loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 2197 پنجشنبه 25 مهر 1392 نظرات (1)

ساک مشکی بزرگش رو روی دوشش جا به جا کرد و از پله های مر مری سفید رنگ باشگاه پایین رفت ... در شیشه ای رو که باز کرد سالن بزرگ و مجهز باشگاه هیربد جلوی روش نمایان شد. ساکش رو روی دوشش جا به جا کرد و رفت تو ، صدا سلام علیک از هر طرف بلند شد ...
- سلام شهراد ...
- سلام استاد!
- سلام مربی ...
و یکی دو تا پوزخند:
- هه ...
با لبخند جواب همه رو داد، سیاوش که پشت میز نشسته بود سرش رو از توی مانیتور بیست و هفت اینچ روبروش بیرون کشید و بلند شد ... شهراد مستقیم رفت به سمتش ... هر دو دستاشون رو مشت کردن و کوبیدن به هم ...
- بالاخره اومدی پسر؟! من باید برم جایی ... کلی صبر کردم تا بیای ... باشگاه دستت سپرده ...
شهراد سری جنبوند و همینطور که با نگاش افراد توی باشگاه رو بالا و پایین می کرد تا بفهمه کی هست کی نیست، گفت:
- باشه برو به کارات برس من هستم ...
سیاوش با خوشحالی گرمکنش رو از پشتی صندلی گردانی که روش نشسته بود برداشت و گفت:
- دمت گرم داداش ...
بعد هم ضربه ای سر شونه شهراد زد و به سرعت از پله های باشگاه بالا رفت ... صدای موسیقی خارجی کر کننده بود ... شهراد پوفی کرد و راهی اتاق رخت کن مربی ها شد ... سمت چپ اتاق کمد های قدی قرار داشت و کمد شماره دوازده متعلق به شهراد بود ... توی اتاق کسی جز خودش و کاوش یکی دیگه از مربی ها نبود ... کاوش با دیدنش خودشو ول کرد روی نیمکت های جلوی کمد ها و همینطور که بند کفش هاش رو می بست گفت:
- بـــــه سلام! چطوری آقا شهراد؟!
شهراد رفت سمت کمدش و گفت:
- نوکر داداش ...
همزمان ساک ورزشیش رو انداخت روی زمین و در کمدش رو با کلیدی که همیشه همراش بود باز کرد ... کاوش از جا بلند شد سر جا مشغول در جا زدن شد و گفت:
- شهراد بچه ها گیر دادن واسه کلاس هیپ هاپ ... چی کاره ای؟
زیپ گرمکن مشکیشو باز کرد ... گرمکنش رو در آورد و انداختش داخل کمد ...
- چی بگم؟!! اینجا یه باشگاه ورزشیه! جای این قرطی بازی ها نیست ... اگه گیر بدن و باشگاهو ببندن حاج یونسی چوب تو آستین همه مون می کنه.
- خوب تایم کلاس رو می ذاریم واسه شبا بعد از تایم باشگاه ... دوزاده تا یک ... چطوره؟
تی شرتش رو هم در آورد و شوت کرد توی کمد ... یه آستین حلقه ای جذب سفید ساده از توی ساکش درآورد و گفت:
- باید با خود حاجی صحبت کنی ... من حرفی ندارم ...
- اگه حاجی رو راضی کنم یکی از تایمای کلاس رو بر می داری؟! من دو روز بیشتر تو هفته نمی تونم! اینا هم می گن باید سه روز در هفته باشه ...
- کی اینقدر پیله کرده؟!!
- این مرتیکه ... قیافه اش شبیه کش تمبون می مونه! یارو که خیلی مایه داره دائم تو باشگاه پلاسه ... اتفاقا الان هم هست ... خودش و رفیقش ... می گه پارتی داریم می خوام کلاس بذارم و از این چیز شعرا ... اما مبلغ پیشنهادیش توپه! من اگه خونه مون مکان بود واسه این کار می بردمش خونه ... خصوصی دوبله پاش حساب می کردم جیگر عمه اش خنک بشه ... اما حیف که نمی شه!
دست شهراد وسط کار پوشیدن آستین حلقه ایش تو هوا خشک شد ... اما سریع به خودش اومد، لباسش رو پوشید و گفت:
- حاجی رو راضی کن ... هستم ...
- دمت گرم مشتی ...
شهراد پوزخند زد و شلوارش رو کشید پایین ... کاوش نگاهی به ساق و رون پر عضله شهراد انداخت و گفت:
- خاک بر سرت!
شهراد شلوارکش رو از توی ساک برداشت پوشید و گفت:
- خاک بر سر عمه ت ...
کاوش خنده اش گرفت و گفت:
- د آخه دیوث !
اینو که گفت دیگه نتونست چیزی بگه ... پوفی کرد و رفت از سالن رخت کن بیرون ... شهراد هم ساکش رو پرت کرد توی کمد ... قمقمه آب و حوله اش رو برداشت، در کمد رو بست و راهی سالن تمرین شد ... روی تردمیل ها چهار نفر همزمان داشتن می دویدن ... برای گرم کردن خودش رفت سمت دوچرخه ... همین که داشت از جلوی اون چهار نفر رد می شد یکیشون محکم ضربه ای به باسنش زد و همزمان هر چهار نفر غش غش خندیدن ... شهراد برگشت سمتشون ... چند لحظه بی هیچ احساسی به فردی که اون کار رو کرده بود خیره موند، بعد کم کم لب هاش رو عین کش کشید به سمت بالا و چیزی شبیه لبخند نشونشون داد ... برای تکمیل کردن کارش هم چشمکی نثار مردی که بهش ضربه زده بود کرد و رفت سمت دوچرخه ... هنوز درست و حسابی شروع به پا زدن نکرده بود که صدای اردلان لبخند محوی نشوند روی لبش:
- وای سلام عزیزم!!! چطوری تو؟!! دلم برات یه ریزه شده بود بلا گرفته! چرا دو روزه جواب میس کالا و میسیجامو نمی دی هانی؟! خیلی نگرانت شده بودم ... کم مونده بود پاشم بیام دم خونه تون ... اما از بابات می ترسم ... هنوز یادم نرفته سری قبل چه جوری جیزم کرد ... مرتیکه خجالت نمی کشه با اون قدش و اون سیبیلاش سر من داد می زنه! ایشششش ....
شهراد سریع لبخندش رو جمع کرد ... یه تای ابروش رو بالا فرستاد و چرخید سمت اردلان ... اردلان قری به سر و گردنش داد صورتش رو برد جلو ... آروم گونه شهراد رو بوسید و بلند گفت:
- اومممم چه افتر شیو خوش بویی زدی جیگر من! تو همین جوری نفسی ... نیاز به این کارا نیست! خودم تنهایی دورت بگردم الهی!
شهراد اشاره ای به دوچرخه کناریش کرد و گفت:
- بپر پا بزن اردلان ... امروز خیلی تمرین داریم ...
همزمان سرش رو چرخوند سمت دستگاه باتر فلای ... طرف حسابی مشغول بود ... اردلان با ناز و عشوه نشست روی دوچرخه و گفت:
- صد دفعه گفتم به من نگو اردلان! من آناهیدم!
بعد به صورت ناراحت کمی روی دوچرخه جا به جا شد و غر غر کرد:
- کوفت بگیرن با این باشگاهشون! چقده این صندلی های دوچرخه هاش سفته! آدم دردش می گیره ...
شهراد هنوزم بی حرف مشغول رکاب زدن بود، اردلان هم چند لحظه ای ساکت موند و رکاب زد، اما آخر کار از سکوت خسته شد، سرش رو چرخوند سمت شهراد و گفت:
- بگذریم نانا ... تو تعریف کن ... کجا بودی؟! دو روز بود نمی یومدی باشگاه !
شهراد نفس گرفت و گفت:
- مشتری خصوصی داشتم ... نمی رسیدم ...
اردلان بیخیال رکاب زدن از دوچرخه پیاده شد ... با اون نیم تنه شکلاتی رنگی که تنش کرده بود حسابی مضحک شده بود! به خصوص اینکه هیکلش یه چیزی تو مایه های خود شهراد و پر از عضله بود ... رفت نشست روی صندلی پولینگ جلوی شهراد و پاهاشو انداخت روی هم ... شهراد سرشو کج کرد و نگاش کرد ... همزمان دور و اطراف رو هم می پایید ... با لحن مسخ کننده مخصوص به خودش گفت:
- عزیز من چش شد؟!!
اردلان قری به سر و گردنش داد ... دست به سینه نشست و گفت:
- حقته باهات قهر کنم!
شهراد از دوچرخه پایین اومد ... حوله ای که انداخته بود دور گردنش رو برداشت و باهاش عرق گردنشو خشک کرد ، رفت نزدیک اردلان و با صدای بم و خاصش یه کم آروم تر از همیشه گفت:
- مگه من چی کار کردم عزیز دلم؟!
همون موقع صدای سرفه ای از کنارش بلند شد ... سرشو چرخوند و با دیدن علیرضا یکی از بچه های باشگاه صاف ایستاد ... علیرضا نگاه پر از انزجاری به اردلان انداخت ... شهراد اخم کرد و گفت:
- بگو علی ... چیه؟!
علیرضا نفسشو فوت کرد و گفت:
- شهراد من تعداد پرس سینه م رو می خوام بیشتر کنم ... ایرادی نداره؟ عضله نمی سوزونم؟!
شهراد برنامه اش رو از توی دستش کشید بیرون و همینطور که نگاش می کرد گفت:
- چند کیلو می زنی؟!
- چهل ...
- چند تا؟!
- هر ست دوازده تا ...
- دوازده تا کافیه ...
- خوب خسته م نمی کنه بیشتر می تونم بزنم!
برنامه رو بهش پس داد ... ضربه ای به عضله روی سینه اش کوبید و گفت:
- هر وقت دیدی یه حرکت رو می تونی زیاد تر از ستت انجام بدی وزنه ت رو بیشتر کن! تعداد رو که ببری بالا عضله ت می سوزه ... پروتئین هم یادت نره ...
علیرضا سری تکون داد و گفت:
- باشه ... مرسی ...
همینطور که داشتن ازشون فاصله می گرفتن صدای دوست علیرضا رو شنید:
- تو چرا مربیتو عوض نمی کنی؟! مگه کاوش و سیاوش نیستن؟! چرا می ری با این مرتیکه؟!! تو که می دونی این چی کاره اس؟!
- می دونم ... اما چاره ای نیست ... کارش حرف نداره مرتیکه ه*م*ج*ن*س*ب*ا*ز ... شش ماهه هفت تحویلت می ده ...
دوستش با پوزخند گفت:
- بپا هشت تحویل ننه ت نده! هفت پیشکش!
اردلان ایشی گفت و زیر لب فحشی داد که فقط خودش شنید ... شهراد دستی به بازوی اردلان کشید و گفت:
- بزن بریم عزیزم ...
اردلان از جا پرید ... دستی توی موهای کوتاه قهوه ای تیره اش کشید و گفت:
- کجا بریم عسلم؟!
شهراد اشاره ای به اتاق ماساژ کرد و گفت:
- اونجا ...

*************اردلان با خوشحالی دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:
- وای عاشقتم! خیلی وقت بود دستت به تنم نخورده بود ...
اینو که گفت یکی از دستاشو کشید روی شونه شهراد و چشمک زد ... شهراد لبشو گاز گرفت و آروم گفت:
- بــــــرو تا کار دستت ندادم تخم سگ ...
اردلان غش غش خندید و با ناز و قر و قمیش راهی اتاق ماساژ شد ... شهراد نفسش رو فوت کرد و خواست بره به همون سمت که مرتیکه کش تمون رو دید ... از تشبیه کاوش خنده اش گرفت ، پوزخندی زد و خواست از کنارش رد بشه که یارو سریع دستش رو گرفت ... سر جاش ایستاد و با لبخند خاص خودش که هر دو چاله گونه هاش رو به نمایش می ذاشتن چرخید به سمتش و گفت:
- جانم آقا سالار؟! امری دارید؟!
سالار ابرویی بالا انداخت و گفت:
- سرت خلوته امروز؟
شهراد تو دلش گفت باتر فلای عزیز اومد تو دام! سریع جواب داد:
- فقط اردی توئه ...
اردی رو دیگه کل باشگاه هیربد می شناختن ...
- بفرستش رد کارش ... می خوام امروز دستای جادوئیت رو حس کنم ...
لبخند کجش نمایان شد ... سعی کرد محوش کنه اما نشد ... به زور دستش رو از توی دست سالار بیرون کشید و گفت:
- پنج دقیقه دیگه می فرستمش بره ... شما بیا تو ...
سالار سری جنبوند و گفت:
- رفیقمم هست ... یه مشت و مال درست و حسابی می خوایما!
شهراد پوزخندی زد و بعد از تکون دادن سرش رفت سمت اتاق ماساژ ... پس هم باتر فلای بود و هم لک پرس! درست طبق نقشه ... اردلان لباساشو در آورده بود و با یه شورت مشکی خوابیده بود روی تخت مخصوص ... صدای پای شهراد رو که شنید سرش رو چرخوند به سمتش و گفت:
- اومدی عزیزم؟!!! باز منو منتظر گذاشتی؟!
شهراد رفت به سمت کمد شیشه ای ... روغن مخصوص ماساژش رو بیرون کشید و گفت:
- پاشو اردی جان ... تو رو آخر شب ماساژ می دم ... الان مشتری دارم ...
اردلان از جا بلند شد، از تخت پایین اومد، پا روی زمین کوبید و گفت:
- اِ ! شهری!
پوفی کرد و گفت:
- می دونی که دنبال چیم؟!!
اردلان چشماشو گرد کرد و با حرص گفت:
- می دونم ...
شهراد خونسرد لبخند زد و گفت:
- دنبال چیم؟!
اردلان دستی توی هوا تکون داد و گفت:
- دنبال اینکه یه روز جفتمون از این ممکلت خراب شده بریم و بتونیم با هم ازدواج کنیم ...
- خوب پس؟!
اردلان از روی تخت پایین پرید ... رفت سمت لباساش و با غر غر گفت:
- باید باهات راه بیام و غر نزنم ...
- آفرین گل پسر!
اردلان شلوارکش رو پوشید چرخید سمت شهراد ... جلو اومد و دستش رو گذاشت سر شونه شهراد ... توی چشمای هم خیره موندن ... هر دو جدی و با اخم ... شهراد آروم سرش رو تکون داد و به در اشاره کرد ... اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:
- می دونم ... می دونم ... باید بذارم تو کار کنی پول در بیاری بتونی توی اروپا برای جفتمون خونه بخری ... که بعد هم بهمون بچه بدن ببریم بزرگ کنیم ... می دونم! باید پول داشته باشی ...
هنوز حرفاش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و سالار و سهراب دوستش اومدن تو ... اردلان پشتش رو کرد بهشون و سریع رو به شهراد گفت:
- می دونم که بالاخره از ایران می ریم و با هم ازدواج می کنیم ... می دونم!
بعد هم چرخید ... بی توجه به نگاه های متعجب و ابروهای بالا پریده سهراب و سالار نیم تنه اش رو از روی چوب لباسی چنگ زد و رفت از اتاق بیرون ... شهراد دستشو آغشته به روغن ماساژ کرد و رو به سالار گفت:
- بفرمایید ...
سالار نگاهی به سهراب کرد و گفت:
- تو برو اول ...
سهراب شونه ای بالا انداخت ... سه سوت لخت شد و با یه شورت دمرو خوابید روی تخت ... شهراد بالا سرش ایستاد و نرم نرم شروع به ماساژ عضله های حساس کرد ... خوب می دونست کجا رو چه وقت و تا چه حد فشار بده ... کجا رو بکشه ... به کجا ضربه بزنه ... کدوم عضله خستگی رو رفع می کنه و کدوم عضله بدن رو شاداب می کنه ... همه رو خیلی خوب بلد بود و برای همین کارش توی محدوده اطراف خودشون معروف بود و دقیقاً همه به همین دلیل بیخیال ویژگی خاصش می شدن و بدنشون رو بهش می سپردن. چون دیگه ثابت کرده بود با هر کسی کار نداره و به قول خودش حال نمی کنه! الان همه خوب می دونستن که پارتنرش یا به قول خودشون رفیق فابش اردلانه ... یا همون آناهید! اردلانی که همه عین جزامی ها نگاش می کردن و برای شهراد افسوس می خوردن بابت حروم کردن خودش ... اما شهراد غد بود و یه دنده ... خودش خوب می دونست داره چی کار می کنه و حرف کسی براش پشیزی ارزش نداشت . همینجور که داشت سهراب رو ماساژ می داد منتظر و گوش به زنگ شد ... سالار روی تنها کاناپه اتاق نشست و گفت:
- چه می کنی آقا شهراد؟! شنیدم کارت حرف نداره؟!
شهراد پوزخندی زد و سکوت کرد ... سالار نفس عمیقی کشید و گفت:
- شنیدم خصوصی هم کار می کنی ... درسته؟!
شهراد سرش رو تکون داد ...
- کار تو اصلاً چیه شهراد؟! مربی باشگاهی؟! یا ماساژور یا؟
شهراد زیر چشمی با شیطنت نگاش کرد و گفت:
- یا چی؟!
سالار پوزخندی زد و گفت:
- یه چیزایی راجع بهت شنیدم ... که البت با چیزایی که خودم دیدم می شه گفت هیچ کدومش دروغ نیست ...
شهراد ضربه ای به کمر سهراب زد که صدای ناله اش بلند شد و گفت:
- خوب ... که چی؟!
سالار شونه ای بالا انداخت و گفت:
- هیچی ... حالا تا بعد ...
شهراد سکوت کرد ... این یه کار رو خوب بلد بود ... بدون اینکه بفهمه ضربه هاش به بدن سهراب سنگین تر شده بود ، اما انگار برای سهراب اهمیتی نداشت چون با لذت همه اش رو تحمل می کرد ... سالار که قیافه پر از لذت سهراب رو دید جلو اومد و سیلی نه چندان محکم به گونه اش زد ... سهراب که چشماشو با لذت بسته بود یهو از جا پرید و گفت:
- هان چته؟!
سالار خنده اش گرفت و گفت:
- هیچی خوش می گذره؟!
سهراب باز سرشو روی تخت گذاشت و با لذت گفت:
- آره بابا! پنجولاش طلاست ... اصن یه جور عجیبی تو فضام ...
سالار مچ دست شهراد رو که روی شونه سهراب بود گرفت و گفت:
- خب بسه! بپاش ببینم سهراب ...
سهراب با اخم نگاش کرد و گفت:
- بخیل بذار حالمو بکنم!
- بپاش بهت می گم! اِ ...بَسِته!
سهراب با آخ و اوخ و آه و ناله بلند شد و کنار کشید ... سالار تند تند لباس هاشو در اورد و دراز کشید روی تخت ... همزمان گفت:
- ببینم چی کار می کنی شهرادا! خودتو نشون بده ببینم برای کاری که برات در نظر گرفتم مناسب هستی یا نه؟!
شهراد پوزخند زد و مشغول ماساژ شد ... زیر چشمی دست سالار رو که از تخت اویزون شده بود رو دید که تکون خورد و به سهراب اشاره کرد ... سهراب تند تند لباس پوشید و زد از اتاق بیرون. شهراد بدون اینکه هول بشه یا ذره ای استرس داشته باشه کارشو انجام داد. سالار هم تحت تاثیر دستای شفابخش شهراد سکوت کرده بود. وسط کار وقتی ضربه های محکم شروع شد صدای آه و اوهش بلند شد و همزمان به حرف افتاد ...
- شهراد اگه ازت بخوام یه روز بری سر وقت یکی از رفیقای من تو خونه اش می ری؟! عاشق ماساژه اما دست هر کسی رو هم قبول نداره ... از قضا از کار خانوما هم اصلاً خوشش نمی یاد ... وگرنه بهترین ماساژورارو براش از تایلند آوردم همه رو پس زد. جنس لطیف بهش حال نمی ده ...
به اینجا که رسید روی پهلو چرخید و با نگاهی هرزه و شیطان زل زد توی چشمای مخمور شهراد و گفت:
- می فهمی که ...
به دنبالش چشمکی زد. شهراد پوفی کرد با دستش اونو خوابوند، چشماشو توی کاسه سرش چرخوند و گفت:
- اگه بیخیال آخر حرفات بشیم ... برای ماساژ می رم ... کارم همینه ...
سالار با صدای تحلیل رفته از درد گفت:
- اوهوم! منم موافقم فعلا بیخیال آخرش، اولشو بچسب! فردا می ری سراغش؟ بهش خبر بدم؟!
شهراد سکوت کرد. ترفندش همین بود. سکوت برای تشنه تر کردن مشتری. سالار چند لحظه ای سکوت کرد و وقتی دید شهراد هیچی نمی گی پوفی کرد و گفت:
- پس چرا جواب نمی دی؟!! می یای؟ نمی یای؟ عروس رفته گل بچینه؟
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- وقتی خواستین برین آدرس رو بذار رو میزم ...
سالار لبخندی زد و گفت:
- خوبه ... پسر عاقلی هستی ...
بعد یه دفعه از جا بلند شد نشست لب تخت و گفت:
- عاقل تر هم می شی داداش ...
از تخت پرید پایین و گفت:
- این همه ساله تو این باشگاهم ... دو ساله می شناسمت! الان تازه فهمیدم نیم عمرم بر فناست که نذاشتم تا حالا مشت و مالم بدی! کارت غوغاست بشر! می دونم رفیقمم خوشش می یاد. خوره این جور چیزاست. تو راس کار خودشی!
شهراد سری براش تکون داد، همینطور که لباساشو می پوشید گفت:
- پولشو کجا حساب کنم ؟
شهراد با سر به سمت در اشاره کرد و گفت:
- حاجی اومده فکر کنم ... با خودش حساب کنین ...
- باشه ... فقط یه چیز دیگه ... این کلاس رقصه اوکیه؟
شونه بالا انداخت، همینطور که دستاشو تمیز می کرد گفت:
- نمی دونم، اونم باید حاجی اوکی کنه ...
- ای بابا! حاجی حاجی! حاجی تو مکه حاجیه! این مرتیکه هیز دغل باز کجاش حاجیه؟!! سیبیلشو چرب کنم اوکیه؟!
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- سیبیلشو چرب کنی صد در صد اوکیه! منم از خدامه، یه پولیم تو جیب من می ره ...
سالار حریصانه لبخند زد و گفت:
- اگه رقصتم مث ماساژت خوب باشه می تونم بهت قول یه آینده توپ رو بدم ...
شهراد ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد. سالار سری براش تکون داد و رفت از اتاق بیرون.
دوست داشت از خوشحالی بپره بالا مشت بکوبه تو سقف! اما جلوی خودش رو گرفت ... هیچ عکس العملی نباید نشون می داد. هیچی! پس خونسردانه وسایلش رو جمع کرد و از اتاق ماساژ بیرون رفت ...


*******در خونه رو با تیک ضعیفی باز کرد و وارد شد ... خونه غرق در تاریکی بود ... آروم نشست روی زمین و بند کفشاشو باز کرد، سعی می کرد کوچیک ترین صدایی نکنه که آقای شاهد بیدار بشه و با داد و هواراش مامانش و شمیم رو هم بی خواب کنه. کفشاشو که در آورد جوراباش رو هم در آورد گوله کرد داخل کفشاش و با کمترین صدای ممکن که اونم از خش خش لباساش تولید می شد رفت توی اتاقش ... آباژور کنار اتاق رو روشن کرد و در اتاق رو بست ... نور های رنگی اتاق رو روشن و خاموش می کردن ...
- بنفش .... آبی ... سبز ... زرد ... نارنجی ... قرمز ...
و دوباره از اول ... ساکش رو انداخت گوشه اتاق و با خستگی مشغول تعویض لباسش شد ... با حس ویبره گوشیش توی جیب شلوارش درش آورد و اس ام اس اومده رو باز کرد:
- شکلات تلخ ... اوضاع روبه راهه؟!
کد رو وارد کرد ... اس ام اس زد:
- سیگار شکلاتی ... رو به راهه!
چقدر دوست داشت یه زنگ به اردلان بزنه و باهاش صحبت کنه ... اما افسوس که نمی شد! بعد از تعویض لباساش داشت ساعتش رو از دور مچش باز می کرد که تقه ضعیفی به در اتاقش خورد ... اول فکر کرد اشتباه شنیده ... برای همینم بی حرکت به در اتاق زل زد ... با شنیدن تقه دوم بی درنگ به سمت در رفت و آروم بازش کرد ... با دیدن شمیم پشت در اتاقش چشماشو از تعجب گرد کرد و کنار رفت ...شمیم سریع پرید توی اتاق و آروم پچ پچ کرد:
- سلام ...
شهراد در رو بست و گفت:
- سلام ... این وقت شب چرا داری رژه می ری تو خونه؟! خواب نبودی مگه؟!
شمیم دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- نه بابا ! خوابم کجا بوده؟! تو اینترنت بودم ...
شهراد غر زد:
- مثل همیشه!
شمیم پوفی کرد و گفت:
- تو دیگه مثل مامان بابا غر نزنا شهراد! این چیزا تو سن من طبیعی و لازمه ...
پوزخندی بهش زد و گفت:
- جدی! بابـــــــــا لــــــــــازم! بابا طبیعــــــــی ...
شمیم چشماشو گرد کرد و با غیظ و صدای نسبتاً بلند گفت:
- شهــــــراد!
شهراد سریع انگشت اشاره اش رو جلوی لبای گوشتی و خوش فرمش گرفت و گفت:
- هیششش! می خوای بیدار کنی مامان بابارو؟ چته؟!
شمیم انگشتاشو تو هم قفل کرد ... چند لحظه بعد از هم بازشون کرد و بعد دوباره قفلشون کرد. شهراد غر زد:
- اوی دختره! دارم می گم چته؟! این وقت شب اومدی اینجا برای من رقص انگشتات رو به نمایش بذاری؟!
باز شمیم پوف کرد و بعد از چند ثانیه سکوت بالاخره دل رو به دریا زد و گفت:
- شهراد ... یه چیزی بگم به خاطر من نه نمی گی؟!
شهراد خندید و گفت:
- به چه شخص مهمی! عزیزم تو کی هستی که به خاطرت نه نگم؟
شمیم اینبار از جا پرید حمله برد سمت شهراد که شهراد با یه حرکت مهارش کرد و دستاشو از بازو محکم نگه داشت. طوری که شمیم دیگه نمی تونست تکون بخوره! شروع کرد به غر غر کردن:
- وحشی ننر! ول کن دستمو ... اصلاً دیگه نمی گم ...
شهراد خندید و گفت:
- لوسی و بی خاصیت! حرفتو بزن ... می دونی که ناز کشیدن بلد نیستم ...
شمیم بی فکر گفت:
- بی خاصیت باباته!
شهراد اول چشماشو گرد کرد و بعد پقی زد زیر خنده. شمیم هم خودش خنده اش گرفته بود، همین که شهراد ولش کرد دستشو جلوی دهنش گرفت و ریز ریز خندید ... شهراد وسط خنده بی صداش گفت:
- خاک بر سرت با این حرف زدنت! حالا یا بنال ببینم چته یا برو بیرون می خوام بخوابم ...
شمیم خنده اش رو جمع کرد نشست لب تخت و گفت:
- فردا شب تولدمه ...
شهراد خونسرد گفت:
- اِ؟ مبارک باشه ...
خونسردیش برای شمیم ناراحت کننده نبود. هیچ وقت اینجور مراسمات یاد شهراد نمی موند و اهمیتی هم براشون قائل نمی شد! جز روز مادر ... اون روز هر طور که شده بود یه شاخه گل به مامانش تقدیم میکرد ... هر چند که بی توجهی می دید ... آهی کشید و گفت:
- شهراد ... ازت بخوام توی جشنم باشی قبول می کنی؟!!
شهراد با تعجب چرخید به طرفش و گفت:
- جشن؟! مگه جشن هم می گیری؟!
شمیم باز انگشتاش رو تو هم قلاب کرد و گفت:
- نه توی خونه ... بابا فامیل نزدیک رو دعوت کرده رستوران ... می دونم دوست نداری تو جمع باشی و گفتی که دیگه نمی یای! اما این یه بار به خاطر من ...
شهراد یه تای ابروش رو بالا انداخت ، رفت سمت میز کامپیوترش، نشست روی صندلی پشت میز و گفت:
- به! آقای شاهد چه لارژ شدن ! سوپر خرج می کنن! تولد تو رستوران!!!
بعد یه دفعه چشمش رو گرفت و گفت:
- اوه اوه کلاسش گوله شد خورد پا چشمم!
شمیم خنده اش گرفت و گفت:
- اِ داداش!
شهراد دستش رو برداشت، صندلی رو تاب داد دو دور دور خودش چرخید، رو به روی شمیم که متوقف شد گفت:
- من بیام برای چی؟! می خوای تولدت کوفتت بشه؟!

*******شمیم با غیظ گفت:
- کوفت همه غلط می کنن! هیچ کس برام مهم نیست جز تو، مامان، بابا ... شهراد خوب خسته شدم از بس این نگار بی شعور با این قیافه و پوز یه وریش برای من قیافه گرفت و چسبید به داداش نوید نکبتش! از اونور وقتی نیست این امیر و سپهر با اون تیپای زارتشون که حال آدمو به هم می زنن اینقدر زر مفت پشت سرت می زنن که هر بار باهاشون دعوام می شه ... خودت که هستی از تو حساب می برن ... به بابا گفته بودم ترجیح می دم دوستامو دعوت کنم تنها بریم اما قبول نکرد. به زور گذاشت دو تا از دوستامو دعوت کنم. حالا می خوام توام باشی تا هم یه ذره پز بدم به نگار، هم در دهن امیر و سپهر بسته بشه!
شهراد دست مشت شده اش رو گذاشت روی زانوش ، ضربه آرومی به زانوش زد و گفت:
- که چی؟! آخرش که چی شمیم؟
شمیم سرش رو بالا آورد. خیره شد توی چشمای شهراد که با نور رقصان آباژور هر لحظه پر رنگ و کمرنگ می شد و گفت:
- خودت که چی شهراد؟ الان حدود دو ساله پا تو هیچ جا نذاشتی. آخه مگه تو جذام داری؟!!
شهراد اصلا دوست نداشت در مورد این مسائل با شمیم حرف بزنه پس از جا بلند شد، لب تخت نشست و گفت:
- خیلی خب شمیم ... فکرامو می کنم ... حالا برو می خوام استراحت کنم ...
شمیم که می دونست اصرار بیشتر فایده ای نداره رفت سمت در، لحظه آخر برگشت و گفت:
- شهراد ... به عنوان هدیه تولدم نگو نه! خواهش می کنم ...
به دنبال این حرف از اتاق رفت بیرون. شهراد با صدای بسته شدن در، چشماشو بست. دلش خیلی گرفته بود. آهنگ که نمی تونست گوش کنه، بوکس هم نمی تونست کار کنه، نمازش رو هم خونده بود. پس از جا بلند شد، یه راست رفت سمت پاکت سیگارش. یه نخ کشید بیرون گذاشت کنج لبش و با فندک روشنش کرد. باز دود همه جا پخش شد و به دنبالش بوی شکلات که همراه با بوی سیگار تبدیل به یه بوی گس شیرین شده بود. نشست کنج تختش، پاهاشو دراز کرد و زل زد به سقف... زل زد به تغییر رنگ نور روی سقف ...
- بنفش ... آبی ... سبز ... زرد ... نارنجی ... قرمز ...
چشماشو بست ... قلبش می کوبید ... محکم و عصبی ... چطور می تونست توی جمع فامیل حاضر بشه؟! می تونست بره و بخنده! پوزخند بزنه. چشمش به سپهر و امیر بیفته. جلوی زر زر کردناشون خونسرد باقی بمونه و فک جفتشون رو پیاده نکنه. چطور می تونست؟
باز اومد تو ذهنش ... باز کلمات تو ذهنش ردیف شدن ...
- مثل وقتایی که یهو بادکنکی می ترکه ...
بعضی وقتا دلای ما الکی می ترکه ...

با دیدن رنگای روی سقف رفت تو حس و حال بچگی ... وقتی که بادکنکش می ترکید و اینقدر جیغ می کشید تا مجبور می شدن براش یه بادکنک رنگیه دیگه بخرن. اون موقع ها نمی فهمید بادکنک ترکیدن هیچی نیست! خدا روزی رو نیاره که دلش بترکه. حالا هر روز و هر شب دلش می ترکید. دردش هزار بار بدتر از ترکیدن بادکنک بود. اما حتی بغض لعنتیش هم باز نمی شد. چه برسه به اینکه بتونه داد بزنه!
- خنده هامونو گرفتن و نمردیم ...
ولی اشکو از کسی بگیری طفلکی می ترکه ...

درسته که می خندید اما چه خنده ای؟!! کارش از گریه گذشته بود به اون می خندید ... و چه درد داشت که می دید اکثر آدمای دور و برش همینطور شدن. چرا مردم اینقدر درد داشتن؟! چرا خنده هاشون رو ازشون گرفته بودن؟!! چرا با کوچیک ترین اتفاقی دنبال بهونه بودن که یه کم شاد باشن اما بازم نمی شد؟ چرا؟!! بعضی وقتا نه تنها دلش برای خودش که برای همه مردم می سوخت. دلش یه قهقهه از ته دل می خواست. نشد هم به جهنم! یه گریه از ته دل ... اما دریغ!
- چرخا می چرخه واسه هر کی نمکدون رو شکست ...
عوضش چرخای چرخ نمکی می ترکه ...

هه! تو این دوره زمونه هر کی زخم بزنه موفق تره ... هر که درنده باشه و بدره موفق تره. اگه خوب باشی ... اگه سر به زیر باشی ... اگه مطیع باشی میدرنت! اینو از زندگی خوب یاد گرفت! باید هار باشه تا تیکه پاره اش نکنن. باید بد باشه تا بقا داشته باشه ...
- هر دقیقه حرفاشون روحمو قلقلک می ده ...
ته قصه آدم قلقلکی می ترکه ...

حالا باید چی کار می کرد با فامیل محترمش؟! باز باید باهاشون روبرو می شد ... به خاطر شمیم ... کاش می تونست بهش بگه نه، اما این دختر اینقدر پاک و بی غل و غش بود که همیشه جلوش کم می آورد ... باید می رفت ... فقط به خاطر شمیم ...
سیگارش تموم شد از جا بلند شد. سیگار رو توی سطل اتاق انداخت و زیر سیگاریش رو هم که پر از خاکستر شده بود خالی کرد. رفت سمت آباژور ... برای آخرین بار زل زد به طیف رنگی:
- بنفش ... آبی ... سبز ... زرد ... نارنجی ... قرمز ...
محکم دکمه اش رو کوبید و اتاق غرق تاریکی شد. رفت سمت تختش. دراز کشید روی تخت ... پتوشو کشید روی سرش و همزمان زمزمه کرد:
- این غزل ادامه داره ولی حال من بده ...
بعضی وقتا دلای ما الکی می ترکه ...

*****************

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط الینا در تاریخ 1394/04/13 و 18:38 دقیقه ارسال شده است

سلام اگه میشه سیگارشکلاتی2روهم بذارید


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 29
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 109
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 143
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 333
  • بازدید ماه : 333
  • بازدید سال : 14,751
  • بازدید کلی : 371,489
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس