loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 387 یکشنبه 27 مرداد 1392 نظرات (0)

شهاب هیچی نگفت فقط دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد...
از همون جا میتونستم بفهم بخاطر نگاه بی احساس شهاب بود که انقدر توی شوک فرورفته بود...
بارها این نگاه شهاب رو دیده بودم.....دوباره صدای مرده رو شنیدم که با التماس گفت:
_آقا باور کن..ین من هیچ کاره ام...فقط بهم ....
صدای شهاب رو شنیدم که آروم ولی کشیده گفت:
_هــــــیس
شهاب حرکت کرد..یک صندلی پلاستیکی کنار مرد بودکه اونو برداشت و دوباره برگشت سرجاش و روی اون نشست...
حالا میتونستم موهای شهاب رو ببینم...مرده خفه خون گرفته بود و با ترس به شهاب زل زده بود...
شهاب دستش رو برد توی جیبش و پیپش رو در آورد و بعد از چند لحظه بلاخره به حرف اومد و با صدای یخی که مو رو به تن آدم راست میکرد گفت:
_خوب زن منو دید زدی؟
مرده کم کم داشت گریه اش میگرفت...با عجز گفت:
_ببخشید آقای پارسیان...بخدا هدفی ....
نمیدونم شهاب چطوری نگاهش کرد که دهنش بسته شد و وحشت زده زل زد به شهاب...
دوباره صدای محکم شهاب رو شنیدم:
_میدونستی کیو زیر نظر گرفته بودی؟
_من ن...
صدای فریاد شهاب رو شنیدم:
_خفه شو...فقط بگو آره یا نه؟
از شوک داد شهاب وسایل توی دست های مرده افتاد پایین...قلب من هم تند تر میزد...خیلی وحشتناک و غیر منتظره داد زده بود...آروم و با ترس جواب داد:
_آره...
_و کی همچین جراتی رو بهت داده؟
صدای طرف در نیومد...میتونستم پوزخند توی صدای شهاب رو حس کنم:
_کمترین مجازات کارت نابودشدن زندگیته...تو ناموس منو زیر نظر داشتی کثـــافت...
مرده با وحشت شهاب رو نگاه کرد که شهاب با خشم ادامه داد:
_به کارفرمات خبر دادی؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_بله.
_زنگ بزن بگو تا ده دقیقه ی دیگه اینجا باشه...
_اما آقا...
شهاب پیپی رو که توی دستش بود محکم پرت کرد...خورد به یه گلدان و گلدان با صدای محکمی شکست...
و بعد از اون صدای داد شهاب بود که تنم رو لرزوند:
_دِ زنگ بزن کثافت تا استخوناتو خورد نکردم...
مرده وحشت زده گوشیش رو در آورد و سریع شماره گرفت..بعد از چند دقیقه با ترس و لرز گفت:
_س..سلام...آقای پار..پارسیان گفتن بیاین اینجا.......داخل آپارتمانیم...بخدا من...
_قطعش کن...
نزاشت مرده دیگه حرفشو بزن و با این جمله ی دستوری یارو سریع گوشی رو اورد پایین...
ترسیده بودم..شهاب خیلی ترسناک شده بود...
با من هیچوقت اینطوری رفتار نکرده بود...ولی مثل اینکه رفتارش با کارکناش خیلی بده...
شک نداشتم یارو اگه خجالت نمیکشید سر جاش یه گندی میزد...
پنج دقیقه ای گذشته بود.ولی مرده از جاش تکون نمیخورد..
گردنم درد گرفته بود و چشمام میسوخت..حتی نمیخواستم دو دقیقه اش رو از دست بدم...
تازه داشتم میدیدم یه هکر بزرگ چه قدرتی داره....البته شهاب که جای خود داشت...نرمش نشون ندادن جزئی از حرفه اش بود...
صدای آروم و پرخواهش مرده رو شنیدم که گفت:
_آقای پارسیان رحم کنین ترخدا...شما که حرف جوان مردی و گذشتتون همه جا پیچیده....بگذرین...
زیر نگاه خیره ی شهاب ساکت موند...
بعد از چند دقیقه بود که صدای دویدن یک نفر توی سالن رو شنیدم...چه سریع خودش رو رسونده بود..مثل اینکه خیلی از شهاب حساب میبرن..شاید هم همین نزدیکی ها بود...
با حداکثر سرعت پریدم پشت کمدی که اونجا بود و مخفی شدم...
صدای کفش ها نزدیک تر شد...تا اینکه متوجه شدم در اتاق باز شد..سرم رو خم کردم و نگاهی انداختم.
در نیمه باز مونده بود و اگه میرفتم جلو دیده میشدم.پس سرجام موندم... وطنی ترسید و چند قدم عقب رفت...شهاب جلوتر اومد و گفت:
_زیر نظر گرفتن کسی که به عنوان نامزد توی زندگیه من اومده عواقب سختی داره...دنیا رو رو سرتون خراب میکنم...
دستش رو به حالت تهدید جلوش گرفت و گفت:دنیا رو...فهمیدی؟
سر وطنی رو دیدم که بالا و پایین رفت....قلبم به اوج هیجان رسیده بود..چقدر دفاع کردن شهاب از من واسم زیبا بود..
شهاب اینجا داشت واسه من جوش میزد...ولی کاشکی دروغ نبود...نگاه خیره ی شهاب روی صورت وطنی میچرخید...و کمی بعد دوباره با خون سردی رفت گوشه ی اتاق و فکر کنم پیپش رو برداشت و به سمت در اومد...عجیب بود ولی دوباره خون سرد بود...
انقدر خون سرد که انگار چیزی نشده...بدون اینکه برگرده سمتشون کمی سرش رو کج کرد و گفت:
_هردوتاتون از کار برکنارین.
از گوشه ی چشم نگاهی به وطنی انداخت و ادامه داد:
_فردا ساعت 10 بیا اتاقم.
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه از اتاق بیرون رفت و به سمت در آپارتمان حرکت کرد..
ای خاک تو گورم حالا من چطوری از اینجا برم بیرون..الان شهاب بره ببینه من نیستم که قیامت به پا میکنه...خدایا کمکم کن...
داشتم دنبال راه فرار میگشتم...اگه اون یارو غریبه سرش رو مینداخت پایین میتونستم در برم...ولی چشمش به وطنی بود و با شرم گفت:
_اشتباه کردیم آقای وطنی..شما منو مجبور کرده بودین توی این بازی شرکت کنم...ببینین به کجا رسیدیم؟خیلی بچگانه عمل کردیم..
وطنی سردرگم و آروم گفت:
_برو خدا رو شکر کن که فقط از کار برکنارت کرد...من غیر از این فردا باید جواب پس بدم...شهاب از این موضوع هرگز نمیگذره..با بدکسی بازی کردیم....
چشمم به دوتاشون بود که دیدم دست مرده رفت توی موهاش و چشماشو بست...فرصت رو غنیمت شمردم و عین جت از جلوی در پریدم اونور...و از واحد خارج شدم....خدا رو شکر نفهمیدن...ولی حالا شهاب رو چیکار میکردم...یا پیغمبر..
چطوری خودمو قبل از شهاب برسونم ساختمون خودمون...چه صحنه ای بشه اگه هما و شهاب دوباره با هم رو به رو بشن...
سریع پریدم توی آسانسور..خدایا خودت بهم کمک کن...خدایا به جوونیم رحم کن...خدایا من نمیخوام آبروم بره...
چشمام و بسته بودم و زیر لب دعا میخوندم که در آسانسور باز شد...خواستم با سرعت تمام بدوم که در قدم اول با یه تیکه سنگ برخورد کردم و داشتم کج میشدم که بیفتم ولی دست یه نفر دورم حلقه شد...
با دستم پیشونیم رو گرفتم..ای تو روحت یارو...تو از کجا پیدات شد...سرم رو آروم آروم بلند کردم تا یه دو تا فحش بدم که چشمم تو چشمای مشکیه شهاب ثابت موند....خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون.
خیره نگاهم کرد و گفت:اینجا چیکار داشتی؟
خدایا چرا با من اینکارا رو میکنی...مگه چه گناهی کردم...ندیدی با اونا چطوری حرف زد..الان آخرین دق دلی هاشو سر من بیچاره خالی میکنه که...یکم ترسیده بودم..ولی سعی کردم نشون ندم..
_م...من..نگران شدم..آخه چیزی نگفتی..فکر کردم ممکنه...
زیر نگاه خیره اش داشتم نفس کم میاوردم...خودش اومد وسط حرفم و گفت:
_برو حاضر شو..
متعجب نگاهش کردم...بی احساس چشماش روی چهره ام بود...فکر نمیکردم به همین راحتی کوتاه بیاد..ولی خب خوشمم نمیومد انقدر مغرور با من حرف بزنه...ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_احیانا قصد نداری توضیح بدی داری چیکار میکنی؟
_احتیاجی به توضیح نیست..
_ولی این وسط داره با زندگیه من بازی میشه.پس باید توضیح بدی...یعنی چی که هرکاری دلت میخواد میکنی..
ظاهر آرومش از بین رفت و دوباره عصبانی شد و گفت:
_حرف نزن هلیا..
رفتم تو شکمش و سرم رو بالا کردم و حق به جانب گفتم:
_هروقت دلم بخواد حرف میزنم و سوال میپرسم تو هم موظفی بهم جواب بدی.
بازوی سمت راستم رو محکم بین دستاش گرفت و کمی تکون داد و گفت:
_با اعصاب من بازی نکن دختر...
از رو نرفتم و در حینی که تقلا میکردم دستم رو آزاد کنم گفتم:
_وقتی سوال میپرسم و جواب نمیدی و همه ی کارهاتو خودسرانه انجام میدی حق دارم باهات اینطوری حرف بزنم.
دندون قروچه ای کرد و صورتش رو آورد نزدیک تر و خواست یه چیزی بارم کنه که در آسانسور باز شد و خانمی در حالی که متعجب مارو نگاه میکرد بیرون اومد...
شهاب با تعلل به سمت زن نیم نگاهی انداخت و دوباره به من نگاه کرد ...
منم کم نیاوردم و مغرور نگاهش کردم..معلوم بود که شدیدا رو اعصابشم..ولی حاضر نبودم کوتاه بیام.
ناگهان دستمو کشید و دنبال خودش برد....از ساختمون که خارج شدیم دستم رو بزور کشیدم بیرون..ایستاد..منم ایستادم...با عصبانیت گفتم:
_داری چیکار میکنی عو....
مردی که تازه اومده بود پشت شهاب ایستاده بود..سن و سالش نسبتا بالا میخورد..یا بهتره بگم میان سال...
البته چهره اش رو نمیدیدم...از روی هیکلش و طرز ایستادنش متوجه شدم....شهاب از جاش تکون نخورد..فقط کمی سرش رو کج کرده بود ...
صدای سنگین و سرد شهاب اومد:توضیحی داری بدی وطنی؟
اِاِاِ پس این وطنی بود...اوه اوه..الان شهاب دخل هردوتاشون رو میاره...احساس کردم وطنی گیج و سرگردونه..با همون لحن جواب داد:
_آقای پارسیان این یک موضوع.....
مکث کرد...نمیدونست باید چی بگه...بعد از چند لحظه حرفش رو عوض کرد:
_این برای امنیت شما بود...قرار نبود ادامه دار باشه..مافقط میخواستیم کمی...
شهاب از سر جاش بلند شد و برگشت به سمت وطنی...حالا نیم رخ عصبانیش رو میدیدم...رخ به رخ وطنی ایستاد واز بالای سر نگاهش کرد و گفت:
_این جواب من نبود...قانون هایی که تعیین کرده بودم رو پشت گوش انداختی وطنی...بدجور هم پشت گوش انداختی...میدونی چیکار کردی؟میدونی چه توهین بزرگی به من کردی؟اصلا حواست به کاری که میکردی بود...حواست بود؟
ناگهان فریاد بلندی زد و گفت:
_لعنتی تو زن منو زیر نظر گرفتی!!!!

وطنی ترسید و چند قدم عقب رفت...شهاب جلوتر اومد و گفت:
_زیر نظر گرفتن کسی که به عنوان نامزد توی زندگیه من اومده عواقب سختی داره...دنیا رو رو سرتون خراب میکنم...
دستش رو به حالت تهدید جلوش گرفت و گفت:دنیا رو...فهمیدی؟
سر وطنی رو دیدم که بالا و پایین رفت....قلبم به اوج هیجان رسیده بود..چقدر دفاع کردن شهاب از من واسم زیبا بود..
شهاب اینجا داشت واسه من جوش میزد...ولی کاشکی دروغ نبود...نگاه خیره ی شهاب روی صورت وطنی میچرخید...و کمی بعد دوباره با خون سردی رفت گوشه ی اتاق و فکر کنم پیپش رو برداشت و به سمت در اومد...عجیب بود ولی دوباره خون سرد بود...
انقدر خون سرد که انگار چیزی نشده...بدون اینکه برگرده سمتشون کمی سرش رو کج کرد و گفت:
_هردوتاتون از کار برکنارین.
از گوشه ی چشم نگاهی به وطنی انداخت و ادامه داد:
_فردا ساعت 10 بیا اتاقم.
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه از اتاق بیرون رفت و به سمت در آپارتمان حرکت کرد..
ای خاک تو گورم حالا من چطوری از اینجا برم بیرون..الان شهاب بره ببینه من نیستم که قیامت به پا میکنه...خدایا کمکم کن..
داشتم دنبال راه فرار میگشتم...اگه اون یارو غریبه سرش رو مینداخت پایین میتونستم در برم...ولی چشمش به وطنی بود و با شرم گفت:
_اشتباه کردیم آقای وطنی..شما منو مجبور کرده بودین توی این بازی شرکت کنم...ببینین به کجا رسیدیم؟خیلی بچگانه عمل کردیم..
وطنی سردرگم و آروم گفت:
_برو خدا رو شکر کن که فقط از کار برکنارت کرد...من غیر از این فردا باید جواب پس بدم...شهاب از این موضوع هرگز نمیگذره..با بدکسی بازی کردیم....
چشمم به دوتاشون بود که دیدم دست مرده رفت توی موهاش و چشماشو بست...فرصت رو غنیمت شمردم و عین جت از جلوی در پریدم اونور...و از واحد خارج شدم....خدا رو شکر نفهمیدن...ولی حالا شهاب رو چیکار میکردم...یا پیغمبر..
چطوری خودمو قبل از شهاب برسونم ساختمون خودمون...چه صحنه ای بشه اگه هما و شهاب دوباره با هم رو به رو بشن...
سریع پریدم توی آسانسور..خدایا خودت بهم کمک کن...خدایا به جوونیم رحم کن...خدایا من نمیخوام آبروم بره...
چشمام و بسته بودم و زیر لب دعا میخوندم که در آسانسور باز شد...خواستم با سرعت تمام بدوم که در قدم اول با یه تیکه سنگ برخورد کردم و داشتم کج میشدم که بیفتم ولی دست یه نفر دورم حلقه شد...
با دستم پیشونیم رو گرفتم..ای تو روحت یارو...تو از کجا پیدات شد...سرم رو آروم آروم بلند کردم تا یه دو تا فحش بدم که چشمم تو چشمای مشکیه شهاب ثابت موند....خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون.
خیره نگاهم کرد و گفت:اینجا چیکار داشتی؟
خدایا چرا با من اینکارا رو میکنی...مگه چه گناهی کردم...ندیدی با اونا چطوری حرف زد..الان آخرین دق دلی هاشو سر من بیچاره خالی میکنه که...یکم ترسیده بودم..ولی سعی کردم نشون ندم..
_م...من..نگران شدم..آخه چیزی نگفتی..فکر کردم ممکنه...
زیر نگاه خیره اش داشتم نفس کم میاوردم...خودش اومد وسط حرفم و گفت:
_برو حاضر شو..
متعجب نگاهش کردم...بی احساس چشماش روی چهره ام بود...فکر نمیکردم به همین راحتی کوتاه بیاد..ولی خب خوشمم نمیومد انقدر مغرور با من حرف بزنه...ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_احیانا قصد نداری توضیح بدی داری چیکار میکنی؟
_احتیاجی به توضیح نیست..
_ولی این وسط داره با زندگیه من بازی میشه.پس باید توضیح بدی...یعنی چی که هرکاری دلت میخواد میکنی..
ظاهر آرومش از بین رفت و دوباره عصبانی شد و گفت:
_حرف نزن هلیا..
رفتم تو شکمش و سرم رو بالا کردم و حق به جانب گفتم:
_هروقت دلم بخواد حرف میزنم و سوال میپرسم تو هم موظفی بهم جواب بدی.
بازوی سمت راستم رو محکم بین دستاش گرفت و کمی تکون داد و گفت:
_با اعصاب من بازی نکن دختر...
از رو نرفتم و در حینی که تقلا میکردم دستم رو آزاد کنم گفتم:
_وقتی سوال میپرسم و جواب نمیدی و همه ی کارهاتو خودسرانه انجام میدی حق دارم باهات اینطوری حرف بزنم.
دندون قروچه ای کرد و صورتش رو آورد نزدیک تر و خواست یه چیزی بارم کنه که در آسانسور باز شد و خانمی در حالی که متعجب مارو نگاه میکرد بیرون اومد...
شهاب با تعلل به سمت زن نیم نگاهی انداخت و دوباره به من نگاه کرد ...
منم کم نیاوردم و مغرور نگاهش کردم..معلوم بود که شدیدا رو اعصابشم..ولی حاضر نبودم کوتاه بیام.
ناگهان دستمو کشید و دنبال خودش برد....از ساختمون که خارج شدیم دستم رو بزور کشیدم بیرون..ایستاد..منم ایستادم...با عصبانیت گفتم:
_داری چیکار میکنی عو....

میخواستم بگم عوضی ولی خب خیلی زشت وبی فرهنگی بود که وسط خیابون همچین حرفی رو بزنم...
اومد سمتم دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_اینجا جای حرف زدن نیست..پس دنبالم بیا...
راست میگفت.وسط خیابون خیلی زشت بود...دستم رو گرفت و اینبار مطیع دنبالش حرکت کردم.وارد ساختمون خودمون شدیم...همونطوری که به سمت آسانسور میرفتیم گفت:
_هما بالاست؟
وای خدا دوباره یاد هما افتادم..اصلا موضوع دعوا با شهاب رو فراموش کردم..سر جام ایستادم..فکر کرد دوباره میخوام مخالفت کنم...برای همین با خشم برگشت ولی وقتی چهره ی پریشونم رو دید آروم گفت:
_چی شده؟
_هما...هما رو چیکار کنم.؟
کمی با تعجب نگاهم کرد و بعد بهم نزدیک تر شد و گفت:
_واسه همین از اون حالت وحشیه قبلت اومدی بیرون...
منتظر یه ضربه بودم که منفجر بشم و اون بهونه رو خود شهاب دستم داد...صدام رو بردم بالا و گفتم:وحشی خودتی...پسره ی غد خودخواه لج آور..عین خروس جنگی به آدم میپری اونوت به من میگی وحشی!خجالتم خوب چیزیه...پاچه گیریت که حرف نداره...
و انگار که دارم با خودم حرف میزنم ولی با صدای بلند گفتم:رُک رُک برگشته به من میگه...
ادامه ی حرفم رو نگفتم و فقط چپ چپ نگاهش کردم...اخماش رفت تو هم و گفت:
_این چه وضعشه.وسط پارکینگ جای هوار زدن نیست...
حق به جانب گفتم:وقتی یه آدم خودخواه میره رو مخ آدم هرجایی که گیر آوردی باید حالیش کنی...
اخمش پررنگ تر شد...به سمت آسانسور رفت..دکمه اش رو زد..وقتی آسانسور پایین رسید بدون اینکه برگرده سمتم گفت:
_بیا برو داخل...
از جام تکون نخوردم...از پشت محو هیکل خوش استیلش شده بودم...از عصبانیت چند بار دستش رو کشید توی موهاش و نفسش رو با حرص داد بیرون و برگشت سمتم و گفت:
_خوشت میاد با اعصاب من بازی کنی؟ دیگه داری زیاد از حد جسارت به خرج میدی...
یک قدم محکم برداشت و دستم رو گرفت و کشید و برد داخل آسانسور...و همونطوری که خیره نگاهم میکرد دستمو ول کرد و گفت:
_حواست به کارهایی که داری میکنی باشه.
و بعد با حرص مشتش رو کوبید روی شماره ی سه....از ترس زبونم تو دهنم چسبیده بود ولی بازم از رو نرفتم و به زور چرخوندمش و گفتم:
_هــی دیوونه...چرا هار میشی...این دسته افسار که نیست دنبال خودت میکشی...
ناگهان دادی زد که سر جام میخکوب شدم:
_هلیا خفه شو...برای دو دقیقه هم که شده خفه شو
حتی نتونستم آب دهنم رو قورت بدم...این احتمالا با عزراییل یه نسبتی داشت...فکر کنم برای اونایی که قلبشون ضعیفه یه اخم شهاب کافی باشه...با اینکه از درون داشتم عین چی سکته میکردم ولی نمیدونم چرا در ظاهر دندونام داشت از عصبانیت روی هم کوبیده میشد...اون هم نگاهش روی صورتم در چرخش بود...منم داد زدم:
_این من نیستم که باید خفه بشم...تو خفه شو چون زیاد از کپنت داری سر من داد میزنی...
چشماش رو از خشم بست...نمیدونستم حرکت بعدیش چیه..در آسانسور باز شد.خواستم خارج بشم که بازوم رو گرفت..دوباره با عصبانیت برگشتم سمتش...چشماش هنوز بسته بود...هلیا چطور دلت میاد اذیتش کنی؟مگه نمیگی ازش خوشت اومده..مگه نمیگی دوسش داری؟پس این کارات چیه دختر...تو که دیدی امروز خیلی بهش فشار اومده...یکم ملایمت به خرج بده....آخه تو طاقت ناراحتیشو داری؟چشماشو باز کرد...تو اون همه سیاهی گم شدم...تاریک بود...انقدر تاریک که هیچ چیزی رو نمیدیدم...فقط وجود شهاب رو حس میکردم..و بعد از مدتی صدای آرومش رو که کنار گوشم گفت:
_عذابم نده هلیا...
و من رو مات گذاشت و از آسانسور خارج شد..منظورش چی بود؟شوکه شدم..این همه ملایمت بعد از اون دعوا عجیب بود....ناخودآگاه من هم آروم شدم...چرا سعی نداشتم تو این روز خسته کننده بهش آرامش بدم؟بهتر نبود کمی درکش میکردم؟تمام تنم با حرف آخر شهاب لرزیده بود....
من هم از آسانسور خارج شدم..اینبار دیگه عصبانی نبودم...سعی کردم تو این روز پرماجرا کنارش باشم...کنار روح خسته اش...
جلوی در آپارتمان منتظر من ایستاده بود...وقتی سایه ام رو کنارش دید خواست در بزنه که دستش رو گرفتم...سرش رو بیشتر به سمتم کج کرد...آروم گفتم:
_به هما چی بگم؟
_تو نمیخواد چیزی بگی.فقط برو توی اتاق حاضر شو...
_یعنی تو بهش میگی؟
_آره
_چی میگی؟
_واقعیتو
_همه چیو؟
سرش رو کاملا برگردوند و نگاهم کرد...آخه دختر عجب سوالایی میپرسیا..مگه میشه به همین راحتی همه چیز رو بزاره کف دسته هما..احتمالا میخواست قضیه ی نامزدی رو بگه..خدا بخیر کنه...امیدوارم طوفان نشه...دستش رفت سمت زنگ...و به صدا در آوردش...

هما درو باز کرد اول من توی دیدش اومدم خواست بهم بتوپه که شهاب رو کنارم دید و ساکت شد...دو سه بار دهنش باز و بسته شد که چیزی بگه ولی صداش در نیومد....بیچاره شوکه شده بود...شهاب آروم گفت:
_میتونم بیام داخل...
نگاهی به شهاب انداختم..عجب آدم پررویی بود..هما هم نگاه موشکافانه ای انداخت و گفت:
_شما کی هستین؟
_داخل صحبت میکنیم.جلوی در مناسب نیست.
هما اول با خشونت منو نگاه کرد و بعد با اکراه از جلوی در کنار رفت...شهاب داخل شد و به سمت مبل ها رفت..منم پشت سرش وارد خونه شدم و داشتم سمت اتاقم میرفتم که هما تهدید کنان گفت:
_تو کجا داری میری؟بیا اینجا ببینم..
دهنم و باز کردم که چند تا حرف بهش بزنم..هیچکس حق نداشت با من اینطوری برخورد کنه..ولی شهاب در حال نشستن با آرامش نگاهی به من انداخت و گفت:
_هلیا تو برو حاضر شو..
هما نگاه پرخشمی به شهاب انداخت..شهاب وقتی دید هنوز ایستادم کمی اخم کرد و گفت:
_گفتم برو توی اتاقت...
حساب کار اومد دستم..رفتم توی اتاق و درو بستم..به در تکیه دادم...
ته دلم ی جوری شده بود...باید باز هم اعتراف میکردم ....دوسش داشتم...من شهاب و دوست داشتم..میپرستیدمش..من این موجود خودخواه و مغرور رو به حد مرگ میخواستم...حتی اخمش هم برام دلنشین بود...
اینکه اجازه نمیداد هیچکس بهم توهین کنه حتی هما که خواهرم بود برام ارزش خاصی داشت...اگه تا الان شک داشتم دیگه مطمئن شدم که باید اونو عاشق خودم کنم..باید...آقای پارسیان مغرور میخوام ببینم در برابر ناز و عشوه های من میتونی طاقت بیاری یا بلاخره تو هم دلتو میبازی..
زندگی با عشق معنا پیدا میکرد..تازه به این نتیجه رسیده بودم..من وسط این همه غرور و دعوا عشقم رو پیدا کردم...و حالا نوبت من بود که نقشم رو ایفا کنم...
خیلی ها عقیده داشتن یه پسر مغرور فقط جذب یه دختر مغرور تر از خودش میشه...ولی من میگفتم در کنار این غرور دخترانه باید کمی هم نرمش و عشوه رو قاطی کرد تا اون پسر کیش و مات بشه و تمام وجودش رو ببازه...
متوجه نبودم که هما و شهاب دارن چی میگن...همه چی رو سپرده بودم به شهاب...از ته قلبم بهش ایمان داشتم...بهترین مانتو شلوار هایی رو که داشتم پوشیدم..آرایش کاملی کردم..این همه وسواس واسه حاضر شدن بخاطر قرار با سهیل نبود...همه ی اینکار ها رو میکردم خاطر نامزدم...بخاطر شهــــاب

***
((شهاب))
نمیدونم چرا..ولی خوشم نیومد از اینکه خواهرش اونطوری باهاش حرف زد...شاید نباید توی دعواشون شرکت میکردم..ولی...نمیدونم...نمیدو نم...
نگاهمو به هما دوختم که حق به جانب روی مبل رو به روی من نشسته بود و منتظر توضیح بود...
کمی که زیر نگاهم گرفتمش کم آورد و سرش رو پایین انداخت.پوزخندی زدم..تنها دختری که جلوی نگاه خیره ام سر پایین نمینداخت هلیا همون دختر گستاخی بود که امروز تونست با کارهاش منو تا مرز جنون عصبانی کنه...و اون جا بود که برای اولین بار کم آوردم و حس کردم خیلی کارها از دست این دختر برمیاد...
افکارم رو زدم کنار..الان یک موضوع مهمتر وجود داشت...چقدر خواهرش برعکس خودش ضعیف بود...نه به اون اول که حق به جانب نگاهم میکرد و داد و بیداد راه انداخته بود نه به الان...همچین دخترایی ارزشی برام نداشتن...به مبل تکیه دادم و پاهام رو روی هم انداختم و با خونسردی گفتم:
_هر سوالی دارین بپرسین!
به خودش اومد...سرش رو بلند کرد..ولی اصلا نمیتونست توی چشمام نگاه کنه...با اندکی عصبانیت گفت:
_شما کی هستین؟توی خونه ی ما چیکار داشتین..تو خونه ی دو تا دختر تنها..اصلا رابطه تون با هلیا چیه؟
گذاشتم خودش رو خالی کنه..و وقتی سوالاش تموم شد و دید با خونسردی نگاهش میکنم عصبانی تر شد...بدون هیچ حسی گفتم:
_من و هلیا به هم علاقه داریم.
با این حرف آتیشش تند تر شد و گفت:علاقه داری که داری...چرا میای تو خونه ؟اصلا کی به تو همچین اجازه ای داده؟هیچ میدونی خواهر من نامزد داره؟سالهای ساله که نشون شده ی یکیه..
حرفاش داشت خونسردی ذاتیه منو از بین میبرد....دستم رو گرفتم بالا تا ساکت بشه اخمی کردم و گفتم:
_هلیا نامزد داره.ولی نامزدش منم.چه شما بخوای چه نخوای.
از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت:آقا پسر داری داری زیاده روی میکنی.این دختر پدر و خواهر داره.بی کس و کار نیست که شما به این راحتی بیای بگی نامزدشی.
با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:
_از پدرتون خواستگاریش میکنم.
نیشخند زد و گفت:پدر منم قبول کرد.

_چیزی کم ندارم که قبول نکنه...
به تمسخر خندید و گفت:
_مثلا چی داری؟
فهمیدم که تصورات بی پایه ای توی ذهنش از من کرده...پاهام رو انداختم پایین و خم شدم روی پاهام و به هما خیره شدم و گفتم:
_اونقدر دارم که توی ذهن کوچیک تو جا نمیشه...

تردید رو توی چشماش خوندم..فهمید با آدم بی دست و پایی طرف نیست .ولی سعی کرد خودشونبازه و گفت:

_اما خواهر من نامزد داره.

پوزخندی زدم و گفتم:شروین نامزد اون نیست..چون هلیا علاقه ای بهش نداره.فکر نمیکنم شما که معنیه عشق رو خوب میدونید حاضر بشید خواهرتون بدون عشق و علاقه ازدواج کنه.

متوجه منظورم شد.مشکوک نگاهم کرد..و کمی هم تعجب توی چشماش دیده میشد.شکاکانه گفت:

_چرا تو خونه با خواهر من تنها بودید؟!فکر نمیکنید کارتون اشتباه بود...

داشت حوصلم رو سر میبرد..ولی سعی کردم خونسردیمو از دست ندم.این دو تا خواهر هردوشون بی اندازه سوال میپرسیدن..فقط فرقشون این بود که هلیا گستاخی رو توی چشماش و لحنش به نهایت میرسوند و باعث میشد من کنترلم رو از دست بدم.گفتم:

_قرار بود با هلیا بریم بیرون..اومدم که حاضر بشه.

و با اطمینان خاطر نگاهش کردم و گفتم:

_نگران نباشین.بین خواهر شما و من هیچ اتفاقی نیفتاده که اینطور به هم ریختید...

متعجب نگاهم کرد..میدونستم درک رک بودن من و اینکه سوالاشو قبل از اینگه بپرسه جواب میدم براش سخت بود.خلع سلاح شده بود..نمیدونست باید چی بگه...از جام بلند شدم و با صدای کنترل شده ای گفتم:هلیا
قبل از اینکه هلیا بیاد بیرون هما گفت:

_ولی شما باید در این مورد با پدرم حتما صحبت کنید..

نیم نگاهی بهش انداختم..همون لحظه در اتاق هلیا باز شد و هلیا با نگاهی دقیق روی صورت من و هما بیرون اومد...برام جالب بود..چطور تونسته بود چهره ی گستاخش رو پنهان کنه..

کمی موشکافانه نگاهش کردم..متوجه آرایش روی صورتش شدم...به سمت در حرکت کردم.و صدای قدم های هلیا رو هم شنیدم که به دنبالم اومد...و در آخرین لحظه هما بود که گفت:

_کجا میرین؟

***

((سهیل))

به میله ی پل هوایی تکیه داده بودم...و به مردم نگاه میکردم...

چقدر آزاد و رها به این سمت و اون سمت میرفتن...کاشکی من هم در بند نبودم...یک عمر دارم عذاب میکشم...

سرم رو بالا کردم و به آسمون نگاهی انداختم...خدایا کجا رفتی...اصلا منو میبینی...فراموشم کردی چون بد شدم؟چون نامردی کردم؟خدایا منم دیگه نمیخوام توی این راه باشم...

دلم میخواد منم زندگی کنم..با کسی که دوسش دارم...کسی که عاشقشم...کسی که به زندگیم معنا میده....هلیا ....هلیا...دل و ایمونمو بردی بی انصاف...

به ساعتم نگاه کردم...هنوز 5 دقیقه تا قرارمون مونده بود...

چه حس بدی بود وقتی که گفت نمیام...میخواستمش...دلمو لرزونده بود...دنیامو رنگی کرده بود...بعد از اون گذشته ی ....آه خدایا....گذشته ی نفرین شده ی من...کی میخوام جراتشو پیدا کنم تا عذابی رو که از گذشته برام مونده از بین ببرم...کاش کمی جرات داشتم...


هلیا..امیدوارم قبولم کنی ..امیدوارم با آغوشت تنمو شعله ور کنی و زندگی رو بهم برگردونی....عشقت مثل یک خون توی وجودم جاری شده...یاد چشمهاش افتادم..اون چشمها چی داشتن که زندگیمو وجودمو لرزند....
برگشتم به سمت خیابون...چشمام بهش افتاد که داشت از اون سمت خیابون به طرف من میومد...تنم دوباره داغ شد...


هرقدمی که برمیداشت زندگیه منو عوض میکرد...نگاهش بهم افتاد...لبخندی زد...من هم ناخودآگاه لبخند زدم...چقدر زیبا شده بود...چقدر خواستنی بود...کاشکی میشد همه ی فکر ذهن و بدن این دختر مال من بشه...

بهترین زندگی رو براش میسازم...با هم میریم یه کشور دیگه...باهاش از همه چی فرار میکنم...میرم یه جایی که فقط من باشم و اون...دیگه سکوت بسه...باید اعتراف کرد...

***
((هلیا))

اون سمت خیابون دیدمش..آخ که این پسر چقدر مغموم بود...دلم میخواست یکم شادتر باشه...البته وقتی باهم بیرون میرفتیم خوشحال بود.ولی بعدش...

فکرم رفت سمت شهاب ..تو ماشین دوباره عنق شده بود...

یه بارم که من داشتم ملایم رفتار میکردم نزاشت رفتارم ادامه پیدا کنه...


یاد دعوای تو ماشین افتادم..اصلا کرم از خودش بود..هی میرفت رو مخ من..خب دوست داشتم توی داشبوردش رو یه نگاه بندازم...غریبه که نیستم...کار بدی کردم؟نه بخدا...ولی نمیدونم چرا به جای اینکه اعصابم خورد بشه اون لحظه خندیدم و اونم که بی جنبه یک دادی زد که فکر کنم تمام ماشین ها ی دور و اطرافمون شنیدن..تا حدی هم حق داشت بنده خدا..


امروز اون قاطی بود منم هی باهاش ور میرفتم....عین بچه ها دوباره به جون هم افتاده بودیم..و در آخر اون بود که زور گفت...و باز هم بی احساس....
میدونستم هیچ جایی تو دلش نداشتم..ولی میتونستم به اون دل راه پیدا کنم....آدمی نبودم که امیدم رو از دست بدم...چند قدم مونده بود که به سهیل برسم خودش اومد سمتم...با لبخند بهم دست داد و گفت:


_خیلی خوشحالم که اومدی..

من هم لبخندی زدم و گفتم:سلام

_سلام

به دورو اطراف نگاه کردم و گفتم:ماشین نیاوردی؟من باید زودتر برگردم.
در حالیکه به ماشینش اشاره میکرد گفت:مثلا تا ساعت چند میتونی بمونی..

دنبالش رفتم و گفتم:تا ساعت 8.

در واقع این دستور از جانب شهاب رسیده بود...از بابامم قانون بدتری گذاشته بود...خوبه هیچ حسی نداره وگرنه واویلا میشه...

کمی ناراحت شد و گفت:یعنی فقط دو ساعت؟

وقتی توی ماشین نشستیم گفتم:


_آره.خوبه که.مگه میخوای چی بگی؟


سری تکون داد و گفت:میفهمی...


با شیطنت گفتم:خیلی مشکوک میزنی سهیل...


با لبخند قشنگی برگشت سمتم و گفت:اینطور به نظر میرسم.


_آره..


احساس کردم برعکس اون اول که دیدمش الان خیلی خوشحاله...همونطور که ماشینو حرکت میداد گفت:


_عجله نکن متوجه میشی.


پیچیدگی رو دور زد و گفت:اشکال نداره جایی که میخوایم بریم رو من انتخاب کنم؟


_نه.اصلا...هرجا راحتی برو...


دوباره موسیقیه ملایمی گذاشت...سرم رو به صندلی تکیه دادم..حس میکردم سهیل کلافه اس...برای همین تصمیم گرفتم سکوت کنم تا با خودش کنار بیاد...


با سرعت بالایی میروند...نگاهی به اطرافم انداختم..داشتیم از شهر خارج میشدیم...ترسی توی دلم چنگ انداخت.نکنه بخواد بلایی سرم بیاره...سعی کردم نشون ندم که ترسیدم.


نگاهی مخفیانه بهش انداختم..اصلا انگار حواسش توی این دنیا نبود...داشت یه جای دیگه سیر میکرد...نیم رخ جذابی داشت...عطر گرمی زده بود...با عطر شهاب مقایسه اش کردم...خیلی فرق داشت..ولی هردوشون خوش بو بودن....نه...عطر شهاب و.س.و.س.ه کننده بود...شایدم خودش و.س.و.س.ه ک.ن.ن.د.ه بود......ای خاک بر سرم با این فکرای خاک بر سری...ولی نه بهتره منم برم یه عطر دخترونه و و.س.و.س.ه کننده بگیرم....شاید بد نباشه...


دوباره به بیرون نگاه کردم..کاملا از شهر خارج شده بودیم.متعجب برگشتم سمت سهیل و گفتم:


_از شهر خارج شدی سهیل.کجا داری میری؟


نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:نگران نباش..بهم اعتماد کن.یه جای خوبی رو میشناسم.دوست دارم اونجا بریم.


موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:چقد دیگه مونده برسیم؟


پیچید توی یک خیابون فرعی...جاده ای بود که هم کمی سرسبزی کنارش داشت و هم اطرافش در فاصله ی نه چندان دور کوه های بلندی دیده میشد...جواب سوالم رو نداد...


بعد از چند دقیق ماشین رو نگه داشت...خلوت بود...پرنده پر نمیزد..ولی با صفا بود...بکر و دست نخورده....


اینجایی که نگه داشته بود علاوه بر چمن پر از درخت بود که توی ماه خرداد به بهترین نحو زیباییشونو واسه ی آدم ها به رخ میکشیدن...عجب جایی منو آورده بود..چند لحظه دهنم باز موند...


بدون اینکه چیزی به من بگه از ماشین پیاده شد...ولی من از بس شوک زده بودم دستگیره رو پیدا نمیکردم که خودش اومد درو برام باز کرد...ای دختر تو چقدر سر به هوا شدی...حواست به کارات باشه..رفت کنار..کم کم دور شد...و پشت به من ایستاد..


من هم از ماشین پیاده شدم...باد نسبتا ملایمی میزد...پیرهن سفید و آستین کوتاهی که پوشیده بود با هر وزش باد حرکت میکرد...رفتم کنارش ایستادم...توی فکر فرو رفته بود...آروم گفتم:


_میخواستی چی بهم بگی؟


برگشت سمتم و لبخندی بهم زد...نجوا گونه گفت:


_عجله نکن هلیا...یکم صبر کن...صبر کن تا با خودم کنار بیام...

جوری نشون دادم که انگار متعجب شدم..ولی در واقعیت اصلا تعجب نکرده بودم.چون میدونستم یا میخواد اعتراف کنه احساسی بهم داره یا میخواد از کارهاش بگه..به هرحال تو همین مایه ها بود...


ازش فاصله گرفتم و زیر سایه ی یک درخت روی چمن ها نشستم...افکارم به سمت شهاب پر کشید...به اون مجسمه ی غرور...به حساسیت هاش...به غیرتاش....به محکم بودنش...قدرتمند بودنش....دوست داشتم اینجا بود...


انقدر این مکان خاص و رویایی بود که دلم میخواست با شهاب اینجا باشم نه سهیل....ولی حیف که همه ی اینا یک رویان...

ناگهان متوجه یک سایه کنارم شدم....سرم رو بلند کردم...توی چشماش مات موندم...مردمک چشمش لرزان بود و برق میزد...شاید من این حس رو داشتم.....

نگاهشو ازم گرفت و به دوردست دوخت...نمیخواستم تا وقتی که خودش حرفی نزده من چیزی بگم...کنارم نشست..خیلی نامحسوس فاصله گرفتم..متوجه نشد..شایدم شد و به روی خودش نیاورد...

همونطور که به رو به رو نگاه میکرد سر جاش دراز کشید...یکی از پاهاش رو خم کرده بود و اون یکی پاش روی زمین دراز بود...دستشو گذاشت زیر سرش...گوشیش توی دستش بود..آوردش بالا جلوی صورتش....نمیدونم میخواست چیکار کنه..هدفش چی بود..ولی بعد از چند دقیقه صدای آهنگی از گوشیش پخش شد...


گوشی رو گذاشت رو ی قلبش و به بالا خیره شد.....بچمون عاشق بود...آهنگ رو قدیم شنیده بودم..از سیاوش قمیشی بود..برای کسایی بود که دل پردردی داشتن..ولی سهیل چرا اینو گذاشت؟!!..چون فضا باز بود صدای آهنگ هم ضعیف و ملایم به گوش میرسید...ناخودآگاه به معنیش توجه کردم...


گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دله تنگه
گریه کن گریه غروره
مرهمه این راهه دوره
سر بده آواز هق هق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه
گریه قشنگه
گریه سهم دله تنگه
گریه کن گریه قشنگه
...
بزار پروانه ی احساس
دل تو بغل بگیره
بغض کهنه رو رها کن
تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی دل به غصه ها بدوزی
تو بشی مثل ستاره تو دل شبها بسوزی
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
.....
گریه کن گریه غروره
مرهم این راهه دوره
سر بده آواز هق هق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه...


آهنگ تموم شد...این آهنگ بدجور با روح و روان آدم بازی میکرد...ازت میخواست گریه کنی...اشک بریزی....بخاطر سختی هات...بخاطر گذشته ات...بخاطر هرچیزی...ناخودآگاه بغضی تو گلوم نشسته بود...


برگشتم سمتش تا چیزی بگم که قیافه ی مات و خیره اش رو به آسمون دیدم...چشماش دو گلوله آتیش شده بود...قبل از من اون به حرف اومد...طوری حرف میزد که انگار توی این دنیا نبود...فقط میگفت و میگفت و میگفت....

{-بچه بودم...
یه خونواده ی پولدار...
یه زندگیه مرفه...
همه چی عادی بود...
مثل همه ی زندگی ها...
گاهی دعوا...گاهی مهربونی...
آرزو داشتم...
آرزوهای طبیعی...
کوچیک بودم.....
دوست داشتم مثل پدرم تاجر بشم...
هرکسی توی اون سن دوست داره مثل پدرش باشه...
منم دوست داشتم...
یه سایه اومد...
یه سایه ی عجیب...
یه سایه ی خاص...
من بودم و اون...
دو تا مرد...
از کجا اومد؟چطوری اومد؟واسه چی اومد رو نمیدونم...
اومد که بمونه...
اومد که....
نمیدونستم چه نسبتی باهامون داره...
ولی اومد و ذهنمو باز کرد...
سختی کشیده بود...
خونواده نداشت...
پیش ما موند...
حسود بودم...
از من بهتر بود...
ولی پشتم بود....
هوامو داشت...درست مثل یه سایه...
کمکم کرد...
قوی شدم...
دیگه بچه نبودم...
مثل اون بودم...
دیدم به دنیا عوض شده بود...
ولی اون بالا تر بود...
هرکاری میکردم بهش نمیرسیدم...
یکی اومد...
یه نفر دیگه...
یه آدم ساده...
یکی که جذاب بود...
جوون بودم...غرور داشتم...میخواستم بهترینا مال من باشن...
ولی اون میخواست مال یکی دیگه باشه..
مال همون سایه....
سایه همیشه یه قدم جلوتر بود...
دیگه قدرت داشت...
دیگه بچه ای نبود که خونواده ی من ازش محافظت کنن...
اون قوی شده بود...به حدی قوی شده بود که هرکاری میخواست میتونست بکنه...
منم باهاش بودم..چون اون منو ساخته بود...
ولی پشت سرش بودم...بهش نمیرسیدم...
باید میرفتم...
چون نمیخواستم دوم باشم...نه توی عشق نه توی.....
}
نمیفهمیدم چی میگه...فقط متعجب داشتم گوش میکردم چی میگه..حرفاش سرو ته نداشت...اصلا برای من معنی نداشت...به اینجای حرفش که رسید یه قطره اشک رو دیدم که از گوشه ی چشمش چکید...ادامه داد:
{_رفتم پیشش...منو از خودشم بیشتر دوست داشت...
ازش قول گرفتم....
یه قولِ}
نتونست حرف بزنه..چشماش رو بست و چشم بسته ادامه داد:

{یه قول ازش گرفتم...میدونستم نامردی بود...ولی خندید و قبول کرد...
چیزی نگفت...
هیچی نگفت...هیچی...
انقدر آروم گذشت که از خودم بدم اومد...
چشماش رو باز کرد...قرمز شده بودن...بهم نگاه کرد از جاش بلند شد...دستامو توی دستای داغش گرفت...چشماش پر از اشک بود...پر از پشیمونی...پر از خستگی....آروم گفت:
_من باید یه چیزی بهت بگم هلیا...یه چیز که میتونه منو دوباره سازه...هلیا من تو رو....من میخوام که...

صدای گوشیش بلند شد...ای تو روح این خرمگس معرکه...به گوشیش نگاه کرد..دوباره توی چشمای من خیره شد...یه نگاهش به گوشیش بود یه نگاهش به من...آخرش هم کلافه بلند شد...چند قدم برداشت و ازم فاصله گرفت و گوشیش رو جواب داد...
ای خدا خب چی میشد یکم دیرتر زنگ میزدین از اون حرفاش که چیزی سر در نیاوردم..فقط هی میگفت سایه...ناگهان یاد چیزی افتادم..شاید این حرفا به کارمون کمک کنه...شاید اون سایه همونیه که دنبالشیم...آره..آره..شک ندارم..باید از زیر زبونش بکشم بیرون...
شهاب گفته بود دنبال کسی هستیم که خیلی مهمه...ازم خواسته بود اینو از توی لپ تاپ سهیل پیدا کنم....اگه سهیل اسم سایه رو بهم بگه کارمون تموم میشه...
صدای شکستن ناگهانیه یک چیزی منو از افکارم بیرون آورد...با ترس از جام پریدم..سهیل بود که گوشیش رو کوبیده بود به زمین....چشمام مثل گردو شد...چند بار دست توی موهاش کشید....صدای نجوا گونه اش رو شنیدم...آروم به گوشم رسید...میگفت لعنت به تو سحر...لعنت به تو...برگشت سمتم...با چند قدم خودش رو بهم رسوند..ترسیدم..کنار کشیدم...چشماش روی صورتم میچرخید....کلافه گفت:
_هلیا...
دستشو آورد جلو تا بزاره روی صورتم ولی وسط راه نگهش داشت...
_هلیا من تو رو...
سردر گم بود...چشماش ثابت نمیموند...دستش رو مشت کرد و روش رو با اکراه ازم برگردوند و گفت:برگردیم...

***
نمیتونستم تمرکز کنم...ناخودآگاه منم تو فکر رفته بودم..یاد چشمهای اشک آلود سهیل افتادم...یاد غمی که توی چشماش بود...سهیل جلوی من ضعیف شده بود و داشت از غم هاش میگفت...داشت اعتراف میکرد...و چقدر اون اعترافات براش سخت بود...میدیدم که نا امیده...میدیدم که بریده...ولی نمیدونستم چرا...
من فکر میکردم امروز به عشقش اعتراف میکنه ولی ببین به کجا کشید...توی راه دیگه چیزی نگفت..فقط دو سه بار اصرار کرد که منو برسونه ولی قبول نکردم..بهش گفتم همون جایی که سوارم گرده پیادم کنه..باید میرفتم پیش شهاب و حرفای سهیل رو براش میگفتم..
به این بهانه میتونستم بازم پیشش باشم...وای یه چیزی....اصلا یادم نبود باباپس فردا برمیگرده...یه ترسی توی دلم اومد...نمیدونستم بابا میخواد چطوری برخورد کنه..به زبون هما اعتماد نداشتم..درسته خواهر خوبی بود..ولی از اون آدمایی بود که اگه فکر میکرد کارش درسته دیگه به منه بدبخت فکر نمیکرد و میرفت همه چیزو میزاشت کف دسته بابا...
وقت خداحافظی سهیل دیگه نگاهی بهم ننداخت...احساس خوبی نداشتم...حس میکردم روی دوش سهیل پر از غم و سختیه...ولی هنوز نشکسته...خدا کنه زودتر به آرامش برسه...برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم.

***

((شهاب))


روی تختم دراز کشیدم...حوصله ی کار کردن نداشتم..الان هلیا پیش سهیل بود..یعنی چی میخواست بشه؟سهیل میخواست چی به هلیا بگه؟دستم رو زیر سرم گذاشتم و کلافه چشمام رو بستم...از این بازی خسته شده بودم...هر چی پیش میرفتیم بیشتر روحم خسته میشد...چرا این دختر انقدر عذابم میداد...چرا جلوی من گستاخی میکرد؟وقتی سرش رو بالا میگرفت و چشم تو چشم صداش رو جلوم بالا میبرد دوست داشتم گردنش رو بشکنم...تیشرتم رو درآوردم..از زیر یک رکابیه سفید تنگ تنم بود...
گستاخ...گستاخ..گستاخ...آدمت میکنم....
گوشیم روی میز لرزید..از جام بلند شدم و گوشی رو گرفتم....به شماره نگاهی انداختم...
_بله؟
_سلام آقای پارسیان
_سلام.
_یه مشکلی پیش اومده آقای پارسیان..
دستی توی موهام کشیدم...برای امروز دیگه بس بود..دیگه توان نداشتم...بسه...بسه....با عصبانیت نالیدم:
_دوباره چی شده؟
_آقای پارسیان به شدت از دور خونواده رو زیر نظر دارن...خیلی خطرناکه که بخوایم جلو بریم.
غریدم:تو کار من خطر همیشه هست...اگه هرکاری که میگم بکنین مشکلی پیش نمیاد.
صداش آروم تر شد و گفت:آقا یه مشکل دیگه هم هست!
از تن صداش وحشت کردم..مطمئن بودم اتفاق ناخوشایندی افتاده..آروم گفتم:
_چه مشکلی؟
در حالیکه تردید داشت بگه یا نه گفت:
_سیما خانم فوت کردن...
سیما زنی که با مهربانی نقش مادرم رو بازی کرد...زانو هام خم شد..با ناباوری زل زدم به دیوار...این امکان نداشت...سعی کردم نبازم...نفس عمیقی کشیدم..محکم باش پسر...محکم باش...هرکسی یه روزی میمیره...اگه این دنیا نتونستی دوباره ببینیش اون دنیا میتونی.....با صدایی که سعی میکردم هنوز صلابت قبل خودش رو داشته باشه ولی نداشت گفتم:
_چطوری فوت کرد؟
_سکته ی قلبی....
کمی سکوت کردم...ولی بعد به آرومی گفتم:
_بقیه ی خونواده رو از اونجا دور کنین...
دیگه نتونستم ادامه بدم..گوشی رو قطع کردم...
رفتم روی تخت...گوشی رو انداختم روی بالشت و سرم رو بین دستام گرفتم...خدایا یه روزه میخوای با من چیکار کنی...صبح بهم خبر میرسه ساحل توی خطره...الان هم که بزرگترین غم رو روی دلم گذاشتی.....آرومم کن خدا...خسته شدم از محکم بودن....
صدای در اتاق اومد...اصلا حوصله نداشتم...روتختی رو توی دستم فشردم تا مانع فریادم بشه ولی با ته مایه ی خشم گفتم:بگو
صدای خدمتکار اومد:آقا هلیا خانم اومدن...
_بگو بیاد بالا...
بلند شدم و در رو کمی باز گذاشتم و دوباره اومدم روی تخت نشستم...

**

((هلیا))

به حال دو از پله ها رفتم بالا..و هی سرک میکشیدم تا ببینم چه خبره...انقدر دلم میخواست یه روز همه رو از این خونه بیرون کنم بعد تنهایی بشینم کل خونه رو وارسی کنم...یکی از آرزوهای دست نیافتنیه من شده بود...پسره ی روانی اینبار جلو در پیشوازم نیومده بود...عادت کرده بودم بهش...در اتاقش باز بود...بقیه ی راه رو آروم رفتم....با لبخند وارد اتاق شدم و در رو بستم و گفتم:
_سلام.چطوری؟
روی تخت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود ولی با سلام من سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و به آرومی گفت:
_سلام...
چشماش عین دو تا کاسه خون شده بود...وحشت کردم...این چه وضعی بود...نکنه اتفاقی افتاده..ناخودآگاه با نگرانی رفتم سمتش و دستم رو انداختم دور کمرش و گفتم:
_خوبی؟سرت درد میکنه؟چیشده؟
متعجب نگاهی بهم انداخت ...بعد از چند ثانیه روی تختش دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
_نه چیزی نیست..خوبم..
_مطمئنی؟آخه اینطور نشون نمیدی؟
صداش کمی خشن شد و گفت:
_گفتم خوبم هلیا...
داشت به سقف نگاه میکرد...بر و بر نگاهش کردم و گفتم:
_خب حالا.چرا پاچه میگیری؟
نگاه تند و تیزی بهم انداخت که از اومدنم پشیمون شدم ولی خودم رو نباختم و خیره نگاهش کردم...با عصبانیت گفت:
_چند بار بگم درست حرف بزن هلیا؟هان؟چند بار؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:با طرز حرف زدن من چیکار داری؟من یه مدت هستم بعدش میرم..پس زیاد خودتو درگیرطرز حرف زدن من نکن...
از دستی این حرف رو زدم تا عکس العملش رو بسنجم...چند لحظه نگاهم کرد ولی بعدش چشماش رو بست و گفت:
_تو چه پیش من باشی چه نباشی باید درست حرف بزنی...
مانتوم و شالم رو درآوردم..از زیر یه تاپ آبی پوشیده بودم....نامحرم که نبود بخوام خودم رو بپوشونم...موهام رو باز کردم و کمی تکونشون دادم...با چشمای بسته غرید:
_موهات رو روی تخت من تکون نده.
خندم گرفت.بچمون وسواس داشت...دوباره موهام رو با کش بستم و با لحن شیطون و اغوا گری گفتم:
_نمیخوای بدونی سهیل چه حرفایی بهم زد؟
نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:چه حرفایی زد؟
بعد از این حرفش متوجه نگاه خیره اش شدم که از کمرم تا روی بازوهام و صورتم اومد...نگاهش گرمم میکرد...سعی کردم آروم باشم:
_خیلی گنگ حرف میزد...از گذشته هاش میگفت..از یه سایه...
سکوت کردم...کنجکاو نگاهم کرد..ادامه دادم:
_فکر کنم میگفت یه سایه وارد زندگیشون شد...انگار با هم خیلی خوب بودن ولی اینکه اون سایه همیشه ازش بالاتر بود اذیتش میکرد...از یک دختری هم حرف زد...میگفت حتی اون دختر هم عاشق سایه شده بود...من فکر میکنم خیلی عجیبه..احتمالا این فردی که دنبالشیم توی گذشته ی سهیل بوده...لحظه ی آخرم یه نفر بهش زنگ زد که خیلی کفری شد..
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_متوجه شدی کی زنگ زده بود؟
کمی فکر کردم و گفتم:انقدر عصبانی شده بود که گوشیش رو کوبید به زمین...بعد شنیدم آروم زمزمه میکرد لعنت به تو سحر...
پوزخندی روی صورت شهاب نشست..مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_تو چیزی میدونی؟
_نه
_پس چرا پوزخند زدی؟
اخم کرد و گفت:باید بهت جواب پس بدم؟
از اون نگاه های عمیق مخصوص هلیا انداختم و گفتم:
_اگه من بخوام مجبوری...

لبخندی روی صورتش اومد...ولی محزون بود...دوباره چشماش رو بست...با دیدن غم شهاب منم دلم گرفت...آروم گفتم:
_نمیخوای به من بگی چیشده؟
_بگم که چی بشه؟
_شاید حالت بهتر بشه.هرچی بریزی تو خودت بدتر میشی.
_احتیاجی به حرف زدن نیست..
از رو نرفتم و گفتم:
_کسی اعصابتو خورد کرده؟
دوباره چشماش رو باز کرد و نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:آره
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_باید طرف خیلی قهار باشه که تونسته باشه رو اعصاب تو کار کنه...برم پیشش شاگردی شاید به دردم خورد..حالا کی؟
یکی از انگشتام رو گرفت بین دستاش و محکم فشار داد طوری که دوست داشتم جیغی از درد بزنم ولی نزدم فقط چپ چپ و مغرور نگاهش کردم...از زیر دندون های به هم چسبیده اش گفت:
_تو
انقدر محکم انگشت وسطم رو فشار میداد که حتی نتونستم از این حرفش متعجب بشم..فقط گفتم:
_من؟مشکل از اعصاب خودته برادر..وگرنه من ...
با فشاری که روی دستم آورد نتونستم ادامه ی حرفم رو بزنم...حس کردم غم توی چشماش برای یه لحظه رفت و برق شیطنت توشون دیده شد و با لحنی نیمه مغرور و نیمه شیطون گفت:
_چرا داد نمیزنی؟
به سختی میتونستم حرف بزنم...چون هی فشار دستش رو بیشتر میکرد.گفتم:
_مشکلی ندارم که بخوام داد بزنم.
لباش به لبخندی از هم باز شدن...روانی بود...تفریحاتشم عین آدم نبود...فشار بدی رو به دستم آورد که مجبور شدم برای داد نزدن لبم رو محکم گاز بگیرم...کم کم لبخند از روی لباش محو شد و جای خودش رو به اخم داد...فشار دستش رو هم از روی انگشتم برداشت ولی هنوز دستم توی دستش بود..با همون اخم گفت:
_لبتو ول کن...
متعجب نگاهش کردم و گفتم:چـــی؟
خم شد و از میز عسلیه کنارش یه دستمال برداشت ...سپس سمت من اومد و روی یه دستش تکیه داد و دستمال رو گرفت سمت من...تو شوک کارش رفته بودم...وقتی دستمال مماس لبم شد سرگردان نگاهم کرد...چشماش روی صورتم چرخید.....سرش رو برگردوند و آروم بهم گفت:بگیر لبتو تمیز کن خون اومده...
تو دلم خندیدم..داشت هوایی میشد..معلوم بود...دستمال رو گرفتم و بیخیال لبم رو پاک کردم..خیلی خون نیومده بود..روی تخت دراز کشید..یکم لبم رو خوردم و بعدش گفتم:دستمال رو کجا بندازم؟
سرش رو برگردوند و به سطل آشغال اشاره کرد...بلند شدم و دستمال رو توی سطل آشغال انداختم..روی تخت خم شدم و مانتو و شالم رو برداشتم...دیگه که اینجا کار نداشتم....پس خیلی ضایع بود اگه بیشتر میشستم...اینم که چیزی در مورد قرارم با سهیل نمیپرسید....هنوز سر شالم رو نگرفته بودم که دست شهاب دور مچم حلقه شد و منو کشید روی تخت...چون ناگهانی این حرکت رو کرد پرت شدم روی تخت ولی سرم دقیقا روی سینه اش فرود اومد...نفهمیدم چی شد...شوکه شده بودم..فقط خواستم به طور غیر ارادی و غریزی بلند بشم که دستای محکم شهاب که مچ دستم رو گرفته بود این اجازه رو بهم نداد...
سرم رو کمی بلند کردم و متعجب بهش نگاه کردم..نگاه بیخیالی بهم انداخت و گفت:
_یکم دراز بکش...
چشمام شد دو تا گردو...خواستم با زور بیشتری بلندبشم که بازم نزاشت واینبار منو کمی چرخوند..طوری که سرم کنار سرش قرار گرفت و گفت:
_وقتی میگم دراز بکش ,دراز بکش و لجبازی نکن...
ابروهام رو توی هم گره زدم و گفتم:چرا باید دراز بکشم؟
دستام رو نوازش کرد و گفت:چون من شوهرتم..
قلبم از هیجان به شدت شروع به تپیدن کرد..آخه بی انصاف نمیگی دل صاحاب مرده ام با این حرفا آتیش میگیره...عقلم میگفت بهش بتوپ و سرزنشش کن ولی قلبم....خوشش اومده بود....قلبم این حسو دوست داشت...اما من کسی نبودم که فقط به حرف قلبم گوش بدم..اینطوری خیلی ذلیل و دم دستی میشدم که هرکسی میتونست براش دل بسوزونه...برای همین نیم خیز شدم تا از جام بلند شم که شهاب با یه حرکت غافلگیر کننده اومد بالام....طوری که دو تا دستش دو طرف صورتم و پاهاش دو طرف پاهام با کمی فاصله قرار گرفتن...با عصبانیت گفت:
_چرا فرار میکنی؟
آدمی نبودم که زیر بار حرف زور برم...حتی اگه قلبم خواهان انجام اون کار باشه...با اخم غلیظی زل زدم تو چشماش و گفتم:
_هیکلتو بکش اونور...عین هیولا خودتو انداختی روی من حاجی .نمیگی زهره تَرَک میشم!!

و با دستم خواستم پسش بزنم که دو تا دستم رو با یه دستش گرفت و لبخند شیطونی زد که ازش بعید بود و گفت:
_خیلی دلت میخواد منو عصبانی کنی ..آره؟
_اگه عین آدم رفتار کنی منم مجبور نمیشم تند برم.حالا هم برو کنار..دلیلی نداره من روی تخت تو باشم...
چند ثانیه که برای من خیلی گذشت بهم زل زد و سپس ناگهانی پرسید:
_سهیل حرف دیگه ای نزد؟
چشمام گرد شد..اصلا یادم رفت که الان تو چه وضعیتی هستیم...با گنگی گفتم:
_مثلا چه حرفی؟
تردید داشت که حرفشو بزنه یا نه..ولی بلاخره لب باز کرد و گفت:
_گفته بودی حس کردی سهیل بهت احساس پیدا کرده....امروز اشاره ای بهش نکرد؟
کمی فکر کردم و گفتم:
_منم فکر میکردم امروز حتما یه چیزی میگه...البته دو سه بار تو چشماش خوندم که میخواد یه چیزی رو بهم بگه...مخصوصا این آخرا..ولی وقتی گوشیش زنگ خورد...نیمدونم......دستش رو اورد جلوی صورتم...شک نداشتم میخواست اعتراف کنه...ولی لحظه ی آخر دستشو پس کشید و گفت برگردیم...
اخماش لحظه به لحظه بیشتر تو هم میرفتن و در آخر با اخم غلیظی گفت:
_و اگه اون دستش رو عقب نمیکشید تو به راحتی اجازه میدادی که لمست کنه؟
دوباره رگ غیرتش زده بود بالا...میدونستم به طرز فجیعی روی اینجور مسائل حساسه...شیطنت من بیشعورم اون لحظه گل کرد و گفتم:
_آره خب..کار خاصی که نمیکرد..بعدشم حرکتش ناگهانی بود من...
با چنان اخمی نگاهم کرد که دیگه نتونستم جیک بزنم...صدای عصبانیش ولی با کلمات شمرده توی گوشم پیچید:
_مگه روزای اول بهت نگفته بودم تا وقتی اسمم روته حق نداری همچین غلطایی بکنی؟
حتی آب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم..وقتی دید جوابش رو نمیدم دوباره مچ دستم رو گرفت و با صدای خشن تر و بلند تری گفت:
_گفته بودم یا نه؟
با دادش به خودم اومدم..منم اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
-هوا برت نداره آقا...تو کی باشی که باز داری سر من داد میزنی؟حتی اسمت توی شناسنامه ام نیست.پس حد خودتو بدون...
دندون قروچه ای کرد و گفت:
_چه اسمم تو شناسنامه ات باشه چه نباشه حق نداری از این غلطا بکنی.
با دستام پسش زدم...اول کنار نرفت...ولی بعد از نگاه تیزی که بهم انداخت خودشو کمی کنار کشید و ادامه داد:
_جرات داری یه بار دیگه تا این حد پیش برو..
رگ های پیشونی و گردنش بیرون زده بودن...انقدر حساسیت نمیدونم از چی بود...نمیتونستم انکار کنم که ترسیدم...ولی ترجیح دادم فعلا چیزی نگم...زیر نگاه خیره اش بودم ولی از رو نرفتم و در حالیکه با چشمایی گستاخ بر و بر نگاهش میکردم مانتو و شالم رو برداشتم و تا نزدیکیه در رفتم...وقتی به در رسیدم برگشتم و با یک لبخند شیطانی گفتم:
_من هرکاری دوست داشته باشم میکنم و تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی...پس انقدر جلوی من حرفای مفت ردیف نکن که پشیزی برام ارزش نداره...
یعنی آتیش بود که از توی چشماش شعله میکشید....صبر رو جایز ندونستم و سریع دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین ولی....اه لعنتی...در چرا باز نمیشه...دو سه بار دیگه بالا و پایین کردمش ولی دریغ از یک میلیمتر حرکت...تازه یاد حس گر روی در افتادمم.این در فقط توسط شهاب بازو بسته میشد...خدایا غلط کردم..چیز خوردم...تو روحت هلیا...تو روحت...آخه دختره ی نفهم این چه حرفایی بود زدی...عین آدم میگفتی چشم و میرفتی بیرون...حتی جرات نداشتم سرم رو برگردونم...فقط لبم رو گاز گرفته بودم و باز هم با ناامیدی دستگیره رو تکون میدادم...
صدای بلند شدنش از تخت و سپس پاشنه های کفشش رو شنیدم که به آرومی ولی محکم به سمتم میومد...اشهدان لا اله الله... و اشهد ان محمد....آخ...آخ..ول کن لامصبو...دستمو از پشت گرفته و پیچونده بود...آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
_کجا در میری دختره ی گستاخ؟چرا اول فکر نمیکنی بعد اون زبون بی صاحابتو تو دهنت بچرخونی که به این روز نیفتی؟
آخه خدا من به کی دردمو بگم..چرا من انقدر بدبختم...حاضر نبودم غرورم رو بشکنم و ازش معذرت بخوام..یا حتی بخاطر فشاری که به دستم میاورد یه آخ بگم...فقط داشتم از درون خودخوری میکردم...وقتی دید چیزی نمیگفم منو بیشتر به در چسبوند و خودش از پشت بهم چسبید...دمای بدنم به شدت بالا رفت...با تمسخر خندید و دوباره زمزمه کرد:
_میدونی امروز چقدر رو اعصاب من بودی؟میدونی دلم میخواد همین الان گردنتو خورد کنم؟
زیر لب گفتم:عوضی..فقط بلدی پاچه بگیری
_چـــی؟نشنیدم!!!بلند تر بگو عزیزم...حیفه این نجواهای عاشقانه نیست که به آرومی گفته بشه...
کفریم کرده بود...خواستم از پشت جا پا بندازم و تلنگری بهش بزنم که خیلی زود فهمید و جا خالی داد..خندید و گفت:
_دختره ی وحشی...خیلی ....
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه و با تمام قدرت و غرور و اعتماد به نفسم با آرنج کوبیدم به شکمش....کمی تکون خورد و من سریع برگشتم..این همه سال الکی آموزش های رزمی نمیدیدم که....میدونستم دردش نگرفته...با ابروهای بالا رفته و با لذت داشت نگاهم میکرد..خوشش میومد به هم میپریم..اگه من هلیا نباشم که این موضوع رو درک نکنم.....دیگه مثل اول عصبانی نبود...زل زدم تو چشماش و با نهایت گستاخی گفتم:
_از مادر زاده نشده کسی که بتونه به من زور بگه...
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
_میبینی که من میتونم بهت زور بگم..پس از مادر زاده شده...
انگشتام رو از خشم کف دستم فشردم و گفتم:
_در اون حد نمیبینمت...
دوباره اخماش داشت توی هم میرفت که صدای گوشیش بلند شد...بعد از 5 ثاینه ,نگاه خیره اش رو از روم برداشت و بعد از باز کردن در به سمت گوشی رفت...اول به شماره نگاه کرد و سپس نگاه دقیقی به من انداخت..سکوت کرده بودم....با پوزخنید که دلیلش رو نمیدونستم به من نگاه کرد و جواب داد:
_بگو آرمان...
پوزخندش عمیق تر شد...حوصله ی گوش دادن به تلفنش رو نداشتم...الان بهترین زمان برای رفتن بود...پس منم با اعتماد به نفس ابرویی براش بالا انداختم و چشمک زدم و از اتاق اومدم بیرون....پسره ی خودخواه...

((شهاب))
وطنی توی شرکت...جلوم روی مبل نشسته بود...سرش رو انداخته بود پایین...سکوت کرده بودم تا بیشتر عذاب بکشه...خودمم نمیدونم چرا ولی بیش از حد بخاطر اینکارشون عصبانی بودم...یه چیزی روی روانم رژه میرفت.....اینکه اونا هلیا رو از پنجره زیر نظر داشتن و ممکن بود....
دستام ناخودآگاه مشت شد...فکر آزار دهنده ای بود ولی امکان داشت اونا هلیا رو با لباس های نامناسب...ناودآگاه دندونام رفت روی هم و گفتم:
_توضیحاتتو بده گوش میکنم.
سرش رو بلند کرد..با لحن پوزش طلبانه ای گفت:
_آقای پارسیان..باور کنید من نیت بدی نداشتم...
غریدم:این توضیح نشد...دلیلتو برام بگو.
توی چشماش تردید رو خوندم..ولی پس از لحظه ای گفت:
_تصمیم شما خیلی ناگهانی بود..نامزدی با دختری که...خب من اون دختر رو اینجا دیده بودم..همون روزی که اومده بود اینجا برای یک موضوعی هکر میخواست...عجیب بود...
اومدم وسط حرفش و با لحنی کوبنده و توبیخ کننده گفتم:
_فکر نمیکنی مقامت خیلی پایین تر از این باشه که بخوای تو کارای من دخالت کنی؟
_اما...

_بس کن..وطنی تو خدمات زیادی کردی...برای همین انقدر ملایم باهات برخورد میکنم..اشتباه تو اشتباه خیلی بزرگی بود...انقدر بزرگ که میتونم به راحتی هویتتو توی ایران از بین ببرم و دیگه جایی برای زندگی کردن توی ایران نداشته باشی...تو توی کار مافوقت دخالت کردی...نامزدیه من...زندگیه خصوصیه من به هیچ احدی مربوط نیست...و تو بی شرم بودن رو به حدی رسوندی که به خودت جرات دادی نامزد منو....
با چشمای به خون نشسته نگاهش کردم...فکر کردن به این موضوع به طرز عجیبی روانیم میکرد...فهمیده بود خیلی عصبانیم برای همین صداش در نیومد...نگاه تیزم روش بود...سعی کردم خونسردیمو به دست بیارم سپس گفتم:
_از کار برکنار شدی...البته خودت میری و شخصا استئفاتو تحویل میدی...میدونی که نمیخوام کسی اینجا متوجه هویت من بشه...سربلندی از فردا برای یه مدت اینجا رو اداره میکنه...الان هم برو توی اتاقش و توضیحات لازم رو بهش بده...
_آقای پارسیان من میخواستم...
_حرف دیگه ای نمونده..میتونی بری...
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره...پیپم رو در آوردم...نمیخواستم بیشتر از این چشمم به وطنی بیفته چون حس بدی پیدا میکردم...اینکه انقدر دست دست کردم تا یه عده به ناموس من چشم داشته باشن...هرچقدر هم که این محرمیت قراردادی باشه هیچکس همچین حقی رو نداره...صدای تلفن روی میز بلند شد...میدونستم برای چی منشی زنگ زده...تلفن رو برداشتم و بدون اینکه بزارم حرفش رو بزنه گفتم:
_بفرستش داخل.
گوشی رو گذاشتم و همونطور رو به پنجره پپ میکشیدم...سالهاست که با این پیپ مانوس شدم...ساحل امروز برمیگشت...نصف ماموریت رو به خوبی انجام داده بود...بیشتر از این موندش ریسک بزرگی بود...صدای باز شدن در رو شنیدم..بدون اینکه برگردم گفتم:بیا جلو آرمان...
صدای قدم هاش رو شنیدم...کمی بعد توقف کرد و گفت:سلام آقا...
_سلام...
دستام رو توی جیبم فرو بردم و گفتم:
_امتحانات از کی شروع میشه؟
_یه هفته ی دیگه ...
_حواست هست؟
_شک نکنین آقای پارسیان..حواسم به همه چیز هست...لازم نیست نگران باشین...
برگشتم سمتش و زیر نگاهم گرفتمش و با خونسردی گفتم:
_میخوام بعد از اتمام این ماموریت شرکت رو به تو بسپرم.
متعجب نگاهم کرد...خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد...از روی میز برداشتمش...هلیا بود...به آرمان اشاره کردم که از اتاق بره بیرون و گفتم:
_منتظر باش باهات حرف دارم...
بعد از اینکه آرمان بیرون رفت و درو بست گوشی رو جواب دادم:
_بله؟
صدای ظریف و پرعشوه اش تو گوشم پیچید..باید بهش تذکر میدادم که انقدر تو حرفاش عشوه نیاره...واسه من اشکالی نداشت ولی اگه با بقیه هم اینطوری حرف میزد....بی غیرت نبودم که بتونم همچین چیزی رو قبول کنم....
_الو سلام شهاب..چطوری؟

یاد زمانایی افتادم که باهام رو به رو میشد...در مقابلم گستاخ و پشت تلفن مظلوم...لبخندی روی لبام نشست.
_ممنون.خوبم...مشکلی پیش اومده؟
ناراحت شد و جوری که صفت مظلوم اصلا دیگه شایسته اش نبود گفت:بد نبود تو هم حالمو میپرسیدی...
دختره ی دیوونه..لبخند روی لبم پهن تر شد ولی توی کلامم نشون ندادم:
_وقتی زنگ زدی یعنی حالت خوبه..حالا کارتو بگو...
صداش گرفته به گوشم رسید که گفت:
_ولی من الان توی بیمارستانم....
کنترلمو از دست دادم و با صدای بلند و متعجبی گفتم:
_چـــی؟واسه چی بیمارستان هلیا؟
کلافه شدم...دستم رو روی پیشونیم گذاشتم...نمیدونم چرا قلبم داشت از جا کنده میشد...سکوتی کرد..دلم میخواست با بلند ترین صدای ممکن داد بزنم دِ جون بکن دختر..داری سکتم میدی...ولی فقط تونستم منتظر بمونم...صداش گرفته تر از قبل به گوشم رسید:
_نمیخواستم مزاحمت بشم شهاب...ولی دکترا گفتن باید پای برگه رو تو امضا کنی..میخوان منو ببرن اتاق عمل...قلبم از کار افتاده...
دستمو مشت کردم...نفسم به سختی بالا میاد داد زدم:
_آدرسو بده دختر..
ولی بعد تازه کم کم متوجه حرفاش شدم!وقتی اسمم توی شناسنامه ی هلیا نبود پس اصلا از من امضا نمیخواستن...اگه قلبشم مشکل داشته باشه که نمیتونه...
صدای خنده اش تو گوشی بلند شد...غریدم:
_خفه ات میکنم دختره ی روانی...دستم بهت برسه زنده ات نمیزارم هلیا...تو آدم نمیشی...
داشتم این حرفا رو با نهایت خشونت میزدم ولی هلیا فقط میخندید و در آخر گفت:
_حرص نخور شیرت خشک میشه...(و با لحن پرعشوه ای گفت)عزیزم...هرکاری کنم حقته...اونی که باید آدم بشه تویی نه من.
خم شدم روی میز و یه برگه رو گرفتم توی دستم و مچاله کردم..شک نداشتم اگه جای این برگه هلیا بود استخوناشو خورد میکردم...چرا این دختر انقدر با اعصاب و روان من بازی میکرد...چرا فقط این دختر میتونست انقدر خونسرد سرتاپامو پر از خشم کنه و بعد از روی تمسخر بهم لبخند بزنه...عصبانی گفتم:
_مواظب حرفایی که میزنی باش..چون ببینمت برات بد تموم میشه...
با تمسخر گفت:
_وای وای من چقدر ترسیدم...اینا رو ول کن یه مشکلی داشتم شهاب...
لحن صداش واسه ی تیکه ی دوم حرفاش غمگین شد...سعی کردم آروم باشم تا به به موقع این دختر رو سر جاش بشونم..با حرص گفتم:
_چه مشکلی؟
_بابام داره میاد...امشب میرسه...حالا چیکار کنم؟
دستمو توی موهام بردم..به کل این موضوع رو فراموش کرده بودم.گفتم:
_نگران این موضوع نباش...خیلی عادی رفتار کن...بعدا با بابات حرف میزنم تا بزاره منو تو با هم آشنا بشیم...چیزی از محرمیت بینمون نمیگیم...
نفسشو بیرون داد و گفت:
_پس یعنی همه اش با تو دیگه؟
_آره...
_خیالم راحت شد..دستت طلا...پس من برم به قرارم برسم.
غیر ارادی اخمام رفت تو هم و خودخواهانه گفتم:
_قرار با کی؟
_به تو چه...
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:هلیــــا...
خنده ی ریزی کرد و گفت:با بروبچ..
_اسماشون رو بگو
_نسرین .سودابه .شهلا.
_کجا میرین؟
_پررو نشو دیگه..دلیل نداره اینارو واسه تو بگم...مگه من از تو میپرسم روزا باکی قرار....
رفتم وسط حرفش و گفتم:ببند دهنتو...
عصبانی شد و گفت:
_دهن تو بیشتر احتیاج به بسته شدن داره..چون داری چرت و پرت ردیف میکنی حاجی...
منشی چند تقه به در زد و بعد از چند لحظه درو باز کرد که فریاد زدم:
_برو بیرون..وقتی اجازه ی ورود ندادم حق نداری پاتو توی اتاق بزاری...
منشی متعجب و ترسیده نگاهم کرد و سپس سر به زیر از اتاق خارج شد..نمیدونستم چرا انقدر روی هلیا دارم حساسیت نشون میدم...شاید بخاطر این بود که همیشه گستاخ رو به روم وایمیستاد و باعث میشد عصبانی بشم..و چون من دلم نمیخواست کسی روی حرفام حرف بزنه کارمون به دعوا و داد و بیداد میکشید...پوزخندی زدم و گفتم:
_میتونی نگی...ولی انگار یادت رفته من کیم...کمتر از ده دقیقه میتونم بفهمم کجا و ساعت چند قرار گذاشتین..اما دوست دارم خودت بگی...از پشت تلفن صدای باز شدن در و سپس دختری رو شنیدم که گفت:
_هلیا آخرش تصویب شد؟میریم پارک...

لبخند پیروزی روی لبام نشست...صدای تشر گونه ی هلیا رو شنیدم :شهلا
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
_اجازه نمیدم اون پارک بری
آروم خطاب به شهلا گفت:
_برو بیرون منم الان میام حسابتو میرسم..
صدای خنده ی شهلا و سپس در اومد..و بعد صدای ت.ح.ر.ی.ک کننده ی هلیا:
_میرم..
سعی کردم خونسرد رفتار کنم.چون وقتی عصبانی میشدم هلیا به جای اینکه بترسه بدتر میکرد برای همین گفتم:
_نمیری چون من میگم.اون پارک مناسب چهار تا دختر جوون نیست.
_اینو باید تو تشخیص بدی؟
_نمیری هلیا..
_کور خوندی...متنفرم از اینکه کسی بخواد بهم زور بگه..
اگه گردنشو میزدم اجازه نمیدادم هلیا به اون پارک بره..دلیلی نداشت براش توضیح بدم که چرا نمیزارم...اون پارک واقعا مکان نفرت انگیزی بود...برای همین با لحن خشِن و جوری که جای بحثی رو برای هلیا باقی نمیزاشت دوباره تو غالب مغرور و خودخواهه خودم رفتم و گفتم:
_بفهمم پات نزدیکیه اونجا رسیده شک نداشته باش که میام و قلم پاتو خورد میکنم....تصمیم با خودته...
تازه داشت صدای دادش در میومد که تلفن رو قطع کردم...نفسم رو با حرص دادم بیرون..میدونستم نمیره..چون حاضر نبود غرورش جلوی دوستاش شکسته بشه...و میدونست که من زیر حرفم نمیزنم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 69
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 79
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 269
  • بازدید ماه : 269
  • بازدید سال : 14,687
  • بازدید کلی : 371,425
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس