loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 334 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)
نمیدونستم جنگیدن برای کسی که نه میشناسمش نه تا حالا سراغم اومده وقراربود در آینده مونس تنهاییام باشه خوبه یا نه همینقدر عقلم می رسید که نه پرهام نه آرین برای من مرد زندگی نمیشن سعی کردم با این حرفا خودمو آروم کنم و درد ناشی از رونده شدنم از طرف بابا و رو یه جوری التیام بدم
با صدای گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم به صفحه اش نگاه کردم ناشناس بود خوب که بهش دقت کردم دیدم همون شماره ای که پرهام باهاش بهمsmsداده بود سعی کردم با آرامش جواب بدم ولی مگه میشد با خونسردی با کسی که دستی دستی بدبختم کرد حرف بزنم
_فرمایش؟
پرهام_دخترا مال ناز کردنن نه غد بازی
_خر کی باشی که برات ناز کنم
پرهام_مواظب حرف زدنت باش خانوم کوچولو
_اگه نباشم؟
پرهام_بد میبینی
_ای واااااااااای 33 بند وجودم لرزید
پرهام_کوتاهش میکنم
_چی رو
پرهام_زِبونتو
_آخه گروه خونیت به این حرفا نمیخوره
پرهام_وقتی نشوندمت سر سفره عقد دیگه واسم بلبل زبونی نمیکنی
_فیلته صداتو بکش پایین تر یک، دو اینکه نشستن سر سفره عقد رضایت منو میخواد که منم الحمدلله مغز خر میل نکردم
پرهام_تو خر کی باشی که رضایت مضایت بخوام ازت فکر نکن خوشت میاد ازتا فقط میخوام آدمت کنم و زبونتو کوتاه
_جنم میخواد این کارا که تو وجود بی وجود تو پیدا نمیشه
پرهام_وقتی کاری کردم که مثل سگ واق واق کنی اون وقت حالیت میشه
_ببین اگه گذرت به دانشگاه افتاد بی زحمت 2 واحد شعور بردار
پرهام_ببین سیرابی دیگه داری پاتو دراز تر میکنی از گلیمت ها........منو جهنمی نکن
_آقا لطفا قطع کن میخوام استراحت کنم یه وقت دیگه زنگ بزن چقد التماس میکنی آخه دست و پام درد گرفت بس که خودتو پهن کردی بابا نمیخوامت بفهم!چیزی که زیاده دختر ماشالله تعداد ما دخترا سه برابر شما پسراست بالاخره یه چلغور کور و کچل و شل رضایت میده زنت بشه غصه نخور
قبل از اینکه داد و فریادش به عرش برسه گوشی رو قطع کردم کمی دلم خنک شده بود شاید چون از بابا قطع امید کردم تونستم اینطوری پوزشو به خاک بمام وگرنه اون شب که لال مونی گرفته بودم
علی رغم توصیه زیاد آرین در مورد راه نرفتنم با پا ایستادم و سعی کردم تموم وزنمو روی اون یکی پام بندازم و سرمم توی دست گرفتم. کلا بند شدن یه جا برام سخته مخصوصا اگه خوشحال باشم یا دلم از چیزی خنک شده باشه المیرا تو آشپزخونه مشغول بود قبل از اینکه بفهمه از جام بلند شدم و بخواد غر غر کنه سریع خودمو انداختم روی مبل و آروم آرشیا و آرشیدا که پای تلوزیون بودن صدا کردم جفتشونو بوسیدم و کنارم نشوندم
ارشیا_خاله عمو آرین اینو بهت زده؟
_آره خاله
آرشیدا_حتما کار بدی کردی
_چرا؟؟؟؟؟
آرشیدا_اخه ما هر وقت کار بدی میکنیم مامان میگه به عمو آرین میگم بیام آمپولتون بزنه
_ای مامان بد از این به بعد هر وقت اینطوری گفت بگید ماهم به خاله الیسار میگیم بیاد ترو دعوا کنه
المیرا_به بچه هام چیزای بد یاد نده
_وا خوب تو هم الکی اینا رو از آمپول نترسون
المیرا-ببینم جات میخ داره
درحالی که داشتم روی مبل و نگاه میکردم با گنگی گفتم
_نه
المیرا_اینجا رو نمیگم منظورم اتاقه لابد میخ داره که یه دقیقه توش بند نمیشی دیگه
_خوب حوصلم سر میره چقد درو دیوار و نگاه کنم
الیمرا کمی حالت جدی به خودش گرفت و بچه ها رو دوباره فرستاد پای تلوزیون
المیرا_میخوای چیکار کنی الیسار؟ تصممیت چیه؟واقعا میخوای برای همیشه رونده بشی از خونه

*************
_مسلما من از وضعیت پیش اومده راضی نیستم
المیرا_پس این حرفا چی بود که زدی؟
_المیرا مانی رو دوست داری؟ درکنارش احساس خوشبختی میکنی؟ دلت قرص هست که یه تکیه گاه داری؟ یه شوهر خوب داری؟ یه بابای دلسوز برای بچه هات؟ آره؟
سرشو انداخت پایین و به نشونه مثبت تکونش داد
_این حق منه که با کسی ازدواج کنم که دوستش داشته باشم یا حدااقل مطمئن شم در آینده دوستش خواهم داشت کسی که لایق عشق ورزیدن باشه المیرا من اون همه خواستگار های جور واجور رو رد نکردم که تهش بشم زن کسی که بچه خودشو می فروشه میفهمی؟ نمیتونم زن کسی بشم که ناموس براش معنی نداره چه بسا اگه موند تو گِل منم معامله کرد بعید نیست هست؟
المیرا_من نمیگم زن پرهام شی میگم نباید اون جوری با بابا صحبت میکردی شاید یه جوری کوتاه می اومد
_ندیدی چی گفت؟مدرک میخواد منو قبول نداره .....دخترشو قبول نداره چی بگم اخه چی بگم المیرا دلم از اینهمه کم لطفی به درداومده
المیرا_تهش که چی؟
_می جنگم من تصمیممو گرفتم حتی اگه تا آخرعمرم با بابا چشم تو چشم نشم راهمو ازش سوا میکنم
المیرا_کجا زندگی میکنی؟ چجوری زندگیتو میگذرونی؟چطوری شهریه دانشگاتو میدی ؟اینو که من نباید بگم خودت میدونی که چقد خرج میکنی
_فکر اونجاشو کردم من بالای 50،60 تا تابلو کشیدم همه رو می فروشم و با پولش دوباره وسیله میگرم برای نقاشی های بعدی و باقیشم میزنم به یه زخمی دیگه برای جای خواب و زندگیم هم میرم پیش یکی از بچه ها خانوادش اینجا نیستن تو خونه دانشجویی زندگی میکنه نمیدونم شاید قبول کرد منم برم پیشش فکر نمیکنم اجارش خیلی پام بیفته یعنی میتونم از پسش بربیام فقط خدا کنه قبول کنه
المیرا_همه اینایی که گفتی درست شهریه دانشگات چی؟
_یه مقداری پس انداز توی بانک دارم یه سرویس طلا هم دارم همونی رو میگم که مامان چند سال پیش برای تولدم خرید یه سرویس نیم ست طلا سفید هم دارم اونم می فروشم
المیرا_به فرض که اصلا همه اینایی که میگی شدنیه چطوری میخوای بری از خونه برشون داری مگه حرفای بابا یادت رفت؟
_نه یادم نرفته ولی بابا تا 12 ظهر خونه نیست عصر هم از 3 میره تا 9 شب تو این ساعت ها میتونم یه سری به خونه بزنم و مایحتاجمو بردارم
المیرا_میدونی اگه بابا بفهمه چه بلبشویی به پا میشه؟
_نمی فهمه تو زنگ بزن با مامان هماهنگ کن بقیش با خودم
الیمرا_نمیدونم چی بگم
_نمیخواد چیزی بگی فقط یه زنگ به مامان بزن
المیرا_نمیخوام باهات مخالفت کنم یا جلو پات سنگ بزنم ولی یه تیری هم تو تاریکی بنداز .......به خاطر من!
بازدممو پرصدا بیرون دادم
_چی؟
المیرا_شاید تونستیم یه مدرکی چیزی از این پسره خیر ندیده پیدا کنیم که بشه باهاش در دهن بابا رو بست
وسط حرفش اومدم
_ الیمرا خواهش میکنم اینو از من نخواه
الیمرا_نه من ازتو خواهش میکنم این کارو انجام بده بخدا میفهممت منم قد تو از بابا ناراحتم اصلا معنی کاراشو نمیفهمم بابا یهو عوض شد اینجوری نبود ....نمیدونم شاید این پسره یا باباش چیز خورش کردن
_نه خیر شمردن اسکناس به لطافت دستاش کمک کرده!!
المیرا_باشه اصلا هر چی تو بگی درسته تو که داری خودتو به آب و آتیش میزنی که یه زندگی جدید دست و پا کنی تو میون اینهمه تلاش این یه کار رو هم برای من بکن
سرمو انداختم پایین و دستامو توی هم قفل کردم و شست هامو به هم میزدم و داشتم به حرفای المیرا فکر میکردم شاید خودمم ته ته دلم یه چنین چیزی رو میخواستم اما نه برای برگشتن پیش بابا بلکه برای ثابت کردن خیلی چیزها بهش
_باشه قبول ولی این در اون در نمیزنم نشدهم نشد
المیرا_الهی فدات شم خواهری من منتظر بودم تو فقط قبول کنی به مانی میگم کمکت کنه شاید دوستی رفیقی توی آگاهی داشته باشه
باشنیدن اسم آگاهی یهو مغزم جرقه زد
"جویا"
_نه نمیخواد به مانی بگی
المیرا_باور کن میتونه بهت کمک کنه چرا نه؟
_خودم یکی رو سراغ دارم
المیرا_یکی رو توی آگاهی؟؟؟؟
_آره
المیرا_کی هست حالا
منی منی کردم و بعدش انگار تازه یاد تمنا افتادم
_پسر خاله دوستمه
المیرا_آهان خوب میتونه کاری کنه به نظرت؟
_امیدوارم که بتونه
المیرا_خوب پس پاشو یه زنگ بهش بزن
هم برای تلفن زدن و هم به بهونه استراحت رفتم توی اتاق خود تمنا چند باری تماس گرفته بود با اولین بوق برداشت
تمنا_کجایی تو دختر دلم هزار ره رفت گفتم این پسره بد ترکیب لابد تا حالا قاپتو دزدیده خر شدی زنش شی
در حالی که سعی میکردم میون خنده هام صحبت کنم:
_حالا از کجا میدونی بد ترکیبه؟
تمنا-خوب پسرای زشت میرن دخترای خوشگل رو میگیرن و برعکس ولی حالا یه مورد اونم فقط یه مورد استثنا پیدا شده
_لابد اونم آقا امیره
تمنا-خوشم میاد هوش سرشاری داری
کمی خندیدو بعد جدی شد
تمنا_خواستم کمی روحیت عوض شه بهتری؟خیلی نگرانت بودم دیشب تا صبح بهت فکر میکردم بلاخره چی شد بابات اینا خونه خواهرت بودن؟
_نه اینجا نبودن
_تمنا.......میتونم یه بار دیگه ببینمت .....راستش میخوام باهات صحبت کنم تلفنی نمیشه
تمنا_آره عزیزم چرا که نه بیام خونه خواهرت دنبالت؟
_نه نه خودم میام آدرس یه کافی شاپ رو میدم بیا اونجا
تمنا_باشه عزیزم هرجور راحتی فقط بگو ساعت چند
_ساعت6 خوبه؟
تمنا_6 اونجام فقط منو نکاری هااااااعینهو این فیلما کلاس بزاری دیر تر بیای والا من داداش ماداش ندارم که بخوام بگیرمت براش پس لطفا فیس و افاده رو بزار کنار خواستی دستی هم به روی صورت مبارک بکشی از 4 شروع کن که بد از انتظار کشیدن بدم میاد
با لب و لوچه ای که از خنده گشاد شده بود گوشی رو قطع کردم و ولو شدم روی تشک

***********
شاید حرف زدن با تمنا و شاید هم گفتن تصمیماتم اونم قاطعانه به المیرا و حتمی شدن اجرا کردنشون برای خودم بود که یه ارامش عجیب بهم داد تا بتونم کمی پلک هاموبا خاطری راحت و آسوده رو هم بزارم
تا خود ساعت 4 یه کله خواب بودم کمی تنم کوفته بود یه دوش گرفتن بد نبود ولی با این پانمیشد کشون کشون خودمو تا آشپزخونه رسوندم و با یه پلاستیک دور پاهامو بستم و رفتم زیر دوش وقتی که کاملا تنم حال اومد دوباره همون لباس ها رو تنم کردم .همیشه یه کیف لوازم آرایش کوچولو همراهم داشتم یه آرایش ملیح کردم فقط در حدی که صورتم بی روح نباشه و بعد از گذاشتن یه یاد داشت از خونه زدم بیرون راه رفتن برام سخت بود وفکر اینکه دوباره بخیه هام عفونت کنه دیوونم میکرد ولی باید میرفتم خداروشکر شانسم زد و سریع یه تاکسی برام ایستاد
چند دقیقه ای به قرارمون مونده بود تمنا هنوز نیومده بود خودمو با منوی روی میز مشغول کردم ولی فقط خدا میدونست که کجام باصدای پرطروات تمنا به خودم اومدم
تمنا_اگه تا فردا هم به اون اسم های خوشمزه زل بزنی حقیقت پیدا نمیکنن
به احترامش بلند شدم و دستمو برای سلام جلو بردم
_سلام
تمنا_سلام خااااانوم .چطوری خوبی؟ سریع بگو چکارم داشتی که دارم از فضولی کم کم زمین گیر میشم
_چند ماهه دنیا اومدی دختر؟ ترک یا فرانسه
تمنا_اییییییییی من قهوه دوست ندارم عشق است بستنی اونم توت فرنگی
برای تمنا بستنی و برای قهوه ترک اونم تلخِ تلخ سفارش دادم
نمیدونم اون همه اطمینان توی صحبتام یهو کجا رفت ترید توی صحبت هامو کاملا حس میکردم ولی سعی کردم بهش بی اعتنا باشم من به تمنا و شاید بیشتر به جویا و کمکش احتیاج مبرم داشتم پس نباید تردید رو سنگ جلو راه خودم میکردم تموم حرفای المیرا درباره پرهام به علاوه نیازم به مدرک رو براش توضیح دادم تمنا به فکر فرو رفته بعد از یه سکوت نسبتا طولانی:
تمنا_اینجوری که من متوجه شدم تو از جویا کمک میخوای آره ؟چون از من که کاری برنمیاد
نگاهمو بهش دوختم و با بستن چشمم حرفشو تایید کردم
تمنا_جویا آدمی نیست که اگه بتونه کاری رو انجام بده دریغ کنه میخوای شمارشو بهت بدم خودت باهاش صحبت کن
_میدونم خیلی زحمتت دادم ولی میشه که خودت باهاش حرف بزنی؟
تمنا_حرفشم نزنم دوست به درد همین موقع ها میخوره دیگه تازه تا باشه از این زحمت ها و این بستنیا
درهر حالی طبع شوخش رو حفظ میکرد و مهربون بود دوستش داشتم......از ته قلبم
_امیدوارم بتونم برات جبران کنم
تمنا_میتونی........ همین که با خوشبخت شدنت لبخندو مهمون لبای من کنی حساب بی حساب میشم و چه بسا منم یه چیزی بدهکار......
از اینکه روزای اول چه طرز تفکری نسبت به تمنا داشتم از خودم خجالت میکشیدم اون واقعا دوست داشتنی بود
با دیدن تمنا کمی بهتر شدم و روحیه کمرنگ شدم قوی تر شد قرار شد تمنا بعد از صحبت کردن با جویا بهم خبر بده
هواعالی بود نه گرم نه سرد یه جورایی فقط دونفره.......اما چرا داشت عجیب به منِ تنها میچسبید نمیدونم شیشه ماشین رو تا آخرین حد ممکن پایین دادم و سرمو به بیرون نزدیک تر کردم دوست داشتم میتونستم قدم بزنم ولی باید کمی مراعات پام رو میکردم تا برام دردسر ساز نشه با کشیدن هر دردی از ناحیه پا یاد مرتضی تو ذهنم تداعی میشد و انزجارم نسبت به این بشر بیشتر جویا وتمنا درست عین فرشته نجات منو رها کردن از بدبختی که داشت گریبانم رو میگرفت
با دیدن خونه المیرا شرمزده زنگ رو فشار دادم باید سریع تر یه فکری به حال جای خوابم میکردم با اینکه مطمئن بودم مانی و المیرا خم به ابروشون نمیارون اما یه حس یه چیزی شبیه سر بار بودن اذیتم میکرد اولین کاری که به محض رسیدن توی خونه البته بعد از جواب دادن به سوال های المیرا کردم زنگ زدن به عاطفه در رابطه با مسئله خونه بود که اونم گفت تعدادشون زیاد تر از اون چیزیه که تو قرارداد نوشتن و اگه مالک بفهمه اجاره رو زیاد تر میکنه و علاوه براون هم با اضافه شدن یه نفر دیگه سرو صدای بقیه بلند میشه چون جا برای خودشون نیست
این از اولین کار که به بن بست خورد بعدی ها رو نمیدونستم که چی میشد و تنها به نور امیدی که نمیدونستم از کجا منشا میگیره دل بستم

n@st@r@n-gh آنلاین نیست. المیرا با مامان صحبت کرد باید ساعت 8 میرفتم خونه و و خرت وپرت هام به علاوه 23 سال خاطره رو جمع میکردم برام سخت بود رفتن .......جمع کردن .....وداع......هر چی حس داشتمو پشت یه بی تفاوتیِ بی رحم پنهونش کردم تا دل رنجیده مامان آزرده خاطر تر از این نشه

به زنگ خونه نگاه کردم قبل از فشار دادن......لمسش کردم هیچ وقت فکر نمیکردم شاید یه روزی فشردن زنگ برام آرزو بشه .......نگاهم بین درخت گیلاس گوشه باغچه و تاب بچگیم که کناره هاش زنگ زده بود ثابت موند
چقدر کودکانه امید داشتم......چقدر امید کودکانه داشتم

تموم بغض هامو با لیوان شربتی که مامان برام آورد قورت دادم تازه میتونستم بفهمم که دوری برام چقدر عذاب آوره .........با برداشتن هر تیکه لباس یه جای اتاق رو توی ذهنم حک میکردم و یه سوال توی ذهنم جونه میزد
"تا کی این وضعیت ادمه داره"
نگاه آخرم به دفتر خاطراتی بود که مدت ها گرد وغبار بی حوصلگی روش نشسته بود اونو هم قاطی بقیه وسایل ها گذاشتم وآخرین نگاهمو از اتاق گرفتم
مامان_الیسار مادر نباید اون حرفا رو به بابات میزدی اونم مرده غرور داره
_پس باید چیکار میکردم مادر من؟
مامان_کمی صبر میکردی شاید از خر شیطون بیاد پایین
_خودتم میدونی که داری حرفی میزنی که عملی شدنش چیزیه شبیه به معجزه تو بیشتر از من از یه دنده بودن بابا خبر داری
مامان_مطمئنی راهی که داری میری درسته؟
ته جاده ای که از طولانی بودن محو شده پیروزی رو ضمانت نمیکنه......
_آره.....درسته......به دعا اعتقاد ندارم ....ولی به حرمت اسم مادر چرا....دعــــــــــام کن!!!!!!!

خدا گریه مسافرو ندید
دل نَسبت به هیچ کس و دل نبرید


قبل از اینکه دونه های اشک از چشمام جاری بشه ازنگاه بارونیش رو برگردوندم با کمک راننده تاکسی چمدونم رو توی صندوق گذاشتم .......نگاهمو به خونه دوخته بودم و وقتی رشته این نگاه پاره شد که همه چی از دیده هام محو شده بود

جاده اسم منو فریاد میزنه
میگه امروز روز دل بریدنه

کولمو روی دوشم تنظیم کردم و وچمدونِ توی دستام رو روی زمین کشیدم

کوله باری که پر از خاطره هاست روی شونه های لرزونه منه


با چشمای سردم به المیرا نگاه کردم .......و همین نگاه براش بس بود که دیگه چیزی نپرسه....هــــیچی!!!!!
دوست داشتم یه مدتی یه جای آروم باشم و به تموم تنش های زندگیم فکر کنم ........تا اونجایی که سر رشته این شکست رو پیدا کنم اما تازه اول بدبختی های من بود تازه طلوع کرد بود .........داشت به غروب دعوتم میکرد
به گوشیم که داشت توی دستای یخ کردم میلرزید نگاه کردم سعی کردم حدااقل این سردی رو از نگاهم بگیرم و باهاش مثل خودش حرف بزنم.....گرم!!!!!...پر انرژی!!!
_سلام تمنا جون خوبی عزیزم؟
تمنا_سلام گل گلاب من خوبم اگه تو خوب باشی
_منم خوبم به لطف تو و بودنت!!!!
تمنا_آی آی خدا رو از قلم انداختیا دختر
آآآآآه.........خدا!!!!!
_از لحن صحبت تو که هیچ وقت نمیشه چیزی رو فهمید حالا خبرای خوب داری یا بد؟
تمنا_به من میاد مخبربدی باشم؟؟؟؟؟نه خبرام خوبه یعنی از دید من خوبه ها.......با جویا حرف زدم گویا شما فردا کلاس دارین صبح آره؟
_اره ساعت 8
تمنا_جویا گفت فردا ماشینتو نیار بعد از اینکه کلاس تموم شد منتظرش باش که باهم برید
_بخوامم دیگه نمیتونم بیارمش
تمنا_ماشینتو؟؟؟؟چرا؟
_تو پارکینگه ......با خودم نیاوردمش.....هه!!!جز دارایی هام محسوب نمیشه مال باباس!!!فقط زیر پای من بود
تمنا_بیخیال غصه نخوراینهمه دانشجو بی ماشین تو هم یکی مثل همونا
_باشه تمنا مرسی عزیزم بودنت برام نعمته!!!
تمنا_مواظب چشم های تیله ایت باش ....سگش یهو پر و پاچه کسیو نگیره
_از دست تو!!
خدا کنه جویا بتونه برام کاری کنه........!!!!!نرفته دلم برای اتاقم تنگ شده......

چي برام مونده به جز يه خاطره
نقش گنگی تو غبار پنجره

 

**********

از وسواس همیشگی خبری نبود ......از شلواری که خط اتوش خربزه قاچ میکرد هم اثری نبود و لوازم آرایش و اون رژ حجم دهنده ای که بدجوری بین اون تیکه های رنگ وارنگ خودنمایی میکرد ......نبود!!!!!! تنها یه حس بی قراری برای دیدن کسی که میتونست ارتباط قطع شدم رو جوش بزنه شاید هم نه...!
با رسیدن به ورودی دانشگاه قلبم از یاد اوری یه اسم به تپش افتاد .........مرتضی احمدی!
پوفی کردمو سعی کردم این اسم آشغال رو از ذهنم پرتاب کنم صدای سنگ ریزه های زیر پام افکارمو خط خطی کرد و کمی آروم تر شدم ولی به جاش تو پام سوزشی رو حس کردم که سعی کردم بیخیالش بشم الان وقت درد گرفتن نبود
با سر به پسرا سلام کردم و باچشم دنبال جویا گشتم نبودش سر جای همیشگیم نشستم و بازم به فکر فرو رفتم منتها اینبار جای دوری نرفت فقط حول خودم میچرخید اونقدر غرق فکر بودم که با ضربه ای که سارینا با آرنجش به پهلوم زد به خودم اومدم
_هوم؟
سارینا-هوم یعنی سلام دیگه
بهش محل نزاشتم به به پاهام که به خاطر بی قراری هی تکون میخورد نگاه کردم
سارینا_اه چه مرگته الیسار به چی داری فکر میکنی؟
_خیالت راحت نه خبری از تیکه هست نه اثری از سوژه
سارینا_ئه خوب پس بفکر جانم راحت باش
نگاهم به زمین بود که با یه جفت کفش مشکی مردونه واکس زده مواجه شدم رد همونا رو گرفتم و به صورتش خیر شدم از من رو برگردوندو یه سلام بلند و همه کلاس تحویل داد و از همه پاسخ شنید الا من!!!
تو طول درس حواسم به همه چی بود به غیر از خود درس
به جویا که تک و توک به سوال های استاد جواب میداد و این دانسته هاش گاهی منو به وجد می آورد به پاشا که گاه و بی گاه مچ منو تو نگاه کردن به جویا میگرفت و حالا با حالت غمگینی به پنجره چشم دوخته بود به الهه که مدام با اشاره چشم و ابرو یا نگاه با سعید حرف میزد به خودم که ......به منی که داشتم توی باتلاق فرو میرفتم و هر چی بیشتر دست و پا میزدم کمتر نتیجه میدیم
بعد از خروج استاد بر خلاف تموم بچه ها که در حال جمع کردن وسایل هاشون بودن سر جام نشسته بودم و یه جورایی منتظر یه اشاره از طرف جویا بودم نمیدونم چرا اما کم کم داشتم از حرف زدن و کمک خواستن ازش منصرف میشدم و این شک جایی به یقین تبدیل شد که جویا بی هیچ حرفی و یا حتی نیم نگاهی از کلاس خارج شد مقنعمو مرتب کردم و کیفم رو توی مشتم گرفتم و بدون خداحافظی رفتم
با نگاه دنبال ماشین جویا گشتم و جز یه پوزخند که رو لبم نشست چیزی نثارم نشد بی توجه به پام که بدجوری ذوق ذوق میکرد سلانه سلانه راه رو به رومو در پیش گرفته بودم و بی اهمیت به طعنه های گاه و بیگه بعضی از ماشین ها از تو خیابون جُم نخوردم!
یه سمند نقره ای کنارم ترمز کرد و من بدون اینکه به رانندش نگاه کنم و یا حتی سرعت قدم هامو بیشتر کنم راه می رفتم اما یهو صداش متوقفم کرد
جویا_نمیای بالا؟
نگاهمو به چشمای کلافه اش گره زدم و سوار شدم
جویا_چرا منتظرم نموندی؟
سکوت رو ترجیح دادم چی باید میگفتم ؟ میگفتم چون بهم توجه نکردی بهم برخورده؟
جویا_نمی خوای چیزی بگی؟
شونه هامو با بی قیدی انداختم بالا و سعی کردم به موزیک ارومی که اشت جون میکند تا از تو باند صداش دربیاد گوش کنم
جویا_اینو میگم که تا زمانی که اینجام یادت بمونه من نمیتونم جلو بقیه رفتاری غیر از یه رفتار طبیعی باهات داشته باشم اینو که خوب میدونی پس چرا ازم توضیح میخوای؟
با یه حالت طلبکارانه برگشتم سمتش و انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم
_من؟؟؟؟
جویا-بله.....تـــو!!!!
_منکه حرفی نزدم
جویا_همینکه سرتو انداختی زیر و بعد از اینکه ماشین منو ندیدی بی خیال راه افتادی یعنی رفتی یعنی ناراحتی پس باید توجیه شی که فکر میکنم شدی


دست به سینه نشستم و ازش رو برگدوندم و تا آخر مسیری که نمیدونستم کجاست ساکت موندم

***************

جویا در یه رستوران پارک کرد و پیاده شد ولی من سرجام نشسته بودم وقتی دید پیاده نمیشم خودش اومد در ماشینو باز کرد
جویا_بنده استدعا دارم تشریف فرما شید مادمازل
بی اونکه بهش نگاه کنم از ماشین پیاده شدم یه دستش به در ماشین بود و دست دیگش روی سقف .زیادی بهش نزدیک بودمو از این فاصله میتونستم تشخیص بدم این نفس های بلند از رو حرصه و نه چیز دیگه ای!جلو تر رفتم وسعی کردم رفتارم رو به حالت عادی برگردونم بلاخره اون میخواست برای من یه کاری کنه دیگه طاغچه بالا گذاشتن بس بود ایستادم وصبر کردم تا بیاد و بعد شونه به شونه ش راه افتادم در رو برام باز کرد و منتظر موند تا برم داخل
چشمت نزنم یه رگه از جنم جنتلمن ها توی وجودت هست حالیته که فرست لیدی یعنی چی...!
سر یه میز دونفره نشستیم و من سریع با یه نگاه اجمالی به منو بختیاری سفارش دادم اما جویا موشکافانه به منو نگاه میکرد و این فرصتی شد که بتونم قشنگ دیدش بزنم موهای مشکی با چند تار سفیدکه لابه لای موهاش سرک کشیده بودن چشم های تقریبا درشت و هم رنگ موهاش با ابروهای شمشیری نه چندان پری که به زیبایی چشم هاش کمک کرده بود و یه بینی متوسط و یه لب معمولی .در وصف چهرش میشد به صفت لبش اکتفا کردمعمولی ولی جذاب!!!!!شاید پسر های زیادی توی دانشگاه بودن که یه سروگردن از جویا بالا تر بودن ولی نمیدونم جویا چی داشت که همه تو نگاه اول مجذوبش میشدن یه جور گیرایی خاص با استایلی مردونه!
جویا_من مثل تو نمیتون.......
با نگاهش هم من غافلگیر شدم ...هم اون..
دستی به صورت شیش تیغش کشید و با لبخندی رو به گارسون:
جویا_شیش لیک همراه با همه مخلفات البته به جز نوشابه
من نوشابه دوست داشتم ولی با گندی که زده بودم دیگه روم نشد حرفی بزنم سکوت کردمو به چنگالی که از دستم موقع غافلگیری چشمام افتاد نگاه میکردم
جویا_خوب....من آماده ام
خوب شد که خودش سر صحبت رو باز کرد
_تمنا چقدر برات توضیح داده؟
جویا_تقریبا هیچی
_هیچی؟؟؟؟؟؟
جویا_هیچی!!!گفت شاید یه سری مسائل رو خودت نخوای که بگی به خاطر همین گفت همه چی رو از خودت بپرسم همین قدر میدونم که دنبال مدرکی از کسی که میدونی خلاف میکنه و نمیتونی ثابت کنی
خوشحال بودم از فهم بالای تمنا و داشتنش ولی خوب از طرفی هم گفتن اون حرفا برای جویا که تقریبا برای من غریبه محسوب میشد سخت بود جویا هم که انگار از دست دست کردن من اینو فهمیده بود سعی کرد کمکم کنه
جویا-میخوای اینجوری شروع کن اول بگو کیه چکارست از کجا میشناسیش و از همه مهم تر جرمش چیه البته اگه از نظر قانون جرمی باشه
تک سرفه ای کردم و با صدای دورگه ای :
_بچه دزدی...تو قانون شما......جرم هست!!!؟
جویا سکوت کرد و به نشونه تایید سرشو تکون داد سعی کردم رودرواسی رو بزارم کنار و چنگال جدیدی که گارسون برام اورده بود رو از حرص فرو نکنم توی بشقابم
_اسمش پرهام کامیابِ دقیقا نمیدونم کارش چیه یعنی تا جایی که من میدونم یه سری جنس رو.....
با یاد آوری حرف المیرا که گفت باباهم با اونا شریک شده از گفتم پشیمون شدم جویا بی هیچ تغییر حالتی در حال خوردن غذاش بود و با طمئنینه به حرفام گوش میکرد یه جورایی این رفتارش بهم جسارت داد تا همه چی رو بگم البته همه چیز منهای شراکت بابا و کامیاب بزرگ
_پرهام کامیاب خواستگار منه و بابام میخواد من علی رغم خواسته خودم به ازدواج باهاش تن بدم از اخلاق گندو شعور نداشته چشمای هیز و و یه نگاه هوس باز که فاکتور بگیریم اون بچه دزده دزدی که به خودش میزنه!!!چطور بگم بچه های خودش رو میفروشه
جویاکه حالا کاملا از غذا دست کشیده بود و داشت با دستمال گوشه لبشو پاک میکرد
جویا_بچه هاشو؟؟؟؟؟مگه چند تا بچه داره؟ اصلا اگه اون زن داره پس چطوری اومده خواستگاری!!!؟
_خوب....اونا زن دائمش نیستن....موقتی .....! صیغه ان پرهام بهشون در ازای اینکه بهش بچه میدن پول میده
جویا پوزخندی زد زیر گفت
_مادرای بی عاطفه!
جویا_حالا تو ازصحت این چیزایی که گفتی اطمینان کامل داری؟
_اره یعنی کسی بهم گفته که میدونم دروغ نمیگه
جویا_یه چیز دیگه بابات اینارو میدونه؟
_بهش گفتم ولی قبول نمیکنه
جویا_پس با این اوصاف این پسره باید براش یه کاری باشه که اینجوری سنگشو به سینه میزنه
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
جویا_پس یه چیزی هست!!!چیزی که قطعا از گفتنش ترس داری اول صحبت هات میخواستی یه چیزی رو بگی ولی پشیمون شدی
دیگه برای سرپوش گذاشتن دیر شده بود تموم ماجرا رو برای جویا تعریف کردم به علاوه ترد شدنم از خونه و آلاخون والاخون شدنم
جویا درباره بابا و پرهام و..هیچ حرفی نزد و گفت بهش فرصت بدم و ازم درباره مقداری بودجه ای که دارم پرسید و قول داد برام دنبال خونه بگرده و من از خوشحالی سر از پا نمیشناختم

*****

برخلاف روز قبل که هیچ جوره به سرو صورتم نرسیده بودم امروز کلی بهش صفا دادم و ترگل ور گل کردم نور امید پیدا شدن خونه و بودن یه تکیه گاه از جنس امنیت چشم و دلم رو روشن کرده بودپام داشت کم کم بهتر میشد اینو از سکوتش توی کفش تنگم می فهمیدم قبل از رفتنم یه لقمه پرو پیمون برای خودم گرفتم و کنار خیابون بعد از هریه گاز ودیدن یه ماشین دستمو بلند میکردم و با دهن نیمه پری میگفتم
"دربـسـت"
که بلاخره بعد از 5 دقیقه منتظر موندن هم زمان با تموم شدن لقمه ام یه دربستی پیدا شدبا اینکه هنوز به قول معروف نه به بار بود نه به دار ولی خوشحال بودم انقدر که اون لقمه بزرگ هیچ جای معدم رو نگرفته بود سعی کردم به زندگی جدیدم یه جور دیگه نگاه کنم و خودم رو به خودم ثابت کنم به قول سهراب
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
زیر باران باید رفت
سهراب جون من نه چشممو شسته بودم و نه جور دیگه ای دیده بودم ولی جون تو نباشه به جان همین جویای خودمون که میخوام دنیاش نباشه زیر بارونودیگه رفته بودم ولی از حالا به بعد تصمیم گرفتم به کل توصیه هات تو این چند بند عمل کنم
به راننده نگاه کردم که از تو اینه داشت دنبال اون معلولی(مخالف علت) که باعث شده نیش من تا این حد گشاد بشه میگشت ولی چیزی دستگیرش نشد
قبل از اینکه پامو بزارم داخل ،دنبال ماشین جویا گشتم که بلاخره پیداش کردم و با یه لبخند که احساس میکردم نگین صورتم شده قدم هامو برداشتم
تقریبا همه اومده بودن و انگار فقط جای من خالی بود به همه سلام کردم و سر جام نشستم و سعی کردم همونطوری که جویا گفت رفتاری عادی داشته باشم که تا حدودی هم موفق بودم البته فقط تا حدودی چون نگاه های شماتت بار پاشا رو روی خودم به خوبی حس میکردم و پوزخندی که دائم روی صورت راشل بود و چهرش رو کریه تر از قبل نشون میداد
خیلی حوصله گوش دادن به درس رو نداشتم یعنی اگه بخوام دقیق تر بگم تمرکزش رو نداشتم حس اینکه تا چند روز دیگه صاحب یه خونه مجردی میشم بدجوری قلقلکم میداد اس ام اسی که روی گوشیم اومده بود رو باز کردم شمارش ناشناس بود به خیال اینکه پرهامه و میخواد روی اعصابم پیاده روی کنه نخوندمش و گذاشتمش توی جیبم ......آخر کلاس بعد از خداحافظی از بچه ها زود تر از همه از در کلاس خارج شدم در حالی که زمزه هایی رو در مورد نبود مرتضی میشنیدم. تقریبا به در خروجی رسیده بودم که گوشیمو برداشتم تا به آژانس زنگ بزنم حوصله یه لنگه پا ایستادن رو نداشتم که دوباره اون smsرو دیدم با میلی بازش کردم
از کلاس نرو بیرون من یه سر میرم کمیته انظباتی و زود برمیگردم کارت دارم
جویا
این شماره منو از کجا آورده بود ؟تو هم مغزت عیب داره ها خوب از تمنا گرفته
سریع به خودم جنبیدم و خودمو به کلاس رسوندم هیچکی نبود دو دل بودم بمونم یا برم میترسیدم جویا با خودش فکر بدی کرده باشه چون گوشیمو نگاه کردم و اون الان خیال کرده من پیامشو دیدم و از عمد نمودنم اون از اخلاق گند دیروزم اینم از سه بازی امروز!!اوف.....
رو یکی از صندلی هانشستم و کمی منتظر موندم و بعد از چند دقیقه ای ماجرا رو باsms براش توضیح دادم و خیال خودمو راحت کردم
سرمو آوردم پایین که بزارمش روی صندلی .....هنوز نرسیده بهش در به ضرب باز شد ومنم به خیال اینکه جویاست لبخندی زدمو بلند شدم که با دیدنش لبخندش کم کم محو شد
راشل_گوشی منو ندیدی؟
بهش جوابی ندادم و مشغول نگاه کردن ناخونام شدم
راشل_هی مگه کری؟ میگه گوشی من کو؟
با همون آرامش که لحظه به لحظه کمرنگ تر میشد و من سعی داشتم هر جوری که شده حفظش کنم:
_داده بودیش دست من؟
راشل-خیر خاااانوم!!! جا گذاشتم
شونمو با بی قیدی بالا انداختم و پای چپو روی پای راستم گذاشتم و دست به سینه به رو به روم خیره شدم
راشل_ببین من حال و حوصله دعوا ندارم اگه برداشتیش بیا بازبون خوش بهم بده کاریت ندارم
این دیگه داشت زیاده گویی میکرد
_فکر کردی خودت چقدر می ارزی؟ها؟ قد ربع ارزش خودت هم گوشیت قیمت نداره چرا فکر میکنی من باید گوشی بی مصرف ترو بردارم؟
راشل_چون باهام لجی چون دشمنی داری چون..
_ چون بهت حسادت میکنم ..اینو هم به دلایلت اضافه کن
راشل_تو کی باشی که من بهت حسادت کنم؟
_ محبوب مرتضی احمدی معشوقه ناکام تو!!!!!
بازم رومو برگردونم به یه سمت دیگه تا بیش تر از این جلو چشمم نباشه تمت بازمو کشیدم سمت خودش و صورت منم ناخود آگاه چرخیدو یه چک خوابیده شد توی گوشم تا اومدم دهن باز کنم یه مشت دیگه هم زد توی دهنم دستمو گذاشتم روی دهنم داشت خون می اومد
_آشغال!!!!
دستشو برد بالا که همون جا ثابت موند
جویا_به چه حقی دستتو روش بلند کردی؟
راشل تقلا میکردو جویا دستشو محکم تر فشار میداد
راضل-ولم کن مرتکیهِ
جویا_مرتکیه چی؟؟؟ها؟؟حرف بزن میخوام بشنوم مرتیکه چی؟؟؟؟
جویا_پرسیدم به چه حقی دستتو روش بلند کردی؟
راشل-گو..گوشیمو برداشته
جویا از تو جیبش یه گوشی رو در آورد و گرفتش جلو چشمای راشل
جویا_گوشیت اینه؟
راشل با نگاهی متعجب به گوشی نگاه میکرد
جویا_پرسیدم مال توِ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با دادی که جویا زد من دو متر پریدم هوا راشل که جای خود داشت
راشل_آره.....اما دست ...تو چکار میکنه؟
جویا_رو صندلیت بود فکر کردم آدمی برداشتم که اگه زنگ زدی برات بیارمش ولی انگار اشتباه میکردم
دستشو دراز کرد که گوشیو رو بگیره اما جویا کشیدش عقب
جویا_ازش معذرت بخواه
جویا_نشنیدی چی گفتم؟ دوست داری کارت به کمیته انظباتی بکشه و بعدشم اخراج؟؟
راشل_معذرت میخوام
به سختی و با جون کندن گفت
دلم میخواست خودم بزنمش یا لااقل چهار تا لیچارد بارش کنم که دلم خنک شه ولی چی بالا تر از اینکه سایه یه دست حمایت گر روی سرت باشه جویا از جیبش دستمالی بیرون کشیدو با گفتن جمله دنبالم بیا از در کلاس خارج شد و من ماتِ این رفتار ضد و نقیضش بودم این حمایت ها در کنار این بی تفاوتی ها چه معنی داشت؟؟سر در نمی آوردم
n@st@r@n-gh آنلاین نیست. گزارش پست خلاف  

*********

قبل از اینکه به قول خودش دنبالش راه بیفتم یه سر رفتم سرویس بهداشتی و آبی به سر و صورتم زدم و لبم رو هم که کم کم داشت باد میکرد شستم و رژ لبم رو تجدید کردم وسعی کردم جوری بزنم که پارگی خفیف لبم کمتر به نظر بیاد
از ذوق و شوق صبح و اون اشتهای زاید الوصف و گونه های گل انداختم تقریبا دیگه هیچی نمونده بود راشل گند زد به همه چی هر کاری میکردم که گره ابروهام کمتر بشه هیچ نتیجه ای نداشت
با همون اخم غلیظ سوار ماشین شدم و فقط منتظر بهونه بودم که جویا بگه چرا دیر کردی اما هیچی نگفت و عوضش پرسید که حالم چطوره نمیتونستم از درون این آدم سر در بیارم یه بار وحشی یه بار مقتدر یه بار مهربون و شاید اکثر اوقات بی تفاوت بود نمیدونم این کار ها رو به خاطر خودم انجام میداد یا برای اینکه سفارش شده تمنام تحملم میکرد اما هر طوری که بود بودنش برام تو این منجلاب بی کسی غنمیت بود
تقریبا تموم اون روز رو توی بنگاه های املاک گذروندیم دیگه نه من توان داشتم نه نایی واسه جویا مونده بود وچیزی که احساس خستگیمون رو مضاعف میکرد این بود که به هیچ نتیجه ای نرسیدیم کلاس عصر رو هم که پیچوندیم جویا که به قول خودش نخودی بود منم که اعصاب نداشتم کلا .
به محض اینکه پامو گذاشتم توی خونه رفتم توی اتاقی که چند روزی بوسیله من قرق شده بودو شروع کردم پولامو شمردن انگار با شمردن زیاد میشد یا قیمت ملک پایین میکشید نمیتونستم بیش تر از این مزاحم زندگی المیرا و مانی بشم گرچه که اونا از گل نازک تر بم نمیگفتن و پیشنهاد داده بودن تا توی همین اتاق بمونم اما وقتی کلاه خودمو قاضی میکردم میدیدم اگه زندگی خودمم بود از وجود یه شخص سوم ناراضی بودم. از میون این فک و فامیل درندشت و دوست ورفیق و آشنا هم فقط میتونستم به عزیز پناه ببرم که اونم احتمالا به خاطر پذیرفتن من کلاهش با بابام توهم میرفت و این چیزی بود که اصلا دلم نمیخواست اتفاق بیفته
به هردی که میزدم بسته بود همه کوچه ها هم فقط به بن بست ختم میشدن و این سردرگمی بدجوری کلافه ام کرده بود تا جایی که به خودم ناسزامیگفتم که چرا جو گیر شدم و به این متارکه رضایت دادم و بعد از اینکه برق از کلم میپرید از خودم راضی میشدم که زیر بار این خفت و ازدواج زوری با این پسره بی همه چیز نرفتم
سربار بودن سخت بود و سخت تر ازون بی پناهی وقتی می دیدم یه غریبه برام دل میسوزونه از دنیایی که توش آدما رو باهم اشنا میکنه بیزار میشدم ولی من آدمی نبودم که اگه زمین بخورم رکود کنم بار ها و بارها به خودم ثابت کرده بودم که من میتونم و با همین سابقه درخشان به خودم امید میدادم که یه راهی برام پیدا میشه و اینجوری توی گِل نمی مونم
یه هفته گذشت روز هایی که ثانیه هاش برای تبدیل شدن به دقیقه خونمو تو شیشه میکردن ساعت هایی که بی پناهیمو پر رنگ تر میکردن کلاس هامو یه خط در یون میرفتم و روزهایی که توی دانشگاه پلاس بودم مدام به استاد هام پیله میکردم تا توی یکی از نمایشگاه های شهر یه جایی هم برای من و تابلو هام پیدا کنن ولی انگار شدنی نبود نه خونه نه کار اگه خرافاتی بوم حتما به این اعتقاد پیدا میکردم که یه دستی تو کاره و داره جلو پام سنگ میندازه
جویا ازم خواسته بود تا آخرین امیدمو امتحان کنم حقیقتا شرمنده این ادم و این همه زحمت بودم و فقط نمیدونستم چطوری و کجا و به چه نحوی میتونم جبرانش کنم. تلافی زحمت های بی نتیجه...
سرجای همیشگی کنار خیابون منتظرش بودم که اول ماشینش و بعد بوقی که بهم زد منو متوجه حضورش کرد . به واسطه رفت و آمد های مکرری که تو این یه هفته داشتیم بیشتر باهم احساس راحتی میکردیم ولی اون مثل همیشه بود با این تفاوت که گاهی اوقات فقط گاهی اوقات حرفاش رنگ شوخی به خودش میگرفت و بعد بلافاصله جدی میشد و منم این رفتارهاش لازمه شغلش میدونستم و بهش حق میدادم که با این طرز برخورد خو گرفت باشه .از حس شیرین ناشناخته ای که با بودن در کنارش بهم دست میداد که فاکتور بگیریم یه جور احساس شرمندگی چاشنی تموم لحظه هام بود شرمندگی که سعی میکردم با گفتن چند تا تعارف عامیانه کم ترش کنم
_ امیدوارم امروز روز آخری باشه که مزاحمت میشم و تا اینجا میکشونمت
جویا_علیک سلام
_ببخشید یادم رفت.....سلام
جویا_منم امیدوارم که امروز یه خونه پیدا شه چون مرخصی منم دیگه تموم شد
میخواستم طبق همیشه گردن کج کنم و بگم شرمندم که انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت
جویا_راستی درباره این خونه باهات صحبت نکردم صاحب خونه کرایه نیمخواد و فقط ازت پول پیش میگیره که پولش هم دقیقا همونقدری که تو داری منتها یه شرط داره
با تردید گفتم:
_چه شرطی
جویا_مادر صاحب خونه تنهاست و پسرش میخواد فقط شبایی که خونه نیست تو بری و پیش مادرش بخوابی به خاطر همینم کرایه نمیگیره
_من متوجه نمیشم یعنی من تو خونه ای زندگی کنم که یکی دیگه توش هست؟
جویا_خونه بزرگه یه اتاق خارج از خود خونه هست که اون میشه مال تو اتاق که نه میشه گفت یه سوئیت جمع و جور چون همه چی داره برای یه نفرم کافیه خوب نظرت چیه؟
_نمیدونم چی بگم یه ذره میترسم
جویا_از چی؟
_از..از.....هیچی بزار حالا خونه رو ببینم بعد تصمیم میگیرم

****

این فکر داشت مثل خوره روحمو آزار میداد که جویا چطوری راضی شده من با یه پسر غریبه که فقط مادرش که احتمالا اونم پیره تو یه خونه باشیم .از بعد از قضیه مرتضی از تنها شدن با هر پسری میترسیدم و تنها کسی که تونسته بود خودشو سوای از بقیه بکنه جویا بود که اونم داشت با این کارش تو چشام محو میشد شیشه رو کمی پایین دادم و سعی کردم هوای بی کسی رو از ریه هام بیرون کنم ....چند تا نفس عمیق کشیدم ....صداش باعث شد جویابه طرفم برگرده و بعد بی هیچ حرفی دوباره به روبه روش نگاه کنه .....مسافت زیاد بود و حوصله منم کم و این سکوتی که حاکم شده بود عذابم میداد…. دل تو دلم نبود. با چشم های کنجکاو به اطرافم نگاه میکردم و هر لحظه منتظر بودم بایسته که بلاخره در یه خونه پارک کرد با نگاهم دنبال خونه گشتم و بعد از اینکه به نتیجه ای نرسیدم پشت سرش راه افتادم کنار یه خونه با درهای بزرگ آبی ایستاد و زنگ رو زد طولی نکشید که در با تقه ای باز شد..... اولین چیزی که با وارد شدن توی چشمم درخشید تختی بودکه سایه بونش رو برگ های پهن وسبز درخت بالای سرش تشکیل میداد و اون حوض کوچیک آبی وسط حیاط که رنگ و روش رفته بود رو به روی همون تخت درست بعد از حوض یه باغچه کوچیک پر از گل بود ....هر کدوم یه رنگ و یه شکل(متفاوت).....جور واجور و متنوع…….
جویا_چیزهای مهم تری هم هست که باید ببینی ها
با گیجی بهش نگاه کردم و جلو تر از خودش راه افتادم
جویا_سمت چپ
بی اونکه برگردم به همون سمتی که گفت رفتم خونه درست بعد از اون درخت بزرگ بود یه در نسبتا کوچیک که گوشه هاش زنگ خوردگی داشت ایستادم و بعد از اینکه جویا در رو باز کرد پشت سرش رفتم داخل از همونجا چشم خورد به آشپزخونه و مجال نداد که هال رو درست ببینم آشپزخونه درست رو به روی در وردی بود که با سه چهار تا کابینت و یه سینک ظرف شویی مزین شده بود از اینجا که همه چیز مشخص بود برای همین پامو گذاشتم توی راه رویی که کنار آشپزخونه بود سمت راست راه رو حموم و دستشویی به فاصله چند سانت از هم قرار داشتن و سمت چپ راه رو چند قدم بعد از حموم یه اتاق کوچیک بود همونطوری که جویا گفته بود جمع جور بود و برای منِ یه نفر کفایت میکرد اما خوب مشکل خونه نبود بلکه صاحب خونه بود!!!!
برگشتم به چشمای پرسشگر جویا خیره شدم سرشو تکون داد و اینجوری ازم اظهار نظر کرد
_نمیدونم خونه که خوبه ولی .....آخه...
جویا_خونه رو پسندیدی؟ از نظرت مشکلی نداشت؟
_نه همه چیزش خوبه فقط یه کم تمیز کاری لازم داره همین اما مشکل من جای دیگست
جویا_حالا بیا بریم پیش صاحب خونه اون رو هم ببین بعد تصمیم بگیر
چاره جز قبول کردن نداشتم چون ظاهرا آخرین و بهترین انتخابم بود فقط خدا خدا میکردم که پسر این خانومه حدااقل کمی سن داشته و از آب گل در اومده باشه
ساختمون اصلی خونه درست بعد از حوض بود یعنی اگه از در حیاط وارد میشدی اول حوض و بعد خونه به چشمت می اومد یه ساختمون بزرگ با دوتا در چوبی خیلی خوشگل اینجا جون میداد برای نقاشی کردن سوژه های هنری زیاد بود مخصوصا این در چوبی طرح قدیم
جویا دست به سینه ایستاده بود و منتظر بود تا من کفشامو بیرون بیارم لبخند کمرنگی زدم و سریع از پام کشیدمشون بیرون موقع در آوردن کفش دستم خورد به کف پام و یادم افتاد که باید کم کم از شر این بخیه ها هم خلاص بشم ....اول خودش و بعد من وارد خونه شدیم متعجب بهش نگاه میکردم و مونده بودم که چرا حداقل یه در نزد تو گیر و دار همین فکرا بودم که با صداش به خودم اومدم
جویا_بیا اتاق حاج خانوم اینجاست
پشت سرش که داشت اروم لای در رو باز میکرد ایستادم و سعی کردم کمی سرک بکشم ولی با برگشتن کله جویا سرمو صاف کردم و مثل خانوما!!!!ایستادم
جویا_برو داخل منم الان میام
جان تو اگه تو این یه هفته حس میکردم چشم ناپاکی یا یه چیزی زیر اون سرت هست الان مطمئن میشدم که میخوای بدبختم کنی ولی چه کنم که اصولا ازت بخاری بلند نمیشه
اروم سرم رو همه جای اتاق چرخوندم تا بلاخره دیدمش یه کتاب دستش بود و داشت میخوند سرش پایین بود و متوجه من نشد یه ذره دل دل کردم و بعد با صدای آهسته ای که آرامشش رو بهم نزنه یا نترسونتش گفتم:
_سلام
جوابی بهم نداد و همچنان سرش توی کتاب بود نمیدونستم دوباره تکرار کنم یا از اتاق بیام بیرون سرمو برگردوندم که جویا رو ببینم اما اونم پیداش نبود دوباره سرمو هل دادم توی اتاق که اینبار دیدم سرش بالاست و داره با لبخند نگام میکنه منم یه لبخند پت و پهن زدم و دوباره گفتم
_سلام
_سلام به روی ماهت دخترم ببخشید زودتر جوابتو ندادم نمیخواستم آیه قطع بشه چرا ایستادی بیا بشین
پس داشت قران میخوند رفتم کنارش نشستم و به قران توی دستش که حالا بوسیدش و روی رحل گذاشت خیره شدم اروم دستش رو گذاشت روی دستم و با مهربونی بهم نگاه کرد یه لحظه بغض راه گلومو بست یاد مامانم افتادم حتی دلم برای غر غر کردناش هم تنگ شده بود تو این هفته فقط یک بار دیده بودمش و دو سه باری باهم تلفنی فقط حرف زدیم
_اسمت چیه دخترم؟
_الیسار
کمی ابروهاشو جمع کرد و چونشو بالا آورد
_چی؟
_الی سار
خنده خوش مزه ای کردو بعد با همون لحن آهسته اضافه کرد
_حالا راحت تر شد اسمت یه ذره سخته ولی کم کم بهش عادت میکنم راستی معنیش چیه؟
سعی کردم مثل خودش لبخند بزنم
_فرشته زیبایی
_پس مامان و بابات میدونستن که خدا داره بهشون یه فرشته خوشگل رو میده الحق که اسمت باهات هم خونی داره هم مثل فرشته ای هایی هم خوشگلی
با گفتن اسم مامان و بابام لبخندم کمی کمرنگ تر شد ولی برای اینکه دلش نشکنه تو همون حالت نگهش داشتم ونزاشتم کلا محو بشه
_ممنونم شما لطف دارین
تو همین حین جویا هم وارد شد و من با تعجب اول به خودش و بعد به سینی شربت توی دستش خیره شدم

****

ترجیح داد سکوت کنم تا خودش حرف بزنه یعنی اگه من میخواستمم واژه مناسبی رو پیدا نمیکردم کاملا گیج شده بودم لیوان شربتی که جویا رو به روم گذاشتو کمی کنار زدم و به به دیوار نگاه کردم انگار متوجه دلخوریم شد
جویا_حالا شربتتو بخور حرف میزنیم
یه قلپ ازش خوردم و دوباره گذاشتمش روی زمین جویا که هم که دوزاریش کاملا افتاده بود :
جویا_فکر کنم تا حالا حدس هایی زده باشی اینجا خونه منه ایشون هم مادرمه چیزی نگفتم تا اگه خونه رو نخواستی یا عیب وایرادی داشت و یا هر مسئله دیگه بدون رودربایسی بتونی بگی
چشمام بیش از حد ممکن گشاد شده بود یعنی من باید میشدم مستاجر جویا؟؟؟یعنی باید با اون زندگی میکردم؟حس کردم رو دست خوردم باید از اول بهم میگفت دلیل هاش برام توجیه کننده نبود دستای مامانش رو اروم گرفتم و گفتم خدا حافظ و سریع از اتاق اومدم بیرون کفشامو پام کردم و بدون اینکه ببندمش راه افتادم وسطای کوچه بودم که جویا با ماشینش کنارم ایستاد
جویا_بیا بالا با هم حرف بزنیم
_خیلی ممنون تا همین جا هم که کمک کردی مدیونتم دیگه برو پی زندگیت منم یه خاکی تو سرم میکنم
جویا_آخه من اصلا دلیل ناراحتیتو نمیفهمم باور کن من قصد بدی نداشتم
_میدونم
جویا_پس بیا سوار شو
_نمیخوام
جویا_لبجبازی نکن....الی..سار
اولین باری بود که اسممو صدا میزد بی اراده ایستادم دست من نبود پاهام توقف کردن سرم پایین بود فقط کفش های جویا رو دیدم که داره به سمتم میاد......در ماشین رو باز کرد و وادارم کرد بشینم و بعدش خودش سریع نشست پشت رول .....یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به رو به رو
جویا_دقیقا از چی ناراحت شدی؟
_هیچی
جویا_پس چی؟
_هیچی
جویا_کلمه ای دیگه ای هم جز هیچی بلدی؟
_آره.....بزن کنار من پیاده شم
جویا_تا ندونم چه خبطی کردم تو همین جایی
و بعد با لحن آهسته تری که احساس کردم سعی داره مهربونی رو قا طیش کنه:
_خواهش میکنم بگو از چی ناراحتی؟
_باید به من میگفتی این خونه توهه
جویا_حالا که میدونی
_دیگه به دردم نمیخوره
جویا_مثلا اگه اون موقع میفهمیدی میخواستی چکار کنی؟
_هیچ کار
جویا_ای بابا پس حرف حسابت چیه
با بغض گفتم
_نمیدونم
انگار اونم تغییر حالت توی صدام رومتوجه شد چون زد کنار و کاملا برگشت سمتم
جویا_ببین الیسار تو هم مثل خواهرمی ..مطمئن باش من هیچ وقت نمی زاشتم تو خونه ای باشی که یه پسر دیگه هم هست ..
_تو هم یه پسری
جویا_پس از بودن من ناراحتی؟؟؟من فقط خواستم بهت کمک کنم خواستم اون ساعت هایی که من خونه نیستم رو پیش مامانم باشی تا از تنهایی در بیایی و زمانی هم که من هستم تو خونه خودت باشی .....مدت زیادی نیست که باهم آشنا شدیم ولی تو همین مدت کم هم هیچ وقت نظر سویی بهت نداشتم حتی نگاهم رو از یه حد معمول فرا تر نکردم این چیزا چیزایی نیست که من بخوام بگم مطمئنا خودت میدونی ......در هر صورت اجباری نیست اختیار دست خودته .....حالا اگه میخوای برو پایین
دلم از حرفی که زد لرزید دوست نداشتم ناراحتش کنم به هیچ وجه... ولی اینکارو کردم نه قدرت پیاده شدن داشتم و نه توانایی حرف زدن جویا هم که دید قصد پیاده شدن ندارم دور زدو برگشت سمت خونه تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد حتی زبونم نمیچرخید که بهش بگم من چقدر بهش اعتماد دارم فضای سنگینی بود که با سکوت سنگین تر میشد جویا کلافه بود این رو از حرکات عصبیش میتونستم تشخیص بدم و اون سرعت بالایی که ازش انتظار نمیرفت.....
بدون اینکه نگام کنه از ماشین پیاده شد و اینبار در رو با کلید باز کرد ومنم در حالی که سرم تا آخرین حد ممکن پایین بود پیاده شدم و پشت سرش ایستادم با دست اشاره کرد که اول من برم تو و بعدش در رو بست ولی همون جا ایستاد برگشتم بهش نگاه کردم
جویا_میخوای بمونی؟
این سوالی بود که خودمم از خودم داشتم اما نمیتونستم دلیلی برای نموندنم پیدا کنم .....سکوتمو پای رضایتم گذاشت و در حالی که سعی داشت گره های ابروشو وا کنه راه افتاد
جویا_منکه حسابی گرسنه ام فکر کنم تا حالا نهار حاضر باشه بیا بریم بخوریم که دیگه نا ندارم

********



 

 

 

  

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 30
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 86
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 101
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 291
  • بازدید ماه : 291
  • بازدید سال : 14,709
  • بازدید کلی : 371,447
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس