loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 298 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

نتیجه برداشتن اون همه گام وخسته شدن پاو تنه زدن به این واون شد هیـــــچ!!
با تنی خسته تر برگشتم در حالی که مدام این صدا توی گوشم زنگ میزد

"تنها جایی که میتونی تصمیم بگیری انتخاب بین آرین یا پسر کامیابِ"
چه اختیار جالی چه کیس های شیکی چه آزادی قشنگی.....
برای غصه خوردن همیشه وقت بوده وهست باید تصمیم میگرفتم باید انتخاب میکردم حالا حتی اگر این انتخاب بین بدو بدتر باشه وجالب اینجا بود که من برای گرفتن چنین تصمیمی یک شب وقت داشتم فقط یک شب!!!!!!
تصمیم گیری نهایی رو گذاشتم بعد از دیدن کامیاب ..........به خودم که نمیتونستم دروغ بگم هنوز تَه تَه تَه دلم یه احساسی به آرین داشتم که البته این احساس با اومدن یه نفر دیگه میتونست سرکوب بشه ولی مساله دقیقا همین جا بود
"اون یه نفر"
خودمو سپردم دست زمان نه سرنوشت و منتظر اومدن شبی شدم که امیدوارم بودم بخت منو رنگ خودش نکنه و لااقل از اون وسعت یه ستاره روبه من بده
شاید باید با وسواس لباس میپوشیدم به خودم می رسیدم سر ودستی به روی اتاقی که قرار بود باهاش صحبت کنم میکشیدم و خیلی شاید های دیگه که هیچ کدوم تا مرحله عملی شدن نرفتن
تقریبا 2 ساعت تا اومدن خانواده کامیاب مونده بود ......نه استرسی ....نه آرامشی.....نه دلخوشی......نه ناراحتی کاملا خنثی بودم این وضیعتم رو داشتم با یه سکوت که چندان هم مبهم نبود به بقیه ابلاغ میکردم
بابام اومد پشت در اتاقم بی حرف با دست بهش اشاره کردم بشینه لبه تختم نشست و یه نگاه اجمالی به سرتاسر اتاقم انداخت
بابا_فکراتو کردی؟
_درمورد؟
_آرین یا کامیاب
پوزخند زدم.........پوزخندی که بابام دید وخودش رو به ندیدن زد از همون ندیدن هایی که شامل حال من میشد....باید منو میدید خواستمو نظرمو احساسمو تصمیمیو ولی ندید.........
_نه
بابا_گذاشتی بعد از اینکه پرهام اومد بگی؟
پس اسمش پرهام بود
نفسمو دادم بیرون و به دیوار کنارم خیره شدم
_بله
بابا_خوبه فقط میمونه یه چیز
بابا_اگه من گفتم یا پرهام یا آرین فقط به خاطر علاقه شدید مادرت به آرین بودو بس من پرهام رو خیلی قبول دارم وهمینطور پدرشو
وهمینطور پولشو.......
بابا_اگه جوابت احیانا منفی بود باید کاری کنی که این مخالفت از طرف پرهام باشه نه تو!!!!!!!
گستاخی تا چه حد........سکوت من تا کجا
چشامو بهش دوختم حرف زدم ........بی اونکه لب باز کنم......با چشمام تحقیرش کردم بهش فهموندم هرچی پدری کردی یعنی کشـــــــک!!!!یعنی بزار در کوزه آبشو بخور
رفت.....بغضم شکست ...همونطور که دلم....
داشت چی به سرم می اومد یعنی کامیاب بزرگ نباید خورد میشد ولی خورد شدن بابای من مساله نبود؟ یا عددی نبود که بشه تو حساب و کتاب جمع وتفریقش زد؟؟؟؟؟؟؟؟
برای استقبال نرفتم ......میخواستم لااقل بدبختی خودش سراغم بیاد نه اینکه من برم پیشوازمیدونستم بابا عصبیه و مامان در حال خود خوری ولی خودمو زدم به بیخالی و رو تخت دراز کشیدم
مامان_یه چرتم میخوای بزن
_اگه به منه که میخوابم تا دیگه بلند نشم
مامان_خوبیت نداره دختر شب خواستگاریش این حرفا رو بزنه با اینکه چشم آب نمیخوره این پسر خوبی باشه ولی خوب........بلند شو بیا ببینش دو دو تا چهار تا کن ببین میپسندی یا نه ولی اگه از من میپرسی هیچکی به اندازه آرین دوست نداره
چه گرو کشی جالبی .......چه پدر و مادر مهربونی .......چه سرنوشت قشنگی
اینجا هر کسی سنگ دلشو خواسته خودشو به سینه میزنه پس من این وسط چیم؟
حالم از همه به میخوره......حتی از خودم
علی رغم میل باطنیم یه نگاه تو آیینه به خودم انداختم و رفتم آروم زیر لب سلامی گفتم و اونا هم جواب دادد ولی فقط جواب دادن نه بلند شدن نه استقبالی کردن ......... پرهامم بلند نشد حتی سرشو نیاورد بالا ببینه من کیم چیم چه شکلیم
دِ لامصب اون سرتو بیار بالا ببین جنسی که داری میبری لااقل بنجل نباشه
بغض راه نفسمو گرفته بود......هوای اتاق هم بیش از اندازه خفه بود میخواستم نفس بکشم احتیاج داشتم سینمو پر از هوای آزاد یا بهتر بگم آزادی کنم که انگار تنها خواسته اون شبم براورده شد

****

با صدای بابام که داشت میگفت بزارین دوتا جوون صحبتاشونو بکنن بلند شدمو منتظر بلند شدن تکبر السلطنه شدم ...اسمی که روش گذاشته بودم درست مطابق با رفتار های مزخرفش بود
اتاق رو تقریبا آماده کرده بودم ولی به هوای حیاط احتیاج داشتم رفتم سمت در در حالی که پرهام هم سلانه سلانه دنبالم می اومد جلو تر رفتم وسریع بی اونکه منتظرش باشم یا بخوام احترامی بزارم نشستم و اون به تبعیت از من یه صندلی رو کشید ونشست آرنجش رو گذاشت روی میز دوتا دستشو توی هم قلاب کرد و چونشو گذاشت رو دستاش و با وقاحت تموم بهم زل زد ..........نگاش کردم تو نگاش جز تکبر نمیشد چیزی پیدا کرد وقتی دید حرفی نمیزنم چونشو از دستش جدا کرد و سرشو خم کردو سرتا پامو یه نگاه انداخت و لبخد محوی زد و دستشو برد بالا و آروم بالا و پایینش کرد
منظورش رو گرفتم قبل از دیدین این حرکت گرفتم با دیدن اون نگاه گرفتم ولی بازم خودمو زدم به کوه علی چپ تا اون آغاز گر باشه و بلاخره موفق هم شدم
پرهام_از من خوشت میاد؟
_تا قبل از اینکه ببینمت نمیدونستم
پرهام_و حالا؟
به بینیم چینی دادم و صاف تو چشماش نگاه کردم
_متنفرم
از حرفم جا خورد بد جوری جا خورد شاید انتظار داشت بگم دوست دارم عاشقتم یا حداقل خودمو براش لوس کنم و سعی و تلاشی برای تیغ زدنش کنم
پرهام_پس چرا خواستی ما بیایم
_من نخواستم
پرهام_پس کی خواسته
_بابام
خندید........بلند.......بلند
کسی که اینبار جاخورد و حرفش تو نطفه خفه شد من بودم
پرهام_دو نفر ........برای باهم بودن .....به اجبار....هیچ کدومم نمیخوان
همینطوری با خنده داشت حرف میزد در حالی که من با بهت به لباش خیره شده بودم
یهو خندشو خورد و حالت جدی به خودش گرفت
میدونی تو عروسکی نمیشه ازت گذشت.....نه از خودت....نه از اون تن ظریف و هم خوابگی باهات
حالم بد شد از اون همه وقاحت
_خفه شو آشغال کثافت
صندلی رو به ضرب کشیدم وبلند شدم
پرهام_هنوز حرفام تموم نشده ممکنه تو بری ومن به جای جفتمون جواب بله بدم و...
_از من چی میخوای؟
پرهام_این شد یه حرف حساب
پرهام_اول بگو داشتم چی میگفتم؟؟آها میگفتم که از تو گذشتن سخته ولی خوب گذشتن از بیست سی تا دوست دختر ناز وعروسک مثل توو شاید ملوس تر ازتو که از شنیدن اسم هم خوابگی ترش که هیچ کیف هم میکنن سخت تره نیست؟ حالا تو بگو عروسک تو جای من بودی چیکار میکردی؟
دستمو مشت کرده بودم که صاف نره تو صورتش پسره وقیح هرچی دلش میخواد میگه ببند اون گاله بی خاصیتو مردک عوضی
وقتی سکوتمو دید نیشخندی زدو به ساعتش نگاه کرد..... .نگاهم کشیده شد رو ساعتش....خیلی قشنگ بود میتونستم شرط ببندم بالای 4 تومن قیمتشه
پرهام_چیه خوشت میاد؟ میخوای برای عروسیمون یه جفتشو بخریم؟نه یه دونه خوشگل ترشو اصلا میخوای پولشو بدم خودت بری بخری هان؟
چقدر تحقیر .......داشت با حرفاش بهم میفهموند من یعنی دیو دو سر و زندگی با من یعنی خود جهنم
_تو اونقدر کوچیک و بی ارزشی که نمیدونی نمیشه همه چیز رو با پول خرید
با چهار انگشتش ضربه های آرومی به گونه سمت راستش زد
پرهام_جان پرهام؟ واقعا؟ من نمیدونستم خانوم معلم اخلاق میشه بیشتر توضیح بدی؟
_مسخره
گوشیشو از تو جیب کتش بیرون آورد و رفت تو قسمتcontactsو گرفتش رو به روم
پرهام_این اسم هارو میبینی؟ بخونشون با بهت زل زدم بهش
پرهام_کری؟ میگم بخونشون
_.........
پرهام_زبونتو موش خورده؟
پرهام_خودم میخونم تو فقط خوب گوش کن

***********

پرهام_اولی نازنین یه دختر 20 ساله است از یه خونواده متوسط عشق امریکاست ولی پول نداره یعنی داره 7 تومنش کمه لَنگ 7 تومن ناقابله ....خوب میدونی من نمیتونم ببینم آرزوهای دختر مردم خراب میشه بش کمک میکنم هر بار خورد خورد بهش میدم یه بار 500 تومن یه بار یه تومن……. تا حالا 5 تومن جمع کرده یعنی دوتومن دیگه مونده یعنی باید اندازه دوتومن دیگه بیاد خونم باید اندازه این دوتومن منو راضی کنه ......
بعدی لیدا 23 سالشه باباش معتاده از 17، 18 سالگی برای اینکه خرج موادشو در بیاره پای معامله های باباش میرفته و آخرشم یه خورده ریزی میزاشتن کف دستش ..........طفلی خسته شده از این بی انصافی از این پول کم واین کار زیاد من ده برابر اون پولو بهش میدم ....راضیه خودش چیزی نگفته ها.....میدونم که راضیه
پانته آ.....پانی صداش میکنم این یه دونه از عرسک های ترگل ور گله ..به قول خودش هیچی کم نداره ....یه پرشه مامان زیر پاشه ........پول خوردش 500 تومنه ولی به قول خودش کمبود محبت داره......من جبرانش میکنم ....یعنی جبرانش کردم..... .خوب اونم راضیه
شیلایه دختر........
_خفه شو کثافت بی شرف ببند اون دهن نجستو بی ناموس ببر اون صدای نحستو حالم ازت بهم میخوره پسره بی غیرت
پرهام_او او ترش نکن خانوم کوچولو اینا رو نگفتم محض اطلاع گفتم که بدونی همه رو میشه با پول خرید .....هه حتی بابای تو رو..... .حتی خود ترو بلاخره هرکسی یه قیمتی داره نه؟
دیگه موندن رو جایز نمیدونستم احساس میکردم از اینکه دارم جایی نفس میکشم که اونم نفس میکشه چندشم میشه از همون در پشتی که همیشه برای در رفتن از دیدن مهمونا استفاده میکردم رفتم تو اتاقم درو قفل کردم و چراغ رو خاموش. انقدر عصبانی بودم که احساس میکردم الانه که سکته کنم نفرت از پرهام باعث شده بود حتی نتونم یه قطره اشک بریزم تا بکله خالی شم سرم داشت از درد منفجر میشد چراغ و روشن کردم و از تو کمد یه دستمال برداشتم و بستم به سرم میخواستم چراغ رو خاموش کنم که صدای گوشیم در اومد حوصلشو نداشتم ولی بعد از سه بار زنگ خوردن مجبور شدم برم و صداشو خفه کنم تمنا بود اصلا حوصله حرف زدن نداشتم گوشیمو سایلنت کردم و خزیدم توی تشکم هرچی این پهلو اون پهلو میشدم نه خوابم میبرد نه آروم تر میشدم بی اختیار دستم رفت سمت گوشیم شماره تمنا روگرفتم یه بوق دو بوق سه بوق......
داشتم نا امید میشدم میخواستم قعطش کنم که برداشت
تمنا_سلام خوشگل خانوم چطوری تو چه خبر خوبی سلامتی خوش میگذره دلت برام تنگ نشده؟
حسادت کردم به این همه طراوتش به این نشاطش به اون شوقی که توی تک تک حرفاش بود به زندگیش .....دوباره حسادت کردم
تمنا_الو الیسار پشت خطی؟ داری منو؟
_آ...ر..ه ...ه..س...ت....م
بغضم شکست و کم کم تبدیل به هق هق شد
تمنا_الیسار تو خوبی؟ چیزی شده؟ تروخدا حرف بزن جون به لبم کردی
_میخوام.... حرف... ب...زنم ولی نمی...تونم دارم دق می...کنم تمنا دارم دق....
تمنا_الیسار داری منو دیوونه میکنی ها یه کلام بگو چته
_کاش .....میتونس.....تم دردام.....و تو...... یه کلام بگ.....م
تمنا_اصلا تو کجایی الان بگو بیام پیشت
_نه نه اگه تو بیایی....نه تو نیا ..نمیشه
تمنا_خوب پس تو بیا .اصلا بگو کجایی با امیر میام دنیابت
_نه..... تنها..... بیا
تمنا_باشه باشه تنها میام فقط بگو کجایی
_خونه ام
تمنا_ادرس بده
_میام سرکوچه منتظرت می مونم
تمنا_نه بمون خونه شاید دیر برسم
_نه.....نمیخوام
تمنا_باشه هرچی تو بگی بیا سرکوچه الان سریع خودمو میرسونم
سریع لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون سر کوچه منتظر تمنابودم که دیدم دارن میرن از ترس اینکه دوباره با پرهام رو به رو بشم پشت یه درخت قایم شدم و وقتی رفتن اومدم بیرون همون موقع هم تمنا رسید به محض اینکه نشستم تو ماشین گوشیمو خاموش کردم

تمنا طاقت نیاورد و دوتا کوچه پایین تر پارک کرد وبرگشت سمتم نور ضعیفی ماشین رو روشن کرده بود ....تمنا ساکت بود شاید داشت بهم فرصت میداد حرف بزنم ......قفل کرده بودم .....واژه ها رو گم کرده بودم ....حرف زدن رو فراموش کرده بودم ....سرمو چرخوندم سمت شیشه ماشین وبه آسمون نگاه کردم.........دستای گرم تمنا روی شونه ام که لرزش کاملا محسوسی داشت حس کردم با ترید بهش زل زدم
_تمنا ......من ........دارم.....بد....بخت میشم
_بابام....مبخواد...به زور منو....منو
تمنا_ترو؟
_میخواد..که من....با اونی که ....اون میخواد .....ازدواج...کنم
تمنا_یعنی ترو مجبورت کنه؟ بی اونکه تو بخوای؟
_وبی اونکه...حتی..... نظرمو بپرسه
_تمنا حتی منو آدم حساب نکرد
تمنا_حالا میخوای چیکار کنی؟
_نمیدونم.....الانم اونا نمیدونن من کجام
تمنا_یعنی چی تو فرار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟
_نمیونم اگه بهش میگن فرار ...آره فرار کردم
تمنا_ولی این درست نیست
_درست چیه تمنا ها؟ درست چیه؟ اینکه بابام منو به زور شوهر بده به یه مردک هوس باز شهوت ران که زن رو فقط وفقط وسیله ارضای خواسته های تنش میدونه؟؟؟به چه قیمتی؟ به خاطر پول؟
تمنا_یعنی میخوای بگی بابات گول پولشو خورده؟
_مسلما عاشق چشم وابرو یا اون شعور نداشته و اون همه تکبر نشده
تمنا-آخرش که چی میخوای چیکار کنی؟
_من زیر بار این ازدواج نمیرم به هیچ عنوان

*********

به گوشیم که توی دستای عرق کردم بود نگاه کردم و یه پوزخند نثار اونایی کردم که دستشون رو گذاشتم تو حنا........میدونستم دربه در دنبالمن......خوشم می اومد از اینکه سردرگمشون کنم از اینکه از نگرانی الان راست وچپشون رو گم کردن
تمنا سعی داشت با حرفایی که اندازه پشیزی هم قبولشون نداشتم آرومم کنه و به قول معروف یکی به نعل میزد یکی به میخ .......میخواسست منو مجاب کنه که بابام داره از خیر خواهی و دلسوزی پدرانه اینکارو میکنهو از اون طرف هم کمی حقو به طرف من هل میدادولی بعد از اینکه از پرهام وحرفاش گفتم اونم سکوت کرد درست عین من!!!
رفتن به خونه تمنا رو درست نمیدونستم از طرفی هم دلم نمیخواست امشب رو برم خونه و اینجوری میتونستم اعتراض خودم رو نشون بدم یهو یادم به الیمرا افتاد که تو مراسم امشب نبود و من انقدر درگیری فکری داشتم که اصلا حواسم به این غیبت نبود ........میخواستم گوشیموروشن کنم اما میدونستم که الان مرتب دارن زنگ میزن که خِفت منو بگیرن
_دور بزن تمنا
تمنا_چرا؟
_میگم دور بزن
تمنا_پشیمون شدی ؟ میخوای برگردی خونه؟
_نه میخوام برم خونه خواهرم
تمنا_اون با توهه؟
_هنوز نمیدونم ......امیدوارم
تمنا_میدونی داری ریسک میکنی؟
_میدونم
تمنا_اگه مامان یا یا بابات ....اونجا بودن......اونوقت چی؟
_اگه اینطوری بود همون موقع در موردش تصمیم میگیرم
تمنا_این لحن قاطع و این تزلزل تصمیم گیری چی رو میرسونه؟
_تلاش من برای موندن حرمت ها
تمنا_اگه مرغ بابات یه پا داشت!!!!!!؟؟
_میشکنم......هرچی حرمت واحترامه رو میشکنم
تمنا_مطمئنی تصمیمت درسته؟
_هنوزم امید دارم تمنا......شاید دارم خودمو گول میزنم شاید دارم خیالبافی میکنم ......ولی قشنگه .....این خیال که بابام منو ادم حساب کنه قشنگه.....این گمان که مامانم خوشبختی منو به خوشحالی ارین ترجیح بده قشنگه......بزار خیالبافی کنم بزار رویا بسازم ....هرچند اگر واهی باشه ...پوچ باشه......دست به گوشیم نمیبرم چون میترسم روشن شه و دوباره همون حرفای صدتا یه غاز رو بشنوم
_منم هزار تا امید دارم ......آرزو دارم......میخوام دستم تو دستای کسی باشه که با بودنش به تموم کمبود هام بخندم ......به تموم نداشته هام دهن کجی کنم ......دلم ............دلم میخواد همونی رو پیدا کنم که تو گفتی .همونی که لمس روحم از تنم براش مقدس تر باشه..........همونی که غصمو بی اونکه بگم از نگاهم بخونه .......کسی که هیچ وقت از دادن قلبم بهش پشیمون نشم .......میخوام تموم هستیمو به پای کسی بریزم که قراره زندگیمو باهاش به اشتراک بزارم ........تمنا تو خودت عاشقی ....یه رابطه عاشقانه رو درک کردی........چی لذت بخش تر از اینکه وقتی از تموم آدمای این دنیا خسته ای و همه پست زدن بدونی هنوز یه آغوش گرم انتظار تن خسته و روح سردتو میکشه ......چی آرامش بخش تر از اینکه شونه یکی تکیه گاهت بشه و تو تلاش کنی که ضعیف باشی ....ضعیف باشی تا قدرت معشوقتو به رخ تموم هوس بازهای شهرت بکشی.......تمنا من دلم محبت میخواد.......من یه جرعه عشق میخوام....تیِر توجهِ بی محبت خیلی تیزه......مدت هاست دنبال یه علاقه خاصم...یه محبت قشنگ......یه عشق ناب.....
اشک امونم رو بریده بود .......غصه تو چشمای تمنا شناور بود ......سبک شده بودم از اینکه تونستم بگم ..دردمو گفتم........من هلاک یه نگاه عاشقانه عاری از هوسم
_حسادت میکنم......به تو که تمنای دل امیر هستی ......به عشقی که در غیاب امیر هم تو چشمات دو دو میزنه .......به دستی که وقتی قفل میشه تو دستای امیرت ........بهش نیرو میده تا دنیا رو تصاحب کنه
_تو راست گفتی تمنا.........من یه نقابم .........یه نقاب سخت.....درونم ولی.....پوشالی.......من سر تا پا ادعام .......ادعای قدرت.....هیچی نیستم ......تمنا من بدون محبت هیچی نیستم .....من بی جفتم پوچم...پوچ.........
اگه توی راه مردد بودم برای رفتن به خونه الیمرا و رو در رو شدنم با خانوادم .......الان مصمم بودم برای فشردن دکمه زنگ..........
به اشکام اجازه دادم جاری بشن.....احساسم رها شد.....نقابم رو پرت کردم.......بزار ببینن که شکستم........بزار بفهمن زندگی بی عشق نمیخوام
با برداشتن هر قدم محکم تر میشدم و احساسم آزاد تر.....طعم گس عشق نچشیده تموم وجودمو دچار یه شیرنی تلخ کرده بود ............نگاهمو به المیرا که سراسیمه به طرفم می اومد دوختم.....جواب اونهمه دلهره و بایه لبخند تلخ دادمو مهمون آغوش خواهرانه المیرا شدم......عشق رو تو ذره ذره کلماتش حس کردم
المیرا_کجا بودی خواهری......داشتم سنکوب میکردم.......نمیدونستم تو خونه بس بشینم منتظرت یا آواره کوچه خیابونی بشم که تو توش سرگردونی
ناخود آگاه یاد حرفای های جویا افتادم.........تو عشق رو توی چی میبینی؟ عشق رو چی معنی میکنی؟
کم کم داشتم به این پی می بردم عشق چقدر وسعیه.......من الان تو یه قسمتش شناور بودم و ......از این حضور خرسند
******
لبخند بی جونی بهش زدم و با صدایی که به زحمت از ته گلوم ازادش کردم
_نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟
الیمرا با همون حالت دستپاچگیش:
_اصلا حواسم نبود گیج شدم یعنی گیجم کردی.....با کارات
وبعد آهسته تر گفت
_البته حق داری
یعنی المیرا حق رو به من میداد؟ ترجیح دادم کمی صبر کنم .......با زحمت زیپ نیم بوتم رو کشیدم و از پام کندمشون .......و پامو روی سرامیکم های کف خونه گذاشتم که باعث شد سریع پامو بردارم..........هنوز بخیه هامو نکشیده بودم حتی درموردش حرفی به مامان بابامم نزده بودم با اینکه سعی کردم عادی راه برم بازم اختلال خفیفی توی راه رفتنم مشخص بود که از دید بابا ومامانم پنهون مونده بود .......تو این مدت به این پی برده بودم که اونا هرچی رو که به نفعشونه میبینن .......نگاهی به الیمرا که داشت برام توی فنجون قهوه میریخت کردم....چرا هیچ وقت بابا اون رو مجبور به ازدواج نکرد...حتی دخالتی هم در تصمیم گیریش نداشت ....در مورد مانی کمی تحقیق کردو بعدش ریش و قیچی رو سپرد دست خود الیمرا......آهی کشیدم و دکمه های مانتومو با دستای بی حسم باز کردم احساس خفگی میکردم آروم شالم رو که کوتاه بلند دور گردنم پیچونده بودم باز کردم و انداختمش رو مبل کنار و با دستم کمی کف پام رو که از دردِ بودن توی کفش گز گز می کرد مالیدم .....تا دو سه روز دیگه باید این نخ ها رو روی پام تحمل میکردم
با اومدن الیمرا دستم رو از روی پام برداشتم و فنجون قهوه روازش گرفتم .......کمی خوردم......تلخ بود.....درست عین اتفاق هایی که داشت به تازگی کنارم می افتاد ........درست عین حسی که نسبت به زندگی پیدا کرده بودم
خیلی دوست داشتم علت نبودن الیمرا رو بدونم فنجون قهوه روی میز گذاشتم و درحالی که دستامو به هم می مالیدم :
_امشب کجا بودی؟
المیرا_خونه
_چرا نیومدی ؟
المیرا_فکر میکردم میدونی
_از کجا باید بدونم؟
المیرا_وقتی زنگ نزدی .....فکر کردم مامان همه چیزو بهت گفته ولی با کار امشبت و حرفای مامان فهمیدم هیچی نمیدونی
_تو چی میدونی که من نمیدونم؟
المیرا_تو از پرهام چی دیدی؟
_یعنی چی؟
المیرا_چی دیدی که گذاشتی و رفتی؟
_این جواب سوال من نبود
الیمرا_وقتی تو شمال بودی از مامان یه چیزایی درباره پرهام کامیاب شنیدم و اتفاقی دیروز دربارش با مانی صحبت کردم
_خوب؟
المیرا_مانی با شنیدن اسم کامیاب از کوره در رفت وحسابی عصبانی شد و مدام میگفت الیسار بدبخت میشه گذاشتم وقتی آروم تر شد ازش پرسیدم که چی از پرهام میدونه و اون رو اصلا از کجا میشناسه
به اینجا که رسید الیمرا سرشو انداخت پایین .........حسابی کنجکاو شده بودم که ماجرا از چه قراره
_خوب؟
المیرا_پرهام پسر یکی از شرکای باباس
-کدوم شراکت؟
المیرا_الان تقریبا 5 ماهی میشه که دارن یه سری جنس رو از چین وارد میکنن
_چی جنس؟؟؟چه جنسی؟ حالا چرا از چین؟
المیرا_من دقیق نمیدونم یعنی مانی هم دقیق نمیدونست همین خورده ریز اطلاعات رو هم تو خلال صحبت هاشون فهمیده بود وگرنه بابا نم پس نمیده .......حتی مامان چیزی نمیدونست
_ای بابا چرا درست حرف نمیزنی مامان چی رو نمیدونست؟
المیرا_اونا از چین جنس میارن و بهش مارک های مرغوب کشورهای دیگه رو میزنن و دوبرابر و یا حتی سه برابر قیمت خریدشون اونا رو میفرشون
_یعنی بابا!!!!!! اما این کلاه برداریه
المیرا_قسمت مهم ماجرا هنوز مونده اینکه چرا مانی با پرهام مخالفه
_خوب لابد به خاطر باباش و شغلشه
المیرا_آره به خاطر شغلشه ولی نه اون شغلی که تو فکر میکنی بلکه یه چیزی بد تر از اون
با چشمایی که از حدقه زده بود بیرون به المیرا نگاه کردم
_شغلش.....چیه؟

***************

المیرا مِن منی کرد و با تردید و صدایی که از ته چاه در می اومد گفت
_پول این کامیاب از پارو بالا میره ولی از اول که اینطوری نبوده اینا یه خونواده پاپتی هیچی ندار بودن که از زحمت های این پسره پرهام به اینجا رسیدن
پوزخندی زد وسری تکون داد من و همونطوری کنجکاو بهش چشم دوخته بودم
_پرهام با گروهی آشنا میشه که کارشون فرستادن دختر واسه اونور بوده ....یعنی به قصد دوستی با دخترا ارتباط برقرار میکرده و بعدش با هزار تا وعده سر خرمن اونا رو میفرستاده حسابیم کارش میگیره و پول کلونی در میاره اما بعد از مدتی پلیس بهشون مضنون میشه ولی مدرکی نداشته به همین خاطر پرهام و گروهشون رو زیر نظر میگیره اونام که از ماجرا خبر دار میشن برای مدتی دست میکشن ولی وقتی آبا از آسیاب می افته پرهام دیگه ارتباطش رو با اونا قطع میکنه ومیفته تو یه خط دیگه
_یعنی چی؟؟؟؟از کار خلاف دست میکشه؟
المیرا_نه.....میره تو کار صیغه کردن اونم نه یکی نه دوتا.......
_صیغه برای چی؟ چه نفعی براش داره؟
المیرا-زمانی که با اون دخترا بوده به هیچ وجه نمیتونسته بهشون دست درازی کنه چون اینایی که ازشون دخترا رو میخریدن دختر میخواستن فقط دختر!!!!!!!!
اونایی رو که خودشون راضی میشدن بدون صیغه و اونایی که تو گیرو وگور شرع مونده بودن رو صیغه میکرده و احتمالا هنوز هم!!!!
اون بدخت ها حامله میشدن و بچشون رو پرهام می فروخته درامد این یکی مثل فرستادن دختر نبود ولی هرچی که بود دیگه پای پلیس وسط نمی اومد .....یه جورایی دین رو واسطه خواسته هاش کرده
_اما اخه اونایی که صیغش نمیشن مگه مغزشون معیوبه که بزارن ازش باردار بشن؟تازه خوب مدت صیغه بلاخره به پایان میر سه
المیرا_همه همشونم که نه یه سری دوست دختر خاص داره که فقط واسه کیف حالشه نه تجارت!!!!! ولی به بقیه که صیغه نیستن بعد از به دنیا اوردن بچه پول میده و به اونایی هم که صیغه ان مهریشونو
حال غریبی داشتم از درون صدای شکستن قلبم رو شنیدم تموم دنیا رو سرم آوار شد این نسخه بود که بابای من برام پیچیده بود؟اصلا اون از این ماجراها خبر داره؟؟
_المیرا تو از اینایی که گفتی مطمئنی؟ اصلا اینارو از کجا فهمیدی؟
المیرا_مانی از طریق یکی از دوستاش فردی رو پیدا میکنن دقیق یادم نمیاد اسمش چی بود ....به قول مانی تو سه سوت شجره هر سابقه دار یا کسی که یه پاش تو خلافه رو بیرون میکشه .مانی یه مقدار بهش پول داده اونم این اطلاعت رو بهش داده
_وای باورم نمیشه الیمرا شاید دروغ گفته نمیدونم شاید دشمنی داشته باهاش
المیرا_الیسار تو داری از پرهام طرفداری میکنی؟؟؟؟؟
_نه به خدا نه......من میخوام سر به تنش نباشه
_باروم نمیشه بابا بخواد آینده منو تباه کنه
المیرا_بابا هیچی از این ماجراها نمیدونه من به محض اینکه فهمیدم زنگ زدم خونه و از مامان خواستم خواستگاری رو منتفی کنن ولی مثل اینکه بابا گفته بود بزارین اونا بیان بعدا با هم صحبت کنیم
_یعنی امیدی هست؟؟؟؟؟
المیرا_ببین الیسار تموم حرفای ما بی سند ومدرکه ضمنا حرفای یه ادمیه که خودش سابقه داره ما نمیتونیم چیزی رو ثابت کنیم نمیدونم بابا قبول میکنه یا نه
_ترو خدا ببین کارم به کجا رسیده که باید برای بابام با آیه وقسم ثابت کنم که داره سیاه بختم میکنه
المیرا_غصه نخور همه چی درست میشه
_ولی من هنوز یه چیزی رو نمیفهمم
المیرا_چی؟
_اینکه چرا میخواد ازدواج کنه البته اینجوری که بوش میاد اونم نارضیه و با اصرار باباش اومده بود خواستگاری
المیرا_جدی میگی؟
_آره واقعا برام سوال برانگیزه یعنی باباهه از کارای پسرش خبر نداره که چنین چیزی رو ازش خواسته؟
الیمرا_اونا تموم زندگیشونو مدیون کثافت کاری این پسره ان
المیرا_چی بگم.....نمیدونم من برم به مامان یه زنگ بزنم حتما تا الان از نگرانی دق کرده
پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق ارشیا و ارشیدا بهشون نگاه کردم که چقد معصوم خوابیده بودن بوسه ای روی گونه جفتشون گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون
*********
صبح با تکون هایی تقریبا از خواب پریدم الیمرا بالای سرم با حالت نگرانی نشسته بوده
_چته المیرا چیزی شده؟
المیرا_بلند و بابا اینا اومدن بابا هم کلی عصبانیه
نمیدونم چرا ولی اصلا نترسیدم یه آرامش که بودنش برای خودمم عجیب بود کل وجودمو پر کرده بود کش و قوسی به بدنم دادم و دنبال کش موم گشتم و بعد از اینکه موهامو به آرومی شونه کردم دم اسبی بستمش
از اتاق اومدم بیرون که صاف با بابا رو در رو شدم اروم سلامی زیر لب گفتم و رفتم دستشویی و عمدا کلی لفتش دادم تا جایی که صدای بابای در اومد در حالی که صورتمو خشک میکردم روی یکی از راحتیا نشستم خون از چشمای بابا میچکید
بابا_این چه کاری بود که دیشب کردی کجا گذاشتی رفتی دختره خیر سر؟؟
_من راضی به این ازدواج نیستم
بابا_تو هنوز خوب این چیزا رو تشخیص نمیدی خودت نمی تونی تصمیمی بگیری
_پس اگه اینطوریه چرا میخواین ازدواج کنم؟ مگه ازدواج بچه بازیه؟
بابا_نه میخوام بزرگ شی
-اینطوری که طفلی پسر مردم حروم میشه
بابا_با من یکی به دو نکن
_من باید باهات حرف بزنم بابا
بابا_میشنوم
تموم اون حرفایی رو که الیمرا بهم زده بود رو مو به مو براش تعریف کردم اونم گفت در صورتی قبول میکنه که مدرک داشته باشم با این حرفش از کوره رد رفتم وبه اتاقی که دیشب خوابیده بودم پناه بردم و در حالی که پشت در چمپاتمه زده بودم با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفتم
-محاله من با این پسره کثافت ازدواج کنم ........حتی......حتی اگه به قیمت طرد شدنم تموم بشه
بابا_این حرف آخرته؟
_حرف اول و آخرمه
بابا_پس دیگه پاتو تو خونم نزار من دیگه دختری به اسم الیسار ندارم

***************
صدای گریه مامان در کنار نوای بی تفاوتی بابا بدجوری روح حساسمو خدشه دار کرده بود پاهامو بیشتر توی شکمم جمع کردم و گونه سمت چپمو روی دست راستم گذاشتم از گوشه چشم اروم اروم اشک می ریخت و سر میخورد روی دست و لباسم از فکر اینکه دیگه نمی تونستم پامو توی اتاقم بزارم داشتم دیوونه میشدم ......لعنت به تو پرهام لعنت تازه داشتم جون میگرفتم.....سرمو بلند کرد و دستامو مشت کردم دلم میخواست این مشت رو حواله یکی میکردم بی توجه به سوزشی که توی کف پام احساس میکردم بلند شدم و تموم نفرتم از پرهامو خالی کردم ........در، دیوار، تشکم دیگه نایی برام نموده بود صدای گریه المیرا بلند شد و پشت بندش دادی که سر ارشیدا کشید........تحمل این یکی رو نداشتم به سختی از جام بلند شدم درد وحشتناکی توی پام پیچید که نا خود اگه روی زمین افتادم کمی از فرش خونی شده بود بخیه هام خون ریزی کرده بودن
همینو کم داشتم خودمو کشون کشون تا دم در بردم و به سختی کلید روی توی در چرخوندم الیمرا وحشت زده بهم نگاه کرد
المیرا_چیکار کردی با خودت الیسار ببینم پاتو
الیمرا_اینکه بخیه شده با پات چکار کردی؟
_شیشه رفته.....الانم خون ریزی کرده
المیرا_باید بریم بیمارستان
_من هیچ قبرستونی نمیام
المیرا_الان موقع لجبازی نیست الیسار ممکنه عفونت کنه
_به درک
المیرا پوفی کشد و از اتاق رفت بیرون پام بدجوری می سوخت ولی حال و حوصله بیمارستان رو نداشتم احساس بدی کل وجودمو گرفته بود نا خود اگه دستم کشیده شد سمت کیفم گوشیمو بیرون اوردم روشنش کردم کلی miss call و smsاز بابا و مامان داشتم همه رو نخودنه پاک کردم اما بین اونا یه شماره ناشناس خود نمایی میکرد
_سلام خانومم کجا گذاشتی رفتی هنوز حرفای قشنگ قشنگمون مونده بود تاریخ عقد عروسی هیچ کدوم اینا رو تایین نکردیم بابا میگه برای نامزدی هم جشن بگریم ولی من نظر ترو میخوام نظرت چیه گلم؟
این داشت چی میگفت یعنی واقعا فقط برای اینکه حال منو بگیره میخواست تن به این ازدواج بده ؟؟؟؟؟بد بختیم شد دوتا یعنی اگه یه روز مونده باشه به مرگم باید این پرهام رو خودم زنده به گور کنم دلم خیلی گرفته بود......اما بیشتر شکسته بود قطره اشکی که مصرانه قصد داشت از چشم بریزه رو با پلک زدن پس زدم و اهنگی رو بدون اینکه نگاه کنم چیه وکی خونده playکردم
از این چشم که خوابامو تعبیر کرد . . .
از این دل که یک روز یه جا گیر کرد . . .
از این پا که وقتی رسید دیر کرد . . .
خــــــســـتـــــــه ام !
از این کوچه ی خاطرات و سکوت . . .
از احساس این فاجعه تا سقوط . . .
از این آیینه چهره ی رو به روت . . .
خــــــســـتـــــــه ام !
خسته از آسمون . . .
از زمین . . .
آدما . . .
من تو رو دارم اینجا فقط ای خــــــــــــدا . . .
خسته از بغضی که مونده باز تو گلوم . . .
دفتر زندگیم بسته شد ، ناتموم . . .
مثه من ، کسی توی دنیا نبود . . .
کسی شاید اینجوری تنها نبود . . .
دلم از غم لحظه ها میگرفت . . .
از این روزگاری که با ما نبود . . .
خــــــســـتـــــــه ام !
منو بی خودت راهیه قصه کردی . . .
دل عاشقم رو پر از غصه کردی . . .
کسی حرفه این خسته رو گوش نکرد . . .
دلم این شکستو فراموش نکرد . . .
حضور کسی رو کنارم حس کردم اروم چشمو باز کردم یکی کنارم نشسته بود به خاطر هاله اشک تو چشام خوب نمیدیمش چشمو مالیدم......ارین بود با حالت مغمومی بالای سرم نشسته بود
ازش رو برگردوندم تا بیش تر ازاین بدبختیمو از تو چشام نبینه همون موقع المیرا با چند تا ظرف اومد داخل و پامو توی یه لگن گذاشت ......خودمم تعجب کرده بودم چرا المیرا انقد راحت کوتاه اومد نه حوصله درد کشیدن داشتم نه نای اعتراض ترجیح دادم سکوت کنم و تحمل......
آرین_بخیه هات عفونت کرده مگه پرستار بهت نگفت که نباید با این پا راه بری
_........
آرین_با کی لجبازی میکنی؟ حتی با خودت هم دشمنی داری؟
تا اومدم حرفی بزنم و تموم عصبانیم از پرهام رو سر ارین خالی کنم با دردی که کف پام حس کردم لبمو به دندون گرفتم و تموم حرفامو قورت دادم

****************
مزه شور خون تو کل دهنم پیچیده لبم داشت خون می اومد احساس ضعف شدید داشتم حس میکردم اتاق داره دور سرم میچرخه یه لحظه چشام بسته شد و دیگه هیچی نفهمییدم
*********
صداهای مبهمی توی گوشم میپیچید گلوم کاملا خشک بود چشامو به سختی باز کردم و به زور صدامو رها کردم
_آب
المیرا_الهی دورت بگردم آرین میگه نباید آب بخوری
آرین_الیسار خوبی؟ جاییت دردمیکنه؟
_پام....درد میکنه ......سردمه ......دلم یه جوریه
آرین_دلت درد میکنه؟
تا اومدم جواب آرین رو بدم تموم محتویات معدم رو توی ظرفی که کنارم بود خالی کردم نمیدونم چرا اما نا خود اگاه به گریه افتادم المیرا سراسیمه اومد کنارمو پتویی رو روم انداخت آرین هم با حالت عصبی از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه آمپول برگشت
_ترو خدا ولم کن ارین دیگه سوزن نه
تموم مدت اشک می ریختم دیگه تحملم تاب شده بود
آرین_اروم باش الیسار اینو میخوام بریزم توی سرمت
با کمک المیرا دراز کشیدم و پتو رو سفت دور خودم چسبیدم به وضوح داشتم می لرزیدم آرین دستشو روی پیشونیم گذاشت و رو به المیرا گفت
_فقط لرزه......تب نداره اینا ناشی از فشار عصبیه محمود آقا(بابام)با این دختر چکار کرده؟؟؟
المیرا_والا چی بگم همون حرفایی که پشت تلفن بهت زدم
آرین سری تکون دادو دوباره ساکت شد دوست نداشتم از بد بختی هام چیزی بدونه........ یه روزی هم دمم بود...... دیگه نمیخواستم هم دردم باشه
با پلک هایی که به زحمت بازشون نگه داشته بودم بهش نگاه کردم حواسش به من نبود کلافه بود شاید خودشو مقصر می دونست شاید خودشو مسبب بدختی من میدونست شاید....
راهتو کج کردی برو بی مهری علاج توهه
هرکی که مهربونی کرد فکر نکن محتاج توهه
آرین_الیسار بزار یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم بهم فرصت بده.........
غریبه آهای غریبه وفایی
دلم پره ازت خدایی
چی دارم از تو جز جدایی
آرین_یعنی دیگه منو دوست نداری؟ من خرابم ........فقط با تو آباد میشم فقط تو........
آهای غریبه بی وفا ببین چی آوردی سرم
چطور می تونم عشقتو این روزا از یادببرم
آرین_بهت محتاجم عشقم..... دیوونم نکن
نگفتی از چی دلخوری دلت بهونه گیر شده
نگفتی با کی دمخوری چشم تو از من سیر شده
آرین_سرتو باید موقع گریه روی سینه من باشه نه زانو هات....
خیره شدم به اون روزا به خاطرات خوب وبد
غصه نخور دلم اخه از تو خطایی سر نزد
آرین_چطوری ثابت کنم پشیمونم؟؟؟من میخوام تو روزای تنگت کنارات باشم مثل الان می فهمی!!!!!!!!!
گوشه خاطراتتم یادی ازم نکن برو
میری تو از شرم چشام سرتو خم نکن برو
رفت.......با عصبانیت رفت.......با نا امیدی رفت.....با غصه رفت
تموم این حس ها رو من بش دادم.........تموم درد هایی که با رفتنش تو جونم انداخت رو بش دادم دلم از حرفاش لرزید .........یخ کرد........یه لحظه ایستاد ........خواست برگرده........خواست ببخشه.......خواست بمونه.....ولی.....
آزموده را آموزدن خطاست........ اون یه بار خیانت رو چشیده بود باز هم میتونست......

n@st@r@n-gh آنلاین نیست. گزارش پست خلاف  

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 104
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 129
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 319
  • بازدید ماه : 319
  • بازدید سال : 14,737
  • بازدید کلی : 371,475
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس