loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 313 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)
چشامو باز کردم دیدم سرم روی بالشته نستم به لباسام نگاه کردم همه عوض شده بودن یهو یه دستمال از روی پیشونیم سر خورد وافتاد روی لباسم به پیشونیم دست زدم ....داغ بود کش وقوسی به بدنم دادم و تو همون حالت یه لحظه ثابت موندم

ظهر چی شد؟ من اومدم توی اتاقم درو هم قفل کردم ...لباسام که خیس بود کی لباسامو عوض کرده؟ اصلا ساعت چنده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هر چی گشتم گوشیمو پیدا نکردم به دیوار پشت سرم نگاه کردم ساعت 7 بود اوه یعنی من چقدر خوابیده بودم همونطوری که سر جام نشسته بودم با دادو فریاد المیرا رو صدا کردم

المیرا_بیدار شدی الی قربونت برم بهتری خواهری؟

_الیمرا من چم شده چرا انقد خوابیدم کی لباسامو عوض کرده گوشیم کو

الیمرا_عزیزم سوال دیگه ای نداری ؟ خوبه یه ماه تو کما نبودی ماشالا فکه 25 ساعته در حال کار کردنه

_ علم پیشرفت میکنه به ساعت های روز اضافه میشه... حالا نگفتی

الیمرا_رفته بودی تواتاق آرین گفت افتادی توی استخرهرچی صدات کردیم جواب ندادی آرینم درو شکوند

_شکوند؟؟؟؟؟؟؟؟؟

المیرا_بله که شکوند اگه نمی اومدیم بالای سرت مرده بودی احمق تو بالباس خیس خوابیدی اونم زیر کولر

-لباسامو توعوض کردی دیگه

المیرا_آره ولی بعد از اینکه آرین آمپولت زد

_آمپولم زد؟؟؟

الیمرا_اره با جنازه تفاوتی نداشتی

در حالی که دستمو روی اون یکی دستم میکشیدم وبا چشم کندو کاوش میکردم گفتم

_تو دستم زد دیگه

وبعد آهسته تر گفتم

_پس جاش کو

یه ذره که گذشت به المیرا که ساکت نشسته بود زل زدم ویهو یه فکری که دعا میکردم درست نباشه از ذهنم گذشت

-الیمرا جای آمپولم کو

المیرا_

_تو نمیخوای بگی که...

المیرا_خوب دکتره..

بلند شدم ودور تا دور اتاق میچرخیدم و جیغ میزدم که این کارم باعث شد عزیز وآرین و با قیافه ای وحشت زده بیان توی اتاق همینکه چشمم افتاد به آرین ناخود آگاه یه لبخند ملیح از اونایی که نشون میداد دلم میخواد چشماشو از حدقه بکشم بیرون تحویلش دادم .خیلی تیز بود یه لبخندفاتحانه زد وگفت

آرین_به عنوان دکترت دستور میدم استراحت کنی اینهمه تحرک برات خوب نیست

عزیز بنده خدا هم که که از همه جا بیخبر بود گفت

عزیز_آره مادر تو مریضی باید استراحت کنی تروخدا لجبازی نکن وهر چی آرین میگه گوش کن

آرین_مگه شما بهش بگی مادر اصلا به من توجه نمیکنه

بازم من میدونستم این توجه اون توجهی که عزیز فکر میکنه نیست

عزیز_الیسار مادر نبینم آرین از دستت شاکی باشه ها مامانت رفته برات لباس بیاره

_آها وقتی اقا آرین اینجا بودن ماشینم زیر پاش چرا مامانم رفت

آرین_خاله جون گفت تو دکتر الیسار هستی بالای سرش باش

دیگه از حرص رنگ قالی زیر پام شده بودم لبمو به دندون گرفتم که حرفی نزنم دیگه حال ایستادنم نداشتم حس میکردم تو کوره آدم پزیم بیرون گرم نبود خودم داغ بودم بی هیچ حرفی رفتم روی دشک نشستم وپتو رو تن نیمه لختم گرفتم برام مهم نبود جلوی آرین چی میپوشم ولی اینبار دیگه منو...

نمیدونم بهش میگفتن خجالت یا نه ولی یه حس بد داشتم حسی که با رفتن عزیز والیمرا وتنها شدن من بدتر شد...

 

*******************

آرین نشست کنارم و به طرفم خم شد نمیدونم چرا وحشت کردم خودمو کشیدم عقب آرین بهم نگاهی کرد ..نگاهی پرتاسف .. سرشو تکون داد بهم چشم دوخت اینبار اروم دستشو گذاشت روی پیشونیم
آرین_فکر کنم بهتری باید بیشتر مراقب خودت باشی
زل زدم تو چشماش مستقیم .... از همون نگاه هایی که خودم یه زمانی زیرش ذوب میشدم حالا چشماش آیینه من شده بود خودمو میدیدم برای آخرین بارازخودم پرسیدم
دوستش داری؟
نه
ارین _الیسار من
حرفشو قطع کردم
_گفتی همه چیز سوریه گفتی به یک سال نمیکشه که طلاقش میدی همه چیز مشخصه باهم توافق کردین قول دادی....به شرفت ...قسم خوردی ..بهش دست نزنی حتی یه نوازش حتی یه بوسه ..حتی..
آرین _اون موقع
_توی کافه فهمیدم از نگاهش خوندم نگاهش همه چیز و گفت ....نگاهش کینه داشت نفرت داشت حس برتری داشت نگاهم بغض داشت حسرت داشت احساس خار شدن ...وقتی رفتی دیگه منتظر برگشتت نبودم چون میدونستم برنمیگردی هر بار که زنگ میزدی با خودم فکر میکردم کدوم اینا میتونه آخرین باشه توی کدومش قراره بگی بیتا شده ملکه ذهنت
بغض کرده بودم ولی قورتش میدادم درست عین همون موقع هایی که مجبور میشدم ساکت باشم و به جرم عیب نداشته با کنایه مجازات بشم با زخم زبون شلاق بخورم
_ آرین دستمو ببین ....جای زخمش خوب شده ..تقریبا دیگه اثری ازش نیست
تیز بود شیشه بود....... رگ بود نازک بود ولی خوب شد دردش تموم شد فراموش شد بهم نگاه کن به قلب خستم سنگ نیست ولی محکمه دیگه نمیلرزه هیچ وقت هیچ جا برای هیچ کس انقد زخم زبون شنیده که محکم شده با تموم تکه تکه بودنش محکم شده آرین من از ذهنم پرتت کردم بیرون به فجیع ترین حالت ممکن حتی نمیخوام یه تصویر از اون روزا توی قلبم جا بمونه قلبم من خالیه دلم سبکه ..زندگیم راحته..خرابش نکن
آرین_من دوست دارم الیسار
_دیگه دیره ..برای همه چیز دیره دیگه پلی نیست دیگه راه برگشتی نیست بهانه ای نیست....عشقی نیست
بهش نگاه کردم داشت دستشو گاز میگرفت همیشه وقتی از پس یه نفر بر نمی اومد یا نمیتونست حرفی بزنه یا اذیت میشد اینکارو میکرد دوباره خواست حرف بزنه انگشتمو گذاشتم روی لبشو سرمو به نشونه نفی تکون دادم یعنی
ساکت!!!
دستمو گرفت نمیدونم چرا ولی دستمو نکشیدم مخالفت نکردم..گذاشتش رو چشماش وبعدش بوسیدشو از اتاق رفت بیرون بغض داشتم ولی نباید میترکید نباید!
صبح نرفتم سر کلاس تموم تنم کوفته بود کمی هنوز تب داشتم یعنی آثار سرماخوردگی هنوز توی بدنم ولی بهتر بودم آرین گفته بود سه روز استراحت کنم ولی چنین چیزی از من بر نمی اومد هیچ چیزی نمیتونست منو تو خونه بند کنه حتی مریضی عصر هم کلاس داشتم برای عصر تصمیمی نداشتم همون موقع فکر میکردم برم یا نرم به گوشیم نگاه کردم 5 تا اس داشتم ومضمون همه یکی:
کدوم گوری هستی
نوشتم اومدم سر قبرت یه فاتحه ای بخونم بلکه از جهنم خلاص شی وبرای هر 5 تا ارسال کردم و یه راست رفتم توی آشپزخونه کسی خونه نبود برای خودم صبحونه اماده کردم ومفصل خوردم ورفتم سمت بوم نیمه کاره ام شاید توی این موقعیت تنها کاری که بهم آرامش میداد پاشیدن رنگ روی صفحه سفیدی بود که قرار بودکسی یا چیزی روی اون با دستای من خلق بشه
ساعت 4 کلاس داشتم به ساعت نگاه کردم یه ربع به سه بود مثل همیشه غرق شدم توی دنیایی که اختیارِ بودُ نبود تک تک موجوداتش به دستای من بود وچقدر لذت داشت

***************

احساس میکردم خیلی بهترم شاید مثل همیشه دردامو منتقل کرده بودم به نقاشیم با این اوصاف بوم های من همش صحنه درد بود ولی برای کسی که این دردو پشت تک تک موجودات بی جون توی نقاشی هام حس کنه


روی تختم دراز کشیدم ودو تا دستمو بالای سرم رها کردم ساعت هم به کندی میگذشت از اونجایی که نمیدونستم چجوری امروزم و که احتمالا روز کسل کننده ای هم بود بگذرونم هوس کردم برم گشت وگذار پارک سینما خرید شایدم بیرون از شهر رودخونه دریا کوه یا حتی یه پرتگاه یه جایی غیر از این چهار دیواری اتاقم ولی تنهایی نمیشد یعنی میشد ولی لذتی نداشت


_سلام الهه


الهه_به به تو آسمونا دنبالت میگشتیم با تکنولوژی قرون جدید پیدات کردیم


_خوبه من زنگ زدما


الهه_چرا نیومدی کلاس؟


_حسش نبود


الهه_به به خوشم باشه خانوم دیبا هوایی شدی


_چه جو و و و و و و و ر الهه میتونی با بچه ها صحبت کنی نرن سر کلاس


الهه_پس برن کجا


_نمیدونم هر جایی جز دانشگاه


الهه_نه امروز نه


_مگه امروز چه خبره


الهه_جیگر داریم


_جیگر دارین؟؟؟؟؟


الهه_اونم چه جیگری


_چرا چرت وپرت میگی


الهه_ همچین که بوش بخوره به دماغت توام پاتو از دانشگاه بیرون نمیزاری


صدای شکلیک خنده بلند شد


_ببینم شما ها همتون دانشگاهین؟


الهه_آره بدو بیا جات بد فرم خالیه


_خیل خوب اومدم


کلی کنجکاو شده بودم که بدونم چی باعث شده این دخترا که هر روز از یه کلاس جیم میشدن، برن دانشگاه اونم زود تراز شروع کلاس!!!!!!


نفهمیدم چطوری آماده شدم وخودمو رسوندم تو حیاط هم به یکی طعنه زدم حتی برنگشتم وازش معذرت خواهی کنم به الهه زنگ زدم گفت کلاس قبل کنسل شده وخالیه


_سلام


الهه_به به


نیوشا_باد ام وبوی عنبر آورد


_زر زر زیادی موقوف کو جیگر


سمانه_چی؟


_میگم جیگر کو؟


بچه ها همشون ریسه رفته بودن از خنده با این فکر که دستم انداختن شروع کردم به داد وبیداد


_زهرمار دختره نکبت بیشعور زنگ زده میگه بیا جیگر داریم اونم چه جیگری حالا میگم کو جیگر هر هر میخندن اصلا یکی توضیح بده این قضیه جیگر چیه


چشامو بسته بودم و با داد حرف میزدم وقتی دیدم هیچی نمیگن یه دونه چشممو باز کردم وبا شیطنت پرسیدم


_چی شد پس؟


به سارینا نگاه کردم دستاشو توی هم قفل کرده بود وداشت با لبخند بهم نگاه میکرد


_چرا لال مونی گرفتین


به بهناز نگاه کردم دستشو روی سرش کشید و تا پشت گردنش بردو به در نگاه کرد


_نکنه میخواین پانتومیم اجرا کنین یه جیگر دادن که انقد ادا واصول نداره حالا راستشوبگین چطوری آوردینش؟


_خودش اومده


یا 5 تن این صدای کی بود جرات نداشتم به پشت سرم نگاه کنم به بچه ها هم نگاه کردم دیگه اثری از شوخی توی قیافشون نبود با ترس برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم


خدایا من اینو کجا دیدم چقدر این آشناست


تو همین فکرا بودم که دیدم انگشت اشارش چند سانتی متری دماغمه به انگشتش نگاه کردم چشم چپ شد


_ئه ئه ئه بکش اون ور انگشتتو کور شدم


نه انگار نه انگار قصد نداشت انگشت مبارک رو تکون بده


چشماشو ریز کرد و محکم گفت


-تو؟


_تو نه شما بعدشم امری د...


یا جدِ ...جدِ .. ای خدا آره آره همون خدا یا خـــــــــدا


این اینجا چیکار میکنه یعنی بعد از اون همه مدت تازه یادش افتاده؟ لابد اومده ازم خسارت بگیره ولی چرا اینجا اصلا چجوری پیدام کرده


میخواست حرف بزنه که با ورود استاد تو دهنش ماسید

*******************


نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم تو بهت بودم که با صداش به خودم اومدم
_خانوم نمیخوای بری کنار، استاد میخوان تشریف بیارن داخل

به نفرت نگاهش وحرص تو صداش فکر نمیکردم چیزی که منو شگفت زده تر کرده بود این بود
یعنی اون میخواست سر کلاس ما بشینه؟؟؟؟
با همون حالت منگی رفتم کنار وبه نگاه های خصمانه مرتضی و تعجب پاشا اهمیتی ندادم
سر تا پاش رو نگاه کردم
شیک ...تمیز... اتو... کشیده.. مرتب
وقتی به خودم اومدم که با یه پوزخند روشو ازم برگردوند مطمئنم بودم از دیدنم تعجب کرده این تو رفتار اولیش کاملا مشهود بود ولی آدم خود داری بود چون سعی میکرد بی خیال باشه... ولی نبود
درست ردیف کناریم تو دسته پسرا نشسته بود میخواستم بهش نگاه کنم اما میترسیدم غافلگیرم کنه توی ذهنم داشتم نقشه میکشیدم
اول به این صندلیه نگاه میکنم و زیر چشمی میپامش اگه حواسش نبود اونوقت یه بار دیگه قیافشو دید میزنم
خودمم نمیدونستم چرا میخوام اینکارو کنم همینقدر میفهمیدم که باید نگاش کنم زل زدم به یه صندلی خالی که چند تا باهاش فاصله داشت اما جرات نمیکردم سرمو بلند کنم ولی صدای استاد مجبورم کرد گردن مبارک رو بیارم بالا
استاد_روی صندلی چیزی هست ؟
_چی استاد...با من بودین؟
استاد_شما وایشون چرا باهم زل زدین به این صندلی چیزی روش هست که ما نمیبینیمش ؟گویا نگاه های شما بقیه رو هم مشکوک کرده
به پاشا ومرتضی اشاره کرد
بهش نگاه کردم سرخ شده بود حالا از عصبانیت یا خجالت نمیدونم
استاد_با منی یا در یمنی جانم؟
با حالت گیجی منگی گفتم
_چی؟
شکلیک خنده بلند شد
_من تا حالا اینجایی که میگین نرفتم
دوباره شروع کردن به خندیدین دیگه خود استاد هم به خنده افتاده بود
استاد_حق دای دختر جون آخه تو نمیری یمن اون خودش میاد که از قضا تو همین حوالی هم نشسته
انگار تازه داشت دوزاریم می افتاد که چه گندی زدم نمیدونستم از دست خودم عصبانی باشم یا این خروس بی محل یا...
ولی از این خوشحال بودم که اگه من گاف داده بودم اونم..
سعی کردم تا آخر کلاس حواسمو جمع کنم اما انگار اینم مثل آب ریخته شده جمع بشو نبود هی زور میزدم ولی باز از یه جایی یه درز وشکافی پیدا میشد آخر همشم میرسیدم به این پسره که نه اسمشو میدونستم ونه میشناختمش ونه میدونستم اینجا چه میخواد
استاد_خسته نباشید
چه جمله شیرینی ...
داشتم وسایلامو جمع میکردم که دیدم دخترا عین اجل معلق بالای سرم ایستادن اونم با حالت طلبکارانه
سرمو چرخوندم ببینم رفته یا نه که به جای اون با راشل چشم تو چشم شدم بهم پوزخندی زد وسرشو تکون داد ورفت بیرون وبعد از اون مرتضی با اخم که نشون از عصبی بودنش بودبهم زل زد
دِ بیااااا حالا باید به تک تک اینا جواب پس بدم یه باره منو بزارید جلو تخته خودتونم بشینید اونم دسته دسته
دسته چشم غره ها
دسته پوزخند ها
ودسته توضیحات
دسته متفرقه هم باشه بد نیست
از حرفای خودم خندم گرفته بود داشتم میخندیدم که چشم افتاد بهش وخندمو قورت دادم نمیدونم واقعا جنم وجذبه داشت یا من به خاطر اون شب ازش میترسیدم
سوزشی رو تو قسمت پهلوم حس کردم برگشتم و با نگاه های پرسشگرانه دوستام رو به رو شدم نگاه هایی که اگه تا چند لحظه دیگه مجابشون نمیکردم باید رسما خودمو به دست ملک الموت میسپردم

*****************

قبل از اینکه چیزی بپرسن شروع کردم


_این همون پسرست که اون شبی از دست اون مزاحمه نجاتم داد همونی که سوار ماشینش شدم وبعدشم باعث شدم ماشینش درب وداغون بشه


قیافشون شده بود درست عین همون موقعی که من دیدمش


ولی .....نمیدونم اینجا چیکار میکنه اینجا چی میخواد اونم چرا حالا


الهه_ من میدونم


همه سر ها برگشت سمت الهه


سرشو انداخته پایین و با انگشتاش بازی میکرد


نیوشا_تو ازکجا میدونی الهه پس چرا حرفی نزدی


الهه_خوب ..آخه


سمانه_خوب و کوفت بگو کف کردیم


الهه_خودم که نفهمیدم ..س...سعید گفت


- منظورت از این سعید همون محسنی که نیست


سرشو آورد بالا و به نشون تایید تکونش داد


بهناز_ببینم تو و سعید باهم چه صنمی دارین؟


الهه_دوستیم


سارینا_مرگ من؟؟؟؟؟؟؟


_ای آب زیر کاه پس چرا تا حالا بروز نداده بودی


الهه_منکه برام فرقی نمیکرد یعنی خوب به شماها اعتماد داشتم ولی سعید دوست نداشت چو بیفته همه جا ودردسر شه


الهه_حالا شماها از من ناراحتین؟


_نه بابا ناراحت واسه چی


سمانه_سریع باش آمار بده


الهه_اسمش حامده ، حامد فتحی 26 سالشه دانشجوی هنر انتقالی گرفته


_عجب پس کارم در اومد


سارینا_اونم چه جو و و و و ر ر ر ر


بهناز_حالا میخوای چیکار کنی؟


_هیچی فوقش خسارت میخواد دیگه جور میکنم بهش میدم


سمانه_اون حالا از کجا میخواد ثابت کنه که تو بودی؟


_وجدانم ثابت میکنه


سمانه_بابا با وجدان


سارینا_ راستی الی تو هنوز نگفتی میای یا نه


_کجا؟


سارینا_کجاش که هنوز معلوم نشده فعلا میخوایم آمار بگیریم


_ من که نمیفهمم تو چی میگی


بهناز_اه چقد خنگی قضیه آخر هفته رو میگه دیگه قراره بریم گردش حالا کجاش هنوز معلوم نیست


_اما آخه کسی به من چیزی نگفته


سمانه_من به الهه گفته بودم بهت بگه


نیوشا_نه خیر مثل اینکه این آقا سعید بدجوری دل قلوه الهه رو برده


سارینا_بمیرم هوش از سر بچه پریده


الهه_زهرمار خوب یادم رفت


سمانه_بله متوجه ایم


_حالا یکی نمیخواد بگه چه خبره؟


سمانه_قراره گذاشتیم این تعطیلی اخر هفته رو بریم یه جایی برای گردش


_ از طرف کی دانشگاه؟


نیوشا_نه بابا از اینا که بخاری بلند نمیشه خودمون میریم


الهه_با ماشین پسرا


_پسرا؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه اونام میان


الهه_خوب آره


بهناز_اِوا مگه میشه آقا سعیدمون نیاد حرفا میزنیا خانوم


الهه_حالا من آتو دادم دست شماهاها


_با پسرا که نمیشه


سمانه_چرا نمیشه اتفاقا امنیتمون بیشترم هست یه خونه ای ویلایی چیزیم اجاره میکنیم یه اتاق واسه دخترا یه اتاقم واسه پسرا


_نمیپرسن ما کی هستیم چه نسبنی داریم؟


سارینا_برو بابا دلت خوشه اونا چیکار دارن که ما چه کاره همیم اونا پول میخوان اسکناس بده حله


_خوب پس منم ماشین میارم

الهه_نه نمیخواد از دخترا که خودمونیم فقط .دیگه به کسی نگفتیم پسراهم که زیاد نیستن 3 یا 4 تا ماشینم که بیارن جا میشیم
_راستی کو عاطفه ؟
سمانه_نیستش تا آخر هفته هم نمیاد حالا نظرت چیه میای یانه
_باشه میام
یه سوال هی تو ذهنم وول میخورد
یعنی اونم میاد؟

************

میدونستم امروز پیداش نمیکنم دیگه دنبالش نگشتم ویه راست رفتم خونه
مامان ویا حتی بابا ، با رفتن من به مسافرتی که بعضی از همراهام پسر بودن مشکلی نداشتن ولی از اونجایی که مامان علاقه شدیدی به آرین داره مطمئن بودم اجازه نمیده یا حداقل پای آرین یه جوری به این مسافرت میکشونه چیزی که اصلا دوست نداشتم
سر بسته از مسافرت آخر هفته بهشون گفتم البته منهای مختلط بودن جمعمون
صبح زود تر ازهمیشه بیدار شدم وبا وسواسس خاصی لباس انتخاب کردم صبحونه مفصلی خوردم و راه افتادم
داشتم ماشین وپارک میکردم که حامد رو دیدم با همون ماشین قبلی ..تعمیرش کرده بود بهم نگاهی انداخت و رفت سریع پیاده شدم ودنبالش دویدم وصداش زدم
حامد_میبینم که اینجا سیستم آمار گیری فوق العاده قویه
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
_نه ادم های معمولی زود شناخته میشن اون مُهمان که باید کلی برای شناختشون وقت گذاشت
حامد_پس سعی کن بایه ادم بی ارزش هم کلام نشی چون برات دردسر درست میکنه
_درمورد اون حرف اولت باید بگم مجبورم واما دومی
حامد_دومی؟
_تهدیده؟
حامد_میتونی اینطوری فکر کنی
_فکر کردن راجع به این موضوع باشه برای بعد الان میخوام راجع به چز دیگه ای صحبت کنم
حامد_بفرمایید
_خسارتت چقدر شد؟
حامد_بعد از اینهمه مدت حس انسان دوستانتون گل کرد؟؟؟؟
_نه چون قراره هر روز باهات چشم تو چشم باشم خوشم نمیاد حس کنم زیر دینتم
با دستش چونشو لمس کرد وبه زمین نگاه کرد
حامد_از صداقتت خوشم اومد
_مبلغ؟
حامد_پول نمیخوام ولی عوضش باید یه کار دیگه برام کنی
_چکار؟
حامد_به موقعش میگم
_شاید نتونم
حامد_میتونی
_شاید نخوام
حامد_چیز بدی نیست
_قول نمیدم
حامد_به هرحال من رو کمکت حساب میکنم
به راه رفتنش نگاه کردم حتی اقتدار توی قدم برداشتنش هم مشخص بود بالاخره باید یه جوری ذهن منو مشغول میکرد حالا نمیدونم خواسته یا ناخواسته بود
انقدر غرق تو افکارم شده بودم که نفهمیدم کی حامد رفت به خودم که اومدم دیدم نیستش تقریبا به سمت کلاس شیرجه زدم اما دیر رسیده بودم استاد اومده بود
به حامد نگاه کردم برخلاف همه که سرشونو آورده بودن بالا خودشو با یه دفتر مشغول کرد خوب میتونستم حس کنم این رفتارش از عمده دست خودم نبود دلم میخواست حالشو بگیرم سر به سرش بزارم اما هیچ واکنشی از طرف اون نمیدیدم وبا این آرامشش منو بیشتر به خودش جذب میکرد

*****

قرار شد بریم شمال ومن هنوز نمیدونستم حامد هم میاد نه از الهه پرسیدم گفت هنوز بهمون خبر نداده
خودمو که نمیتونستم گول بزنم دلم میخواست باشه اسم این حس چی بود نمیدونم فقط دلم میخواست باشه ومن اذیتش کنم و یه جوری برتری خودمو بهش ثابت کنم حالا یا با زبون یا تو عمل..
سعی کردم صبح زود بیدار شم که به خودم حسابی برسم یه مانتوی فیروزه ای که تا دو وجب بالای زانوم بود با یه جین یخی برداشتم و همراهش یه روسری سفید انداختم وبا کیف سفیدم ستش کردم یه سری لباس هم توی یه ساک کوچولو ریختم و تنقلاتی که از شب قبل خریده بودم وبرداشتم و زنگ زدم به آژانس اینطوری که معلوم بود همه اومده بودن ومن آخرین نفر بودم. از ماشین که پیاده شدم با چشم دنبال حامد یا حداقل ماشینش گشتم که با یه چهره غریبه مواجه شدم بچه ها برام دست تکون دادن
رفتم پیششون و در گوش نیوشا پرسیدم این کیه که گفت دختر خاله حامده
از زمانی که دیده بودمش فکرمو به خودش مشغول کرده بود وجالب این بود که هر بار با سوژه ای جدید و احتمالا داغ...
واقعا دختر خالش بود یا چیزی فراتر از اون؟؟؟
دور از ادب بود که بهش سلام نکنم رفتم جلو خیلی سرد باهاش سلام واحوال پرسی کردم ولی اون برعکس من اول دستمو به گرمی فشار داد وبعدش گونمو بوسید
ای مار خوش خط وخال حامد رو هم همینطوری رامش کردی دیگه نمیدونم چرا حس میکردم نقشه هامو بهم میریزه حس خوبی با دیدنش بهم دست نداد...
در حالی که با یه اخم عمیق به ماشین یکی از پسرا تکیه داده بودم حامد رو دیدم یه تیپ کاملا اسپرت شلوار گرم کن سورمه ای و کفش سفید اولین جمله ای که با دیدنش تو ذهنم نقش بست
گونی هم بپوشی بت میاد بی شرفت
خوب حالا چرا فحش میدی؟
عادت ما ایرانیاست دیگه
مثل همیشه از حرفای خودم خندم گرفت ولی اینبار دستمو جلوی دهنم گرفته بودم که خندم مشخص نشه ولی خوب حالت صورتم خودش گویای همه چیز بود
اصلا دوست نداشتم مرتضی وپاشا هم باشن مرتضی رو دیدم ولی پاشا انگار نبود
وقتش شده بود که هر کدوم سوار بشیم الهه بدون اینکه کسی چیزی بگه رفت سمت ماشین سعید و دنبالش نیوشا و سارینا هم رفتن
موندیم ، من و سمانه و بهناز والبته دختر خاله حامد
حامد اومد جلو وبدون اینکه بهم نگاه کنه سلام داد
حامد_لطفا شماها بیاید تو ماشین من چون تمنا هستش توی ماشین دیگه ای جاتون نمیشه
پس اسمش تمنا بود ......جاتون نمیشه یعنی اینکه توی ماشین یکی دیگه نمیتونه جلو بشینه حرصم گرفته بود بی اونکه براش دلیلی داشته باشم شاید حسادت بود از همون حسادت های زنانه ولی منکه حسی نسبت به حامد نداشتم همینقدر میدونستم که هنوزم دلم میخواد روشو به خاطر اون شب کم کنم و بهش نشون بدم داشتن قدرت نشونه برتری نیست
صبحونه خورده بودم امام بازم دلم میخواست بخورم یعنی بوی خیار هایی که توی کیفم بود بدجوری مستم کرده بود لقمه هایی که گرفته بودم و از کیفم بیرون آوردم و به سمانه وبهناز دادم و و دوتای دیگه هم به تمنا.
به حامد نگاه کردم با چه لذتی میخورد فکر کنم صبحونه نخورده بود
چقدر تمیز میخورد ما که راحت نشسته بودیم ورانندگی نمیکردیم و یه جورایی حواسمون به لقممون بود ؛ هر دقیقه از یه جاش یا گوجه یا خیار میزد بیرون ولی حامد در کمال ارامش میخورد در حالی که مشخص بود کلی گرسنشه لقمه ها که تموم شد دست کردم و بقیه خوردنی ها رو بیرون اوردم
تمنا_هو و و و و و دختر چه خبره لااقل میزاشتی این بره تو معدمون
میخواستم بش بگم کسی مجبورت نکرده تو نخور ولی به خاطر حامد سکوت کردم و در جواب حرفش به یه لبخند اکتفا کردم
برخلاف من که ساکت بودم سمانه وبهناز زودی با تمنا جور شدن وباهاش گرم گفته بودن اخلاقش خوب بود خوش زبون ومهربون بود و...خیلی صفت های خوبی که بعد ها فهمیدم ولی بازم نمیتونستم نسبت بش احساس خوبی داشته باشم

*******

کم کم دیگه داشت حوصلم سر میرفت به سمانه بهناز نگاه کردم خوابشون برده بود تمنا هم همینطور این حامد بی ذوق هم که نه آهنگی نه رادویی ...هیــــــــچ
کلافه شده بودم m4و هندزفری رو بیرون آوردم و چند تاآهنگ توپ گذاشتم وچشامو بستم بعد از چند لحظه ای دوباره چشامو باز کردم که دیدم حامد داره از تو ایینه نگاه میکنه ذوق مرگ شدم ولی خودمونباختم تو چشماش زل زدم دیدم انگار نه انگار از روی نمیره هندزفری رو از تو گوشم در اوردم و با یه حالت طلبکارنه پرسیدم
_مشکلی پیش اومده
حامد_بله
_چی اونوقت
حامد_صدای آهنگت عصبیم کرده صداتم زدم ولی خوب...
لعنتی
_الان باید چیکار کنم آهنگمم گوش نکنم؟
حامد_چرا ولی اگه صداش کمتر باشه نه من اذیت میشم نه شما گوشت آسیب میبینه
برام جالب بود که "تو" خطابم نمیکنه
بی اهمیت به حرفش دوباره هندزفری رو گذاشتم توی گوشم میخواستم حرصشو در بیارم ویه کاری کنم که دوباره بگه کمش کن ولی دریغ از یه کلمه حرف ویا حتی نیم نگاهی
سعی کردم بخوابم تازه داشت چشمام گرم میشد که حس کردم از سرعت ماشین کم شده وداره میره تو خاکی
_برای چی ایستادیم؟
حامد_من نمیدونم سعید اونجا پارک کرده
سعید...چه زود با همه جور شده بود
پیاده شد و رفت پیش بقیه و بعد از چند دقیقه ای که صحبت کردن اومد سمت ماشین به ماشین های جلویی، که یکیش مال سعید واون یکی هم مال سامان یکی دیگه از پسرا بود نگاه کردم نیوشا والهه وسارینا پیاده شده بودن و پسرا هم داشتن از توی صندوق یه چیزایی رو بیرون می آوردن
حامد_دخترا رو بیدار کن
چه پروهه انگار من نوکرشم بی توجه به حرفش دستمو زدم زیر چونم و به بیرون خیره شدم وقتی دید به حرفش اهمیت نمیدم در جلو رو باز کردو تمنا رو بیدار کرد وبهش گفت بقیه رو هم بیدار کنه وپیاده شن
تمنا جّان و کوفت همچین تحویلیش میگیره انگار چی هست
با دلخوری از ماشین پیاده شدم و رفتم روی زیر اندازی که تازه پهن کرده بودن نشستم تموم تنم درد میرد دلم میخواست دراز بکشم ولی مانتوم خیلی کوتاه بود و نمیشد ...جمع خیلی خودمونی نبود
به مرتضی نگاه کردم که دربه در دنبال چاقو میگشت تاهندونه قاچ کنه در گوش بهناز گفتم
_بارو بندیل جمع کردن پسرا بهتر از این نمیشه دوتا هندونه به این گندگی آوردن اونوقت فکر نکردن اینو با چی میخوان قاچ کنن جمعیا اسکول تشریف دارن
تمنا_همین که به عقلشون رسیده هندونه بخرن خودش کلیه
یعنی انقد بلند حرف زدم؟سعی کردم حدااقل حفظ ظاهر کنم
_اوهوم....اره واقعا
سامان بلند شد یه سنگ تیز پیدا کردو دوتا هندونه رو زد بهش و شکوندش وگذاشتتش وسط
سامان_هر کی دلش پاکه بسم الله
پسرا که عین نخورده ها ریختن روش وهر کدوم یه تیکه برداشتن
بلا استثنا داشتن میخوردن اونم با وضعی که از دهنشون آب هندونه ریخته بود و داشت چیکه میکرد رو لباسشون ....حتی حامد!!!!!!
تمنا_دخترا بیاین بردارین با این اوصاف تو این چند روز ما همگی از گشنگی تلف میشیم با قوم مغول اومدیم سفرو خبر نداریم
خودش بلند شد ویه قاچ که چه عرض کنم چه تیکه برداشت وگذاشت تو دهنش آب هندونه ریخت روی شال ومانتوش به لباساش نگاه کرد وزد زیر خنده
تمنا_فدا سرم بچه ها بیخیال کلاس ملاس حمله کنین درست عین این نخورده ها
کلمه آخری و اهسته تر گفت ویه چشمک نثار هممون کرد خیلی شر وشیطون بود و زود با همه گرم میگرفت براشم مهم نبود که طرف مقابلش چه جور عکس العملی از خودش نشون میده اون خوب بود بی اونکه منتظر واکنش این رفتارش باشه
بعد از اینکه سر وصورتمون رو شستیم دوباره راه افتادیم بقیه راه رو دیگه دخترا نخوابیدن تمنا حرف میزد واونا هم میخندیدن حتی وقتی میرفتیم توی تونل تمنا شروع میکرد به جبغ زدن وبقیه رو هم تشویق میکرد که جیغ بزنن منم دوست داشتم جیغ زنم بخندم باهاشون صحبت کنم ولی بازم این حسادت لعنتی نمیزاشت سمانه وبهناز هم انقدر مشغول شده بودن که دیگه کاری به من نداشته باشن حامد هم ساکت بود فقط بعضی اوقات از حرفا وکارای تمنا میخندید خنده ای که جذابیت چهرش رو دوچندان میکرد


********

به محض اینکه رسیدیم خودمو پرت کردم تو اتاقی که قرار بود برای دخترا باشه اندازه همه تخت نبود ولی توی کمد چند دست دشک و پتو بود لباسامو عوض کردم و ولو شدم رو تخت
و دیگه چیزی نفهمیدم...
نمیدونم ساعت چند بود ولی هنوز روز بود اینو از نوری که پشت پلکامو اذیت میکردم فهمیدم کش وقوسی به بدنم دادم واطرافم رو نگاه کردم همه خواب بودن ولی یکی کم بود
"تمنا"
موهای نامرتبم رو پشت سرم جمع کردم و یه مانتو روی تی شرتم انداختم و با نوک پا از اتاق خارج شدم سوئیت جمع وجوری بود ولی خوبیش این بود که خیلی با دریا فاصله نداشت
نمیدونستم بچه ها برای نهار چی آماده کردن برای همین اول از همه توی آشپزخونه سرک کشیدم مثل اینکه پیتزا گرفته بودن وتقریبا آشپزخونه رو هم به گند کشیده بودن در یخچال رو باز کردم سهمیه من اونجا بود آوردمش بیرون و یه تیکه گذاشتم توی دهنم مزه خوبی نداشت...بیخیالش شدم و دنبال چایی خشک گشتم که آخرشم چیزی نصیبم نشد دوباره برگشتم توی اتاق و از توی کیفم قهوه برداشتم خواستم زیپ کیفمو ببندم که چشمم خورد به شنل بافتی که از ترس سرمای شمال آورده بودم سرمو برگردوندم و به پنجره نگاه کردم میشد کمی دریا رو دید لبخندی زدم وشنلمو برداشتم و بعد از اینکه یه قهوه داغ والبته فوق العاده تلخ درست کردم رفتم بیرون هوا سرد بود و گرمی لیوان قهوه تو دستم بهم آرامش میداد شنلم رو روی دوشم تنظیم کردم و با چشمایی که اگه ردشون رو میگرفتی فقط وفقط به دریای آبی نه چندان آرومی میرسیدی، قدم بر داشتم وقتی به دریا نزدیک شدم خم شدمو کفشامو در آوردم راه رفتن روی شن ها لذت خاصی داشت به آسمون نگاه کردم به خورشیدی که بود ولی گرماش نصیب دریا و آدم ها نمیشد تا چشم کار میکرد آب بود و این همه وسعت منو به وجد آورده بود یادم نمیاد اخرین باری که دریا رو دیده بودم که بود همینقدر میدونم که عاشق دریا بودم
دریا این دختر تنها
در هجوم باد های موج افکن آشوب ساز
شانه میزنی پریشانی ساحل
کام میگیرد از تو مرغک دریایی
وباز هم نفس نفس میزنی بی حاصل
دریا
غروبت رنگ دارد رنگی به وسعت خدا
ای دختر زیبا ای بی انتها دریا
نگاهمو از موجه گرفتم به به ساحل نگاه کردم ....کمی اون طرف از تر از من تمنا ایستاده بود وداشت با یه لبخند عمیق بهم نگاه میکرد
تمنا_میشه یه بار دیگه اون چیزی رو که داشتی زمزمه میکردی بخونی؟
با گیجی بهش نگاه کردم
تمنا_نمیدونم این شعر قشنگ بود یا احساس تو فوق العاده است
دستشو گذاشت روی شونمو وادارم کرد بشینم وبعدش دستامو تو دستای گرمش گرفت به دریا نگاه کرد
تمنا_میدونی بعضیا بدن ولی میخوان خوب باشن میخوان خودشو خوب جلوه بدن ولی نمیتونن آخرش یه جاش میلنگه هرچقدرم چرتکه میندازن نمیشه که نمیشه میدونی چرا؟ چون از بیخ خرابه از ریشه بد بالا اومده ...عده ای هم خوبن ولی میخوان بد باشن ته این قصه هم همین میشه خوبیشون خودشو نشون میده حتی اگه بدترین رفتارها رو هم داشته باشن بازم چشمای مهربونشون پاکی رو بیداد میکنه
نمیگم خوب باش الیسار نمیگم این نقاب رو از چهرت بردار فقط بدون یه روزی یکی راز دلتو از چشمات میفهمه یکی که دلت رو میسپاری بهش بی چون وچرا اون موقع اگه خواستی این نقاب رو بردار برای کسی که از نگاهت پی به درونت برد برش دار برای کسی که معنی سکوت رو فهمید ...برای کسی که ندیده درداتو حس کرد برای کسی که لمس روحت از جمست براش مقدس تره...(خدا نصیب کنه)
برای اون خودت باش خود خود خودت الیسارمهربون وخوش قلب
با بهت به قدم هاش وجای پایی که روی شن ها میزاشت نگاه کردم درحالی که غوطه ور شده بودم تو حرفایی که در جوابشون نمیدونستم چی بگم

n@st@r@n-gh آنلاین نیست. گزارش پست خلاف  

نمیدونم چقدر گذشته بود اما غروب خورشید منو به خودم آورد غروب خیلی قشنگی بود مخصوصا اون لحظه ای که خورشید توی دریا گم میشد.دریا اونقدر بزرگ بود که خورشید رو هم توی دلش جا داد کاش میتونستم بزرگ باشم کاش میشد آرین رو ببخشم کاش بیخیال لج و لجبازی با حامد میشدم.....حامد واژه ای که باهاش بیگانه بودم در کنارش بودم وفرسنگ ها ازش فاصله داشتم...
صدای پایی پشت سرم وادارم کرد به عقب نگاه کنم سامان وبهناز وسارینا وتمنا وسمانه داشتن می اومدن در حالی که دست چند تاشون تکه چوب بودوسعید والهه هم پشت سرشون بودن
به تمنا نگاهی انداختم یه جا بند نمیشد و با همه صحبت میکرد و باعث میشد خنده روی لباشون گل کنه
اگه واقعا حامد تمنا رو دوست داشت حق داشت ...تمنا لایق دوست داشته شدن بودن قلب پاک وصادقش لایق نگهداری عشق بود .....ولی حامد....اون چی اونم مثل تمنا بود؟ عجیب بود برام که با اینکه حتی یک ذره از حامد شناخت نداشتم اجازه داده بودم توی افکار روزانم رژه بره و جایی برای خودش توی افکارم باز کنه
بهناز_اگر دیدی جوانی بر درختی.درختم که نیست آهان برتخته سنگی تکیه کرده......
_واقعا نمیدونم چی توی خودت دیدی که با این صدا آواز سر میدی
بهناز_چشه مگه
-چش نیست گوشه
_این چوبا برای چیه
سارینا_هیچی عزیزیم میخوایم میل کنیم دوست داری؟
_نه مرسی خودت بخور
سمانه_خوب میخوایم آتیش روشن کنیم
تمنا_حامدو آقا مرتضی هم رفتن ماهی بخرن
با شوق کف دستامو بهم زدم و جیغ خفیفی از خوشحالی کشیدم
_من عاشق آتیشم اونم کنار دریا
سامان_آره توی این هوای سرد خیلی میچسبه
بهناز با اشاره به الهه وسعید_مخصوصا اگه هوا دونفره هم باشه
به سعید والهه نگاهی کردم سراشون تقریبا یکی شده بود وصدای خنده هاشون با موج ها منظره قشنگ عاشقانه رو ساخته بود
به یاد تنهایی خودم آهی کشیدم و با دستام که از سرما بی حس وکرخت شده بود چوب ها رو از بچه ها گرفتم وسعی کردم یه چاله کوچولو درست کنم
سامان از توی جیبش فندک رو بیرون آورد و و باهاش یکی از چوب ها رو روشن کرد و گذاشتش روی بقیه چوب ها شعلش زیاد نبود اما گرمای لذت بخشی داشت ،داشت کم کم جون میگرفت دستمو بالاش گرفته بودم و به شعله کشیدنش نگاه میکردم توی همین حین حامد ومرتضی هم با کیسه ای که توش ماهی بود بهمون ملحق شدن
حامد از همون کیسه چند تا سیخ بیرون آورد وماهی ها رو که خیلی هم بزرگ نبودن با دقت سر سیخ زد و یه دونشو گرفت روی آتیش
داشتم با دقت بهش نگاه میکردم .بدون اینکه سرشو بیاره بالا
حامد_میخوای امتحان کنی؟
_هنوز نپخته که
در حالی که یه لبخند محو روی لباش بود و ظاهرا سعی در پنهون کردنش هم نداشت
حامد_منظورم کباب کردنه دوست داری کباب کنی؟
_آهااان خوب بدم نمیاد
سیخ رو داد دستم و منم گرفتمش توی آتیش
حامد_اینطوری میسوزه دختر بالاتر بگیرش
کاری رو که گفت کردم ومدام چشمم به دستش بود که اگه اشتباهی کردم بدون اینکه خودش بهم بگه سریع درستش کنم کباب کردن یه ماهی روی آتیش همچین کارشاقی نبود ولی من دست پامو گم میکردم وقتی حضور حامد رو کنارم حس میکردم دقیقا از چیش واهمه داشتم نمیدونم همینقدر میدونم که یه جذبه خاص داشت با همه میجوشید و در عین حال کمی جدی بود کم میخندید و به کسی رو نمیداد با اینکه مهربون بود یعنی ظاهرا بود شاید من دلم میخواست که باشه شاید دوست داشتم اونطوری که دلم میخواد تصورش کنم
حامد_حواست کجاست جزغاله شد
به ماهی توی دستم نگاه کردم یه طرفش کاملا سوخته بود از دستم گرفتش و اون قسمتش رو با چاقو جدا کرد خیلی خجالت کشیدم گفتم حالا لابد تو دلش میگه چه بی عرضست با شرم بهش نگاه کردم زل زد توی چشمام و با یه لبخندی ولحنی که اعتماد توش هویدا بود
حامد_منم اولین باری که میخواستم ماهی کباب کنم سوزوندمش تازه علاوه بر ماهی دستم هم سوخت اولش مثل حالای تو شدم میدونم الان از خودت عصبانی هستی که چرا نتونستی کار به این سادگی رو درست انجام بدی ولی ناراحت نباش ممکنه برای همه همه پیش بیاد
حامدبا خنده_دیگه ماهی گیر خودت نمیاد باید با حسرت بهمون نگاه کنی و با گشنه پلو سیر بشی
الیسار_هیچ چیز مثل احساس ادمو سیر نمیکنه
از حرفم یکه خورد همونطوری که خودم...
حامد_این جمله از کی بود
الیسار_ارسطو
حامد_بهش اعتقاد داری؟
الیسار_به ارسطو؟
خندش بیشتر شد
حامد_نه به این جمله
الیسار_دارم
حامد_به عشق چی؟
الیسار_نمیدونم
حامد_پس چرا زنده ای؟
الیسار_......
حامد_این دنیا باعشق ساخته شده با عشقی که خدا نسبت به ذره ذره موجودات این عالم داشته مثل همون بومی که تو درونش آثارزیادی خلق میکنی وبعدش به هنرت عشق می ورزی حالا چطور میگی به عشق اعتقادی نداری؟
الیسار_نگفتم ندارم
حامد_اینکه تردید به دلت راه پیدا کنه اونم درباره چنین موضوعی که جزئی از مقدسات هست چی رو ثابت میکنه؟
الیسار_مقدسات؟
پوزخندی زدمو سرمو برگردوندم
حامد_شما به مقدس بودن عشق شک داری؟
حامد_اصلا عشق رو تو چی معنی میکنی؟
حتی تاحالا بهش فکر نکرده بودم روم نشد بگم به خاطر همین سکوت کردم چند دقیقه بعد گوشی حامد زنگ خورد و سیخ رو داد دستم
حامد_ایندفه حواست باشه که من یکی با احساس سیر نمیشم سهممو میخوام
از اون ادم چنین رفتاری بعید بود چون کمتر ازش شوخ طبعی رو دیده بودم نیشم تا آخرین حد ممکن گشاد شد
گوشامو تیز کردم
حامد_سلام خانوم
_.......
حامد_فدات شم تو خوبی؟کی بر میگردی
_.........
حامد_حالا چند تا
_ ......
حامد_رو جفت چشام
_.....
حامد_حتمافقط چه...
ازم دور شده بود دیگه صداشو نمیشنیدم یعنی این کی بود؟؟دوست دخترش ؟ نامزدش؟ پس تمنا چی؟
باید سر در می آوردم
***************
 


 

 

 

 



 





 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 83
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 96
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 286
  • بازدید ماه : 286
  • بازدید سال : 14,704
  • بازدید کلی : 371,442
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس