loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 311 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

جلوی دهنه ی گوشی رو گرفتم و صدام رو صاف کردم و گفتم:نترسیدم آقای پارسیان...نگران نباشید.
چیز دیگه ای نمیتونستم بگم.جالب بود که دیگه ازم نخواست که با اسم صداش کنم.اینم ناشی از غرور بیش از حد بود...
..................
صبح بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.عصبانی و کلافه بدون دیدن شماره گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟
از بس عصبانی حرف زده بودم طرف سکوت کرده بود.کلافه تر از قبل گفتم:بله.بفرمایین.
بلاخره صداش رو شنیدم:سلام خانم طراوت...
پا شدم روی تختم نشستم.این صدای کی بود؟پسر بود...ولی شبیه صدای آشناهام نبود.سریع به شماره اش نگاه کردم.پرسشی گفتم:شما؟
_سهیلم.سهیل رجبی.
زدم روی پیشونیم گفتم:آهان..ببخشید آقای رجبی..نشناختمتون.چیزی شده؟
_معذرت میخوام که بدموقع زنگ زدم.فکر نمیکردم خواب باشید.
به ساعت نگاه کردم.9 ونیم بود.حق داشت بنده خدا.گفتم:مشکلی نیست.به هرحال باید الان بیدار میشد.امرتون چی بود؟
_اگه ایمیل استاد رو کامل خونده باشید باید حواستون باشه که فقط دو هفته فرصت داریم.با توجه به این موضوع سخت فکر میکنم باید از همین الان به صورت فشرده کار کنیم.
دلم میخواست گریه کنم.من تازه از شر اون یکی تحقیق خلاص شده بودم و حالا بخاطر این پارسیان باید زحمت این یکی هم میفتاد روی دوشم.
_البته.در جریان هستم.ولی خب باید چطوری شروع کنیم؟امروز همدیگه رو توی دانشگاه میبینیم دیگه.
_راستش امروز کار دارم نمیتونم به کلاس برسم.اگه شما راضی باشید از ساعت 11 یه کافی شاپ همدیگه رو ببینیم.
دستی روی چشام که شدیدا پف کرده بود کشیدم و گفتم:باشه.پس من حاضر بشم.
_باز هم شرمنده خانم طراوت.پس من آدرس رو براتون اس ام اس میکنم.
_دشمنتون شرمنده.باشه
تو دلم به خودش و هفت جد و آبادشو پارسیان و جد و آبادش فحش دادم.
_خداحافظ
_خدافظ
.............................
پشت یکی از میز های گوشه دیدمش.جای دنجی رو انتخاب کرده بود.به سمتش رفتم.حواسش نبود.بعد از اینکه صندلی رو عقب کشیدم متوجهم شد و از جاش بلند شد.چه چهره ی جذابی پیدا کرده بود...بدجور اون لحظه تو حس بود.
_سلام خانم طراوت.
سرجام نشستم.اون هم نشست.
_سلام.
شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود به همراه یک پیرهن اسپرت آبی ملایم...چه صورت سفیدی داشت.چشماش سرد بود....یا بهتره بگم توی چشاش
چیزی خونده نمیشد.غم داشت.آره غم داشت...ولی من که تا به حال توی دانشگاه نشنیده بودم مشکلی داشته باشه.دستش رو به سمتم دراز کرد.باهاش دست دادم.
_خوش اومدین.
_ممنون
خیره بود بهم.نمیدونم از چه زمانی نگاه خیره اش روی من سنگینی میکرد ولی این اواخر خیلی بیشتر شده بود.

_باز هم عذر میخوام بخاطر بیدار کردنتون.
_آقای رجبی یه بار گفتم که باید بیدار میشدم.
لبخندی زد و گفت:آخه چشماتون پف کرده.احساس شرم میکنم.
دستی به چشمام کشیدم.گفتم:اکثر صبحها چشمام پف میکنه.این هم از شانس بد منه.
خیلی سریع گفت:نه نه.منظورم این نبود که پف چشمتون بده...
با لبخند زیبایی نگاهم کرد و ادامه داد:اتفاقا خیلی بهتون میاد.
ابرویی براش بالا انداختم.داشت پررو میشد.همون طور که ابروم بالا بود گفتم:بهتره شروع کنیم تا شما دیرتون نشه.
لبخندش رو جمع کرد و گفت:البته.
گارسون اومد.من آناناس گلاسه و اون بستنی خواست.بعد از اینکه سفارش ها رو آوردن دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
_شما نظری دارید که چطوری اینکار رو بکنیم؟
بی تفاوت گفتم:نه.من کار گروهیم زیاد خوب نیست.ترجیح میدادم تنها کار کنم.بهتره شما نظری بدین.
نگاهم کرد.انتظار نداشت انقدر صریح باشم.من که نمیتونستم بخاطر آقای پارسیان اخلاقم رو تغییر بدم و با سهیل خوب رفتار کنم.
_پیشنهاد من اینه که هر روز صبح از ساعت 10 تا 12 جایی رو واسه ی تبادل اطلاعات و تنظیم صفحات انتخاب کنیم و اونجا با هم روی تحقیق کار کنیم.وقت های دیگه هم از اینترنت مقالات و صفحه های مفید رو پیدا کنیم.
با تعجب گفتم:ولی من بعضی روزا کلاس صبح دارم.
_واسه ی اون روز ها هم میتونیم بعد از ظهر یا یه ساعتی که با کلاس هامون تطابق نداشته باشه انتخاب کنیم.
سرم رو تکون دادم و مشغول خوردن آناناس گلاسه شدم.سرم رو بالا کردم داشت با لبخند نگاهم میکرد.با چشم به بستنیش اشاره کردم و گفتم:بستنی تون رو بخورید.
با همون لبخند روی میز خم شد و گفت:نسبت به شروین چه احساسی داری؟
نزدیک بود تو گلوم گیر کنه.متعجب گفتم:
_منظورتون چیه؟
_منظور خاصی ندارم.فقط سوال پرسیدم.
_یه بار دیگه هم بهتون گفته بودم.حس خاصی بهش ندارم.
_میتونم هلیا صدات کنم؟
پرسشی نگاهش کردم و گفتم:دلیلی نمیبینم.
_تا جایی که فهمیدم شما توی اینجور موارد سخت گیر نیستید.اینطوری برای هردومون راحت تره.جو سنگین روی کارمون هم تاثیر میزاره.
میخواستم اخم کنم و بگم نه ...که تصمیم گرفتم برای پیش بردن نقشه مون کمی کوتاه بیام.حالا که اون داشت خودش رو به من نزدیک میکرد چرا من فرار کنم و کار رو برای خودم سخت کنم.نیمچه لبخندی زدم و گفتم:مشکلی ندارم.فقط نمیخوام باعث سوتفاهم شما یا کسی دیگه بشه.
به صندلیش تکیه داد و با لبخند گفت:خیالتون راحت باشه.

شروین زده بود تو فاز قهر بودن.نه زنگ زد نه دم دانشگاه اومد...سه شنبه صبح ساعت 10 تا 12 توی یه پارک قرار گذاشتیم....پاتوقمون از این به بعد همون جا بود..دیگه توی کلاس زیاد با هم برخورد نداشتیم تا دانشجو های دیگه شک نکنن.ولی کاملا واضح بود که سهیل سعی داره به من نزدیک بشه.چند باری لپ تاپش رو گرفتم ولی هیچ کار خاصی نتونستم بکنم.شهاب هم که اصلا انگار نه انگار...همه چیز رو به من واگذار کرده بود.البته من اینطور فکر میکردم...بابا هم با عمو و زن عمو و شروین رفتن آلمان.این وسط رفتار سهیل عذابم میداد که بعضی اوقات خیره میشد بهم و من رو معذب میکرد.
البته این رو هم نمیتونستم انکار کنم که پسر واقعا جذابی بود و اصلا از بودن باهاش به غیر از وقتایی که بهم خیره میشد ناراضی نبودم.دوشنبه بود ک طبق روال دیدار های اخیرم با سهیل حاضر شدم.بازم توی همون آلاچیق همیشگی همدیگه رو قرار بود ببینیم.نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم.هدف من تحقیق نبود.بلکه گرفتن لپ تاپ سهیل بود.تا الان هیچ کاری نتونسته بودم بکنم..تنها فایده ی این دیدار ها صمیمی شدن سهیل با من بود...و من هم به تبعیت سعی میکردم این نزدیکی بیشتر بشه.رژلب صورتی ای رو زدم و بعد از خداحافظی از هما از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم...توی راه همش داشتم نقشه میکشیدم تا از غفلت سهیل استفاده کنم.آخرش قرار بود این برنامه ها به کجا برسه خدا میدونست..شیشه رو دادم بالا و کولر رو زدم.چیزی تا شروع امتحانات نمونده بود.ترم 6 بودم و باید تلاشم رو بیشتر میکردم...خدا کنه زودتر این مشکلم حل بشه.ماشین رو پارک کردم و بعد از قفل کردنش وارد پارک شدم...به سمت جای همیشگی حرکت کردم...از دور دیدمش..باز هم اون زودتر از من اومده بود...به دور دست خیره شده بود.توی این هوای گرم واقعا دیوونه بودیم که همچین جاهایی قرار میزاشتیم.رسیدم کنارش با صدای نسبتا بلندی گفتم:سلام چطوری؟
متوجه من شد.خندید و گفت:چقدر دیر کردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:جواب سلام واجبه آقای رجبی.
با خنده سرجام نشستم.اخمی کرد و گفت:چند بار بگم نگو رجبی.من سهیلم سهیل...
تو چشمام خیره شد و گفت:افتاد؟
با تاسف نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:تحقیق رو دیشب به کجا رسوندی؟چیزی هم اضافه کردی؟
در لپ تاپش رو باز کرد و در همو حال گفت:دو سه تا مطلب جدید در موردش گرفتم.نمیدونم خوبه یا نه.تو هم یه نگاه بهش بنداز
لپ تاپ رو به سمت من برگردوند.با دقت به صفحات خیره شدم..خیلی گرم بود.مقنعه ام رو تکون دادم تا کمی خنک بشم.با کنجکاوی بهم نگاهی انداخت و گفت:گرمته؟
_دارم آتیش میگیرم.
_واسه ی اینه که تازه از راه رسیدی.
جرقه ای توی ذهنم زده شد.توی چشماش مطلومانه نگاه کردم و گفتم:میشه لطفا بری یه نوشابه برام بگیری؟
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:نوشابه ضرر داره.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخوای بری بگیری چرا بهونه میاری؟خودم میرم.
از جام بلند شدم که ناگهانی دستش رو گذاشت روی دستم...منو نشوند و خودش بلند شد.مات نگاهش میکردم.
_چیز دیگه ای نمیخوای؟
خوشحال از گرفتن نقشم گفتم:یه کیک هم بخر.صبحونه چیزی نخوردم.
نمیدونم حواسش کجا بود که گفت:باشه عزیزم.
و رفت...خودش هم متوجه ی حرفی که زده بود نشد.شاید تیکه کلامش بود ولی تا الان من متوجهش نشده بودم.زیاد مهم نبود.الان وقت یه چیز دیگه بود.خودم رو با لپ تاپ سرگرم کردم.بعد از چند دقیقه برگشتم عقب.اینکه هنوز اینجا بود.داشت با یه پسر کوچولو که آدامس میفروخت حرف میزد.متوجه نگاه من شد.لبخندی برام زد و در همون حال دستش رو برد توی جیب عقبش و کیف پولش رو در آورد.احتمالا میخواست آدامس بخره.ولی دیدم یه پنج هزار تومنی در آورد...پسر بعد از اینکه پول روگرفت رفت و در کمال تعجب سهیل برگشت.با چشمایی گرد نگاهش کردم.ولی اون هنوز لبخند ملیحش روی صورتش بود.وقتی رسید گفتم:پس چیشد؟چرا نرفتی؟
سرجاش نشست و گفت:دادم به اون پسره بخره.هوا گرمه منم حوصله ی رفتن نداشتم..
سعی کردم به روی خودم نیارم.گفتم:ولی اگه پسره پول رو گرفت و فرار کرد چی؟خودت میرفتی خیلی بهتر بود.
عصبانی شده بودم از اینکه خودش نرفته بود.اه.تازه داشتم یه فرصت خوب به دست میاوردم.خندید و گفت:
_نگران نباش.برنگشت یه کار دیگه میکنیم.
مات نگاهش کردم.این دیگه کی بود.آخه من چوری باید توی لپ تاپ این رو میگشتم.غیر ممکن بود.مشغول به کار شدیم.بعد از 10 دقیقه صدای دویدن رو شنیدیم.همون پسرک آدامس فروش بود که داشت میدوید سمت ما.کاشکی میرفت و نمی اومد.اینوری شاید اینبار سهیل میرفت.سهیل لبخند مهربونی به پسر زد.پسره با نفس نفس پلاستیک خوراکی ها رو گرفت سمت سهیل وگفت:بفرما عمو.این دکه نداشت مجبور شدم برم بالایی...
_مرسی گل پسر.
پسره دوباره با هیجان ادامه داد:عمو بقیه اش رو هم برای خودم یه بستنی خریدم.
_نوش جونت.
سپس سهیل یه دو هزاری دیگه در آورد و گرفت سمتش و گفت:این هم بخاطر اینکه پسر خوبی بودی و خیلی خسته شدی.
پسر اول توی گرفتن پول لجبازی کرد ولی در آخرگرفت.من که بخاطر خراب شدن نقشم حوصله نداشتم پلاستیک خوراکی ها رو گرفتم و یه نوشابه و کیک واسه ی خودم در آوردم.و با خشم درونم بازش کردم.پسرک بعد از اینکه خداحافظی کرد رفت.سهیل هم از توی پلاستیک برای خودش نوشابه در آورد.رو بهش گفتم:مرسی.

خیره نگاهم کرد و گفت:وظیفه بود.
داشتم با حرص میخوردم.وقت استراحت بود.برای همین در لپ تاپ رو بسته بودیم و من با نا امیدی بهش نگاه میکردم.سهیل هم با فاصله ی کمی روی صندلیه کنار من نشسته بود.یه مرتبه دیدم دستی اومد سمت شالم و شالم رو باز کرد و آروم همونطوری که روی سرم بود یه تکون داد که با تعجب کمی کشیدم کنار.به سهیل نگاه کردم.این چه کاری بود کرد.با ناباوری زل زدم بهش و گفتم:چیکار میکنی؟

خیره بود روی صورتم و آروم گفت:شالت یه خورده کثیف شده بود
سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید منظوری نداشتم.
بیخیال سرم رو تکون دادم که دوباره نگاهش رو حس کردم...نگاهش بازم روی من بود.دستم رو بردم سمت شالم.وای خدا این چقدر عقب رفته بود.گوشم و گوشواره امو همه چیزم معلوم بود.کمی کشیدمش جلو.نمیدونم چرا حس میکردم سهیل کمی کلافه شده.یه لحظه به خودم شک کردم.نگاهی سر تا پا به مانتو و شلوار انداختم.نه هیچ مشکلی نداشت.دوباره در لپ تاپ رو باز کردم.بهترین راه فرار بود.در حالیکه نمیدونستم این وضع سهیل تا آخر اون روز ادامه داره و دیگه اصلا حواسش پی کاری که میکردیم نبود.
این دفعه نگاهاش خاص تر شده بود.برای همین بیشتر از نیم ساعت طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم.متعجب گفت:کجا میری؟هنوز نیم ساعت دیگه مونده.
کیفم رو برداشتم گفتم:برای امروز دیگه بسه.هوا هم خیلی گرمه دارم اذیت میشم.
آروم و محجوب طوری که واقعا ازش بعید بود گفت:اگه ناراحت نمیشی دوست داشتم بهت بگم میومدی خونه ی من.اینطوری از شر گرما و چیز های دیگه خلاص میشدیم...اول با ناباوری و بعد با خشم نگاهش کردم..میخواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که خودش سریع ادامه داد:باور کن منظور خاصی ندارم.فقط یه پیشنهاد بود.
سرد گفتم:ممنون از پیشنهادت.ولی همین جا هر دومون راحت تریم.
نگاهی بهش کردم و گفتم:خداحافظ
صداش رو نشنیدم که خداحافظی کنه.ولی نگاهش رو تا لحظه ای که از دیدش محو بشم حس میکردم.میدونستم الان داره خودش رو سرزنش میکنه.توی ماشین نشستم.کمی دور زدم و بعد به سمت خونمون حرکت کردم.نیم ساعت بعد بود که گوشیم زن خورد.از روی صندلی برداشتم و نگاهش کردم.ماشین رو زدم کنار...شهاب بود.
_بله.
صدای پر ابهت و خاصش رو شنیدم:
_سلام خانم طراوت.
_سلام.چیزی شده؟
_ تونستین کاری بکنین؟
دوباره من رو جمع میبست.نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.ناراحت گفتم:متاسفانه نه.
صداش کمی بلند تر و خشمگین شد:یعنی چی؟خانم طراوت میدونین الان چند روزه که بخاطر این یه مسئله داریم وقت تلف میکنیم؟
با ناباوری گفتم:چرا صداتون رو بلند میکنین آقای پارسیان.تازه یکی دو هفته شده.یه جوری حرف میزنید انگار من زیر دستتونم و این یه وظیفه اس.
سکوت کرد .صدای نفس هاش رو شنیدم.ولی درک نمیکردم چه حسی داره.بعد از چند لحظه با آرامش اولش گفت:خانم طراوت.این مسئله برای من خیلی مهمه.خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکرش رو میکنید.در صورتیکه انقدر مهم نبود دلیلی نداشت که من مهم ترین اسرارمو به شما بگم.هرچند تمام اطلاعات زندگیتون دست منه و کاملا بخاطر گذشتتون بهتون اعتماد دارم.ولی لطفا زودتر این مورد رو حل کنید.چون طولانی شدنش باعث مشکلات زیادی میشه که مطمئنن نه شما دوست دارین نه من.
_چه مشکلاتی؟
_فعلا که پیش نیومده و لازم نیست بهش فکر کنیم.
کلافه گفتم:ولی سهیل از کنار لپ تاپش تکون نمیخوره.

_واسه ی اینکه هنوز بهت اعتماد نکرده.
_خب من الان باید دیگه چیکار کنم؟خیلی دارم باهاش کوتاه میام.انقدر روش زیاد شده که امروز میگفت ادامه ی تحقیق رو بریم خونه ی ما.
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:تو باید خیلی صمیمی تر از قبل با سهیل باشی....حتی اگه مجبور بشیم بهتره....
مکث ترسناکی کرد و ادامه داد:
_بهتره برین خونش.
با ناباوری داد زدم:چـــــی؟
_خانم....
اومدم وسط حرفش و گفتم:شما فکر کردین به حرفتون؟مگه این موضوع چقدر مهمه که خودم رو توی این خطرات بزارم.مثل اینکه شما یه چیز رو کاملا فراموش کردید.این مسئله هیچ ربطی به من نداشت و من فقط میخواستم یه کمک کوچیک بهتون بکنم.
باز هم صداش آروم بود.بازم اغوا گر بود.باز هم صداش خشم من رو کنترل کرد:آروم باشید لطفا.بخاطر کمک هاتون ممنون و این رو هم با اطمینان میگم در صورتیکه شما برید خونه ی سهیل هیچ اتفاقی نمیفته.چون من شما رو با امنیت کامل میفرستم.
_نــــه.
صدام خیلی قاطع بود.
_هرجور که راحتید.ولی زودتر این مشکل رو حل کنین.
_باشه.خودم یه فکری براش میکنم.
ناگهان یاد یه چیزی افتادم:
_آقای پارسیان.یه مشکل دیگه هم هست.یه بار که داخل چند تا از درایو هاش تونستم برم متوجه شدم که از بیشتر پوشه هاش محافظت میشه.
سکوت کوتاهی کرد و گفت:فکر نمیکردم روی پوشه ها هم بخواد رمز بزاره...
تعجب کردم از این حرفش.چون به هرحال هر کسی که فایل خاصی داشت روی اون هاحتما رمز هم میزاشت.
خودش ادامه داد:کارت یکم دشوار تر میشه.علاقه ای به یاد گیری هک و رمز گشایی داری؟
واو....این چی میگفت؟من هک یاد بگیرم.عین چی ذوق کردم....سعی کردم خونسرد باشم گفتم:
_البته.اگه لازم باشه مشکلی نیست.
_زیاد نگران یادگیری این موضوع نباشید.فقط چند تا اصل مهمش رو بهتون آموزش میدم تا مشکلی پیدا نکنید.
دلم میخواست بگم نه این چه حرفیه میزنی.اصلا هم نگران نیستم تو همه رو یادم بده.کم چیزی نبود.استادت بهترین هکر باشه.ولی خب حس میکردم با زدن این حرف سبک میشم.پس جلوی دهنم رو گرفتم و گفتم:باشه.فقط چه روزهایی؟
_سه روز فشرده بهتون آموزش میدم تا برای کارهای دیگه دردسری درست نشه.
_کجا قرار میزاریم؟
با یادآوری صحبت های خشمگینم در مورد پیشنهاد سهیل که با شهاب داشتم تاسفی به حال خودم خوردم.میمردم اگه عادی رفتار میکردم.اینطوری احتمالا توی خونش آموزش میداد و خیلی راحت تر بودیم.
_نگران مکانش نباشید.یکی از دوستام داخل یک آموزشگاه تدریس گیتار داره و من هم اغلب اوقات به اون سر میزنم.سه روز اون جا قرار میزاریم تا کسی شک نکنه.احتمال میدم کلاس خالی داشته باشن.
لوچه ای انداختم ولی با خون سردی گفتم:آدرسش کجاست؟
_آدرس رو براتون میفرستم.
بیخیال درس و دانشگاه شده بودم.فقط امیدوار بودم چیزی رو نیفتم.احساس غرور میکردم.اینکه شهاب شخصا میخواست بهم آموزش بده من رو تا عرش میبرد.شک نداشتم که این افتخار نصیب هرکسی نشده بود و مطمئنن این وسط یه چیز خیلی مهم تری بود که شهاب حاضر به گفتن راز های مهم زندگیش و انجام این کار شده بود....باید زودتر بفهمم چه چیزی این وسطه....

چهار شنبه ساعت 1 تا 4 کلاس داشتم...دیروز بعد از ظهر سهیل رو سر کلاس ندیدم.اینطوری خیلی بهتر بود.با اون واکنش تندی که دیروز بهش نشون دادم نمیدونستم امروز باید چیکار میکردم.وارد کلاس که شدم رفتم ردیف دوم نشستم.شهلا و بچه ها هم نشسته بودن.بعد از اینکه سلام کردیم.شهلا آروم دم گوشم گفت:خبرا بهت رسیده؟
سرمم رو تکون دادم و گفتم:نه.خبر چی؟
_استاد به یکی از بچه ها گفته امروز بهترین مقاله رو انتخاب میکنه.
غم بزرگی روی دلم نشست.یاد زحمت هام افتادم...خشمی توی وجودم دوباره زنده شد...برگشتم و عقب رو نگاه کردم.سهیل تازه داشت وارد کلاس
میشد.چشم اون هم به من افتاد.چشماش ناراحت بود...احتمالا بخاطر دیروز بود.لبخندی به من زد ولی من که داغ دلم تازه شده بود با عصبانیت رومو برگردوندم.شهلا هم نگاهی بهش انداخت و با تاسف بهم گفت:حرص نخور عزیزم.گذشته ها گذشته.
جزوه ام رو باز کردم و گفتم:برام مهم نیست.
متوجه سهیل شدم که اومد روی صندلیه کناریه من نشست.صداش رو شنیدم که گفت:سلام.خوبی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:سلام.ممنون.
استاد وارد کلاس شد...هرلحظه خشمم بیشتر میشد.وقتی استاد نشست سهیل آروم گفت:بخاطر دیروز واقعا عذر میخوام هلیا.
بهش چشم غره رفتم و متوجه بچه ها کردمش.دوست نداشتم شهلا و بقیه چیزی بفهمن.سرش رو انداخت پایین و با خودکاری که توی دستش بود روی میز اشکال نامفهوم کشید...پاهام رو روی هم انداختم.استاد بعد از اینکه تخته رو پاک کرد.به نام خدا نوشت و دوباره روی صندلیش نشست و گفت:
_مقاله های همه تون تک تک بررسی شد.این مقاله ها تاثیر مستقیمی روی نمره ی پایان ترم شما داشتن.همه تون نسبتا در سطح خوبی بودین.
به من نگاه گذرایی انداخت و سپس روی سهیل وایساد و گفت:بهترین مقاله ها رو هم خانم طراوت و آقای رجبی ارسال کردن.از متن مقاله ها میشد فهمید که واقعا زحمت کشیدن.
متعجب شدم.حتی فکر نمیکردم با اون مقاله ی درب و داغون جزء بهترین ها انتخاب بشم.ادامه داد:
_برترین مقاله هم از نظر من آقای رجبی بودن...
قلبم شکست....من یه ماه زحمت کشیده بودم.میخواستم بلند بشم یه دونه بزنم زیر گوش سهیل که متوجه حرف های استاد شدم:
_ولی خانم طراوت همین چند روز پیش دوباره مقاله رو ارسال کردن و گفتن به اشتباه مقاله ی ناتموم رو فرستاده بودن.
چشمام گرد شدم.مغزم هنگ کرد.
_نمیخواستم از ایشون قبول کنم ولی وقتی اون مقاله رو هم مطالعه کردم دیدم با مقاله ی قبلی خیلی فرقی نداره فقط ناقصه.پس این اشتباهشون رو بخشیدم.
سرم رو انداختم پایین.بیشتر از اینکه بخاطر تعریف هایی که در ادامه استاد ازم میکرد شرمنده بشم توی فکر رفته بودم.کی مقاله رو فرستاده بود؟این فقط
میتونست کار سهیل باشه.دوست داشتم ازش بپرسم ولی اگه اینکاررو میکردم میفهمید از همه چیز اطلاع دارم...اگه واقعا کار سهیل بود چرا مقالم رو از اول گرفته بود.مگه هدفش از هک کردن لپ تاپم این نبود که جلوی من کم نیاره؟با مدادم روی میز ضرب گرفتم.چشمم هی داشت به سمت سهیل متمایل میشد ولی به سختی جلوش رو گرفتم.....
.......................................
هنوز از در کلاس خارج نشده بودم که گوشیم توی جیبم لرزید.اس ام اس اومده بود...بدون توجه به اسم ام اس از کلاس خارج شدم.شهلا هم دنبالم اومد.یه دونه زد پشتم و گفت:
_قضیه ی این تحقیق چی بود؟
با گنگی گفتم:والا خودم نمیدونم.موندم توش..

_الان عین چی داری ذوق میکنی مگه نه؟
بیحال نگاهش کردم.وقتی نگاه من رو دید سرش رو تکون داد و به نشونه ی تفهیم گفت:اوکی .افتاد.امشب چکاره ای؟
_واسه چی؟
_برو بچ میگن بریم پاتوق.
_نمیدونم.حوصله ندارم.
_بهونه نیار دیگه.میدونی از کی دور هم جمع نشدیم؟
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم.اس ام اسی از سمت شهاب بود.بدون توجه به حرف های شهلا اس ام اس رو باز کردم.آدرس رو فرستاده بود و برای یه ساعت دیگه قرار گذاشته بود...خیلی ناگهانی گفتم:نه نمیام شهلا جون.امشب خونه ی یکی دعوتم.
نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:خب از اول میگفتی..نمیای سلف؟
_مگه تو بازم کلاس داری؟
ناراحت گفت:آره لعنتی.
_من میرم خونه.
_باشه.خداحافظ
از شهلا جدا شدم.رفتم سمت انتشارات.شماره ی ایرانسلی که برای مکالمات خودم و شهاب خریده بودم شارژ تموم کرده بود.وسط راه بودم که سهیل رو کنارم دیدم.بیتوجه بهش راهمو ادامه دادم.گفت:ساعت 5 میای دیگه؟
آه.اصلا یادم نبود...گفتم:نه..امروز نمیتونم بیام.
آروم گفت:هنوز ازم ناراحتی هلیا؟
یاد مقاله افتادم که برای استاد فرستاده بود.ایستادم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:نه ناراحت نیستم.
چشماش پر غم بود:پس چرا نمیای؟
_امشب قراره با ابجیم برم بیرون.متاسفم.میتونی امروز خودت به تنهایی انجامش بدی؟
انگار که خیالش راحت شده باشه خندید و گفت:آره.این یه بار جور تو رو هم میکشم.

حوصله ی خونه رفتن نداشتم.یکم دور زدم و از همون جا به سمت آدرسی که شهاب فرستاده بود رفتم.ساختمون دو طبقه ای رو دیدم.که با تابلوی کوچیکی روش با تابلویی نشون میداد که برای تدریس گیتاره.ماشین رو پارک کردم.جلوی ماشینم یه پورشه پانامرای بادمجونی بود...چه ماشینی...از ماشین پیاده شدم و زیر چشمی به ماشین خودم نگاه کردم.با اعتماد به نفس تو دلم گفتم هنوز پراید من سرتره.طبقه ی اول چیز خاصی نداشت.برای همین رفتم طبقه ی دوم.از پشت در صدای قهقه ای رو میشنیدم.مقنعه ام رو درست کردم.
صدای دختره رو شنیدم که گفت:باور نمیکنی شهاب اگه بگم چقدر ضایع شد.مهمونی خراب شد...همه وسط سالن غش کرده بودن از خنده.
صدای خنده ی بلند شهاب رو شنیدم.یه پسره ی دیگه گفت:اون شب واقعا جات خالی بوددیگه فکر نکنم هیچ پارتی ای دیده بشه.
نمیدونم چرا از خندیدن شهاب حرصم گرفت.دیگه صبر نکردم و در رو باز کردم.سه نفر اون جا بودن.چشم هر سه تاشون به سمت در برگشت.دور هم نشسته بودن.پشت پسره به من بود.ولی دختره و شهاب روشون به سمتم بود.در نگاه اول باور نمیکردم این شهاب باشه.از جاش بلند شد و با خنده اومد سمتم.چه کت و شلواری پوشیده بود.لامصب چه تیپی داشت.داشتم سوتی میدادم.لبخندی زدم و گفتم:سلام.
اون دوتا هم از جاشون بلند شدن.سلام کردن.شهاب هم گفت:سلام خانم طراوت.چقدر زود اومدین.
به حد مرگ از اینکه من رو جلوی اینا با فامیل صدا کرد لجم گرفت...دوست نداشتم.نمیدونم چرا...ولی دوست نداشتم...بهش نگاه کردم و گفتم:کار خاصی نداشتم.گفتم زودتر شروع کنیم.اگه کار دارین میتونم ...

اومد وسط حرفم و با دستش به اتاقی اشاره کرد و گفت:خواهش میکنم.این چه حرفیه.بفرمایین.
چه عطری زده بود...بوی خیلی خاصی داشت...حس عجیبی داشتم...حس مالکیت...آره همین حس بود...دختره هم داشت با کنجکاوی من رو نگاه میکرد.شهاب در رو باز کرد.ولی من هنوزم در گیر افکارم و نگاه کردن به دختره بودم.شهاب با لبخند گفت:خانم طراوت.
بهش خیره شدم.و بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل.چند تا صندلی اونجا بود.روی یکیش نشستم.شهاب که هنوز جلوی در بود گفت:از نظرتون اشکالی نداره که در رو ببندم؟
_خیر.مشکلی نیست...
به طور غریزی من هم رسمی تر شده بودم.کتش رو در آورد....چه هیکلی داشت...اومد روی صندلیه کنارم نشست.نفسم گرفت....این چه حسی بود...چرا اینطوری میشدم....حس میکردم داغ شدم..سرم رو انداختم پایین و با نیروی بزرگی که از ته وجودم میخواست که به شهاب نگاه کنم مقابله کردم.شهاب لپ تاپش رو در آورد و روی صندلیه اضافه ای که آورده بود گذاشت.بعد از اینکه روشنش کرد گفت:آماده این که شروع کنیم؟
سعی کردم لبخند بزنم و خونسرد باشم:البته.
توی چشمام خیره شد من هم بهش نگاه کردم...حالم خراب بود بدتر شد....اون هم یک لحظه با یه حالتی نگاهم کرد ولی سریع چشماش رو بست و حس کردم جاش رو با یه تیکه یخ عوض کرد.گفت:
_اولین چیزی که باید در موردش بدونی آی پیه.آی پی شناسه ی هر کامپیوتریه که به اینترنت وصل میشه....
داشت حرف میزد...توی وجود خودم یه دادی زدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم..ولی مگه این عطر لعنتی ای که زده بود میزاشت.....باید حواسم رو جمع میکردم تا آتو دستش ندم.برای همین با دقت روی حرفاش تمرکز کردم...
_تو اول باید با آی پی خوب آشنا بشی.درسته پایه ی هر نفوذی برنامه نویسیه کامپیوتره ولی خب برای اینکه من برنامه ها رو از قبل در اختیارت میزارم هیچ مشکلی نداریم...
وسطای درس دادنش بود.مغزم داشت منفجر میشد.دیگه از اون حال و هوای اولیه در اومده بودم.ولی اون کمی کلافه شده بود.یکی از دکمه های بالاییه پیرهنش رو باز کرد.زیر چشمی بهش نگاه کردم...اگه میخواستم با خودم رو راست باشم باید اعتراف میکردم که چقدر خواستنی بود....بعد از اینکه قسمتی از درسش تموم شد از جاش بلند شد و به سمت در رفت.با کنجکاوی نگاهش کردم.در رو باز کرد و از همون جا گفت:پانته آ لطفا کنترل اسپیلت رو بیار.
وقتی کنترل رو گرفت تشکری کرد و اومد توی اتاق و اسپیلت رو روشن کرد.کمی جلوش وایساد و باعث شد بوی عطرش توی اتاق پخش بشه...چون پشتش بهم بود خیره نگاهش کردم.قد نسبتا بلندی داشت.هیکل دختر کش به همراه پیرهن و شلواری گرون قیمت...برگشت سمتم.اینبار کمی صندلیش رو با فاصله ازم گذاشت...تو دلم خندم گرفت...داشتم با خنده نگاهش میکردم که سرش رو بالا کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:خانم طراوت حواستون به این برنامه باشه که چطوری کار میکنه.
همونطوری که یه لبخند اعصاب خورد کن روی صورتم بود سرم رو به نشانه ی تفهیم تکون دادم و به لپ تاپ چشم دوختم.نفسش رو پفی کرد و دوباره شروع کرد به توضیح دادن.یه پیغام گوشه ی صفحه ی لپ تاپش باز شده بود که داشت روانیم میکرد.تیک داشتم.باید حتما ضربدر میزدمش.سعی کردم حواسم رو پرت کنم ولی مگه میشد...آخر هم بدون هیچ اختیاری دستم رو بردم سمت لپ تاپ تا سریع ببندمش که همون لحظه دست شهاب هم اومد روی صفحه ی لمسی و دستامون به هم خورد.من بدون هیچ واکنشی کارم رو کردم ولی شهاب همون طوری که دستش روی هوا مونده بود با کنجکاوی نگاه کرد که ببینه من چیکار میکنم.وقتی متوجه کارم شد دستش رو عقب برد.وقتی دستش نزدیک دستم بود حس میکردم هاله ای اطراف دستمه.جدی بهم نگاه کرد.من هم بهش با پرسش نگاه کردم.همونطور خیره گفت:شما حواستون به چیز هایی که من میگم هست؟
نیشم رو باز کردم و گفتم:شرمنده خیلی روی اعصاب بود.

خنده اش گرفت.چشماشم از این حرکتم خندید ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت:اگه بخواین به همچین چیز های کوچیکی تا این حد حساسیت نشون بدین که زندگی کلافه تون میکنه.

خندیدم و گفتم:توی زندگی بیشتر از هرچیزی پیغام های روی صفحه ی کامپیوتر عصبیم میکنه.
ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به گوشه ی صندلیش تکیه داد وطوریکه روش به سمت من بود با لذت بحث رو ادامه داد:غیر از این یه مورد دیگه چه چیز کامپیوتر اذیتتون میکنه.
در حالیکه لبم رو میجویدم کمی فکر کردم و گفتم:وقتی دارم توی لپ تاپ فیلم میبینم وقتی نشانه ی موس وسط صفحه باشه عذاب بزرگیه که تا آخر فیلم رو کوفت میکنه.
خنده ی قشنگی کرد و گفت:جالبه.
داشتم از بحثمون لذت میبردم:شما حساسیت خاصی ندارین؟
در حالیکه تو فکر رفته بود گفت:حساسیت هایی مثل شما ندارم.من فقط وقتایی که صفحه ی کامپیوتر یا لپ تاپ لک داره واقعا اذیت میشم.
دو تامون خندیدیم.نمیدونستم دیگه باید چی بگم برای همین سرم رو کمی انداختم پایین ولی نگاه خیره و خندون شهاب رو حس میکردم.بعد از چند لحظه که سکوت شد و داشتم از نگاه هاش کلافه میدشم آروم گفتم:کلاس تا کی ادامه داره؟
متعجب گفت:خسته شدین؟
سریع گفتم:نه.اصلا.اتفاقا خیلی کار جالب و شیرینیه.
به ساعتش نگاه کرد وگفت:آره واقعا شیرینه ولی مثل اینکه 5 دقیقه هم از ساعتی که تایین کرده بودیم گذشته.
ناراحت شدم.ولی به روی خودم نیاوردم.گفتم:
_فردا هم کلاس همین جاست؟
از جاش بلند شد.من هم بلند شدم.کتش رو انداخت روی دستش و گفت:آره.ساعت 6 تا 8 میتونی بیای ؟
کمی فکر کردم و گفتم:آره.خوبه.
لپ تاپش رو خاموش کرد و گذاشت توی کیفش.رفت سمت در و در رو برام باز کرد و گذاشت من اول خارج بشم.پشت سرم اومد بیرون.ساعت 7 و ده دقیقه بود.منشی از جاش بلند شد و با لبخند جذابی گفت:میری شهاب؟
دلم میخواست موهاش رو از ته بکنم.چه معنی ای داره که انقدر خودمونی رفتار میکنه.شهاب لبخندی زدو گفت:آره.کامران رفت؟
_نیم ساعتی میشه.نخواست مزاحمتون بشه.گفت من ازتون معذرت بخوام.
لبخند مصنوعی ای زدم.به انگشت دختره نگاه کردم.هیچ حلقه ای نداشت.به خودش نگاه کردم که دیدم حواسش رفته سمت یقه ی شهاب.شهاب چند تا کاغذ رو از روی میز برداشت و رو به دختره گفت:اینا رو کامران گذاشته؟
_آره همیناس.
_باشه ممنون.ما دیگه میریم.
نگاه دختره واسم خنده دار بود.آره بسوز عزیزم.ما که رفتیم.هههه...
خداحافظی کردیم.دوباره شهاب در رو برام باز کرد و من خیلی موقر تشکر کردم و رفتم بیرون.آروم آروم از پله ها پایین میومدم شهاب هم در کنارم میومد.بدون هیچ حسی گفتم:ازدواج کردن؟
کنجکاو گفت:کی؟
_آقا کامران و این خانم؟
_سروناز و کامران رو میگین؟
خندید و ادامه داد:خواهر رو برادرن.
رسیدیم جلوی در.دزدگیر ماشینش رو زد...پورشه صدای آرومی کرد.....سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم که از ماشینش خوشم اومده.ولی مگه خودش نگفته بود که زیاد نمیخواد جلب توجه کنه...احتمالا کاری داشته که هم تیپ زده و هم با این ماشین اومده...ایستاد...من هم ایستادم...
_برسونمتون خانم طراوت!!
_ممنون.ماشین آوردم.
_امشب دوباره با برنامه هایی که براتون توی فلش ریختم کار کنین.
لبخند سنگینی زدم و گفتم:حتما.شبتون بخیر.
اون هم لبخندی زد و گفت:خداحافظ.
به سمت ماشین هامون رفتیم.حس خوبی از رفتن نداشتم...صحبت کردن باهاش واسم لذت خاصی رو داشت.ولی نمیشد کاری کرد.دست دست کردن توجهش رو جلب میکرد.ماشین رو روشن کردم و وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم بوقی برام زد.من هم همین کار رو کردم و با غم عجیب و خیلی زیادی به سمت خونه حرکت کردم.

***
توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم.هما هم توی اتاق خودش بود...عاشق بود و به تنهایی بیشتر علاقه داشت...به امروز فکر میکردم...دوست داشتم دوباره اون لحظه هایی که شهاب رو دیدم تکرار بشه....غلتی زدم.داشتم از فکر دیوونه میشدم...بالشت رو گذاشتم روی سرم...نباید میزاشتم حتی ثانیه ای افکارم سمت شهاب بره.احساس کردم تختم لرزید.وحشت زده بلند شدم...صفحه ی گوشیم روشن شده بود...نفسم رو بیرون دادم و به گوشیم نگاه کردم.اس ام اسی از طرف سهیل بود.متعجب ابرویی بالا انداختم...پیامش رو باز کردم عجیب بود...برعکس تصورم یه اس ام اس عارفانه عاشقانه بود:وقتی مرا در آغوش میگرفت چشمانش را میبست...نمیدانم از احساس زیادش بود یا خود را در آغوش دیگری تصور میکرد....
یه حسی از اس ام اسش پیدا کردم...اینکه همچین اس ام اسی رو برای من فرستاد طبیعی نبود.شاید هم فقط میخواست اعلام وجود بکنه...اینکه سهیل میخواست بهم نزدیک بشه جای شک نداشت ولی مفهوم پیامش.......یعنی قبلا کسی رو دوست داشته؟....اصلا به درک...روی تخت دراز کشیدم و میخواستم گوشی رو بزارم رو سایلنت و بخوابم ولی این فرصت خوبی بود تا بیشتر سهیل رو به خودم نزدیک کنم.اس ام اسی انتخاب کردم و با این مضمون فرستادم<< بدرقه اش کند...شاید با دیگری خوش تر باشد...مگر خوشحالیش آرزویت نبود؟ >>
چند دقیقه بعد از فرستادن این اس ام اس منتظر موندم ولی جوابی نیومد....یعنی انقدر غمگین بود یا همینطوری برای سرگرمی این اس ام اس رو فرستاده بود...بیخیالش شدم و گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت و خوابیدم....

***
چه روز پرکاری داشتم امروز...اول باید میرفتم سر قرار با سهیل..اگه حوصله داشتم میرفتم خونه یه چیزی میخوردم.در غیر این صورت باید میرفتم از بیرون سندویچ یا چیز دیگه ای کوفت میکردم..غروب هم که با شهاب قرار داشتم..یاد شهاب دوباره من رو تو حال و هوای دیروز برد...وقتی کنارش بودم....حس امنیت داشتم...نمیدونم چطوری بگم...یه حس محکم بودن...حس آسوده بودن...سخته...توصیف کردن اون حس واقعا برام سخته....
مانتو شلوار ساده ای به همراه مقنعه پوشیدم و از خونه رفتم بیرون....سرجای همیشگی دیدمش...باز هم زودتر از من اومده بود..به ساعت نگاه کردم.هنوز پنج دقیقه تا وقت قرارمون مونده بود...یعنی انقدر درس براش مهم بود؟یا واسه خاطر من میومد؟وقتی از دور من رو دید برام دست تکون داد...من هم سرم رو براش تکون دادم...بهش رسیدم.
_سلام.
_سلام..خوبی؟
در حالیکه روی صندلی مینشستم گفتم:چقدر زود اومدی.
لبخندی زد...ولی لبخندش جدی بود...لپ تاپش رو باز کرد....برخلاف روز های دیگه بدون سر و صدا مشغول انجام کار شدیم...جو خشک اذیتم میکرد...یه چیزی شده بود...اصلا حواسش به اطراف نبود...انگار فقط میخواست زودتر کار امروز رو تموم کنه...زیر نظر گرفتمش....بعد از یک ساعت بی وقفه کار کردن سرش رو بلند کرد که چشماش به نگاه خیره ی من خورد...گفتم:
_چیزیت شده سهیل؟داغون کردی چشماتو...از تو لپ تاپ بیا بیرون....

سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید....
چشمامو گرد کردم و گفتم:یعنی چی ببخشید؟من میگم چیزی شده؟
بعد از کمی درگیر بودن با خودش سرش رو بلند کرد و صاف زل زد تو چشمام و گفت:میخوام یه چیزی بهت بگم...ولی دوست ندارم ناراحت بشی...
با تعجب نگاهش کردم...یعنی چی میخواست بگه...نگران شدم....نمیدونم چرا همش میترسیدم نقشمون خراب بشه...سعی کردم خون سرد باشم.گفتم: ناراحت نمیشم.بگو
همونطور خیره گفت:میتونیم با هم قرار بزاریم؟
شوک زده نگاهش کردم...انتظار این حرفش رو نداشتم.خیلی رک گفته بود که چی میخواد....کمی من من کردم و گفتم:سهیل من..انتظار همچین حرفی رو نداشتم...میدونی که من فقط به خاطر درس...
اومد وسط حرفم و گفت:میدونم با کسی دوست نبودی و نیستی...معلومه که از دوستی با کسی خوشت نمیاد...من فقط میخوام باهام باشی.هیچ انتظاری ازت ندارم...شاید واست عجیب باشه...ولی خب باور کن فقط میخوام بعضی اوقات قرار بزاریم...
باورم نمیشد...همه چیز خودش داشت به همین راحتی اتفاق میفتاد...دیگه لازم نبود که نگران نزدیک شدن به سهیل باشم...خودش داشت میومد طرفم...این پیشنهادش برای نقشه مون عالی بود...ولی از یه طرف توی این چند وقت با دیدن رفتار سهیل گیج شده بودم...چطور همچین آدمی میتونست بد باشه....یعنی باید به شهاب شک میکردم؟شاید کار شهاب مشکل داشت و سهیل گناهی نداشت...سعی کردم افکار مزاحم رو از خودم دور کنم.نگاه دقیقی بهش انداختم....لبام رو خیس کردم و گفتم:نمیدونم....ولی فکر نکنم مشکلی داشته باشم با اینکه بخوایم چند بار باهم بریم بیرون.البته نه خیلی زیاد..
چشماش ناگهان برقی زد...با لبخند واضحی گفت:واقعا خیلی خوشحالم کردی....ممنونم هلیا...
***
خونه روی مبل نشسته بودم و داشتم با هما گپ میزدم...مانتو شلوارم رو پوشیده بودم...نمیدونم چرا ولی دوباره هوس کرده بودم تیپ بزنم....رژ لب براقی زدم...موهام رو حالت فشنی دادم و شال نازکی رو روی موهام گذاشتم...دوباره با کلی خواهش و تمنا عطر خوش بوی هما رو گرفته بودم...وقتی اون انقدر عطر مست کننده میزنه چرا من نباید اینکار رو بکنم؟!...هما کمی که تو فکر رفته بود ناگهانی گفت:
_هلیا نظرت راجع به چادر چیه؟
متعجب گفتم:منظورت چیه؟
سری تکون داد و کلافه گفت:نمیدونم...خودمم گیج شدم.

از حرکاتش تعجب کرده بودم گفتم:چی شده هما؟
با گنگی توی چشمام نگاه کرد و گفت:فرزاد دوست داره چادر بزارم.
داد زدم:چــــــی؟
احساس کردم حالش گرفته شد.گفت:خیلی بده؟
سری تکون دادم و گفتم:نه نه نه...ولی فرزاد؟........چــــــادر!!
در حالیکه از حرفام سر در نیاورده بود گفت:آره مگه چیه؟
_همون فرزادی که من میشناسم؟همونی که با هم دوستین؟
سرش رو دوباره تکون داد و گفت:آره.
خندیدم و گفتم:شوخی میکنی با من؟اون که تیپ و قیافش به اینجور چیزا نمیخوره.
_آره..منم فکر نمیکردم..ولی خب همیشه روی لباس هایی که میپوشیدم غیرت داشت...البته واسه ی چادر اجبارم نکرده فقط بهم پیشنهاد داد.
با مهربونی نگاهش کردم و گفتم:خودت چی دوست داری آبجی؟
_نسبت به چادر حس خوبی دارم..ولی خب نمیدونم میتونم حرمت چادر رو نگه دارم یا نه؟
بدون توجه به حرفای هما دوباره خندم گرفت و گفتم:جدی گفتی هما؟فرزاد ازت خواسته چادر سر کنی؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:کوفت.مشکلش چیه؟
_آخه اون دفعه که رفتیم بیرون به راحتی میشد فهمید که خودش و خونوادش خیلی بیخیالن...
_برای منم عجیبه...ولی فرزاد میگه کسی که من دوسش دارم با همه ی دور و اطرافیام فرق داره
پخ زدم زیر خنده و گفتم:اوهــــــو.کی میره این همه راهو.
از اون نگاه های پلنگی بهم انداخت که حساب کار اومد دستم.از جام بلند شدم.به ساعت نگاهی انداختم و گفتم:اگه همدیگه رو دوست دارین و اون ازت خواسته ,چادر گذاشتن عیبی نداره.اتفاقا خیلی هم خوبه...خب آبجی کاری نداری؟
_نه عزیزم.برو فقط سعی کن زوتر برگردی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخواد واسه ی من نقش خواهر بزرگارو بازی کنی.
*****
هرچی با چشم گشتم اثری از ماشین خوشگله ی دفعه ی قبل نبود...در عوض به جاش یه سمند رو دیدم...از پله ها رفتم بالا.اینبار صدایی نمیومد.درو باز کردم...سروناز پشت میزش نشسته بود.وقتی صدای در رو شنید سرش رو بالا گرفت.با دیدن من لبخندی زد و گفت:بفرمایین تو خانم طراوت...آقای پارسیان چند دقیقه ای میشه اومدن.
لبخند بی حالی زدم.نمیدونم چرا با اینکه در ظاهر واقعا خوب بود احساس جالبی نسبت بهش نداشتم.شاید بخاطر صمیمیتش با شهاب بود...تشری توی ذهنم به خودم زدم.این حرفا چی بود که جدیدا با خودم میزدم...دیوونه شدم.اصلا همشون برن به درک....لبخند مهربونی در ادامه زدم و گفتم:
_توی کلاس هستند؟
_نه.دارن با داداشم حرف میزنن.چند دقیقه ی دیگه میان.شما بفرمایین.
تشکر کردم و روی صندلی ای نشستم...10 دقیقه ای گذشت خبری از شهاب نشد...داشت اعصابم میریخت به هم.حداقل به خودش یه زحمتی میداد
میرفت داخل میگفت من اومدم.عجب آدمیه ها...خودش میخواد باهاش لج باشم...کی حالا خواست شهاب رو از تو بگیره...معلومه حسودی میکنه.....توی افکارم داشتم بهش فحش میدادم که صدای باز شدن دری رو از توی راهروشنیدم.ولی خب من چون روی صندلی ای نشسته بودم که به راهرو دید نداشت متوجه ندم کی از در اومده بیرون.صدای شهاب رو شنیدم که آروم گفت:سروناز خانم طراوت هنوز نیومدن؟
نباید از اینکه من رو به فامیل صدا کرد عصبانی میشدم...سروناز خواست جواب بده که شهاب من رو دید..هرچی تلاش کرده بودم که با دیدنش طبیعی باشم دود شد رفت هوا....قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...اینبار تیپ اسپرتی زده بود...شلوار لی آبی روشن به همراه تیشرت آستین کوتاه سبز....درسته خیلی به خودش نرسیده بود..ولی نمیدونم چرا لباس هایی که میپوشید نفس گیرش میکرد.... ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:چرا انقدر دیر اومدین.
سعی کردم به باد فحش نگیرمش...داره به من میگه چرا دیر اومدین.تیپ و قیافت بخوره تو سرم....باز هم در جلد خونسردی فرو رفتم و لبخند موقرانه ای زدم و گفتم:من یه ربعی میشه که اومدم....
پرسشی به سمت سروناز برگشت و گفت:ایشون راست میگن؟
احساس کردم سروناز کمی هول شد.مطمئنن این از چشمهای تیز بین شهاب دور نمونده بود..آروم گفت:فکر کردم کامران باهاتون کار مهمی داره...نخواستم...
زیر نگاه سرزنش گر شهاب نتونست حرفی بزنه....ابهت نگاهش دهن من رو بست...چه برسه به سروناز خطا کار....همینطوری خیره نگاهش کرد و بدون اینکه چیز دیگه ای به سروناز بگه رو به من گفت:بفرمایین توی کلاس خواهش میکنم...
با اینکه سروناز حرصم رو در آورده بود ولی نمیدونم چرا دلم واسش سوخت...حس کردم بدجور ضایع شد...شهاب درسته باهاش راحت بود ولی مثل اینکه رحم نداشت...وارد کلاس شدیم...اینبار کنترل اسپیلت همراهش بود..روشنش کرد...روی صندلی ای نشستم...اون هم روی صندلیه کنارم نشست و خیلی خشک گفت:امیدوارم ناراحت نشده باشید...

بیخیال گفتم:نه..مشکلی نیست...
_خوبه...
بعد از چند لحظه سکوت لپ تاپش رو روشن کرد و گفت:اینبار برنامه های مهم تری رو براتون آوردم که مطمئنن خیلی بهش نیاز پیدا میکنین.تو فقط باید رمز ورودی ویندوز سهیل رو بفهمی...بقیه ی رمز ها هرچی که باشه میتونه باز بشه...
خندم گرفت...حواسش نبود بعضی اوقات خودمونی حرف میزد بعضی اوقات شما به کار میبرد...خندم رو خوردم...نباید میخندیدم..شهاب خیلی تو کارش جدی بود...به راحتی میشد این رو فهمید...یاد پیشنهاد امروز سهیل افتادم و گفتم:
_امروز سهیل بهم یه پیشنهادی داد.
پرسشگر نگاهم کرد.منتظر ادامه ی حرفام بود برای همین ادامه دادم:
_میگفت باهم قرار بزاریم...
بدون هیچ حرکتی نگاهم کرد...هیچی از حالتش نفهمیدم...بعد از چند لحظه گفت:مثل اینکه اتفاقات اونجوری که میخوایم پیش نمیره.
متعجب گفتم:ولی اینکه خودش خواسته تا به هم بیشتر نزدیک بشیم خیلی خوبه.
لبای قلوه ایشو خیس کرد و گفت:قبلا گفته بودم که دلم میخواد به جای عشق به هم دیگه اعتماد پیدا کنین.
توی فکر رفتم و بدون اینکه نتیجه ای از افکارم بگیرم گفتم:به هرحال دیگه نمیشه کاریش کرد.چون فکر میکردم پیشنهاد خوبیه قبول کردم.امکان داره اصلا به دوست داشتن هم نرسه...من بیشتر فکر میکنم سهیل میخواد یه نفر رو داشته باشه تا باهاش راحت باشه...و فکر میکنم من این حس راحت بودن رو بهش دادم...
بدون اینکه چیزی بگه یا سری تکون بده دوباره برگشت سر کارش...درک رفتار هاش واسم مشکل بود...دیگه در این مورد حرفی نزد...به جاش انقدر اطلاعات بهم داد که مغزم داشت منفجر میشد.بعد از نیم ساعت گذاشت خودم با یه برنامه کار کنم تا طرز کارش بیاد دستم..خودش به صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و مشغول تماشای کارهای من شد...لعنتی خب نگاهت رو بگیر اون سمت.نمیفهمم دارم دارم درست انجام میدم یانه...زیر چشمی لحظه ای نگاهش کردم...اینکه حواسش به جای لپ تاپ به سمت من بود...وقتی دید نگاهش کردم با ابرو های بالا انداخته گفت:باید بتونی روی کارت تمرکز کنی...
لبخند فرمالیته ای زدم و توی دلم گفتم حاضرم عزراییل بهم زل بزنه ولی تو اینطوری زل نزنی....دمای بدنم داشت بالا میرفت....چند بار با خودم تکرار کردم.من خونسردم..من خونسردم...من خونسردم.....اعتماد به نفسم رو به دست آوردم و بدون توجه به نگاهش کارم رو انجام دادم...بعد از اینکه به درستی تمومش کردم با افتخار بهش نگاهی انداختم...لبخندی زد و گفت:عالی بود...مثل اینکه استعداد داری...
از تعریفش خوشم اومد...حسخودمونی شدن پیدا کردم...بهترین وقت بود تا سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم...خم شد به سمت جلو و داشت برنامه ای که باز بود رو میبست که گفتم:
_شما تا الان به جز من چند تا شاگرد داشتین؟
لحظه ای توی همون حال متوقف شد...حس کردم سوال بدی پرسیدم...بعد از چند لحظه خیلی خشک در حالیکه کارش رو انجام میداد گفت:یک نفر...
ترسیدم که بپرسم اون یکی کی بوده...پسره ی خشک...آدم پیش تو باشه دچار دوگانگی میشه.یه بار خوبی یه بار آدم رو نصفه جون میکنی....از نیم رخ بهش زل زدم...چه مژه های زیبایی داشت...خدا توی آفرینش این پسر چی کم گذاشته بود؟چشم های مشکی با این مژه ها...صورت مردونه و خاص....حتی نگاه کردن بهش هم به آدم حس خوبی میداد....فقط یه مشکل داشت اونم اخلاقش بود....گوشیم زنگ خورد...یادم رفته بود بزارمش روی سایلنت...شهاب مکثی کرد ولی دوباره مشغول کارش شد...سریع گوشی رو درآوردم و به شماره نگاه کردم..خارج از کشور بود...احتمال میدادم بابا باشه...از جام بلند شدم و گفتم:ببخشید
شهاب سری تکون داد...زورش میومد حرف بزنه..از صندلی ها فاصله گرفتم و آخر کلاس ایستادم و جواب دادم:
_بله؟
_الو..هلیا...
صدا قطع و وصل میشد و خش خش داشت...مجبور شدم بلندتر حرف بزنم:بله بفرمایین...
_هلیا منم شروین...
قطع و وصلش خوب شد ولی هنوز خش خش داشت...نفسمو با حرص دادم بیرون...
_سلام شروین....خوبی؟
چند ثانیه طول میکشید تا صدام به اون برسه...
_مرسی.تو خوبی؟
_آره خوبم.بابا و عمو و زن عمو چطورن؟
_اونا هم خوبن....
سکوت طولانی شد...بعد از چند لحظه صداش اومد:دلم برات تنگ شده هلیا...اینجا که اومدم بیشتر نبودت رو احساس میکنم....
حاضر بودم اون لحظه فحش بشنوم ولی اینا رو نه...نمیخواستم جلوی شهاب زیاد حرف بزنم.برای همین بدون توجه به حرفای شروین
گفتم:الو...الو...شروین..صدا خوب نمیاد...من الان جایی کار دارم...وقتی برگشتی همدیگه رو میبینیم......به بقیه حتماسلام برسون...خداحافظ...
دیگه نزاشتم اون خداحافظی کنه...با این حرفای آخر اگه دوباره زنگ میزد واقعا به سلامت غرورش شک میکردم..چشمام رو چند لحظه از حرص بستم...آخه الان وقت زنگ زدن بود؟برگشتم دوباره سرجام نشستم..شهاب خیلی بیخیال بود...تا آخر ساعت فشرده همه چیز رو بهم یاد داد و در آخر گفت دیگه احتیاجی به جلسه ی سوم نیست...یعنی با این حرفش انقدر که توی ذوقم خورد دلم میخواست کل اون کلاس رو روی سرش خراب کنم.ولی این حرکات از من بعید بود...برای همین با خونسردی و انگار که نه انگار چیزی شده خوشحال تایید کردم....
***

از حرکاتش تعجب کرده بودم گفتم:چی شده هما؟
با گنگی توی چشمام نگاه کرد و گفت:فرزاد دوست داره چادر بزارم.
داد زدم:چــــــی؟
احساس کردم حالش گرفته شد.گفت:خیلی بده؟
سری تکون دادم و گفتم:نه نه نه...ولی فرزاد؟........چــــــادر!!
در حالیکه از حرفام سر در نیاورده بود گفت:آره مگه چیه؟
_همون فرزادی که من میشناسم؟همونی که با هم دوستین؟
سرش رو دوباره تکون داد و گفت:آره.
خندیدم و گفتم:شوخی میکنی با من؟اون که تیپ و قیافش به اینجور چیزا نمیخوره.
_آره..منم فکر نمیکردم..ولی خب همیشه روی لباس هایی که میپوشیدم غیرت داشت...البته واسه ی چادر اجبارم نکرده فقط بهم پیشنهاد داد.
با مهربونی نگاهش کردم و گفتم:خودت چی دوست داری آبجی؟
_نسبت به چادر حس خوبی دارم..ولی خب نمیدونم میتونم حرمت چادر رو نگه دارم یا نه؟
بدون توجه به حرفای هما دوباره خندم گرفت و گفتم:جدی گفتی هما؟فرزاد ازت خواسته چادر سر کنی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:کوفت.مشکلش چیه؟
_آخه اون دفعه که رفتیم بیرون به راحتی میشد فهمید که خودش و خونوادش خیلی بیخیالن...
_برای منم عجیبه...ولی فرزاد میگه کسی که من دوسش دارم با همه ی دور و اطرافیام فرق داره
پخ زدم زیر خنده و گفتم:اوهــــــو.کی میره این همه راهو.
از اون نگاه های پلنگی بهم انداخت که حساب کار اومد دستم.از جام بلند شدم.به ساعت نگاهی انداختم و گفتم:اگه همدیگه رو دوست دارین و اون ازت خواسته ,چادر گذاشتن عیبی نداره.اتفاقا خیلی هم خوبه...خب آبجی کاری نداری؟
_نه عزیزم.برو فقط سعی کن زوتر برگردی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخواد واسه ی من نقش خواهر بزرگارو بازی کنی.
*****
هرچی با چشم گشتم اثری از ماشین خوشگله ی دفعه ی قبل نبود...در عوض به جاش یه سمند رو دیدم...از پله ها رفتم بالا.اینبار صدایی نمیومد.درو باز کردم...سروناز پشت میزش نشسته بود.وقتی صدای در رو شنید سرش رو بالا گرفت.با دیدن من لبخندی زد و گفت:بفرمایین تو خانم طراوت...آقای پارسیان چند دقیقه ای میشه اومدن.
لبخند بی حالی زدم.نمیدونم چرا با اینکه در ظاهر واقعا خوب بود احساس جالبی نسبت بهش نداشتم.شاید بخاطر صمیمیتش با شهاب بود...تشری توی ذهنم به خودم زدم.این حرفا چی بود که جدیدا با خودم میزدم...دیوونه شدم.اصلا همشون برن به درک....لبخند مهربونی در ادامه زدم و گفتم:
_توی کلاس هستند؟
_نه.دارن با داداشم حرف میزنن.چند دقیقه ی دیگه میان.شما بفرمایین.
تشکر کردم و روی صندلی ای نشستم...10 دقیقه ای گذشت خبری از شهاب نشد...داشت اعصابم میریخت به هم.حداقل به خودش یه زحمتی میداد
میرفت داخل میگفت من اومدم.عجب آدمیه ها...خودش میخواد باهاش لج باشم...کی حالا خواست شهاب رو از تو بگیره...معلومه حسودی میکنه.....توی افکارم داشتم بهش فحش میدادم که صدای باز شدن دری رو از توی راهروشنیدم.ولی خب من چون روی صندلی ای نشسته بودم که به راهرو دید نداشت متوجه ندم کی از در اومده بیرون.صدای شهاب رو شنیدم که آروم گفت:سروناز خانم طراوت هنوز نیومدن؟
نباید از اینکه من رو به فامیل صدا کرد عصبانی میشدم...سروناز خواست جواب بده که شهاب من رو دید..هرچی تلاش کرده بودم که با دیدنش طبیعی باشم دود شد رفت هوا....قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...اینبار تیپ اسپرتی زده بود...شلوار لی آبی روشن به همراه تیشرت آستین کوتاه سبز....درسته خیلی به خودش نرسیده بود..ولی نمیدونم چرا لباس هایی که میپوشید نفس گیرش میکرد.... ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:چرا انقدر دیر اومدین.
سعی کردم به باد فحش نگیرمش...داره به من میگه چرا دیر اومدین.تیپ و قیافت بخوره تو سرم....باز هم در جلد خونسردی فرو رفتم و لبخند موقرانه ای زدم و گفتم:من یه ربعی میشه که اومدم....
پرسشی به سمت سروناز برگشت و گفت:ایشون راست میگن؟
احساس کردم سروناز کمی هول شد.مطمئنن این از چشمهای تیز بین شهاب دور نمونده بود..آروم گفت:فکر کردم کامران باهاتون کار مهمی داره...نخواستم...
زیر نگاه سرزنش گر شهاب نتونست حرفی بزنه....ابهت نگاهش دهن من رو بست...چه برسه به سروناز خطا کار....همینطوری خیره نگاهش کرد و بدون اینکه چیز دیگه ای به سروناز بگه رو به من گفت:بفرمایین توی کلاس خواهش میکنم....
با اینکه سروناز حرصم رو در آورده بود ولی نمیدونم چرا دلم واسش سوخت...حس کردم بدجور ضایع شد...شهاب درسته باهاش راحت بود ولی مثل اینکه رحم نداشت...وارد کلاس شدیم...اینبار کنترل اسپیلت همراهش بود..روشنش کرد...روی صندلی ای نشستم...اون هم روی صندلیه کنارم نشست و خیلی خشک گفت:امیدوارم ناراحت نشده باشید...
بیخیال گفتم:نه..مشکلی نیست...
_خوبه..
بعد از چند لحظه سکوت لپ تاپش رو روشن کرد و گفت:اینبار برنامه های مهم تری رو براتون آوردم که مطمئنن خیلی بهش نیاز پیدا میکنین.تو فقط باید رمز ورودی ویندوز سهیل رو بفهمی...بقیه ی رمز ها هرچی که باشه میتونه باز بشه...
خندم گرفت...حواسش نبود بعضی اوقات خودمونی حرف میزد بعضی اوقات شما به کار میبرد...خندم رو خوردم...نباید میخندیدم..شهاب خیلی تو کارش جدی بود...به راحتی میشد این رو فهمید...یاد پیشنهاد امروز سهیل افتادم و گفتم:
_امروز سهیل بهم یه پیشنهادی داد.
پرسشگر نگاهم کرد.منتظر ادامه ی حرفام بود برای همین ادامه دادم:
_میگفت باهم قرار بزاریم...
بدون هیچ حرکتی نگاهم کرد...هیچی از حالتش نفهمیدم...بعد از چند لحظه گفت:مثل اینکه اتفاقات اونجوری که میخوایم پیش نمیره.
متعجب گفتم:ولی اینکه خودش خواسته تا به هم بیشتر نزدیک بشیم خیلی خوبه.
لبای قلوه ایشو خیس کرد و گفت:قبلا گفته بودم که دلم میخواد به جای عشق به هم دیگه اعتماد پیدا کنین.
توی فکر رفتم و بدون اینکه نتیجه ای از افکارم بگیرم گفتم:به هرحال دیگه نمیشه کاریش کرد.چون فکر میکردم پیشنهاد خوبیه قبول کردم.امکان داره اصلا به دوست داشتن هم نرسه...من بیشتر فکر میکنم سهیل میخواد یه نفر رو داشته باشه تا باهاش راحت باشه...و فکر میکنم من این حس راحت بودن رو بهش دادم...
بدون اینکه چیزی بگه یا سری تکون بده دوباره برگشت سر کارش...درک رفتار هاش واسم مشکل بود...دیگه در این مورد حرفی نزد...به جاش انقدر اطلاعات بهم داد که مغزم داشت منفجر میشد.بعد از نیم ساعت گذاشت خودم با یه برنامه کار کنم تا طرز کارش بیاد دستم..خودش به صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و مشغول تماشای کارهای من شد...لعنتی خب نگاهت رو بگیر اون سمت.نمیفهمم دارم دارم درست انجام میدم یانه...زیر چشمی لحظه ای نگاهش کردم...اینکه حواسش به جای لپ تاپ به سمت من بود...وقتی دید نگاهش کردم با ابرو های بالا انداخته گفت:باید بتونی روی کارت تمرکز کنی...
لبخند فرمالیته ای زدم و توی دلم گفتم حاضرم عزراییل بهم زل بزنه ولی تو اینطوری زل نزنی....دمای بدنم داشت بالا میرفت....چند بار با خودم تکرار کردم.من خونسردم..من خونسردم...من خونسردم.....اعتماد به نفسم رو به دست آوردم و بدون توجه به نگاهش کارم رو انجام دادم...بعد از اینکه به درستی تمومش کردم با افتخار بهش نگاهی انداختم...لبخندی زد و گفت:عالی بود...مثل اینکه استعداد داری...
از تعریفش خوشم اومد...حسخودمونی شدن پیدا کردم...بهترین وقت بود تا سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم...خم شد به سمت جلو و داشت برنامه ای که باز بود رو میبست که گفتم:
_شما تا الان به جز من چند تا شاگرد داشتین؟
لحظه ای توی همون حال متوقف شد...حس کردم سوال بدی پرسیدم...بعد از چند لحظه خیلی خشک در حالیکه کارش رو انجام میداد گفت:یک نفر...
ترسیدم که بپرسم اون یکی کی بوده...پسره ی خشک...آدم پیش تو باشه دچار دوگانگی میشه.یه بار خوبی یه بار آدم رو نصفه جون میکنی....از نیم رخ بهش زل زدم...چه مژه های زیبایی داشت...خدا توی آفرینش این پسر چی کم گذاشته بود؟چشم های مشکی با این مژه ها...صورت مردونه و خاص....حتی نگاه کردن بهش هم به آدم حس خوبی میداد....فقط یه مشکل داشت اونم اخلاقش بود....گوشیم زنگ خورد...یادم رفته بود بزارمش روی سایلنت...شهاب مکثی کرد ولی دوباره مشغول کارش شد...سریع گوشی رو درآوردم و به شماره نگاه کردم..خارج از کشور بود...احتمال میدادم بابا باشه...از جام بلند شدم و گفتم:ببخشید
شهاب سری تکون داد...زورش میومد حرف بزنه..از صندلی ها فاصله گرفتم و آخر کلاس ایستادم و جواب دادم:
_بله؟
_الو..هلیا...
صدا قطع و وصل میشد و خش خش داشت...مجبور شدم بلندتر حرف بزنم:بله بفرمایین...
_هلیا منم شروین...
قطع و وصلش خوب شد ولی هنوز خش خش داشت...نفسمو با حرص دادم بیرون...
_سلام شروین....خوبی؟
چند ثانیه طول میکشید تا صدام به اون برسه...
_مرسی.تو خوبی؟
_آره خوبم.بابا و عمو و زن عمو چطورن؟
_اونا هم خوبن....
سکوت طولانی شد...بعد از چند لحظه صداش اومد:دلم برات تنگ شده هلیا...اینجا که اومدم بیشتر نبودت رو احساس میکنم....
حاضر بودم اون لحظه فحش بشنوم ولی اینا رو نه...نمیخواستم جلوی شهاب زیاد حرف بزنم.برای همین بدون توجه به حرفای شروین
گفتم:الو...الو...شروین..صدا خوب نمیاد...من الان جایی کار دارم...وقتی برگشتی همدیگه رو میبینیم......به بقیه حتماسلام برسون...خداحافظ...
دیگه نزاشتم اون خداحافظی کنه...با این حرفای آخر اگه دوباره زنگ میزد واقعا به سلامت غرورش شک میکردم..چشمام رو چند لحظه از حرص بستم...آخه الان وقت زنگ زدن بود؟برگشتم دوباره سرجام نشستم..شهاب خیلی بیخیال بود...تا آخر ساعت فشرده همه چیز رو بهم یاد داد و در آخر گفت دیگه احتیاجی به جلسه ی سوم نیست...یعنی با این حرفش انقدر که توی ذوقم خورد دلم میخواست کل اون کلاس رو روی سرش خراب کنم.ولی این حرکات از من بعید بود...برای همین با خونسردی و انگار که نه انگار چیزی شده خوشحال تایید کردم....
***

از حرکاتش تعجب کرده بودم گفتم:چی شده هما؟
با گنگی توی چشمام نگاه کرد و گفت:فرزاد دوست داره چادر بزارم.
داد زدم:چــــــی؟
احساس کردم حالش گرفته شد.گفت:خیلی بده؟
سری تکون دادم و گفتم:نه نه نه...ولی فرزاد؟........چــــــادر!!
در حالیکه از حرفام سر در نیاورده بود گفت:آره مگه چیه؟
_همون فرزادی که من میشناسم؟همونی که با هم دوستین؟
سرش رو دوباره تکون داد و گفت:آره.
خندیدم و گفتم:شوخی میکنی با من؟اون که تیپ و قیافش به اینجور چیزا نمیخوره.
_آره..منم فکر نمیکردم..ولی خب همیشه روی لباس هایی که میپوشیدم غیرت داشت...البته واسه ی چادر اجبارم نکرده فقط بهم پیشنهاد داد.
با مهربونی نگاهش کردم و گفتم:خودت چی دوست داری آبجی؟
_نسبت به چادر حس خوبی دارم..ولی خب نمیدونم میتونم حرمت چادر رو نگه دارم یا نه؟
بدون توجه به حرفای هما دوباره خندم گرفت و گفتم:جدی گفتی هما؟فرزاد ازت خواسته چادر سر کنی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:کوفت.مشکلش چیه؟
_آخه اون دفعه که رفتیم بیرون به راحتی میشد فهمید که خودش و خونوادش خیلی بیخیالن...
_برای منم عجیبه...ولی فرزاد میگه کسی که من دوسش دارم با همه ی دور و اطرافیام فرق داره
پخ زدم زیر خنده و گفتم:اوهــــــو.کی میره این همه راهو.
از اون نگاه های پلنگی بهم انداخت که حساب کار اومد دستم.از جام بلند شدم.به ساعت نگاهی انداختم و گفتم:اگه همدیگه رو دوست دارین و اون ازت خواسته ,چادر گذاشتن عیبی نداره.اتفاقا خیلی هم خوبه...خب آبجی کاری نداری؟
_نه عزیزم.برو فقط سعی کن زوتر برگردی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخواد واسه ی من نقش خواهر بزرگارو بازی کنی.
*****
هرچی با چشم گشتم اثری از ماشین خوشگله ی دفعه ی قبل نبود...در عوض به جاش یه سمند رو دیدم...از پله ها رفتم بالا.اینبار صدایی نمیومد.درو باز کردم...سروناز پشت میزش نشسته بود.وقتی صدای در رو شنید سرش رو بالا گرفت.با دیدن من لبخندی زد و گفت:بفرمایین تو خانم طراوت...آقای پارسیان چند دقیقه ای میشه اومدن.
لبخند بی حالی زدم.نمیدونم چرا با اینکه در ظاهر واقعا خوب بود احساس جالبی نسبت بهش نداشتم.شاید بخاطر صمیمیتش با شهاب بود...تشری توی ذهنم به خودم زدم.این حرفا چی بود که جدیدا با خودم میزدم...دیوونه شدم.اصلا همشون برن به درک....لبخند مهربونی در ادامه زدم و گفتم:
_توی کلاس هستند؟
_نه.دارن با داداشم حرف میزنن.چند دقیقه ی دیگه میان.شما بفرمایین.
تشکر کردم و روی صندلی ای نشستم...10 دقیقه ای گذشت خبری از شهاب نشد...داشت اعصابم میریخت به هم.حداقل به خودش یه زحمتی میداد
میرفت داخل میگفت من اومدم.عجب آدمیه ها...خودش میخواد باهاش لج باشم...کی حالا خواست شهاب رو از تو بگیره...معلومه حسودی میکنه.....توی افکارم داشتم بهش فحش میدادم که صدای باز شدن دری رو از توی راهروشنیدم.ولی خب من چون روی صندلی ای نشسته بودم که به راهرو دید نداشت متوجه ندم کی از در اومده بیرون.صدای شهاب رو شنیدم که آروم گفت:سروناز خانم طراوت هنوز نیومدن؟
نباید از اینکه من رو به فامیل صدا کرد عصبانی میشدم...سروناز خواست جواب بده که شهاب من رو دید..هرچی تلاش کرده بودم که با دیدنش طبیعی باشم دود شد رفت هوا....قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...اینبار تیپ اسپرتی زده بود...شلوار لی آبی روشن به همراه تیشرت آستین کوتاه سبز....درسته خیلی به خودش نرسیده بود..ولی نمیدونم چرا لباس هایی که میپوشید نفس گیرش میکرد.... ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:چرا انقدر دیر اومدین.
سعی کردم به باد فحش نگیرمش...داره به من میگه چرا دیر اومدین.تیپ و قیافت بخوره تو سرم....باز هم در جلد خونسردی فرو رفتم و لبخند موقرانه ای زدم و گفتم:من یه ربعی میشه که اومدم....
پرسشی به سمت سروناز برگشت و گفت:ایشون راست میگن؟
احساس کردم سروناز کمی هول شد.مطمئنن این از چشمهای تیز بین شهاب دور نمونده بود..آروم گفت:فکر کردم کامران باهاتون کار مهمی داره...نخواستم...
زیر نگاه سرزنش گر شهاب نتونست حرفی بزنه....ابهت نگاهش دهن من رو بست...چه برسه به سروناز خطا کار....همینطوری خیره نگاهش کرد و بدون اینکه چیز دیگه ای به سروناز بگه رو به من گفت:بفرمایین توی کلاس خواهش میکنم....
با اینکه سروناز حرصم رو در آورده بود ولی نمیدونم چرا دلم واسش سوخت...حس کردم بدجور ضایع شد...شهاب درسته باهاش راحت بود ولی مثل اینکه رحم نداشت...وارد کلاس شدیم...اینبار کنترل اسپیلت همراهش بود..روشنش کرد...روی صندلی ای نشستم...اون هم روی صندلیه کنارم نشست و خیلی خشک گفت:امیدوارم ناراحت نشده باشید...
بیخیال گفتم:نه..مشکلی نیست...
_خوبه...
بعد از چند لحظه سکوت لپ تاپش رو روشن کرد و گفت:اینبار برنامه های مهم تری رو براتون آوردم که مطمئنن خیلی بهش نیاز پیدا میکنین.تو فقط باید رمز ورودی ویندوز سهیل رو بفهمی...بقیه ی رمز ها هرچی که باشه میتونه باز بشه...
خندم گرفت...حواسش نبود بعضی اوقات خودمونی حرف میزد بعضی اوقات شما به کار میبرد...خندم رو خوردم...نباید میخندیدم..شهاب خیلی تو کارش جدی بود...به راحتی میشد این رو فهمید...یاد پیشنهاد امروز سهیل افتادم و گفتم:
_امروز سهیل بهم یه پیشنهادی داد.
پرسشگر نگاهم کرد.منتظر ادامه ی حرفام بود برای همین ادامه دادم:
_میگفت باهم قرار بزاریم...
بدون هیچ حرکتی نگاهم کرد...هیچی از حالتش نفهمیدم...بعد از چند لحظه گفت:مثل اینکه اتفاقات اونجوری که میخوایم پیش نمیره.
متعجب گفتم:ولی اینکه خودش خواسته تا به هم بیشتر نزدیک بشیم خیلی خوبه.
لبای قلوه ایشو خیس کرد و گفت:قبلا گفته بودم که دلم میخواد به جای عشق به هم دیگه اعتماد پیدا کنین.
توی فکر رفتم و بدون اینکه نتیجه ای از افکارم بگیرم گفتم:به هرحال دیگه نمیشه کاریش کرد.چون فکر میکردم پیشنهاد خوبیه قبول کردم.امکان داره اصلا به دوست داشتن هم نرسه...من بیشتر فکر میکنم سهیل میخواد یه نفر رو داشته باشه تا باهاش راحت باشه...و فکر میکنم من این حس راحت بودن رو بهش دادم...
بدون اینکه چیزی بگه یا سری تکون بده دوباره برگشت سر کارش...درک رفتار هاش واسم مشکل بود...دیگه در این مورد حرفی نزد...به جاش انقدر اطلاعات بهم داد که مغزم داشت منفجر میشد.بعد از نیم ساعت گذاشت خودم با یه برنامه کار کنم تا طرز کارش بیاد دستم..خودش به صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و مشغول تماشای کارهای من شد...لعنتی خب نگاهت رو بگیر اون سمت.نمیفهمم دارم دارم درست انجام میدم یانه...زیر چشمی لحظه ای نگاهش کردم...اینکه حواسش به جای لپ تاپ به سمت من بود...وقتی دید نگاهش کردم با ابرو های بالا انداخته گفت:باید بتونی روی کارت تمرکز کنی...
لبخند فرمالیته ای زدم و توی دلم گفتم حاضرم عزراییل بهم زل بزنه ولی تو اینطوری زل نزنی....دمای بدنم داشت بالا میرفت....چند بار با خودم تکرار کردم.من خونسردم..من خونسردم...من خونسردم.....اعتماد به نفسم رو به دست آوردم و بدون توجه به نگاهش کارم رو انجام دادم...بعد از اینکه به درستی تمومش کردم با افتخار بهش نگاهی انداختم...لبخندی زد و گفت:عالی بود...مثل اینکه استعداد داری...
از تعریفش خوشم اومد...حسخودمونی شدن پیدا کردم...بهترین وقت بود تا سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم...خم شد به سمت جلو و داشت برنامه ای که باز بود رو میبست که گفتم:
_شما تا الان به جز من چند تا شاگرد داشتین؟
لحظه ای توی همون حال متوقف شد...حس کردم سوال بدی پرسیدم...بعد از چند لحظه خیلی خشک در حالیکه کارش رو انجام میداد گفت:یک نفر...
ترسیدم که بپرسم اون یکی کی بوده...پسره ی خشک...آدم پیش تو باشه دچار دوگانگی میشه.یه بار خوبی یه بار آدم رو نصفه جون میکنی....از نیم رخ بهش زل زدم...چه مژه های زیبایی داشت...خدا توی آفرینش این پسر چی کم گذاشته بود؟چشم های مشکی با این مژه ها...صورت مردونه و خاص....حتی نگاه کردن بهش هم به آدم حس خوبی میداد....فقط یه مشکل داشت اونم اخلاقش بود....گوشیم زنگ خورد...یادم رفته بود بزارمش روی سایلنت...شهاب مکثی کرد ولی دوباره مشغول کارش شد...سریع گوشی رو درآوردم و به شماره نگاه کردم..خارج از کشور بود...احتمال میدادم بابا باشه...از جام بلند شدم و گفتم:ببخشید
شهاب سری تکون داد...زورش میومد حرف بزنه..از صندلی ها فاصله گرفتم و آخر کلاس ایستادم و جواب دادم:
_بله؟
_الو..هلیا...
صدا قطع و وصل میشد و خش خش داشت...مجبور شدم بلندتر حرف بزنم:بله بفرمایین...
_هلیا منم شروین...
قطع و وصلش خوب شد ولی هنوز خش خش داشت...نفسمو با حرص دادم بیرون...
_سلام شروین....خوبی؟
چند ثانیه طول میکشید تا صدام به اون برسه...
_مرسی.تو خوبی؟
_آره خوبم.بابا و عمو و زن عمو چطورن؟
_اونا هم خوبن....
سکوت طولانی شد...بعد از چند لحظه صداش اومد:دلم برات تنگ شده هلیا...اینجا که اومدم بیشتر نبودت رو احساس میکنم....
حاضر بودم اون لحظه فحش بشنوم ولی اینا رو نه...نمیخواستم جلوی شهاب زیاد حرف بزنم.برای همین بدون توجه به حرفای شروین
گفتم:الو...الو...شروین..صدا خوب نمیاد...من الان جایی کار دارم...وقتی برگشتی همدیگه رو میبینیم......به بقیه حتماسلام برسون...خداحافظ...
دیگه نزاشتم اون خداحافظی کنه...با این حرفای آخر اگه دوباره زنگ میزد واقعا به سلامت غرورش شک میکردم..چشمام رو چند لحظه از حرص بستم...آخه الان وقت زنگ زدن بود؟برگشتم دوباره سرجام نشستم..شهاب خیلی بیخیال بود...تا آخر ساعت فشرده همه چیز رو بهم یاد داد و در آخر گفت دیگه احتیاجی به جلسه ی سوم نیست...یعنی با این حرفش انقدر که توی ذوقم خورد دلم میخواست کل اون کلاس رو روی سرش خراب کنم.ولی این حرکات از من بعید بود...برای همین با خونسردی و انگار که نه انگار چیزی شده خوشحال تایید کردم....


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 204
  • بازدید ماه : 204
  • بازدید سال : 14,622
  • بازدید کلی : 371,360
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس