loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 628 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)
صداي زنگ تلفن قلب محمد را لرزاند. او فهميد كجا بايد دنبال فرشته بگردد. تلفن از كلانتري چالوس بود و از بستگان فرشته مي خواست كه براي تشخيص هويت به آنجا بروند.
گوشي در دستان محمد خشك شد. او معني حرف افسر نگهبان را به خوبي فهميد. اما نمي توانست آن را باور كند. لحظه اي بعد به خود آمد و متوجه سه جفت چشم شد كه با نگراني به او دوخته شده بود.
محمد پس از گذاشتن گوشي تلفن قصد حركت كرد.
مهتاب پرسيد: "كي بود؟ چي ميگفت؟ "
محمد راست و دروغي به هم بافت تا نرگس كه مانند مرده اي رنگ به رو نداشت حالش بيش از اين بد نشود. هنگامي كه مي خواست از اتاق خارج شود به مادرش اشاره كرد به دنبال او برود.
مهتاب سراسيمه و با پاي برهنه به دنبال محمد به حياط آمد. محمد دست او را گرفت و گفت : "مواظب نرگس باش."
"محمد چي شده؟ فرشته طوريش شده؟"
"مادر فقط دعا كن اون چيزي كه من شنيدم درست نباشه."
"حرف بزن، بگو چي شده."
محبوبه به سمت آن دو مي آمد كه مادر با ناراحتي به او اشاره كرد پيش نرگس بماند.
محمد به مادرش نگاه كرد و در يك لحظه چشمانش پر از اشك شدند.
"من بياد به چالوس بروم، براي تشخيص هويت، يعني اينكه ما فرشته را از دست داده ايم!"
مادر بر سر زد و همانجا جلوي پاي محمد نشست. محمد خم شد، بازوي او را گرفت و او را از زمين بلند كرد و گفت: "زن دايي به شما بيش از هر كس احتياج دارد، به خاطر دايي و فرشته و هر كس او را دوست داريد سعي كنيد مثل هميشه قوي باشيد." و صبر نكرد تا چيزي بشنود و به طرف در حياط رفت.
"محمد صبر كن من هم با تو بيايم."
"وجود شما انجا لازم تر است. من با شما تماس مي گيرم خداحافظ."
چند ساعت بعد محمد در پاسگاه بود و به برگه1ي كه در دست افسر نگهبان بود خيره شده بود.
محمد هيچ نشنيد و هيچ نفهميد به جز اينكه فرشته پر كشيده و رفته است.
او حتي بغض نكرده بود و با چشماني بي روح فقط نگاه مي كرد.
وسايلي كه از فرشته مانده بود، يعني كيف دستي اش را به او نشان دادند و همان كافي بود كه محمد متوجه شود مرگ او يك كابوس نيست.
پس از تشخيص هويت اوليه وسايل او به همراه پرونده اش به پزشكي قانوني عودت داده شد تا در آنجا هويت او توسط اقوام درجه يك تشخيص داده شود. محمد نمي توانست اين كار را بكند زيرا بدون مجوز از مراجع قانوني او اجازه چنين كاري نداشت. محمد با مادرش تماس گرفت و جريان را گفت. مهتاب سفارش نرگس را به محبوبه كرد و با خودرواي كرايه اي به سمت چالوس حركت كرد.
محمد پشت در منتظر مادرش بود. او احتياجي به دانستن چيزي نداشت. مي دانست كه هر چيزي را كه مي خواهد بداند مي تواند از قلبش بپرسد.
هنگامي كه مهتاب از در خارج شد رنگش چون گچ سفيد و حالش به شدت بد بود. محمد او را به داخل يكي از اتاق ها برد تا كمي آرام گيرد و خود به دنبال كارهاي او رفت. زماني كه پزشك از او پرسيد او چه نسبتي با متوفي دارد، محمد گفت:"ديگر هيچ، ولي قرار بو همسرم باشد."
پزشك سرش را تكان داد و زماني كه فهميد او دوره پزشكي را مي گذراند به او اجازه داد تا براي مدت خيلي كوتاهي جسد را ببيند. محمد طوري چشمانش را به جسد بي جان دوخته بود كه گويي با نگاه مي خواهد تمام جان خود را به جسد فرشته تزريق كند. پزشك دستش را روي بازوي او گذاشت تا او را از گيجي بيرون بياورد محمد بدون هيچ واكنشي قدمي به سمت تخت برداشت. پزشك نخواست آخرين ديدار را از او دريغ كند. با اينكه سن و سالي از او گذشته بود ولي در همان لحظه اول ديدن محمد فهميد كه رابطه اي محكم تر از قوم و خويشي در بين است. محمد با بستن چشمانش نتوانتست جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد. آرام پارچه سفيد پس رفته از صورت بي روح فرشته را بلند كرد و آن را روي چهره معصوم و به خواب مرگ رفته فرشته كشيد. احساس مي كرد تمام غم هاي عالم از دريچه باز قلبش داخل شده و براي هميشه همان جا ماندگار شده است. سنگيني كوهي را روي دوشش حس مي كرد. آهسته عقب عقب به طرف در رفت، گويي مي ترسيد خواب آرام او را به هم بزند. آنچه را مي ديد نمي توانست باور كند. دوست داشت اين حقيقت فقط كابوسي ترسناك باشد چون باور داشت هر چقدر طول بكشد عاقبت از خواب بيدار مي شود اما هميشه روزگار به آن صورتي كه انسان متوقع است پيش نمي رود. پيش از خارج شدن از در برگشت دوباره نگاهي به فرشته انداخت. چشمان زيباي او را به ياد آورد كه اكنون زير ابروان كماني و بلندش و پلك هاي زيبايش پنهان بود. اگر صورت سفيدش كمي كبود نبود محمد باور مي داشت كه او همان لحظه چشمانش را باز مي كند و با صداي زيبايي او را صدا مي كند و به او مي گويد اين كار به خاطر تنبيه او بوده و او مي خواسته با او شوخي كرده باشد تا قدرش را بداند.
محمد دندانهايش را به هم فشرد. به نظر او فرشته به جاي تخت سفيد و سياه پزشكي قانوني بايد در بستر قو آرميده بود.
محمد فراموش كرده بود كه در چه موقعيتي قرار گرفته است. تمام مشاهداتش در حد كابوسي ترسناك و كشنده بود؛ اما حقيقت داشت.فرشته اي كه عشقش در تمام ياخته هاي قلب او جا گرفته بود با معصوميت آنجا خوابيده بود. او دستانش را مشت كرد. عصيان در رگهايش مي جوشيد، دلش مي خواست سر به كوه و بيابون بگذارد، دلش مي خواست هر جايي باشد به جز جايي كه قرار داشت. دوست داشت اشك بريزد، فرياد كند و حتي مشت به ديوار بكوبد. اما هيچ كار نكرد فقط مانند روحي سرگردان ايستاده بود. او بايستي خود را سر پا نگه دارد زيرا فرشته براي انجام آخرين كارهايش كسي را غير از او نداشت و محمد بايد يك تنه دنبال كار او را بگيرد و با غمي كه برايش به جا گذاشته بود كنار بيايد.
پزشك بازوي محمد را گرفت و با صدايي گرفته نخستين تسليت را به او گفت. محمد مانند انساني گنگ به او نگاه كرد و هيچ نگفت. پزشك با فشاري كه به بازوي محمد وارد كرده بود او را به طرف در كوچكي كه از آن خارج مي شدند هدايت كرد. او نيز چون كودكي مطيع به دنبال دكتر از در خارج شد.براي خودش نيز قابل باور نبود كه بايد واقعيت مرگ فرشته را بپذيرد.
اين مطمئن بود كه شادي و اميدش را براي هميشه در اتاق پزشك قانوني گذاشته و به جاي آن غمي به وسعت كوه قاف در قلبش جاي گرفته است.
در اتاق رئيس، پرونده به او تحويل داده شد. در آن پرونده گزارش مرگ او نوشته شده بود. براي تحويل گرفتن جسد مراحل قانوني بايد طي مي شد. محمد پرونده را باز كرد و نگاهي به آن انداخت. در پرونده زمان دقيق فوت شنبه ساعت پنج و نيم بهد از ظهر گزارش شده بود محمد پرونده را خواند. ناگهان احساس كرد نفسش در حال بند آمدن است. او چشمانش را تنگ كرد و گزارش آخر را بار ديگر خواند. فكر كرد اشتباه مي بيند اما كلمه ها به وضوح نوشته شده بودند.
قسمت آخر گزارش ضربه اي كاري به او زد. ضربه اي كه به نظر مي آمد هيچ وقت قابل ترميم نباشد. با ناباوري به دكتر نگاه كرد رنگش آنقدر پريده بود كه گويي در همان لحظه قالب تهي خواهد كرد به سختي و جويده جويده از ميان دندان هاي قفل شده اش گفت:" چ... چطو...ر...چنين... چيزي... امكان... دارد."
پزشك در طول مدت طبابت خود مشابه چنين صحنه هايي را بسيار ديده بود، اما با اين تفاوت كه كمتر نگاهي را مانند محمد ديده بود كه چنين درمانده و نا اميد به او دوخته شده باشد.
پزشك چيزي براي گفتن نداشت، او ترجيح مي داد محمد را تنها بگذارد تا اگر خواست بگريد و ملاحظه او را نكند. اما محمد اشكي نداشت تا بريزد. تنها اشك او همان قطره اي بود كه به هنگام ديدن فرشته از چشمش چكيد.
محمد به پرونده خيره شد.
علت مرگ فرشته شكستگي جمجمه بر اثر سقوط و همچنين خفگي در آب تشخيص داده شده بود. هيچ علامتي مبني بر درگيري در بدن او ديده نشده بود و احتمال قتل نمي رفت. در گزارش نوشته شده بود و احتمال قتل نمي رفت. در گزارش نوشته شده بود كه احتمال اينكه متوفي براي خودكشي به آن مكان رفته باشد زياد است، با اين توضيح كه پس از سقوط زنده بود و آبي كه در ريه هايش بوده نشان از آن دارد كه براي نجات خود تلاش زيادي كرده است.
اما چيزي كه به محمد ضربه آخر را زده بود اين قسمت بود كه متوفي باردار بوده و سن جنين بيش از دو ماه تشخيص داده شده بود.
پس از طي مراحل قانوني جسد به اقوامش تحويل داده شده و آنان طي مراسمي ساده اما خيلي غم انگيز فرشته را در نزديكي مزار پدرش به خاك سپردند.
مراسم سوم و هفتم فرشته نيز چون ختم پدرش در منزل عمه اش برگزار شد و بيشتر مهمانان آنان را همسايگان و دوستان تشكيل مي دادند.
محمد در تمام مدتي كه مراسم برقرار مي شد چون كوهي استوار ايستاده بود و تمام كار ها را به تنهايي انجام مي داد. البته كساني بودند كه به او كمك كنند از جمله كامران همسر مهشيد و عده ديگري از اقوام، اما محمد مي خواست تا جايي كه مي تواند دين خود را نسبت به فرشته ادا كند.
مهشيد و محبوبه به او كمك مي كردند و مرتب مي گريستند. دلشان خيلي براي محمد مي سوخت، نگاه مظلوم محمد كه هيچ اشكي در آن نبود بيشتر به دلشان آتش مي زد.
پس از مراسم هفتم محمد به مادر گفت كه مي خواهد چند روزي به مسافرت برود. مهتاب نگاهي به چهره خسته او انداخت و با اينكه از جانب او احساس نگراني مي گرد اما با رفتن او مخالفتي نكرد. محمد گفت مي خواهد چند روزي به مشهد برود و ممكن است سفرش بيش از ده روز به طول بيانجامد و خواست نگران نباشند. در آخر از اينكه آنان را در اين شرايط تنها مي گذاشت معذرت خواست.
هيچ كس با رفتن او مخالفتي نكرد زيرا همه مي دانستند در اين مدت چه رجري را متحمل شده است. به خوبي مي دانستند كه با قسمت كردن غم با اشك چشمانشان بار غمشان را سبك كرده اند اما همه شاهد بودند كه محمد حتي زماني كه فرشته را در آرامگاه ابدي اش جاي مي دادند قطره اي اشك نريخت و فقط نگاه كرد، نگاهي پر از غم اما خاموش.
مهتاب مي دانست پسرش احتياج به جايي دارد كه بار غمش را زمين بگذارد و اميدوار بود با اين سفر معنوي او بتواند خود را بازيابد.
محمد سوار بر مركب غم راهي سفر شد. او از درون ويران شده بود و مي رفت تا بر ويرانه هاي قلبش از صاحب كرامت مرهمي براي شفا طلب كند. به مقصد مشهد از خانواده خداحافظي كرد اما پيش از آن مي خواست بار ديگر دريايي را كه فرشته را از او گرفته بود از نزديك ببيند. با اينكه دريا با بي رحمي فرشته را از او جدا كرده بود اما محمد هنوز از آن متنفر نبود. زيرا رنگ آبي آن به رنگ چشمان زيباي فرشته بود. رنگي كه سال ها به آن دل بسته بود.
محمد نفهميد راه را چگونه طي كرده است، وقتي به خود آمد دريا را پيش رو ديد. با ديدن آن احساس كرد بغضي به بزرگي كوه البرز كه پشت سر گذاشته بود گلوليش را مي فشارد. با ديدن رنگ آبي دريا به ياد چشمان نيمه بسته فرشته روي تخت پزشك قانوني افتاد كه از پس مژگان مشكي و بلندش به او خيره شده بود.
او به جايي احتياج داشت تا با خود خلوت كند. جايي كه كسي او را نشناسد و پشت خم شده از شكست او را در عشق نبيند. محمد به جايي احتياج داشت تا فرياد كند و حرفي را بيرون بريزدكه قلبش را ويران كرده بود. او به كسي نگفته بود فرشته حامله بوده، فرشته به او وفادار نبود اما او مي خواست تا آخرين لحظه عمرش كسي نداند كه فرشته هنگام مرگ جنيني در بطن مي پرورانده است.
محمد نمي دانست براي فرشته چه اتفاقي افتاده، اما از اين مطمئن بود كه عامل مرگ فرشته اين بود كه نمي خواسته رازش فاش شود. اگر فرشته حقيقت را به او مي گفت او مي توانست سرپوشي بر آن بگذارد و فرزندي را كه در بطن او بود به خود نسبت دهد.
راه ساحل ديده مي شدو محمد پايش را روي پدال گاز فشرد. دريا هر لحظه نزديك تر مي شدو محمد با ديدن آن احساس مي كرد بغض راه تنفسش را بند آورده است اما ديگر با فشردن لبها در بين دندانهايش مانع از نچكيدن آن اشك ها نشد. محمد هنوز به مقصد نرسيده بود اما دو جوي روان از چشمان به خون نشسته اش به راه افتادند. قطره هاي اشك بي امان در ميان ريش هاي مشكي و انبوهش فرو مي رفت.
با رسيدن به ساحل توقف كرد. سرش را روي دستانش قرار داد كه فرمان خودرو را به سختي مي فشردند. از اينكه چون كودكي با صداي بلند بگريد ابايي نداشت.
او نام فرشته را فرياد كرد. صدايش زير سقف خودرو پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد. چند بار نام فرشته را بر زبان آورد و هر بار قلب خويش را پاره و مجروح ديد.
جاي پاهاي تو رو ماسه ها مونده حرم آفتاب زده جا پا تو سوزونده
موجاي خسته ميون گل نشستن از راه دور اومدن خسته ي خستن
هنوز باور ندارم رفتنتو دست خاك سرد سپردن تنتو
هنوز باور ندارم رفتنتو.
تن تو فداي بي رحمي دريا شد و رفت
تن من تشنه يك قطره آب ارزوني خاك شد و رفت
وسعت فاصلمون از اينجا تا عرش خداست
تن من تنها ترين تن هاي دنيا شد و رفت
هنوز باور ندارم رفتنتو.
مرغ هاي آبي با صد چاووش ميخوندن
تا ملائك با گلا روتو پوشوندن
سينه زن دسته دسته با تلاوت
نوحه سر دادن و بردنت رسوندن
اي از كف رفته كه بود اول پر گشودنت
نمي تونه دلم عادت كنه با نبودنت
من كه با اميد تو هنوز تو ساحل موندم
نمي شه باور من دست اجل ربودنت

هنوز باور ندارم رفتنتو دست خاك سرد سپردن تنتو
هنوز باور ندارم.
محمد از لحظه رسيدن به ساحل تا طلوع صبح فردا بدون چشم بر هم زدني به دريا نگاه كرد. صبح روز بعد پس از پرسه زدن آفتاب مسافرتش را به طرف مشهد آغاز كرد.
دو ماه پس از تصادف فرشاد و ده روز پس از مراسم چهلم فرشته، در ميان بهت و ناباوري منيژه و محمود و ساير اقوام كه فرشاد را از دست رفته مي دانستند علائم مغزي او كم كم به حالت طبيعي برگشت و از حالت كما بيرون آمد. اين خبر براي همه خبر خوشحال كننده اي بود. منيژه تصميم گرفت پس از سلامت كامل فرشاد او را براي اداي نذرش به مكه بفرستد. هنگامي كه فرشاد چشمانش را باز كرد محمود و منيژه و مهتاب و اردشير را ديد كه در اين مدت از تمام كار و زندگي شان افتاده بودند. آنان زار زار مي گريستند و همين موجب شد پزشك همه را از اتاق فرشاد اخراج كند. منيژه هنوز باور نمي كرد كه بار ديگر بتواند چشمان زيبا ي او را ببيند.
اما فرشاد پس از به هوش آمدن كسي را نمي شناخت. منيژه و محمود با نگراني به پزشك معالج او چشم دوخته بودند. او به آنان اطمينان داد كه اين مسئله پس از اين همه مدت كه مغز او در حال استراحت بوده طبيعي است. پزشك معتقد بود پس از مدتي مغز فعاليت طبيعي خود را آغاز كرده و او كم كم همه چيز را به ياد مي آورد.
پانزده روز پس از به هوش آمدن فرشاد آزمايشاتي از مغز و ساير اعضاي بدن او به عمل آمد و سلامتي او مورد تأييد تيم پزشكي قرار گرفت. فرشاد در ميان اقوامي كه براي ديدن او به انگلستان آمده بودند و او را مانند نگيني در ميان گرفته بودند از بيمارستان خارج شد.
فرشاد سلامتي اش را به دست آورد اما هيچ كس نفهميد چگونه از مرگ فرشته اطلاع پيدا كرد. شايد او به منزل محمد رفته بود و وقتي متوجه شد منزل را فروخته اند از همسايه ها پرس و جو كرده بود و آنها به او گفته بودند كه مهتاب پس از مرگ برادر زاده اش منزلش را فروخته و به جاي ديگر كوچ كرده است. شايد هم از طريق ترانه فهميد كه فرشته ديگر در اين دنياي خاكي وجود ندارد اما به هر ترتيب عاقبت از مرگ فرشته مطلع شد.
فرشاد پس از اطمينان از مرگ فرشته همان شب در اتاقش با قطع رگ دستش اقدام به خود كشي كرد. اما خوشبختانه زود به داد او رسيدند و او را به بيمارستان منتقل كردند.
مدتي در بيمارستان تحت مراقبت شديد بود و پس از به دست آوردن سلامتي اش مرخص شد اما همه به خوبي مي دانستند او ديگر آن فرشادي كه مي شناختند نيست. او تبديل به انساني ديگر شده بود. بنيه قوي او پس از دوبار تحمل بيماري و بستري شدن در بيمارستان رو به تحليل نهاده بود و از او موجودي عصبي و پرخاشگر ساخته بود. پس از بلايي كه بر سر خودش آورده بود ديگر كسي روي حرف او حرفي نمي زد. اخلاق او روز به روز بدتر و غير قابل تحمل تر مي شد.
درسش را كه فقط يك سال به پايان آن باقي مانده بود نيمه كاره رها كرد و در نهايت انساني شده بود بي هدف كه هيچ چيز او را راضي نمي كرد. فرشاد به پوچي رسيده بود و مرتب به يك چيز فكر مي كرد، مرگ!
اوايل مرتب يك روزه به شمال مي رفتو باز مي گشت. اما كم كم دست از اين كار كشيد گويي به اين نتيجه رسيده بود كه ديگر فرشته را پيدا نخواهد كرد. از آن پس خود را در اتاقش حبس كرد و هيچ كس را هم به خلوتش راه نمي داد.
محمود نگران فرشاد بود و مي ترسيد بار ديگر دست به خود كشي بزند. فرشاد از هيچ كس حرف شنوي نداشت به جز منوچهر، براي همين بود كه محمود دست به دامن برادرش شد.
منوچهر براي نخستين بار پس از گذشت بيست و پنج سال به منزل محمود پا گذاشت تا فرشاد را ببيند و با او صحبت كند. با آمدن منوچهر، منيژه خود را در اتاقش حبس كرد. محمود پس از رفتن منوچهر به ديدن همسرش رفت و او را ديد كه از سردرد مي نالد. مي دانست علت سردرد منيژه چيست اما نمي توانست براي او كاري انجام دهد فقط با كشيدن آهي از اتاق خارج شد.
منيژه از وقتي كه فرشاد را خون آلود روي تختش پيدا كرده بودندو فهميدند خود كشي كرده، دچار حمله هاي عصبي مي شد. هرگاه فرشاد در اتاق را به روي ديگران مي بست شدت اين حمله ها بيشتر مي شد. او با ترس و دلهره پشت در اتاق او مي نشست و به او التماس مي كرد كه در را باز كند. هر بار فرشته با فرياد از او مي خواست كه راحتش بگذارد.
منوچهر با فرشاد صحبت كرده بود تا كمي عاقلانه تر فكر كند. فرشاد چون او را خيلي دوست داشت به او قول داده بود كه ديگر به خود كشي فكر نكند. پس از رفتن منوچهر رفتار فرشاد تا حدودي فرق كرد و كمي آرام تر شد اما پس از مدتي دوباره رو به آزار اطرافيانش آورد با اين تفاوت كه ديگر به كشتن خودش فكر نمي كرد. او مرگ يكباره را براي خود كم مي ديد و تصميم گرفته بود تا خودش را به تدريج از بين ببرد. از آن پس به مصرف مواد مخدر رو آورد تا شايد با اين كار از خودش، از خانواده اش و از تمام كساني كه فكر مي كرد باعث جدايي او و فرشته شده اند انتقام بگيرد.
اعتياد فرشاد روز به روز بيشتر مي شد. از آن جوان قوي و ورزشكار چيزي نمانده بود جز پوستي بر استخوان و اخلاقي كه تحمل او را براي خانواده اش مشكل مي كرد.
محمود و منيژه اميدوار بودند كه با گذشت زمان فرشاد بتواند حادثه تلخ مرگ فرشته را بپذيرد. اما با روشي كه فرشاد در پيش گرفته بود اين امر بعيد به نظر مي رسيد.
آخر وقت بود و كسي در مطب نبود. بيمار آخر ويزيت شده و در حال خارج بود. منشي دكتر در حال جمع آوري وسايل روي ميز بود كه صداي زنگ تلفن او را به سمت آن كشاند. به خوبي مي دانست چه كسي پشت خط مي باشد. با تصور شنيدن صداي مادر دكتر لبخند زد و گوشي تلفن را برداشت.
"سلام خانم مهرنيا."
"سلام عزيزم. مثل اينكه خوب مي دوني مزاحم هر شب دكتر كيست."
"اختيار داريد، شما مراحم هستيد. چند لحظه گوشي." سپس تلفن را به اتاق دكتر وصل كرد. "آقاي دكتر مادرتون پشت خط هستند."
"بله. سلام."
"سلام محمد جان، چطوري مادر؟"
"اي خوبم، شما چطوريد؟"
"شكر خدا خوبم. محمد زنگ زدم بهت بگم اگه مي شه كمي زودتر بيا، مي خوام كمي با هم صحبت كنيم."
محمد با دو انگشت چشمانش را گرفت. او مي دانست اين كلام مادر چه معني مي دهد. اما او احساس مي كرد حوصله شنيدن اين صحبت ها را ندارد.
"راجع به چي؟"
"حالا تو بيا خونه، خيلي حرفا هست كه مي تونيم راجع به اون صحبت كنيم. محمد من از تو مي خوام كه كمي بيشتر فكر كني، منتظر جوابت هستم، دوست دارم كمي با هم حرف بزنيم، چون خيلي وقته كه با هم درد و دل نكرديم."
" مادر خودت مي دوني كه من امشب كشيك دارم. فردا صبح هم كه بايد سر كلاس برم، بعد از ظهرم كه تا نه و نيم شب مطب هستم. نمي دونم كي وقت پيدا مي كنم."
"محمد...."
از طرز بيان مادر متوجه شد كه از او رنجيده است.
"باشه، باشه ناراحت نشو يه كارش مي كنم فردا صبح خوبه؟"
"مگه نمي گي كلاس داري؟"
"راستش رو بخواي نه، ميام خونه."
"خوب پس من منتظرتم. خداحافظ."
گوشي در دست محمد بود و او به جايي خيره شده بود. نفس عميقي كشيد و گوشي تلفن را سر جايش گذاشت.
منشي با تقه اي به در داخل شد.
" آقاي دكتر اگر اجازه بدهيد من مرخص مي شوم."
"بله بفرماييد"
صداي در مطب به محمد فهماند كه تنها شده است. همانطور كه نشسته بود با پايش به صندلي فشاري آورد تا جاي بيشتري در پشت ميز باز شود آن گاه به صندلي تكيه داد و به حالت نيمه خوابيده در آمد. او خيلي خسته بود و احتياج به استراحت داشت. دستانش را دراز كرد و كش و قوسي به بدنش داد و بعد آن ها را زير سرش قلاب كرد و به فكر فرو رفت.
دو هفته ديگر عروسي محبوبه بود اما او خسته تر از آن بود كه براي راست و ريس كردن كارها كمك مادر باشد. هر چند مهتاب از او توقع كمك نداشت، زيرا مي دانست وقت پسرش به حدي پر است كه جايي براي كترهاي ديگر نمي ماند. اما محمد خودش به خوبي مي دانست كه اينطور نيست و او مي تواند بيشتر از اين وقت داشته باشد و تمام اين ها جز بهانه اي براي فرار از قبول مسئوليت نيست.
با وجودي كه محمد اين را مي دانست اما كاري نمي كرد او از اين وضعيت راضي نبود و دلش به حال مادرش مي سوخت. مادر هميشه بار مسئوليت را به تنهايي به دوش كشيده بود و براي سعادت آنان خيلي تلاش كرده بود و حال اين محمد بود كه مي بايست با قبول مسئوليت زندگي كمي از بار او را سبكتر كند. احساس ناراحتي و عذاب وجدان مي كرد. او مادرش را بيش از هر كس ديگر در دنيا دوست داشت و دانسته موجبات دلگيري او را فراهم مي كرد. اما نمي توانست به اين خواسته مادرش پاسخ مثبت دهد، او هنوز درگير موضوع سه سال پيش بود و هنوز نتوانسته بود فرشته را فراموش كند.
در تمام اين سه سال لحظه لحظه وجودش پر از نفرت بود، نفرت از زندگي، نفرت از عشق، نفرت از ازدواج و نفرت از مردي كه فرشته را از او گرفته بود. تا يك سال پيش اين نفرت آنقدر عميق بود كه ا جازه نمي داد او به چيز هاي ديگري بينديشد. اما مدتي بود كه ديگر به اين مسئله فكر نمي كرد. اما تلفن مادر و حرف هاي او سبب شد تا خاطرات گذشته در او زنده شود.
فكر محمد به يك سال پيش برگشت. به زماني كه نرگس آهنگ رفتن پيش خواهرش را و زندگي كردن با او را كرد. پس از رفتن او محمد در ميان چيز هايي كه نبرده بود چشمش به پاكتي افتاد كه خود از پزشك قانوني تحويل گرفته بود و آن شامل وسايلي بود كه از فرشته به جا مانده بود. در پاكت هنوز بسته بود و معلوم بود كسي هنوز آن را باز نكرده است. محمد پاكت را به اتاقش برد تا آن را به عنوان تنها يادگاري باقي مانده از او نگاه دارد. وقتي در پاكت را باز كرد از ديدن محتويات آن خشكش زد. درون پاكت دفتر خاطرات او و دو انگشتر كه يكي به حلقه ازدواج شبيه بود، همچنين يك دفترچه حساب پس انداز به نام فرشته با دو ميليون تومان موجودي به تاريخ شهريور ماه قرار داشت.
ديدن وسايل باقي مانده از او و همچنين گزارش پزشك قانوني كه او را هنگام مرگ حامله نشان مي داد تنها يك چيز را در ذهن محمد تداعي كرد و آن اينكه فرشته مورد سو استفاده قرار نگرفته بود بلكه مسئله پيچيده تر از آن بود كه او فكر مي كرد.
بيشترين چيزي كه محمد را به فكر فرو برد اين بود كه دفترچه بانك را چه كسي براي او باز كرده؟ مي دانست امكان نداشت فرشته خودش اين كار را كرده باشد، زيرا اين پول مبلغ كمي نبود كه دختري به سن او بتواند آن را پس انداز كند. همچنين آن دو انگشتر را كه او هيچ گاه آنها را به دست فرشته نديده بود را چه كسي براي او خريده بود. اين موضوع مدت ها فكر محمد را مشغول كرده بود و مي دانست كه نمي تواند در مورد آن با كسي صحبت كند. زيرا همه خانواده، حتي مادرش پذيرفته بودند كه قسمت فرشته اين بوده كه زود از دنيا برود. اما محمد نمي توانست اينطور فكر كند زيرا او از خيلي چيز ها خبر داشت كه آنان بي اطلاع بودند. تا اينكه شبي در اتاقش مشغول خواندن دفتر خاطرات فرشته شد. در دفتر او چيزي كه بخواهد معني خاصي داشته باشد وجود نداشت. بيشتر شامل متن هايي بود كه فرشته در وصف طبيعت، بهار، درخت، اشك و اين جور چيز ها نوشته شده بود و نشان مي داد كه فرشته چه طبع حساس و لطيفي داشته است. فقط در صفحه آخر دفتر نوشته بود:
كنار پل رويايي به سراغم آمد كه فكر ميكنم خيلي شيرين بود.
آنقدر شيرين كه بدون اينكه متوجه شوم به زمين خوردم و كوزه ام
شكست. مچ پايم آسيب ديد. سرپايي خوشگلم كه پدر براي امروز تولدم
خريده بود گم شد. با اين حال نمي دانم چرا ناراحت نيستم، حتي مچ
پايم هم درد نمي كند. شايد هم هنوز در رؤيا به سر مي برم. آخه خيلي
شيرين بود.
محمد نمي دانست منظور فرشته از رؤيا چه چيز مي تواند باشد. دفترچه را خوانده بود بدون اينكه از چيزي سر در بياورد همانطور به آن خيره مانده بود، در فكر بود كه چشمش به ورق كاغذي افتاد كه لاي آن بود. هنگامي كه تاي كاغذ را باز كرد از ديدن چيزي كه مي ديد قلبش كم مانده بود از حركت بايستد. او متني را ديد كه خط آن برايش خيلي آشنا بود و اين خط بارها و بارها براي او مطلب نوشته بود. محمد چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند كرد و گفت: "خداي من، دست خط فرشاد ميان دفتر فرشته چه مي كند." بدن محمد مي لرزيد. لرزش او از خشم نبود، از سرما هم نمي لرزيد، اما مانند بيماري كه به تشنج گرفتار شده بود بدنش مي لرزيد مغزش به خوبي كار مي كرد و چشمش به خوبي مي ديد. بار ديگر به نوشته روي كاغد نگاه كرد. نوشته شده بود:
قصه اينجوري شروع شد...
كه توي بي قراري من تو رسيدي، منو ديدي، مثل خورشيد تو تابيدي به تن
مرده عشقم، تو دميدي، منو ديدي.

قصه اينجوري شروع شد...

اون سوار خسته راهي كه كشيدي، تا در كوچه احساس و پريدي، منو ديدي، منو ديدي.

قصه اينجوري شروع شد...

قصه عشق من و تو، قصه ي پاييز و برگه، قصه ي كوج و تگرگه، قصه ي جنگل و رازه، قصه ي درد و نيازه، قصه ي درد و نيازه.

قصه اينجوري شروع شد...

حالا من موندم و احساس، كه يك دنياست، آخر عشق من و تو يك معماست، غصه ما رو نخور، صبح غزل خون ديگه پيداست، ديگه پيداست.

چشمان محمد به نوشته دوخته شده بود. با وجود هوشياري مانند انسان گنگ به دنبال رابطه اين متن و فرشته و فرشاد مي گشت كه چشمش به شماره تلفن فرشاد افتاد. نه ديگر اشتباه نمي كرد، اين شماره تلفن او بود. با اينكه حدود يك سال مي شد كه از اين شماره استفاده نكرده بود اما هنوز آن را فراموش نكرده بود.

محمد مثل كسي كه تازه از خواب بيدار شده باشد كم كم پي به اوضاع برد و خيلي چيز ها برايش معني دار شد. او تازه به رفتار عجيب فرشاد در ختم دايي اش پي مي برد و تازه فهميد فرشادي كه اگر او را از در مي راند از پنجره وارد مي شد چرا بي خبر غيبش زد و هر بار كه مي خواست با او تماس بگيرد مي گفتند نيست.

دست و پاي محمد بي حس شده بود. چيزي مثل پتك بر سرش مي كوفت: پس فرزندي كه در بطن فرشته بود از آن بهترين دوست من فرشاد بود.

مجمد از درون مي سوخت. زيرا فرشته تنها زن دوست داشتني زندگيش بود و فرشاد بهترين دوست دوران زندگي اش به شمار مي رفت. اما حالا چي؟

مي دانست براي انجام هر كاري دير شده است. او حتي اگر فرشاد را مي كشت اتفاقي نمي افتاد جز اينكه راز فرشته از پرده بيرون مي افتاد. محمد با تمام وجود اين را نمي خواست.

مدت ها گذشت تا محمد به اين نتيجه رسيد كه بايد بسوزد و اين راز را تا آخر عمر با خود حفظ كند.

نفس عميقي كشيد و سعي كرد خود را از فكر گذشته بيرون بكشد. به مادرش فكر كرد. اينكه از او خواسته تا در مورد كتايون خواهر كامران بيشتر فكر كند، محمد در اين فكر بود كه چطور دوباره از زير بار خواهش او شانه خالي كند.

مهتاب هر بار كه فرصتي پيش مي آمد از محمد مي خواست با اين ازدواج سر و ساماني به زندگي اش بدهد. اما محمد گويي نيازي به اين كار نمي ديد. او ديگر قيد ازدواج را زده بود و تصميم گرفته بود هرگز ازدواج نكند اما مگر به گوش مهتاب فرو مي رفت. هيچ وقت در مورد چيزي اينقدر پا فشاري نكرده بود. گويي عزمش را جزم كرده بود تا زندگي محمد را مانند دو دخترش سر وسامان دهد.

مشهيد هنوز در شيراز زندگي مي كرد و پس از پنج سال زندگي مشترك به تازگي فرزتدي در راه داشت. محبوبه نيز پس از يك سال كه با حميد نامزد بود در شرف ازدواج بود. مانده بود محمد كه با وجود گرفتن مدرك پزشكي و داشتن مطب هنوز از زير بار ازدواج شانه خالي مي كرد. مهتاب به خوبي مي دانست او هنوز فرشته را فراموش نكرده و شايد پس از او كسي را لايق همسري خود نمي داند. اما اگر دست روي دست مي گذاشت و محمد را سر و سامان نمي داد حسرت ديدن فرزند او را به گور مي برد.

محمد اين را مي دانست اما احساس مي كرد از هيچ دختري خوشش نمي آيد. او هنوز كسي را نيافته بود كه عشقش با فرشته برابري كند. حالا مادر پايش را در يك كفش مرده بود كه كتايون را براي او به همسري بگيرد.

محمد نمي توانست از كتايون ايراد بگيرد. او هم زيبا بود هم خانواده خوبي داشت، هر چند كه برخوردي با او نداشت اما مهشيد از اخلاق او خيلي تعريف مي كرد، با اين حال محمد يك چيز را در وجود خودش پيدا نمي كرد و آن احساسي بود كه بايد نسبت به او داشته باشد.

محمد به ساعتش نگاه كرد و از جا برخاست و كيفش را برداشت. پس از قفل كردن در به طرف بيمارستان راه افتاد.

كمتر از ده روز به عروسي محبوبه باقي مانده بود و مهتاب با وجودي كه سرش خيلي اما در هر فرصتي براي مجاب كردن محمد براي ازدواج استفاده مي كرد. دليل آن به خوبي معلوم بود زيرا قرار بود مشهيد از شيراز به تهران بيايد و كتايون او را همراهي كند. مهتاب اميدوار بود محمد با پيشنهاد او موافقت كند؛ در حقيقت آرزويي جز اين نداشت.

محمود گوشي تلفن را گذاشت و به طرف اتاق همسرش راه افتاد پشت در اتاق ايستاد و گفت" عزيزم بيداري؟" و به آرامي در را باز كرد.

وقتي به اتاق داخل شد منيژه را ديد كه روي تخت نيم خيز شده و در حال برداشتن قرص مسكني از جعبه داروهايش مي باشد. محمود فهميد باز منيژه دچار سردرد شده است. به آرامي ليوان آب را از روي ميز برداشت و آن را به دست منيژه داد، اما او تشكر نكرد. محمود به اخلاق او آشنا بود و مي دانست در اين مواقع چندان از خود بي خود مي شود كه نمي شود از او انتظار چيزي داشت.

محمود كنار تخت نشست و با مهرباني به او نگاه كرد. هر چند كه رابطه او با همسرش هيچ گاه آنطور كه بايد صميمي نبود اما محمود او را دوست داشت و احترام زيادي برايش قائل بود.

منيژه پس از بلعيدن قرص هايش با نگاهي نه چندان دوستانه رو به محمود كرد و گفت: "كاري داشتي؟"

"نه عزيزم، آمدم سري بهت بزنم."

"خب، حالا تنهام بزار مي خوام استراحت كنم."

محمود لبخندي زد و از كنار تخت او برخاست. هنوز چند قدمي به در فاصله داشت كه صداي منيژه او را از حركت بازداشت.

"كي بود تلفن كرد؟"

محمود نگاهي به او انداخت كه دستش را روي سرش گذاشته و چشمانش را بسته بود. دراين فكر بود كه آيا موضوعي را كه به خاطر گفتنش مزاحم او شده بود بگوييد يا نه.

"منوچهر از شيراز زنگ زد."

با وجودي كه چشمان منيژه بسته بود اما محمود مي توانست فكر او را بخواند. محمود به خوبي مي دانست منيژه هنوز او را فراموش نكرده و اين را از مكث منيژه فهميد. اما محمود حساسيتي به اين موضوع نداشت.

"خوب؟"

محمود فهميد منيژه مي خواهد بداند چه صحبت هايي بين او و منوچهر رد و بدل شده چون سابقه نداشت منوچهر به منزل آن ها زنگ بزند. هرگاه كه با محمود كار داشت با شركت او تماس مي گرفت.

محمود كنار تخت او نشست و زمينه را براي صحبت مناسب ديد.

"منوچهر زنگ زده بود تا بگويد كه قرار است هفته ديگر براي ديدن فرزانه و كاوه به فرانسه برود."

منيژه به او نگاه كرد. نگاهش سرد بود اما محمود چشمان او را مي پرستيد.

"خب اين چه ربطي به تو داره، قراره تو هم بري؟"

"نه، اما منوچهر براي شش ماه اقامت گرفته به خاطر همين زنگ زده بود كه بگويد اگر اشكالي ندارد غزل را به تهران بفرستد."

ابرو هاي منيژه بالا رفت. "غزل!؟ مگر او را نمي برد؟"

محمود سرش را تكان داد. "غزل بايد در امتحان كنكور شركت كند. بنابراين منوچهر صلاح نديده كه او تنها بماند."

منيژه به فكر فرو رفت. صداي محمود او را به خود آورد.

"از نظر تو اشكالي ندارد؟"

منيژه به او نگاه كرد و با بي اعتنايي گفت : "مثل اينكه اين جا خونه تو هم هست، فكر نمي كنم بخواهد روي سر من پا بگذارد."

با اينكه لحن منيژه زياد دوستانه نبود اما محمود فهميد او مخالفتي با آمدن غزل ندارد. محمود دستش را دراز كرد و با پشت دست صورت او را نوازش كرد. منيژه با اخم صورتش را چرخاند و در همان حال گفت: "محمود تنهام بذار، ميخوام بخوابم."

محمود به خوبي مي دانست با وجود محبتي كه به او ابراز ميكند هيچ گاه نتوانسته در قلب او جايي براي خود باز كند.

با رفتن محمود منيژه چشمانش را بست تا استراحت كند اما در سرش غوغايي بود بطوري كه سر دردش را فراموش كرد. او به منوچهر فكر مي كرد كه هنوز مثل سايه در قلبش جا داشت. با فكر كردن به منوچهر به ياد روزهايي افتاد كه منوچهر را جلوي دبيرستان ديده بود. آن سال نخستين سالي بود كه با مهتاب دوست شده بود. هنوز با خانواده شان آشنا نشده بود و نمي دانست مهتاب دو برادر بزرگتر از خود دارد. وقتي همراه مهتاب از دبيرستان بيرون آمد با منوچهر آشنا شد. مهتاب از او خواست كه اجازه بدهد تا او را به منزل برسانند. با اينكه هميشه با راننده شخصي شان آمد و شد مي كرد اما آن روز اجازه داد منوچهر او را به منزل برساند. از همان روز فهميد كه دلش را به برادر مهتاب باخته است.

به خاطر همين روابطش را با مهتاب بيشتر كرد بعد از آن فهميد كه او يك برادر ديگر به نام محمود دارد كه از منوچهر بزرگتر است.

او و مهتاب در زمان كمي از صميمي ترين دوستان هم به شمار مي رفتند، اما مهتاب با يكي ديگر از همكلاسهايش دوستي صميمانه اي داشت، آن دختر كه نامش غزاله بود دختر زيبايي بود. غزاله از بهترين و درسخوان ترين شاگردان دبيرستان به شمار مي رفت و به مهتاب در درسهايش كمك زيادي مي كرد مهتاب او را خيلي دوست داشت و تلاش مهتاب براي قطع كردن دوستي آن دو بي نتيجه بود. غزاله دختري از خانواده متوسط بود و مانند او و مهتاب خانواده سر شناسي نداشت و منيژه فكر نمي كرد با آن سر و وضع ساده بتواند روزي با او رقابت كند.

اما روزي كه از مهتاب شنيد منوچهر به زودي به خواستگاري غزاله خواهد رفت فهميد كه تلاش او براي به دست آوردن منوچهر نتيجه اي نداده است. منيژه با اشك هايي كه بي وقفه از ديدگانش جاري بود فهميد ديگر نمي تواند براي به دست آوردن او اميدي داشته باشد. از طرفي او خبر نداشت محمود در اين مدت عاشق و شيفته او شده و زماني اين موضوع را فهميد كه محمود به همراه خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان آمدند.

منيژه از اين ازدواج ناراضي بود اما چيزي كه باعث پذيرفتن آن شد همان ديدن منوچهر و نزديك بودن به او بود.

ازدواج او و محمود زودتر از غزاله و منوچهر صورت گرفت چون منوچهر هنوز در حال تحصيل بود و هم مرگ نا بهنگام مادر غزاله ازدواج آن دو را يك سال به تأخير انداخت. تا زماني كه منوچهر ازدواج نكرده بود منيژه مي توانست او را ببيند.

منوچهر توجه منيژه نسبت به خود به حساب محبت و گرم خويي او مي گذاشت و او نيز سعي مي كرد محبت هاي او را به نحوي تلافي كند.

اين برنامه وقتي از حد گذشت كه منيژه علني به منوچهر اظهار علاقه كرد و آن زماني بود كه محمود جاي پدرش را در شركت گرفته بود و براي انجام معاملاتي به خارج از كشور رفته بود. منيژه طبق معمول با وجود اين كه خود صاحب زندگي و خانه مجزا بود براي اينكه تنها نباشد به منزل پدر محمود رفته بود.

آن روز هوا ابري بود منيژه دچار تهوع و استفراغ شديدي شده بود و به نحوي كه مادر محمود فكر كرد او دچار مسموميت شده است. سراسيمه خود را به اتاق منوچهر رساند و از او خواست منيژه را به دكتر برساند.

منوچهر با وجودي كه فرداي آن روز امتحان داشت او را به درمانگاه رساند. پزشك پس از معاينات و پرسشهاي گوناگون براي اطمينان آزمايشي براي او نوشت.
صبح روز بعد باز منوچهر او را به آزمايشگاه برد و پس از رساندن ام به منزل به دانشگاه رفت. بعد از ظهر همان روز به همراه منيژه براي گرفتن جواب آزمايش به آزمايشگاه رفتند. و برگه را پيش دكتر بردند.
پزشك پس از ديدن برگه آزمايش رو به منوچهر كرد و گفت: "آقا به شما تبريك مي گويم، شما به زودي پدر خواهيد شدو بايد خيلي از همسرتان مراقبت كنيد." و رو كرد به منيژه كه حيران به او چشم دوخته بود و گفت: "خانم شما هم بايد مراقب خودتان باشيد."
منوچهر آنقدر حيرت كرده بود كه فراموش كرد به دكتر بگويد او همسر منيژه نيست. منيژه كه از اين خبر زياد خوشحال نشده بود با چشمهايي كه از اشك لبريز شده بودند به منوچهر نگاه كرد كه با خوشحالي به او مي نگريست. در دل آرزو كرد اي كاش فرزند از آن او بود.
وقتي از در مطب بيرون آمدند منوچهر بسيار سر حال و خوشحال بود و مرتب با منيژه شوخي مي كرد، اما او خيلي افسرده و ناراحت بود. در اين فكر بود كه با وجود فرزندي كه در بطن دارد از منوچهر فرسنگها دور مي شود و اين احساس آنقدر شديد بود كه وقتي منوچهر ظرف بستني را با لبخند به طرف منيژه گرفت او با گريه راز چند ساله اش را آشكار كرد و هر چه در دلش بود به منوچهر ابراز كرد.
منوچهر تا چند لحظه حتي نمي توانست پلك بزند. پس از مدتي كه به خودش آمد به منيژه كه به هق هق افتاده بود نگاه كرد. او باورش نمي شد زني كه هم اينك به عنوان همسر برادرش در كنارش نشسته و مي گريد به به شدت دلباخته اوست.
منوچهر احساس گناه و قصور شديدي مي كرد و در حالي كه تمام خوشي هاي چند لحظه پيش از ذهنش پاك شده بود سرش را زير انداخت و به طرف خودرواش رفت.
آن دو بدون هيچ صحبتي به منزل برگشتند و فرداي آن روز منوچهر به بهانه جبران عقب ماندگيهاي درسي اش خود را به خوابگاه منتقل كرد و پس از يك ماه نيز خود را شيراز انتقال داد.
وقتي فرشاد يك سال داشت خبر عروسي غزاله و منوچهر به گوش منيژه رسيد.
اكنون بيست و سه سال از آن موضوع مي گذشت و منيژه نمي دانست چرا به ياد خاطره هاي گذشته افتاده و مرور اين خاطره ها چه نفعي براي او دارد جز اينكه سر دردش را تشديد تر كند.
پس از چند لحظه فهميد آن خاطره ها به خاطر آوردن نام غزل به سراغ او آمده كه با نام غزاله، مادرش، شباهت داشت. زني كه باعث شده بود او به عشق دوران نوجواني اش نرسد. منيژه نفس عميقي كشيد و چشمانش را باز كرد. او مي دانست در تمام اين سال ها بيهوده به خود تلقين كرده و دور خود تاري از نفرت تنيده است. او هنوز به منوچهر علاقه داشت. با اينكه ديگر مثل سال هاي جواني شور و هيجان نداشت اما هنوز او را از ياد نبرده بود. منيژه با خود فكر كرد كه عشق ممكن است رنگ و لعابش را از دست بدهد اما هرگز از بين نمي رود.

فصل بیست و یکم :
غزل براي آوردن چمداني كه قرار بود وسايلش را در آن بگذارد به زير زمين خانه رفت. كليد برق را زد و از پله ها پايين رفت. بوي نم مشامش را مي آزرد و نفسش را تنگ كرد. غزل خيلي كار داشت كه انجام دهد.
او مي بايست پس از بستن چمدانش به سراغ تلفن مي رفت تا با دوستانش خداحافظي كند زيرا وقتي براي رفتن به منزل آن ها نداشت.
پدر به او گفته بود كه خود را براي فردا بعد از ظهر آماده كند زيرا او همان زمان پرواز داشت. اين براي غزل هيجان انگيز بود زيرا نخستين بار بود كه مي خواست به تنهايي به مسافرت برود، آن هم جايي كه تاكنون به آنجا پا نگذاشته بود و نمي دانست ميزبانانش چه جور مردماني هستند. فقط در اين بين عمويش را مي شناخت كه او را نيز حدود يك سال مي شد ملاقات نكرده بود. او حتي نمي دانست همسر عمويش چه شكل و شمايل و چه اخلاقي دارد. اما با تمام اينها خوشحال بود. چون دختر ماجراجويي بود و عاشق حادثه و اتفاقات غير منتظره بود.
غزل نگاهي به دور و برش انداخت و به طرف اتاقي رفت كه داخل زير زمين بود. غزل هميشه به شوخي مي گفت زير زمين محل خوبي براي درست كردن فيلمهاي ترسناك مي باشد.
از ياد آوري حرف خودش با شك به اطرافش نگاه كرد. مي دانست اگر بخواهد خود را بترساند نمي تواند چمداني را كه به خاطرش به آنجا آمده پيدا كند.
او كليد را در قفل چرخاند. در با صداي خشكي باز شد. از صداي در يكه خورد اما به رويش نياورد. با روشن شدن چراغ انباري كوچك كمي خيالش راحت شد. به سرعت به طرف اشيايي رفت كه در گوشه اي با نظم چيده شده بود. نگاهي به آن ها كرد. چند چمدان و چند ساك در گوشه اي روي قفسه قرار گرفته بودند. غزل نگاهي به آن ها كرد و از بينشان يكي كه از همه كوچكتر بود انتخاب كرد و به دست گرفت. در حال بررسي وضعيت چمدان بود كه چشمش به چمدان كوچكتري افتاد كه از آن هم كوچكتر بود. پيش خود فكر كرد او وسايل چنداني ندارد كه بخواهد چمدانش را پر كند پس تصميم گرفت كه آن چمدان كوچك را بردارد كه متوجه شد داخل آن چيزي قرار دارد. وقتي چمدان را باز كرد چشمش به وسايل پدرش افتاد و در ميان آن چند عكس و يك دفترچه نظرش را جلب كرد. عكسها متعلق به خيلي سال پيش بودند، زماني كه پدرش خيلي جوان بود. عكسها برايش خيلي جالب بودند. تمام موهاي پدرش مشكي بود و لبخند جذابي بر لب داشت. غزل آن عكس را كنار گذاشت تا به آلبوم خصوصي خودش منتقل كند. بعد به عكس هاي ديگر نگاه كرد. آن عكس ها پدر را در كنار دوستاني نشان مي داد كه او هيچ كدام را نمي شناخت. غزل پس از ديدن عكسها آنها را دسته كرد و در چمدان گذاشت و بعد به دفتر نگاه كرد. ظاهر آن نشان مي داد كه پدر آن را براي تحقيقاتش آماده كرده است زيرا روي جلد آن با خط درشتي نوشته شده بود كه "تحقيقات جامع" اما غزل تحقيقي در آن نديد زيرا پدر ابتداي دفتر شعر زيبايي نوشته بود كه غزل وسوسه شد آن دفتر را مانند عكس پدر براي خودش بر دارد. غزل نگاهي به صفحه هاي ديگر انداخت و متوجه شد خاطرات پدر در آن دفتر نوشته شده با خوشحالي از اين كشف گرانبها شروع كرد به خواندن آن و به كلي از ياد برد كه بايد عجله كند.
پدر در صفحه نخست دفتر قطعه شعري نوشته بود. در صفحه هاي دوم و سوم مطالب متفرقه به چشم مي خورد. خاطرات پدر از صفحه پنجم آغاز مي شد. پدر نوشته بود:
به خود گفتم هر وقت عاشق شدم فصلي ديگر از زندگي ام آغاز
مي شود. امروز احساس ميكنم با تمام وجود عاشقم و در عجبم كه
عشق چقدر زيباست و باعث مي شود دنيا زيباتر به نظر بيايد. حتي با
عشق درسهاي سخت آناليز و غيره را بهتر مي فهمم .
نمي دانم چرا فكر مي كردم عشق را بايد در مكان بخصوصي پيدا
كنم. اما امروز فكر مي كنم عشق مكان و جاي مخصوصي ندارد و
نا خود آگاه به سراغ انسان مي آيد.
مثل اينكه دارم هذيان مي نويسم. ناسلامتي اين دفتر را گرفتم تا
تحقيقاتم را كامل كنم. اما مثل اينكه سرنوشت اين دفتر اين است كه
حرفهاي عاشقانه ام را در آن بنويسم. اصلاً بهتر است نام اين دفتر را
مثلثات عشق بگذارم و به مناسبت افتتاح آن حتي چند برگي كه در آن
تحقيقاتم را نوشتم پاره نكنم.
خوب براي شروع از لحظه اي مي نويسم كه او را ديدم.
دانشگاه به مدت يك هفته تعطيل بود و من بايد از فرصتي استفاده
مي كردم تا مروري بر درسهاي عقب مانده ام داشته باشم.

با صدای محمود از اتاق خارج شدم.محمود سوئیچ را به طرفم انداخت و گفت:منوچهر تو امروز مهتاب را برسان ،من باید زودتر بروم.امروز قرار مهمی در شرکت دارم.

نگاهی به مهتاب انداختم که حاضر و آماده بود و لبخندی بر لبش داشت،به شدت درگیر یادگیری درسهایم بودم اما دلم نیامد به مهتاب بگویم خودش برود.با نارضایتی لباسم را عوض کردم و آماده رفتن شدم.دبیرستان در فاصله دوری از منزل بود و محمود هر روز صبح خودش مهتاب را میرساند،در بین راه مهتاب از روی جزوههایم میخواند و من با تکرار سعی در یادگیری آنها داشتم .چون فکرم مشغول یادگیری بود خیلی زود به مقصد رسیدیم و من اتومبیل محمود را جلوی در دبیرستان نگاه داشتم تا مهتاب پیاده شود.

مهتاب با تکان دادن دست از من خداحافظی کرد و هنوز چند قدمی نرفته بود که بازگشت و گفت:منوچهر امروز کمی زود بیا میخواهم برای خرید چند کتاب به مرکز شهر بروم.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مگر قرار است بعد از ظهر هم من بیایم دنبال جنابعالی ؟ با خنده نمکینی گفت:پس فکر کردی موقع برگشتن پرواز میکنم؟ با لبخند گفتم:مگه خط یازده کار نمیکنه؟ متوجه کنایهام نشد و گفت من دیرم شده خداحافظ،تا ساعت سه گودبای.

پس از رفتن او به طرف پارکی در مرکز شهر رفتم و روی نیمکتی نشستم و مشغول خواندن جزوههایم شدم.زمانی به خودم آمدم که از گرسنگی دلم به سر و صدا در آمده بود.به ساعت نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم ساعت دو بعد از ظهر است.به طرف یک اغذیه فروشی رفتم و همان جا نهار خوردم.بعد به سرعت به طرف دبیرستان مهتاب رفتم تا او را سوار کنم.

هنوز زود بود و دبیرستان تعطیل نشده بود.آسمان ابری بود اما هنوز قطرهای باران نباریده بود.وقتی زنگ دبیرستان زده شد دخترها گروه گروه بیرون آمدند و من ناخودآگاه به در دبیرستان چشم دوختم.عدهای دختر به طرف من میآمدند ،ناخودآگاه به آنها نگاه کردم تا مهتاب را ببینم،اما مهتاب در میانشان نبود.دخترها هر کدام چیزی میگفتند و به قول معروف متلک بارم میکردند،برایم جالب بود چون تا جایی که یادم بود همیشه این پسرها بودند که به دخترها متلک میگفتند.

یکی از دخترها با صدای ظریفی گفت: ببخشید آقا دربستیه ؟و دیگری با خنده گفت:نه بابا به قیافهاش نمییاد،راننده باشه،شاید برای بردن گرل فرندش آمده،صدای دگری را شنیدم که میگفت: خوش به حال گرل فرندش!

خندهام گرفته بود،سرم را پایین انداختم ،صدای یکی از دخترها را شنیدم که میگفت:سوسن ببین چه خجالتیه!

خیلی دلم میخواست کمی سر به سرشان بگذارم چون میدانستم بدشان نمیآید،سرم را بلند کردم که چیزی بگویم که با دیدن مهتاب سکوت کردم.

مهتاب به همراه دو نفر از دوستانش که او را همراهی میکردند به طرف من آمدند.

مهتاب سلام کرد و گفت:خیلی وقته منتظری؟گفتم :نه زیاد.

او به دوستانش اشاره کرد و گفت:منیژه یکی از دوستان خوبم.

به دختری که اشاره کرده بود نگاه کردم و لبخند زدم منیژه دختری قد بلند و زیبا با چشمانی میشی رنگ و پوستی سفید بود.

مهتاب به دوست دیگرش نگاه کرد و گفت:این هم شاگر اوّل کلاسمان غزاله،همان که گفتم به من خیلی کمک میکند.

غزال از تعریف مهتاب سرش را زیر انداخت .او دختر ظریفی بود با لبخند به اونگاه کردم و گفتم خوشبختم.

وقتی سرش را بالا آورد و به چشمانم نگاه کرد احساس کردم قلبم تکان خورد.چشمان فوقالعادهای داشت اما بیشتر از زیبایی چشمانش نگاهش بود که به دلم نشست.موهای لخت و بلندش بر روی شانههایش فرو ریخته بود،نمی دانم چه مدتی محو نگاهش شده بودم که با سرفه مهتاب به خودم آمدم.مهتاب اشاره کرد آنطور ناشیانه به کسی زل نزنم.نگاهم را از روی او دزدیدم،اما هنوز تشنه بودم.

به مهتاب نگاه کردم و او را مشغول ارزیابی دیدم مهتاب لبخندی زد و گفت:منوچهر حاضری ما را به فرشگاه کتاب ببری؟

لبخندی زدم و گفتم:"قرار ما همین بود." و در ماشین را باز کردم و گفتم: خواهش میکنم بفرمائید.

مهتاب در صندلی جلو نشست و منیژه و غزاله روی صندلی عقب نشستند.

خیلی دوست داشتم بر میگشتم و نگاهش میکردم.سرا پا ظرافت و زیبایی بود .حتی از روی روپوش سرمهای مدرسهاش میتوانستم بفهمم که چه اندام زیبایی دارد.

مهتاب و منیژه صحبت میکردند اما او یک کلام هم حرف نزد،فقط صدای ظریفش را هنگامی شنیدم که او را سر کوچهٔ منزلشان پیاده کردم،پس از این که منیژه را جلوی منزلش که نه بهتر است بگویم کاخشان پیاده کردم به همراه مهتاب به طرف منزل رفتیم.

وقتی من و مهتاب تنها شدیم او به شوخی گفت:خوب چطور بودند.؟

من خیلی جدی پاسخ دادم :فوق العاده!

مهتاب با تعجب نگاهم کرد و گفت:جدی؟

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:بله

الان در اتاقم نشستهام و جزوهها پیش رویم پهن است،تمرکزی برای خواندن ندارم.حس غریبی دارم و احساس میکنم همان چیزی که همیشه آرزویش را داشتم پیدا کردهام که به من هدف بدهد و عشق را به من ارزانی کند.

غزل روی نام غزاله خیره ماند .

،برایش خیلی جالب بود که از داستان پدر و مادرش آگاه شود.چشمانش را بست و مادرش را در در ذهنش مجسم کرد .سنی که در آن موقع خودش داشت.به یاد عکسهایی که پدر و مادرش در دوران نامزدی با هم انداخته بودند افتاد.مادرش اندام ظریف و صورتی زیبا داشت.همچنین پدرش که خیلی جذاب بود.

غزل دفتر را چون هدیهای ارزشمند در دستاش لمس کرد و خوشحال بود که آن را پیدا کرده است.

به سرعت ورق زد.در صفحه بعدی پدرش یک فرمول شیمی نوشته بود ،غزل سرش را تکان داد و با صدای آرامی گفت:"مردها هیچ وقت نظمی در کارهایشان ندارند،معلوم نیست این دفتر تحقیقات است تا شعر و یا خاطرات."

در صفحه بعدی پدر متنی نوشته به این مضمون:


روز ناپدید میشود و جای خود را به تاریکی شب میسپارد،ولی آفتاب عشق تو جاودانه در آسمان دل من میدرخشد و جان میبخشد.این روزی است که شب به دنبال ندارد.در هر صدایی که به گوشم میرسد جز داستان تو نمیشنوم،به هر جا نظر میکنم جز چهره تو نمیبینم.صحرای خاموش و دریای موّاج،همه با من از حدیث روی زیبای تو میگویند....

غزل صفحه دیگری را ورق زد.او آنقدر سر گرم خواندن شده بود که فراموش کرد بود که برای چه کاری به زیر زمین آماده است و چه قدر عجله دارد.او حتی صدای زنگ در منزل را نشنید که پست سر هم زده میشد.در صفحه دیگر خواند:

یک ماهی بود که خبری از غزاله نداشتم.منیژه مرتب به منزل ما رفت و آمد دارد و حسابی با مهتاب اوخت شده است.هر دو شیطان و پر سر و صدا هستند.از وقتی که منیژه به منزل ما رفت و آمد میکند ،محمود کمتر از منزل خارج میشود .یک بار مچ محمود را گرفتم،او داشت از پنجره اتاقش منیژه را تماشا میکرد وقتی به او گفتم اول اخمی کرد و خواست انکار کند ولی با خندهای که کرد لؤ رفت.
منیژه دختر خوبی است،اگر چه زیادی شلوغ است اما در عوض خیلی مهربان است و مهتاب را خیلی دوست دارد.
هفته پیش از مهتاب پرسیدم:راستی از آن دوستت چه خبر...؟

مهتاب نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:چطور مگه؟

خودم را به بی تفاوتی زدم و گفتم:هیچی فکر کردم با منیژه بیشتر جوری.

مهتاب گفت:اینکه آره ،اما غزاله هم دختر خیلی خوبیه ،اما خانوادهاش خیلی متعصب هستند و نمیگذارند او جایی برود،به خصوص غزاله که نامزد هم دارد.

رنگ از رویم پرید،حالم آنقدر بد شد که مهتاب هم متوجه شد و با نگاه مشکوکی پرسید:تو از او خوشت میآید؟

نتوانستم دروغ بگویم چون چشمانم همه چیز را رو میکرد.

مهتاب دستم را گرفت و گفت:منوچهر چرا چیزی به من نگفتی؟

پاسخی ندادم چون چیزی نداشتم که بگویم .دستم را از دستانش پیرون کشیدم و از منزل خارج شدم.نمی دانستم چه احساسی داشتم ،شاید دلم میخواست گریه کنم،برایم عجیب بود که مردی بیست و دو ساله برای چیزی که از اول هم متعلق به خودش نبوده به گریه بیفتد.آنجا بود که فهمیدم که هنوز بچه هستم و محتاج حمایت.من و غزاله فقط چند بار همدیگر را دیده بودیم و نمیدانستم که آیا او هم به من علاقمند است یا نه.

من باید اول از عشق او مطمئن میشدم و بعد شده به قیمت جان او را بدست میآوردم.به هر طریق ....ولو او را بدزدم.

وقتی به منزل برگشتم مهتاب با نگرانی منتظرم بود.با دیدن من از جا بلند شد و سراپایم را بر انداز کرد.از طرز نگاهش خندهام گرفته بود.با لبخند گفتم :چیه انتظار داشتی روحم را ببینی؟

مهتاب گفت:برایت دلواپس بودم.

پاسخ دادم،فکر کردی من هم مثل مهرداد خودکشی میکنم؟

مهرداد پسر عمویم بود که سال پیش بدلیل از دست دادن نامزدش خود را حلق آویز کرد.

مهتاب سرش را زیر انداخت.

با همان لبخند گفتم:نترس،درسته که دیوانگی تو خانواده ما ارثی است اما من از اون مدلها نیستم.من راه مبارزه را بلدم.فقط باید بفهمم که غزاله هم من را دوست دارد یا نه.

مهتاب هاج و واج به من نگاه میکرد،شاید فکر میکرد جنون خانوادگی در من بروز کرده.دستانش را گرفتم و او را روی تخت نشاندم و به او گفتم،برایم از خانواده غزاله تعریف کن و اینکه چه جور آدمهایی هستند.

مهتاب برایم تعریف کرد که خانواده غزاله متعصب هستند و او ناف بر پسر عمویش میباشد....

نخستین قدم نوشتن نامهای بود تا توسط مهتاب به دستاش برسد.نخستین بار جوابی برایم ننوست اما پس از دومین نامه پاسخی نوشت که فهمیدم عشقمان دو جانبه است.

غزل با شنیدن صدای پدر که او را به اسم میخواند تکان خورد و به سرعت دفتر را بست و آن را میان چمدانها انداخت که قرار بود همراه ببرد.سپس با سرعت چمدانی که وسایل پدر در آن بود را سر جایش قرار داد و با شتاب از انباری کوچک بیرون آمد و در همان حال فریاد زد:" من این جا هستم."
پدر با نگرانی از پلههای زیرزمین پایین آمد و در حالی که به غزل نگاه میکرد گفت:"تو حالت خوبه؟ باور کن نصفه جونم کردی،پس چرا جواب نمیدادی؟"

"من همین الان صدای شما رو شنیدم."

پدر به او که چمدانی در دست داشت گفت:"اینجا چکار میکنی؟"

"آمدهام برای وسایلم چمدانی بر دارم."

غزل به اتفاق پدرش از زیرزمین بیرون رفت.پدرش دستانش را روی شانه غزل گذشته بود و او احساس میکرد چه قدر پدرش را دوست دارد.
غزل در حضور پدر نمیتوانست به سراغ دفتر او برود ،اما اگر هم میتوانست این کار را نمیکرد،زیرا قرار بود که فردا به تهران بروند و پدر هم فردای همان شب به سمت فرانسه پرواز داشت و غزل شش ماه دیگر او را نمیدید و دوست نداشت لحظهای را از دست بدهد.پدر باز هم سفارشات لازم را به او یادآوری کرد.غزل به او اطمینان داد که به تمام سفارشات او عمل خواهد کرد.

شب هنگام که هر دو برای خوابیدن به اتاقهایشان رفتند غزل زمان را برای ارضای کنجکاویاش مناسب دید.او زیر نور چراغ خواب دفتر پدر را از میان لباسهایش بیرون کشید و آن را ورق زد.

مهتاب با التماس از من میخواست که دست از غزاله بردارم.غزاله به او گفته بود پسر عمویش جمشید آدم خلاف کاری است و از هیچ کاری رو گردان نیست.او به مهتاب گفته بود با اینکه منوچهر را میپرستم اما حاضر نیستم به خاطر من بالایی سرش بیاید.

همین کافی بود تا من سر در راهش بگذارم

دومین قدم را برداشتم،عاقبت توانستم مادر را راضی کنم به خواستگاری غزاله برود.اول داد و بی دادی به راه افتاد که نگو و نپرس .مادر عقیده داشت که اول باید محمود سر و سامان بگیرد،اما وقتی دید من پایم را توی یک کفش کردهام و اصرار میکنم با خشم گفت:قباحت داره، پسره هنوز دهانش بوی شیر میده میگه زن میخوام.

الحق محمود خیلی از من جانبداری کرد.او به مادرم گفت که این حرفها مال قدیم بوده که اول باید پسر بزرگ زن بگیره.حالا که منوچهر همسر دلخواهش را پیدا کرده بیاد زودتر دست بکار بشوید.مادر هنوز سر سختی میکند اما میدانم عاقبت قبول میکند،یعنی وادارش میکنم که قبول کند .
غزل خندید ،او نمیدانست پدرش در جوانی اینقدر تخس و شیطان بوده است،اما از خواندن کارهای او لذت میبرد،تازه فهمیده بود چرا مادربزرگش همیشه میگفت غزل لنگه منوچهر است غزل با لذت به پدرش فکر میکرد.دوباره به ورقهای کاغذ خیره شد.

وای چه قشقرقی به راه افتاده،مادر ناراحت است و پدر خشمگین و مهتاب و محمود هاج و واج.

منم بدون اینکه جا بزنم آخرین حرفم را با فریاد گفتم:یا غزاله یا هیچکس.

هنوز غرش پدر از طبقه پایین به گوش میرسد،پسره احمق ما را سکه یک پول کرده.مادر در ادامه حرف پدر با صدایی که من به خوبی آن را بشنوم فریاد زد:"مگر از روی جسد من رد بشی"

و توبیخ مهتاب شروع شد ،طفلکی مهتاب،گریهاش دلم را سوزانده .

علت داد و بی داد پدر و مادر این بود که....

قرار شد برای خواستگاری به منزل غزاله برویم،مهتاب از آمدن صرف نظر کرد و تا آخرین لحظه با چشمانی که با نگرانی به من دوخته شده بود التماس میکرد تا از خیر این کار بگذارم.

من از مهتاب خواسته بودم جریان پسر عموی غزاله را به پدر و مادر نگوید .او خیلی نگران بود اما من شهامت عجیبی در خود احساس میکردم.
مهتاب از این که سر زده خواستیم به منزل غزاله برویم خیلی ناراحت بود .اما من به پدر و مادر گفتم منتظر ما میباشند،از این موضوع غزاله نیز خبر داشت و مطمئن بودم او نیز مانند مهتاب هراسان است.

ما با دسته گلی بزرگ به منزل غزاله رفتیم،پدر او در را به روی ما باز کرد ،مادر خود را معرفی کرد،بنده خدا پدرش هاج و واج به ما نگاه میکرد.پس از چند لحظه به خود آمد و ما را دعوت کرد تا داخل شویم.مادر با چشم غرّه به من نگاه میکرد،من خودم را پشت دسته گل از دید او پنهان کرده بودم.

پدر او برای آمده کردن همسرش به داخل رفت و پس از چند لحظه بازگشت و ما را به داخل منزل دعوت کرد.

از نگاه مادر میفهمیدم که مشغول حرص خوردن است زیرا فهمیده بود که منتظر ما نبودند.

مادر با نارضایتی به اطراف نگاه میکرد و معلوم بود از وضعیت زندگی آنها خیلی خوشش نیامده زندگی سادهای داشتند ولی برای من هیچ چیز به جز غزاله اهمیت نداشت.

پس از مدتی مادر غزاله به جمع ما پیوست،با دیدن او احساس کردم علاقه عجیبی به او دارم زیرا او مادر عشق من بود.
از غزاله خبری نبود،پدر و مادر خیلی معذب به نظر میرسیدند..پدر و مادر غزاله هم حرفی نمیزدند.صحنه جالبی بود همه به همدیگر نگاه میکردند و کسی حرفی نمیزد.در یک فرصت به مادر اشاره کردم و او با فشار دادن به دندانهایش به من فهماند که خفه شوم.
عاقبت پدر و مادر رضایت دادند تا سکوت را بشکنند .مادر با گفتن اینکه ببخشید بی خبر خدمت رسیدیم نشان داد که متوجه این موضوع شده است.بعد پرسید :غزاله جان منزل تشریف دارند؟"

پدر و مادر او به یکدیگر نگاه کردند ،لحظهای بعد مادرش از اتاق بیرون رفت و پس از چند دقیقه همراه غزاله به اتاق بازگشت،غزاله مانند عروسهای دیگر چادر سفید به سر نداشت اما نگاه رضایت بخش مادر نشان میداد که غزاله را پسندیده است،صورت غزاله سرخ شده بود و آنقدر زیبا بود که دلم میخواست به طرفش بروم و تنگ در آغوشش بگیرم.غزاله پس از احوال پرسی به سمت مادرش رفت و در کنار او نشست،وقتی پدر شروع به صحبت کرد احساس کردم رنگ غزاله پرید ،غزاله با گفتن ببخشید از اتاق خارج شد.خیلی دوست داشتم او را نگاه میداشتم و به او میگفتم نباید بروی،این مساله مربوط به من و توست،بمان و بگو تو هم من را دوست داری.

پس از تمام شدن حرفهای پدر ،پدر غزاله مطمئن شد که ما برای خواستگاری از غزاله به منزلشان رفته ایم با لحن آرامی قضیه نامزد بودن غزاله با پسر عمویش جمشید را برای پدر و مادر تعریف کرد،او روی نامزد بودن آن دو تاکید داشت و حتی گفت قرار است که به زودی با هم عروسی کنند.

خیلی دلم میخواست که فریاد بزنم و بگویم این دروغ است،غزاله نامزد هیچ کس نیست،او فقط مال من است.

پدر در دفترش بیش از این چیزی ننوشته بود.غزل با خود فکر کرد که وجود او و فرزانه میرساند که پدر در کارش موفق شده است اما خیلی دلش میخواست بداند چگونه پدر مشکلات سر راهش را بر داشته بود و موفق به ازدواج با مادرش شده بود.

غزل به یاد مادرش افتاد و آهی از سر حسرت کشید،مادرش خیلی زود پر کشیده بود و پدر را تنها گذشته بود دلش برای پدرش میسوخت،او خیلی مهربان بود و پس از مرگ مادر تمام عشق و علاقهاش را به او و خواهرش معطوف داشته بود.

غزل دفتر را روی قلبش گذشت و چشمانش را بست و در همان حال به فکر فرو رفت و نفهمید کی خوابش برد.
صبح با صدای پدر از خواب برخواست ،پدر کنار تخت او نشسته بود و موهایش را نوازش میکرد و در همان حال گفت:"دختر فضول بابا بلند نمیشی ؟
غزل چشمانش را گشود و به پدر لبخند زد و به یادش آامد که شب گذشته همانطور که دفتر را روی سینهاش گذاشته به خواب رفته است.با خجالت به پدر سلام کرد.منوچهر لبخندی به او زد و گفت:"که برای آوردن چمدان به زیرزمین رفتی نه؟"

غزل روی تختش نیم خیز شد و در همان حال سرش را به زیر انداخت و گفت:"معذرت میخواهم."

پدر لبخندی به او زد و سرش را تکان داد .بعد هم بلند شد و به طرف در اتاق رفت و گفت:"بلند شو خیلی کار داریم."

غزل از اینکه بی احتیاطی کرده بود و دفتر با ارزش پدرش را از دست داده بود خود را ملامت میکرد.

لحظهها با شتاب میگذاشتند،غزل حتی فرصت نکرد با تمام دوستانش خداحافظی کند فقط با دو نفر از صمیمیترین دوستانش خداحافظی کرد و به آنان گفت که از طرف او از سایر دوستانش خداحافظی کنند.

هنگام خداحافظی پدر او را تنگ در آغوش گرفته بود و موهایش را میبوسید.دوباره سفارشات لازم را در مورد درس و سایر چیزها به او یادآوری کرد.غزل خیلی دوست داشت گریه کند اما میدانست که با این کار دل پدرش را میرنجاند،به زحمت به پدرش لبخند زد و از او خواست که او نیز مواظب خودش باشد.

منوچهر و غزل تا فرودگاه رفتند،هنگام جدا شدن منوچهر باز غزل را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و از او خواست به محض رسیدن به او تلفن کند.
نیم ساعت بعد غزل روی صندلی خود که در قسمت وسط هواپیما بودنشسته بود و منتظر حرکت هواپیما بود.از همان موقع حوصلهاش سر رفته بود و آرزو میکرد زود تر به تهران برسد.دل او گرفته بود زیرا این نخستین باری بود که به تنهایی سفر میکرد،همچنین هیچ وقت این همه از پدرش دور نشده بود.

کنار غزل یک زن و دختر جوان نشسته بودند و معلوم بود با هم سفر میکنند،آن دو با هم صحبت میکردند و گاهی میخندیدند از حرفهایشان معلوم بود که برای شرکت در عروسی یکی از بستگانشان به تهران میروند.زن جوانی که کنار او نشسته بود باردار بود زیرا به سختی خود را حرکت میداد.او میخواست صندلی خود را به حالت خوابیده در بیاورد اما نمیتوانست،غزل به او کمک کرد و همین باعث شد سر صحبت بینشان باز شود.
زن جوان خود را مهشید معرفی کرد و دختر جوان را هم کتایون خواهر همسرش معرفی کرد و گفت که قرار است برای مراسم عروسی خواهرش به تهران بروند. غزل با لبخندی از اینکه با آن دو آشنا شده اظهار خوشحالی کرد و گفت که قرار است برای مدتی به منزل عمویش برود که در تهران زندگی میکند.

صحبت با آن دو برای غزل بسیار جالب و سرگرم کننده بود و باعث شد که متوجه گذشت زمان نمیشود و فراموش کند که خیلی غمگین و دلتنگ بوده است.مهشید زنی خونگرم و خوش برخورد بود که با لحن قشنگی صحبت میکرد.غزل از او خیلی خوشش آمد.مهشید خیلی جالب حرف میزد و گاهی با گفتن حرفی با مزه او و کتایون را وادار به خنده میکرد.غزل که از ابتدای ورود به هواپیما حوصلهاش سر رفته بود آرزو میکرد راه کمی طولانی تر شود و او زود از این زن مهربان و خنده رو جدا نشود.غزل فهمید خانواده مهشید در تهران زندگی میکنند و او از وقتی ازدواج کرده ساکن شیراز شده است و در حال حاضر هم شیراز را شهر خودش میداند.همچنین فهمید او معلم مدرسه ابتدایی میباشد و همسرش پزشک است .همین باعث شد که نتواند کارش را رها کند و همراه آن دو سفر کند و قرار بود روز پیش از عروسی خودش را به تهران برساند .کتایون با غزل حسابی صمیمی شده بود،غزل گفت که دو سال است که درسش را تمام کرده و چون علاقهای نداشته درسش را ادامه نداده و در یک اموزشگاه خیاطی مشغول یادگیری هنرهای دستی میباشد.

زمانی که مهماندار اعلام کرد کمر بندهای ایمنی و ببندند غزل با تعجب متوجه شد که چقدر زود به مقصد رسیده اند و با ناراحتی فهمید که به زودی از دوستان جدیدش جدا میشود.

مهشید و کتایون از آشنایی با او خیلی خوشحال شدند،مهشید از او خواست تا در مراسم عروسی خواهرش شرکت کند،او نشانی و شماره تلفن منزل مادرش و همچنین تاریخ عروسی را روی تکه کاغذی نوشت و آن را به غزل داد و از او خواست حتما به عروسی بیاید،غزل کاغذ را از او گرفت و گفت که اگر توانستم حتما میآیم اما در همان حال میدانست که شاید نتواند به قولش عمل کند.

آنان در سالن خروجی از هم جدا شدند زیرا مهشید و کتایون باید صبر میکردند تا چمدانها یشان را تحویل بگیرند.

غزل با چمدانی کوچک اما سنگین به طرف سالن انتظار رفت و در همان حال با خود صحنه دیدار با عمویش را مجسم میکرد.پدرش گفته بود محمود خودش برای بردن او به فرودگاه میآید و او از این بابت خیالش راحت بود .

غزل وارد سالن انتظار شد و به اطراف نگاه کرد تا شاید بتواند عمویش را از بین آدمهای زیادی که برای استقبال مسافرانشان تجمع کرده بودند ببیند.

بیشتر از یک سال بود عمویش را ندیده بود اما چهره او را به خوبی به خاطر داشت.غزل به دقت افراد داخل سالن را نگاه کرد اما عمویش را در بین آنان ندید.با خود فکر کرد که عمو که از ساعت پرواز او خبر داشته پس چرا تاکنون برای بردنش به فرودگاه نیامده است؟البته غزل نگران نبود زیرا هم شماره تلفن منزل عمویش را داشت وهم نشانی آنان را پشت تقویم جیبی اش یادداشت کرده بود او به طرف صندلی های انتظار رفت ومنتظر شد.
حدود بیست دقیقه بود که غزل روی صندلی نشسته بود اما خبری از عمویش نبود .در این مدت غزل یک بار به منزل عمویش تلفن کرده بود اما کسی گوشی را بر نداشته بود ومثل اینکه کسی در منزل نیست غزل کم کم نگران شده بود که چه اتفاقی افتاده است که باعث شده کسی به دنبالش نیاید او نمی دانست چه باید بکند؟ بماند ویا تاکسی بگیرد وبا دادن نشانی منزل عمویش به آنجا برود غزل فکر کرد نیم ساعت دیگر منتظر می شوم در این مدت عمو هر جا باشد پیدایش می شود.

محمد اصلاح کرد و پس از گرفتن دوش آب گرمی که خستگی کشیک شب پیش را از تنش بیرون آورد آماده شد تا برای آوردن مهشید به فرودگاه برود.
محبوبه راست می رفت چپ می رفت به او چیزی میگفت.
دبجنب آقا دوماد خوش تیپ شدی
مطمئن باش می پسندنت.
وای ما فکر می کردیم این خانمها هستند که سه ساعت جلوی آینه به خودشون می رسن!
محمد بدون اینکه حتی به او نگاه کند مشغول درست کردن موهایش بود اما در دل از حرفهای محبوبه خنده اش گرفته بود زیرا او همیشههمینقدر جلوی آینه وقت تلف میکرد اما اینبار چون میخواست برای آوردن خواهر کامران به فرودگاه برود محبوبه متلک بارانش کرده بود.محمد پس از پوشیدن لباسهایش به محبوبه نگاه کرد وگفت:ته تغاری تو نمیای بریم؟
محبوبه لبهایش را جمع کرد وبه محمد نگاه کرد وگفت: راستش خیلی دلم می خواد بیام بخوصوص که مهشید با زن داداش جونم میاد اما قراره حمید بیاد خونمون.
محمد اخمی کرد وبه محبوبه نگاه کرد وگفت:یادت باشه تا قضیه جدی نشده از این لوس بازی ها در نیاری می دونی که خوشم نمیاد.
محبوبه با تعجب به محمد نگاه کرد وگفت: چیه مگه من چی کار کردم!
محمد همچنان که به طرف در می رفت گفت: همین زن داداش گفتن وخلاصه از این جور حرفها هنوز چیزی معلوم نیست خوشم نمیاد حرف بی خودی در بیاد.
چشم آقا داماد.
محمد برگشت تا به محبوبه چپ چپ نگاه کند که او با خنده به طرف اتاقش دوید.
محمد برگشت وبا لبخند سرش را تکان داد.
محمد خودرواش را در محوطه توقفگاه فرودگاه مهرآباد پارک کرد وبه ساعتش نگاه کرد.هنوز مدتی تا نشستن هواپیما وقت داشت او به طرف سالن انتظار رفت ودر همان لحظه از بلند گو اعلام شد هواپیمای شیراز به زمین نشست.او در کنار در سالن به انتظار ایستاد.
محمد به دیوار سنگی سالن تکیه داده بود وبه انتظار خواهرش چشم به در خروجی سالن دوخته بود در همان حال به فکر فرو رفته بود او هنوز موافقتش را در مورد ازدواج اعلام نکرده بود واز مادرش خواسته بود به او فرصتی بده تا در مورد کتایون فکر کند زیرا اورا نمی شناخت ونمی دانست چه جور دختری است از گفته های اطرافیانش بر می آمد از همه نظر دختر خوبی است اما محمد خودش باید تشخیص میداد که آیا برای زندگی با او مناسب است یا نه.
محمد از یک چیز مطمئن بود وان اینکه محال است که پس از فرشته دلباخته کسی شود اگر ازدواجی صورت می گرفت فقط برای خاطر رضایت مادرش بود وبس زیرا او همیشه می گفت آرزو دارد فرزند او را ببیند.
محمد همچنان که به در خروجی نگاه می کرد ناخودآگاه نگاهش به دنبال دختری که چمدانی را حمل می کرد کشیده شد. لبخندی بر لب دختر جوان بود که گویی از یک فتح بزرگ بازگشته است.او به این طرف وآن طرف نگاه می کرد. گویا منتظر کسی بود چمدان سنگینی را به دنبال خود می کشاند وبا نگاهی منتظر مرتب به اطراف سالن نگاه می کرد او مدتی را با نگاه کردن به مردم سپری کرد وبعد گویی از پیدا کردن کسی که منتظرش شده بود نا امید شده باشد به طرف خروجی حرکت کرد , یهنی همان جایی که محمد ایستاده بود محمد نگاهش را به جای دیگری معطوف کرد اما حواسش پیش آن دختر بود واینکه ببیند او چه می کند غزل کنار در خروجی ایستاد ومدتی به بیرون نگاه کرد او جایی ایستاده بود که درست سر راه رفت وآمد مسافران بود اما خودش متوجه نبود صدای مردی که چرخ دستی سنگینی را حمل میکرد به گوش او رسید:خانم مواظب باشید.
دختر یکه خورد وبرگشت وقدمی به عقب برداشت تا خود را کنار بکشد اما پایش به چمدانی که کنار پایش بود گیر کرد ونزدیک بود به زمین بیفتد که محمد با حرکتی چمدان او را از جلوی پایش کشید.این کار باعث شد تا غزل از زمین خوردن حتمی نجات پیدا کند اما همان جا تکانی که خورد باعث شد آرنج دستاش به لبه دیوار برخورد کند.دردی جانکاه از بر خورد آرنجش با دیوار سنگی در وجودش پیچید.با دست دیگرش آرنجش را گرفت و کمی به جلو خم شد.مرد از غزل معذرت خواست و او فقط سرش را تکان داد.

دستانش گز گز میکرد و او آرنجش را ماساژ میداد تا از درد آن بکاهد در همان حال برگشت و به محمد نگاه کرد و گفت:"آقا خیلی متشکرم ،کمک بزرگی به من کردید."

محمد در حالی که به چشمان او نگاه میکرد گفت:"خواهش میکنم،کار مهمی نکردم،شما که آسیب ندیده اید ؟"

غزل سرش را تکان داد و گفت:"نه چیز مهمی نبود."

با اینکه دستاش درد گرفته بود اما سعی کرد چیزی به رویش نیاورد.بعد با گفتن خداحافظ او را ترک کرد و به طرف وسط سالن باز گشت و همانجا ایستاد ،در حرکاتش یک نوع بی قراری و شتاب دیده میشد.معلوم بود از اینکه دنبالش نیامده اند خیلی شاکی شده است.

محمد با نگاه او را تعقیب کرد.صدای دختر خیلی به نظرش دلنشین رسید.محمد بدون اینکه متوجه باشد به آن دختر فکر میکرد.

چه چشمان گیرایی داشت،خدای من این نگاه چقدر برای من آشنا است،کجا او را دیده ام؟چرا تنهاست؟یعنی همراه ندارد؟

غزل به سمت باجه تلفن رفت و پس از چند دقیقه به طرف صندلیهای کنار سالن رفت و نشست.

محمد وقتی به خود آمد متوجه مدتی است نگاهش با قدم های دختر جوان این طرف و آن طرف میرود.از کار خود خیلی شرمگین شد،او تاکنون چنین خبطی انجام نداده بود،نفس عمیقی کشید و با ناراحتی به ساعتش نگاه کرد و با خود گفت :"پس اینها کجا هستند،اما در حقیقت خود را فریب میداد.او حتی از اینکه مهشید و کتایون تأخیر داشتند خیلی هم راضی بود و همین باعث عذاب وجدانش میشد.

محمد هیچ وقت تا این اندازه در مورد کسی کنجکاو نشده بود،اما خیلی دلش میخواست سرش را بچرخاند و به آن دختر که با حالت متفکری روی صندلی نشسته بود نگاه کند.اما از آنجا که مرد نجیبی بود نمیتوانست به خود اجازه این کار را بدهد.

مردی از او پرسید که سالن شماره دو کجاست،زمانی که محمد به او پاسخ میداد چشمش به جایی که دختر جوان نشسته بود افتاد و او را ندید .دلش یک باره کنده شد،خودش هم دلیل آن را نفهمید،با چشم به اطراف نگاه کرد و در همان حال او را دید که در پیاده روی محوطه در حرکت است و به زحمت چمدان سنگین را به دنبال خود میکشد.

محمد با نگرانی به آسمان که رفته رفته تاریک میشد نگاهی انداخت و فکر کرد این موقع شب،یک دختر تنها کجا میتواند برود؟در این فکر بود که صدای مهشید را شنید که او را به نام میخواند .محمد به طرف آنان بر گشت و با دیدن مهشید و کتایون به طرفشان رفت اما هنوز در فکر آن دختر بود.

مهشید خود را در آغوش محمد انداخت و پس از روبوسی با او اجازه داد که کتایون هم با او احوال پرسی کند.

کتایون با لبخند به محمد سلام کرد ،مهشید به برادرش چشم دوخته بود تا واکنش او را ببیند،محمد خیلی عادی با او احوالپرسی کرد و حال خانوادهاش را پرسید.سپس از مهشید علت تاخیرش را پرسید،مهشید با خنده به او گفت که یکی از چمدانهایشان مشابه چمدان مسافر دیگری بوده که آن را اشتباهی بر داشته بودند.

محمد چمدان کتایون و مهشید را گرفت و آن دو را به طرف توقفگاه راهنمایی کرد.

محمد چمدانها را در صندلی عقب گذشت و پشت فرمان قرار گرفت.

مهشید روی صندلی جلو و کنار محمد نشسته بود و کتایون روی صندلی عقب جا گرفته بود.مهشید از مادر و محبوبه میپرسید و محمد با جملههای کوتاه پاسخ او را می داد.محمد به سمت خیابان اصلی راه افتاد که در همان لحظه چشمش به آن دختر افتاد که روی لبه باغچه کنار محوطه نشسته بود و چمدانش جلوی پایش قرار داشت.محمد در این اندیشه بود که چه کند ؟آیا بایستد و از او بپرسد که میتواند به او کمک کند و یا اینکه به راهش ادامه دهد.

مهشید از محمد چیزی پرسید اما آنقدر حواسش به سمت دیگر خیابان بود که متوجه نشد مهشید چه پرسید با حواس پرتی گفت:"چی گفتی؟"

مهشید به سمتی که محمد نگاه میکرد برگشت و بار دیگر سوالش را تکرار کرد اما منتظر پاسخ او نشد و با صدای بلندی گفت:"کتی اون جا رو نگاه کن ،مثل اینکه غزل،پس چرا هنوز نرفته؟"

کتایون به سمتی که مهشید اشاره کرد نگاه کرد و گفت:"بله خودشه،چرا اونجا نشسته،مگه عموش قرار نبود دنبالش بیاد؟"

محمد از حرف مهشید و کتایون سر در نمیآورد،نمی فهمید از کجا او را میشناسند.

مهشید به محمد گفت که نگه دارد.

محمد به او نگاه کرد و گفت:" چرا؟"

"می خوام برم پیش دوستم شاید برایش مشکلی پیش آمده"

"دوستت؟"

"اره ،تو هواپیما با هم آشنا شدیم،تو تهران غریبه و قرار بود عموش بیاد دنبالش اما مثل اینکه هنوز نیامده،شاید بتونیم به او کمک کنیم."

محمد به مهشید نگاه کرد و توقف کرد.

مهشید با وجود بارداری اش با چابکی پیاده شد،کتایون هم در را باز کرد اما مهشید به او اشاره کرد تا بماند ،کتایون در را بست و منتظر شد .

غزل روی لبه باغچه سنگی کنار خیابان نشسته بود و در حالی که به خیابان چشم دوخته بود با خود فکر میکرد "خدایا چی شده دنبالم نیامده اند.حالا چه کار کنم؟ طفلکی پدر که الان منتظر تلفن من است،شاید بهتر باشه خودم به منزل عمو برم ،ولی اگر خونه نباشن چی؟ بهتره به یک هتل برم و از اونجا به پدر تلفن کنم تا نگران من نباشه،اگه امشب به او تلفن نکنم مطمئن هستم که پروازش را لغو میکند..."

غزل در این افکار بود که صدای آشنایی شنید و برگشت.

"غزل تو که هنوز نرفتی؟"

"سلام مهشید جون،تو اینجا چیکار میکنی؟فکر کردم خیلی وقته که رفتید."

"نه.راستش کمی علاف شدیم،آخه چمدانهایمان با کس دیگری اشتباه شده بود،اما تو چرا اینجا نشستی؟"

"عمویم هنوز دنبالم نیامده ،شاید هم که آمده اما من را ندیده، به هر حال هنوز منتظرم،شاید بیاید."

"نشانی منزلشان را داری؟"

"آره اما نیم ساعت پیش زنگ زدم کسی گوشی را بر نداشت."

مهشید با تأسف به غزل نگاه کرد و با خود فکر کرد چه عموی بی فکری،دست غزل را گرفت و گفت:"پاشو بریم ما تورو به منزل عمویت میرسانیم."

غزل لبخندی زد وگفت:"شما محبت دارید ،اما من مزاحم نمیشوم.شاید دیگر پیدایش بشود."

"دیگه قرار نشد تعارف کنی،نمی خوام که کولت کنم زحمتم بشه، برادر من وسیله داره سر راه تو را هم میرسانیم، اگر عمویت هم خانه نبود قدمت روی چشم ما ، یک شب را بد میگذرانی."

غزل نمیدانست با این همه محبت چه کند،مهشید دست دراز کرد تا چمدان او را از زمین بر دارد که غزل دستاش را گرفت.

"مهشید جون دیگه داری منو از خجالت میکشی،تو با این وضعیت چطور دلت مییاد به خودت صدمه بزنی؟"

"نترس ما دو نفریم، از پس یک چمدون کوچیک بر میآیم."

غزل خندید و چمدان خود را به دست گرفت:
محمد به مهشید و دختری که تازه فهمیده بود نامش غزل است چشم دوخته بود.امیدوار بود مهشید بتواند او را قانع کند که اجازه دهد او را برسانند،زیرا نگران او بود،تنها چیزی که نمیفهمید این بود که چرا باید به دختری که برای نخستین بار بود او را می دید این همه توجه نشان بدهد.

محمد بارها این را از خود پرسید و فقط یک پاسخ برای آن یافت و آن اینکه او احساس میکرد این دختر را میشناسد،اما نمیدانست کجا او را دیده است.

زمانی که مهشید به همراه غزل به سمت خودرو آمدند لبخندی لبان محمد را از هم باز کرد،اما نقاب بی تفاوتی به چهره زد و برای کمک به آن دو پیاده شد.

غزل با دیدن محمد ابروانش را بالا برد و گفت:"شما؟"

محمد لبخندی زد و سرش را خم کرد و گفت:"از دیدارتان خوشبختم."

مهشید نگاهی به آن دو کرد و گفت:"شما همدیگر را میشناسید؟"

غزل به او نگاه کرد و گفت :" نه،ولی ایشان در سالن باعث شد من از یک زمین خوردن حتمی نجات پیدا کنم."

محمد با لبخندی به او نگاه میکرد،غزل خیلی قشنگ صحبت میکرد و او به نظرش میرسید که خنده غزل هم برایش آشنا است.

مهشید به محمد که به غزل خیره شده بود نگاه کرد و گفت:"خوب معرفی میکنم،برادرم محمد"

سپس رو به محمد کرد و گفت:"ایشان هم دوست عزیز و خوبم غزل"

محمد و غزل بهم اگاه کردند و هر دو با هم گفتند :"خوشبختم"

مهشید رو به محمد کرد و گفت:"محمد چمدان غزل جون رو هم بردار ،غزل جون تو هم سوار شو."

غزل با خجالت رو به محمد کرد و گفت:"پس از این قرار این دومین باری است که شما به من لطف میکنید."

محمد سرش را با تواضع خم کرد و گفت:"خواهش میکنم ،من کاری نمیکنم.بفرمائید سوار شوید." سپس چمدان را بر داشت و آن را در صندوق عقب جای داد.

غزل کنار کتایون نشست و با لبخند مشغول صحبت با او شد.مهشید هم از روی صندلی جلو به عقب برگشته بود و با آن دو صحبت میکرد.در این میان محمد بود که کم حرف و متفکر مشغول رانندگی بود.

وقتی از محوطه فرودگاه بیرون آمدند مهشید نگاهی به غزل انداخت و گفت:"اگه اشکالی نداره امشب بریم خونه ما،فردا تو را به منزل عمویت میرسانیم،آخه دوست دارم هم منزل مامان را یاد بگیری که برای آمدن به عروسی مشکلی نداشته باشی و هم با محبوبه آشنا بشی."

محمد به مهشید و دختری که تازه فهمیده بود نامش غزل است چشم دوخته بود.امیدوار بود مهشید بتواند او را قانع کند که اجازه دهد او را برسانند،زیرا نگران او بود،تنها چیزی که نمیفهمید این بود که چرا باید به دختری که برای نخستین بار بود او را می دید این همه توجه نشان بدهد.

محمد بارها این را از خود پرسید و فقط یک پاسخ برای آن یافت و آن اینکه او احساس میکرد این دختر را میشناسد،اما نمیدانست کجا او را دیده است.

زمانی که مهشید به همراه غزل به سمت خودرو آمدند لبخندی لبان محمد را از هم باز کرد،اما نقاب بی تفاوتی به چهره زد و برای کمک به آن دو پیاده شد.

غزل با دیدن محمد ابروانش را بالا برد و گفت:"شما؟"

محمد لبخندی زد و سرش را خم کرد و گفت:"از دیدارتان خوشبختم."

مهشید نگاهی به آن دو کرد و گفت:"شما همدیگر را میشناسید؟"

غزل به او نگاه کرد و گفت :" نه،ولی ایشان در سالن باعث شد من از یک زمین خوردن حتمی نجات پیدا کنم."

محمد با لبخندی به او نگاه میکرد،غزل خیلی قشنگ صحبت میکرد و او به نظرش میرسید که خنده غزل هم برایش آشنا است.

مهشید به محمد که به غزل خیره شده بود نگاه کرد و گفت:"خوب معرفی میکنم،برادرم محمد"

سپس رو به محمد کرد و گفت:"ایشان هم دوست عزیز و خوبم غزل"

محمد و غزل بهم اگاه کردند و هر دو با هم گفتند :"خوشبختم"

مهشید رو به محمد کرد و گفت:"محمد چمدان غزل جون رو هم بردار ،غزل جون تو هم سوار شو."

غزل با خجالت رو به محمد کرد و گفت:"پس از این قرار این دومین باری است که شما به من لطف میکنید."

محمد سرش را با تواضع خم کرد و گفت:"خواهش میکنم ،من کاری نمیکنم.بفرمائید سوار شوید." سپس چمدان را بر داشت و آن را در صندوق عقب جای داد.

غزل کنار کتایون نشست و با لبخند مشغول صحبت با او شد.مهشید هم از روی صندلی جلو به عقب برگشته بود و با آن دو صحبت میکرد.در این میان محمد بود که کم حرف و متفکر مشغول رانندگی بود.

وقتی از محوطه فرودگاه بیرون آمدند مهشید نگاهی به غزل انداخت و گفت:"اگه اشکالی نداره امشب بریم خونه ما،فردا تو را به منزل عمویت میرسانیم،آخه دوست دارم هم منزل مامان را یاد بگیری که برای آمدن به عروسی مشکلی نداشته باشی و هم با محبوبه آشنا بشی."


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 193
  • بازدید ماه : 193
  • بازدید سال : 14,611
  • بازدید کلی : 371,349
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس