loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 1303 پنجشنبه 25 مهر 1392 نظرات (0)

وارد اتاق شدم و در رو محکم کوبیدم به هم تا بلکه ذره ای از درد حقارتم کم بشه. نشستم روی زمین، سرمو گذاشتم روی زانوهام و تند تند نفس عمیق کشیدم. نمی خواستم بغضم بشکنه! نباید بهش اجازه می دادم. من تا وقتی می تونستم زنده و رو پا باشم که قوی بمونم! اگه بشکنم نابودیم رد خور نداره! نباید بشکنم. نباید ... با شنیدن صداش سرمو از روی زانوم برداشتم ...
- نبینم پرنسسم غصه داشته باشه ...
هولش دادم کنار و گفتم:
- گمشو ساسان، حوصله تو ندارما! برو بیرون از اتاق من ...
دستاشو جلو آورد. فهمیدم می خواد موهامو بکشه، سریع خودمو کشیدم کنار و بی اختیار خنده ام گرفت. اونم خندید و گفت:
- هان! بخند ... آره! آفرین ... شاهزاده خانوم که نباید غصه داشته باشه!
- پاشو برو لوس مسخره! شاهزاده خانوم عمه ته ...
یه کم ادای فکر کردن در آورد و بعد با خنده گفت:
- فکر نکنما! از هر لحاظ که دارم زیر و روش می کنم به هیچ جاش نمی یاد شاهزاده باشه ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- وا مگه شاهزاده ها باید به جاییشون بیاد؟!
چهار زانو نشست و گفت:
- بله که بیاد بیاد. از ساق و سمبشون بگیر تا پر و پاچه و رک و رون و اهم و اوهون و پک و پهلو و سک و سینه و شک و شونه و گِل و گردن و سک و صورت و مک و مو ...
وقتی نگاه متعجب و چشمای گرد شده منو دید غش غش خندید و منو کشید تو بغلش و گفت:
- الهی من دورت بگردم شاهزاده من! تعجب نکن خوشگلم!
سرمو یه کم از سینه اش فاصله دادم و گفتم:
- این چه زبونی بود الان سخن گفتی؟!!
با خنده گفت:
- یکی از دوستام اصفهانیه ... نصفشو اون می گه ... بقیه اش رو هم به نسبت چیزایی که اون گفت از خودم در اوردم ... از برای مثال مک و مو و شک و شونه!
دو تایی به هم نگاه کردیم و هر هر خندیدیم. یهو ساسان صورتش رو جلو آورد، توی چند سانتیمتری صورتم نگه داشت و گفت:
- تازه چیزای دیگه هم هست شاهزاده خانوم! مثلاً چشم و چار ... گِل و گوش ... پک و پوز ... لب و لونچه!
با خنده هولش دادم و گفتم:
- اِ ساسان ...
از جا بلند شد. دستمو کشید و گفت:
- پاشو ... پاشو ببینم! غمبرک زدن تو خونه ای که من توش باشم حروم اندر حروم اندر حرومه! پاشو می خوام ببرمت شهربازی سالتو سوارت کنم.
جیغ کشیدم:
- بمیر!!! من سالتو سوار بشم بالا می یارم رو کل هیکلت ...
- اشکال نداره عزیزم! یه ذره گردنتو کج کنی از اون بالا کل ملتی که دارن تماشا می کنن فیض می برن! می خوام ببرمت هیجانتو خالی کنی ...
پا کوبیدم روی زمین ...
- ساسان!
- جون ساسان!
- من نمی یام ...
رفت سر کمد لباسام ... یه مانتوی ساده شیری رنگ همراه با شلوار مشکی و شال شیری مشکیمو بیرون کشید و گفت:
- خانوم گل گلاب تا ده دقیقه دیگه حاضر و آماده جلوی دری!
بعد هم بدون اینکه مهلت اعتراض به من بده از اتاق رفت بیرون. هم خنده م گرفته بود هم داشتم حرص می خوردم. بی توجه به حالت های متضادم لباسایی که برام انتخاب کرده بود و رو پوشیدم و زدم از در بیرون. بدم نمی یومد یه کم باد به کله م بخوره. تموم طول راه اون چرت و پرت می گفت و من ریسه می رفتم ... می دونستم می خواد حرص خوردنام رو جبران کنه. با مامان بحثم شده بود و عصبی شده بودم. ساسان هم که همیشه طرف من و دنبال آرامش من بود. پس باید قدر می دونستم و غر الکی هم نمی زدم. نزدیک دستگاه سالتو که ایستاد پیرهنشو چنگ زدم و گفتم:
- من می ترسم ساسان!
چشمای خوش حالت و خوش رنگش رو کمی گرد کرد و سرشو پایین آرود که هم قدم بشه و گفت:
- روانی! من باهاتما! از چی می ترسی؟!
با ترس به دستگاه که در حال چرخش شدید بود نگاه کردم و گفتم:
- بدجور می چرخه!
- خدا وکیلی تا حالا چند بار سوار شدی؟!
- هیچی ...
- پس حرف نزن! یه بار امتحان کن، من تو رو می شناسم شاهزاده! تو عاشق هیجان و دیوونه بازی هستی! پس نمی ترسی ... ول کن لباس منو برو تو نوبتمون شد.
دروغ چرا! بدنم داشت از ترس می لرزید. نشستم روی صندلی مخصوص و کمربندم رو بستم. اهرم مخصوصش هم اومد پایین. ساسان هم کنارم نشست و با خنده هنوز راه نیفتاده داد کشید:
- یوهو!!!
از گوشه چشم نگاش کردم و با ترس گفتم:
- زهرمار! من افتادم مردم خونم گردن تو! جواب مامانو خودت بده!
*********

یهو چرخید به سمتم، اخماش در هم شد و گفت:
- زهرمار! حرف می زنی درست بزن! می زنم تو دهنتا!
باید ناراحت می شدم! اما نشدم. تازه دلم قنج رفت. لرزید ... کیف کردم! خندیدم. ترسم ریخت انگار. همه آرامش دنیا ریخت توی دلم. عاشق ساسان بودم ... با همه وجودم. خدا اگه بابا رو ازم گرفت به جاش ساسان رو داد. همه زندگیم خلاصه می شد توی یه لبخندش! دستگاه حرکت کرد و اول رفت بالا ... ساسان با مسخره بازی جیغ می کشید. همین که به چرخش افتاد با همه توانم جیغ کشیدم. فقط جیغ می کشیدم! صدای ساسان رو هم می شنیدم ... وسط داد و هوارش حرفایی می زد که دست از جیغ زدن برداشتم. یه ذره که گوش کردم ترسم از یادم رفت و افتادم به قهقهه:
- اوی مرتیکه! نگهش دار! من غلط کردم! من چیز خوردم ... وایسا! وای ننه یا پنج تن آل عبا!!! یا امام زمون! اوی حاجی بچه ام افتاد ... ای خدا چه شکری خوردم ... آییی! ایها الناس!
نه تنها من که دو نفر دیگه هم که کنارمون نشسته بودن افتاده بودن به خنده! صدای خنده هاشون رو می شنیدم چون دیگه جیغ نمی کشیدن! ساسان اینقدر ضجه زد و التماس کرد که یارو بالاخره دلش سوخت و دستگاه رو متوقف کرد. جامون برعکس شده بود! منی که داشتم از ترس خودمو خیس می کردم کلی بهم خوش گذشته بود و ساسان شجاع رنگ به رو نداشت. همین که پیاده شدم و قیافه اش رو دیدم ترکیدم از خنده و دادش بلند شد:
- زهرمار ! رو آب بخندی! شاهزاده ای که باش به جهنم! ببین منو به چه روزی می اندازیا! آبت نبود نونت نبود سالتو سوار شدنت چی بود این وسط! چه خنده ای هم ول داده بودی واسه من اون بالا!
در حالی که سعی می کردم خیلی هم بلند نخندم که باعث جلب توجه بشه، ولو شدم روی یکی از صندلی های کنار پارک و گفتم:
- های! جیگرم خنک شد! حقت بود ... پسر بد! هی گفتم نریم! تازه الان به دهنم مزه کرده می خوام برم رنجر!
چشماشو گرد کرد و گفت:
- پاشو برو جمعش کن! رنجر هم می خواد برای من سوار بشه! من به قبر بابام ...
یهو بهش توپیدم:
- ساسان!!!
سکوت کرد. چند لحظه نگام کرد و بعد سرشو گرفت رو به آسمون و آروم گفت:
- نوکرتم بابا ... ببخشید!
لبخندی زدم و گفتم:
- رنجر نخواستم پاشو بریم یه پشمکی چیزی بخر من بخورم ... گشنمه ...
دستمو گرفت توی دستش ، فشار کمی داد و گفت:
- ای به روی جفت چشمام!!!
لبخندی زدم و دوتایی رفتیم به سمت محل خوراکی ها. اون روز ساسان رو با همه کولی بازی هاش مجبور کردم هم رنجر سوار بشه هم کشتی صبا! در به در شده چقدر فحشم داد! اما یکی از بهترین روزای عمرم شد. اونقدر که به کل یادم رفت مامان چی گفته و چی کار کرده! آخر شب دست تو دست ساسان در حالی که هنوز هر دو غش غش می خندیدیم برگشتیم خونه. چقدر خوش بودیم ... چقدر خوشبخت بودیم!
سرمو از روی زانوم برداشتم. بغض لعنتی چونه مو می لرزوند ... رفتم سمت دفتر چه اشعارم. برش داشتم و بی اختیار نوشتم:
- پشت این شبای زخمی
یه نفر نیست که بدونه
قسمت تو کنج قفس نیست
قسمت تو آسمونه!
نمی دونستم این واسه کی اومد و توی ذهنم جا خوش کرد و اون گوشه ها لم داد ... برای ساسان که قسمت آسمون شد؟ یا برای خودم؟ خسته شده بودم از یکنواختی ... از تکرار ... از بی کار نشستن! شایدم برای همه زنای این مرز و بوم بود که اینطور نوشتمو گذاشتم قلم این تابو رو بشکنه و بنویسه. زنایی که توی قفس چپونده شده بودن لیاقتشون این نبود. لیاقتشون پرواز بود ...
قلمم رو گذاشتم لای دفتر و نالیدم:
- خفه شو شاهزاده خانوم اسیر! الان وقت فمنیست بازی نیست ... به فکر راه چاره باش ... الان وقت اجرا و عمله ... نه فکر و شعار!
دفترچه رو بستم و گذاشتم توی کشوی پا تختی ... بعدش رفتم سمت پنجره. بازش کردم و باز به ماز روبروم خیره شدم. دنیای منم عین این ماز شده بود پر از راز و رمز. آهی کشیدم، سرمو گرفتم رو به آسمون و توی دلم مشغول راز و نیاز شدم:
- خدای بزرگ و مهربون ... ازت یه چیز می خوام ... یا بهم توانشو بده تا بتونم حق ساسان رو بگیرم ... یا اینکه منو هم ببر پیش ساسان تا آروم بشم ... اینطور زندگی کردن برام از هزار بار مردن و جون دادن سخت تره ... خدایا ... تو که می دونی ... این دل غرق خونه! درد دارم خدا ... خیلی درد دارم! دارم می سوزم! هر روز و هر شب دارم می سوزم. یه بار غفلت کردم و چوبش رو باید تا آخر عمرم بخورم. خدایا مگه بنده بدی بودم برات؟ مگه از دستوراتت سرپیچی کردم؟!! نه از دستورات تو ، نه از دستورات کسایی که به حکم تو از خودشون فتوای من در آوردی می دن بیرون ... خدایا منو می شناسی؟! منم ... دختر سید علی صبوری ... فهمیدی خدا؟!!! من همونم. من شاهزاده سد علیم! نگام کن خدا ... نگام کن و دستامو بگیر! نذار بیفتم. یه عمر تو سرمون زدن و هزار تا تهمت رو بستن به ریشمون صدامونم در نیومد! حالا می خوام صدام در بیاد خدا پس پشتم باش. تنهام نذار. نجاتم بده خدا! از من حرکت از تو برکت!!! توکلم به توئه ... می دونم هوامو داری ... می دونم ...
بعد از اینکه مناجاتم تموم شد چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم. آروم تر شده بودم ...
رفتم سمت تخت خوابم ... روسریمو از سرم کشیدم ... خرمن موهای مشکیم دورم رو گرفتن، دستی توی موهام فرو کردم و با خستگی روی تخت ولو شدم. خیلی خسته بودم. اونقدر که بدون فکر به خواب فرو رفتم ...

**********

همینطور که دکمه های پیراهنش رو می بست، نگاهی به سر تا پای خودش انداخت ... اولین چیزی که دید کفشای اسپرت سفیدش بود و بعد از اون شلوار جین آبی روشنش، یه کم بالا تر رسید به پیرهن چارخونه آبی و سفید و سورمه ایش ...بستن دکمه ها تموم شد، دو تا دکمه بالایی رو باز گذاشت و با دست یقه اش رو مرتب کرد و آستیناشو تا نزدیک آرنج تا زد ... سوئی شرت سفیدشو از روی تخت خوابش برداشت و دستش گرفت. با این که هوا سرد بود اما هیچ وقت احساس سرما نمی کرد، همین سوئی شرت هم براش زیاد بود ... همیشه از درون داغ بود و گر گرفته ... با داد شمیم که ازش می خواست عجله کنه رفت سمت در اتاق ... بازش کرد و شمیم رو آماده جلوی راهرو دید ... توی اون پالتوی کرمی رنگ حسابی ناز شده بود، لبخندی بهش زد و گفت:
- منتظر من نشین ... من خودم می یام ... فقط آدرس رستوران رو بهم بده.
شمیم یه قدم جلو اومد و غر زد و گفت:
- اِ می خواستیم همه با هم با ماشین بابا بریم ...
شهراد با خنده گفت:
- اوه چه شود! می خوای نرسیده به رستوران همه مون یه سر بریم اون دنیا و بر گردیم ...
- اِ شهـــــراد!
شهراد باز خندید و گفت:
- گفتم که برین ... من خودم می یام. هنوز آماده نشدم.
شمیم چهره در هم کشید و گفت:
- اَی!!! عین خاله زنکا می مونی! اینقدر که تو به خودت می رسی من نمی رسم والا!
شهراد با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آخه در مورد تو فرقی هم نمی کنه! چه به خودت برسی چه نرسی همینی که هستی! چندان فرقی هم نمی کنی ... خدا خواسته اینجوری بشی شمیم دیگه نمی شه تغییرش داد ... باهاش کنار بیا عزیزم ...
شمیم با غیظ و چشمای گرد شده شیرجه زد سمت شهراد. شهراد هم به سرعت در رو محکم بست و دستگیره رو گرفت توی مشتش. شمیم هر چی سعی کرد در رو باز کنه موفق نشد. شهراد در جواب جیغ جیغ های شمیم فقط قهقهه می زد. شمیم هم بعد از داد آقای شاهد که اعلام کرد داره از خونه می ره بیرون بی خیال تنبیه شهراد شد، فقط با غر غر آدرس رستوران رو گفت و رفت.
شهراد وقتی خیالش از جانب رفتن اونا راحت شد، با خیال راحت رفت سمت دراور کنار اتاقش. سوئی شرت رو دوباره انداخت روی تخت خواب و شیشه عطر رو از روی دراور برداشت. مچ دستاش رو آغشته به عطر کرد بعد از اون هر دو دستش رو به هم مالید و کشید کنار گوشش، نگاهی توی آینه به خودش انداخت ... همه جا به غیر از صورتش. همه چی تکمیل بود ، دستبند زیپ دار چرمش رو برداشت و بست دور مچ دست چپش، داخل دستبند باریک دعای جوشن کبیر رو گذاشته بود و از این قضیه هیچ کس جز خودش خبر نداشت. دستبندشو سفارش داده بود براش دستی درست کرده بودن. سعی می کرد همیشه به دستش ببندتش. البته به استثنای مواقعی که می خواست برسه سر کارش. بعد از دستبند گردنبند چرمیشو هم توی گردنش انداخت و با خیال راحت از اینکه آماده شده باکس هدیه شمیم رو همراه با سوئیچ و کلاه کاسکتش برداشت و زد از اتاق بیرون. چون کفش پاش بود سعی می کرد از گوشه و از روی سرامیکا بره که فرش رو کثیف نکنه. از خونه که زد بیرون توی وجود خودش دنبال ذره ای استرس گشت اما خبری نبود. فقط دوست نداشت بره ... همین! اما می رفت به خاطر شمیم. همین ...! موتورش رو از توی پارکینگ مخصوصش بیرون کشید، نشست روش، کلاهشو سرش گذاشت و از پارکینگ بیرون رفت. رستورانی که پدرش در نظر گرفته بود یه رستوران معمولی توی غرب تهران بود و خونه اونا شرق تهران ... یه ساعتی طول کشید تا بالاخره به مقصد مورد نظر رسید! همونجا جلوی در رستوران یه جای پارک پیدا کرد و بعد از پارک موتورش و برداشتن کلاهش رفت سمت در شیشه ای و بزرگ رستوران. لحظه آخر دستی توی موهاش کشید و وارد شد. همین که وارد شد جلوی پاش پنج شش تا پله مری مری مشکی دید که یک در میون داخل سنگ هاش چراغ های قرمز قرا گرفته بود و خاموش روشن می شدن. از پله ها که پایین رفت سالن بزرگ و مربعی شکل رستوران پیش چشمش نمایان شد. دور تا دور سالن رو که نگاه کرد تونست بزرگترین میز رستوران رو در خدمت خونواده و فک و فامیل پدری و مادریش ببینه! رستوران تقریباً خلوت بود و از این نظر خدا رو شکر کرد. پوفی کرد اما لبخند زد و رفت به سمتشون ... میزهای رستوران پایه کوتاه و صندلی هاش به شکل مبل های چرمی مشکی و قرمز بودن. به نظر رستوران راحت و شیکی می یومد.
اولین کسی که متوجهش شد شمیم بود که تموم مدت چشم به در رستوران دوخته بود ... از جا پرید و گفت:
- داداش شهرادم اومد ...
همه نگاه ها چرخید سمت شهراد و از گوشه و کنار چند تایی پوف و اه و چه عجب شنیده شد! شمیم با دلخوری نگاهی به جمع انداخت و بعدش از جا بلند شد ، شهراد به سمتشون اومد و بلند گفت:
- سلام بر همگی ...
به جز اکثر جوونای جمع و عموش و پدر و مادرش بقیه جوابش رو دادن ... یعنی در اصل فقط خاله اش و داییش و محمدرضا پسر داییش و عسل دختر خاله اش و عمه اش. نگاه همه همراه یکی از این حس ها بود، دلخوری، انزجار، بی تفاوتی، کینه و ... شاید حسادت! شهراد شمیم رو که دستاشو از هم باز کرده بود کشید توی بغلش و در گوشش گفت:
- خجالت بکش وسط رستوران!
شمیم ضربه ای به پهلوش زد و گفت:
- می میری یه دقیقه؟! بذار روی این نگار کم شه ...
شهراد از گوشه چشم نگاهی به نگار دختر عمه شون که اون سمت میز و با فاصله ازشون کنار نوید نشسته بود انداخت. حق با شمیم بود از چشماش کینه و حسادت می بارید. این چیزا برای شهراد طبیعی بود اما گویا شمیم رو آزار می داد. با لبخند گفت:
- خوب کم شد بکش کنار!
شمیم خنده اش گرفته بود، خودش رو کنار کشید و گفت:
- بشین کنار من دادش ...
صدای پر از تمسخر سپهر بلند شد:
- آره از اون اول برات جا گرفته! نیست که تو خیلی مهمی! از اون نظر ...
شهراد نگاه پر از بی تفاوتی تقدیم چشمای خمار و قهوه ای سپهر کرد که وسط میز کنار امیر و عمو حسین نشسته بود کرد و بعد از اون در حالی که می نشست نگاهی هم به باباش انداخت. چقدر دلش یم خواست اینجور وقتا آقای شاهد ازش طرفداری کنه اما خیلی سال بود که این آرزو براش تبدیل به حسرت شده بود. پدرش کاملا بی تفاوت، انگار نه انگار داشت با شوهر عمه اش گپ می زد. شهراد آهی کشید و با همون لبخند محوش، باکس هدیه شمیم رو که به سختی تا اینجا روی موتور سالم نگه داشته بود گرفت سمتش و گفت:
- بیا جغجغه! اینم اونی که به خاطرش تولد گرفتی ...
شمیم که با خوشحالی دستشو دراز کرده بود تا هدیه اش رو بگیره، خشک شده و با چشمای گرد شده زل زد به شهراد. نمی دونست گارد بگیره یا تشکر بکنه. از حالت چهره اش شهراد خندید و گفت:
- خیلی خوب ! فهمیدم ... نمی خواد زور بزنی ..
شمیم هم خنده اش گرفت، هدیه اش رو گرفت و در حالی که روی میز کوچیک مخصوص هدایا درست پشت سرش می گذاشت گفت:
- با اینکه بچه پرویی اما مرسی ...

******قبل از اینکه شهراد بتونه جوابی بده صدای عمه اش بلند شد:
- چه عجب شهراد جان! بالاخره افتخار دادی عمه؟!
شهراد سرش رو بالا آورد. عمه جانش!!! درست روبروی امیر و سپهر نشسته بود و چون توی ردیف خود شهراد بود، شهراد مجبور بود کمی به جلو خم بشه تا بتونه چهره شو ببینه. ابرویی بالا انداخت و با لبخندش گفت:
- چه کنم عمه ... یه سر دارم هزار سودا! درگیری هام زیاده!
صدای امیر اعصابش رو به شدت مچاله کرد:
- آره عمه جون روز به روز مشتری هاش دارن زیاد تر می شن ... آمارشون رو دارم. هی هم می ره بالا شهر ... فکر کنم اونور فتوا صادر شده که عمل این آقا مجازه! نمی دونم والا! آخه از اونجایی که همه امکانات مال این شمال شهری هاست احتمالش هست که فتوا هم خریده باشن!
شهراد به این تیکه ها عادت داشت پس فقط لبخندی به لبهای گوشتی امیر و چشمای مشکی و درشتش زد و خونسردانه با وجودی که می دونست حرفش ممکنه جنجال به پا کنه گفت:
- شاید ... باید یه صحبتی با مشتری هام بکنم ببینم می تونن فتوا رو بگیرن؟ اینجوری کار منم راحت تر می شه ... اما تو می خوای چه کنی؟! تو که پایین شهر کار می کنی!
لبخند از روی لب امیر پر زد! به جاش لبخند شهراد عمیق تر شد و چشمکی بهش زد. چند لحظه ای جمع توی سکوت غرق شده بود که یه دفعه صدای آقای شاهد بلند شد:
- خفه شو شهراد! هنوز دست بر نداشتی از این خزعبلات! زود باش از امیر عذرخواهی کن ...
نگاه شهراد چرخید سمت آقای شاهد و خواست چیزی بگه که سپهر وارد بحث شد و گفت:
- اِ نه مهم نیست عمو ... بالاخره شهراد باید یه جوری خودش رو خالی کنه یا نه؟! نمی دونم چرا نمی خواد بفهمه ما دوستاشیم نه دشمناش! ما اگه حرف می زنیم فقط و فقط صلاحش رو می خوایم برای همینم اگه عصبی بشه و چیزی بگه دلخور نمی شیم ...
عمو حسینش با قیافه ای برافروخته گفت:
- می خوام خیرش رو نخواین! شما آدم نمی شین؟! حتما باید اینقدر این حرفا رو بزنه تا همه باور کنن؟!! زندگی اینو نمی بینین؟!
به شهراد اشاره کرد و ادامه داد:
- داره مثل سگ زندگی می کنه! صد دفعه خواستم لوش بدم جامعه از شر امثال اون پاک بشن! اما چه کنم که دلم واسه داداش و زن داداش می سوزه! شما دو تا هم اگه یه بار دیگه حرفی بزنین و بخواین خیرخواهی کنین با من طرفین! زندگیتون رو بکنین دیگه!
شهراد باز هم عادت داشت. فکر تک تک این برخوردا رو کرده بود و بعد اومده بود. نگاش تاب خورد سمت داییش، نگاه دایی کدر و تیره بود، دستشو مشت شده گذاشته بود روی میز ... نگاه از داییش گرفت و همونطور لبخند به لب به عموش گفت:
- اوف عمو جون! چقدر دلتون پره! مطمئن باشین پسرای شما خیر کسی رو نمی خوان ... اما به خاطر گل روی شما من دیگه چیزی نمی گم. خوبه عمو جان!!!
قبل از اینکه عمو چیزی بگه، عمو عمه ملیحه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- وا عمه یه حرمت بزرگترتو اقلاً حفظ کن! اینقدر روشن تیکه می اندازی چرا؟!!! خان دادشم که بیراه نمی گن!
شهراد باز نگاش چرخید سمت داییش، عمو که با همه وجودش چشم شده بود و توی دهن شهراد زل زده بود با دیدن نگاه خیره شهراد به داییش با پوزخند گفت:
- آبجی خانوم تا وقتی پشت شهراد به دایی سرهنگش گرمه ما هر چی هم حرف بزنیم آب تو هاون کوبیدنه! همون بهتر که هیچ وقت توی جمع ما نیاد ...
نگاش خشن دایی چرخید سمت عمو که شهیاد سریع با نگاهش به دایی التماس کرد و دایی فقط نفسش رو فوت کرد و دستی به صورتش کشید. نگاه شهراد چرخید سمت مامادرش که درست روبروش نشسته بود. اشک تو چشماش حلقه زده بود و سرشو تا جایی پایین انداخته بود که چونه اش چسبیده بود به سینه اش ... شهراد عصبی شد ... این چیزی بود که عصبیش می کرد. یه لحظه قیافه اش در هم شد ... از جا بلند شد ... شمیم سریع دستشو چسبید :
- کجا داداش؟
شهراد خم شد گونه شمیم رو بوسید و در همون حین گفت:
- مامنو نگاه کن! داره عذاب می کشه! بهت گفتم نیام تولدت خراب می شه! اصرار کردی ... می رم که بقیه تولدت به خیر و خوشی بگذره ... خوش باشی داداش!
قبل از اینکه شمیم بتونه اعتراضی بکنه سپهر گفت:
- شمیم اصرار نکن بذار بره! خدا وکیلی سخته برام هی حواسمو جمع کنم تنم بهش نخوره یا اینکه لیوانامون قاطی نشه و ... بذار بره راحت باشیم ...
شمیم از خود بیخود بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- شماها همتون حیوو ...
شهراد سریع شمیم رو کشید توی بغلش و چنان فشارش داد که حرف تو گلوش موند ... آروم گفت:
- هیش! هیچی نگو ... هیچی نگو که بعدا بخوای واسش جواب پس بدی. می دونی که اگه بخوام می تونم همه شونو با هم بشورم بندازم روی بند خشک بشن! اما زوده .... زوده شمیم جان ... صبور باش ... بهت قول می دم ... امشب که هفده سالت شد بهت قول می دم همه چی درست بشه ... این سن واسه من شوم بود. امیدوارم واسه تو پر از برکت باشه خواهر گلم ... هیچی نگو من می رم! به روی خودت نیار باشه؟
شمیم بغض آلود کمر شهراد رو چنگ زد و گفت:
- نرو!
شهراد با خنده گفت:
- ااا نگاش کن نی نی کوچولو رو ! نمی رم که بمیرم ... شب خونه می بینمت ... الان هم می رم خونه. فقط قول بده که صبور باشی ...
- ولی ...
- شمیم ... قول!!!
تحکم توی صداش شمیم رو لال کرد و فقط تونستی یه کلمه بگه:
- قول!

********نگاهی به سر در خونه انداخت ... گوشیشو از جیبش در آورد و روی حالت سایلنت گذاشت ... رفت به سمت در خونه و زنگ رو زد ... یه تک زنگ بیشتر نداشت، به ثانیه نکشیده در با صدای تیکی باز شد ... در رو هل داد و رفت تو ... جلوی روش حیاط خیلی بزرگی می دید که شاید می شد به باغ هم تشبیهش کرد ... درختای میوه اش، بدون میوه ، همه با برگای زرد پاییزیشون نگاش می کردن ... تنها درختی که میوه داشت درسخت خرمالو بود ... بدون اینکه با نگاش اینطرف و اونطرف رو دید بزنه از کنار استخر بزرگ و بدون آب رد شد و یه راست از پله ها عریض و مر مری رفت بالا ... روی ایون دو ستون بلند با طرح های مینیاتور و رنگ های درهم برهم قد علم کرده بودن ... از کنار ستون ها هم گذشت و رسید به در چوبی خونه ... در بسته بود ... کومه کله شیری رو گرفت و محکم کوبید ... دوبار ... چند لحظه معطل شد تا بالاخره در روی پاشنه چرخید و باز شد ... دختر خدمتکاری در رو به روش باز کرد و گفت:
- بفرمایید ... آقا منتظرتونن ...
شهراد تو دلش گفت:
- سلامم که نمی کنن خدا رو شکر!
بی توجه به دختره رفت تو و نگاهی به دور تا دور سالن مربعی شکل پیش روش انداخت ... کف اون قسمت شیشه ای بود و زیرش سنگ ریخته شده بود ... دختر راه افتاد و گفت:
- اگه مایلین سوئی شرتتون رو آویزون کنین و همراه من بیاین ...
شهراد بدون اینکه سوئی شرتش رو در بیاره دنبال دختر راه افتاد ... از اون قسمت مربع شکل که خارج شدن وارد سالن بزرگی شدن که دو دست مبل توش به چشم می خورد و چندان هم تجملی نبود! مردی روی کاناپه راحتی یه لم انداخته و مشغول خوندن روزنامه بود ... با شنیدن صدای پا سرش رو بلند کرد و با دیدن شهراد روزنامه رو تا کرد گذاشت روی میز و از جا بلند شد ... شهراد هم رفت به سمتش و گفت:
- آقا جمشید؟!
مرد که حدودا چهل ساله می زد با لبخند سری تکون داد و گفت:
- خودمم شهراد عزیز ...
و دستشو به سمتش دراز کرد ... شهراد هم دستشو پیش برد و با هم دست دادن ... با فشار دست جمشید هر دو نشستن و مرد رو به دختر خدمتکار که منتظر ایستاده بود گفت:
- سارا برو دو تا قهوه برامون بیار ... زود ... خیلی کار داریم با این آقا ...
دختر خدمتکار سری تکون داد و با سرعت از سالن خارج شد ... جمشید دستی سر شونه شهراد زد و گفت:
- واو پسر! تو خیلی جذابی ... جذاب تر از اون چیزی که سالار ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه می گفت ...
شهراد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- لطف دارین جمشید خان ...
- چند سالته؟ ... امممم ... نه نگو ... اجازه بده حدس بزنم! بیست و چهار؟!
شهراد از شخصیت جمشید خنده اش گرفته بود ... عین بچه ها بود ... ابرویی بالا انداخت و به پشتی مبل تکیه داد و دست به سینه شد ... جمشید دوباره یه کم فکر کرد و گفت:
- اممم ... بیست و شش دیگه خودشه!
شهراد بازم ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- نچ ...
جمشید با هیجان گفت:
- چه چال های بامزه ای داری تو!
شهراد خنده اش رو جمع کرد و گفت:
- ممنون ...
همون لحظه دختر خدمتکار اومد توی سالن ... نگاه شهراد از جمشید معطوف اون شد ... لباس فرم سفید و زرشکی تنش بود ... بدون اینکه نگاهی به شهراد یا جمشید بکنه فنجون های قهوه رو جلوشون گذاشت و گفت:
- دستور دیگه ای نیست آقا؟!
- نه برو ...
دختر عقب گرد کرد ولی هنوز از سالن خارج نشده بود که باز صداش کرد:
- سارا ...
برگشت ، سینی توی دستش رو جلوی سینه اش گرفت و گفت:
- بله آقا؟
- برای شب بیف استراگانوف درست کن ...
- چشم ...
- حالا برو ...

*****

دختر چرخید و از سالن بیرون رفت ... جمشید نگاهی به شهراد کرد و گفت:
- خوب می گفتیم ... خودت بگو چند سالته؟
- سی و یک ...
- به!!! اول سن هلو شدن پسرا ...
شهراد پوزخندی زد و هیچی نگفت ... جمشید باز پرسید:
- دانشگاه رفتی؟ چی خوندی؟! چی کار می کنی؟ کارت ماساژه ؟
شهراد نمی دونست اومده اونجا برای ماساژ یا برای بازجویی ... با این وجود براش مهم نبود اطلاعاتش رو به اون بده ... گفت:
- دانشگاه نرفتم ... وقتشو پیدا نکردم ... دیپلم ریاضی دارم ... شغلم هم مربیگری باشگاه و ماساژوریه ...
- سالار خیلی از ماساژت تعریف میکرد ... کجا دوره دیدی؟!
- تایلند ...
- به به ! خیلی هم عالی ... خوب دیگه از خودت بگو ... چرا دانشگاه نرفتی؟ حیف تو نیست؟!!
- گفتم که ... شرایطش رو نداشتم ...
جمشید قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
- چرا؟! چی شده بود مگه؟!
شهراد فنجون قهوه اش رو برداشت ... بدون اینکه جوابی بده لاجرعه سر کشید و گفت:
- بهتره بریم سر کارمون ... من عجله دارم جای دیگه هم باید برم ...
جمشید اخماش در هم شد ... اما حرفی نزد ... بلند شد و گفت:
- بریم اتاق من ...
شهراد به دنبالش راه افتاد ... از پله های مارپیچ وسط سالن بالا رفتن و به طبقه دوم که کلش یه راهرو بود و چند تا در رسیدن ... شهراد بدون اینکه جلب توجه بکنه مشغول دید زدن اطرافش شد ... شش تا در توی اون راهرو بود که همه بسته بودن ... سه در سمت راست و سه در سمت چپ انتهای راهرو یه در مجزا قرار داشت ... درست بین اتاق های راست و چپ ... جمشید رفت سمت اون در و گفت:
- این خونه هم حسابی قدیمی شده ... باید خرابش کنیم یکی دیگه بسازیم ... شاید یه برج!
شهراد سری تکون داد و گفت:
- اما جالب ساخته شده ...
جمشید قبل از اینکه بره توی اتاقش برگشت سمت شهراد و گفت:
- جالب و پر رمز و راز!
نگاه شهراد پر از تمسخر شد و گفت:
- راز؟!! من رازی اینجا نمی بینم ...
جمشید هم خندید و گفت:
- نباید هم ببینی ...
هر دو رفتن توی اتاق بزرگ جمشید ... نگاه شهراد دور تا دور اتاق چرخید ... تقریبا می شد گفت اتاق برهنه ای بود و این کمی عجیب بود ... یه اتاق مستطیلی بزرگ، که به دیوار روبروی در یه تخت دو نفره بزرگ چسبونده شده بود. همین و بس! کف اتاق موکت کرم رنگ بود و سمت راست یه پنجره بزرگ بدون پرده ... نه میزی ! نه کمدی! هیچ !!! جمشید ایستاد وسط اتاق، کنار تخت خواب و گفت:
- خوب می تونم ل.خ.ت بشم؟!!
شهراد نگاه متعجبش رو مخی کرد و جلو رفت، کیف مخصوصش رو پایین تخت گذاشت و گفت:
- آره ... باید بشین ...
جمشید بدون خجالت، همینطور که زل زده بود به شهراد دونه دونه لباساش رو در آورد. انگار داشت شو اجرا می کرد براش! حتی به لباس زیرش هم رحم نکرد. وقتی کامل ب.ر.ه.ن.ه شد دستاشو از طرفین باز کرد و گفت:
- خوب چی کار کنم؟!
شهراد تو دلش فحشی نثارش کرد، انگار که خودش نمی دونست!! در حالی که طبق گفته های سالار خوره ماساژ بود مرتیکه! گفت:
- روی شکم بخوابین ...
جمشید نگاهی به چشمای شهراد انداخت. می خواست احساسش رو از نگاهش بخونه و شهراد کاملا طبیعی چشم از اندام بی ریخت جمشید گرفت و بعد از باز کردن کمربندش که باعث شد چشمای جمشید برق بزنه، دستاشو آغشته به روغن ماساژ کرد ...
عادت داشت موقع کار برای انعطاف داشتن بیشتر کمربندش رو باز کنه ... اما گویا جمشید طور دیگه از برداشت کرده بود ...

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 36
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 120
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 162
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 352
  • بازدید ماه : 352
  • بازدید سال : 14,770
  • بازدید کلی : 371,508
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس