تلاشی برای صحبت کردن باهام نکرد و منو تو بهت حرفایی که راست بود و من سعی داشتم نقضشون کنم گذاشت آخر کلاس کمی جمع کردن وسایلم رو طول دادم تا بلکه پاشا حرفی بزنه و منو از خماری دونسته هاش در بیاره اما بر خلاف همیشه سریع بلند و جز اولین نفراتی بود که از کلاس خارج شد
کمی درمونده بودم یه جور حس نگرانی برای جویا توی وجودم ریخته شد با خودم کلنجار می رفتم که بهش زنگ بزنم یا نه که آخر بیخیال شدم و گذاشتم شب که اومد خونه همه چیز رو بهش بگم
اولین تاکسی که چشمم پیدا کرد رو با دست نگه داشتم و تو تموم طول راه فکر کردم ....به سرنوشت پیچیده و آدم های عجیب دور و برم ...
سر کوچه پیاده شدم و از سوپری نزدیک خونه کمی خرید کردم لرزش گوشی توی جیبم باعث شد پلاستیک های توی دستم رو جابه جا کنم و به زحمت گوشی رو از توی جیبم بکشم بیرون
اه لعنتی پرهام بود!!!نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداشت در حالی که میگفتم انقدر زنگ بزن تا بمیری گوشی رو پرت کردم ته جیبم که دوباره لرزید و سریع قطع شد حتما اس ام اس بود با تظاهر به بیخیالی ش.نمو بالا انداختم و و بسته پاستیلی که گرفته بودم رو با دهن باز کردم با حرص دونه دونشو تا خود خونه جوییدم
خرید ها رو روی زمین پخش کردم و گوشیمو بیرون آوردم
پرهام_اگه دستم بهت برسه کبابت میکنم دختره خیره سر
از عصبانیت گوشیموکوبیدم روی زمین که درش باز شدن باتریش بیرون افتاد مانتوم رو هم همون جا کنار گوشیم پرت کردم و یه سری به فریز و محتویات داخلش زدم و سعی کردم تموم حواسم رو به غذایی که میخواستم درست کنم بدم و به چیز های مزخرف دیگه مثل پرهام پاشا و یا حتی آرین فکر نکنم
غذام بدک نشد یعنی برای اولین دستپخت زندگی مجردیم یه جورایی عالی هم بود حسابی از خوردنش لذت بردم نمیدونم واقعا خوشمزه بود یا علتش بر میگشت به شکم چشم انتظارم که فقط بوی صبحونه نصیبش شده بود
اصلا حال شستن ظرف و تمیز کاری نداشتم به خاطر همین فقط ظرف هارو ریختم توی ظرف شویی و پریدم توی اتاق بعد از اون نهار سنگین و اون بیخوابی دیشب بد جوری چرت می چسبید
تا خود عصر یه کله خواب بودم و وقتی بیدار شدم که ازپشت پرده های اتاق دیگه نور آفتاب خود نمایی نمیکرد کش و قوسی به بدنم دادم و بعد از برداشتن حوله رفتم توی حموم و یه دوش آب گرم گرفتم که حسابی تنم حال اومد
بعد از جمع و جور کردن خونه و شستن ظرف ها یه رو سری انداختم روی سرم و همراه با دفتر خاطراتم و یه سینی چای رفتم روی همون تخت همیشگی و مشغول نوشتن شدم
**********
... :"کاج ها کج میشود از کوبش موج های نا آرام..."
نمیدونم تا کجا و کی میتونم ایستادگی کنم و دربرابر اینهمه سختی سر تعظیم فرود نیارم اما می ترسم از روزی که گردن کج کنم و به خاطر تموم چیز هایی که اونا رو حق مسلم خودم می دونستم و میدونم ،از بقیه عذر خواهی کنم و زیر بار خفت پذیرفتن اجبارها له بشم
از دیشب میگم شبی که هوای حال رو توی ریه هام پخش کرد ولی منو به یه گذشته دور و دراز خیلی خیلی شیرین برد باز هم آرین توی قلبم سرک کشید و من نتونستم مانعش بشم حس خاصی توی تموم وجودم پخش شده حسی که نمیدونم دوست داشتنه یا یه ترحم ساده ....
گیجم گمم حتی عقلم هم پا پس کشیده و همه چیز رو به دلم واگذار کرده دلی که دربرابر یه عشق قدیمی زانو زد و برای داشتن آغوشش همه بدی ها رو خط خطی کرد
من فقط میدونم تحمل یه شکست دوباره رو ندارم قلبم هر لحظه برای فرو ریختن آماده است و تموم وجودم رو ترسی اشباع کرده که از نابود شدنم نشات میگیره
آرین میتونه مورد خوبی باشه هم منو به خونوادم جوش میده و هم از شر پرهام خلاص میشم ولی ترس من از اومدن یه "ن" سر زده و خراب کردن همه چیزه (نمیتونه)
تنها راه حلم سپردن همه چیز دست زمانه چاره ای جز این ندارم پس صبر میکنم بلکه یه روزی غوره های منم حلوا بشه....
دفتر رو بستم ولیوان چایی که داشت کم کم سرد میشد رو به لبام نزدیک کردم یه ذره ازش خوردم و با اومدن جویا اونو توی سینی گذاشتم و به احترامش بلند شدم لبخندی به روی صورتش پاشیدم اما با دیدن قیافش همه رو محو کردم یه جوری بود درست عین این کسایی که کشتیشون غرق شده و یا به طرز وحشتناکی امیدشون نا امید .بهش چشم دوخته بودم ومدام دنبال واژه هایی میگشتم که بتونن کمکم کنن
_سلام
فقط سرش رو تکون داد و رفت طرف خونه
_میخوای اگه خسته ای بشین برات چایی بیارم
بدون اینکه بهم نگاه کنه اومد بغل دستم نشست.کمی دستپاچه بودم و بعد چند لحظه خودم رو جمع جور کردم و سینی رو بردم و با دوتا لیوان چایی برگشتم سرش رو بین دستاش گرفته بود کاملا میشد کلافی رو از تک تک حرکاتش فهمید نگرانش بودم دوست داشتم یه جوری ازش دلجویی کنم اما دقیقا نمیدونستم چکار کنم اصلا متوجه اومدن من نشد تک سرفه ای کردم که باعث شد سرش رو بالا بیاره و با چشمای خستش نگاهمو هدف بگیره
آروم ،جوریی که صدام انگار داشت از ته چاه در می اومد :
_خوبی؟
زهر خندی کرد کرد که خودم از گفتم پشیمون شدم چایی رو جلوش گذاشتم و و شروع کردم به بازی کردن با انگشتام
یه قلپ از چایشش خورد و ایستاد که بره
_میشه بگی چی شده؟ من دارم نگران میشم
جویا_کاش خودمم میدونستم
_یعنی نمیدونی چرا الان انقد داغونی؟
نفسش رو پر صدا بیرون دادو دوباره نشست
جویا_چرا میدونم...فقط نمیدونم چرا اینطوری شد....
_خواهش میکنم یه جوری حرف بزن که منم بفهمم چی شده
جویا_سارا میخواد بره
_ساره کیه کجا میخواد بره؟
جویا_نامزدمه....میخواد بره خارج تصمیمشم قطعیه حتی اگه باهاش نرم اون میره
_خوب تو چرا نمیری؟
جویا_نمیتونم مامانمو تنها بزارم اون فقط منو داره به فرض که اونم راضی شد اینجا وطنمه برم تو غربت چکار؟
_دوسش داری؟
دوتا دستش رو گذاشت زیرچونش و به رو به رو خیره شد
جویا_خیلی
_اون چی؟ ترو دوست داره؟؟
جویا_میگه که داره ولی اگه داشت ولم نمیکرد
الیسار_اگه انقد دوستش داری.......یه کاری کن که بشه بری
جویا_میترسم...از آینده ای که توش سارا به خاطر من از کوچک ترین خواستش هم نگذره
_به انتخابت شک کردی؟
جویا_بره دیوونه میشم..
_حالا که نرفته...
جویا_داره کاراش رو میکنه که بره همش یکی دوماه دیگه ایرانه
_درکت میکنم
جویا_نمیکنی....خیلی سخته عزیزت بخواد بره یه جای دور و تو ندونی منتظرش بمونی یا نه...
_واسه همینکه...که میگم....درکت ...میکنم
جویا_تو تا تا حالا عاشق شدی؟
_الان مهم تویی
جویا_میگی چیکار کنم
_کاری که من میگم به درد تو نمیخوره
جویا_عین این ریش سفیدا حرف میزنی
_بعد ها به حرفم میرسی بعدی که دیگه به دردت نمیخوره
جویا_لابد میخوای بگی فراموشش کن
_اون اگه ترو دوست داشت بین تو و خاررج یکی رو انتخاب نمیکرد
جویا_ولی منکه دوستش دارم
_مگه دوست داشتن یک طرفه واست نون و آب میشه
جویا_دِله الیسار....تا عاشق نشی نمیفهمی چی میگم
آهی کشیدم و ترجیح دادم در جواب حرفایی که داشت قلبم رو می سوزوند سکوت کنم
جویا_قرار بود تا چند وقت دیگه عقد کنیم همه چی خراب شد...
بلند شد و لبخند تلخی زد و رفت...
جویا توی ذهن من یه مرد شکست ناپذیر بود و حالا امشب چقدر واضح میشد دید که پشتش شکسته واقعا عشق چیه با آدما چه میکنه چطوری اون همه دبدبه و کبکبه رو به زانو در میاره
نمیدونستم به آرین و خواسته هاش و اون پشیمونی که کم کم داشت رامم میکرد فکر کنم یا به جویا که داشت ذره ذره آب میشد و به دردی دچار میشد که با تموم وجود لمسش کرده بودم
دوست داشتم براش کاری کنم نمیدونم این حس به پاس کمک های زیادی بود که بهم کرده بود یا از جای دیگه ای آب میخورد که برای خودم هنوز ناشناخته بود هر چی بود منو وادار کرده بود تا دنبال یه روزنه امید از تو این منجلاب تاریکی باشم
****تا نیمه های شب به جویا فکر میکردم قلبم از داغون بودنش بدجوری فشرده بود یه جور حس عاطفه علاقه یا حتی دلسوزی مدام شکستنشو بهم گوشزد میکرد و من فقط دنبال یه راه حل بودم منی که این وسط نه سر پیاز بودم و نه تهش فقط حکم یه عابر رو داشتم که میخواستم از خودم یه رد پای ماندگار بسازم نمیدونم چرا اما یاد اون روز افتادم که برای اولین بار تمنا رو دیدم و یه حس بد بچگانه بهش پیدا کرده بودم حسی که اول شاید بیزاری و بعد یه حسادت ناشناخته بود اما در آخر تنها چیزی که موند عشق بود و عشق. اون روزاز اینکه فکر میکردم تمنا نامزدجویاست ناراحت بودم و امروز از اینکه فهمیدم نامزدش قصد ترک کردنش رو داره.... اون موقع دنبال راهی برای سرک کشیدن توی رابطشون بودم و حالا دنبال یه راه یا شایدم چیزی شبیه به معجزه برای خلاصی جویا نمیدونم ماجرها پیچیده بودن یا توی اخلاق و رفتار من پیچش بوجود اومده بود که اینجوری دنبال یه راه حل بودم
صبح یا بهتره بگم همون لنگ ظهر از خواب بیدار شدم نه حوصله غذا درست کردن داشتم و نه دل تو خونه موندن مانتوی چروکم رو با بی حوصلگی اتو زدم و باتری گوشیم رو سر جاش گذاشتم و از خونه رفتم بیرون دلم برای ارشیا و ارشیدا تنگ شده بود خیلی وقت بود ندیده بودمشون برای المیرا هم همینطور و برای مامانم ......مرتب باهاش در تماس بودم ولی از دیدنش محروم...حتی دلم برای بابامم تنگ شده بود بابایی که نمیدونم بود و نبود من میتونست تو دایره لغات مهم ذهنش جا داشته باشه یا نه
مسافت زیادی رو با کمک گرفتن از پام رفتم و تواین مسیر اس ام اس های ارین رو خوندم که هر کدوم بیش تر از اون یکی بوی مهر و محبت میداد…… علاقه ای که نمیدونستم مثل قدیم یهو دود میشه میره هوا یا جوری توی قلبم نفوذ میکنه که جدا شدنش باید با کندن قلبم از سینه همراه باشه
اینکه ندونی باید چکار کنی خیلی سخته و اینکه بین احساس و منطقت یکی رو انتخاب.....سخت تر......
مشکل من اینجا بود که حتی نمیتونستم بفهمم احساسم چی میخواد....درک اینکه تپش قلبم از رو عادته یا فقط به یه بهونه هنوز گرمه سخت بودو تو این میون چیزی که بیش تر از همه آزارم میداد بی پناهی بود که نمیدونم از کجا یهو دامن گیرم شد هر چند که این حس رو با رفتن آرین هم تلخ تر و بیش تر تجربه کرده بودم ولی این یه جور دیگه بود از یه نوع ولی با یه طعم متفاوت شاید تلخ تر شایدم یه بی مزه آزار دهنده….
صفحه گوشیم که مدام روشن خاموش میشد نظرمو جلب کرد.....و اسم ارین....
دو دل بودم برای فشار دادن دکمه سبز که با قطع شدن تماس یکی از راه ها از جلوی پام برداشته شد به اسمش که روی گوشیم افتاده بود نگاه کردم و چند بار با خودم زمزمش کردم
آرین.....آرین.....آر...ین....
_سلام
آرین_سلام خانوم گل
طعم شیرین شنیدن بعضی از کلمات تا ابد زیر دندونت می مونه.....
آرین_خوبی؟
چی باید میگفتم؟؟؟خوبم؟
آرین_سکوتت رو بزارم پای رضایتت یا...؟
_خوبم
آرین_کاش همیشه واژه ها دقیقا معنی خودشون رو میدادن
_آره مثلا چی میشد اگه دوست دارم دقیقا معنی خودش رو داشت
آرین_حرفات بوی طعنه میده
_لااقل رنگ خیانت نداره
آرین_تا کجا باید تاوان پس بدم؟
_تا تَه تموم شکستام
آرین_تو بی من میمونی؟
_مگه 5 سال نموندم؟
آرین_پس لبخند چی؟
_یه فاتحه نثار روح تموم دلخوشیا
آرین_دلخوشی من تویی....
_پس من چی؟؟
آرین_کاش دلخوشیت بودم
_بودی....!!!!
آرین_بزار باشم...
_خیلی دیره
آرین_میدونم دوستم داری
_دلم بهت گفت؟
آرین_چشمات
_بهشون اعتماد نکن
آرین_کردم..
_من از همین چشما یه عمره که دارم میخورم....
آرین_نگاه دریاییتو ازم نگیر
_میتونی خنده هامو پس بدی؟
آرین....
_میتونی؟
آرین_نه
_تو ازم چیزی رو گرفتی که متعلق به خودم بود ولی من ازت چیزی رو دریغ میکنم که مال تو نیست
آرین_اما تو مال منی
_نیستم
آرین_میخوام باشی
_طرف این رابطه فقط تویی؟؟
آرین_عذابم نده...میدونم دوستم داری.....فقط دلخوری...جبران میکنم همشو....
_گرچه آب رفته باز آیید به رود.....ماهی بیچاره اما مرده بود
گاهی به خودی خود واژه ها روی زبونت متولد میشود بی اونکه خودت اختیار کرده باشی که اونا رو بگی......بازم هوس آغوشش رو کردم...ودستایی که نبود تا قطره های اشکم رو بشوره...
***
 



 

 

 

 
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 45
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 235
  • بازدید ماه : 235
  • بازدید سال : 14,653
  • بازدید کلی : 371,391
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس