loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 335 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

تنها راهم تمنا ونزدیک شدن بهش بود با حرفایی که امروز بهم زد مسلما نمیتونست شک کنه به رفتارم واین تغییر رو پای متحول شدنم میزاشت ولی نباید زیاده روی میکردم.... لازمش فقط یه تغییر بود نه یه جهش رفتاری!!!پس باید حساب شده عمل میکردم
شب خوبی بود آتیش در کنار سرما .......ومن در کنار کسی که کمر همت بسته بودم تا از درون پیچیدش سر در بیارم و فکر کردن به چیز هایی که تا به حال از نزدیکی ذهنم حتی عبور نکرده بودن

از زمانی که پامو از خونه بیرون گذاشته بودم به گوشیم سر نزده بودم ولی بی خبری هم خودش عالمی داشت .12 تا miss callداشتم2 تا آرین بقیه هم مامان وبابا کمی نگران شدم بی معطلی زنگ زدم بعد از خوردن چند تا بوق:
مامان_سلام دختره ی بی فکر
_سلام مامان خوبی چیزی شده نگرانم کردی؟
مامان_آره؟؟؟؟
_چی آره؟
مامان_تو نگران هم میشی؟
_مامان ترو خدا اذیت نکن
مامان_من نگرانم برای اونی کی میخواد ترو بگیره
_ئه مامان ترو بگیره یعنی چی مگه من جنسم تو که مامانمی اینطوری میگی وای به حال بقیه
مامان_هوووووو چقدر صغری کبری میچینی دختر مگه چی گفتم
_هیچی بگذریم خبریه؟
مامان_اوهوم
_خوب؟
مامان_دقیقا کی برمیگردی؟
_دقیقا شنبه
مامان_مطمئنی؟
_نه
مامان_تو گلوت گیر کرده؟
_چی؟
مامان_حنّاق
_یه وقت دلت نسوزه ها هرچی خواستی بگو
مامان_الیسار یه کلام دقیقا کی میای؟
_چیزی شده چرا هی میپرسی؟
مامان تا اومد حرف بزنه سعید از پشت در الهه رو صدا کرد
ایش خروس بی محل
الهه لبشو به دندون گرفت وداشت با نگاه ازم معذرت خواهی میکرد
مامان_الیسار این صدای کی بود؟
_این هیچی ..صدای ...چیز بود ..یعنی ...سرایدارِ اینجاست
مامان_اهان اون وقت سرایدارتون دوستت رو الهه صدا میکنه؟
_ خیلی مرد نازنینیه
مامان_دیگه چند تا سرایدار اونجا هست؟
_وااا همین یه دونه قراره چند تا باشه؟
مامان_الیسار گوشای من درازه؟
_مامان حرفا میزنیا از پشت تلفن که نمیبینمت
مامان_خیلی پرو شدی فکر نکن نمیدونم تنها دختر نیستین من اگه ترو نشناسم به درد لای جرز دیوار میخورم
_حالا به فرض که اینطور باشه تو با این مسئله مشکل داری؟
مامان_.......
_داری؟
بهناز_بیشعور خوب قط کرده انقد خرفتی؟
_همش تقصیر این آرین لعنتیه نمیزاره یه آب خوش از گلوم پایین بره اگه اون باهام می اومد دیگه ننه م چیکار داشت با کی ام کجام اه.....انگار اون آرین رو زاییده نه منو!!!!!حالا خدا داند که چه نقشه ای داره برام این مامان خانوم حرفاش بد جوری بو میداد
سارینا_چه بویی؟
بویِ........بویِ...ببین بزار ادبمو حفظ کنم باشه؟ الان اصلا اعصاب مصاب ندارم یهو دیدی ..... به هیکلت تموم صورتتو قهوه ای کردم
سارینا هم میخندید هم تعجب کرده بود در حالی که من عین اسپند روی آتیش بودم

****

با این فکر که شاید المیرااز موضوع خبر داشته باشه بهش زنگ زدم ولی برنداشت گوشیمو گذاشتم روی تخت smsاومد المیرا بود
الیمرا_میدونم چرا زنگ زدی الان پیش مامانم وقتی رفتم خونه بهت زنگ میزنم و توضیح میدم
پس انگار واقعا یه خبرایی بود این الیمرا هم انگار خونه زندگی نداشتا 24 ساعته یا خونه ما بود یا خونه عزیز اه..خوب پاشو برو خونت ور دل شوور جونت دیگه خیلی منتظرش شدم ولی نتونستم از پس سنگینی پلک های نیمه بازم بر بیام وخوابم برد
چشامو که باز کردم هنوز هوا تاریک بود به گوشیم نگاه کردم ساعت 5بود الیمرا چند باری زنگ زده بود گوشیمو پرت کردم روی دشک وخواستم بخوابم که نور توی راه رو نظرمو جلب کرد بدون توجه به پوششم از اتاق رفتم بیرون دونفر داشتن نماز میخوندن از هیکل مرده تشخیص دادم که حامده ولی اون یکی چادر رو سرش بود دوستای من که اهل نماز نبودن پس لابد تمنا بوده به تمنا نگاهی کردم که چند قدم عقب از حامد ایستاده بود ........پس اون چنین دختری رو میپسنده؟...فکر نمیکردم اهل نماز خوندن باشه
نماز تمنا تموم شد و داشت سرشو به چپ وراست حرکت میداد و روی پاهش میزد که منو دید بلند شدو چادرش روانداخت روی سرم و آهسته در گوشم گفت:
تمنا_بابا من که دخترم آب از لب ولوچم آویزون میشه این تن بلوری خشگلتو میبینم نکن این کارو با پسرخاله بیچارم
وبعدش هم ریز ریز خندید
_من نمیدونستم کسی اینجاست
تمنا_پس چرا بیدار شدی شیطون
_خوب نور راه رو دیدم فکر کردم که...
تمنا_دیدی میدونستی کسی هست
_نه به خدا فقط میخواستم ببینم چه خبره محض کنجکاوی
تمنا خنده بلندی سر دادو یهو جلوی دهنشو گرفت و آروم تر خندید
تمنا_دارم سر به سرت میزارم دختر
دستمو گرفت وبردم توی اتاق همش سعی میکرد اروم صحبت کنه ولی نمیتونست
تمنا_الیسار سردت نمیشه اینجوری میخوابی؟
_اون که چرا ولی عادت دارم خوابم نمیبره تازه اینجا دارم رعایت میکنم بلاخره تنها نیستیم
تمنا_جو و و و و ونم ملاحظه
دیگه کم کم منم داشتم به خنده می افتادم یعنی فکر نمیکنم کسی پیدا بشد که از بامزگی های تمنا ریسه نره
تمنا_ولی خودمونیما خوشبحال اونی که تو زنش میشی
یه تای ابروشو داد بالا و دستشو به نشونه نفی تکون داد :
تمنا_نه نه بد به حالش بیچاره تا صبح باید ترو ببینه وهی حسرت بخوره خوابش نمی بره که
بلند بلند خندیدم و بعدش چادری که کنارم بودو روی دهنم گذاشتم و توی همون حالت گفتم:
_حالا چرا حسرت
تمنا_آخه هرشب هرشب رودل میکنه
دیگه صدای خندمو هیچ چیزی نمیتونست کنترل کنه تمنا هم که دید اوضاع خرابه دستشو زد روی شونمو هلم داد که بخوابم خودشم سریع خزید توی دشکش
صبح اولین کاری که بعد از باز کردن چشمام کردم این بود که به الیمرا زنگ زدم
انقد حالم از حرفایی که زد خراب شد که یادم رفت اصلا باهاش خداحافظی کنم
همش صداش تو گوشم بود و حرفی که بابام زده بود هیچ وقت فکر نمیکردم اونا منو مجبور به کاری کنن
حالا این وسط وظیفه من چی بود؟
چنگیدن ؟
یا تسلیم شدن؟
شاید هم برای منی که خودم هم از احساس درونیم خبر نداشتم تصمیمی گیری بزرگترها بهتر بود البته شاید
این احتمال ها و متزلزل بودن خودم توی تصمیم گیری اونم موضوع به این بزرگی داشت بدجوری اذیتم میکرد جوری که حس میکردم باید باید بایه نفر صحبت کنم یکی که بتونه کمکم کنه وراهو از بیراه تشخیص بده اما اون نفر کی میتونست باشه؟


*********

اون روزِمن کاملا در فکر کردن به راهی که احساس میکردم باید بین بد وبدتر یکی رو انتخاب کنم گذشت
شب بود .........روی تختم نشسته بودم وبه پنجره چشم دوخته بودم برخلاف اصرار زیاد بچه ها ترجیح دادم تنها توی اتاق بمونم و فقط فکر کنم سکوتی قشنگی بود که با پنجه های های تمنا که به درکوبیده شد در هم شکست
تمنا_میتونم بیام تو
_بیا عزیزم اتاق من تنها که نیست
با دوتا لیوان چایی اومد داخل
تمنا_خوبی؟
به یه لبخند اکتفا کردم
تمنا_؟چیزی شده الیسار
پاهامو توی شکمم جمع کردم ولیوان چایی رو توی دستام سفت تر کردم
_گیجم
تمنا_چرا؟.........اتفاقی افتاده؟
_باید تصمیم بگیرم بعد از این تصمیم من احتمالا می افته
تمنا_پس سعی کن درست وحساب شده تصمیم بگیری که اگه اتفاقی هم افتاد خوب باشه
_تصمیم گیری به راحتی زدن این حرفا نیست
تمنا_واسه همینکه ما عقل داریم واز بقیه موجدات جدا شدیم
_گاهی عقل هم جواب نمیده
_میدونی تمنا دیگ نمیدونم چی خوبه چی بد
تمنا_شاید ندونی که چی خوبه ولی قطعا میتونی تشخیص بدی که چی بده
چشم های پرسشگرمو به نگاه مهربون و درعین حال محکمش دوختم
به پنجره نگاه کردم هوس کردم برم و یه قدمی بیرون بزنم
_میای بریم بیرون
تمنابا تعجب_دقیقا کجا
_نمیدونم بیرون دیگه لب ساحل باشه بهتره
تمنا_اگه نامزدم بفهمه من تو این هوا رفتم بیرون همین الان با پست سفارشی حلقمو پس میفرسته
یه ذره حرفاشو توی ذهنم پردازش کردم
_تو............نامزد....داری؟
تمنا_بله که دارم
برق شادی توی چشمام درخشید
_یه چیزی بگم؟
تمنا_دوتا بگو
_من فکر میکردم که ......تو ..و اون....منظورم....آقا حامد..فکر میکردم نامزدین
زد زیر خنده ......
تمنا_ترو خدا این حرفا رو جلوی امیر نزنی ها هنوز عقدم نکرده طلاقم میده ........من وحامد از کوچیکی تویه خونه بزرگ شدیم یعنی پدر بزرگمون دوست نداشت دختراش دور از خودش زندگی کنن به همین خاطر از دوماداش که باباهای ما باشن خواهش کرد که بیان و تو باغ پدر بزرگم زندگی کنن اون موقع حامد دنیا اومده بود اما من هنوز نه .....دیگه من وحامد مثل خواهر وبردار باهم بزرگ شدیم وهیچ وقت به چشم دیگه ای به هم نگاه نکردیم
تمنا_تازه حامد خودش نامزد داره این حرفا رو جلوش بزنی بیچارت میکنه
روزنه امیدی که توی قلبم به وجود اومده کور شد تقصیر خودم بود که به امید های واهی دل بستم حالا چرا فکر میکردم حامد میتونه بهتر از این خواستگار انتخابی یا بهتر بگم اجباری یا آرین باشه نمیدونم
در هر صورت آرین سابقشو خراب کرده بود ........ومن نمیتونستم به خودم بقبولونم دستای کسی رو بگیرم که قبل از من موهای یکی دیگه رو نوازش کرده .یکی از جنس خودم ولی دشنم.......

*******

تمنا از اتاق رفت بیرون ومنم شنلموبرداشتم که برم لب ساحل ........همینکه اومدم درو باز کنم تمنا با ابروهای گره خورده اومد تو
_چته تمنا؟ این چه قیافه ایه؟
تمنا_اینا.......من واقعا نمیدونم چی بگم .....اگه میدونستم پامم نمیزاشتم
_عجبا خوب بگو چی شده نصفه جونم کردی که
تمنا_برو خودت میفهمی
به تمنا که از عبصبانیت داشت پوست لبشو میجویید نگاه کردم و سریع از اتاق اومدم بیرون توی راه رو یه صداهایی رو میشنیدم
_کی ساقی میشه؟؟؟؟
پامو که گذاشتم توی هال علت عصبانی بودن تمنا دستگیرم شد بچه ها میخواستن مشروب بخورن سامان ساقی شدو داشت برای همه جام هاشونو پر میکرد بهشون نگاه کردم حامد یه گوشه روی مبل نشسته بود و با یه نگاه عصبی جام ها رو نشونه گرفته بود
رفتم کنار دست الهه نشستم و اروم طوری که بقیه نشنون گفتم:
_تو مشروب میخوری؟
الهه_نه اولین باره
_اولین بار.... .اینجا...میون چند تا پسر .....نمیترسی یه بلایی سر خودت بیاری؟
الهه_گفتم که اولین بارمه ساقی خودش میدونه چقدر بریزه که مست نشم
_خیلی خلی ......حالا چرا دارین نگاش میکنین؟
الهه_من نمیدونم
الهه_الیسار راست میگه چرا نمیخورین؟
بهناز_دُردِش زیاده منتظریم ته نشین بشه
تا حالا لب به مشروب نزده بودم ولی تو بزمشون بودم این جمله رو زیاد شنیده بودم ولی نمیدونستم یعنی چی
سعید که نگاه گیج منو دید توضیح داد
اگه دُردش زیاد باشه میزان مستی بالاتر میره
مرتضی جامشو برداشت و در حالی که میگفت از مستی باکی ندارم پیک اول رو نوشید
حامد هم با همون قیافه عبوس و قدم هایی که حاکی از عصبانیتش بود از کنار ما رد شدو رفت بیرون
سارینا بهم پیشنهاد کرد منم بخورم
سر یه دوراهی گیر کرده بودم بدون اینکه بخوام از حامد حساب میبردم
نیوشا انگار دودلی رو توی نگاهم خوند
نیوشا_خوب میخوای فقط یه لبی تر کن نه بیشتر
یه نگاه به سرخی خیره کننده ماده توی جام ها انداختم ویه نگاه به در قبل از اینکه مغزم فرمان بده چیکار کنم پاهام به حرکت در اومدو رفتم بیرون هو ابری بود ونم نم کمی میزد با چشم دنبال حامد گشتم اما اثری ازش نبود کنار ساحل تاریک بود و تقریبا خوف ناک اما هرکاری کردم نتونستم دلمو راضی کنم تو اون هوای قشنگ سری به ساحل نزنم رفتم روی ماسه های صاف ویه دست کنار دریا نشستم و به آسمون نگاه کردم ..........بی اختیار دستمو روی ماسه ها کشیدم ونوشتم:
خدایا کمکم کن
شاید وسعت آسمون ودریا باهم شاید قشنگی آسمونی که حالا ابرهاش ماهو پوشنده بودن شاید هم دونه دونه آبی از آسمون میریخت و توی دریا گم میشد منو یا خدا انداخت خدایی که نمیدونم من فراموشش کرده بودم یا اون منو........
بازم اون قدر محو زیبایی دریا شدم که زمان از دستم در رفت گوشیمو از توی جیبم در آوردم ساعت 2 بود تعجب کردم که چرا هیچکی سراغمو نگرفته بلند شدمو با قدم هایی که سعی میکردم تند تند بردارمشون ولی ترس نمیزاشت حرکت کردم سکوت خوف ناکی بود مخصوصا اینکه میدونستم الان نصفه شب و اگه هم اتفاقی بیفته صدام به هیچ جا نمیرسه
نمیدونم چطوری خودمو به خونه رسوندم و خودمو پرت کردم داخل ولی وقتی رسیدم تو نفسی از سر آسودگی کشیدم
توی هال سعید وسامان روی مبل خوابشون برده بود به شیشه مشروب خالی نگاه کردم وپاکت خالی ومچاله سیگار وینستونی که کنارش افتاده بود وقتی روی تخت دراز کشیدم فهمیدم چقدر تنم خسته است در کمتر از یه صدم ثانیه خواب مهمون چشام شد
صبح در حالی که از سرما توی خودم جمع شده بودم بیدار شدم .....هیچ کس توی اتاق نبود یه سری لباس و حوله ویه دونه صابون که از خونه برای خودم آورده بودم برداشتم که برم حموم ولی خیلی گرسنه بودم توی هال سرک کشیدم کسی نبود میخواستم برگردم که چشم خورد به شیشه مشروب نصفه ای که روی زمین بود توی فکر فرو رفتم...اینکه دیشب خالی بود با این فکر که شاید دوباره یکیشون هوس کرده و خورده لباس ها رو روی مبل پرت کردم ورفتم سمت اتاق پسرا اونجا هم خالی بود در ورودی رو قفل کردم و رفتم توی آشپزخونه که سینه به سینه مرتضی شدم ....خیلی شوکه شدم بهش نگاه کردم لبخند چندش آوری به روم زد و موهام رو از توی صورتم به پشت سرم هدایت کرد یه نگاهی به خودم کردم که با چه وضعی جلوی مرتضی ایستادم و یه نگاه شیشه مشروب .......ترسیدم واین ترس به وضوح توی صورتم مشخص بود سریع برگشتم که برم توی اتاق اما مرتضی از پشت بغلم کرد یه جور خاصی نفس میکشید سینش هی بالا وپایین میشد.. ..سعی کردم دستشو جدا کنم اما هرکاری میکردم زورم نمیرسید داشت سرشو به گردنم نزدیک میکرد که خم شدمو دستای چندش آورشو گاز گرفتم دستاش شل شدو تونستم خودمو نجات بدم اون لحظه اصلا مغزم کار نمیکرد سریع دوییدم طرف در وردی که درو باز کنم اما زود تر از مرتضی رسید وتو یه حرکت کلید از توی در کند وگذاشت توی جیبش.....کم کم داشت اشک از چشام سرازیر میشد به مرتضی نگاه کردم که یه دستشو زده به دیوار داره با یه لبخند فاتحانه نگام میکنه .......تموم تمرکزمو ازدست داده بودم به پشت سرمرتضی نگاه کردم وقیافمو متعجب نشون دادم جوری که مرتضی هم شک کردو برگشت پشت سرشو نگاه کرد منم از فرصت استفاده کردمو دوییدم توی اتاق اما لامصب کلیدش اونجا نبود پشت درایستادم و تموم توانمو جمع کردم ومحکم درو چسبیدم ......ولی بالاخره تسلیم دست های قدرتمند مرتضی شدم و با هلی که به در داد کف اتاق پرت شدم
مرتضی_سعی نکن فرار کنی که فقط داری خودتو خسته میکنی
با عجز بهش چشم دوختم
_مرتضی تروخدا ......خواهش میکنم تو الان حالت خوب نیست .....نمیفهمی بیا یه ذره دراز بکش بهتر که شدی باهم صحبت میکنیم
مرتضی_نباید میزاشتی کار به اینجا بکشه میخواستم با زبون خوش حالیت کنم که میخوام زنم شی ولی نفهمیدی
خنده بلندی سر داد که من از ترس خودمو کمی عقب تر کشیدم
مرتضی_حالا میخوام کاری کنم که اگه نخوای هم مجبور بشی بیای زیر سقف خونم ....چه فرقی میکنه ازدواج کنیم و زنم شی.....یا زنم شی بعد ازدواج کنیم
از حرفش مثل سگ ترسیدم وگریم شدت گرفت انقد اشک ریختم که دیگه مرتضی رو درست نمیدیدم ........ای کاش آرین رو باخودم اورده بودم ای خدا ..این چه کاری بود که من با خودم کردم ......با صدای سگک کمربند شلوارش به خودم اومدم و اشکامو با کف دستم پاک کردم


******

وقتی نگاهم رو ثابت شده روی کمربندش دید برای چند ثانیه ای دست نگه داشت وبعدش با یه ضرب کمربندشو کشید بیرون و دور دستش پیچید و بردش بالای سرش از ترس توی خودم جمع شدمو محکم چشامو بستم وقتی دیدم هیچ خبری نشد با احتیاط سرمو آوردم بالاوبهش نگاه کردم....کمربندو از دور دستش آزاد کرد و انداختش روی زمین که با خوردن سکگش صدای بدی رو ایجاد کرد مرتضی کنارم نشست
مرتضی_با این کمربند ......میزنن.....له ولورده میکنن.......میکشن.....ولی خیلی ها با آزاد کردنش معاشقه میکنن......چرا نمیخوای بفهمی که منِ نامرد منِ آشغال منِ انگل جامعه تویِ خوشگل و ناز ودلبر و دوست دارم سرکشی هاتو دوست دارم اینطوری تقلا کردنتو دوست دارم ......صورت خیس شده از اشکای پاکتو......این بدن نازو تو این لباس زرشکیی که سفیدی تن خوش فرمتو دو برابر میکنه....همه اینا رو دوست دارم
اینو گفت و خواست بهم حمله ور شه .......اما نشد تو همون حرکت موند پاک زده بود به سرش درست عین دیوونه ها بود هیچ کدوم از حرکاتش حالت عادی نداشت
بلند بلند خندید
مرتضی_حتی این ترسیدنتو دوست دارم این ضعیف بودنت در برابر خودم رو دوست دارم اینکه اونقدر ضعیف باشی تا مجبور شی به من.........به شوهرت تکیه کنی........همه اینا رو دوست دارم
صدای نفس نفس زدن های من از ترس و نفس کشیدن های مرتضی از سر هوس وگریه همراه با سکسکه من از رو بی پناهی و ولبخند کج مرتضی به خاطر داشتن قدرت .........نبرد نا عادلانه ای بود که ناخواسته توش قرار گرفته بودم
یه نگاهم به مرتضی و تن برهنش بود ونگاه دیگم به گلدونی که روی عسلی کنار یکی از تخت ها گذاشته بود
سعی کردم تومشت بگیرمش اما با فشاری که مرتضی به دستم داد افتاد رو زمین وصد تیکه شد یه تکیشم نصیب پای من و چند تا تیکه هم رفت تو سر مرتضی......نمیدونستم از درد پام گریه کنم یا به درد دل زخم خوردم توجه کنم .....مرتضی سرشو تو دستاش گرفته بود و چشماشو محکم بسته ...میخواستم فرار کنم ولی کجا...با این پا .......نمیتونستم.....نمیتونستم.. .....نه میتونستم برم نه میخواستم تسلیم خواسته مرتضی بشم .......یعنی اون دخترا انقد بی فکر بودن که منو با این یابو تنهاگذاشتن...یا پسرا انقدر بی غیرت؟؟؟؟
مرتضی سعی داشت بایسته و به خودش مسلط بشه ....میخواستم فرار کنم باید فرار میکردم اما با کدوم پا..........با کدوم جون .....نمیخواستم تسلیم بشم ولی انگار خواسته یا ناخواسته داشتم تواین منجلاب فرو میرفتم .......حال نداشت ..ولی جون داشت اونقدری که بتونه دست کنه زیر پامو منو پرت کنه رو تخت اونقدری که موهامو بگیره تو دستش و به عاجز بودنم بخنده.......بهش سیلی زدم تو سینش مشت کوبیدم ........ولی دستای قدرتمند اون کجا این تن نحیف کجا
جیغ زدم...........داد زدم.....گریه کردم......خدارو صدا زدم.......به دستای مرتضی که داشت به لباسم چنگ میزد مشت زدم .....دیگه داشتم نا امید میشدم دیگه بریده بودم ذره ذره داشتم رضایت میدادم به سیاه بختیم که درخشش نور امیدی دوباره زندم کرد صدای حامد بود
حامد_کسی خونه هست؟؟
تموم توانم رو توی گلوم جمع کردم و با یه فریاد رهاش کردم
_تــــــــــرو خــــــــــدا کـمــــکــــــــم کنــــــــید
هر چقدرصدای قدم های حامد بیشتر میشدو فشار دست های مرتضی روی دهنم هم......
حامد درو باز کرد وبا اسحله ای که تو دستش بود مرتضی رو نشونه گرفت
حامد_دستای کثیفتو بردار تن لجنتو از روش بردار .......بلند شو
همون موقع هم تمنا سر رسید با دیدن من جیغ بلندی کشید و به حامد نگاه کرد حامد هم با نگاه بهش فهموند مشکلی نیست و تمنا سریع منو کشید تو آغوشش....دوباره زار زدم گریه کردم جیغ زدم .....ولی اینبار توی یه آغوش امن جا داشتم صدای حامد پیچید تو گوشم
حامد_مرتضی احمدی به جرم حمل و پخش مواد مخدر قرص های ایکس وروان گردان تو محیط دانشگاه وجنایت تازه ات .... قصد تجاوز و آزار به ناموس مردم دستگیری
با تعجب به حامد که به دستای مرتضی دستبند میزد نگاه کردم ...یعنی چی........پخش مواد مخدر؟؟؟؟؟؟اصلا این به درک .....این چه دخلی داره به حامد......مگه حامد ....آخه مگه اون ..پُــ....اونکه یه دانشجوی هنره
تمنا به صورتم که بیشتر شبیه یه علامت سوال بود نگاه کرد
تمنا_داره از پات خون میره بگولباسات کجاست که بریم بیمارستان ......خودش همه چیز رو برات توضیح میده
n@st@r@n-gh آنلاین نیست. گزارش پست خلاف  

***انقدر تو بهت بودم که درد پامو خونی که بی وقفه ازش می رفت وفراموش کردم با کمک تمنا نشتم روی صندلی عقب ماشین حامد و یه دونه پارچه هم گذاشتم زیر پام که صندلی خونی نشه تو تموم مسیر ساکت بودیم یعنی سکوت من یه جور جواب خواستن از حامد بود ولی دریغ از یه نفس صدا دار
حامد در اورژانس ایستاد و رفت ویلچر بیاره هر چی گفتم میتونم خودم بیام ولی قبول نکرد به تمنا نگاه کردم که با نگرانی به پام زل زده بودم پیش خودم گفتم نگران اون نباش احتمالا با یه دوخت و دوز حل میشه به فکر این علامت سوالا باش که پدر دستور زبان رو داره میاره جلو چشمم.

دکتر گفت زخمم عمیق نیست ولی به بخیه احتیاج داره و بعد از نوشتن یه چیزایی تو نسخه رفت بیرون.....جلو حامد غد بازی در می آوردم و هیچی نمیگفتم ولی داشتم از درد میمردم جوری لبمو به دندون گرفتم که فکر کنم احتیاج اونم داشت به سمت نخ وسوزن این پرستاره کشیده میشد ....هرجوری بود تحمل کردم و تموم شد......حامد هم رفت دنبال چیزایی که دکتر توی نسخه نوشته بود بیرون دست تمنا رو گرفتم که بیام پایین اما گفت منتظر بشیم حامد بیاد بعد
_چی شد که برگشتین ؟
تمنا_من یه دفعه متوجه نبود تو و مرتضی شدم یعنی موقعی که داشتیم میرفتیم میدونستم تو خوابی وبه بچه ها گفتم بیدارت نکن ولی وقتی دیدم مرتضی هم نیست ترسیدم هیچکی حواسش به غیبت مرتضی نبود
_بازم دم تو گرم.....عجب!!!!!چه دوستای با عرضه ای دارم من
تمنا_دلگیر نباش ازشون
_نیستم
_نمیخوای بگی که
تمنا_نه بزار خودش بگه از من هیچ توضیحی نخواه
_فقط یه چیز اون دستگیری و اسلحه و اینا فیلم بود دیگه؟
تمنا_ابدا
_اما آخه
تمنا_چقدر عجولی دختر یه ذره صبر داشته باش چند ماهه دنیا اومدی
_قصه ماهم همون سهمیه بسیجی دیگه
تمنا با خنده_تو الان مثلا مریضی؟
_ای همچین
همینطور که داشتیم میخندیدم حامد با یه کیسه که توش یه سرمم بود برگشت
حامد_تمنا کمکش کن ببرش روی تخت های اون سمت
_ای بابا کی حالا حال آبکش شدن داره همیشه پیدا کردن رگ من برای پرستارا مثل پیدا کردن یه بچه شپش تو یه موهای بلند میمونه کم سوزن تو کف پام کردن حالا میخوان بیان سروقت دستم
تمنا_انقدر حرف نزن خندم میگیره میندازمت زمینا
_خیل خوب بابا تروخدا تو حواست به من باشه دیگه حال وحوصله رفتن پیش دکتر هرت وپرت برای گچ گرفتن واینا رو ندارم
تمنا_ای بابا دختر یه دقیقه زبون به دهن بگیر
با کمک تمنا روی تخت دراز کشیدم ومنتظر شدم تا پرستار بیاد
تمنا_همیشه وقتی مریض میشی نمک خونت بالا میره؟
_نه زمانی که شاخک های کنجکاویم درحال فعالیتن اینطوری میشم
تمنا_آآآها پس قضیه زیر زبون کشیه رو من یکی حساب نکن که نم پس نمیدم
_بله از وَجَناتِتون پیداست
پرستار پرده های دور تختمو کلا کشید و اومد تو تمنا هم سعی داشت آستین مانتومو بده بالا ولی مگه لامصب بالا میرفت
پرستار_دکمه های مانتوشو باز کن
تمنا بی هیچ حرفی به گفتش عمل کرد
داشتم دستمو از آستینم بیرون می اوردم که دیدم پرستاره میخ شده رو لباسم
دهن باز کردم بگم چیه خوشت اومده درآرم بت بدم که با فرو رفتن نیدل توی دستم حرفمو قورت دادم همونطوری که حدس میزدم رگ پیدا نمیشد وتهش با کبودی چند جا بالاخره این نیدل وامونده رو فرو کرد تو دستم و چند آمپول هم ریخت توی سرم
_ببخشید چقدر طول میکشه؟
پرستار_کمی فشارت پایین بود این زدم سرحال بیایی طول نمیشکه فوقش سه ربع ساعت
خیلی تشنه بودم به تمنا گفتم برام آب بیاره رفت بیرون و به جاش حامد اجازه ورود خواست
پتو رو تا روی گردنم کشیدم و با گفتن بفرمایید حامد وارد شد
حامد_بهتری
_خوبم
وبعدش اشاره کردم به سرم
_با این تک تشکیلات دیگه خوب ترم میشم
حامد_ان شالله
یه حسی بدی داشتم از اینکه حامد منو تو اون وضعیت دیده وضعیتی که احساس خاری بهم دست داده بوداز ناتوانی خودم در برابر آشغالی مثل مرتضی.....
حامد صندلی کنار تختمو کشید عقب و نشست چند دقیقه ای گذشت ولی لام تا کام حرف نمیزد منم چیزی نمیگفتم تا خودش شروع کنه ولی انگار اومده تو اتاق تا باهم سکوت کنیم!!!!!
هم احساس ضعف وبیحالی وهم تشنگی تحملمو کم کرده بود با لحن نسبتا دلخوری گفتم
_نمیخوای چیزی بگی؟
حامد_تو چی میخوای بشنوی؟
_هرچی که لازمه
حامد_اگه فقط در اون حد میخوای که فکر نمیکنم کنجکاویت رو ارضا کنه
_فکر کنم چیزایی که میخوام بدونم برای رفع کنجکاوی نیست ..........حقمه
لبخندی زد که دلم میخواست خفش کنم با اخم و یه حالت طلبکارانه بهش زل زده بودم
از رو صندلی بلند شدو دستاشو اول کرد توی موهاشو بعدش هلش داد توی جیبش و نگاهامون رو بهم گره زد
حامد_یادته اون روز تو دانشگاه گفتم میخوام برام یه کاری کنی؟
تیز گفتم
_اره
نفس عمیقی کشید و پشتشو کرد سمتم و مشغول بازی با پرده شد
حامد_چقدر میتونم بهت اعتماد کنم؟
_هر اندازه که عقلت فرمان میده
برگشت ومستقیم توی چشمام خیره شد
حامد_اونکه کلا فرمانی در این رابطه نمیده
جوش آوردم و حامد این و فهمید و با خنده ای که بیشتر حرصمو در می آورد گفت
حامد_قبول کن اعتمادکردن به دخترجماعت سخته
_نه که میشه رو شما پسرا حساب باز کرد
حامد_تو نگه داری حرف ای بگی نگی لااقل دهنمون سفت تره
_نمیخوای بگی یه کلام بگو نمیگم دیگه چرا انقد صغری کبری میچینی
دوباره نشست روی صندلی ولی اینبار با یه لحن کاملا جدی
حامد_دهنت چفت وبست داره؟
_داره
حامد_پس خوب گوش کن
من اونی که تو فکر میکنی نیستم نه دانشجوی هنرم نه اسمم حامده نه فامیلم فتحیه تنها چیزی که تو درستش رو میدونی سِنمه اونم از این جهت میگم که میدونم آمار منو همون روز اول تمام کمال در آوردی

اوه پلسی شدااااااااااحالا فیلم هندی نشه پلسی خوفه نه؟؟؟؟

 

***

جور زبونمو هم چشم داشت میکشد پر سوال ....پرسشگر ......کنجکاو اونم که این مشتاق بودن منو دید با همون حالت جدی گفت:
_فکر کنم تا الان حدس هایی زده باشی من افشارم ....سروان....افشار
رسما قفل کرده بودم نمیتونستم از دهنش چشم بردارم منتظر بودم بگه بازم توضیح بده قشنگ تر.......بیشتر....بهتر......ولی یه نقطه گذاشت سر حرفاش و تمومش کرد
_همین؟
_کافی نبود؟
_بود؟
نبود؟
_اه چقده بود نبود میکنی خودت نمیتونی درک کنی که باید بیشتر از این توضیح بدی چه برای من چه برای اونایی که بازیگر این فیلم مسخرت کرده بودیشون
_تند نرو
_اولا من کسی رو بازیچه دست خودم نکردم ثانیا جز شماکسی نباید بفهمه
_چرا اونوقت؟ من تافته جدا بافته ام؟
کمی مِن مِن کرد سرش و انداخت وپاینن و تُن صداشو کم تر کرد
_اگه موضوع امروز پیش نمی اومد نمی زاشتم که بفهمی
با یاد آوری امروز ومرتضی و اون اوضاع اخم توی صورتم نشست شاید شوکه بودنم از دیدن اون اسلحله ودستبند توی دستای کسی که تا امروز فکر میکردم لااقل کمی مشناختمش و همین سر سوزنم برام حکم خیال واهی داشت باعث شده بود مرتضی رو از یاد ببرم
_لابد حالا م آب روغن قاطی کردی که چرا مجبوری به یه دختر اعتماد کنی و این حرفا رو بش بزنی ویه جورایی با گفتن از خودت و زندگیت بهش حق سکوت بدی
_نه اقا جان نه جناب سروان برو و دلت قرص باشه که من حرفی نمیزنم و این حرفا رو همین جا خاکش میکنم ترو هم همون حا....همون فتحی صدا میکنم
خنده ی ارومی کرد و سرشو تکون داد
_ بَده.... اینکه یه طرفه به قاضی میری بده اینکه خودت می بری و میدوزی بده برای اینکه ساکتت کنم یا به قول خودت همون حق سکوت بدم راه های دیگه ای هم هست ........که نه تو شاکی بشی نه من متهم ولی نه من ادم اونجور راه حل ها برای مسکوت نگه داشتن چیزیم نه تو...
تـــــــــو؟؟؟؟؟
حرفشو خورد بلاخره گاف دادی افشارر جون با حرفاش کمی اروم شدم ولی قانع نه
آرنجشو گذاشت لبه تخت و دستشو گذاشت کنار صورتش..زیادی بهم نزدیک بود یه جورایی خلاء سلاحم کرد حق به جانب بودنو حاضر جوابی رو...با این نزدیک بودن ازم گفت
_بپرس
_چی رو
_هر چی رو که فکر میکنی حقته بدونی
از کنار طعنه اش به سادگی عبور کردم و یه جورایی این فرصت رو تو هوا قاپیدم
_چرا خودتو یه دانشجوی هنر معرفی کردی؟
_همونطوری که امروز فهمیدی این پسره توی دانشگاه مواد پخش میکرد البته بیشتر کارش پخش ایکس و روان گردان بود اونم برای مهمونی هایی که از اون بالا بالاها آب میخوره
_و مهموناش؟
_دانشجوهای این دانشگاه به علاوه چند تا دانشکده دیگه که مرتضی با پیدا کردن رابط تونسته بود توشون نفوذ کنه
_پس.....چرا...چرا تا حالا هیچ کدوم اینا به گوش من نخورده بود؟
_همه افراد اون خراب شده منهای کلاس شما
_خوب...اخه چرا؟
-گاهی یه علاقه ساده همه چیز رو خراب میکنه
پس اون از علاقه مرتضی به من خبر داشت.........دیگه چی میدونست انگار تنها کسی که توی عالم هپروت سِیر میکرد من بود
_اینا رو از کجا فهمیدین؟
_فهمیدن وپیدا کردن سوژه کار چندان سختی نبود اینکه بدونی تا کجاها نفوذ کرده و تونسته چند نفر و بر بزنه به نفع خودش تقریبا مشکله . از وقتی فهمیدیم این مرتضی خان کارش رو توی یه محیط علمی شروع کرده بعد از زیر نظر گرفتنش به کمیته انظباتی اطلاع دادیم که مشخص شد اونجا هم نفوذی هست و بعد از اینکه مطمئن شدیم ابی از اونا گرم نمیشه خومون دست به کار شدیم
_بلاخره که یه جا دستت رو میشد میتونم شرط ببندم حتی بلد نیستی قلمو دستت بگیری یا فرق بین پیکاسو وداوینچی رو نمیدنی
_وقتی من مسئولیت این کارو به عهده گرفتم پس جوانبش رو هم در نظر دارم
_دیگه سوالی نیست؟
چشمام از شیطنت برق زد
_چرا یکی
_اسمت؟
********
تو هرچی دوست داری صدام کن
_هرچی؟
_هرچی
امممممممممم خوب به نظر من فلفل سبز بهت میاد هم تند وتیزی همم اینکه سبز پوشی
سرشو تکون داد درحالی که یه لبخند محو روی لباش مهمون شده بود
_از دست تو
حالا نه که تو هم خیلی بدت میاد چایی نخورده پسر خاله شدی
_بابا منکه دخترم انقد ناز ندارم واسه گفتن اسمم
_مساله یه چیز دیگست
_خوب واسه ماهم بشکاف استاد
_اگه بهت گفتم و تو حواست نبود منو به اسم خودم صدا کردی اونوقت چی؟
_من ......تا حالا.....صدات .....کردم؟آره
_خوب نه
_پس یه بهونه شیک تر پیدا کن سروان جون
_میدونی چون الان در حال انجام ماموریت هستم ودارم خودمو اونی نشون میدم که نیستم چیزی نمیگم
_الان این حرفت یعنی چی؟ یه تهدید؟ یه هشدار؟یا....
_میتونی هرچیزی حسابش کنی فقط بدون من یه مامور قانونم ودر برابر روحیه ای که تو داری خیلی خشکم و میونه ای با شوخی زیاد ندارم
_صادقانه بگم تنها چیزی که تو اخلاق و رفتارت به چشم من میاد صاف ویه رنگ بودنته
_آدم شناسی؟
_به واسطه چند سال کار کردنم آره میتونم ادم شناس هم باشم
_ولی یه سر رشته هم تو پیچوندن حرف داری
_خیل خوب نمیخوای بگی نگو هرجور مایلی
لبخندی زد و رفت سمت پرده
_من میرم تمنا رو صدا کنم داره سرمت تموم میشه اگه به کمک احتیاج داشتی کنارت باشه
پرده انداخت و رفت اخمام رفت توهم لعنتی می مردی اسمتو بگی
یهو پرده رو کشید و وفقط سرشو آورد تو
_میدونم الان داری خود خوری میکنی...نکن....من جُویام
جویا........ .چه جالب اسمش به پستش میاد چه مادرو پدر دور اندیشی
حسابی گرمم شده بود همینطوری که اسمش رو زیر لب زمزه میکردم و به حرفاش و هویتی که تازه بهش پی برده بودم پتو رو از خودم دور کردم
تمنا_اوله له چه خبر بوده اینجا بابا لااقل پسرخاله منو فاکتور میگرفتی اینو هم بردی لب چشمه تشنه برگردوندی میگم چرا سه ساعت رفته داخل در نمیاد نگو اینجا یه خبرایی بوده
_کوفت مگه تو قرار نبود برام آب بیاری؟
تمنا_دکی جون گفت الان نمیتونی آب بخوری
_پروفسور اونو که خودم میدونم خواستم قایمکی برام بیاری
تمنا_نگیــــا جلو جناب سروان کار پنهونی؟؟؟؟
_خودمونیما تو هم عجب مارمولکی هستی
تمنا_دیگه دیگه
*******
توی ماشین جویا بازم تاکید کرد که هیچ حرفی از مرتضی نزنم وهمگی بگیم کاری براش پیش اومده ورفته تهران منم پام با همون گلدون توی اتاق بریده
علی رغم سوال هایی زیادی که دخترا ازم میپرسیدن وشکی که متوجه شده بودم به جونشون افتاده لام تا کام حرف نزدم
قرار بود فردای اون روزبرگردیم و من از این برگشتن چندان راضی نبودم و مدام تو فکر سرنوشتی بودم که نمیدونستم خودم میتونم دستی توی رقم خوردنش داشته باشم یانه
*************
جمع کردن وسایلم سخت بود چون بستن بارو بندیل یعنی دل کندن یعنی رفتن از جایی که میدونی هیچ کجای شَهرت چنین آغوش آرامشی رو برات باز نمیکنه و از طرفی برگشتن به جایی که احساس میکنی همه اماده ان برای سلاخی کردن قسمتی از وجودت که به تازگی عزمتو جزم کرده بودی از سر بناش کنی
آخرین نگاهم به دریای طوفانی از شیشه ماشین جویا بود و وقتی نگاهمو ازش گرفتم که دریا جاشو به یه خیابون طویل و پر خط های سفیدی که یکی در میون در حال کمرنگ شدن بودن داده بود موزیک لایتی از ظبط ماشین در حال پخش بود....... برام عجیب بود که دلمmp4توی کیفمو طلب نمیکنه وگوشام راضی به شنیدن یه آهنگ آروم شدن.......انگار همه چیز در حال تغییر بود وتنها چیزی که ثبات خودش رو حفظ کرده بود افکار من و دلشوره عجیبی که به دلم چنگ میزد ........شاید باید منم برخلاف تموم آمالم دلمو میدادم دست سرنوشتی که هیچ وقت به نوشته شدنش از قبل اعتقاد نداشتم......دلم یه قلمو میخواست ویه بوم که توذهنم یه تصویر مبهم از خوشی بکشم تا هر وقت هرجایی هر کسی چیزی بهم هدیه داد رو پای همون نقاشی بی در و پیکر نامعلومم بزارم و قبولش کنم چون دلیلی برای رد کردنش نبوده ونخواستم که باشه
نمیدونم دور شدن از اون جای قشنگ بود یا خستگی این چند روز که باعث شده بود همه سکوت کنن حتی تمنا!!!!!!
جالب بود این روزا فقط وفقط حرفام به تمنا ختم میشد وبس
نگاهمو از خط های ممتد خیابون گرفتم و به فرمون ماشین چشم دوختم که داشت با هدایت جویا خلاف میکرد ........چه وظیفه شناس
شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم و از تو کیفم یه دونه سیب برداشتم ومحکم گاز زدم ........روش بدی برای تخلیه کردن افکاری که دسته دسته به مغزم هجوم می آوردن نبود
مامان دوبار و الیمرا یه بار زنگ زد و با هر بار زنگ خوردن گوشیم نگرانیم رو برای فهمیدن دقیق مسئله بیش تر میکرد
زود تر از اون چیزی که فکرمیکردم رسیدیم شاید چون انتظار بود اما هیجان وشور وشادی نه!!!!
موقع پیاده شدن چشامو به چشمای جویا دوختم که از آیینه داشت یه بار دیگه ازم خواهش میکرد تا همه چیز سر بسته بمونه .....با نگاهم بهش این اطمینان رو دادم و پیاده شدم فکر میکردم اگه برسم خونه اولین کاری که میکنم پرس وجو کردن و سر در آوردن از اتفاقات این چند روزه که یه جورایی سر همشون به من ختم میشد ولی به اولین جایی که رفتم تختم بود وپناه گاهم شد خواب
*****
با تکون های آرومی بیدار شدم.........مامان بالای سرم نشسته بود وزیر لب یه چیزایی میگفت
_یه ذره دیگه فقط بزار یه ذره دیگه بخوابم
مامان_ مگه این چند روز اونجا بیگاری میکردی که اینقدر خسته ای بلند شو بابات کارت داره
با شنیدن اسم بابام مثل فنر بلند شدمو سر جام نشستم
مامان_یه آب به دست وصورتت بزن .........سرحال شی...نمیخوام....با خلق کج بیایی کنارش بشینی بات حرف داره اول خوب گوش کن بی لجبازی و خودسری و بعدش تصمیم بگیر
وبعدش دستمو آروم فشار داد
مامان_بدون بابات خیرتو میخواد
نمیدونستم میشه این دوکلمه در کنار هم بیان؟
بابا و خیر؟؟؟؟؟؟؟
بابایی که داشت منو به زور وادار به کاری میکرد که همه بهش میگن بزرگ ترین تصمیم زندگی..........
باهمون موهای ژولیده وشونه نزده وبدون اینکه صورتمو آب بزنم رفتم .......رو مبل تکیی که کنار بابا قرار داشت نشستم و آروم سلام دادم
بابا داشت سعی میکرد لحنش مهربون باشه دلسوزانه باشه از سر خیرخواهی باشه ...........ولی نبود!!!!!!!!!
بعد از شنیدن حرفاش یه راست رفتم تو دستشویی و از تو آیینه به صوتم نگاه کردم .......پشت این قیافه کج ومعوج شده حاصل از خواب یه خستگی عمیق بود که انگار قصد رفتن نداشت شیر آبو باز کردمو تا تونستم روی آیینه آب پاشیدم تا صورتم از توش کم و بعدش محو بشه
دوتا دستمو گود کردمو گرفتم زیر آب
مشت اول رو ریختم ...تموم لباسم خیس شد
من خیرتو میخوام بابا .......نشستم فکر کردم دیدم اگه به تو باشه تا ابد میخوای مجرد بمونی ........پس من برات تصمیم میگرم
مشت دومو پاشیدم و اینبار لباسم از صورتم خیس تر شد
خواستگار های خوب زیاد داشتی ولی مگه یه دختر تا کی خاطر خواه داره ......این خواستگار اخریت پسر خوبیه از خوانواده متمولی هست با شخصیت ومودب ودر کل مورد پذیرش منه
دردش این بود؟؟؟؟؟؟پول؟؟؟؟منو داشت به پول شوهر میداد
مشت سوم نبود که صورتمو خیس خیس کرد این چشمای من بودن که صورتمو به پهنا با اشک شست وشو دادن
با دستایی که به وضوح از عصبانیت میلرزید شیر آب رو بستم وتصمیم گرفتم برم قدم بزنم وکمی فکر کنم.......

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 127
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 176
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 366
  • بازدید ماه : 366
  • بازدید سال : 14,784
  • بازدید کلی : 371,522
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس