loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 562 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
رفتیم داخل بوفه ... فکر کردم آراد رو هم با دوستاش می بینم ... دوستاش یه سری از بچه های ارشد بودن ... بچه های کلاس خودمون نبودن ... بیچاره به خاطر سنش مجبور بود با ارشدیا دوست بشه ... البته بعدا از آراگل شنیدم که از خیلی پیش تر با این ها دوست بوده ... حتی قبل از دانشگاه اومدنش ... آراگل منتظرمون بود ... نشستم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- داداشت نیست؟
اخمی کرد و گفت:
- حالا هم که اون ول کرده تو ول کن نیستی؟ مگه قول ندادی؟
- بابا کاریش ندارم که ... فقط پرسیدم ...
هنوز جوابمو نداده بود که سارا یکی از دخترهای چادری کلاس خودمون اومد سمت آراگل ... کاغذی گرفت به سمتش و با لبخندی دلبرانه گفت:
- پس دیگه سفارش نکنم آراگل جونا ... حتما بیا که منتظرم ...
آراگل هم با لبخندی مهربون گفت:
- حتما عزیزم ... باید با مامان صحبت کنم ... اگه جایی کاری نداشته باشن خدمت می رسیم ...
سارا بازم لبخندی زد و چادرشو با ژست خاصی جمع کرد و رفت بیرون از بوفه ... با تعجب به آراگل نگاه کردم و گفتم:
- هاااااااااان؟
از لحنم خنده اش گرفت و گفت:
- هم کلاسی خودت بود ... نه؟
- آره ... با تو چی کار داشت؟
- خونه شون مولودی دارن ... آش رشته نذری هم می پزن ... من و مامانو دعوت کرد ...
با تعجب گفتم:
- وا! تو و مامانتو از کجا می شناخت این؟
- اینو دیگه نمی دونم ...
کاغذو از توی دستش کشیدم بیرون ... آدرس خونه شون بود و شماره اش ... شونه بالا انداختم و گفتم:
- گفتی چی کار می کنن تو خونه شون؟
- مولودی دارن ...
- مولودی دیگه چیه؟
با لبخند گفت:
- یکی از مراسم های ما مسلموناست ... به مناسب ولادت امامامون ... یا مرگ کسایی که ملعون و بد بودن ما جشن می گیریم ... شعر می خونیم ... دست می زنیم ...
- چه جالب! چه شعری؟
- مدحه بیشتر ... در مورد اماما ...
- وای منم دوست دارم ... تا حالا ندیده بودم ...
- مامان منم روز مرگ عمر مولودی می گرفت ... ولی جدیدا برای ولادت امام علی می گیره ... دعوتت می کنم ...
- عمر کیه؟
نگار قبل از آراگل گفت:
- عمر خلیفه دومه .... برای اهل سنت ...
با تعجب نگاشون کردم ... آراگل با حوصله توضیح داد:
- ببین همینطور که شما چند دسته می شین ... کاتولیک و پروتستان و ... اون یکی چی بود؟
- ارتدوکس ...
- آهان ... ما مسلمونا هم دو دسته ایم ... شیعه و سنی ... شیعه ها هم یه کم با هم تفاوت دارن ولی ما شیعه دوازده امامی هستیم ... اما اهل سنت اینطور نیستن ... اونا چهار تا خلیفه رو قبول دارن که امام اول ما می شه خلیفه چهارم اونا ...
سریع گفتم:
- و عمر می شه خلیفه دوم اونا؟
- درسته ...
- بعد شما واسه مرگ اون جشن می گیرین؟
- همینطور که شما مسیحی ها با هم اختلاف نظر دارین ما مسلمونا هم داریم ... اما من خودم به شخصه به این جریانات راضی نیستم ... اخرش همه مسلمون هستیم و رو به یه قبله نماز می خونیم ... برای همین هم از مامانم خواستم به عقاید اونا احترام بذاره و دیگه روز مرگ خلیفه شون جشن نگیره ... در عوض روز ولادت امام اول خودمون و خلیفه چهارم اونا جشن بگیره ...
- تو چه خوبی آراگل ... من هنوز نتونستم با پروتستان ها خوب بشم ...
- فرقه های شما ها با هم چه فرقی دارن؟
- خوب ... مسیحیا کلا به تثلیث معتقدند یعنی پدر و پسر و روح القدس ... (اب، ابن و روح القدس) از نظر ارتدوکس ها روح القدس همون پدره، اما کاتولیکها میگن پسره
کاتولیکها برزخ، بدون گناه بودن و اینکه پاپ هرگز اشتباه نمی کنه رو قبول دارند، ولی ارتدوکسها قبول ندارند. روحانی های اونا ازدواج رو برای خودشون حروم نمی دونن، ولی روحانیای ما حروم میدونند. رئیس روحانی فرقه ارتدوکسا رو خلیفه ولی رئیس فرقة کاتولیکها رو «پاپ» می گن بهش ... یه سری چیزای دیگه هم هست که من خبر ندارم ... فرقش با پروتستان ها هم تو اینه که پروتستان ها تو دین ما سرک کشیدن ... یعنی به همه چیزش ایراد گرفتن ... که چرا ما برای اعتراف گناه می ریم پیش کشیش ... چرا حرفای روحانیون و کشیش و پاپ و اینا هم برامون اهمیت داره به غیر از انجیل ... چرا روحانی هامون نباید ازدواج کنن ... می گن پاپا قدرت روحانی نداره ... می گن حضرت مریم باکره نبوده و خیلی چیزای دیگه ...
آراگل دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- برام جالبه که اطلاعات مفیدی راجع به دین خودت داری ...
- خب مثل تو ...
- من تحقیق کردم ... پس توام تحقیق کردی ...
راست می گفت! منم خیلی سر این چیزا بحث کرده بودم ... می خواستم بدونم فرقه ما برتره یا فرقه های دیگه ...

- اما خوب ...
- اما چی؟
- دیدم یه چیزی ما بین همه اش بهتره ...
به اینجا که رسیدم خندیدم ... آراگل هم خندید ... نگار هم داشت می خندید ... واقعا چه خوب بود که علاوه بر دنیای مختلف می تونستیم کنار هم باشیم ... آراگل چاییشو خورد و گفت:
- بچه ها سرمون گرم حرف زدن شد دیر شد ... پاشین بریم ...
ده دقیقه به شروع کلاس مونده بود نگار چاییشو و من هم قهوه امو خوردیم و سریع بلند شدیم ... آراگل رفت سر کلاسش و من و نگار هم رفتیم سر کلاس خودمون ... هنوز تو فکر بودم که آراد کجا غیبش زده بود؟ با دیدنش سر کلاس انگار خیالم راحت شد که جایی قایم نشده تا یه بلایی سر من بیاره ... از افکار خودم خنده ام می گرفت ... ولی قسم می خورم نگاهش روی من یه حالت عجیب غریبی بود ... بدون توجه بهش سعی کردم سر جام بشینم ... داشتن با دوستاش یه چیزایی پچ پچ می کردن و می خندیدن ... حتی وقتی هم استاد اومد دست بر نمی داشتن و هر چی استاد بیچاره هیس هیس می کرد بازم از رو نمی رفتن ... وسط کلاس بود که یهو آمپرم چسبید ... بلند شدم و با حرص گفتم:
- استاد ... می شه این آقایون رو از کلاس بندازین بیرون؟ اجازه نمی دن تمرکز کنیم ...
صداشون بلند شد:
- اوهو! بابا تمرکز! از عیسی مسیح بخواه کمکت می کنه ...
هر هر می خندیدن و من دوست داشتم با خودکارم چشمای تک تکشون رو در بیارم به خصوص چشمای زمردی آراد رو ... اما جلوی خودم رو گرفتم ... صدای داد استاد بلند شد:
- ساکت! راست می گن خانوم اوانسیان ... هر کی می خواد صحبت کنه بره بیرون ... اینجا کلاسه ... مسابقات المپیک که نیست ... از این لحظه به بعد کسی حرف بزنه بدون استثنا دو نمره از پایان ترمش کم می کنم ... به خصوص شما آقای کیاراد ...
آخییییشششش دلم خنک شد ... سقلمه نگار اومد تو پهلوم و من فهمیدم همینطور که ایستادم دارم می خندم ... سریع نشستم و نیشم رو بستم .... بهتر که خندیدم! بذاره بفهمه خوش خوشانم شد ... نشستم و بقیه کلاس در سکوت سپری شد ... همین که استاد از کلاس رفت بیرون گوشیمو از توی کیفم در اوردم و سریع شماره آراگل رو گرفتم می خواستم تا آراد نرفته بیرون حالشو بگیرم ... آراگل جواب داد ... پس کلاس اونم تموم شده بود ... با شوق گفتم:
- آراگــــل جونــــم! من دم در منتظرتم که با هم بریم ... باشه هانی؟
آراگل با خنده گفت:
- تو زیادی داری منو از آراد دور می کنیا ...
الان نمی شد جوابشو بدم ... پس فقط گفتم:
- می بینمت عزیزم ...
بهش فرصت ندادم حرفی بزنه و قطع کردم ... صدای خنده آراد رو که شنیدم یهو برگشتم سمتش ... کسی پیشش نبود سرشو کرده بود توی جزوه هاش و داشت می خندید ... نگار هم داشت با تعجب نگاش میکرد ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- عیسی مسیح شفا بده بعضیا رو ...
بعدم دست نگار رو کشیدم و رفتیم بیرون ... نگار گفت یه درس عمومی هم داره که باید الان بره ... برای همین هم از من خداحافظی کرد و رفت ... جلوی در آراگل رو دیدم و با خنده و شادی رفتیم سمت ماشین من ... با سوئیچ درو باز کردم و خواستم سوار بشم که صدای ناله آراگل بلند شد:
- ویولت!!!
نگاش کردم و گفتم:
- هان چیه؟
نگاش به سمت پایین بود ... با چشماش به جایی که نگاه می کرد اشاره کرد ... سرمو آوردم پایین که و از چیزی که دیدم نا خوداگاه آه کشیدم ... آروم دور ماشین چرخیدم ... هر چهارتا!!!! لعنتی! عوضی ! کثافت! هر چهار چرخم رو پنچر کرده بود ... داد کشیدم:
- به خدا می کشمش آراگل!!!!!!!!!
یه آجر توی جوی کنار خیابون بود ...سریع رفتم اون سمت و برش داشتم ... آراگل پرید جلوم ...
- چی کار می خوای بکنی؟
- می خوام اینو بکوبم تو سرش!
- دیوووونه شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آرههههههه ماشینش کجاست؟
- بیخیال ویولت ... کوتاه بیا ... بس کنین دیگه ....
- گفتم ماشینش کجاست آراگل به خدا اگه نگی تا اومد بیرون اینو می زنم تو سرش ...
آراگل ناچارا به کمی جلوتر اشاره کرد ... دیدمش ... رفتم طرفش ... هنوز نیومده بود ولی از دور دیدمش که داره می یاد ... رامین هم داشت سوار ماشینش می شد ... آراگل کنارم ایستاده بود و داشت با ترس نگام می کرد ... دستمو برای رامین تکون دادم که باعث شد سر جاش بایسته ... تصمیممو گرفتم .... آراد خیلی دور بود و اصلا حواسش به ما نبود ... دستمو بردم بالا و با همه وجودم آجر رو کوبیدم توی شیشه جلوی ماشینش ... پر از ترک شد ... ضربه دم رو که کوبیدم تیکه هاش ریز تر شد و با ضربه سوم به هزار تیکه تبدیل شد ... عملیات انجام شد ... آراگل دستشو گرفته بود جلوی دهنش که جیغ نزنه ... دستشو گرفتم و کشیدم ... باید فرار می کردیم ... آراگل گفت:
- کجا می ریم؟
- باید با رامین بریم ... بدو ...
- نه نه ... من نمی یام ...
- آراگل ...
- تو برو ... من وایمیسم آراد بیاد ...
- اینجور شریک جرم من می شی ...
- مهم نیست ولی با ماشین یه غریبه نمی یام ...
عقایدشو درک نمی کردم ولی مجبور بودم رضایت بدم پس سریع خداحافظی کردم و پریدم سمت رامین ...
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه در ماشینو باز کردم پریدم بالا و گفتم:
- بدو رامین ...
رامین هنگ کرده بود ولی سریع پرید بالا و با یه حرکت آکروباتیک راه افتاد ... سعی کردم به سمتی که آراد داره میاد نگاه نکنم ... یه کم که از اونجا دور شدیم صدای خنده بلند رامین بلند شد ... با تعجب نگاش کردم ... داشت غش غش می خندید ... از خنده اون منم خنده ام گرفت و گفتم:
- کوفت! به چی می خندی؟
- زدی ماشینشو داغون کردی! حالا اون هیچی اینجا یه جوری تو خودت جمع شدی عین این بچه ها که از دعوای مامانشون می ترسن داری سکته می کنی ...
تازه متوجه حالت خودم شدم ... جمع شده بودم گوشه صندلی ... سریع صاف نشستم روی صندلی و خنده ام گرفت ... رامین گفت:
- چرا اینجوری کردی؟
- یه تسویه حساب شخصی بود ...
دستشو آورد سمت صورتم ... می خواست نوازشم کنه ... سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- هان چیه؟
- هیچی بابا! چرا اینجوری می کنی؟ ببینم نمی شه منم بدونم واسه چی اینجوری کردی؟ قول می دم کمکت کنم چون هیچ دل خوشی از این پسره ندارم ...
- تو دیگه چرا؟
- اولا که خیلی تو رو اذیت می کنه ... دوما .... توجه همه رو خودش جلب کرده ... حالا خوبه هیچی هم نداره ... من موندم این دخترا از چی یه پسر باید خوششون بیاد؟
وا! چه پرو! آراد هیچی نداره؟ اتفاقا هر چی یه دختر بخواد اون داره ... درسته که من باهاش بدم ولی دلیل نمی شه که ناحق در موردش قضاوت کنم ... اون هم خوشگله هم خوش تیپ ... هم جذاب ... هم وضع مالیش خوبه ... چی کم داره؟ تازه سنش هم از هم کلاسیاش بالاتره و مشخصه همه دخترا براش سر و دست می شکنن ... اینا رو توی دلم به خودم اعتراف کردم ولی در جواب اون فقط شونه بالا انداختم ... آدرس رو بهش گفتم و رفت سمت خونه مون ... با لحنی که سعی می کرد نظر منو جلب کنه گفت:
- ماشین خودت چی شد که امروز به من افتخار دادی خانوم؟
- پنچر بود ...
- خوب پنچریشو می گرفتیم با هم ...
- ناراحتی که باهات اومدم؟ می تونستی سوارم نکنی ...
- این چه حرفیه خانوم خوشگله؟ من از خدام هم هست ... همینجوری فقط کنجکاو شدم ...
در جوابش سکوت کردم و اونم مجبور شد دیگه فوضولی نکنه ... بالاخره رسیدیم ... وقتی داشتم پیاده می شدم گفت:
- یادت نره عزیزم ... من ساعت هشت دقیقا همین جام ...
اومدم کنسلش کنم ولی بازم وسوسه شدم و گفتم:
- باشه ...
- خداحافظ ...
- به سلامت ...
در ماشینشو بستم و رفتم داخل خونه ... باید به پاپا خبر می دادم که بره ماشینو ببره تعمیر ... اینبار دیگه معلوم نبود چه جوری می خواد تنبیهم کنه ... ولی می گفتم من مقصر نیستم ... بچه های دانشگاه کردن واقعا هم همینطور بود ...
لباس کوتاه آستین حلقه ای مشکی از جنس ساتن تنم کرده بودم با کفش پاشنه بلند مشکی و نقره ای ... سرویس نقره خوشگلی هم که داشتم رو به گردنم انداختم و دیگه عالی شدم! از اتاقم که رفتم بیرون در خونه باز شد و پاپا اومد تو ... قیافه اش یه جور عجیبی شده بود ... عصر بهش گفتم بره ماشین رو ببره ... اونم خیلی راحت قبول کرد ... انگار می دونست تو دانشگاه ها از این اتفاقات زیاد می افته ... ولی الان یه جوری بود ... با دیدن من اومد به طرفم ... حس می کردم عصبیه ... با صدای خشن گفت:
- ویولت ... ماشینت چی شده؟
با تعجب گفتم:
- بهتون که گفتم پاپا ...
- دوباره بگو ...
- چهار چرخش رو پنچر کرده بودن ...
- همین؟
- آره ...
- ولی من اونجا فقط جد ماشینت رو پیدا کردم ...
با چشمایی گرد شده گفتم:
- چی؟!
- تموم بدنه ماشینت پر از خش بود ... همه شیشه ها و چراغاش شکسته بود ... چرخ هاش هم که تیکه پاره شده بود ... این چه وضعیه؟!!!!
ولو شدم روی مبل ... یعنی چی؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفت:
- پاپا مطمئنین ماشین من بود؟
- بله ... پلاک ماشین دخترمو دیگه خوب می شناسم ...
- ولی ... ولی ...
- هیچی نمی خواد بگی ... بردمش اوراقی فروختمش ... دیگه ماشین بی ماشین ...
با بغض گفتم:
- اما پاپا ...
- همین که گفتم ...
بعد هم بدون هیچ حرفی راهشو کشید و رفت سمت اتاقشون ... دوست داشتم جیغ بزنم ... یعنی کار آراد بود؟! یعنی بازم اون ... پریدم سمت کیف دستیم و گوشیمو کشیدم بیرون ... تند تند شماره گرفتم ... صدای ملیح و آرام بخش آراگل توی گوشی پیچید:
- جانم ...
- آراگل...
از صدای بغض آلودم وحشت کرد و گفت:
- ویولت ... چیزی شده؟
- آراگل ... کار آراده؟
- چی ؟ چی کار آراده؟ چی شده دختر تو که منو جون به سر کردی ...
- ماشینمو داغون کرده ... شیشه هاشو شکسته ... بدنه اشو زخمی کرده ...
- نه!
- یعنی می خوای بگی خبر نداری ...
- باور کن ویولت ظهر وقتی اومد بیرون شیشه ماشین رو دید فقط عصبی شد بعدم بدون اینکه حرفی بزنه خورده شیشه ها رو از روی ماشین ریخت پایین و به من گفت سوار بشم ... ما یه راست اومدیم خونه ... کاری نکرد ...
- بعدش چی؟
- بعدش؟ هیچی ... فقط بعد از ظهر یه سر از خونه رفت بیرون که خیلی زود هم برگشت ... فکر نکنم ...
با گریه گفتم:
- چرا کار خودشه ...
- ویولت جان ... گریه نکن ... تو خودت این بازی رو شروع کردی ... هر چی هم من می گم بس کنین توی گوشتون فرو نمی ره ... نه تو و نه اون ...
حوصله موعظه نداشتم ... گفتم:
- کاری نداری آراگل ....
- گریه نکنیا ...
- باشه ... بای ...
- خداحافظ ...
گوشی که قطع شد از جا بلند شدم ... قمبرک زدن فایده ای نداشت باید یه فکر اساسی می کردم ...


- اینجا کجاست رامین؟
- خونه مون عزیزم ...
- خونه تون؟؟؟
- آره خوب ...
- ولی مگه قرار نبود بریم مهمونی؟
- خوب مهمونی خونه ماست خانومی ...
- جدی؟!
- اوهوم ...
در بزرگ خونه شون رو با یه ریموت کوچیک باز کرد و رفت تو ... چه حیاطی! باغ بود ... پر از درخت و گل و گیاه ... وسطش هم یه استخر بزرگ بود ...
ماشنش رو که پارک کرد گفتم:
- چرا اینجا هیچکس نیست جز ما؟ فقط ماشین توئه!
- بچه ها بیرون پارک کردن ...
ناچار بودم قانع بشم ... پشیمون شدم که چرا به وارنا چیزی نگفتم ... کاش گفته بودم که من می خوام با رامین برم مهمونی ... اینجوری حداقل آرامش داشتم ولی الان استرس بدی داشتم ... درد ناچاری پیاده شدم ... بهم لبخندی زد و با دست به در بزرگ خونه شون اشاره کرد ... خداییش عجب خونه ای بود! وارد که شدم با دیدن پذیرایی بزرگی که با شیک ترین وسایل مبله شده بود بدتر شوکه شدم ... درسته که وضع پاپا خوب بود ... اما می تونستم قسم بخورم در برابر اینا هیچی نبود ... نگاهی به خونه سوت و کور کردم و گفتم:
- پس بقیه ...
با دست فشاری به کمرم اورد و گفت:
- تا تو بری تو حاضر بشی اونا هم میان عزیزم ...
- رامین ... من دارم می ترسم ...
خندید و گفت:
- از من؟! نترس عزیزم ... اگه می دونستی با دل من چه کردی اصلا ازم نمی ترسیدی ...
- آخه اینجا یه جوریه ...
- برو تو بابا ... این حرفا چیه؟ خونه به این خوبی ... اگه مامان بفهمه به خونه اش چی گفتی دارت می زنه ...
بازم ناچار شدم برم تو ... از پشت مانتومو گرفت و گفت:
- درش بیار بده به من خانومم ...
عین ربات به حرفش عمل کردم ... مانتوم بلند بود و برای همین پاهام مشخص نبود ... اما تا درش آوردم با دیدن لباس کوتاهم نگاش روی پاهام خیره شد ... از نگاش بدم اومد ... کاش لباس بلند پوشیده بودم ... مثلا بلوز شلوار ... من همیشه پیرهن کوتاه می پوشیدم اما نگاه هیچ کدوم از دور و اطرافیانم اینجوری نبود ... شالمو هم دادم دستش و روی اولین مبل سر راهم نشستم ... یه مبل دو نفره بود ... یه جورایی معذب بودم و سعی می کردم پاهامو قایم کنم اما فایده نداشت ... رامین مانتو و شالم رو آویزون کرد و در حالی که خیره خیره نگام می کرد و لبخند می زد رفت سمت ضبط صوتش ... یه آهنگ خارجی گذاشت و رفت توی یکی از اتاقا ... زیر لب گفتم:
- یا مریم مقدس! خودمو به خودت می سپارم ... درسته که من می تونم از خودم دفاع کنم ... ولی این پسره اگه وحشی بشه ممکنه هیچ کاری از دست من بر نیاد ... یعنی چی تو سرش می گذره؟
از توی اتاق اومد بیرون ... یه شلوار گرم کن با یه رکابی مارک دار پوشیده بود ... خیلی لاغر بود ... اصلا از پسرای اینجوری خوشم نمی یومد ... من داشتم آنالیزش می کردم ولی اون انگار از نگاه من طوری دیگه ای برداشت کرد که چشمک زد و نشست کنارم ... اینقدر چسبید بهم که معذب شدم و خودم رو کشیدم کنار ... خم شد از زیر میزی که جلومون بود یه بطری آورد بیرون ... ودکا بود ... دو تا گیلاس هم برداشت و پرش کرد ... همینو کم داشتم! بی شرف پیش خودش چی فکر کرده بود؟!!! که مثل احمقا مست می کنم و می ذارم هر غلطی دوست داره بکنه؟ گیلاس رو گرفت به طرفم با اخم گفتم:
- نمی خورم ...
پوزخندی زد و گفت:
- تو رو خدا تو ادای بچه مسلمونا رو در نیار ... خسته شدم از این ناز های دخترا ... تو که تو دینت خوردن شراب و مشتقاتش حروم نیست .... پس بزن تو رگ بذار حال کنیم ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- دین منم عین دین شما می گه مستی درست نیست ... مگه دیوونه ام که اینقدر بخورم تا مست بشم؟ بعدش هم باید میلم بکشه که نمی کشه ... دوستای توام اگه نمی یان تا من برم ... حوصله ام داره سر می ره ...
خودشو کشید به سمت من و گفت:
- نه عزیزم ... منم نمی گم اونقدر بخور تا مست بشی ... فقط یه ذره برای اینکه با من همراهی کرده باشی ...
چی می گفت این؟! عجب آدمی بود ... یا مسیح! کاش به حرف وارنا گوش کرده بودم ... بهتره یه اس ام اس بدم به وارنا بگم بیاد دنبالم ... آدرس خونه رو دقیق حفظ کرده بودم ... گیلاس رو ازش گرفتم و یه جرعه خوردم ... فقط برای اینکه در دهنش بسته بشه ... می دونستم تا وقتی دو تا از این گیلاسا نخورم از مستی خبری نیست ... یه جرعه برام مثل آب بود ... رامین با خوشی خندید و گفت:
- باریکلا بخور ...
گیلاس رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- ذره ذره ... یه دفعه ای نمی تونم ...
دست کردم توی کیفم ... باید به وارنا اس ام اس می دادم ... همین که گوشی رو در اوردم سریع از دستم کشید و گفت:
- ول کن گوشیو ... یه امشب اومدی پیش من باشی ...
لحظه به لحظه داشت مشکوک تر می شد ... تا ته گیلاسشو سر کشید ... ترسم داشت تبدیل به وحشت می شد ... از جا بلند شدم و گفتم:
- مثل اینکه از مهمونی خبری نیست ... من ترجیح می دم برم ... خداحافظ ...
راه افتادم سمت در و با همه وجودم داشتم دعا می کردم که دنبالم راه نیفته ... اما دعاهام مستجاب نشد و دستمو از پشت چنان به شدت کشید که افتادم تو بغلش ...


****************

اولین کاری که کرد دستشو گذاشت پشت رون پام و محکم فشار داد ... طوری که جیغم بلند شد و داد زدم:
- ولم کن رامین ... این کارا چیه می کنی؟
پسره بی جنبه با همون یه گیلاس مست مست شده بود ... سرشو فرو کرد تو گردنم ... دستشو پیچید مثل مار دور کمرم و کنار گوشم گفت:
- عزیزم ... برام ادا در نیار ... این چیزا که واسه شما طبیعیه ... حالا فکر کن منم یکی مثل بقیه دوست پسرات ... بیا با هم حال کنیم ... امروز خونه رو واسه تو قرق کردما ...
داشتم حالم به هم می خورد ... خواستم هلش بدم که نشد ... کثافت هم مست بود هم تحریک شده بود دیگه فیل هم نمی تونست از جا تکونش بده قدرتش ده برابر شده بود ... فقط یه مرد از پسش بر می یومد ... جوری منو بین دستاش و پاهاش حبس کرده بود که حتی نمی تونستم از فنون کاراته ام استفاده کنم .... داشت گریه می گرفت ... وقتی زبونشو کشید روی گردنم به قدری چندشم شد که جیغ زدم:
- ولم کن عوضییییی هرزهههههههه ...
رامین انگار از فحش دادن من بیشتر لذت برد ... چون با یه حرکت هلم داد روی کاناپه ای که پشت سرم بود و قبل از اینکه بتونم برای دفاع از خودم کاری بکنم خودش هم افتاد روی من ... دوست داشتم جیغ بزنم ... و همین کارو هم کردم:
- وحشیییییییییییی چی از جونم می خوای ...

انگار واقعا وحشی شده بود چون سیلی محکمی خوابوند توی گوشم و داد زد:
- خفه شو ... منو احمق فرض کردی؟ فکر کردی باورم می شه آفتاب مهتاب ندیده ای؟ بس کن این فیلماتو ... لال شو بذار با هم حال کنیم بعدم گورتو گم کن هر جا می خوای بری برو ...
حرفاش سوزنده تر از سیلی بود که بهم زده بود ... چرا فکر می کرد چون مسلمون نیستم هرزه ام؟ چرا؟!!! و چرا فکر می کرد همه مسلمونا پایبند به اصولن ... خدایا ... خسته شدم ... داد کشیدم:
- یا مریم مقدس خودت نجاتم بده ...
دست رامین اومد سمت صورتم ... خواستم دستشو پس بزنم که چنگ کشید توی صورتم ... ناخن هاش صورتمو زخم کرد و به سوزش انداخت ... اشکم در اومد ... دستش اینبار رفت سمت لباسم ... صورتش هم اومد سمت صورتم ... یا مسیح به پاکی مادرت قسم اگه لبای این پسر به لبام برسه خودمو آتیش می زنم ... پس نجاتم بده ... می دونی که می خوام اولین بوسه ام برای کسی باشه که دوستش دارم ... یقه لباسم رو گرفت تو دستش و با یه حرکت کشید سمت پایین که جر خورد ... و همین که خواست لباشو بچسبونه روی لبام به خاطر اینکه مست بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و از روی کاناپه سر خورد پایین ... تنها همین لحظه فرصت داشتم ... از جا پریدم و اولین کاری که کردم با لگد کوبیدم تو شکمش ... همونجا سر جاش گره خورد ... اشک می ریختم و می زدم ... مشت ... لگد ... داد ... ولی دیدم هر آن ممکنه انرژی من از دست بره و اون دوباره انرژی بگیره ... پس باید یه کار دیگه می کردم ... ضربه نهایی رو با کناره دست زدم توی گردنش ... همین براش کافی بود که تا دو سه ساعت لالا کنه ... بیحال شد و چشماش بسته شد ... با هق هق پریدم سمت گوشی ... دکمه دو رو فشار دادم ... شماره وارنا گرفته شد ... اولین بوق ...
- بردار ...
دومین بوق ...
- جون لیزا بردار ...
سومین بوق ...
- وارنا جواب بده ...
اینقدر ترسیده بودم و انرژیم رو صرف زدن اون سگ کرده بودم که دیگه قدرت ایستادن هم نداشتم و ولو شده بودم روی زمین ... فقط داشتم گریه میکردم ... همین که سکته نکرده بودم خیلی بود ...
پنجمین بوق ...
- الو ...
اگه دنیا رو دو دستی بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ...
- الو ... وارنا ...
- ویولت ...
هق هق کردم:
- وارنا بیا ...
با ترس و وحشت گفت:
- کجایی ویولت؟ چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
- فقط بیا ... رامین ... من ... می خواست اذیتم کنه ...
صدای دادش بیشتر از اینکه منو بترسونه بهم آرامش داد:
- کجاییییییی؟
آدرسو شمرده شمرده بهش گفتم و اون گفت:
- الان تو خونه ای؟
- آره ...
- بیا بیرون ... من تا پنج دقیقه دیگه اونجام ...
- باشه ...
قطع کردم ... مانتو و شالم رو برداشتم کیفمو هم گرفتم دستم ... یه لگد دیگه زدم به پای رامین و اومدم از روی بدنش رد بشم که یهو پامو گرفت ... از ته دل جیغ کشیدم ... شده بود عین فیلمای ترسناک که فکر می کردی آدم بده مرده ولی یهو زنده می شد ... پامو محکم گرفته بود ... افتادم روی زمین ... لعنتی جون سگ داشت! زار زدم:
- ولم کن ...
بلند شد نشست ... خودشو کشید سمت من و با لحن مشمئز کننده ای گفت:
- کجا؟!!! وحشی کوچولو ... هنوز کارم با تو تموم نشده ...
محکم کوبیدم توی صورتش و با ناخن افتادم به جون صورتش ... با یکی از دستاش محکم دستمو گرفت و با دست آزادش جواب سیلیمو داد و گفت:
- هیششششش ... حرف نزن ... نه جیغ بزن ... نه التماس کن ... دوست دارم اولین رابطه مون عاشقانه باشه عزیزم

هنوز مست بود ... خوبه یه بطری نخورده بود ... وارنا تو رو مسیح بیا ... زود بیا ... دیگه قدرتی برای مبارزه نداشتم ترس دست و پاهامو فلج کرده بود و اونم با شهوت و حالتی چندش آور داشت دست و پاهامو می بوسید ... جز گریه کاری از دستم بر نمی یومد ... تو یه لحظه چنگ زدم موهاشو کشیدم ... دادش بلند شد ... دیگه از لطافت خبری نبود ... مانتومو توی تنم جر داد و بعد از اون لباسامو ... از خودم بدم اومد ... تا حالا نشده بود بدون لباس حتی جلوی مامی راه برم ... ولی حالا توی بغل رامین بودم ... التماس کردم:
- تو رو به فاطمه زهراتون ... ولم کن ...
زیاد در مورد فاطمه زهرا شنیده بودم ... می دونستم که همه مسلمونا دیوونه اش هستن ... ولی حالا دیگه مطمئن بودم که رامین کافر و بی دینه ! شاید فقط تو شناسنامه اش ثبت شده باشه دین اسلام ... خودش هیچ بویی از انسانیت نبرده بود ... دینداری به کتاب قرآن خوندن یا انجیل عهد عتیق و جدید نیست ... دینداری به انسان بودنه ... که رامین از حیوون هم پست تر بود ... انگار نشنید چی گفتم ... شایدم شنید ولی نفهمید ... شایدم فهمید ولی خودشو زد به نفهمیدن ... مگه می شه کسی عظمت این قسم رو درک نکنه؟ دستش رفت سمت شلوارش ... چشمامو بستم ... از صدای خش خش فهمیدم تا لحظاتی دیگه همه چی تمومه ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... هیچ وقت فکر نمی کردم به این روز بیفتم ... هیچ وقت فکر نمی کرد ترس باعث بشه نتونستم حتی از خودم دفاع کنم ... از خودم متنفر شده بودم ... چشمامو بستم و آرزوی مرگ کردم که یهو صدای در بلند شد ... در به شدت کوبیده شد توی دیوار ... چشمامو باز کردم ...
- اوه! یا مریم مقدس ... ممنونم ...
وارنا با قفل فرمونش تو چارچوب در درست عین یه ببر زخمی بود ... جرئت نگاه کردن به رامین رو نداشتم ... می دونستم مثل سگ ترسیده ... ولی نمی خواستم چشمم به هیچ مرد لختی بیفته ... خودمو کشیدم کنار ... رامین دیگه کاری به کارم نداشت ... سریع مانتوی پاره شده ام رو پیچیدم دور خودم ... عضله هام هنوز هم منقبض بودن ... از وارنا خجالت می کشیدم ... وارنا قفل فرمون رو تو دستش چرخوند و اومد جلو ... سرمو گذاشتم روی پام ... نمی خواستم چیزی ببینم ... صدای عربده های وارنا رو می شنیدم ... صدای التماس های رامین رو هم می شنیدم ... نمی دونم چقدر گذشت که صدای هر دو خفه شد ... دستی روی بازوم قرار گرفت ... با ترس خودمو کشیدم کنار و نا خودآگاه گفتم:
- یا مسیح ...
وارنا سریع صورتمو گرفت بین دستاش و گفت:
- منم عزیز دلم ... منم عشق من نترس قربون اون اشکات برم ... نترس ...
گریه ام شدت گرفت و وارنا با تموم محبتش سرم رو چسبوند روی سینه اش ... اشکام داشت لباسشو خیس می کرد ولی مهم این بود که به آرامش رسیده بودم ... برام مهم نبود وارنا رامین رو کشته یا هنوز زنده است ... می دونستم که دیگه نمی تونه بلایی سرم بیاره ... بیشتر از قبل عاشق وارنا شدم ... هر کس دیگه ای جای اون بود اولین کاری که می کرد بهم سیلی می زد ... ولی درک وارنا فراتر از این حرفا بود ... سرزنش اون هم درست وقتی که من اینقدر ترسیده بودم توی نظام اون جایی نداشت ... سرزنشش مال وقتی بود که من حالم خوب باشه ...

**
دو روزی بود که توی خونه بودم ... مامی و پاپا با دیدن من تقریبا هر دو سکته زدن ولی نمی دونم وارنا بهشون چی گفت که نه تنها سرزنشم نکردن بلکه مدام بهم محبت می کردن ... وارنا برگشته بود خونه ... توی اتاق خودش ... و همه اینا به من آرامش می داد و کمک می کرد تا به زندگی عادی خودم برگردم و دوباره همون ویولت بشم ... آرسن هم از قضیه خبر دار شد ولی وارنا بهش اجازه نداد کوچک ترین حرفی به من بزنه ... روزی که آرسن اومد دیدنم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... وارنا بیرون از اتاق براش قضیه رو تعریف کرده بود ... آرسن یهویی پرید وسط اتاق ... من کنار پنجره اتاقم وایساده بودم ... چرخیدم به طرفش ... حقیقتش از حرکتش ترسیدم ... هنوزم از کوچک ترین محرکی می ترسیدم و واکنش نشون می دادم ... آرسن وسط اتاق وایساد ... زل زدم بهش ... اونم زل زد توی چشمای من ... یهو چشماش بارونی شد ... شاید با دیدن زخمای روی صورتم ... شایدم با تصور بلایی که داشت سرم می یومد ... شاید به خاطر اینکه یه روزی با همین سر نترس ممکن بود باعث بشم بلایی سرم بیاد ... نمی دونم چرا ... ولی مشتشو کوبید به دیوار سرشو گذاشت روی مشتش ... دلم براش کباب شد ... رفتم سمتش ... جرئت نداشتم باهاش تماس پیدا کنم ... از تماس با مردها می ترسیدم ... حتی پاپا و وارنا هم که بغلم می کردن نا خودآگاه جمع می شدم توی خودم ... اگه قبلا بود بدون شک بغلش می کردم ولی الان ... وایسادم کنارش ... آروم صداش کردم:
- آرسن ...
هیچی نگفت ... حتی برنگشت ... دوباره صداش کردم:
- آرسن ... باور کن من چیزیم نشده ...
سرشو از دیوار برداشت و داد کشید:
- حتما باید یه چیزیت بشه تا یاد بگیری حرف گوش کنی؟ ویولت اگه وارنا دیر رسیده بود می دونی چی می شد؟ ضرری که به جسمت می خورد به جهنم! می دونی چه بلایی سر روحت می یومد؟!
راست می گفت ... آهی کشیدم و نشستم لب تخت ... در اتاق باز شد ... وارنا اومد تو ... یه لیوان آب میوه دستش بود ... آبمیوه رو گرفت جلوی من ... دستشو پس زدم ... چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- می خوریش ...
ناچارا گرفتم ... سمج تر از این حرفا بود ... من مشغول نوشیدن آبمیوه شدم و وارنا رفت سمت آرسن ... دست گذاشت سر شونه اش و گفت:
- کاریه که شده ... با داد و هوار هیچ چیز تغییر نمی کنه ... می خواستیم خودش یه سری چیزا رو تجریه نکنه که حرف گوش نکرد و با سر رفت توی چاه ... این براش شد یه تجربه ... با شناختی که من از ویولت دارم از این به بعد حاضر نیست دیگه از حتی جواب سلام یه پسر رو بده چه برسه که حماقت کنه ...
راست می گفت ... دیگه از پسرا وحشت داشتم ... اما با تمام این اوصاف همه اش توی دلم می گفتم:
- فقط یه بار دیگه .... یه بار دیگه باید حال آراد رو بگیرم ...
نمی دونم چرا اصلا از اون نمی ترسیدم ... انگار بهم آرامش می داد به جای استرس و این حس عجیبی بود که تا حالا جز وارنا و آرسن نسبت به کسی نداشتم ... شاید به خاطر صمیمیتم با آراگل بود که مطمئن بودم نمی ذاره داداشش بلایی سرم بیاره ... شایدم واسه تعریفایی بود که ازش کرده بود ... در هر صورت کل کلم با اون سر جاش بود ... وارنا آرسن رو از اتاق برد بیرون و من تصمیم گرفتم فردا دوباره به دانشگاه برگردم ...
**
- آراگل تو مطمئنی؟
- ای بابا ... از دانشگاه تا حالا فقط داری همینو می گی ... چند بار بگم آره ... یعنی من نمی تونم دوستمو یه بار دعوت کنم خونه مون؟
- آخه ... چیزه ... داداشت ....
خندید و گفت:
- نترس ... دیدی که از دانشگاه رفت ... یه تعارفم به ما نزد برسونتمون ... رفت گالری ... خونه هم نمی یاد تا عصر ...
- من ؟ ترس؟ بیخیال بابا ...
در خونه شون رو با کلید باز کرد و گفت:
- آره می دونم ... جفتتون از هم می ترسین ... ولی از بس غدین به روی خودتون نمی یارین ...
اینبار منم خنده ام گرفت و دنبالش رفتم تو ... امروز توی دانشگاه با دیدن ظاهرم تقریبا همه هنگ کردن ... حتی آراد هم چند ثانیه خیره خیره نگام کرد ... با ترس به جای خالی رامین نگاه کردم ... نیومده بود خدا رو شکر ... با کتکی که از وارنا خورد حالا حالا ها نباید هم پیداش بشه ... یکی از دوستاش به یکی دیگه شون گفت رامین یک ترم مرخصی پزشکی رد کرده ... خیالم راحت شد که فعلا شرش کم شده ... اگه از دستش شکایت می کردم پدرش رو در می آوردن ... فقط به خاطر اینکه وارنا حالشو گرفت بیخیالش شدم ... نگار خیلی پیله کرد تا بفهمه چی شده و چه بلایی سرم اومده منم فقط گفتم تصادف کردم ... با نداشتن ماشین قضیه توجیح شد و همه باور کردن ... بین کلاس ها وقتی آراگل رو دیدم همین رو تحویلش دادم ولی فهمید دروغ می گم ... حداقل اون دیگه می دونست ماشین من رو داغون کردن ... من تصادف نکردم ... ناچارا همه چیز رو براش گفتم ... بیچاره آراگل رنگش شده بود مثل گچ چند بار منو بغل کرد و گفت:
- چرا اینجور می کنی دختر؟ چرا فکر می کنی همه مثل خودت خوبن؟ اگه بلایی سرت آورده بود چی؟
بازم یه دنیا موعظه تحویلم داد و عجیب بود که من موعظه هاشو دوست داشتم ... نقل قول از پیامبرشون و اماماشون برام می گفت راجع به حدود رابطه با نامحرم ... و من با اشتیاق گوش می کردم ... این بحث ها رو دوست داشتم ... وقتی کلاسمون تموم شد هم اصرار کرد که برم خونه شون ... اول قبول نکردم ولی اینقدر که اصرار کرد ناچار شدم همراهش برم ... آراد بی توجه به ما سوار ماشینش شد و رفت و طبق معمول لج منو در آورد ... من که عمرا پامو توی ماشینش نمی ذاشتم ولی حداقل یه تعارف که می تونست بکنه ... پسره پرو! باید یه حال اساسی ازش می گرفتم کاش موقعیتش تو خونه شون جور بشه ... دور تا دور حیاط بزرگشون باغچه بود ... باغچه هایی پر از درخت میوه و گل ... آدم فکر می کرد پا گذاشته توی بهشت ... خونه ما اصلا باغچه نداشت ... از حیاط عریض و طویل خونه گذشتیم و از پله های جلوی در رفتیم بالا ... یه در شیشه ای بزرگ سرتاسری که پذیرایی خونه شون از اینطرفش کامل مشخص بود ... در کشویی رو باز کرد کفشاشو در آورد و به من گفت:
- بفرما تو ... خونه خودته ... خیلی خوش اومدی ...
اصولا توی خونه خودمون با کفش می رفتم تو ... ولی وقتی آراگل در آورد یعنی منم باید در بیارم دیگه ... کفشامو در آوردم و رفتم تو ... ااااا چه دکوراسیون خوشگلی ... کف خونه پارکت قهوه ای سوخته بود ... مبل ها دو دست سلطنتی با پارچه های آبی و سورمه ای رنگ ... فرش ها همه دست باف با گل های ریز آبی .... چند تا تابلو فرش با قابای خوشگل که روش جملات عربی نوشته شده بود ... گفتم شاید قرآن باشه ... آراگل که نگاه خیره منو دید گفت:
- اونو می بینی؟
و با دست به اولین تابلو اشاره کرد ... زمیینه مشکی بود و نوشته هاش با طلاییی براق بافته شده بودن ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ...
- اون وان یکاده ... آراد برای روز مادر هدیه داد به مامانم ... برای مامان خیلی عزیزه ...
- قرآنه؟
- آره ... برای چشم زخم موثره ...
- چه قشنگ بافته شده ...
- خیلی ... کار بهترین بافنده های بختیاریه ... ابریشم خالص ... خدا می دونه آراد چه وسواسی براش به خرج داد ...

محو نوشته ها شدم و سعی کردم بخونمش ... آراگل بلند بلند خوندش و گفت:
- عربیت خوبه؟
- ای بد نیست ...
جلوی تابلوی بعدی که نوشته هاش خیلی ریز بود و اصلا نمی شد بخونمش ایستادم و گفتم:
- این یکی چیه؟
- این زیارت عاشوراست ... دعای امام حسین روز عاشورا ... صحرای کربلا ...
یه لحظه حس کردم بدنم از درون لرزید ... خدایا چرا اسم این مرد همیشه مو رو به تن من راست می کرد؟ زمزمه کردم:
- امام حسین رو خوب می شناسم ...
- چقدر می شناسی؟
- می دونم که به خاطر اسلام جون خودش و خونواده اش و یارانشو گرفت کف دستش و جنگید ...
آراگل چونه اش لرزید و گفت:
- امام حسین یه اسطوره است ...
نشستم روی یکی از مبل ها ... سعی کردم اون افکار رو از خودم دور کنم ... اسم امام حسین بدجور توی ذهنم زنگ می زد و داشت عصبیم می کرد ... انگار میخواستم فرار کنم ...

پس گفتم:
- آراگل مامانت نیستن؟
- چرا ... داره نماز می خونه ... می یادش الان ....
- آراگل یه چیزی بگم نه نمی گی؟
- تا چی باشه ...
با التماس نگاش کردم و گفتم:
- می شه اتاق داداشتو ببینم؟
- هی هی هی ... می خوای شیطونی کنی؟
- جووووون من!
خندید و گفت:
- نشونت می دم ولی جون آراگل دست به چیزی نزنی که بعد بیاد منو بکشه ها ...
- باشه قول می دم ...
ولی خودم هم چندان مطمئن نبودم ... دوتایی رفتیم سمت اتاق آراد ... خیلی کنجکاو بودم ببینم اتاقشو ... در اتاقو باز کرد و کنار ایستاد ... با سر رفتم توی اتاق ... آراگل هم دنبالم اومد و با لحنی که توش خنده موج می زد گفت:
- وای که اگه آراد بفهمه اتاقشو به کسی نشون دادم منو می کشه! اونم نه هر کسی! دشمنشو ...
دوتایی خندیدم و من محو دید زدن اتاقش شدم ... یه تخت یه نفره چوبی از چوب قهوه ای تیره که تاج بلندی داشت ... نمی شد گفت یه نفره است ... ولی دو نفره هم نبود ... ست اتاقش طوسی و قرمز و مشکی بود ... پرده ... فرش ... رو تختی ... چیز خاصی نبود ... به دیوار بالای تختش یه عکس بود ... البته پوستر شکل ... عکس یه مرد بود ... رفتم جلو و گفتم:
- این کیه آراگل؟
آهی کشید و گفت:
- این شمایل مردترین مردیه که دنیا به خودش دید و بعد از اون دیگه نخواهد دید ...
- کی؟!!!
- امام علی ...
امام علی! امام علی! ... آراگل ادامه داد:
- آراد ارادت خاص و عمیقی به امام علی داره ... همه اماما رو دوست داره ولی امام علی براش یه چیز دیگه است ... دیوونه این پوستره ... خدا می دونه وقتی پیداش کرد چقدر بابتش ذوق کرد ... اونموقع فقط هجده سالش بود ...
فکری شیطانی اومد تو ذهنم ... آره همینه! نا خودآگاه دستم رفت بالا ... گوشه پوسترو گرفتم تو دستم اگه می کشیدم پاره می شد ... و خلاص! راحت می شدم که کارشو تلافی کردم ... خواستم بکشم که آراگل مچ دستمو از پشت گرفت ... برگشتم و گفتم:
- آراگل ... خواهش!
- هی دختر چی می گی؟ این عکس امام ماست ... اینجا دیگه اگه کاری بکنی منم ناراحت می شم ... این لجبازی نیست ...
راست می گفت ... من چقدر ابله بودم! تصور کردم کسی شمایل حضرت مریم رو جلوی من پاره کنه ... یه لحظه خونم به جوش اومد و گفتم:
- وای ببخشید آراگل ... باور کن یاد ماشینم که می افتم خونم به جوش می یاد ...
نشست لب تخت آراد و گفت:
- من مطمئنم ماشینت کار آراد نیست ... حتی قسم می خورم لاستیکات هم کار آراد نیست ...
- هان؟!!! مگه ممکنه ... خودت که دیدی من و آراد گیر دادیم به ماشینای هم ...
- تو گیر دادی به ماشین اون ... ولی آراد جز قهوه کاری با تو نکرد ... من ازش پرسیدم ... اگه کاری کرده بود می خندید ... اما خیلی جدی گفت کار من نیست ... من باور کردم ... چون می شناسمش ...
- ولی من باور نمی کنم ... کار خودشه ...
- ا دختر دارم می گم کار اون نیست ...
- منم می گم کار خودشه ...
من و آراگل داشتیم دعوا می کردیم و اصلا متوجه حضور مامانش داخل اتاق نشدیم ... وقتی سلام کرد تازه فهمیدیم:
- سلام عرض شد دخترا ...
از جا پریدم ... یه خانوم مسن و به قول من نیمه چروکیده ... که یه مقنعه سفید سرش بود با یه چادر گلدار سفید ... پوستش سفید بود و چشماش سبز سبز ... پس بگو چشمای آراد و آراگل به کی رفته ... چه چهره مهربونی داره ... سریع گفتم:
- سلام ... ببخشید من مزاحم شدم ...
- سلام به روی ماهت دخترم ... این چه حرفیه؟ تو مهمون منی و مهمون هم حبیب خداست ... خیلی خوش اومدی ...
آراگل قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت:
- قبول باشه مامان ...
- قبول حق باشه دخترم ... از مهمونت پذیرایی کردی؟!
آراگل زد توی صورتش و گفت:
- وای ببخشید ... یادم رفت ... آوردمش شمایل امام علی آراد رو نشونش بدم ... بیا بریم ویولت ... بیا بریم که حسابی آبروم جلوی تو رفت ...
اینجوری اومدنمون رو توی اتاق برادرش توجیح کرد ... نمی دونم چرا ولی حس کردم مامانش از قدرت زیادی برخورداره و یه جورایی آراگل ازش حساب می بره ... همه با هم رفتیم بیرون و آراگل پذیرایی مفصلی از من کرد ... نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- وای دیر شد ... مامی نگرانم می شه ... من باید برم ...
اینو گفتم و از جا بلند شدم ... آراگل هم بلند شد و گفت:
- صبر کن می رسونیمت ...
با خنده گفتم:
- با چی؟
- آقا اردشیر اومده که من و مامان رو ببره امازاده صالح ... اول تو رو می رسونیم و بعد می ریم ...
با تعجب نگاش کردم ... آقا اردشیر دیگه کی بود؟ ولی خجالت کشیدم بپرسم ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 76
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 89
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 279
  • بازدید ماه : 279
  • بازدید سال : 14,697
  • بازدید کلی : 371,435
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس