loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 1414 پنجشنبه 25 مهر 1392 نظرات (0)

داشت در کمد رو می بست که صدای گرفته اردلان رو شنید:
- تصمیمت رو گرفتی شهراد؟!!
در کمد رو قفل کرد و بر گشت ... ساک وسایلش رو ول کرد روی زمین. صورت اردلان رو گرفت بین دستاش و گفت:
- نفس من! باور کن اگه کاری می کنم برای جفتمونه ...
اردلان لب ورچید و گفت:
- اگه اون مرتیکه تو رو بر بزنه برای خودش من چه خاکی تو سرم بریزم؟!! من بدون تو می میرم شهراد ...
شهراد کشیدش توی بغلش ... صدای قلب هر دوشون به وضوح حس می شد ... گفت:
- حرف از مردن نزن ... شهرادت بمیره!
اردلان آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بری دیگه نمی یای؟!
شهراد آهی کشید، عقب رفت، ساکش رو برداشت و گفت:
- فقط خونه م عوض می شه اردی، همین! می دونی که دیگه زندگی کردن توی اون خونه برام سخت شده بود، وسایلم رو جمع کردم. می رم خونه جمشید خان، اما بازم هر موقع که بتونم به بچه های باشگاه سر می زنم و همینطور به تو. جمشید خان گفته هر موقع که خواستی می تونی بیای اونجا ...
اردلان با بغض گفت:
- جواب تلفنامو می دی؟!
ساکش رو انداخت روی دوشش و گفت:
- معلومه که می دم دیوونه! من تو این دنیا کیو جز تو و شمیم دارم؟!
اردلان پایین بلوزش رو کشید و گفت:
- شمیم با رفتنت کنار اومد؟
شهراد راه افتاد سمت در و گفت:
- نه! فقط گریه می کنه و به مامان و بابا التماس می کنه جلومو بگیرن! اونا هم انگار نه انگار ... دیگه وقتی خودش دید اونا براشون مهم نیست راضی شد که برم اما قول گرفته دائم بهش سر بزنم و تماس داشته باشم.
- گفتی کجا می ری؟!
- خونه مجردی ...
اردلان جلوی در ایستاد و گفت:
- شهراد ...
- جون دلم؟!
- این مرتیکه کچل خونه اش امنه؟! بلایی سرت نیارن؟!! شهراد جونم ..
شهراد لبخندی زد و گفت:
- شهراد جایی نمی خوابه که زیرش آب بره ... برو عزیز دلم. به تمرینت برس.
- تو که نباشی این لندهورا خیلی اذیتم می کنن ... می دونم!
شهراد نگاهی به دور و بر انداخت،خیلی ها سرک می کشیدن تا وداع اونا رو ببینن. شهراد با همه خداحافظی کرده بود و حالا همه دوست داشتن وداعشو با اردلان ببینن.
اخمی کرد خم شد گونه اردلان رو بوسید و گفت:
- خیلی زود توام می یای پیش من ... بهت قول می دم. من هر کاری می کنم برای راحتی جفتمونه.
اردلان با بغض سرش رو تکون داد و گفت:
- برو عشقم ... به خدا می سپارمت. شب بیدار می مونم تا زنگ بزنی ... یادت نره ها!
شهراد هم آهی کشید، مشت آرومی تو شونه اردلان زد و زمزمه کرد:
- مواظب خودت باش ..
اردلان سری تکون داد و شهراد به سرعت از پله های باشگاه بالا رفت. پرونده هیربد قرار بود برای همیشه بسته بشه ...
کل وسایلش دو تا ساک بود، جمشید خان گفته بود خودش بهش همه امکانات رو می ده پس نیاز نبود از خونه آقای شاهد چیز زیادی دنبال خودش راه بندازه. روی موتورش نشست و وسایلش رو جا ساز کرد، کلاهشو روی سرش گذاشت و راه افتاد ... ذهنش مغشوش بود و آشفته ... به خودش ایمان داشت ... به کارش ایمان داشت ... اما احساسش چی؟! سالها بود که احساسش به تاراج رفته بود ... کلمات توی ذهنش شکل گرفتن ...
-
من و این حجم سکوت
من و خاکستر بارون که نشسته رو تنم

آه کشید ... چقدر خسته بود ... نمی دونست ناراحته از این که از اون خونه خارج شده و داره ساکن یه خونه دیگه می شه یا دلخوره از دست پدر و مادری که برای بدرقه اش حتی نگاهش هم نکردن! چقدر دلش می خواست یه روز از کل این دنیا ببره ... خلاص بشه از محیطی که جز زجر و عذاب هیچی براش نداشت ...
می خوام از اینجا برم
برسم به شهری که اسممو فریاد بزنم

بعضی وقتا از این همه سکوت خسته می شد ... با این که سکوت جزئی از وجودش بود اما ازش خسته می شد و این نشون می داد که از خودش خسته شده ... اون گاهی از خودش هم خسته می شد ... این همه فشار برای یه نفر زیاد بود ... روز به روز زیر این فشار ها بیشتر احساس له شدن بهش دست می داد، اما این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود ... همیشه با خودش می گفت این زجرها اگه منو نمی کشه قوی ترم می کنه و همینطور هم میشد ... اما منتظر روزی بود که همه کارهاش تموم شده باشه و بتونه از همه چی ببره و خلاص بشه ...
یه روز از اینجا می رم دلو به جاده می زنم
من می خوام همه بدونن این تن خسته منم ...

جلوی خونه جمشید خان ایستاد. خونه توی یه محله خلوت بالا شهر بود. رفت جلو تا زنگ بزنه درو باز کنن براش، موتورش رو هم ببره تو ... از امروز قرار بود ساکن این خونه باشه. همین که زنگ رو زد کسی از پشت سر صداش کرد:
- شهراد ...
چرخید ... با دیدن داییش متعجب چشماشو گرد کرد و همزمان لبخند زد و با خوشحالی گفت:
- اِ دایی بهنام!!
رفت سمت دایی و با لبخند خواست با دایی دست بده که دست دایی بالا رفت و قبل از اینکه بتونه بفهمه قراره چی بشه چنان سیلی کوبیده شد توی صورتش که حس کرد فکش جا به جا شده. چند قدم پرت شد عقب و خورد به موتورش. چند لحظه سر به زیر همونجا تکیه به موتور داد، انگار مشاعرش از کار افتاده بود! دستش رو روی گونه اش گذاشت و با بهت سرش رو بالا آورد و به داییش خیره شد ...

 

********دایی یه قدم جلو اومد و گفت:
- خیلی هرزه ای شهراد!!! خیلی ... تا امروز اگه پشتت بودم برای اینکه فکرشم نمی کردم یه کلمه از حرفایی که پشت سرت زر زر می کنن حقیقت داشته باشه. مار تو آستینمون پرورش می دادیم ...
شهراد سریع خودش رو جمع و جور کرد با چشمای گرد شده گفت:
- چی می گی دایی؟! من ... مگه من چی کار ...
دایی به سرعت جلو اومد و سیلی دوم رو محکمتر کوبید توی صورتش به طوری که شهراد افتاد وسط کوچه ... بدنش درد گرفت ، صورتش داغون شده بود، اما براش مهم نبود. صورتش رو چرخوند سمت دایی، دایی ایستاده بود بالای سرش، قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه دایی گفت:
- اومدم با دستای خودم بکشمت! حکمت اعدامه ... اعدام! لعنتی من دایی تو بودم! من که همه جوره هواتو داشتم. این بود مزد من؟!!!
چیزی مثل بغض به گلوش فشار می آورد و راه نفسش رو بسته بود ... خون از کنار لبش جاری شده بود. اما توجهی نکرد ... همونطور که روی زمین افتاده بود روی یکی از دستاش کمی بلند شد و گفت:
- دایی مگه چی شده؟!!! خوب بگین من چی کار کردم؟!!!
دایی با لگد کوبید تخت سینه شهراد که قیافه اش از درد در هم شد و کامل افتاد روی زمین. صدای داد و هوار دایی چند نفر رو از توی خونه هاشون کشیده بود بیرون ولی کسی دخالت نمی کرد ... طبیعی بود! اینجا جهانی بود که هر شب توی گوشه گوشه اش آدمها از گرسنگی گوشه خیابون جون می دادن و کسی توجهی نمی کرد ... مزاحم زن و دخترا می شدن و کسی دخالتی نمی کرد ... هر کس سرش به زندگی خودش بود و انگار اصلا میلی نداشت بفهمه چی می گذره تو زندگی خونه بغلیش! مرد که مرد!!! یادشون رفته بود بنی آدم اعضای یکدیگرند ... همه فراموش کرده بودن ... فراموش کرده بودن که راحت باشن و راحتی می شد همین که شهراد کتک بخوره و کسی برای کمک کردن بهش پا جلو نذاره ... شهراد می تونست خودش از خودش دفاع بکنه، اما تو روی دایی ایستادن کار اون نبود! بلد نبود!
- چی کار کردی؟!! پسره کثیف!!! چرا به من نگفتی همه حرفا حقیقته؟!!! چرا؟!!!! پارتنرت رو هم رفتم دیدم آشغال! حالا اون بیماره ... تو چه مرگت بود؟!! اگه از لحاظ روحی مشکل داشتی چرا زودتر دردتو نگفتی تا درمونت کنم؟!!! این همه سال خواهرم داره دق می کنه از دستت و من بازم پشت تو بودم ... چه می دونستم؟! چه می دونستم ...
اون چیز لعنتی که توی گلوش گیر افتاده بود داشت بدجور به چشمای فشار می آورد، اما سعی کرد قورتش بده، فقط صورتش رو بین دستاش پنهان کرد و نالید:
- دایی!!!
دایی که خودش هم شرایط روحی داغونی داشت، یه دفعه دیوونه شد، در حالی که عربده می کشید افتاد روی شهراد و شروع کرد به مشت زدن. در خونه جمشید خان چند دقیقه بود که باز شده بود، وقتی دیدن کسی نیومد تو و از طرفی صدای داد رو شنیدن جمشید جلوی در اومد و همین که کتک کاری مردی رو با شهراد دید سریع توی خونه برگشت و دو سه تا از مردایی که توی خونه اش کار می کردن و حسابی هیکل درشت بودن رو فرستاد بیرون تا شهراد رو از اون مرد جدا کنن و سالم بیارن تو ... مردا به سرعت از خونه زدن بیرون و جسم خونین و مالین شهراد رو از زیر دست دایی بیرون کشیدن ... دایی هنوزم داشت عربده می کشید و خون گریه می کرد. زار می زد و مشت می کوبید ... قیافه شهراد از زور درد مچاله شده بود ... اما نه از درد جسم .. از درد روح ... با این همه کتکی که خورده بود طاقت ناراحتی و اشک های دایی رو نداشت. مردها زیر بازوی شهراد رو گرفتن و یکیشون جلوی دایی ایستاد ... دایی خواست باز هجوم ببره سمت شهراد که مرد کوبید توی تخته سینه اش و با خشم بهش خیره شد ... دایی عربده کشید:
- برو هرزه! برو ... فراموش کن دایی بهنامی هم داری ... من بیچاره به بابات رو زدم تا گذاشت تو اون خونه زندگی کنی ... برو که نشون دادی لیاقتت به قول عموت زندگی کردن مثل سگه! برو و دیگه هیچ وقت برنگرد ... برو بمیر!!!
شهراد دوست داشت عربده بکشه! قلبش می سوخت. اما بازم جلوی خودش رو گرفت، که اگه نمی گرفت که شهراد نبود ... زل زد توی چشمای خونین دایی، لبخندی زد و گفت:
- باشه دایی ... باشه! توام برو ...
دایی خواست دوباره بپره به سمتش که مرد دیگه جلوش رو گرفت و اون دو نفر دیگه هم شهراد رو همراه با وسایلش بردن تو ...جمشید جلوی در ایستاده و منتظرش بود ... با دیدنش سریع جلو اومد و از بین دستای اون مردا کشیدش بیرون و زل زد توی صورتش ... با افسوس سرش رو تکون داد و گفت:
- ببین چی کار کرده بی شرف!!! شهراد می شناختیش؟ کی بود اون مرد؟!! چی کارت داشت؟! بگم بچه ها لهش کنن؟!!
شهراد دستش رو بالا آورد ... نمی تونست حرف بزنه لبش بدجور می سوخت ... اون چیز گرد و قلمبه هم هنوز توی گلوش جا خوش کرده بود. فقط اشاره کرد که مهم نیست داشت از حال می رفت ... با اشاره جمشید خان دو تا از مردها زیر بازوش رو گرفتن و کشیدنش تو ... جمشید سریع داد کشید:
- سارا!!! اون جعبه کمک های اولیه رو بردار بیار ...
شهراد رو نشوندن روی مبل ... تکیه داد و چشماش رو بست. صدای اطرافیانش رو می شنید اما نمی خواست بشنوه:
- بهتر نیست دکتر خبر کنین؟
- زخم لبش به نظر خیلی عمیقه!
- پیشونی و پای چشمش هم داغونه ...
- یارو خیلی بد مشت می زد بهش ...
داد جمشید بلند شد:
- د حرف نزنین ! صورت این پسر خیلی ارزش داره .. یه خط بهش بیفته اون مرتیکه رو از روی کره زمین حذف می کنم!!! سارا ...
- بله آقا ...
- بده من این جعبه رو سریع زنگ بزن دکتر بیاد ...
شهراد دیگه نشنید ... نمی خواست بشنوه ... چقدر دلش حمایت پدرش رو می خواست ... لعنتی این پدر چی داشت که دلگرمی همه بچه ها به اون بود؟!! چرا شهراد اینقدر بدون اون احساس نا امنی می کرد؟!!!
- اگه من یه تیکه از وجودتم اگه تو خدای دنیای منی
چرا با هر چی می خوای دشمنم؟
چرا با هر چی می خوام دشمنی؟
دکتر اومد و رفت ... زخما همه سطحی بودن و تا چند روز آینده همه شون خوب می شدن. فقط چند تا پماد نوشت براش و چند تا هم قرص مسکن ... شهراد مونده بود با درد قلبش چی کار کنه! بدجور اذیتش می کرد ... بدجور ... فکر نمی کرد روزی یه چنین جریانی تا این حد براش آزاردهنده باشه ... بعد از رفتن دکتر جمشید خان پیشش اومد و گفت:
- تو خیلی قوی و محکمی شهراد! بیشتر ازت خوشم اومد! فعلا برو استراحت کن ... یکی از اتاقای بالا رو برات در نظر گرفتم. برو استراحت کن تا خوب بشی ... بعدش برنامه مون رو با هم مرور می کنیم ...
شهراد سری تکون داد و از جا بلند شد ... چشمش می سوخت و تورم پلکش رو به خوبی حس می کرد. همینطور لب و گونه اش رو ... اما براش مهم نبود ... شل می زد اما بازم مهم نبود. ترجیح می داد صورتش له بشه اما اینقدر به خاطرش سرکوفت نشنوه و اذیت نشه. کمک کسی رو قبول نکرد و به سختی از پله ها بالا رفت. وسط پله ها ایستاد و گفت:
- اتاق من کدومه؟!!
جمشید به دختر کنارش اشاره کرد و همین که دختر خواست بیاد به سمتش شهراد دستش رو بالا آورد و گفت:
- لازم نیست ... فقط بگین اتاق من کدومه!
جمشید لبخندی زد و گفت:
- در اول ... سمت راست ...
سری تکون داد و به سختی بقیه پله ها رو بالا رفت. تنها حامیش رو هم از دست داده بود ... دیگه خودش بود و خودش و ... و خدای خودش ...

************

چند روزی گذشته بود، زخمای صورت شهرادحسابی بهتر شده بودن و حالا می تونست به کاراش برسه. جمشید تا همین جا هم زیادی باهاش مدارا کرده بود. حس می کرد خیلی هم توی اون خونه دستاش باز نیست و این آزارش می داد. بدترین چیزی که اونجا بود وجود دوربین های مدار بسته بود! باهاشون غریبه نبود و خوب می دونست جلوی دوربین باید چه جور آدمی باشه، ولی مگه چقدر فرصت داشت؟! باید خیلی سریع کاری رو که می خواست انجام می داد. یکی از چیزایی که با خودش از خونه آورده بود لب تابش بود. وقتایی که بیکار بود توی اتاق می نشست و مشغول سیگار کشیدن می شد، لب تابش هم آهنگای مورد علاقه اش رو پخش می کردن و سعی می کرد فکرش رو متمرکز کنه روی کارش. اگه به اینجا رسیده بود به خاطر دو چیز بود! هوش و ذکاوتش و خونسردیش ... لب تاب رو روشن کرد، یه موسیقی بی کلام گذاشت، پاکت کاپتان بلک رو از کنار بالشش برداشت و یه نخ گذاشت کنار لبش، با فندک روشن کرد و طعم گسش رو بلعید ... نگاهش دور تا دور اتاق چرخ خورد. یه اتاق بیست متری، با یه تخت خواب یه نفره چوبی، که چسبونده بودش به دیوار ، دیوار روبروی در ، شوفاژ هم دقیقا بغل تختش بود و جاشو حسابی گرم و نرم می کرد. به دیوار اون طرفیش یه دروار چسبونده شده بود که روش یه آینه مستطیلی نه چندان بزرگ قرار داشت. آینه ... آینه ... آینه! هر جا که می رفت آینه بهش دهن کجی می کرد ... چرا نمی فهمیدن اون از دیدن خودش بیزاره؟ اون از چهره اش متنفره؟ چرا ؟ پک محکمی به سیگارش زد ... صدای سنفونی های موتزارت ، دود و سیگار و یه ذهن آشفته ... کلمات تو ذهنش ردیف می شدن :
- خمیازه های کش دار سیگار پشت سیگار
شب گوشه ای به ناچار سیگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب جان کندنش غریزیست
لعنت به این خود آزار سیگار پشت سیگار

دستش رو روی پیشونیش کشید ، عرق کرده بود ، اتاق غرق تاریکی بود و دود ، تنها نور نور دیوار کوب کم نور بالای تختش بود. دست به سینه مچاله شد روی تخت ، موسیقی اوج می گرفت و بالا می رفت و بعد آروم آروم فرود می یومد. عین معتادی که خمار افیون نرسیده به بدنش باشه در هم پیچیده بود و چرخ یم خورد. انگار درد داشت ... درد داشت! اما درد روح ...
پای چپ جهان را با اره ای بریدند
چپ پاچه های شلوار سیگار پشت سیگار
در انجماد یک تخت این لاشه منفجر شد
پاشیده شد به دیوار سیگار پشت سیگار

نگاش چرخید سمت دیوار، هیچ پنجره ای نبود که بازش کنه و کمی هوا بفرسته توی ریه های خشک شده اش! حس خفگی داشت داغونش میکرد. روز بود و هوا روشن، اما هیچ روزنه ای برای نور نداشت. پس اتاقش شب بود و هوا تاریک! دلش پر بود، پر بود از بی عدالتی ها، از ناجوانمردی ها! از آدم نبودن بعضی آدما! از مردن وجدان ها! چرا بعضی ها انسان بودن رو فراموش کرده و وجدانشون رو کشته بودن؟ چرا؟!!
بر سنگفرش کوچه خوابیده بی سرانجام
این مرده کفن خوار سیگار پشت سیگار
مردم از این رهایی در کوچه های بن بست
انگارها نه انگار سیگار پشت سیگار

از جا بلند شد، قد علم کرد وسط اتاق، بازوهاش رو توی دستاش گرفت و قدم رو رفت. این واژه های لعنتی امشب قصد جونش رو کرده بودن. چشماش رو بست، اینقدر توی اتاق راه رفته بود که می دونست چند قدم برداره می رسه به دیوار ... نرسیده به دیوار عقب گرد می کرد و روز از نو روزی از نو ... کاش می شد بره پیش اردلان نیاز داشت با کسی حرف بزنه ... نیاز داشت به منفجر شدن ... آروم نمی شد! هر کاری می کرد آروم نمی شد.
صد لنز بی ترحم در چشم شهر جوشید
وین شاعران بیکار سیگار پشت سیگار
در لابلای هر متن این صحنه تا ابد هست
مردی به حال اقرار سیگار پشت سیگار

دیگه طاقت نیاورد هوم برد سمت سوئی شرتش، یه گرمکن پاش بود و یه تی شرت، سوئی شرت رو هم پوشید و سریع از اتاق خارج شد. رفت سمت اتاق جمشید، تقه ای به در زد و بعد از شنیدن بفرمایید رفت تو ، جمشید لب تخت نشسته بود. شهراد رفت تو نفس عمیقی کشید و گفت:
- می خوام برم بیرون ...
جمشید از جا بلند شد، اومد سمت شهراد و گفت:
- چیزی شده شهراد؟
شهراد سرش رو به نشونه نفی تکون داد و گفت:
- نه میخوام برم یه سر به خواهرم بزنم ... همین ...
جمشید نفسش رو فوت کرد ، هر دو ابروش رو نشونه تفهیم بالا برد و گفت:
- مراقب خودت باش ...
شهراد سری تکون داد و با سرعت نور از اون خونه جهنمی خارج شد ... نفسش تنگ بود توی سینه اش. نفهمید چطور خودش رو به ساختمون صبا رسوند. کسی خونه نبود جز مادرش ... شمیم مدرسه بود و پدرش سر کار ... کلید نداشت پس زنگ زد ... در بی هیچ صدایی باز شد، به سرعت پله ها رو تا بالا دو تا یکی کرد. در خونه هم باز بود، کفشاشو در آورد و رفت تو، مادرش بی توجه توی آشزپخونه سرش رو گرم کرده بود، ولی شهراد از لرزش دستاش خوب می تونست به حالش پی ببره ، بی طاقت سمت مادرش رفت و بی حرف کشیدش توی بغلش. مادرش هم بی حرکت مونده بود، می خواست خودش رو کنار بکشه ولی نمی تونست ! نمی تونست ... دل تنگ این آغوش بود ! دلتنگ عطر تن پسرش ... اما چه میکرد با دلخوریش؟ شهراد سرش رو توی موهای مادرش فرو کرد و نالید:
- دارم می ترکم مامان ... دارم می ترکم ...
و بعد از مدت های دستای گرم و صمیمی مادرش دور شونه اش حلقه شد ... کل وجود شهراد لرزید ... لرزید! مادرش محکم تر پسرش رو بغل کرد و شهراد با بغض گفتم:
- یه چیزی بگو قربون صدات برم ... نیاز دارم باهام حرف بزنی ، مامان من به آرامش صدات نیاز دارم! دریغ نکن ازم! داره چهارده سال می شه که صدام نکردی!! کم نیست مامان! چهارده سال!!
شهراد حرف میزد ولی صلا توقع نداشت مادرش جوابش رو بده، بارها اینکار رو امتحان کرده بود، به دست و پای مادرش افتاده بود ولی هیچی نشنیده بود! هیچی! بعد از چند لحظه سکوت خواست کنار بکشه که صدای مادرش دیوونه اش کرد:
- شهراد جان! چه کردی با خودت مادر؟
دیگه نفهمید چی کار می کنه! مادرش رو روی دستاش بلند کرد و فقط داد کشید:
- یا علی!! نوکرتم مامان ! نوکرتم!!! صدام کردی! مامان صدام کردی ...
اشک از چشمای مادرش می چکید ، چونه شهراد هم به لرزه افتاد بود، مادرش رو روی زمین گذاشت و عین یه بچه توی بغلش گم کرد خودش رو، دست مادرش توی موهاش گره خورد و نالید:
- سخت بود شهراد سخت! هنوزم سخته ... داری می کشی منو مادر ...
شهراد دیگه طاقت نیاورد، دست مادرش رو کشید و گفت:
- بیا مامان ... بیا باهات کار دارم قربون اون چشمای مهربونت برم ...
قبل از اینکه مادرش حرفی بزنه به سمت اتاق شهراد کشیده شد و در اتاق بسته شد ... شهراد خیلی حرف ها داشت برای گفتن.

***

با صدای تقه ای به در از جا بلند شد و گفت:
- بله؟
صدای خدمتکار بود :
- غذا آوردم براتون آقا ...
چند روزی بود به خواست خودش غذاشو توی اتاق خودش می خورد. دوست نداشت سر می زبشینه و جمشید هم باهاش مخالفتی نکرده بود. از جا بلند شد، رفت سمت در و بازش کرد ... خدمتکار با لباس فرم پشت در بود. سینی رو از دستش بیرون کشید و بعد از نگاهی اجمالی به غذاهای توی سینی گفت:
- سیب زمینی هاش کو پس؟!
سفارش داده بود براش سیب زمینی آب پز شده هم بذارن. چند وقتی بود روی هیکلش کار نکرده بود و تصمیم داشت تمریناتش رو دوباره از سر بگیره به خصوص که جمشید یه سری وسیله هم براش گرفته بود که بتونه تو خونه تمرین کنه. خدمتکار بی توجه چرخید و همینطور که می رفت گفت:
- هنوز اماده نیست!
شهراد با ابروی بالا پریده رفتنش رو نگاه کرد و توی دلش غرید:
- همه تو این خونه یه تخته شون کمه ...
تازه نصف غذاش رو خورده بود که باز صدای در بلند شد، با دهن پر گفت:
- کیه؟!
هنوز درست و حسابی دهنش بسته نشده بود که در باز شد و اردلان اومد تو . از همون جلوی در شروع کرد:
- شهرادم ... عزیز دلم! الهی اردی نباشه که ببینه تو رو کتک زدن! نفسم، شهراد جونم! درد و بلات به جون اردلان ...
شهراد از جا بلند شد، خنده اش گرفته بود، در اتاق رو بست و گفت:
- کی به تو گفت آخه؟
- خبرش خیلی زود پخش شد تو باشگاه ... همه فهمیدن دایی لندهورت کتکت زده! به جون ارسلان که می خوام دنیا نباشه دوست داشتم برم داییتو بزنم له کنم! گیس روی سرش نذارم!
اینا رو که می گفت خیلی هم آروم اشکای خیالیشو از گوشه چشم پاک می کرد ... شهراد با لبخند رفت سمت اردلان، سرش رو چسبوند روی سینه اش و گفت:
- دیوونه! اون وقت باید می یومدی اینجا؟! مگه نگفتم نیا تا خبرت کنم؟!!
اردلان مشغول بازی با پایین تی شرت قرمزش شد و گفت:
- خوب دلم طاقت نیاورد! این چند روزم به زور جلوی خودمو گرفتم. باید با چشمای خودم می دیدم سالمی ... شهراد ... من طاقت ندارم ...
به اینجا که رسید بغض تو گلوش گره خورد و ساکت شد. شهراد خواست جواب بده که تقه ای به در خورد ... شهراد دست اردلان رو توی دستش محکم فشار داد و متعاقبا فشاری هم از جانب اون دریافت کرد. رو به در گفت:
- بله؟!
در اتاق باز شد و جمشید با لبخند خاص مخصوص خودش وارد شد و در اتاق رو بست. اردلان و شهراد هر دو جلوی پاش بلند شدن. جمشید با دست اشاره ای کرد و گفت:
- بشینین لطفاً ... راحت باشین ...
هر دو نشستن و کنجکاو به دهن جمشید خیره شدن. اونم خیلی منتظرشون نذاشت و با لبخند رو به اردلان گفت:
- خیلی خوش اومدی! دیدیش؟ خیالت راحت شد؟!
اردلان خجالت زده سرش رو زیر انداخت و گفت:
- بله ... مرسی که اجازه دادین بیام ببینمش.
جمشید با خنده ضربه ای سر شونه اردلان زد و گفت:
- خواهش می کنم ! اینجا خونه خودته هر وقت که خواستی می تونی بیای شهراد رو ببینی.
اردلان با شعف گفت:
- واقعاً؟!
جمشید با نگاهی برهنه و لبخندی مرموز چشمکی زد و گفت:
- واقعاً!
اردلان با ناراحتی سر به زیر شد. باید خوشحال می شد اما از نگاه جمشید اصلاً خوشش نیومد. شهراد دستش رو فشرد بهش لبخند زد. همین لبخند سر حالش آورد. جمشید خودشو روی صندلی ولو کرد و گفت:
- خوب شهراد به نظر خیلی خوب می یای ... آره؟!
شهراد نفسش رو فوت کرد، دستاشو از عقب روی تخت تکیه داد وزنش رو انداخت روی دستاش و گفت:
- بهترم ...
- هنوزم نمی خوای بگی اون مرتیکه کی بود که به قصد کشت داشت می زدت؟
جمشید بعد از اون روز دیگه در این مورد سوالی نپرسیده بود و این برای شهراد هم عجیب بود! ولی حالا باز داشت بحث رو باز می کرد. همونطور خونسرد و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و با لبخند کجش گفت:
- مهم نبود ...
- چرا شهراد مهمه! من به تو گفتم برام خیلی عزیزی ... دقیقاً حس می کنم پسر خونده منی! دوست ندارم چیزی بهت آسیب برسونه!
- شما دیگه باید خوب بدونی که امثال من تو این جامعه کم مشکل ندارن!
- می دونم ... اما اینو هم می دونم که تو خیلی وقته این کاره ای! اما از حرفای این یارو ... نمی دونم! هر کس که بود انگار تازه فهمیده تو این کاره ای ... آره؟!
شهراد پوزخند زد. اردلان مشغول تماشای در و دیوار شد. لپش رو از داخل جوید و گفت:
- درسته! می دونست اما شک داشت ... حالا مطمئن شد ....
- کی بود؟!
- داییم ...
بعد با نفرت اضافه کرد:
- پلیسه ... یه سرهنگ وظیفه شناس ...
جمشید بهت زده گفت:
- راست میگی؟!!!! پس دخلت اومده!
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- نه ... اگه می خواست دخلمو بیاره تا الان آورده بود. شانس آوردم به شدت بهم علاقه داره! برای همینم ازم گذشت. به قول خودش دیگه پسر خواهری به اسم شهراد نداره!
- اگه با مامور بریزن اینجا چی؟!
شهراد با خنده گفت:
- اولاً که غیر ممکنه! دوماً خوب بریزن! چی قراره اینجا پیدا بشه؟ چطور می تونه ثابت کنه؟! من هیچ وقت از خودم مدرکی به جا نذاشتم ...
لبخندی نشست کنج لب جمشید و گفت:
- باشه ... بیخیال اون ... بریم سر کار خودمون ...

****

شهراد صاف نشست و گفت:
- موافقم ...
- همونطور که بهت گفتم من اینجا از تو روزی سه وعده ماساژ می خوام ... بعد از اون آزادی ... تو توی این خونه زندانی نیستی ... هر جا که بخوای می تونی بری. هر کاری هم بخوای می تونی بکنی. فقط راس ساعت ماساژ های من باید اینجا باشی. آخر هفته ها از بعد از ظهر پنج شنبه تا بعد از ظهر جمعه می تونی بری پیش خونواده ت ...
شهراد سریع گفت:
- لازم نیست، زیاد نمی رم اونجا. دیگه خونواده ای در کار نیست ...
اردلان با ناراحتی گفت:
- پس من چی شهراد؟!!
شهراد دست انداخت دور شونه اردلان با لحن ه.و.س آلودی کنار گوشش زمزمه کرد:
- تو می یای پیش من ... هر وقت که بخوامت ...
اردلان اخم کرد و بی توجه به جمشید گفت:
- من اینجا نمی تونم ... خجالت می کشم. تو می یای خونه ما ...
شهراد دستش رو گذاشت روی رون پاش فشار کمی داد و گفت:
- باشه عزیزم ... هر جور تو بخوای ...
جمشید که حسابی اونا رو زیر نظر گرفته بود لبخندی زد و گفت:
- هر دو هم حسابی هاتین!
شهراد سریع صاف نشست، گویا حضور جمشید رو از یاد برده بود، لبخندی زد و گفت:
- خوب دیگه چی؟!
- از سالار شنیدم مربی رقص هم هستی ...
شهراد از درون خندید و گفت:
- ای ... یه چیزایی سرم می شه!
جمشید دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:
- برات یه کار عالی دیگه هم دارم ! چند تا شاگرد می یارم اینجا بهشون آموزش بده ... باشه؟!
- شاگرد؟!!
- آره ... دو تا دختر و دو تا پسر ... می خوام استادشون کنی ...
شهراد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوکی مشکلی نیست ... فقط نیاز به آینه قدی داریم ...
جمشید هم سری تکون داد و گفت:
- باشه می گم بچه ها جورش کنن ... آهان راستی یه چیز دیگه. بهتره با کادر این خونه هم آشنا بشی. اینجا فقط یه خدمتکار داریم که آشپزمون هم هست.
به اینجا که رسید با سر به سینی غذای نیمه خورده شهراد اشاره ای کرد و گفت:
- سارا ... تنها زنیه که تو این خونه فعالیت داره. البته ... سرش به لاک خودشه! به شدت کم حرف و منزویه و قانونمنده ... خیلی هم جدیه!
به اینجا که رسید لبخندی زد و گفت:
- یه موقع هوس نکنی سر به سرش بذاری!
شهراد با لبخند سر تکون داد و گفت:
- شما از کجا می دونین من از سر به سر گذاشتن دخترا خوشم می یاد؟!
جمشید دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- از چشمات می خونم!
شهراد توی دلش خندید و گفت :«جون عمه ت» جمشید ادامه داد:
- سه تا نگهبان هم داریم که دیدیشون ... البته اونا فقط نگهبان نیستن. من اینجا پشت ساختمون یه سری فعالیت هایی انجام می دم که بتونم به کمکش زندگیمو بگذرونم. می دونی ... یه جورایی شغل منه! پرورش سگای ولگرد و وحشی ... تربیتشون می کنم و برای نگهبانی باغ ها و خونه ها می فروشمشون. اینم امرار معاشه منه ... بهت پیشنهاد می کنم نری پشت ساختمون! چون اون سگا جز با پرورش دهنده هاشون با کسی ارتباط برقرار نمی کنن و من اصلاً دوست ندارم جسد تیکه تیکه شده ت رو ببینم ... می فهمی که ...
اردلان با ترس دست انداخت دور بازوی شهراد و جمشید با خنده گفت:
- نترس عزیزم ... اونا این طرف نمی یان. شما هم اون طرف نرین ... به وقتش خودم می برمتون اون طرف رو هم ببینین ... اما به وقتش! هرچند که می دونم اهل سرک کشیدن نیستی! یه هفته است اینجایی ولی در مورد هیچی کنجکاوی نکردی! اینه که خودم اومدم برات توضیح بدم. از این اخلاقت خیلی خوشم می یاد!! خیلی خب! بگذریم ...
بعد از این حرف از جا بلند شد و گفت:
- فعلاً به فکر کلاس رقص باش ... من می رم دیگه ... به استراحتت برس ...
شهراد سری براش تکون داد و جمشید از جا بلند شد و بعد از دست دادن با اردلان از اتاق خارج شد. اردلان سریع سر روی شونه شهراد گذاشت و گفت:
- ایش! مرتیکه هیز! شهراد جونم من می ترسم تو رو بذارم تو خونه این مرتیکه و برم ...
شهراد با خنده دستی به موهای اردلان کشید و گفت:
- نترس عزیزم ... اینطور که مشخصه من و جمشید خان هر دو فاعلیم. نه من حاضرم مفعول باشم و نه اون! پس سر و کارمون هیچ وقت با هم نمی افته ... حالا هم بهتره بری ...
اردلان با اخم گفت:
- بیرونم می کنی؟! من می خوام باهات باشم ...
- همین الان خودت گفتی اینجا نمی تونی ...
اردلان با اخم گفت:
- پس آخر هفته می یای خونه مون ...
شهراد سری تکون داد و گفت:
- حتما ...
اردلان از جا بلند شد ، خم شد آروم گونه شهراد رو بوسید و گفت:
- خیلی دوستت دارم ...
شهراد هم از جا بلند شد، تا نزدیک در اتاق همراهیش کرد و گفت:
- منم ... مواظب خودت باش ...
***
 ساسان داری چی کار می کنی؟!!
ساسان با خنده گفت:
- نمی بینی؟ دارم فیگور می گیرم!
غش غش خندیدم و گفتم:
- بیا برو مسخره! نجغله عضله آورده برای من چه فیگوری می گیره جلو آینه!
با شنیدن صدای ترق و توروق و بوی خوش اسفند از پشت سرم سریع چرخیدم و مامان رو دیدم. درحالی که زیر لب دعا می خوند اسفند ها رو می ریخت توی منقل تو دستش. با دهن باز مونده به مامان خیره موندم که یه مشت اسفند دور سر ساسان چرخوند و ریخت روی ذغال های سرخ شده ... ساسان با دیدن قیافه بهت زده من غش غش خندید و گفت:
- چته؟!! نگاش کن!! چشات دراد حسود خانوم!!
از جا پریدم و گفتم:
- مامان!!! من واقعا الان می رم چند تا پروزشگاه سر میزنم ببینم سر راهی نباشم! اون وقت که من مدال می گرفتم می آوردم تو این خونه یه دونه هل پوک برای من ریختی تو آتیش؟!! حالا برای این دردونه ات ببین چه دودی راه انداختی انگار خونه آتیش گرفته! ای خدا ... ای هوار ... داد منو از اینا بگیر خدا جونم.
داشتم عز و جز می کردم که دستای ساسان پیچیده شد دور کمرم و صداش رو شنیدم:
- خودم نوکرتم! در می یارم چشمی رو که بخواد عزیز دل منو چشم بزنه!
لب برچیدم و رو به مامان که با خنده نگامون می کرد گفتم:
- نخیر قبول نیست! من می خوام بدونم چرا یه بار برای من اسفند دود نکرده این مامان خانوم!
مامان دست به کمر شد و گفت:
- ای داد بیداد مادر! این حرفا چیه؟! توام عزیز منی ... ولی این بچه روز به روز داره ورزشکار تر می شه الان تو چشمه! نمی خوام بچه م طوریش بشه یه موقع!
غر زدم:
- من مدال می گرفتم تو چشم نبودم؟!! اصن من بابامو می خوام ...
هنوز حرف کامل از دهن من در نیومده بود که قیافه مامان و ساسان در هم شد. از حرفم پشیمون شدم اما مشکل اینجا بود که خودمم دل تنگ بودم. مامان یه قدم اومد به طرفم دست رو کشید و گفت:
- درونه سد علی ...
اینو که گفت یه دفعه بغضش ترکید. برای همه مون سخت بود ... خیلی سخت! نبود بابا استخون لای زخم بود! هیچ وقت خوب نمی شد! داشت ذره ذره جون همه مون رو می گرفت! از بس بابا خوب بود، از بس مهربون بود ... هیچ خاطره بدی نذاشت برامون. هیچی ... اینهمه خوبی حالا نبودش زجر آورد بود. جای خالیش کنار بخاری اینقدر بارز بود که همه مون سعی می کردیم به اون سمت نگاه نکنیم ... بمیرم آخه بابا سرمایی بود! از اول پاییز تا آخر فروردین جای بابا همون جا بود ... آخ بابا ... بابا ... صدای ساسان از جا پروندم با بغض داشت می خوند:
- خاطره هاتو خونه مون یادشه

هنوز پر از عکس جوونیاته
خط ریشای چکمه ای رو گوشی
یه سر سوزن از نشونیاته
بغضم ترکید و اشک ریخت روی گونه هام ... این شعری بود که با ساسان با همدیگه برای بابا گفته بودیم ... چقدر با بیت به بیتش اشک ریختیم. ساسان هم صورتش خیس از اشک بود ... رفت سمت طاقچه بالای بخاری ... طاقچه ای که مال بابا بود و کسی جرئت نکرده بود وسایل بابا رو از اونجا جمع کنه ... دستی روی وسایل بابا کشید و گفت:
کتاب هفت جلدی شاهنامه تو

هنوز می ذارم بالای کتابا
بچه بودم بهت آقا می گفتم

اما دلم می خواست می گفتم بابا

رفتم پیش ساسان ایستادم ... دستشو حلقه کرد دور کمرم ... بابا همه محبتش رو یه جا بخشیده بود به ساسان. بعضی وقتا می گفت ساسان باید دختر می شد و تو پسر! تو تخسی ساسان مهربون و آروم ... بماند که ساسان هم تخسی های خودش رو داشت، اما وقت وسط ریختن احساس من جلوش کم می آوردم ... ساسان حساس بود ... خیلی حساس ... شعر رو من ادامه دادم:
مامان کتابشو به تو هدیه داد
اسم کتابو روی من گذاشتی

یه کره زمین برام خریدی

دنیا رو روبروی من گذاشتی

یاد شبی افتادیم که بابا با دو تا هدیه برای من و ساسان اومد خونه ... یه کره زمین و یه هواپیما ... هواپیما رو داد به ساسان و کره زمین رو داد به من ... اونروز منظورش رو نفهمیدیم ولی کم کم به قصدش پی بردیم ... بابا خواست بهمون نشون بده دنیا چقدر کوچیکه و اون هواپیما نشونه پرواز بود ... بابا خواست از بالا به همه دنیا نگاه کنیم ... هیچ چیزی رو بزرگ نبینیم تا خودمون کوچیک نشیم ... بزرگ فقط خدا بود و بس! ساسان با هق هق گفت:
- می خواستی پر کشیدنو بفهمم

تو دفترم یه آسمون کشیدی

می خواستی با آرزوهات بزرگ شم
چند تا هواپیما واسم خریدی

ساسان منو چسبوند به خودش، سرم رو گذاشتم رو سینه اش ... دوتایی با هم گفتیم:
مثل خودت عاشق جاده بودم
چشمامو بستم و مسافر شدم

دل به دلم دادی که ریختم به هم
دس رو موهام کشیدی شاعر شدم

کسی که مسافر شد ساسان بود و کسی که موند و پر کشیدنش رو دید من بودم ... بابا ساسان رو برد ... ساسان لایق رفتن بود و من لایق موندن و عذاب کشیدن ...

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 29
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 106
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 133
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 323
  • بازدید ماه : 323
  • بازدید سال : 14,741
  • بازدید کلی : 371,479
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس