loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 566 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)
ده روز بود فرشته سر چشمه می رفت اما موفق به دیدن فرشاد نمی شد. مخفی کاهشان پر از پیامهای عاشقانه فرشته و خالی از غزل های شیدایی فرشاد بود. فرشته بیمار بود با این حال افتان و خیزان خود را به چشمه می رساند و ساعتی منتظر آمدن فرشاد می شد. بیماری فرشته برای خانواده اش نگران کننده شده بود. طاقچه اتاقش پر از شربت و قرصهایی بود که چند دکتر تجویز کرده بودند. اما فقط خودش می دانست که دردش از چیست. او درمانش را می خواست و درمان درد او دیدن فرشاد بود که او هم ناپدید شده بود. اواسط اردیبهشت ماه بود و فرشته باید خود را برای امتحانات پایان سال آماده می کرد، اما دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. او به طور کلی درس و امتحان را فراموش کرده بود. بیماری توان حرکت و حس تکان خوردن را از او گرفته بود، اما عجب بود که هر روز ساعت چهار بعدازظهر فرشته احساس می کرد می تواند از جایش بلند شود و کوزه اش را به دست بگیرد و با پاهای ناتوانش به سمت عبادتگاه با شکوهش برود. اما او به محض بازگشت از چشمه ناامیدتر و ناتوانتر از گذشته در بستر بیماری اش دراز می کشید و به انتظار روزی دیگر لحظه ها را می شمرد. هر بار که مادر می خواست مانع از رفتن او به چشمه شود، فرشته به بهانه اینکه هوای بیرون و قدم زدن برای رفع کسالتش خوب است او را راضی می کرد. در این میان فقط ترانه بود که می دانست او چه دردی دارد اما نمی دانست چه باید بکند. بارها از فرشته خواسته بود شماره تلفن فرشاد را بدهد تا به او تلفن کند، اما فرشته نمی خواست مزاحم او شود. فرشته به روشی عجیب عاشق بود، روشی که ترانه از آن سر در نمی آورد. دو روز دیگر از غیبت فرشاد گذشت و فرشته همچنان امیدوار بود که او را ببیند. مهدی و نرگس نگران و بی قرار مرتب دکتر او را عوض می کردند. مهدی خبر نداشت که غیبت فرشاد ، فرشته را به این روز انداخته است بنابراین تصمیم گرفت در فرصتی به تهران برود و تمام ماجرا به خواهرش بگوید. با اینکه می دانست سخت است اما می بایست این کار را می کرد وگرنه این موضوع به قیمت از دست دادن جان فرزندش تمام می شد. آن روز بعدازظهر ترانه برای دیدن فرشته به منزلشان رفت و او را دید که از تب می سوزد. دستش را روی پیشانی فرشته گذاشت و با ناراحتی گفت: فرشته تو...

فرشته انگشتش را به لبانش نزدیک کرد و به او اشاره کرد که آهسته تر صحبت کند. اگر مادر می فهمید که او در تب می سوزد محال بود اجازه بدهد که به چشمه برود. ترانه دندانهایش را به هم فشرد و در دل فرشاد را نفرین کرد که دوستش را به این روز انداخته است. فرشته به همراه ترانه به سمت چشمه حرکت کرد. او دستش را دور بازوی ترانه قلاب کرده بود و به سختی قدم بر می داشت. چشمانش از شدت تب جایی را نمی دید. ترانه هر چند قدم می ایستاد و به او التماس می کرد که به منزل برگردند. او می ترسید حال فرشته بدتر از این شود و او نتواند او را به جایی برساند. اما فرشته به هیچ قیمت حاضر نبود سر قرار حاضر نشود. وقتی سر پل رسیدند فرشته نگاهی به راه مقابل کرد و آه کشید و با سری که از مظلومیت خم شده بود به سمت چشمه به راه افتاد. پس از دور زدن درخت اقاقیا به چشمه رسیدند. هر دو از صحنه ای که دیدند خشکشان زد. فرشته به زحمت چشمانش را باز کرد و فکر کرد براثر تب دچار هذیان شده است. اما آن صحنه واقعیت داشت. او فرشاد را دید که روی زمین نشسته و سرش را روی زانو گذاشته است. فرشاد بلوز مشکی آستین کوتاهی به تن داشت که با شلوار مشکی جین و کتانی مشکی اش هماهنگی داشتو سلیقه عالی او را در انتخاب لباس نشان می داد. فرشاد سرش را بلند کرد و به فرشته نگاه کرد. چهره اش خیلی تغییر کرده بود. چشمانش به گودی نشسته و ته ریش داشت. فرشته فرشاد همچنان به هم چشم دوخته بودند و هیچ کدام واکنشی نشان نمی دادند. ترانه مردد بود برای مواظبت از فرشته بماند و یا او را با فرشاد تنها بگذارد. عاقبت تصمیم گرفت آن دو را به حال خود بگذارد و کنار پل منتظر بماند. ترانه آهسته برگشت و از آن دو دور شد. او تصمیم گرفت اگر روزی فرشاد را دید به او بتوپد و او را به باد فحش و ناسزا بگیرد، اما حالا که او را دیده بود، آن هم با آن حال و وضعنمی دانست چرا دلش به حال او سوخت. از چهره خسته فرشاد پیدا بود که در این مدت حال او بهتر از فرشته نبوده است. فرشته متوجه رفتن ترانه نشد. با صدای آهسته ای فرشاد را صدا کرد.
- فرشاد...
فرشاد لبش را به دندان گرفت و چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و هنگامی که چشمانش را گشود از اشک لبریز بود. فرشته به طرف او رفت و در کنارش زانو زد.

- فرشاد...

فرشاد به او نگاه کرد. قطره ای اشک از چشمانش فرو چکید و با صدای گرفته ای گفت: فرشته مرا ببخش، من...

فرشاد سرش را روی زانوانش گذاشت. فرشته می دانست بغض به فرشاد اجازه نمی دهد تا صحبت کند. او در حالی که اشک می ریخت به فرشاد چشم دوخته بود و منتظر بود صدایش را بشنود. فرشاد پس از چند لحظه سرش را بلند کرد و بدون اینکه به فرشته نگاه کند گفت: فرشته من آمدم، با روحی رنج کشیده و قلبی شکسته. زخمی به دل دارم که التیامش فقط به دست توست. فرشته با صدای آرامی گفت : فرشاد دردت را به جان خریدارم و زخم قلبت را با اشک چشم شستشو می دهم و قلب شکسته ات را با خون قلبم پیوند می دهم. فرشاد به او نگاه کرد و چشمانش را بست و سرش را تکان داد. فرشته دستانش را جلو برد و دستان فرشاد را گرفت. فرشاد نفس عمیقی کشید و به چشمان او خیره شد.

- فرشته من ندانسته به دوستم خیانت کردم، آیا این نامردی نیست. من عاشق کسی شدم که قرار بود همسر صمیمی ترین دوستم شود. آیا این ناجوانمردی نیست؟ من چون یک حیوان طعمه را از دهان بهترین رفیقم درآوردم. من به محمد خیانت کردم، من روی نامردی را سفید کردم، اما زمانی به خود آمدم که فهمیدم واگذاشتن عشق و رها کردن آن کاری پست تر از نامردی است. فرشته من ده روز خودم را زندانی کردم تا به خود بقبولانم که تو را فراموش کنم. اما باور کن در تمام این ده شب، هر شب خواب تو را می دیدم، در خواب می دیدم که مرا صدا می کنی ولی من خود را از دید تو پنهان می کنم. از خواب می پریدم و دلم هوای تو را می کرد اما نمی خواستم و نمی توانستم چیزی پست تر از یک نامرد باشم.

فرشته به شدت می گریست و همچنان دستان فرشاد را در دست داشت. او نمی دانست فرشاد از کجا موضوع را فهمیده است. اما دیگر برایش مهم نبود که چه پیش می آید، او فرشاد را می خواست، حتی به قیمت از دست دادن جانش. فرشاد به آرامی دستان فرشته را بالا آورد و آنها را به لبانش نزدیک کرد و بوسید.

وقتی فرشته به همراه ترانه به منزل بازمی گشت روی پای خودش بود و کوزه خودش را به دست گرفته بود. ترانه با حیرت به معجزه عشق نگاه می کرد. چشمانش را بست و در دل خدا را شکر کرد. فرشته به محض رسیدن به منزل سراغ داروهایش رفت و آنها را از پنجره اتاقش به خارج پرت کرد. بعد آرام آرام با خود زمزمه کرد:

دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم

اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم

نرگس با تعجب فرشته را نگاه می کرد که سرحال و سلامت مشغول جمع کردن رختخوابش بود. او در این فکر بود که چه عاملی موجب شده فرشته اینطور ناگهانی سلامتیش را بدست بیاورد. اما مهدی به خوبی می دانست عاملی که موجب سلامتی او شده حضور فرشاد بوده و تازه متوجه شد علت بیماری فرشته چه بوده است. فرشاد در مدت ده روزی که غیبت داشت، روزهای سختی را سپری کرده بود. مهدی بدون اینکه بداند فرشاد و محمد دوستان صمیمی هستند در آخرین صحبتهایش گفته بود که مشکلی که سر راه او و فرشته قرار دارد این است که او باید با خواهر زاده اش به نحوی کنار بیاید زیرا فرشته ازمدتها پیش برای او د نظر گرفته شده بود. او ندانسته با این کلام آتشی بر دل فرشاد گذاشت. فرشاد آن شب تا صبح فکر کرد. او می خواست به خاطر محمد از عشق فرشته صرف نظر کند، اما پس از مدتها فکر کردن به این نتیجه رسید که با رها کردن فرشته ضربه بزرگی به او خواهد زد. ضربه ای که به مراتب خطرناکتر از ضربه ای است که به محمد وارد می شود. فرشاد همانطور که به فرشته گفته بود ننگ نامردی در حق رفیقش را پذیرفته بود اما نمی خواست با رها کردن فرشته نامردتر از هر نامردی باشد. مهدی همان شب با فرشته صحبت کرد. او به فرشته گفت که با ازدواج او و فرشاد موافق است و قصد دارد فردا که برای ماموریت به تهران می رود این موضوع را با خواهرش و محمد در میان بگذارد. او مطمئن بود که مهتاب مثل همیشه او را درک می کند و خودش محمد را قانع می کند. صحبت های پدر در عینی که نوید شادی داشت نوعی دلشوره و نگرانی به وجود آورد. فرشته از صحبت های پدر خوشحال نشد. او نمی دانست چرا اینقدر از رفتن پدر به تهران نگران است. دلیل دلشوره اش را فردای آن شب فهمید. پدر صبح زود به سمت تهران حرکت کرد و آخر شب خبر آوردند که سر پیچ جاده کمربندی چالوس با کامیونی که سرعت غیر قابل کنترلی داشته شاخ به شاخ می شود و در تصادفی که مقصر راننده کامیون بود کشته شده است. در فوت مهدی که مراسمش در تهران و منزل مهتاب برگزار شد فرشته بیش از هر کسی بی قراری می کرد. او مرتب حرفهای پدرش رابه یاد می آورد و بیش از هر کس برای از دست دادن او تاسف می خورد. محمد تلفنی با فرشاد تماس گرفت و از او خواست برای کمک به او به منزلشان بیاید. فرشاد نمی خواست با محمد روبرو شود اما وقتی صدای او را شنید لرزه ای بر اندامش افتاد. او می دانست محمد از ماجرای او و فرشته بی اطلاع است. وقتی محمد به او گفت که دایی اش در اثر تصادف فوت کرده و از او خواسته تا برای برگزاری مراسم ختم به او کمک کند، فرشاد طاقت نیاورد و مانند کودکی زار زار گریست. او نمی دانست با این پیشامد چه کند. فشاد به خاطر فرشته نیز می گریست و می دانست که او چقدر بی قرار است. فرشاد مانند یکی از نزدیکترین کسان محمد دوش به دوش او زحمت کشید و در تمام طول مراسم از هیچ کاری روگردان نبود. او مانند کارگری کار می کرد بدون اینکه حتی به کسی نگاه کند. او آرزو می کرد در طی مراسم و در خانه محمد با فرشته روبرو نشود، او نمی خواست بیش از این عذاب وجدان تحمل کند. او خیلی کم با محمد صحبت می کرد و زمانی که محمد به او نگاه می کرد و از او تشکر می کرد سرش را زیر می انداخت و به چشمان او نگاه نمی کرد. فرشاد غمگین و افسرده سعی کرد تا مراسم شب هفت پدر فرشته طاقت بیاورد و غیبش نزند اما پس از مراسم شب هفت و پس از بازگشت از سر خاک بدون اینکه با کسی خداحافظی کند از منزل بیرون رفت و یکسر به شمال رفت. او خود را کنار چشمه رساند و زیر درختی که به انتظار فرشته لحظه ها را می شمرد، نشست و بغضی را که در تمام این مدت راه نفس کشیدنش را مشکل کرده بود خالی کرد. پس از برگزاری مراسم هفتم، فرشته با روحی آسیب دیده و قلبی که از فقدان پدر شکسته بود به همراه مادرش به شمال بازگشت تا مراسم ختمی را برای اقوامی که نمی توانستند به تهران بیایند برگزار کنند و هم سر و سامانی به وضعیت زندگی شان بدهند. نرگس وضعیت روحی خوبی نداشت و باید کسی مدام مراقبش بود، مهشید از شیراز آمده بود و قرار بود مدتی پیش آنان بماند. او معلم کلاس دوم دبستان بود و امتحان شاگردانش به پایان رسیده بود و دیگر دغدغه ای از جانب کارش نداشت. فرشته به هرجای منزل نگاه می کرد حضور پدرش را احساس می کرد، او فرشاد را بارها در منزل عمه اش دیده بود که مشغول کار و پذیرایی می باشد. چهره او را دیده بود که غمگین و افسرده و سر به زیر مشغول کار بود. فرشته به خوبی می دانست برای فرشاد آسان نبوده تا به منزل عمه اش بیاید و با محمد روبرو شود و این را هم می دانست که فرشاد به خاطر او این رنج را متحمل شده است

پس از مراسم چهلم با اصرار زیاد مهتاب، نرگس رضایت داد که او و فرشته به همراه او به تهران بروند و مدتی پیش آنان زندگی کنند. نرگس این بار هم از فرشته در این مورد نظر نخواست و خود به تنهایی تصمیم گرفت. در این میان مسئله تحصیل فرشته تنها مانعی بود که بر سر راه رفتن آنان به تهران بود. فرشته در اثر حادثه فوت پدر نتوانسته بود در امتحانات خرداد ماه شرکت کند و می بایست خود را برای امتحانات شهریور ماه آماده می کرد. فرشته از این جهت خیالش راحت بود که می تواند بهانه ای برای نرفتن به تهران و زندگی کردن در آنجا داشته باشد که عمه مهتاب اعلام کرد که ترتیب انتقال پرونده او را به دبیرستانی که خود مسئول آن بود می دهد و فرشته می تواند امتحانات شهریور ماه را بگذارند. بدین ترتیب او را از دلخوشی هایش که بودن با ترانه و رفتن به میعادگاه عشقش که کنار همان چشمه بود جدا کردند. فرشته وقتی فهمید قرار است در منزل عمه زندگی کنند، خیلی اشک ریخت. او دوست نداشت به تهران برود و با اینکه می دانست با رفتن به تهران از نظر مسافت به فرشاد نزدیک می شود اما می دانست دیدن او محال می شود. چون با وجود محمد او نمی توانست مثل خانه خودشان آزادانه از منزل خارج شود. فرشته احساس می کرد با از دست دادن پدر که بزرگترین حامی زندگی اش بود خیلی تنها شده است و او پدرش را می خواست تا باز هم بر بازوان توانایش تکیه کند و سدهای بین راهش را یکی یکی بردارد. اما افسوس پدر رفته بود و او را با کوهی از مشکلات تنها گذاشته بود. فرشته به ملاقات فرشاد شتافت و او را سر قرار همیشگی شان منتظر دید. با دیدن فرشاد توان تازه ای گرفت و احساس کرد هنوز کسی را در دنیا دارد که با تکیه بر او بتواند زندگی کند. برای روح حساس و شکننده فرشته یک حادثه کافی بود چه رسد به این حوادثی که پشت سر هم بر قلب نازک و شیشه ای او ضربه وارد می کردند. فرشته تمام اتفاقاتی را که قرار بود بیفتد از جمله رفتن به تهران و زندگی کردن در منزل عمه اش را برای فرشاد تعریف کرد و از او خواست چاره ای بیندیشد. فرشاد درمانده به او نگاه کرد و راه حلی به فکرش نرسید. همچنان در فکر بود. او می دانست با رفتن فرشته به منزل عمه اش به هیچ ترتیب نمی تواند به او دسترسی داشته باشد. فرشاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و سرش را تکان داد.
- فرشته من چیزی به ذهنم نمی رسد. آه خدایا، چکار باید بکنم.

فرشته که چشمانش پر از اشک شده بود سرش را زیر انداخت و با صدای آرامی گفت: فرشاد منو ببر، من نمی خوام هر لحظه در آرزوی دیدن تو بمیرم و زنده بشم.

فرشاد با چهره ای گرفته به او که اشک می ریخت نگاه کرد. آنقدر ناراحت بود که در حال دیوانه شدن بود. اگر می دانست با ریختن اشک بار دلش سبک می شود او نیز همپای فرشته می گریست. او دیگر با اشک و آه غریبه نبود. از زمانی که عشق را شناخته بود با گریستن نیز آشنا شده بود. اما فرشاد حتی نمی توانست بگرید، او از درون خون دل می خورد و نمی دانست چه کند. فرشته با گریه گفت: فرشاد اگر تو را نداشته باشم همان بهتر که دیگر زنده نباشم.
فرشاد می ترسید با شرایطی که برای فرشته به وجود آمده دست به عمل جنون آمیزی بزند. بازوان او را گرفت تا کمی آرامش کند. فرشته می لرزید. او می دانست اگر قلبش از فوت پدر نشکسته و فقط به روحش آسیب رسیده به دلیل ان بوده که قلبش را لایه ای محکم به نام عشق محافظت می کرده. اما می دانست با از دست دادن فرشاد دیگر هیچ چیز مانع از شکسته شدن قلبش نمی شود و او بدون قلبزنده نمی ماند. فرشاد بدن فرشته را تنگ در آغوش گرفت تا مانع لرزیدنش شود، فرشاد به خوبی می دانست لرزش بدن فرشته حاصل از سرمای هوا نیست. فرشته دچار نگرانی شده بود. او تصور می کرد با رفتن به تهران برای همیشه فرشاد را از دست خواهد داد و این ترسی در او بوجود می آورد که موجب می شد چون سرما زده ای بلرزد. اما تپش قلب گرم فرشاد و بازوان پرقدرت او که دور بدنش حلقه شده بودند و همچنین صدای پرمهرش که آرام آرام او را دلداری می داد و برای او از عشق صحبت می کرد، او را آرام کرد. فرشته تازه به یاد آورد که بدون شرم و بی هیچ مجوزی در آغوش فرشاد قرار گرفته است. با خجالت سرش را از روی سینه فرشاد بلند کرد و با پیچ و تابی خود را از حلقه بازوان او رهاند. سینه فرشاد از اشکهای فرشته خیس شده بود. او با افسردگی همچنان روی زمین نشسته بود. فرشته رفته بود و او خیسی اشکهای او را از روی پیراهن نازکی که به تن داشت روی پوست بدنش احساس می کرد. حرف فرشته را به یاد آورد که به گریه گفته بود: فرشاد مرا ببر، اما نمی دانست چطور باید این کار را بکند و او را کجا باید ببرد و همین بود که او را دیوانه می کرد. فرشاد ساعتی کنار چشمه نشست و فکر کرد. عاقبت از جا برخاست و به طرف ویلا رفت. جمع و جور کردن اسباب و اثاثیه و رفتن فرشته و مادرش به تهران یک هفته به طول انجامید، در این مدت فرشته هر روز فرشاد را می دید و با گریه از او می خواست چاره ای بیندیشد. فرشاد می دانست اگر تمام خانواده با ازدواج او و فرشته موافق بودند باز هم نمی توانست در شرایطی که فقط دو هفته از چهلم پدر او گذشته بود سبد گل به دست بگیرد و به خواستگاری او برود، چه رسد به اینکه هیچ کس از رابطه او با فرشته خبر نداشت؛ هیچ کس جز پدرش که او نیز زیر خروارها خاک آرمیده بود. فکری در ذهن فرشاد بود اما می ترسید آن را عملی کند و می ترسید نتیجه ای که می خواهد از آن گرفته نشود. فرشاد می خواست به قیمت نابودی خودش هم که شده فرشته را نجات دهد، او می دانست فرشته در شرایطی قرار گرفته که رو به نابودی می رود و دور بودن از او به این نابودی سرعت می بخشد. او باید کاری می کرد که فرشته به زندگی بازگردد. او به خوبی می دانست فرشته بیش از حد به او وابسته شده است و به راحتی نمی تواند از او دل بکند. نمی دانست آیا می تواند این مطلب را با فرشته در میان بگذارد یا نه، او حتی نمی دانست واکنش فرشته چه خواهد بود و آن را چگونه تعبیر خواهد کرد اما به نظرش تنها راه ازدواج با فرشته همان بود. او امیدوار بود با مطرح کردن آن فرشته را از خود نرنجاند.

فرشته در سکوت کنار فرشاد نشسته بود و دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و غرق در تفکر بود. فرشاد به طرف او چرخید و گفت : فرشته گوش کن، هیچ راهی برای ازدواج من و تو وجود نداردجز یک راه.

فرشته به او نگاه کرد. آتشی در نگاه او بود که فرشاد را از مطرح کردن این پیشنهاد پشیمان کرد. فرشاد نگاهش را از چشمان او گرفت و در حالی که نفس عمیقی می کشید سرش را تکان داد و گفت: بی فایده است. و دوباره صاف نشست و به درختان روبرو خیره شد. فرشته خود را روبروی فرشاد کشاند و با لحن قاطعی گفت: اما من حاضرم.

فرشاد به او نگاه کرد و سرش را تکان داد: حاضر به چی؟
- به اینکه با تو فرار کنم.

فرشاد خشکش زد و همچنان به فرشته چشم دوخت.

- اما... آخر تو از کجا فهمیدی که من...

فرشته لبش را به دندان گرفت و گفت: چون من از خیلی وقت پیش به این مسئله فکر می کردم.

فرشاد دستش را به پیشانی اش گذاشت وگفت: نمی دونم این تنها راه حله یا راه حل دیگری هم وجود داره.

فرشته سرش را تکان داد: راه دیگه ای هم هست.

فرشاد به او نگاه کرد.

- مرگ

- نه فرشته، من به تو اجازه نمی دهم به مرگ فکر کنی، خدایی که عشق رو به من و تو هدیه داده خودش راه حلی جلوی پامون می گذاره.
با رفتن فرشته به تهران دیدار آن دو امکان پذیر نبود.فرشته از این بابت در فشار روحی به سر میبرد . فرشاد گاهی از دلتنگی به میعادگاهشان در شمال پناه میبرد و به یاد فرشته مدتی آنجا می نشست و دوباره به تهران باز میگشت در این رفت ها روزی با ترانه روبه رو شد.ترانه از دیدن او تعجب کرد اما وقتی فرشاد به او گفت که موفق به دیدار فرشته نمی شود ، ترانه تصمیم گرفت به او کمک کند. او شماره تلفن منزل عمه فرشته را از فرشاد گرفت و به او گفت که با فرشته صحبت میکند و از فرشاد خواست اگر پیغامی دارد به او بگوید.
فرشاد گفت ( یک دنیا حرف تو دلم است، اما بهتر است مهمترین آن را به او برسانی ، به او بگو فرشاد گفته دوستت دارم ، به اندازه ی تمام هستی . ))
ترانه طبق قولی که به فرشاد داده بود آخر هفته که به منزل مادر کوروش رفته بود به منزل عمه ی فرشته تلفن کرد و پس از کلی حرف پیغام فرشاد را به فرشته رساند. فرشته پس از گذاشتن گوشی تلفن شروع کرد به گریستن . او به شدت دلتنگ بود و تلفن ترانه نیز آتش دلش را برافروخته تر کرده بود.
فرشته آن شب شام نخورد و خود را در اتاقی که عمه مهتاب به او و مادرش داده بود حبس کرد.
محمد از وقتی که نرگس و فرشته به تهران آمده بودند خود را به خوابگاه آزاد دانشجویی منتقل کرده بود تا نرگس و همچنین فرشته از حضور او معذب نباشند.اما مرتب به خانه سر می زد و کارهایی را از قبیل خرید و غیره انجام میداد.
فرشته چند روز بهانه ی دیدن تراه را میگرفت و خیلی بدقلق شده بود. عاقبت نرگس رضایت داد که او و فرشته چند هفته ای به شمال بروند و قرار شد محبوبه را نیز همراه خود ببرند.
فرشته چون زندانی ای که خبر آزادی خود را شنیده باشد از همان روز ساک لباسش را بست و برای لحظه ی رفتن ساعت شماری می کرد .
فرشته در فرصتی که بدست آورد به بهانه ی خرید از منزل خارج شد و از یک تلفن عمومی به منزل فرشاد تلفن کرد.
خوشبختانه فرشاد منزل بود و با بی حوصلگی روی مبلهای اتاق نشیمن نشسته و به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شده بود. زنگ تلفن نگاه او را به سمت آن کشاند و فرشاد با بی حوصلگی گوشی تلفن را برداشت و هنگامی که فهمید فرشته پشت خط است با فریاد بلندی نام او را صدا کرد. از فریاد او مستخدمشان که در حال پایین آمدن از پله های منزل بود یکه خورد و اگر دستش را به حفاظ پله ها نگرفته بود سقوطش حتمی بود.
فرشاد چنان خوشحال بود که اگر می توانست فریاد دیگری می کشید. او به خانم کریمی که با تعجب به او نگاه میکرد لبخند زد و به نشانه ی معذرت خواهی دستش را روی سینه اش گذاشت.
فرشته فرصت زیادی برای صحبت کردن نداشت اما فرشاد با التماس از او می خواست تا جایی که میشود صحبت کند تا او صدایش را بشنود. فرشته به او گفت: فرشاد من و مادرم به همراه محبوب فردا به سمت شمال حرکت می کنیم، اگر خواستی میتونی به دیدنم بیای ... البته اگر خواستی.))
فرشاد دندانهایش را بر روی هم فشار داد و با غضب گفت : ( فرشته خیلی بی انصافی ، تازه بعد از این همه مدت می گی اگر خواستی،خوب معلوم است که میخواهم ، تو نمی دانی در این مدت چی به من گذشته است.))
فرشاد همچنان با صدای بلند صحبت می کرد و پاک فراموش کرده بود که در چه موقعیتی قرار دارد. اگر کمی سرش را چرخانده بود منیژه را می دید که روی پله ها ایستاده و به حرفهای او با شخصی که او را فرشته می خواند گوش می دهد.
فرشته با عجله از فرشاد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت . فرشاد همچنان ایستاده بود و گوشی تلفن در دستش خشکیده بود.
صدای منیژه او را به خود آورد.
( نمی خواهی گوشی تلفن را سر جایش بگذاری؟ ))
فرشا نگاهی به مادرش انداخت که از پله ها پایین می آمد . سرش را تکان داد و گوشی را سرجایش گذاشت.
( خوب مثل اینکه تصمیمت را گرفته ای .اینطور نیست؟ ))
فرشاد به چشمان مادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد .
( اما فرشاد تو با این کار آینده ات را خراب می کنی ، تو می توانی... ))
(مادر خواهش می کنم ، من و شما حرفهایمان را با هم زده ایم. اینطور نیست؟ پس دوباره شروع نکن.))
منیژه نفس عمیقی کشید و با حرص گفت Sad هر خاکی که می خواهی توی سر خودت بریز،ولی بعد نیایی پیش من و بگی چه غلطی کردم.)) و راهش را به سمت پله ها تغییر داد.
فرشاد با یک خیز خود را جلوی او رساند و دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و او او را در آغوش گرفت.
( مادر ... مادر نمی دونی با این حرف چقدر دل این پسر عاشقت رو شاد کردی .))
منیژه کمی مقاومت کرد و زمانی که نگاهش به چشمان پسرش افتاد و قطره اشک را در آن دید ،اونیز بغضش را گشوده شد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : ((فرشاد من همیشه خوبی تو را می خواهم حالا که می بینم در کنار این دختر ، اسمش چه بود... فرشته ، خوشبخت می شوی من چیزی ندارم که بگویم .))
فرشاد بوسه ای از روی گونه ی منیژه برداشت و سرش را به آسمان بلند کرد ( خدا جون شکرت . ))
فرشاد پس از مدتها آن روز از ته دل خوشحال بود .
از اوایل هفته بعد که امتحانات پایان ترم دانشگاه شروع می شد و فرشاد به منیژه قول داده بود که امتحاناتش را به نحو احسن بگذراند .همان روز با دسته ای کتاب راهی شمال شد تا در هوای آزاد و پاک ویلا درسهایش را مرور کند. اما تمام خانواده می دانستند این بهانه ای است برای دیدن فرشته محبوبش.
فرشته و محبوبه و نرگس آماده بودند تا حرکت کنندکه در آخرین لحظه ها بیماری مهتاب باعث شد محبوبه از رفتن با آنان صرف نظر کند.با وجود اصرار مهتاب که بیماری اش را سرما خوردگی ساده ای مب دانست محبوبه راضی نشد او را تنها بگذارد و قرار شد پس از پایان کار مادر یکی دو هفته اب طول می کشید به اتفاق مادر به شمال بروند.

فرشته و فرشاد پس از مدتها دوری یکدیگر را ملاقات کردند.
فرشاد با وجود پایبند بودن به مسائل اخلاقی دیگر نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و به محض دیدن فرشته او را سخت در آغوش گرفت . او فرشته را همسر خود می دانست و در این موردبه هیچ وجه احساس گناه نمی کرد. اما فرشته با وجود تمنای قلبی اش که فرشاد را با تمام وجود می خواست احساس گناه و ناراحتی وجودش را فرا گرفته بود. فرشاد با دیدن اشکی که از چشمان فرشته روان شده بود پشیمان و شرمگین سرش را زیر انداخت و از او معذرت خواست.
فرشته تا زمانی که پیش فرشاد بود از این موضوع ناراحت بود و فرشاد به خوبی علت ناراحتی او را درک می کرد .
زمانی که می خواستند از هم جدا شوند فرشاد به او گفت فرشته من عذر می خوام،بادیدن تو خودمو فراموش کردم چه رسد به چیز های دیگر.))
فرشته سرش را زیر انداخت و گفت: ( فرشاد می دونم چی می گی ، اما من خیلی نسبت به این مسئله حساس شدم.))
فرشاد آهی کشید و گفت: (( کاش می شد من و تو به یک محضر بریم و عقد کنیم.))
فرشته در سکوت به این مسئله فکر کرد .او به یاد آورد که پدرش با ازدواجش او فرشاد موافق بود و همان روز می رفته تا با گفتن حقیقت به عمه مقدمات عقد او و فرشاد را فراهم کند که اجل مهلتش نداد .
فرشته با به یاد آوردن پدرش زیر گریه زد. فرشاد نگران به او نگاه کرد وبا کف دست به پیشانی اش کوبید.
(( آخ باز من احمق تو رو ناراحت کردم . باور کن منظوری نداشتم فرشته . باور کن فرشته.))بعد دستهایش را مشت کرد و سرش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت: (( خدایا چرا من نمی تونم جلوی زبانم را بگیرم.))
فرشته به فرشاد که از خودش عصبانی شده بود نگاه کرد و در حالی که با دست اشکهایش را پاک میکرد با عجله گفت : ((نه ،نه فرشاد باور کن من از حرف تو ناراحت نشدم. من به یاد پدرم افتادم ، آخه می دانی شب قبل از تصادف با من صحبت کرده بود . او با ازدواج من و تو موافق بود.))
فرشاد با تعجب به او نگاه کرد و پس از چند لحظه دستانش را به هم قلاب کرد و به او گفت : (پس مسئله ای نمی ماند جز اینکه من و تو به محضر برویم .))
فرشته به فرشاد نگاه کرد و با نگرانی گفت : (اگر اجازه نامه ی پدرم را بخواهند چی؟))
((فکر نمی کنم احتیاجی به اجازه نامه باشد. فردا به تهران می روم و از یکی از دوستان پدرم که وکیل است در این مورد پرس و جو می کنم .چطوره؟))
فرشته پس از لحظه ای تفکر گفت: ( فکر می کنم این راه خیلی بهتر از فرار کردن باشه.))
((وقتی من وتو عقد کردیم،اونوقت می شه امیدوار بود که مسائل دیگه هم حل بشه ، اگر برنامه ای شد من می توانم به عنوان همسرم تو را به منزلمان ببرم .
وقتی تو همسر من باشی دیگه کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کند.))
فرشته در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت : (فرشاد اگه یک وقت مادر و عمه ام فهمیدند می دونی چه بلایی سرم می آید؟))
((وقتی تو همسر من بشی کشی نمی تواند به تو آسیب برساند، توی هیچ جای دنیا کسی را به جرم عاشقی به دار نمی کشند. اما در نهایت اگر کسی فهمید همانطور که از مدتها پیش به خانه قلبم پا گذاشتی،این بار به منزلم قدم می گذاری و در کنار من زندگی می کنی ... بدون اینکه دنیا به آخر برسد.))
((فرشاد خانواده ات چی؟مرا می پذیرند؟))
فرشاد لبخند زد و گفت: ( با اطمینان به تو می گویم همین طور است . اما این اقامت موقتی است و به محض اینکه بتوانم خانه ای تهیه کنم از آنجا می رویم. فرشته به شرفم قسم سعی می کنم خوشبختت کنم.))
فرشته سکوت کرد.او برای فکر کردن به زمان احتیاج داشت.

صبح روز بعد فرشاد به تهران رفت تا همانطور که گفته بود در مورد ازدواج در محضر تحقیق کند.
فرشاد پس از تحقیقات مفصلی که در این مورد انجام داد به یک طلا فروشی رفت و دو حلقه ی ساده و یک شکل خرید و بعدازظهر آن روز به شمال برگشت.
فرشته شب را تا صبح فکر کرده بود و این را آخرین راه تشخیص داد.
فردای آن روز فرشته به مادرش گفت که به همراه ترانه می خواهد به منزل دختر خاله اش برود.
مادر سر تکان داد و چیزی نگفت. فرشته جلو رفت و صورت او را بوسید.
نرگس اغلب در فکر بود و اهمیتی به فرشته نمی داد. او حتی به فرشته اجازه نمی داد که در اتاقی که نشسته قدم بگذارد.بیماری نرگس رو به شدت گذاشته بود و این بار به صورت افسردگی بروز کرده بود.او دوست داشت تنها باشد و فکر کند.
فرشته نگاهی به مادرش انداخت و چند قدم از او دور شد و دوباره به طرف او برگشت و بار دیگر صورت او را بوسید.نرگس نگاه بی تفاوتی به فرشته انداخت و چیزی نگفت ، اما وقتی فرشته از در حیاط خارج شد با صدای آرامی گفت (بعد از من چه بلایی سر تو میاد؟))
فرشته به سمت چشمه راه افتاد . او از پیش با ترانه هماهنگ کرده بود که به راحله خانم بگوید همراه او به منزل زیبا می روند که اگر یک وقت مادرش چیزی پرسید حرف دوجور نشود.
فرشته فرشاد را در کنار پل منتظر دید. فرشاد بلوز سفیدی به تن داشت که با موهای مشکی وشلوار مشکی اش تناقض داشت.فرشته نزدیک او شد و با شیفتگی به او نگاه کرد.فرشاد دست کمی از او نداشت،او به فرشته که روسری زرشکی اش را به سر داشت نگاه کرد و متوجه شد فرشته نیز زیر مانتوی مشکی اش لباسی سفید پوشیده .
فرشاد نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: ( فرشته عجله کن،زمان منتظر هیچ عاشقی نمی شود.))
فرشته لبخند زد و قدمهایش را با فرشاد هماهنگ کرد.
آن دو به طرف خودرو فرشاد رفتند که کنار جاده پارک شده بود.
فرشاد پیش از آنکه سوئیچ را بچرخاند گفت : ( فرشته مطمئنی که فکراتو کردی؟))
فرشته با نگرانی به فرشاد نگاه کرد و گفت : ((با این طرز حرف زدنت مرا نگران می کنی احساس می کنم کار بدی انجام می دهم.))
(( نگران نباش . این حرف را به خاطر این گفتم که بعد از عقد پشیمان نشوی و تقاضای طلاق نکنی.))
(( تو اگر از حرفت پشیمان شدی می تونی راحت بگی . خواب طلاق گرفتن من رو هم نبین.))
فرشاد لبخند زد و گفت : ((ببین از الان بهت بگم اگه یه روزی اسم طلاق رو بیاری ، با وجودی که خیلی دوستت دارم اما شناسنامتو باطل می کنم. خلاصه فکراتو بکن بعد بله بگو، خوبه اینو بدونی که باید یک عمر با اخلاق سگ من بسازی ، گول خوش اخلاقیمو نخور ، بعضی اوقات پاچه می گیرم .))
فرشته با تعجب به او نگاه می کرد . فکر می کرد هیچ وقت از اخلاق او سر در نخواهد آورد.نمی دانست فرشاد شوخی می کند یا جدی می گوید.
فرشته کیفش را در میان پنجه هایش فشرد و همچنان به فرشاد نگاه کرد.
(( فرشاد تو .... تو جدی می گی یا شوخی می کنی؟))
فرشاد نگاهی به چهره ی مظلوم فرشته انداخت و گفت : ((آخ فرشاد برات بمیره که لیاقت تو رو نداره، این چه طرز نگاه کردنه،جیگرمو آب کرد. من سگ کی می باشم بخوام به تو کمتر از گل بگم . فرشته باور نکن، هیچ وقت حرفهای منو باور نکن جز موقعی که بهت می گم دوستت دارم.))
فرشاد احساس می کرد دلش می خواهد گریه کند. نگاه فرشته آنقدر دل او را سوزانده بود که فکر می رکرد تا قطره ای اشک نریزد آرام نمی گیرد. از اینکه اینقدر ضعیف شده بود که تا چیزی می شد آب از چشمانش راه می افتاد از خودش عصبانی بود. فرشاد به سختی رفتارش را مهار کرد و راهی شدند.
((عزیزم شناسنامه ات را آوردی؟))
فرشته به او نگاه کرد و در کیفش را باز کرد تا از وجود شناسنامه مطمئن شود . شناسنامه را به فرشاد نشان داد.
آن دو در طول راه سکوت کرده بودند و موسقی گوش می دادند که از ظبط صوت خودرو پخش می شد. کاستی که فرشاد گذاشته بود یکی از معدود نوار هایی بود که به خواننده آن علاقه ای خاصی داشت .(منظورش سایوش قمیشی اسمشو نیاورده که ریا نشه نه ببخشید یعنی شناخته نشه ) فرشاد همچنان که به موسیقی گوش می داد به سرعت طرف شهر می راند.
چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده
پنجره بازو غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من می کوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده
برام یه یادگاریه، جز اون چیزی نمونده
تو ذهن کوچه های آشنایی پر شده از پاییز تن طلایی
تو نیستی و وجودمو گرفته شاخه ی خشک پیچک تنهایی
یاد تو هر تنگ غروب.....
سرعت فرشاد زیاد بود و فرشته دچار ترس شده بود.
(( فرشاد خیلی تند می ری، می ترسم))
فرشاد به او نگاه کرد. کمی از سرعت خودرو کم کرد و گفت Sadآخه وقت کم است . تو هم طبق معمول یک ساعت بیشتر وقت نداری.))
(( نه این بار تا سه ساعت میتونم غیبت داشته باشم .))
فرشاد با خوشحالی به فرشته نگاه کرد و گفت (( خیلی عالیه، چطور تونستی؟))
((این بار هم ترانه به دادم رسید ، قرار بود به خانه دخت خاله اش برود ، قرار شد تا ساعت پنج همون جا معطل کنه.))
((باز هم ترانه ،من باید از این دختر خیلی متشکر باشم ، راستی فرشته تو به ترانه نگفتی که می خواهیم به محضر برویم؟))
فرشته سرش را تکان و گفت Sad نه ، به هیچ کس نگفتم . فقط به او گفتم که با فرشاد می خواهیم تا شهر برویم و برگردیم.))
(( ترانه کنجکاو نشد؟))
(( چرا خیلی تعجب کرد و به من سفارش کردم مبادا با تو به جای خلوتی بروم.))
فرشاد نگاه معنی داری به فرشته کرد و لبخند زد.
فرشته فهمید بازهم حرفی زده که زیاد جالب نبود.سرش را زیر انداخت و خودش را با کیفش مشغول کرد.
آن دو حدود چهل دقیقه بعد جلوی محضری بودند که فرشاد با محضردار آن صحبت کرده بود. فرشته خیلی سعی می کرد احساساتش را مهار کند و گریه نکند . او ناراحت نبود که به همراه فرشاد پا به چنین جایی گذاشته ،اما از اینکه به او فرصت ابراز عقیده نداده بودند و او را مجبور به چنین کاری کرده بودند از ته قلب ناراحت بود.
فرشاد به ساعتش نگاه کرد و به فرشته اشاره کرد که عجله کند.
محضردار به استقبالشان رفت. فرشاد روز گذشته با او صحبت کرده بود و قرار عقد را برای آن روز گذاشته بود.
محضردار پشت میزش نشست و شناسنامه هر دو را گرفت و نگاهی به شناسنامه ها انداخت . رو به فرشاد کرد و گفت : ( خانم هیجده سالش تمام است؟ ))
فرشته سرش را تکان داد و گفت : ( اردیبهشت هجده سالم تمام شد. ))
محضردار از او گواهی فوت پدرش را خواست . فرشته کیفش را باز کرد و ورقه ای از آن بیرون آورد
فرشاد به محضردار که با دقت ورقه را می خواند نگاهی انداخت و در دل آرزو کرد که او چیز دیگری نخواهد که در آن صورت نمی دانست چه باید بکند.
محضردار به فرشته و فرشاد نگاهی انداخت و گفت:«فرمودید عروس خانم عمو ندارند؟»
«بله حاج آقا، پدر مرحوم او تک پسر بوده، درست مثل خود بنده.»
محضردار با لبخند به فرشاد نگاه کرد و گفت:«انشاالله خدا به شما صد و بیست سال عمر با عزت بدهد.»
فرشاد به ظاهر خندید اما از این که محضردار با تفنن کار می کرد خون خونش را می خورد.
محضردار به فرشته نگاه کرد و گفت:«عروس خانم،شما با رضایت به اینجا تشریف آوردید؟»
فرشته سرش را تکان داد و گفت:«بله،من با رضایت کامل به اینجا آمده ام.»
محضردار با رضایت سرش را تکان داد و به آرامی سند را نوشت.
پس از تشریفات معمول، محضردار خطبه عقد را جاری کرد در طول مدتی که محضردار خطبه ی عقد را می خواند فرشته به برگه پیش روی او نگاه می کرد و در دل دعا می کرد.
پس از جاری شدن صیغه ی عقد که مجضردار مدت آن را شش ماه تعیین کرده بود فرشته و فرشاد به عقد یکدیگر درآمدند.
فرشاد حلقه ها را از جیبش درآورد و حلقه خود را به فرشته داد و دست فرشته را گرفت و حلقه ازدواج را در انگشت ظریف فرشته کرد.فرشته نیز حلقه فرشاد را در انگشتش کرد. محضردار به آن دو تبریک گفت و ظرف شیرینی را جوب آن دو گرفت.
زمانی که فرشته و فرشاد از محضر خارج شدند فرشاد نفس راحتی کشید ونگاهی به فرشته انداخت و گفت:«عاقبت کابوس تمام شد.»
فرشته لبش را به دندان گرفت و گفت:«بهتره بگی تازه شروع شد.»
فرشاد چشمانش را تنگ کرد و گفت:«به همین زودی.»
«از حالا به بعد باید منتظر حادثه ها باشیم.»
«تا با من هستی، غصه چیزی نخور. خوب حالا کجا بریم؟»
فرشته که به او نگاه می کرد گفت:«مگه قرار نیست به خانه برگردیم.»
فرشاد خنده ای کرد و گفت:« منزل کدومه، زن و شوهرها پس از ازدواج به ماه عسل می روند.فراموش کردی؟»
فرشته همچنان به فرشاد نگاه می کرد و لبخند می زد.
«فرشته می خندی؟باشه باور نکن، موقعی که برج آزادی را دیدی آنوقت باورت می شه.»
لحن فرشته نشان می داد که حرف او را باور کرده است.
فرشاد سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:«نه شوخی کردم،اما یک ساعت و ده دقیقه دیگر تا اتمام مهلت مرخصی تو وقت داریم، دلت نمی خواهد جایی برویم؟»
«نه ترجیح می دهم به خانه برگردیم چون نمی خوام ترانه به دردسر بیفتد.»
فرشاد سرش را تکان داد و به طرف منزل راه افتاد. سر راه جایی نگه داشت و از یک شیرینی فروشی یک کیک کوچک خرید. کیک را قسمت کردند و خوردند و به این ترتیب جشن ازدواجشان را در خودرو فرشاد برگزار کردند.
نزدیک منزل، فرشاد گفت:« عزیزم دوست داری خونه خودت را ببینی؟»
منظور فرشاد این بود که ویلایشان را به فرشته نشان بدهد. فرشته دست او را چرخاند و نگاهی به ساعتش انداخت. فقط پانزده دقیقه تا پایان مهلتش باقی مانده بود. فرشته نگاه کرد و گفت:«خیلی دوست دارم، اما دیگه وقتی نمانده و هر چه زودتر باید به منزل برگردم.»
فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت:«باشه، درک می کنم چی می گی،پس یک روز دیگه به ویلا می رویم،خوبه؟»
فرشاد خودرو را کنار جاده نگه داشت و به فرشته گفت:«تا سر پل می رسانمت.»
«نه، بهتره تو بری.اینطوری برای من راحتتره، خواهش می کنم.»
با وجودی که فرشاد میل نداشت فرشته را آنجا رها کند اما چون اصرار او را دید نخواست خواهشش را رد کند. در حالی که به او نگاه می کرد گفت:«خیلی مواظب خودت باش.من فردا...»
«فرشاد خواهش می کنم همین حالا به طرف تهران حرکت کن،تو باید در امتحانات قبول بشی. متوجهی...باشه؟»
فرشاد اخمی کرد و با اعتراض گفت:«آخه کدوم دامادی رو دیدی شب عروسیش بلند شه بره دنبال کار خودش.»
فرشته خندید و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت:« فرشاد خیلی اذیت می کنی،خودت هم می دونی که عروس و دامادی در کار نیست و منو تو فقط با هم محرم شدیم.»
فرشاد پوزخندی زد و گفت:« نمردیم و معنی عقد رو هم فهمیدیم، ما که از اولم با هم محرم بودیم، پس چه مرضی بود که اینقدر به خودمون زحمت بدیم.»
فرشته گفت:«همین که گفتم، همین حالا راه می افتی و مثل یک پسر خوب به تهران می ری و تا موقعی که امتحاناتت تمام نشده اینجا نمی آیی، قبول؟»
فرشاد ابروانش را بالا انداخت.«نوچ،دیگه قرار نشد از همین الان زن ذلیلم کنی. من حرفت را گوش می کنم و همین امشب به تهران می روم اما در اولین تعطیلی برمی گردم.امتحاناتم تا یک ماه و نیم دیگر تمام نمی شود،می خواهی ناکام بمیرم.»
فرشته سرش را تکان داد و گفت:«هر جور که دوست داری، فقط مواظب خودت باش و درست را خوب بخون.»
«باشه عزیزم، بهت قول می دم همشونو بیست بگیرم.»
فرشته خندید و در را باز کرد تا پیاده شود.
فرشاد او را صدا کرد:«فرشته... فکر نمی کنی چیزی یادت رفته باشه؟»و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت«البته اگر از نظر تو اشکالی نداشته باشه.»
فرشته منظور او را متوجه شد.با خجالت خندید و خود را به طرف فرشاد کشاند.
فرشاد تا حدودی خیالش راحت شده بود.بار دیگر ورقه ای را که از محضر دریافت کرده بود از جیبش درآورد و به آن نگاه کرد و دوباره آن را در جیبش گذاشت. بعد با خیال راحت به سمت تهران راه افتاد.
فرشته بیشتر مسافت تا منزل را دوید. دلش از التهاب و عشق لبریز بود. از فکر اینکه همسر فرشاد شده قلبش می تپید و برایش عجیب بود که از این کار به هیچ وجه احساس پشیمانی نمی کند.
وقتی به منزل رسید متوجه شد مادرش خواب است. او به آرامی بالای سر مادرش رفت و دستش را روی پیشانی او گذاشت.از اینکه تب نداشت خدا را شکر کرد. به سمت اتاقش رفت و از میان کمد لباسهایش دفتر خاطراتش را درآورد و به آن نگاه کرد.بعد دوباره آن را سر جایش گذاشت.از زمانی که با فرشاد آشنا شده بود خاطراتش را ننوشته بود چون دلش نمی خواست کسی از رازش آگاه شود.
آن شب فرشته خواب پدرش را دید. خواب دید پدر سر جای همیشگی اش نشسته و مادر برای او چای می ریزد. ناگهان باد تندی وزید و در اتاقش را به شدت باز کرد و پدر از جا بلند شد تا ببیند چه خبر است. فرشته به او گفت:پدر نرو،اما پدر با لبخند و بدون توجه به التماس های او از در خارج شد.فرشته فریاد می کشید و به او التماس می کرد که نرود. اما او در غبار و دود گم شد.
فرشته از خواب پرید.خیس عرق بود. گیج و گنگ به طرف پارچ آبی که بالای سر مادر بود رفت و لیوان آبی نوشید. از جا برخاست و از اتاق خارج شد.به ایوان رفت و به یاد پدر فاتحه ای خواند. او امیدوار بود پدرش از کاری که کرده ناراحت نباشد.
فرشته لبخند پدر را به یاد آورد و به یاد او آرام آرام گریست.
فرشاد پس از پنج روز دوری با استفاده از یک موقعیت خود را به شمال رساند و به دیدن فرشته رفت و او را همراه خود برای دیدن منزل ویلایی شان برد.
فرشته که از دیدن منظره زیبای ویلا خیلی هیجان زده شده بود به فرشاد گفت:«وای خدای من،فرشاد اینجا درست مثل گوشه ای از بهشت می ماند.»
فرشاد لبخند زد و شیفته او را نگاه کرد و گفت:« آره درست می گی عزیزم. مطمئنم تو هم فرشته این بهشت هستی و چون من آدم خوبی بودم خداوند تو فرشته خوشگلو برای ازدواج با من فرستاده است. اینطور نیست؟»
فرشته خندید و چیزی نگفت.فرشاد به او گفت:«دلت می خواد اتاقهای اینجارو ببینی؟»
فرشته با لبخند سرش را تکان داد.فرشاد سایر قسمتهای خانه را به او نشان داد.آن دو پس از صرف چای که فرشاد آن را درست کرده بود برگشتند و فرشاد همان شب به تهران بازگشت زیرا فردای آن روز امتحان داشت.
بدین ترتیب روزها می گذشت و آن دو گاهی اوقات موفق می شدند همدیگر را ببینند و به همراه یکدیگر به گردش بروند.
هر دو خوشحال بودند و آرزو کردند این روزها هیچ گاه به پایان نرسد.پس از پایان آخرین امتحان فرشاد از سر جلسه به سرعت به منزل بازگشت و با برداشتن چند دست لباس راهی شمال شد تا به دیدار محبوبش برسد.از بخت خوب او فرشاد تنها ساکن آن ویلای بزرگ و زیبا بود،زیرا محمود و منیژه به مسافرت خارج از کشور رفته بودند و فرانک هم به همراه مجید به مدت چند هفته به اصفهان رفته بود.
فرشته و فرشاد اغلب اوقات در ویلا همدیگر را می دیدند و پس از ساعتی فرشاد او را تا نزدیکی پل بدرقه می کرد این دیدارها بدون هیچ محدویتی صورت می گرفت و هر دو از شرایط موجود خرسند بودند.
با آمدن عمه مهتاب و محبوبه امکان دیدار محدود شد.اما آن دو از هر فرصتی برای دیدن یکدیگر استفاده می کردند.
با رسیدن ماه شهریور فرشته باید خود را برای امتحانات آماده می کرد.این بار نوبت فرشاد بود که به او سخت بگیرد تا او را وادار به خواندن کند.گاهی هم در مورد درسهایش به او کمک می کرد.
فرشته برای دادن امتحانات به تهران رفت.فرشاد هم که بدون او تمایلی برای ماندن در شمال نداشت راهی تهران شد.
پس از بازگشت به تهران متوجه شد پدر و مادرش از سفر بازگشته اند.اماپدر هنگام بازگشت دچار سانحه شده و در اثر آن پای چپش دچار شکستگی شده بود و در بیمارستان بستری بود.
فرشاد برای دیدن پدر به بیمارستان رفت و در کنار تخت پدر عمویش را دید که به ملاقات او آمده بود.
این دیدار او را خوشحال کرد.منوچهر هم از دیدن او بسیار خوشحال شده بود و از او گله می کرد که چرا به او سر نمی زند.
محمود با لبخند به منوچهر گفت:«آخه او هم از کوزه تو آب خورده؛منوچهر چند وقت پیش کلی یاد تو کردم.»
منوچهر به او نگاه کرد و با لبخند گفت:«خوبه.جای شکرش هست که گاهی به فکر من هستی.»
محمود گفت:«آخه این بار خیلی فرق می کرد.من یاد زمانی کردم که از مادر خواستی به خواستگاری غزاله برود.»
منوچهر فکری کرد و آهی کشید و گفت:«حالا چرا آن موقع؟»وبعد از مکثی به فرشاد نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «ببینم نکنه ...خدای من که اینطور... پس عاقبت فرشاد ما هم به دام افتاد.»
فرشاد با لبخند به منوچهر نگاه کرد و سرش را زیر انداخت.
آن روز منیژه تلفنی حال همسرش را پرسید ولی به بیمارستان نیامد.فراد نفهمید چطور از آمدن عمو مطلع شده اما دیگر در این مورد کنجکاوی نکرد چون همه چیز را می دانست.
فرشاد و منوچهر پس از پایان یافتن ساعت ملاقات به اتفاق یکدیگر از بیمارستان خارج شدند.فرشاد برای او تمام چیزهایی را که در آن مدت اتفاق افتاده بود تعریف کرد.حتی به او گفت که بین او و فرشته چه اتفاقی رخ داده است.
منوچهر پس از شنیدن حرفهای فرشاد خیلی با او صحبت کرد. منوچهر به او گفت با موقعیت پیش آمده ممکن است مشکلی برای فرشته بوجود بیاید و او باید هر چه زودتر تکلیف خودش را یکسره کند و تردید و واهمه را کنار گذاشته،مانند یک مرد به میدان برود.
پس از آن فرشاد او را تا فرودگاه همراهی کرد و به منزل بازگشت.حرفهای منوچهر تأثیر عمیقی در ذهن فرشاد گذاشته بود،او نیز خود از این دربدری خسته شده بود و می خواست با فرشته زیر یک سقف زندگی کند. به خصوص که مدت عقدشان نیز رو به پایان بود.فرشاد همان روز با مادرش صحبت کرد و زمینه را برای خواستگاری از فرشته آماده کرد. منیژه برخلاف میل باطنی تن به قضا سپرده بود و دیگر مخالفتی نمی کرد.فرشاد عکس فرشته را به او نشان داده بود و منیژه او را پسندیده بود.
پس از صحبت های زیاد فرشاد،قرار بر این شد که پس از مرخص شدن محمود از بیمارستان و بهبودی نسبی اش، او و منیژه برای خواستگاری اقدام کنند.
فرشاد در این بین دلشوره روبرو شدن با محمد را داشت. او نمی دانست چه پیش خواهد آمد.فرشاد هنوز صمیمانه محمد را دوست داشت اما به خوبی می دانست که دیگر راهی برایش باقی نمانده است و باید خواه ناخواه با او روبرو شود.فقط امیدوار بود محمد آنقدر به فرشته علاقه نداشته باشد که از این اتفاق ضربه بخورد.
فرشاد در آتش دیدن فرشته می سوخت اما می دانست ملاقات او ممکن نیست زیرا فرشته روزهایی که امتحان داشت به اتفاق عمه اش به دبیرستان می رفت و به همراه او به منزل بازمی گشت.
در این بین تلفنی که از لندن صورت گرفت نگرانی خاصی برایشان بوجود آورد.محمود هر چه زودتر باید برای بررسی اوضاع به لندن می رفت که با وجود شکستگی پایش این امکان وجود نداشت. از طرفی مشکل بوجود آمده مربوط به آینده اعتباری شان می شد و باید به نوعی حل می شد.
منیژه می خواست از محمود وکالت بگیرد و برای بررسی اوضاع چند روزی به لندن برود.وکیل شرکت پیشنهاد کرد که به جای او فرشاد این کار را انجام دهد زیرا هم به امور شرکت تا حدودی آشنا بود و هم با توجه به آشنایی کامل به زبان انگلیسی در این مورد مشکلی پیدا نمی کرد.
مقدمات سفر چند روزه فرشاد به انگلیس مهیا شد.محمود هم با کمک وکیلش وکالتنامه تام الاختیاری به نام او تنظیم کرد.
فرشاد با خود حساب کرد تا اواخر هفته بعد که بازگردد امتحانات فرشته هم به پایان رسیده است.فقط مانده بود ملاقات او که فرشاد پس از چند روز رفت و آمد عاقبت توانست یک بار و آن هم در فرصت کمی فرشته را جلوی در دبیرستان ملاقات کند. در همان ملاقات با سرعت و عجله جریان مسافرت چند روزه اش را برای او تعریف کرد و گفت که اواخر هفته بعد به تهران بازمی گردد.
فرشته با وجودی که فرشاد را نمی دید اما خیالش راحت بود که او در نزدیکی اش زندگی می کند و اگر اراده کند می تواند با او ملاقات کند اما وقتی شنید فرشاد قرار است به مسافرت خارج از کشور برود با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: «کی برمی گردی؟»
«فکر می کنم اواخر هفته آینده.»
«خوب من چطور بفهمم که برگشتی؟»
«هروقت برگشتم،درست مثل شبی که خونه عمه ات اومده بودی سه زنگ می زنم،به نشانه سه کلمه که خودت می دونی اون سه کلمه چیه،فرشته،عشق من،دوستت دارم.بعد هم قطع می کنم آنوقت تو می فهمی که من تهرانم و روز بعد با من تماس می گیری.چطوره؟»
فرشته چیزی نگفت و فقط سرش را به نشانه موافقت تکان داد.
فرشاد بعد از چند لحظه گفت:«حالا می خوام خبر خوبی به تو بدم.»
«همه خبرای خوب رو اول می گن.»
فرشاد دستی به صورتش کشید و گفت:«خوب دیگه،اینم یک جورشه،حالا گوش کن.با پدر و مادرم صحبت کرده ام با ازدواج ما موافقند،فقط به آنان گفته ام که صبر کنند تا امتحاناتت تمام شود،اگر خدا بخواهد پس از بازگشت من قرار است برای خواستگاری به منزل عمه ات بیاییم.»
فرشته با ترس به فرشاد نگاه کرد وگفت:«چرا اونجا؟»
«تو جای دیگری را سراغ داری؟پارک سر خیابون چطوره؟»
«نه،جای دیگری سراغ ندارم.»
«فکرشو نکن،یک چیزی می شه،فوقش می ریزن سرمون و مارو حسابی کتک می زنن.بیشتر از این چیزیه؟یا در نهایت با لگد بیرونمون می کنن،خیالیه؟اصل اینه که تو همسر من هستی و دیگه نمی تونم بدون تو زندگی کنم.بقیه رو ول کن. فرشته وقت داری تا یک جا بریم و زود برگردیم؟»
«وقت که نه،چون عمه ممکنه هر لحظه دنبالم بگرده،من باید تو حیاط مدرسه منتظر بمانم تا امتحانات بچه ها تمام بشه و همراه او به منزل برگردم.»
«عیب نداره بهش می گی حوصلم سر رفته بود رفتم دوری بزنم.»
فرشته با لبخند به او نگاه کرد و چیزی نگفت.
«کارمون زیاد طول نمیکشه،همین نزدیکی است،فقط چون خیلی ضروریه باید تو هم باشی.»
فرشته نگاهی به در مدرسه انداخت و با تردید به فرشاد نگاه کرد.
«تا تو بخوای اینجا با من بحث کنی و من تو را قانع کنم،کلی وقت می گذره،باور کن خیلی زود برمی گردیم.»
فرشته با نگرانی سرش را تکان داد و فرشاد به سرعت راه افتاد.
فرشاد راست می گفت. مسیری که او طی کرد چند خیابان با مدرسه فاصله داشت،فرشاد جلوی بانکی توقف کرد.هر دو پیاده شدند. فرشاد به سمت بانک رفت.
«فرشاد معلومه کجا می ریم؟»
«آره عزیزم داریم می ریم بانک.»
«بانک برای چی؟»
فرشاد به فرشته نگاه کرد و با لبخند گفت:«دو کیلو سبزی قرمه بگیریم،خوب معلومه بانک می رن برای چی،یا پول بدن یا پول بگیرن.»
فرشته نفس عمیقی کشید و با نگرانی همراه فرشاد وارد بانک شد.
فرشاد یک حساب به نام فرشته باز کرد چکی به مبلغ بیست میلیون ریال به حساب او واریز کرد.
وقتی از بانک بیرون آمدند فرشته گفت:«این کار برای چی بود؟»
«برای اینکه تا من برگردم بی خرجی نمونی.»
«منظورت چیه؟»
«عزیزم،من همسرت هستم و وظایفی دارم،این پول برای این است تا من برگردم هر چی لازم داری بخری.»
«مثلا چی باید بخرم؟»
«هر چی دوست داری،لباس،مانتو،پفک،آدامس ،من چه می دونم،هر چیزی که لازم داری. البته الان دستم کمی خالی بود اما سعی می کنم نذارم حسابت کمتر از پنج تا بشه.»
«چه خبره فرشاد،من این همه پول رو می خوام چکار.»
فرشاد بدون اینکه به او نگاه کند با خنده گفت:«فرشته،مادر من بیش از شصت هفتاد میلیون تو حسابش داره،اما هر وقت می خواد بره مسافرت کلی پدر رو می تیغه،امیدوارم تو همیشه همین جوری قانع باشی.»
فرشته به او نگاه کرد و خندیدند.
فرشته خوب می دانست فرشاد این کار را کرده تا او برای تهیه جهیزیه اش مشکلی نداشته باشد.او به فرشاد که رانندگی می کرد نگاه کرد و در دل مردانگی او را ستود.
فرشته سر خیابان دبیرستان از فرشاد جدا شد و دوان دوان خود را به حیاط مدرسه رساند و گوشه ای نشست. بخت با او یار بود و مهتاب که یک ربع بعد از ساختمان مدرسه خارج شد متوجه نشد که او مدتی غیبت داشته است.
فرشاد سه شب بعد تهران را به مقصد انگلیس ترک کرد.به محض ورود به لندن بدون رفع خستگی ترتیب ملاقات با شرکای پدر را داد.پس از مذاکرات مفصل با آنان که دو روز به طول انجامید موفق شد اوضاع را مطابق خواسته پدرش درآورد و آهنگ بازگشت کرده بود که با خود فکر کرد حال که تا اینجا آمدهسری به عمه اش بزند که نزدیکی لندن در شهر بریستول زندگی می کرد. فرشاد بلیت قطاری تهیه کرد و هتل را به مقصد شهر بریستول ترک کرد. پیش از حرکت با عمه اش تماس گرفت و به او گفت که تا چند ساعت دیگر به دیدن او می آید؛اما غافل از اینکه حادثه خبر نمی کند.
قطار سریع السیری که فرشاد مسافر آن بود در اثر حادثه ای واژگون شد. در این حادثه چند نفر کشته و تعداد زیادی مجروح شدند و فرشاد نیز جزو مجروحان بود که به بیمارستان منتقل شد.
مهتاب رهام و همسرش اردشیر به اتفاق برای استقبال از فرشاد به ایستگاه راه آهن آمده بودند که خبر حادثه را شنیدند. به سرعت خود را به بیمارستانی رساندند که مجروحان را به آنجا انتقال داده بودند. وقتی نام فرشاد را در میان فهرست مجروحان دیدند تا حدودی خیالشان راحت شد.آن دو نمی دانستند که وضعیت فرشاد تا چه حد وخیم است.
مهتاب با تهران تماس گرفت و خبر را به منیژه اصلاع داد.مهتاب نتوانست از پشت تلفن حقیقت را بگوید.او به منیژه گفت که فرشاد تصادف کرده و مختصری صدمه دیده که به زودی سلامتی اش را به دست می آورد و گفت ممکن است مدت بیشتری بماند و از آنان خواست نگران نباشند.گفت که به زودی از وضع سلامتی فرشاد به آنان خبر می دهد.لحن مهتاب آرام بود اما منیژه فهمید اگر وضع فرشاد آنطوری که مهتاب می گفت خوب است،هیچ وقت مهتاب با او تماس نمی گرفت و نمی گفت فرشاد تصادف کرده است.منیژه دلشوره بدی داشت با این حال منتظر خبری از مهتاب بود.هنگامی که از خبرهای خارجی شنید قطاری به مقصد بریستول دچار سانجه شده لحظه ای درنگ نکرد و با نخستین پرواز به انگلیس رفت.
وضعیت فرشاد بحرانی بود و معلوم نبود چه پیش خواهد آمد.فرشاد از ناحیه سر دچار ضربه مغزی شده بود و به حالت اغما فرو رفته بود.نبض او ضعیف می زد و علائم حیاتی بدنش به کندی صورت می گرفت.دکتر سربسته به مهتاب گفته بود که نباید به او امیدوار باشند،زیرا ممکن است هیچ وقت به هوش نیاید و منیژه خود را به مهتاب رساند و به محض فهمیدن وضعیت فرشاد همسرش را مطلع کرد.
محمود با توجه به اینکه تازه از بیمارستان مرخص شده بود و هنوز خود به مراقبت احتیاج داشت اما نتوانست بماند و منتظر خبر بماند.او هم پس از دو روز به همسرش ملحق شد.
این بحران در منزل محمد نیز به نوعی دیگر بروز کرده بود.حال نرگس زیاد خوب نبود.بیماری روحی او اینبار به صورت افسردگی بروز کرده بود.بیشتر اوقات در خواب بود و هر گاه بیدار بود با خود صحبت می کرد.مهتاب با تمام قوا تلاش می کرد و مراقب سلامت او بود و داروهایش را سر وقت به خوردش می داد.
چند روز بود که حال نرگش بهتر از قبل شده بود و می توانست کارهایش را خودش انجام دهد.مهتاب سعی می کرد منزل را در آرامش نگه دارد تا نرگس احساس راحتی کند.
روزی مهتاب با نرگس تنها شده بود.به او گفت که می خواهد با او صحبت کند.نرگس که مشغول درست کردن شام بود، دستهایش را شست و به اتفاق به اتاق نرگس رفتند.
نرگس به مهتاب گفت که نگران فرشته می باشد و پیش از مرگ مهدی از او خواسته بود که زودتر او را سرو سامان بدهد اما حالا از قبل هم نگرانتر است.
اوگفت:«اگر آن موقع می مردم فرشته دست کم پدرش را داشت اما حالا با این اوضاع و احوالی که من دارم اگر بلایی سرم بیاید فرشته بدون پدر و مادر باید چه کار کند.مهتاب هیچ وقت به چشم خواهر شوهر به تو نگاه نکردم،تو بهترین دوست من بودی،می خواستم بگم اگر فرشته رو لایق محمد می دونی تو رو به خدا تا من سرمو زمین نگذاشتم این دو رو دست به دست بده تا خیال من راحت بشه.»
مهتاب نگاهی به نرگس انداخت که اشک در چشمانش حلقه زده بود.گفت:«نرگس جان من از خدا می خوام این دو تا جوان به هم برسن،اگه می بینی تا الان اقدامی نکردم به خاطر این بود که صبر کردم تا سال برادرم سربیاد،وگرنه به خدا من حرفی ندارم.خودت خوب می دونی فرشته برای من و محمد عزیز است.»
نرگس نفس عمیقی کشید و اشکهایش را از صورتش پاک کرد و گفت:«می دونم که باید سال پدرش تموم بشه،اما مهتاب باور کن می ترسم،البته از مرگ نمی ترسم اما چندوقته که دو تا پسرمو تو خواب می بینم که بزرگ شدن و مرتب به من س می زنن،مهتاب من می ترسم تا سال پدرش سربیاد مجبور بشید برای سرآمدن سال من صبر کنید.»
«تو رو خدا نرگس جون اینجوری حرف نزن،مگه مرگ دست بندگان خداست که بدونن کی می میرن،خدا بخواد تا صدو بیست سال دیگه زنده و سلامت می مونی،اما قبول کن تو خیلی فکر می کنی،تو که ماشاالله درس خونده و تحصیل کرده ای،ببین اگه دوست داشته باشی می تونم برایت کاری تو مدرسه دست و پا کنم تا سرت گرم بشه،درست مثل اون موقع ها که کار می کردی،یادته چقدر سرحال بودی.»
«مهتاب حرو عوض نکن،خودت می دونی که من دیگه اعصاب کار کردن ندارم،باور کن داغون شدم،از وقتی که بچه هامو از دست دادم خودمم از بین رفتم.»نرگس به جایی خیره شد و گفت:«مهتاب،اگه مرتضی و مهران بودن الان چهارده سالشون بود.»
مهتاب می دانست نرگس هیچ وقت نمی تواند آن اتفاق را فراموش کند.سکوت کرده بود و به درد و دل نرگس گوش می داد.
«مهتاب،فکر می کنم مهدی هم راضی نیست این دختر زیاد سرگردون بمونه،یک عقد محضری کنید و بعد از سال پدرش هر کاری خواستید انجام بدید،دیگه خودتون می دونید.»
مهتاب سرش را تکان داد و گفت:«باشه،تو خیالت راحت باشه،من همین امروز با محمد صحبت می کنم تا مقدمات عقد را فراهم کند.امشب شام دست کردن تعطیل.همین الان هم بلند می شم فلاکس چای را پر می کنم و بعد از آمدن بچه ها حاضر می شیم و می ریم فرخزاد،همون جایی که خیلی خوشت میاد،شام هم کباب با ریحان تازه و دوغ با ماست محلی می خوریم.تا هم گردشی کرده باشیم و هم اینکه محمد و فرشته کمی رویشان نسبت بهم باز شود،چطوره؟»
نرگس با رضایت لبخند زد و گفت:«آره خیلی خوبه،اما تو رو به خاک مهدی قسمت می دم یه وقت به محمد نگی من سر حرفو باز کردم.»
«بچه نشو،من هرز اینکار رو نمی کنم،هر چی باشه جونن و شیر آدمیزاد خورده.»
آن شب پس از مدتها برای تفریح به فرحزاد رفتند.یکی از غذاخوری های باصفای آنجا را انتخاب کردند.فضای سنتی غذاخوری بسیار زیبا بود.تخت های زیادی دور تا دور باغ وسیع قرار داشت که روی هر کدام قالی های یک دستی انداخته بودند. حوضی باصفا با فواره های رنگی وسط باغ بود که فضای زیبایی را به وجود آورده بود.نوازندگانی ویلون و تنبک موسیقی شادی می نواختند و مردم را به وجد می آوردند.
جای دنجی را در نزدیکی حوض انتخاب کردند و روی آن نشستند.
محبوبه از همه خوشحالتر بود به خصوص که چند وقتی بود که بخاطر نرگس و برهم نزدن آرامش منزل اجازهگوش کردن نوار با صدای بلند را نداشت. ولی حالا می توانست دلی از عزا دربیاورد.این شادی زمانی به اوج خود رسید که تخت کنار آنان را خانواده ای پر کردند که پسر جوان و خوش تیپی داشتند.
نرگس و مهتاب هم که پس از مدتها برای تفریح از منزل خارج شده بودند احساس رضایت می کردند.
در این میان محمد و فرشته بودند که هر کدام احساس عجیبی داشتند.
مهتاب پیش از آمدن با محمد صحبت کرده بود و به او گفته بود که این برنامه به خار او و فرشته صورت گرفته که بتوانند در فضایی خارج از منزل حرفهایی که دارند بزنند.
محمد در فکر بود که چه به فرشته بگوید.حرفهای زیادی در دل داشت که می خواست همه را به فرشته بگوید.
فرشته احساس خوبی نداشت،او تازگی متوجه تغییری در خودش شده بود که او را نگران می کرد.
پیش از شام،مهتاب به محمد اشاره کرد و او را از تردید بیون آورد.محمد نگاهی به مادرش انداخت و بعد به زن دایی اش نگاه کرد وسپس با صدای آرامی گفت:«فرشته می توانم لحظه ای وقتت را بگیرم؟»
فرشته که انتظار چنین چیزی را از محمد،آن هم جوی مادر و عمه اش نداشت،با خجالت به آن دو نگاه کرد و سرش را زیر انداخت.
صدای مادر او را به خود آورد.«فرشته محمد با تو بود.»
فرشته بدون گفتن حرفی از تخت پایین آمد و نشان داد که آماده می باشد.محبوبه با چشمانی که برق شادی به خوبی در آنها نمایان بود پیش خود فکر کرد پس عاقبت این طلسم شکسته شد.
او و محمد در کنار همگام برمی داشتند،بدون اینکه حرفی بزنند.
آن دو سربالایی فرحزاد را به سمت شمال طی کردند،سپس در جای خلوتی کهمحمد تشخیص داد می توانند به راحتی صحبت کنند کنار حوض آبی نشستند.
فرشته همچنان سکوت کرده بود و حرفی نمی زد.او به آبهای رنگین حوض چشم دوخته بود.رنگهای زرد و قرمز و آبی لامپهای چشمک زن کار گذاشته شده روی فواره حوض نگاه زیبای او را رنگین می کرد.فرشته در عالم خودش بود گویی روحش در آنجا حضور نداشت.
محمد نگاه عمیق و موشکافی به فرشته انداخت،سربه زیر افتاده او به دلیل شرم و بیگانگی نبود،فرشته افسرده بود.
محمد آرزو کرد که ای کاش می توانست مانند روحی به مغز او رسوخ کندو از فکری که فرشته در آن غوطه ور می خورد اطلاع پیدا کند.مژگان بلند فرشته روی صورتش سایه انداخته بود و محمد را پیش از پیش شیفته می کرد.
محمد به یاد آورد که برای گفتن مطالبی به این مکان آمده اند پس ناخودآگاه تکانی خورد و کمی به او نزدیکتر شد.فاصله کمی بین او و فرشته وجود داشت اما محمد احساس می کرد که بین روح فرشته با او فاصله ای به وسعت دریا وجود دارد.فرشته آنقدر غرق در خود بود که متوجه نشد محمد به او خیره شده است.او در عالم دیگری گام نهاده بود و در رویای شیرینی غرق شده بود.
محمد به آرامی او را صدا کرد.فرشته صدای محمد را شنید و نگاهش را از لامپ های رنگین حوض برگرفت و به محمد چشم دوخت اما هیچ نگفت.محمد دستش را جلو برد و دست فرشته را در دست گرت.دست او چنان سرد بود که گویی روحی از بدنش خارج شده بود.در این لحظه بود که فرشته مثل کسی که تازه از خواب برخاسته باشد و یا کسی که سیم برقی به او وصل شده باشد دستش را از دست محمد بیرون کشید.این عمل چنان به سرعت اتفاق افتاد که محمد یکه خورد و با ناباوری به او خیره شد.
فرشته ناخودآگاه دستش را در آب فرو برد و در همان حال با خود فکر کرد که من متعلق به فرشاد هستم و هیچ کس غیر از او نباید مرا لمس کند.با فرو بردن دستش در آب گویی می خواست اثر تماس دست محمد را از دستش پاک کند.
چهره فرشته مثل آینه فکر او را منعکس می کرد به طوری که محمد این قسمت از فکر او را به راحتی خواند.محمد احساس کرد خاری بر قلبش فرو رفت.او از کار فرشته خیلی رنجید و سرش را زیر انداخت و با صدای گرفته ای گفت:«معذت می خواهم.»
فرشته به خوبی متوجه رنجیدگی او شد،اما کار از کار گذشته بود.برای جبران کاری که کرده بود با عجله گفت:«من منظوری نداشتم،فقط ترسیدم.متاسفم.»
محمد به چشمان اوخیره شد و به اجبار لبخندی زد و گفت:«بله متوجهم.»
حرفهایی که در ذهنش آماده کرده بود تا به فرشته بزند،چون دودی به آسمان رفت.آه بی صدایی کشید و سکوت کرد.
دیگر شوق چند لحظه پیش را نداشت.خود را چون انسان بی وزنی در فضا معلق می دید.محمد دلش گرفته بود.فرشته با این کار له محمد نشان داد که هیچ گاه نمی تواند او را دوست داشته باشد.
او حتی نمی توانست فکر کند که کشیدن دست او جز شرم دخترانه معنی دیگری ندارد.ته قلبش این واقعیت تلخ را فهمید که فرشته او را نمی خواهد و حضور او را در کنار خود فقط تحمل می کند؛تحمل نه چیز دیگر.
محمد با نوک انگشتانش سنگریزه های لب حوض را جابه جا کرد احساس پوچی و بی حوصلگی می کرد.از جا ببند شد و با صدای آرامی گفت:«بلند شو بریم پیش بقیه.»
فرشته می دانست تغییر اخلاق محمد از کار او سرچشمه می گیرد.لبش را گزید و خطاب به محمد گفت:«اما مثل اینکه می خواستی چیزی به من بگویی.»
محمد نگاهی به چشمان آبی او انداخت که در تاریکی شب تیره به نظر می رسید.گفت:«من جوابم را گرفتم.مهم نیست،برویم.»
فرشته از جا برخاست و به آهستگی گفت:«محمد متاسفم،باور کن.»
وقتی پیش بقیه برگشتند،همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.چهره هر دو آرام بود و چیزی را نشان نمی داد.اما در فکر مهتاب و نرگس یک سوال مشترک بود و آن اینکه چرا اینقدر زود حرفهایشان تمام شد.
محمد سفارش شام داد.اما خودش لب به آن نزد و فقط با غذایش بازی کرد.فرشته هم احساس گرسنگی نمی کرد اما برای اینکه دیگران به چیزی شک نکنند به زور چند لقمه خورد که همان به زور خوردن در او احساس تهوع به وجود آور. اما به رویش نیاورد و با لیوانی دوغ،لقمه ماسیده در دهانش را فرو داد.
آن شب به همه غیر از محمد و فرشته خوش گذشته بود به خصوص به محبوبه که هر کار می کرد نگاه آن جوان همسایه را به دنبال خود داشت.هنگامی که شامشان را خوردند یکی از خانم هایی که روی تخت کنارشان نشسته بود به بهانه گرفتن چیزی به تخت آنان نزدیک شد و سر صحبت را با مهتاب باز کرد.در نهایت نشانی منزلشان را گرفت تا برای امر خیری خدمتشان برسند.
هنگام بازگشت،مهتاب به محمد نگاه کرد اما خوشحالی که هنگام آمدن در چشمان پسرش دیده بود را دیگر ندید.مهتاب متحیر مانده بود که چه شده که محمد این چنین ناراحت شده است.با حضور نرگس و فرشته نمی توانست پاسخ خود را از محمد بگیرد.
آن شب فرشته به محض رسیدن به منزل به اتاق رفت و خوابید.مهتاب منتظر فرصتی بود تا با محمد صحبت کند و از او علت ناراحتی اش را جویا شود.پس از رفتن نرگس به اتاقش برای خوابیدن این فرصت پیش آمد.
مهتاب به محمد که در حال بررسی محتویات کیفش بود نظری انداخت،پیش رفت و کنار او نشست و گفت:«محمد چی شد؟»
محمد متوجه منظور مادر شد،اما نخواست به رویش بیاورد.

«مگه قراربود چیزی بشه؟»
« نه، منظورم به حرفهایتان بود، چرا اینقدر زود برگشتید؟»
محمد نفس عمیقی کشید، گفت: «خب حرفهایمان را زود تمام شد، مگه اشکالی داره؟»
مهتاب نگاه دقیقی به چشمان او انداخت و گفت:« محمد به من نگاه کن، راست بگو، می خوام بدانم چه حرفهایی به هم زدید.»
محمد نیشخندی زد و گفت: «پس بیخود انتظار نکشید چون من و فرشته حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم.»
« یعنی چی که صحبت نکردید. مگه شما برای حرف زدن بیرون نرفته بودید.
کدوم حرف؟ برای چی؟»
مادر با اخم به محمد نگاه کرد. محمد چشمانش را بست. زمانی که دوباره بهمادرش نگاه کرد چشمانش پر از اشک بودند. مهتاب بدون هیچ حرفی به او نگاهمی کرد.
«مادر چی دارم بگم، وقتی منو نمی خواد، وقتی تو نگاهش می خونم که به من علاقه ای نداره، چی می تونستم بهش بگم؟»
مهتاب نگاهش را از او برداشت و گفت: «فرشته به تو گفت که تو رو نمی خواد؟»
«نه او هیچ چیز نگفت، من فقط احساس کردم، از نگاهش خوندم، از اینکه دستش را از دستم بیرون کشید فهمیدم.»
«اما من اینطور فکر نمی کنم، شاید از تو خجالت کشیده، شاید هم چیز دیگه ایه، اما هر چی هست اینه که فرشته...»
مهتاب سکوت کرد. او می دانست نمی تواند به محمد دروغ بگوید که نرگس ازاو خواسته زودتر بساط عقد و عروسی را راه بیندازند. مهتاب پس از چند لحظهسکوت ادامه داد: «تو فراموش کردی دایی مرحومت چقدر آرزو داشت تو دامادشبشی، زن داییت هم همینطور، اونا تو رو خیلی دوست داشتند و دارند. از کارفرشته ناراحت نشو، یک دختر از همون اول نمیاد قربون صدقه ات بره. باید کمیلوسی، نازی، چیزی کنه. خوب این کار برای هر دختری لازمه، به خصوص دختریمثل فرشته که هم خوشگله و هم عاشق دلخسته ای مثل آقای دکتر من داره. حالاپاشو برو بخواب، اینقدر هم فکر بد نکن، شما تازه اول کارید و خالا موندهتا لیلی و مجنون هم بشید.»
حرفهای مادر آبی بود که روی آتش ریختهشد. محمد امیدوار از جا بلند شد و پس از بوسیدن مادر برای خواب به اتاقشرفت که به طبقه پایین منتقل شده بود.
صبح روز بعد فرشته با تهوع ودل درد از جا برخاست. مطمئن بود که بر اثر خوردن کباب شب پیش مسموم شدهاست. او هر کاری کرد که به رویش نیاورد نشد. حالت تهوع امانش را بریده بود.
آخرین روزهای شهریور بود و سر مهتاب حسابی شلوغ بود. او از صبح زود به دبیرستان رفته بود و جز محمد و محبوبه کسی در منزل نبود.
فرشته نمی خواست مزاحم محمد شود، اما نرگس که دید حال او بد است محمد را صدا کرد تا او را به دکتر برساند.
محمد سر حال تر از شب گذشته بود. حرفهای مادر تاثیر خوبی روی او گذاشتهبود و تا حدودی او را قانع کرده بود. او با شتاب تاکسی تلفنی خبر کرد وفرشته را به نزدیکترین درمانگاه رساند.
زمانی که نوبت فرشته شد تنها وارد مطب پزشک شد. پزشک پس از معاینه دقیقو پرسش های گوناگون لبخند به فرشته زد و پرسید: «چند وقت است ازدواج کردهاید؟»
قلب فرشته به لرزش افتاد اما خودش را نباخت و گفت: «حدود پنج ماه و نیم

پزشک که زن جوانی بود گفت:«پس باید در این مورد به یک پزشک زنان مراجعه کنید.»
رنگ فرشته مثل گچ سفید شده بود و از درون می لرزید.با اینکه حدس می زد منظور دکتر چیست اما با سردرگمی پرسید:«پزشک زنان؟»
«بله،نترسید برای تمام خانم هایی که برای اولین بار می خواهند مادر شوند این حالت طبیعی است.»
فرشته طاقت نیاورد و سرش را روی می زدکتر گذاشت.او چه می شنید.او،مادر شدن.پزشک از جا برخاست و بالای سر او رفت گفت:«چی شده؟»
او به فرشته کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد.
«همراه نداری؟»
فرشته سرش را به علامت مثبت تکان داد.
«با همسرت آمدی؟»
«نه او مسافرت است.»
دکتر به طرف در اتاق رفت تا همراه او را به اتاق دعوت کند که فرشته او را صدا زد.
«خانمم دکتر...»
دکتر به طرف او رفت.«چیه عزیزم،کاری داری؟»
«به همراهم چیزی نگویید.»
«بله متوجهم.این خبر اول باید به گوش همسرت برسد نه؟»
فرشته سرش را تکان داد و با ناراحتی چشمانش را بست.
وقتیدکتر همراه فرشته را صدا کرد از دیدن مرد جوانی که خود را همراه او خواندبا تعجب به او نگاه کرد.محمد جلو رفت و به همراه دکتر به اتاق او واردشد.پس از دیدن فرشته که روی تخت دراز کشیده بود رو به دکتر کرد وگفت:«خانم دکتر وضع او چطور است؟»
«چیزی نیست،فقط کمی خسته است که باید استراحت کند.»
محمد رو به دکتر کرد و گفت:«ایشان حالت تهوع دارند اما علائم مسمومیت در او دیده نمی شود!»
دکتر به او نگاه کرد وگفت:«شما دانشجوی رشته پزشکی هستید؟»
«بله.»
«شما خوب تشخیص دادید،احتیاجی به مراجعه به پزشک نبود با کمی استراحت ناراحتی شان رفع می شود.»
«دکتر تشخیص شما از بیماری ایشان چیست؟»
دکترلبخند زد و نگاهی به فرشته انداخت و گفت:«آقای دکتر شما در آینده تجربیاتزیادی کسب خواهید کرد از جمله تشخیص این نوع بیماری.»وبعد نسخه را به دستمحمد سپرد.
محمد از حرف او چیزی نفهمید اما نسخه را گرفت و به فرشته کمک کرد تا از تخت پایین بیاید.
دکتر کنجکاوی اش را با پرسیدن اینکه شما چه نسبتی با بیمار دارید ارضا کرد.
«من پسر عمه ایشانم،منزل ما مهمان بودند که...»
پس از خارج شدن از مطب محمد نگاهی به نسخه انداخت.دکتر مقداری داروی تقویتی و همچنین چند عدد قرص ضدتهوع برای او تجویز کرده بود.
فرشتهبه سختی گام برمی داشت،گویی رفتن پیش دکتر حال او را بدتر کرده بود.محمدبرای اینکه زمین نخورد دستش را گرفته بود و عجیب بود که فرشته هیچ اعتراضینکرد.در حقیقت او به تکیه گاهی احتیاج داشت که بتواند بایستد.
فرشتهحتی حضور محمد را در کنار خود احساس نمی کرد فقط دست گرم او را که چونتکیه گاهی دستش را گرفته بود در دستش می فشرد.او از درون ویران شدهبود.باورش نمی شد چنین چیزی پیش آمده باشد.او خیلی با احتیاط رفتار کردهبود،به جز یک بار و مطمئن بود که همان باعث به وجود آمدن این مصیبت شدهاست.
فرشته به محض رسیدن به منزل به بستر پناه برد تا خود را زیر پتوپنهان کند.او به جایی احتیاج داشت تا مدتی فکر کند و راحت تر از اینکه خودرا به خواب بزند کاری بلد نبود.
محمد پس از رساندن فرشته به منزل برای تهیه داروهای او از منزل خارج شد و به سرعت بازگشت.
چندساعتبعد فرشته بدون خوردن حتی یکی قرص حالش بهتر شد اما همچنان در فکربود.نرگس که دید حال فرشته خوب شده به خیال خود وقت مناسبی برای صحبت پیداکرد.او درباره محمد با فرشته صحبت کرد.با اینکه این نخستین بار بود کهنرگس در مورد چیزی با فرشته صحبت می کرد اما فرشته حتی یک کلام از آنچهمادرش می گفت نشنید زیرا به کاری که باید انجام می داد فکر می کرد.
درفکر بود که هر چه زودترفرشاد را از پیشامدی که برایش رخ داده آگاهکند.باخود فکر کرد فرشاد قرار بود شب پیش از مسافرت بیاید.لابد آمده و زنگزده اما آنها منزل نبودند.فرشته امیدوار بود که فرشاد شب گذشته زنگ زدهباشد و او می تواند ساعت چهار با او صحبت کند.
با صدای نرگس به خود آمد.«خوب پس تو حرفی نداری؟»
فرشتهبه مادر نگاه کرد و سرش را تکان داد زیرا واقعا حرفی نداشت که با مادربزند.در واقع نشنیده بود که مادر چه گفته است.نرگس راضی از پاسخی که ازفرشته گرفته بود از اتاق خارج شد و او را با دنیایی از غم تنها گذاشت.
بعدازظهرآن روز فرشته از فرصتی استفاده کرد و از منزل عمه اش با منزل فرشاد تماسگرفت.قلبش شروع به تپیدن کرده بود و با خود فکر می کرد پس از شنیدن صدایفرشاد چه حالی ممکن است به او دست بدهد.پس ازچند بوق ممتد زنی گوشی رابرداشت و فرشته بی معطلی تلفن را قطع کرد.فرشاد به او گفته بود که اگرمنزل باشد ساعت چهار تا پنج و نیم خانه را قرق می کند که جز خودش کسی گوشیرا برندارد.پس فرشاد نبود وگرنه امکان نداشت کسی غیر از خودش گوشی تلفن رابردارد.
فرشته به خود امیدواری می داد که ممکن است ساعت ده شب تلفنمنزل به صدا دربیاید.اما نه تنها آن شب صدایی از تلفن درنیامد بلکه شبهایدیگر هم تلفن همچنان ساکت و خاموش بود،درست به خاموشی شعله ای از امید کهدر قلب او بود.
یک هفته دیگر سپری شد.یک هفته ای که برای فرشته بهاندازه قرنی طول کشید.اوایل هفته به پزشک زنان مراجعه کرد تا از آنچه فکرمی کرد اطمینان حاصل کند.هنگامی که برگه آزمایش را گرفت با وحشت به آننگاه کرد.فرشته تا آن لحظه امیدوار بود که تشخیص پزشک عمومی اشتباهباشد،اما با گرفتن جواب آزمایش فهمید که تشخیص او درست بوده و او حامله میباشد.به ورقه آزمایش جوری نگاه می کرد که گویی برگه اعدامش را به دستشداده باشند.
فرشته چند لحظه روی نیمکت های چوبی آزمایشگاه نشست تابتواند فکرش را متمرکز کند،سپس با قدمهایی که هنوز استوار نشده بودند بهطرف منزل راه افتاد.
به محض رسیدن به منزل نرگس با نگرانی به استقبال او آمد و پرسید کجا بوده.فرشته به او گفت برای خرید وسیله ای ضروری بیرون رفته بود.
نرگس به او خبری داد که برایش کم از ضربه خبر چند ساعت پیش نبود.

نرگس با لحنی آمرانه گفت:« مهتاب فردا صبح واسه تو و محمد نوبت آزمایشگاه گرفته است.»
فرشته در حال درآوردن مانتواش بود به او نگاه کرد و گفت: «آزمایشگاه برای چی؟»
«مثل اینکه خوابی ، خوب برای آزمایش خون.»
«آزمایش خون؟ اما مادر...»
«اما بی اما. مگه خودت چند وقت پیش نگفتی حرفی نداری؟»
فرشته با دهانی باز به مادرش نگاه کرد و نرگس با اخم او را تنها گذاشت.فرشته دست روی قلبش گذاشت و با بی حالی چشمانش رابست. او نمی دانست چهباید بکند. اگر دست روی دست می گذاشت فردا باید با محمد به آزمایشگاه میرفت و آن وقت بود که دیگر نمی توانست کاری بکند. جواب آزمایش نشان میدادکه او حامله است و آن وقت حیثیت محمد به خطر می افتاد. محمد اگر از اوجواب نه می شنید خیلی بهتر بود تا اینکه اینجور سر شکسته شود.
اومحمد را نمی خواست اما او را دوست داشت و مردانگی اش را می ستود، محمدپسری مهربان بود که لیاقت خیلی بهتر از او را داشت. پس نباید کاری می کردتا او ضربه بخورد. فرشته به سرعت مانتویی را که نیمه کاره از تنش خارجکرده بود دوباره پوشی و از مزل خارج شد. او به سرعت به کیوسک تلفنی که سرخیابان بود رفت و بدون لحظه ای تفکر شماره تلفن فرشاد را گرفت. پس از چندبوق ممتد تلفن را جواب دادند. فرشته از صدای او فهمید که همان زنی که دفعهپیش گوشی را برداشته بود.
فرشته با قلبی لرزان می خواست باز هم گوشی را قطع کند که یادش افتاد در چه شرایطی قرار دارد.
با یک دست گوشی تلفن را به گوشش چسبانده بود و با دست دیگرش قلبش رافشار می داد. زن بار دیگر گفت بفرمایید. فرشته با صدایی لرزان گفت: « سلامخانم، من با آقای فرشاد رهام کار دارم.»
زن مکثی کرد و گفت:« ایشان منزل تشریف ندارند.»
فرشته می لرزید ولی مقاومت کرد. او با لحن ملتمسانه ای گفت:« خانم می شود بگویید کجا می توانم ایشان را پیدا کنم؟»
زن پرسید:« شما؟»
فرشته گفت:« من... من یکی از آشنایان ایشان هستم.»
« پس چطور از ایشان خبر ندارید؟»
« چون من ... اینجا نبودم... یعنی مسافرت بودم.»
فرشته نمی دانست چرا آن زن اینطور صحبت می کند. بار دیگر گفت:« خانم خواهش می کنم به من بگویید که آقای رهام کی تشریف می آورند.»
زن با صدایی که معلوم بود خیلی متاثر است گفت:« خانم من هم نمی دانم، تا خدا چه بخواهد.»
فرشته با حالتی مضطرب پرسی:« یعنی چی خانم؟ خبری شده؟»
« مثل اینکه شما از هیچ چیز خبر ندارید، آقا فرشاد برای دیدن عمه اش باقطار به شهری می رفته که عمه اش در آنجا سکونت داشته اما قطار واژگون میشود. خانم و آقا به انگلیس تشریف برده اند، اما مثل اینکه امیدی نیست، چونایشان دچار ضربه مغزی شده اند و پزشکان از او قطع امید کرده اند... الو... الو...»
خانم کریمی بدون اینکه بداند با چه کسی حرف می زند باگریه همه چیز را به فرشته گفت بدون اینکه بدان با این حرف چه بلایی بر سرآن دختر بیچاره آورده است.
فرشته همانطور که گوشی در دستش بود با شنیدن خبر تصادف فرشاد و قطع امید پزشکان از او همانجا از حال رفت.

زمانی که به خود آمد متوجه شد کنار خیابان افتادهو چند زن بالای سر او مشغول باد زدن و به هوش آوردن او می باشند. فرشتهچشمانش را باز کرد و پس از چند لحظه که حواسش سر جایش آمد بدون اینکه حتیتشکر کند به طرف منزل به راه افتاد.
فرشته با کلیدی که در دست داشتدر حیاط را باز کرد و وارد خانه شد. خانه در سکوت بود و مثل اینکه کسی درمنزل نبود. او به سرعت به طرف اتاقی رفت که عمه مهتاب به آنها داده بود.کیفش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت . از چوب رختی روسری مادرش رابرداشت و آن را بوسید و به سرعت از منزل خارج شد.
ساعتی بعد ازخارج شدن فرشته محمد به منزل بازگشت. او مژده ای برای فرشته و همچنین بقیهداشت. مهتاب از خیلی وقت پیش سرمایه ای را که همسرش برای روز مبادا کنارگذاشته بود برای خرج عروسی محمد و جهیزیه محبوبه در نظر گرفته بود. هفتهپیش مقداری از این سرمایه را به محمد داده بود و قرار شد محمد خودروییخریداری کند که او و محمد بتوانند از آن استفاده کنند.
خودرویی کهمحمد خریداری کرده بود پیکان سفید رنگ تمیزی بود که از آن راضی بود. خودرورا کنار دیوار پارک کرد و از آن پیاده شد و بعد نگاه رضایت بخشی به آنانداخت و زنگ در را به صدا درآورد.
محمد در فکر بود که پس از دیدنمادر و بقیه برود و گوسفندی خریداری کند تا آن را جلوی خودرو قربانی کنند.آن روز پیش از هر زمان دیگری خوشحال بود زیرا فردا هم قرار بود برای دادنآزمایش خون به همراه فرشته به آزمایشگاهی که مادر از پیش وقت گرفته بودبروند. محمد نفس عمیقی کشید و بار دیگر زن را به صدا درآورد. مدتی صبر کردو بعد با کلید در منزل را باز کرد و داخل شد. از دیدن منزل که در سکوت بودخیلی تعجب کرد. با خود فکر کرد چطور شده همه با هم از منزل خارج شده اند.محمد مدتی صبر کرد اما خبری نشد. او تصمیم گرفت برای آنکه بفهمد چه شده بهجستجوی آنان برود. هنوز نیم ساعنی نگذشته بود که در حیاط باز شد و نرگس ومادرش پریشان وارد منزل شدند. نرگس رنگ به رو نداشت و مهتاب با اینکه سعیمی کرد خونسرد باشد حالش بهتر از نرگس نبود. محمد با لبخند به استقبال آندو شتافت و با دیدن صورت زن دایی اش فهمید اتفاقی افتاده است. به مادرنزدیک شد و گفت:«چی شده؟»
مهتاب به محمد نگاه کرد و گفت:«هنوز نمی دانم»
«یعنی چی؟ مادر حرف بزن.»
« من که خونه نبودم، اما زن داییت می گه فرشته خیلی وقته از خونه خارج شده و هنوز برنگشته.»
محمد به او نگاه کرد و گفت:« خوب ممکنه با محبوبه رفته باشه.»
« محبوبه مدرسه بود. الان هم رفته ببینه نرفته خونه دوستان او»
با آمدن محبوبه نگاه محمد و مهتاب به او دوخته شد. محبوبه که نفس نفسمی زد گفت:« من به خونه همه دوستانی که فرشته اونا رو می شناخت سر زدم،اما فرشته خونه هیچکدومشون نبود.»
محمد به مادر نگاه کرد و گفت:«شاید برای خرید رفته باشه.»
«آخه چهار ساعت؟»
« کی از خونه بیرون رفته؟»
« وا... نمی دونم، اما زن دایی می گه قبل از اومدن محبوبه.»
محمد با خشم به محبوبه نگاه کرد و گفت:« تو کی به خونه اومدی؟»
« من ساعت دوازده خونه بودم»
تمام شواهد نشان از این داشت که فربشته ناپدید شده است.
محمد به طرف در حیاط رفت.

«محمد کجا؟»
«می رم کلانتری بعد هم میرم سری به چند تا بیمارستان بزنم.»
مهتاب با همه خودداری بودنش دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:«خدا مرگم بده،یعنی فکر می کنی...»
محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«به هر حال آب که نشده بره زمین،یه جایی هست دیگه...»
مهتاببه دنبال محمد از منزل خارج شد.محبوبه نیز تا دم حیاط رفت. وقتی مادر ومحبوبه دیدند محمد در خودرویی را باز کرد و هر دو با هم گفتند:«مبارکه.»
محمد به زحمت لبخند زد و گت:«ممنون.»اما پس از سوار شدن آهسته گفت:«امیدوارم واقعا مبارک باشه.»
محمدابتدا به کلانتری رفت و پس از آن به چن بیمارستان سر زد. اما هیچ کجانشانی از او نیافت.او هر نیم ساعت یک بار به منزل تلفن می کرد که ببیندآیا فرشته به منزل برگشته یا نه.او از مادر و بقیه خواست تلفن را اشغالنکنند تا اگر خبری از فرشته شد بتواند با آنان تماس بگیرد.
هر چه میگشت کمتر می یافت.محمد به تمام پارکهای اطراف منزل هم سر زد و حتی بااینکه نمی خواست به پزشک قانونی هم رفت اما فرشته گویی قطرع آبی شده بود وبه زمین فرو رفته بود.
در فکر بود که فرشته کجا می تواند رفته باد.زندایی به او گفته بود که جز کیف دستی چیزی همراه خود نبرده است. همچنین میدانست فرشته پول زیادی همراه نداشته پس نمی توانست جای دوری رفتهباشد.محمد کلافه و سرگردان به طرف منزل رفت تا ببیند چه کار می تواند کند.
هنوزبه منزل نرسیده بود که چیزی به ذهنش رسید.به سرعت به سمت بهشت زهرا راهافتاد.او دعا می کرد فکری که کرده درست باشد.او سراغ قطعه ای رفت که داییو پدرش آنجا به خاک سپرده شده بودند اما با کمال حیرت متوجه شد روی سنگقبر نه اثر آب است و نه گل و معلوم شد کسی آنجا نبوده است.هنوز همان دستهگلی که پنجشنبه هفته گذشته بر سر مزار او گذاشته بودند روی سنگ قبر بود.
محمدبا شتاب گل خشکیده را از روی سنگ گور دایی برداشت و فاتحه ای خواند و باصدای آرامی گفت:«دایی جون،دعا کن فرشه رو پیدا کنم.»سپس با چند قدم بلندبه طرف سنگ تیره پدرش رفت و با خواندن فاتحه ای به سرعت از آنجا خارج شد وخود را به منزل رساند.
محمد امیدوار بود در این مدت فرشته به منزلبازگشته باشد.اما زمانی که به منزل رسید و با چشمان گریان نرگس و محبوبهروبرو شد.فهمید امیدش به یأس تبدیل شده است.
آ« شب تا صبح کسی پلک برهم نزد.محمد تا نزدیکی صبح به اکثر بیمارستان های تهران سر زده بود.محبوبهگفت شاید به منزلشان در شمال رفته باشد.با توجه به اینکه او به منزلشانخیلی علاقه داشت این حرف دور از حقیقت نبود. اما نرگس با اطمینان گفت اوپولی که بتواند خود را به آنجا برساند نداشته و بعید می دانست فرشته اینهمه راه را رفته باشد.
محمد تصمیم گرفت با دمیدن سپیده ی صبح به سمت شمال حرکت کند تا شاید حدس محبوبه درست باشد و بتواند فرشته را آنجا پیدا کند.

اولين كاري كه فرشته پس از خارج شدن از منزل انجام داد بود اين بود كه حلقه ازدواجش را به دست كرد. سپس يكراست به ترمينال رفت و سوار بر اتوبوسي شد كه به سمت شمال مي رفت. فرشته به شهر چالوس رفت و با سوار شدن به خودروي ديگري خود را كنار ساحل رساند.
منطقه اي كه به آنجا پا گذاشته بود مكان خلوتي بود كه فرشته ميدانست دست كسي به او نمي رسد.
او صخره بلندي را انتخاب كرد و از آن بالا رفت. هنگامي كه به بالاي صخره رسيد خورشيد كم كم به غروب نزديك مي شد. فرشته كه هميشه عاشق ديدن غروب بود حالا مي توانست به بهترين وجهي آن را ببيند.
فرشته نگاهي به اطراف انداخت. كسي در آن اطراف نبود. خودش بود و ساحل و خورشيدي كه رو به غروب بود. آهسته كيف دستي اش را روي صخره گذاشت و نگاهي به آسمان كرد و با تاسف آهي كشيد. ياد فرشاد وجودش را به آتش مي كشيد. او مي دانست فرشاد بي وفا نيست و او را ترك نكرده است، فرشاد مرده بود و فرشته ياوري در اين شرايط نداشت. احساس مي كرد فرشاد كنار پلي كه براي نخستين بار همديگر را ديده بودند منتظر اوست. او با گذشتن از پل مرگ مي توانست به او برسد. فرشته آرزو مي كرد اي كاش به جاي اينجا كنار همان پل بود اما مي دانست كه پولي نداشت تا خود را به آنجا برساند. موجودي كيفش به اندازه اي بود كه او را به همين جا برساند.
فرشته كيفش را باز كرد و ورقه هاي آزمايش را از كيفش بيرون آورد و به آن نگاه كرد. با خود فكر كرد اگر فرشاد بود با ديدن اين برگه از خوشحالي بال در مي آورد، به ياد شيطنت هاي او لبخندي بر لبانش نشست. اما اين لبخند چند لحظه بيشتر نپاييد. فرشته برگه آزمايش را تكه تكه كرد بطوري كه ذره اي از آن نيز باقي نماند . او نمي خواست پس از مرگش كسي به رازش پي ببرد.
فرشته تا زماني كه احساس مي كرد فرشاد را دارد از هيج چيز نمي ترسيد، او مي دانست فرشاد كسي نيست كه او را تنها بگذارد. اما حالا نمي دانست با تكيه بر چه چيز بار غمش را پوشيده بدارد. فرشته تقويم جيبي اش را از كيف بيرون آورد و به تاريخ روزي كه به عقد فرشاد در آمده بود نگاه كرد. متوجه شد چند روز ديگر عقدش فسخ مي شد. پس او هنوز همسر فرشاد بود و از اين بابت احساس آرامش مي كرد او به حلقه طلاي ازدواجش كه بر انگشتش مي درخشيد نگاه كرد و خيالش از اين راحت بود كه فرزندي كه هم اكنون در بطن دارد نامشروع نبوده و حاصل زندگي كوتاه او با فرشاد بوده است.
فرشته به پايين صخره نگاه كرد. امواجي كه به ساحل مي كوبيدند چون گرگ هاي گرسنه كف به لب آورده بودند و منتظر طعمه بودند.
خورشيد به سطح آب رسيده بود و مانند گلوله سرخي به نظر مي رسيد. فرشته ديگر كاري نداشت كه انجام دهد جز اينكه چشمانش را ببندد و از همان جايي كه نشته بود خود را در فضا رها كند، لحظه اي ترس بر وجودش چنگ انداخت. احساس كرد از مرگ وحشت دارد، فرشته لحظه اي انديشيد، كم كم احساس مي كرد مسئله آن طور كه او فكر كرده نيست و ممكن است هنوز راه حلي براي نجاتش باقي مانده باشد. او هنوز مطمئن نبود كه فرشاد مرده است. آن زن به او گفته بود ضربه مغزي، اما خيلي از آدم ها بودند كه به حالت كما فرو مي رفتند و دوباره به هوش مي آمدند. نه او خيلي زود نااميد شده بود و تصميم گرفته بود. فرشته ميتوانست با محمد صحبت كند و حقيقت را به او بگويد. با شناخني كه از محمد داشت مي دانست او انسان تر از
آن است كه بخواهد كاري بر عليه او و يا فرشاد انجام دهد. فرشته احساس كرد خيلي زود و با عجله تصميم گرفته است. او به خورشيد كه به غروب كامل نزديك مي شد نگاهي انداخت و به فكر بازگشت به خانه را كرد، مي دانست همگي نگران او شده اند، اين هم راهي داشت. اگر هم كتكش مي زدند عاقبت همه چيز تمام مي شد و مي توانست به اميد بازگشت فرشاد به انتظارش بنشيند.
فرشته تصميم گرفته بود به منزل برگردد اما به خاطر آورد با پولي كه دارد حتي نمي تواند خود را به نزديكي جايي برساند و از آن جا به تهران تلفن كند تا دنبالش بيايند. فرشته تعجب مي كرد كه چرا همه چيز برايش اينقدر راحت و آسان شده است. پس از لحظه اي فكر متوجه شد ترس از مرگ مغزش را به كار انداخته است، خورشيد به زير آب فرو رفته بود. فرشته با ترس متوجه شد در آن نقطه از ساحل تنهاست و راه ها را نمي شناسد. با شتاب از جا بلند شد تا كاملاً شب نشده خود را به جايي برساند كه تكه اي از مانتوي بلندش زير پايش گير كرد و باعث شد كه تعادلش را از دست بدهد و در چشم به هم زدني از روي صخره به پايين سقوط كند بدون اينكه حتي فرصت كند فريادي بكشد.
فرشته در آب سقوط كرد، با اين وجود هنوز زنده بود و تلاش مي كرد خود را به ساحل برساند اما فشار آب بيشتر از مقاومت او بود. چند بار فرياد زد و كمك خواست اما فرياد او به جز اينكه مزه شور آب را به او بچشاند فايده اي نداشت. فرشته تلاش مي كرد تا خود را نجات بدهد اما كم كم احساس كرد توانش رو به تحليل رفته و بدنش بي حس شده است، با وجودي كه نمي خواست مرگ را بپذيرد اما به ناچار دست از مقاومت برداشت و آرام آرام دل به مرگ سپرد.



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 29
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 63
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 253
  • بازدید ماه : 253
  • بازدید سال : 14,671
  • بازدید کلی : 371,409
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس