loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 4044 پنجشنبه 25 مهر 1392 نظرات (0)
که گفت:
- می خوای ل.خ.ت بشی؟
شهراد نتونست جلوی خودش رو بگیره و با لحن تندی گفت:
- نه! می خوام راحت باشم ... بخوابین لطفا!
جمشید بی حرف خوابید روی تخت و گفت:
- سالار گفته بود به هر کسی پا نمی دی ... اما باورم نمی شد دست رد به سینه منم بزنی! می دونم از خودمونی!
شهراد نشست کنارش و گفت:
- به سالار هم گفتم ... من با هر کسی رابطه بر قرار نمی کنم.
- با من بهت بد نمی گذره ...
دستشو کشید روی کمر جمشید و گفت:
- می شه این بحث رو تموم کنین؟!! من نظرم عوض نمی شه ... یه پارتنر خوب دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم ...
جمشید خندید و گفت:
- اینجا؟!! توی ایران؟!!
- نه ... می ریم از ایران ...
- کجا؟!
- اونشو نمی دونم ... جایی که ما رو کثیف و پست ندونن ...
جمشید آهی کشید و گفت:
- خودتو به من ثابت کن ... من کمکت می کنم.
- نیاز به کمک ندارم ...
- داری پسر! می دونی اگه یه نفر باهات بیفته روی دنده لج و لوت بده حکمت چیه؟! بی برو برگرد اعدامی!
خونسرد گفت:
- می دونم!
- چرا اینقدر راحتی؟!!
- چون هیچ کس نمی تونه ثابت بکنه ...
- فرض کن که من صداتو ضبط بکنم!
- و شما فرض کن که منم صداتو ضبط کرده باشم ...
جمشید قاه قاه خندید و گفت:
- ازت خوشم می یاد ... خیلی زرنگی!
شهراد توی دلش گفت :«نه بیشتر از تو» اما در جواب خندید و گفت:
- اینطور به نظر می یام؟ فکر نکنم ...
- هر کس از این قماش باشه زرنگه پسر! شک نکن ... نمی دونم چرا اینقدر باهات راحتم.
و شهراد توی دلش گفت: «نباشی عجیبه» وقتی سکوت شهراد رو دید خودش ادامه داد:
- چند وقته پی بردی تمایلاتت اینجوریه؟!
شهراد ضربه های دستش رو قوی تر کرد و گفت:
- از بچگی ...
- جدی؟!!! از بچگی؟!!
سکوت کرد و این سکوت نشانه رضایتش بود ...
- راضی هستی؟
- چرا نباشم؟!
- خیلی ها می خوان اینجوری نباشن و ناراضین ...
- من نیستم ...
- طرفت تی اسه؟ (بعدا در این مورد توضیح میدم)
- تقریباً ...
- خوب چرا با کسی رابطه نداری که عین خودت سالم باشه ...
- اونم سالمه ... من باهاش راحتم ...
- واجب شد ببینمش ...
لبخندی نشست روی لبای شهراد ... جوابی نداد ...
 
**************
جمشید گفت:
- ضرب دستت حرف نداره! هر چی خستگی تو تنم بود کشیدی بیرون ...
بازم جوابش سکوت بود ...
- تو چه کم حرفی!
- حرفی ندارم که بزنم!
- خوشحال نیستی اومدی پیش کسی که دردت رو می فهمه؟!
- دردم رو خودم بفهمم کافیه ...
- خیلی مغروری!
بازم سکوت ...
- دیدی مغروری؟!
کشید کنار و گفت:
- تموم شد می تونین پاشین ... شماره منو سالار داره ... هر موقع خواستین از چند روز قبلش به من خبر بدین ...
جمشید همونطور برهنه نشست لب تخت و گفت:
- اگه ازت بخوام بیای اینجا هر روز منو ماساژ می دی روزی سه وعده قبول می کنی؟!
شهراد چشماشو گرد کرد ... کمی تعجب پاشید توی صداش و گفت:
- چی؟!!!
- همین که شنیدی ... بیا اینجا بمون! وسایلت رو هم بیار ...
شهراد با خنده رفت سمت دستمالش ... دستشو پاک کرد و گفت:
- نه ممنون ... من کار دیگه ای هم دارم ... نمی تونم!
در همون حین کمربندش رو برداشت و پشت به جمشید مشغول بستنش شد ...
- با حقوق دو برابر!
شهراد لبخند محوی زد و گفت:
- نه ممنون ... کارمو تو باشگاه دوست دارم!
جمشید داشت عصبی می شد ... اما خودشو کنترل کرد و گفت:
- حقوق سه برابر!
چرخید به سمتش و جدی گفت:
- فایده ای نداره! گفتم که کارمو دوست دارم ...
- شهراد لگد به بخت خودت نزن پسر! اگه از کارت راضی باشم مطمئن باش برات باشگاه می زنم خصوصی!! با شاگردای درجه یک ...
رادارای شهراد به حرکت افتادن ... با این وجود پوفی کرد و گفت:
- نه ... نمیتونم! با هیربد قرار داد دارم ...
- هیربد با من!!! سالار رو می فرستم قرار داد رو فسخ کنه ضررش رو هم بده ...
- نه ...
- ای بابا! شهراد ... پنج برابر!!!
دیگه ناز کردن کافی بود ... کیفش رو برداشت و گفت:
- این همه اصرار برای چیه؟
- ازت خوشم اومده ... فکر کن ... فکر کن دنبال یه فرزند خونده م! یکی که عین خودم باشه ...
- گفتم که می خوام از ایران برم ...
- برای اون کار هم ساپورتت می کنم ... قول!
شهراد چند لحظه توی سکوت به چشمای براق و زاغ جمشید خیره شد ... بعد نفس عمیقی کشید و با تردید گفت:
- قول؟!!!
- اگه بهم وفادار باشی ... شک نکن! هم خودت ... هم پارتنرت!
راه افتاد سمت در و گفت:
- باشه ... روش فکر می کنم ....
جمشید داد کشید:
- خبرش رو کی می دی؟!
و شهراد دیگه جوابی نداد و با قدمهای بلند از راهروی اتاق ها خارج شد ، از پله ها سرازیر و یه راست به سمت درب خروج رفت ... اون خونه خیلی کم رفت و اومد بود و جز خدمتکار کسی رو ندیده بود! این براش عجیب بود. با این وجود سعی کرد گول ظاهر رو نخوره و از حیاط درندشت خونه خارج شد ...
 
********************
اینقدر فکر کرده بودم که ذهنم هر آن احتمالش بود که متلاشی بشه و تکه های افکارم هر کدوم به یه سمت پرتاب بشن و دیوارای دور و برم رو رنگین بکنن. آهی کشیدم و نالیدم:
- آخ خدایا ... آخه من چی براش بخرم؟!!!
تولد ساسان نزدیک بود ... فقط یه روز دیگه وقت داشتم. با مامان قصد داشتیم براش یه تولد کوچیک بگیریم و سورپرایزش کنیم. خودمون سه تا باشیم و یه شب به یاد موندنی داشته باشیم. مامان براش یه پلیور بافته بود اما من درمونده شده بودم که چی بخرم براش! به هر چی که فکر می کردم کم می آوردم ...
- عطر ...
نه ، ساسان فقط از یه عطر استفاده می کنه اونو هم جدیداً خریده ...
- ساعت ...
دو تا ساعت داره ... می خواد چی کار اینقدر ساعت؟
- طلا بخرم براش؟!!
مامان می کشتم! طلا برای مرد خوب نیست، نماز نداره! تازه پس اندازمم اونقدار نیست ...
- لباس زیر؟
اییییییی! آخه لباس زیر هم شد هدیه؟!! اصن خوبه براش یه جین جوراب بخرم!
- خوب مرض! واسه یه مرد دیگه چی می شه خرید آخه؟ یه شلوار جین!
نمی خوام ... شلوار جین همه رنگی داره ... کم مونده یکی از این پاره ها براش بخرم ...
- ای بابا! ایکس باکس خوبه؟!
مگه بچه است؟
- می خوای بری بمیری؟!!!
چه وجدان بیشعوری شدیا! این چه وضع صحبت کردنه! نخواستم بابا ...
- فهمیدم!!! فهمیدم شاهزاده خانوم ...
دیگه چیه؟!!! لابد اینبار می خوای دستور بدی براش ست اصلاح بخرم ...
- البته اونم بد نیست!
برو بابا ...
- بد اخلاق! نخیر اینبار خواستم بگم ثبت نامش کن تو باشگاه. همون باشگاهی که چند روز پیش می گفت دوستاش می رن.
از جا پریدم و گفتم:
- گل کاشتی وجی! گل کاشتی ...
اصلا نفهمیدم چطور لباس پوشیدم، شالم رو سرم کردم و از اتاق سه در چهارم زدم بیرون و داد کشیدم:
- مامان من دارم می رم ...
مامان سرش رو از آشپزخونه بیرون آورد و گفت:
- کجا؟!!!
- می رم کادوی ساسان رو بخرم ...
دیگه منتظر حرفی از طرف مامان نشدم، تند تند کفشامو پام کردم و زدم از خونه بیرون. به اندازه کافی توی کارتم پول داشتم. می خواستم اشتراک سه ماهه بگیرم براش. باشگاهه خیلی هم نزدیک خونه مون نبود اما چون ساسان انتخاب کرده بود و گفت تصمیم داره بره باید همون جا ثبت نامش میکردم. با چند بار عوض کردن خط مترو بالاخره رسیدم ... وقتی می خواستم برم تو خیلی استرس داشتم! یه باشگاه مردونه ... فکر کنم باید چشمامو می بستم! اگه کسی می دید چی؟!! چه آبرویی ازم می رفت! به کسی هم نمی تونستم بگم بره برام ثبت نام کنه. یه موقع پولو می خورد یه آبم روش ... توکل به خدا کردم و از پله ها رفتم پایین. همون لحظه که در شیشه ای رو باز کردم و رفتم تو همه نگاه ها چرخید به سمتم. چه باشگاه کوفتی! همون جا جلوی در یه میز بزرگ بود که مسئول باشگاه نشسته بود پشتش، اما سمت چپ رو که نگاه می کردی پر بود از دستگاه های جور واجور به رنگ سورمه ای ... و لا اله الا الله! چه هیکلایی!! سریع چشم دزدیدم و توی جلد خودم فرو رفتم ... اخمامو کشیدم توی هم و رفتم جلو. مسئولی که پشت میز نشسته بود یه پسر خوش هیکل بود که از دیدن من مبهوت مونده بود. قبل از اینکه بتونه اعتراضی بکنه گفتم:
- سلام آقا ... خسته نباشید ... برای ثبت نام اومدم!
پسره لبخند مضحکی زد و گفت:
- سلام، شرمنده خانم ... سانس خانوما الان نیست ... صبح باید تشریف بیارین. حالا هم خواهشا هر چه زودتر بفرمایید بیرون که برای ما دردسر می شه.
با همون اخمای درهمم بدون اینکه کوچیک ترین لبخندی بزنم گفتم:
- شما فکر می کنین من خودم نمی دونم سانس خانوما صبحه؟! من نیومدم خودم رو ثبت نام کنم آقای محترم. اومدم یکی از هم جنس های خودتون رو ثبت نام کنم ...
یکی از پسرایی که با دیدن من کنجکاو شده بود بفهمه برای چی اومدم تو و به میز نزدیک شده بود پخی زد زیر خنده و گفت:
- به! چه پسر مامانیی!! لابد دوست دخترش اومده ثبت نامش کنه!!! چشم نخوره گوگولی!
اینو که گفت خودش و اون یکی که پشت میز بود غش غش خندیدن. اعصابم خورد شد! خودم کم استرس داشتم، حالا اینا هم داشتن مسخره ام می کردن! یاد حرف بابا افتادم:
- دختری که من بزرگ کردم، بره توی یه پادگان، از اون طرفش سالم می یاد بیرون! دختر با جدیتش می تونه سالم بمونه! رو به مرد جماعت نده بابا ...
همین که این یادم اومد، با جدیت و صدای بلند گفتم:
- نخندین!!! به شما می گن ورزشکار؟!! چیزی که یه ورزشکار باید داشته باشه در درجه اول اخلاقه که الحمدالله هیچ کدومتون ندارین! حیف مجبورم همین جا ثبت نامش کنم وگرنه محال ممکن بود یه لحظه دیگه اینجا بمونم. خجالت بکشین و مثل آدم کار ارباب رجوع رو راه بندازین!
هر دو نیششون بسته شد! چند لحظه مبهوت نگام کردن. اون یکی که پشت میز بود زودتر خودش رو جمع و جور کرد، انگار بهش بخورد ... چون خم شد از داخل کشوی پایین میز فرمی بیرون کشید، دستم داد و گفت:
- خانوم من معذرت می خوام ... راستش یه کم عجیب بود! دیگه کسی نیست که برای ثبت نامش ولیشو بفرسته!
ول کن هم نبودن! مرد مگه کم هم می یاره؟!! می تونستم با گفتن اینکه برای تولدش می خوام ثبت نامش کنم در دهنشون رو ببندم اما به اونا چه ربطی داشت؟!! مفتش بودن که تو زندگی مردم سرک بکشن؟!! تند تند فرم رو پر کردم و همراه با مدارک لازم و مبلغ سه ماه گذاشتم رو میز. پسره هم برای اینکه زودتر منو بفرسته برم تند تند اطلاعات رو وارد سیستم کرد و همون موقع کارت اشتراک رو صادر کرد و داد دستم. کارت رو گرفتم و بعد از یه تشکر خشک خالی همراه با نگاهی غضب آلود به اون یکیشون که هنوزم به خاطر ترکش های من لال مونی گرفته بود زدم از باشگاه بیرون.
- نفله ها!
نگاه زن و مردی که داشتن از جلوی باشگاه رد می شدن برگشت به سمتم. سریع جلوی دهنم رو گرفتمو سرم رو به نشونه عذر خواهی تکون دادم. خنده شون گرفت و رفتن ... با خوشحالی نگاهی به کارت انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
- خیلی عالی شد!!
****************
- هیششش مامان! سر و صدا نکن دیگه الان می فهمه ...
مامان همینطور که تخمه هاش رو مغز می کرد خنده اش گرفت و گفت:
- خوب الان بیاد تو ببینه چراغ خاموشه نمی فهمه؟!! مادر من این کارا دیگه قدیمی شده ...
با حرص گفتم:
- مامان!!! حرف نزن جان من ...
مامان تخمه هاش رو ریخت توی دهنش. همین که رفته بود رو ویبره، نشون می داد فقط صدای خنده اش رو قطع کرده. وقتی نگاه پر غیظ منو دید، سرش رو هم به نشونه موافقت تکون داد ... در خونه باز شد و من با هیجان اومدم جیغ و داد کنم که بهت زده خشکم زد ...
ساسان با یه فشفشه توی دست راستش، همراه با یه کلاه بوقی روی سرش ، همینطور که قر می داد و می خوند اومد تو:
- در جشن تولدم عزیزم ... همه تون انگشترین من نگینم! روشن کن اون چراغو می خوام قیافه ها مضحکتونو ببینم ... خدایا الهی من بامزه هیچ وقت روز بد نبینم!
مامان کنارم از زور خنده ولو شد روی زمین و من از پشت مبل بیرون اومدم و جیغ کشیدم:
- ساسان به خدا می کشمت!
ساسان سریع چراغ رو روشن کرد و اومد سمت میزی که کیک روش بود. فشفشه خاموش شده اش رو انداخت روی میز و حمله برد سمت کیک ... قبل از اینکه بتونم بپرم سمتش دستش رو فرو کرد توی کیک و یه تیکه بزرگش رو کند و اومد به سمتم ... فهمیدم می خواد چی کار کنه! جیغ کشیدم و دویدم ساسان هم به دنبال من قهقهه زنون می یومد ... آخر هم از پشت گرفتم و دستای کیکیش رو کامل کشید توی صورتم ... من جیغ می کشیدم و فحش می دادم ... مامان هم غش غش می خندید ... ساسان بعد از اینکه از کیک مالی کردن من فارغ شد چرخید سمت مامان ... با مشت کوبید تو سینه اش و گفت:
- الهی درد و بلای تو بخوره تو فرق سر من! دور اون خنده هات بگردم ... حداقل چیز نخور و بخند! همه تخمه های توی دهنت دارن می پرن تو هوا ... بخند ... بخند ...
خنده مامان شدت گرفت ... قبل از اینکه ساسان برسه داشتیم با مامان تخمه گرمک بو داده می شکستیم. مامان معتادش بود! یه عالمه شو مغز کرده بود و یه جا ریخته بود تو دهنش ... ساسان هم با دیدن وضعیت مامان زد زیر خنده و ولو شد روی مبل ... من که صورتم با کیک پر شده بود بیخیال به گند کشیده شدن مبلا و فرشا رفتم سمت بقیه کیک برش داشتم و قبل از اینکه بتونه در بره همه شو با ظرفش کوبیدم تو صورتش ... جیغ مامان در اومد:
- وای صورت بچه م رو له کردی!!!
چرخیدم سمت مامان و گفت:
- اِ! من سر راهیم! عجبا! اینم منو ترکوند ...
بحث بالا گرفت و ساسان کاملا بیخیال مشغول لیس زدن دور دهنش و برداشتن تکه های کیک از روی صورتش و خوردنشون شد ... اصن خدای احساس بود این بشر! از دیدن حالتش باز ترکیدم از خنده و گفتم:
- خیلی بی شعوری! از کجا فهمیدی می خوام سورپرایزت کنم؟!
ساسان با دهن پر از کیک گفت:
- من اگه شماها رو نشناسم که به درد لای جرز دیوار می خورم! از پچ پچ کردناتون تابلو بود ... مامانم که دائم داره می خنده! وقتی هم یه نقشه بخواد پیاده کنه دیگه کلا سایلنت می شه می ره رو ویبره ...
هر سه غش غش خندیدیم ... رفتم سمت کادوهامون .. اول پلیوری که مامان براش بافته بود و خیلی قشنگ کادوش کرده بود رو گرفته به سمتش و گفتم:
- بیا ... پلیوره!!!
داد مامان در اومد و ساسان ترکید از خنده. کاغذ کادوشو باز کرد و شروع کرد به به به کردن:
- وای چه قشنگه! قربون دستای هنرمندتون برم من خودم تنهایی ... اجازه هست دورتون بتابم؟!!!
بلند شد و بشکن زنون شروع کرد چرخیدن دور مبل مامان ... مامان با خنده گفت:
- بشین الهی من فدات بشم سرت گیج می ره! خدا حفظت کنه مادر که تو اینقدر انرژی داری ...
ساسان چهار زانو نشست جلوی مامان و گفت:
- فدایی داری ...
بعد بدجنس به من نگاه کرد و گفت:
- خوب شاهزاده خانوم خالص ... کادوی تو کو؟!!
بالا رو نگاه کردم و مشغول سوت زدن شدم ... حمله کرد سمتم و گفت:
- می کشمت به جان خودم!
همین که خواست قلقلکم بده سریع جیغ کشید:
- می دم ... می دم ... غلط کردم!
کارت رو که توی یه پاکت کوچیک تزئینی گذاشته بودم گرفتم طرفش. همین که درش رو باز کرد دادش بلند شد:
- عاشقتم به ابوالفضل!!!
بعدش دیگه نفهمیدم چی شد چون تا به خودم اومدم منو روی دستاش بلند کرد و مشغول چرخوندنم شد ... من جیغ می کشید و مامان می گفت:
- ساسان!!! بذارش زمین مادر می اندازیش!!!
ساسان منو گذاشت روی زمین، کارت رو بوسید و گذاشت تو جیب پیرهانش که حسابی هم کیکی شده بود و گفت:
- چه لپی آب کنم! یه هیکل بسازم خفن تا تو یکی دیگه نتونی به من بخندی! بچه پرو ...
بابا مامان همزمان گفتیم:
- فدای لپات بشم!
و بعد هر دو غش غش خندیدم ...

*********

 
 


باران 69 آنلاین نیست. گزارش پست خلاف  

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 102
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 125
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 315
  • بازدید ماه : 315
  • بازدید سال : 14,733
  • بازدید کلی : 371,471
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس