loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 589 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)
فرشاد چشم از او برداشت و به پدرش نگاه کرد.سپس به طرفگلخانه اتاقه نشیمن رفت که با چند پله مرمری و مدور از سطح زمین جدامیشد.روی نخستین پله نشست و به مادرش چشم دوخت.

منیژه چند لحظه سکوت کرد و گفت:" تو به من قول دادی در جشن تولد خواهرت شرکت کنی،نه؟"

فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"قول ندادم، گفتم اگر توانستم"

"برای چه نتوانستی؟"

فرشاد شانههایش را بالا انداخت و گفت:"خوب نشد"

"نشد یا نخواستی؟"

"چه فرقی میکنه،فکر هم نمیکنم حضور من اینقدر هم مهم بوده که مجبور باشم حساب پس بدهم."

منیژه از حرفهای فرشاد از کوره در رفت و با صدای بلندی گفت:"این چهبساطیه که راه انداختی،اون از تعطیلات ،این هم از این،هر روز غیبتمیزنه،سر کلاس آات مراتب حاضر نمیشی ،هر وقت بارون میاد مثلدیوونهها زیر بارون میپلکی،چه دردی داری که نه فکر خودت هستی نه فکرآبروی ما،چرا با ما بازی میکنی؟"

چهره منیژه ناراحت و عصبانی بود.

فرشاد همچنان سکوت کرده بود و با فرو دادن خشمش سعی میکرد کاری نکند کهبعدا پشیمان شود.او نگاهش را از مادرش که چون ببری خشمناک بود بر گرفت وبه جای دیگر معطوف کرد.

منیژه همچنان خشمناک و با صدای بلند سر فرشاد داد و فریاد میکرد.

محمود سکوت کرده بود.او میدانست کوچکترین کلامی آتش معرکه را تیزترمیکند.بنابرین با حالتی معذب روی مبل جا به جا شد و با ناراحتی گاهی بهفرشاد و گاهی به همسرش نگاه میکرد.

اما خشم منیژه در فرشاد آثری نداشت.چون او به خوبی میدانست حربه مادرش در به کرسی نشاندن حرفش داد و فریاد کردن است.
منیژه با صدایی که از خشم درگه شده بود سر فرشاد فریاد کشید:"با تو هستممیشنوی چی میگم؟میخوام بدونم چه مرگته،چی تو سرته که اینقدر ادا درمیاری.؟"

فرشاد به مادرش خیره شد و نیشخندی زد و با صدای آرامی که به خوبی احساسمیشد آرامش قبل از طوفان است گفت:"میخوای بدونی ؟هان؟طاقتش رو هم داری؟"

منیژه فریاد زد:"آره ،آره میخوام بدونم کجاست اون پسری که همیشه بهشافتخار میکردم.....چی شد؟ جای اون رو این دیوونهای گرفته که در صددآزار دادن خانوادش بر آمده."

"کی،کی رو آزار میده من یا شما؟"

در این زمان فرانک از اتاقش بیرون آمد و از بالای نردهها به این صحنه نگاه میکرد.

فرشاد ادامه داد:"شما که ارزش همه چیز رو با پول و طلا مقایسهمیکنید.مادر سعی نکن با داد و قال خودتو توجیه کنی،من تصمیمی گرفتم کهتا آخرش میایستم،حتا اگر شده از این خونه برم."فرشاد از جا برخاست ونزدیکتر رفت و روی مبلی روبروی مادرش نشست و با صدای آرامی گفت:"میخواماین رو بدونین که من تصمیمم را گرفتهام پس سعی نکنید من رو منصرفکنید،چون بی فایده است."

نفس در سینه منیژه حبس شده بود،با ذهن فعالی که داشت میدانست فرشاد از چه صحبت میکند.آرزو میکرد آن چه فکر میکند درست نباشد.

فرشاد چون سکوت او را دید شمرده شمرده گفت:"من تصمیم به ازدواج گرفته ام."

محمود ابروونش را بالا برد و ناخوداگاه صحنه جر و بحث منوچهر،با پدر ومادرش برای قانع کردن آنان برای ازدواج با غزل را به خاطر آورد.
با وجودی که جایی برای خندیدن نبود،اما لبخندی بر لبان محمود نشست.او بهشباهت فرشاد به منوچهر ،چه از نظر قیافه و چه از نظر اخلاق فکر میکرد،اونیز ماننده منوچهر کله شق و حادثه جوی بود و این چیزی بود که محمود همیشهآرزو داشت خودش چنین باشد.

فرانک با ترس از پلهها پایین آمد و در کنار پدرش جای گرفت.

منیژه خشمش را مهار کرد و لحظهای به فرشاد خیره شد.امیدوار بود انتخاب جدید فرشاد چیزی باشد که او بتواند آن را بپذیرد.

منیژه با صدایی که کمی خشن بود گفت:"خوب؟"

فرشاد لبخندی زد و بعد جدی شد و گفت:"مادر من همون چهره شما رو بیشتر میپسندم،با وجود داد و فریادتون بهتر میتونم حرفمو بزنم."

منیژه به خوبی میدانست معنی این کلام چیست،در لبخند غمگین فرشادتصویری آشکار بود که منیژه به خوبی آن را دید.او در نگاه فرشاد خواند:من با کسی که خودم انتخاب کردم ازدواج خواهم کرد .و این برای منیژه کهبرای آینده او تصمیمات مهمی گرفته بود خیلی ناگوار بود.در حالی که سعیمیکرد آرمشش را حفظ کند سرش را تکان داد و لبخند تمسخر آمیزی بر لب آوردو با صدایی که احساسی در آن مشاهده نمیشد گفت :"خوب به سلامتی،حالااین عروس خانوم کی هست؟"

فرشاد به خوبی مکر منیژه را میو میدانست او ماند بمب ساعتی است که هرلحظه ممکن است منفجر شود .با این حال بدونه کوچکترین ترسی ادامه داد:"شمااو را نمیشناسید.من در تعطیلات عید با او آشنا شدم."

منیژه ابروونش را بالا برد.تازه علت غیبتهای فرشاد را در تعطیلاتفهمید،اما باز امیدوار بود دختری که او انتخاب کرده از خانواده های سرشناسباشد که همان حوالی ویلای اختصاصی دارند.
منیژه چشمانش را تنگ کرد و به فرشاد خیره شد.اما این حالت فقط چند لحظهبود،مانند بازپرسی ادامه داد:"خوب خانوادهاش چه جور آدمهایی هستند؟پدرش چه کاره است؟مادرش چی؟وضعیت مالیشان درشان خانواده ما هست؟"

فرشاد با کشیدن نفس عمیق به مادرش خیره شد.عاقبت چشمانش را بست عجیب بودکه چهره نجیب و زیبای فرشته پیش چشمش ظاهر شد.آنقدر در تصورش فرشته رامظلوم دید که دیگر نمیخواست چشمانش را باز کند تا مبادا تصویر او را ازدست بدهد.همان زمان با خود گفت:این بار حتما دوربین میبرم تا عکسی از اوبگیرم.

صدای مادرش او را به خود آورد.

"چی شد؟چرا جواب نمیدی؟آیا نباید عروس خانوم را به ما معرفی کنی؟"

فرشاد چشمانش را باز کرد و گفت:"متوجه نشدم شما چی رو میخواهید بدونید."

"همون چیزهایی رو که پرسیدم."

فرشاد پوزخندی زد و گفت:"من کاری به تحصیلات پدر و مادر و وضعیت زندگی او و همچنین سوالات شما ندارم من..."

منیژه حرف فرشاد را قطع کرد و گفت:"اما من دارم و منتظر پاسخ پرسشهایم هستم."

فرشاد متوجه شد مادرش در صدد گرفتن نقطه ضعف میباشد.در حالی که به چشماناو چشم دوخته بود با لحنی که سعی میکرد تحت تسلط داشته باشدگفت:"میخواهی همه چیز رو بدونی،پس گوش کن ،فرشته دختر یک آدم عادی اما بافرهنگ و تحصیل کرده است.پدرش مهندس ناظر شرکت معتبری در شمال است.مادرشخانه دار اما تحصیل کرده است.وضعیت مالی متوسطی دارند ،منزلشان هم درهمان حوالی ویلای خودمان است.خودش هجده سال دارد و امسال هم دیپلممیگیرد.تنها چیزی که حتما موره پسند شما قرار میگیرد چهره فوقالعادهاشاست.چشمان آبیاش آبی تر از هر آسمانی است ،پوست لطیفاش مثل گال یاسسفید است،موهای طلاییاش طعنه به خورشید میزند،اندامش موزون وزیباست،نگاهش آتش به دلها میزند و درست و حسابی دل از پسر شما برده،همیندیگه چی میخواهی بدانی.؟"

لحن فرشاد عصبی بود،با این حال سعی میکرد آغاز کننده جنگ نباشد.منیژهنفس نفسس میزد و دندانهایش را به هم میفشرد برای او ناگوار تر از هر چیزاین بود که فرشاد به خواستگاری دختری برود که صرف نظر از ثروت و خانوادهمتشخص در روستا زندگی میکند.در یک لحظه خنده تمسخر آمیز اقوام و دوستاندر نظرش آامد و همان کافی بود که مثل باروتی که شعله کبریت به آن نزدیکشده باشد منفجر شود.

منیژه لیوان آبی که در کنارش بود برداشت و با خشم به سمت فرشاد پرتاب کرد.اگر فرشاد سرش را نکشیده بود مغزش را متلاشی کرده بود.
لیوان آب از کنار گوش فرشاد گذشت و در برخورد با کفّ اتاق با صدای خفهایشکست.فریاد منیژه دهشتناک تر از صدای شکستن ایوان حاضران را تکان داد.

"پسره احمق،مجنون ،دیوانه،بلند شو از جلوی چشمم گم شو.تو شعور ندای.تو...تو خودت رو میخواهی به نابودی بکشانی و ما را مسخره مردم کنی، تو...."

منیژه دستانش را در هوا میچرخاند و به فرشاد توهین میکرد.
فرانک وحشتزده به مادر نگاه میکرد و با دستان لرزانش دسته مبل را میفشرد.

محمود برخاست و سعی کرد منیژه را آرام کند.
منیژه سر همسرش فریاد کشید و به او گفت که به او دست نزند.محمود به فرشاداشاره کرد که صحنه را ترک کند.اما فرشاد خیال چنین کاری را نداشت.اومادرش را بهتر از هر کسی میشناخت.این نخستین بار نبود که خشم او رامیدید،اما نخستین بار بود که خشم او متوجه فرشاد میشد.

فرشاد میدانست اگر مادرش با چیزی مخالف باشد چنان صحنه آرایی میکند کهطرف را از میدان به در کند.این شگرد او در به کرسی نشاندن حرفهایش بود.

فرشاد با آرامش ظاهری سر جایش نشسته بود و به او چشم دوخته بود.محمودلیوانی به طرف همسرش گرفت و او را دعوت به آرامش کرد.منیژه با فریادی اورا از خود راند و خطاب به او گفت:"نمیبینی چی میگه؟پسره پاک خودشو زدهبه دیوانگی،می خواد آبروی همه ما رو ببره،وای جواب داداشم رو چی بدم،وایچطور خندههای مردم رو تحمل کنم.تو متوجه نیستی ؟ نمیبینی چطور لگد بهبخت خودش میزانه؟توی فامیل و غریبه این همه دختر متشخص و آبرمند وجودداره،رفته برای من گشته،گشته یک دختر بی سر و پا پیدا کرده ،دختری کهمعلوم نیست پدرش کیه،مادرش کیه،تو کدوم گدا خونهای زندگی میکنه؟"
نفسهای فرشاد به شمارش افتاد.دستهایش را مشت کرده بود و آنها را فشرد.درمقابل توهینهایی که مادرش به فرشته میکرد از درونمیلرزید.اما نمیخواست بهانهای به دست او بدهد که فکر کند فرشته پسرشرا از او گرفته است.

منیژه همچنان فریاد میزد و اعصاب بقیه را بهم میریخت
.
"کور خوانده،مکر از روی جنازه من رد بشی،پسره بی لیاقت.دختر روستمی روول کرده چسبیده به کدوم نکبتی معلوم نیست .خاک بر سر شنیدم روستمی میگفتمن یک مشاور تمام وقت احتیاج دارم که بهتر از فرشاد خان شما پیدانمیکنم.حالا بیاد فرشاد خان ما رو ببینه،ببینه که دختر دسته گل اون رو ولکرده،عاشق کدوم معلوم نیست هر جایی شده."

فرانک با تعجب به مادرش نگاه میکرد .تا به حال ندیده بود او این گونه بددهنی کند.محمود نیز از طرز حرف زدن منیژه اخمهایش را در هم کشید
.
فریاد فرشاد هر دوی آنان را تکان داد.او مشتش را به پیشانی فشرد و فریادزد :"بس کن، خستم کردی،تو از اون چی میدونی؟ هر دفعه خواستم باهات حرفبزنم همین بساط رو در آوردی ،این هم شد فرزانه،او که از خانواده درست وحسابی و ثروتمندی بود،پدرش آدم متشخص و محترمی بود.از همه مهم تر تمامشرایط جنابعالی را داشت .اون دفعه هم بامبول درست کردی،بخدا خستهام کردی،صد بار گفتم ،هزار بار دیگه هم میگم من از دخترهایی که تو برام پیدامیکنی متنفرم،میفهمی متنفرم،نمیخوام تو یکی مثل خودت رو برام پیداکنی،ولم کن."

رگهای گردن فرشاد بیرون زده بود و روی پیشانیاش قطرههای عرق نشستهبود.چهرهاش از شدت خشم سرخ شده بود و نفسهایش تند و عمیق بودند.
منیژه که انتظار شنیدن چنین سخنانی را از فرشاد نداشت ،مانند نهالی که اورا قطع کرده باشند تا خورد و بی حال روز دستان محمود افتاد .فرانک جیغیکشید و به طرف مادرش دوید.

فرشاد بدون اینکه به آنان اعتنا کند با خشم به طرف اتاقش رفت.هنوز چندپله بالا نرفته که صدای منیژه را شنید که خطاب به او میگفت :"شده هم خودمرو بکشم هم تورو اما نمیزارم دست اون دختره بی سر و پا رو بگیری بیاریتوی این خونه."فرشاد برگشت و پوزخندی زد و با عصبانیت گفت:"مطمئن باش مناونو هیچ وقت اینجا نمیارم."و بعد با بی اعتنایی به فریاد و فحاشی او بهاتاقش رفت و در آن را به هم کوبید.
فرشاد چند لحظه پشت در اتاق ایستاد و سرش را بالا گرفت تا نفسهایش بهحالت عادی در بیاید.سپس به سمت استریوی بزرگ اتاقش رفت و یک کاست تندخارجی را درون آن گذشت و صدای آن را تا آخر بلند کرد.چشمانش را بست وهمراه آن شروع کرد به رقصیدن.
با حرص پاهایش را به زمین میکوفت و احساس میکرد این ضربههای محکم پا اورا آرام میکند.کم کم آرامش به قلبش باز گشت.در همان حالت به هیچ چیز بجزفرشته فکر نمیکرد ،او ناراحت نبود چون میدانست ،این اتفاق خواه نا خواهپیش میآمد و از اینکه توانسته بود موضوع را عنوان کند از درون احساسراحتی میکرد.

هفته بعد فرشته تعطیل میشد او سال آخر بود و برای آمدگی امتحانات معرفی و پس از آن امتحانات پایان سال حدود ده روز تعطیلی داشت.

پدر چند روزی بود که به ماموریت رفته بود و قرار بود همان شب بازگردد.فرشته با بی صبری منتظر رسیدن پنجشنبه بود تا به دیدار فرشاد بشتابد.همانگونه که کتاب درسیاش پیش رویش باز بود مشغول نوشتن نامهای برای فرشاد بود.قلم در دستانش میچرخید و کلمههای عاشقانه را روی کاغذ میریخت.با صدای پدر که بلند او و مادرش را به نام میخواند به سرعت دفترش را بست و با خوشحالی به استقبال پدر شتافت.
دلش برای پدر حسابی تنگ شده بود چنان او را در آغوش گرفت که مهدی با تعجب به او نگاه کرد .در نگاه فرشته چیزی بود که تا بحال به آن دقت نکرده بود.حضور نرگس باعث شد که از فکر نگاه معنی داره فرشته خارج شود .
ساعتی بعد مهدی سر جای همیشگیاش نشسته بود و برای نرگس فرشته از مامریت خود به زاهدان تعریف میکرد.فرشته نیز کنار او نشسته بود و به صحبتهایش گوش میداد.در پایان صحبتهایش گفت که سهشنبه هفته آینده شش روز مرخصی گرفته است،زمانی که فهمید فرشته هم تعطیل میباشد با خوشحالی رو به نرگس کرد و گفت:"خیلی خوبه ،حالا که اینطور شد،بهتره که چند روز بریم تهران ،هم یک سریع به خواهرم میزنیم و هم آزمایشاتی رو که دکتر رحیمی برات نوشته انجام میدهی،چطوره؟"
نرگس با خوشحالی رضایتش را اعلام کرد اما فرشته نه تنها خوشحال نه شد بلکه خیلی هم دلگیر شد.او میدانست با رفتن به تهران ممکن است سر حرف خواستگاریاش باز شود و این چیزی بود که او نمیخواست.اما میدانست نمیتواند مخالفتی با رفتن به تهران داشته باشد زیرا با رفتن به تهران مادرش ازمایشاتش را تحت نظر دکترهای مجرب انجام میداد و این خواست خود فرشته هم بود.

فرشته میبایست هر چه زود تر ترس را کنار میگذشت و با پدرش صحبت میکرد.او نمیخواست موقعیتی پیش بیاید که دیگر نتواند حرفش را بزند.او با خود فکر میکرد اگر پیش از اینکه عمه مهتاب برای محمد از من خواستگاری کند مخالفتم را اعلام کنم بهتر از زمانی است که دیگر کار از کار گذشته باشد و اینجوری هم برای من بهتر است هم برای محمد،آنوقت عمه مهتاب میتواند کس دیگری را برای محمد به زنی بگیرد و اختلافی هم پیش نمیآید.
این افکار به فرشته قوت قلب میداد و او را برای صحبت کردن با پدر تشویق میکرد.اما نمیدانست چگونه باید با پدر حرف بزند.اگر پدر از او میپرسید دلیلش برای نپذیرفتن محمد چیست ،چه بگوید و چه عذری بتراشد .....عذری که بتواند پدر را قانع کند.

فرشته هیچ وقت با مادرش در باره مسایل اینچنینی با مادرش صحبت نکرده بود چه برسد به اینکه بخواهد برای او از عشق به جوان غریبهای صحبت کند.

آن شب سر سفره شا م،مهدی متوجه تغییر حالت فرشته شد،بی اشتهایی و آههای پی در پی او مهدی را به یاد نگاههای معنی داره فرشته هنگام ووردش انداخت و با دقت بیشتری او را زیر نظر گرفت.
چهره غمگین و رنگ پریده او این فکر را در مهدی تقویت میکرد که فرشته دردی دارد که نمیتواند آن را بیان کند.
نگاههای فرشته که با مظلومیت به او دوخته میشد حالت التماس آهوی بی زبان را داشت و این دل مهدی را به درد میآورد.
مهدی به فرشته که به ظرف غذایش چشم دوخته بود نگاه کرد و با تاثر آهی کشید.زیر چشمی به همسرش نگاهی انداخت.او میدانست نرگس با ناراحتی جسمی و روحیاش که در تمام زندگی با او بوده نتوانسته سنگ صبور خوبی برای فرشته باشد.
نرگس از زمانی که دو پسر دوقولیش را هنگام زایمان از دست داده بود و دکترها مجبور شده بودند به دلیل ناراحتی پس از زایمان که نزدیک بود منجر به مرگ نرگس شود رحم اش را خارج کنند،دچار ناراحتی روحی شده بود.

نرگس همیشه در آرزوی داشتن فرزند پسری بود.وقتی پس از آن حادثه فهمید که برای همیشه از به دنیا آوردن فرزند دیگری محروم شده ضربه سختی خورد بطوری که تا مدتها در بیمارستان تحت دارمان روانپزشک بود.
نرگس با گذشت زمان و صرف هزینه زیادی تا حدودی سلامتی نسبیاش را بدست آورد .اما گاهی دچاره ناراحتی میشد.او مجبور بود تا آخر عمر قرص اعصاب بخورد .در این بین ناراحتی کلیهٔ او هم مزید بر علت بیماری روحیاش بود.
آن زمان فرشته پنج سال بیشتر نداشت و در حقیقت از همان زمان تا کنون که هجده بهار از زندگیاش میگذشت،هرگز نتوانسته بود مادر را نسبت به خود صمیمی احساس کند و مهدی این موضوع را به خوبی میفهمید.او با هوشیاری متوجه تغییر حال دخترش بود و منتظر فرصتی بود تا سر صحبت را با او باز کند.

پس از صرف شا م ،فرشته سفره را جمع کرد و ظرفها را لب حوض حیاط برد تا بشوید.او میخواست تنها باشد و شستن ظرفها آن هم در این شب فرصت را به او میداد.
مهدی به نهانه وضو گرفتن به حیاط رفت،فرشته را دید که به ظرفها خیره شده و در عالم دیگر سیر میکند.حدسی که میزد تبدیل به یقین شد.در حالی که سعی میکرد صدایش ملایم باشد او را صدا کرد.
فرشته با تکان ناگهانی به خود آمد.مهدی لب حوض نشست و آستینهایش را بالا زد.

"چیه بابا خیلی تو فکری؟"

فرشته با تردید به پدرش نگاه کرد،اما شهامت این که بتواند حرفش را بزند در خود نیافت.

با لبخندی ساختگی گفت:"نه من حالم خوبه"

پدر خندید و با لحن شوخی گفت:"اره می دونم حالت خوبه،پرسیدم چیزی هست که فکرت رو به خود مشغول کرده.؟"

"نه فقط احساس خستگی میکنم"

مهدی حرف فرشته را باور کرد .حدود یک هفته بود که آسمان شمال ابری بود و بارانی بودن هوا در روحیه خودش هم تاثیر میگذاشت و او را خسته و بی حوصله میکرد.
مهدی دستش را روی موهای بلند و لخت او کشید و با مهربانی گفت:"ناراحت نباش عزیزم،چند روز دیگر تو و مادرت را میبرم تهران تا هم دیداری تازه کنیم و هم اینکه روحیهای عوض کنیم.حدس میزنم دلت برای همه و محبوبه تنگ شده،اینطور نیست؟"

فرشته سرش را تکان داد اما نگاهش چیز دیگری میگفت.

مهدی دست و رویش را شست و وضو گرفت.فرشته میدانست این تنهایی فرصتی است که میتواند با پدرش صحبت کند و ممکن است دیگر این فرصت را بدست نیاورد .
مهدی هنوز قدمی بر نداشته بود که فرشته با لحن آرامی او را صدا کرد." پدر"

مهدی با تعجب به او نگاه کرد.حالت صدا کردن او طوری بود که گویی از چیزی ترسیده است.
"چی شده بابا؟"

فرشته شتاب زده گفت:" میخواستم بگم...." و در همان حال از حرفش پشیمان شد.

حالا دگر مهدی مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده که فرشته جرات نمیکند آن را بیان کند .نفس عمیقی کشید و نزدیک فرشته روی لب حوض نشست،و با لحن آرامی گفت:"فرشته تو میخواهی چیزی به من بگی؟"

فرشته به پدرش خیره شد با وجود نور کم حیاط ،مهدی به خوبی چشمان دخترش را میدید که با نگرانی به او مینگرد.
مهدی با لحن اطمینان بخشی گفت:"نترس بابا،شهامت داشته باش و حرفت را بزن."

فرشته دلش را به دریا زد و با صدای ضعیفی که میلرزید گفت:"شما قول می دهید که مرا درک کنید و عصبانی نشوید؟"

مهدی به دلشوره افتاده بود.او نمیدانست فرشته چه میخواهد به او بگوید.اما میدانست هر چه هست آنقدر خوشایند نیست که فرشته را اینچنین آشفته و ترسان کرده است.
مهدی سرش را به علامت مثبت تکان داد و چشم به دهان او دوخت.

آن شب مهدی در رختخواب مرتب از این پهلو به آن پهلو میشد.افکارش به هم ریخته بود و در دلش آشوبی به پا شده بود.او مردی منطقی و عاقل بود اما هضم این مساله برایش دشوار بود.او سالها خواهر زدهاش را که خیلی هم به او علاقه مند بود به عنوان داماد و همسر آینده دخترش پذیرفته بود و برای آن دو چه نقشهها در سر میپروراند.اما امشب از دخترش شنیده بود که او نمیتواند محمد را به عنوان همسر بپذیرد و دلیل آن هم علاقهای بود که به تازگی نسبت به جوان دیگری پیدا کرده است.فرشته به او گفته بود که آن جوان هم به او علاقه دارد و تا کنون چند بار خواسته تا خانوادهاش را از نزدیک ملاقات کند.مفهوم این حرف فرشته این بود که به پدرش بفهماند آن جوان او را برای همسری انتخاب کرده و نیت سویی ندارد.

مهدی مردد و درماند با خود فکر میکرد گیرم که فرشاد پسر خوب و خانواده داری باشد اما آخر تکلیف محمد چیست؟با فکر کردن به محمد دلشوره اش بیشتر شد،آنقدر که از جا بلند شد و نگاهی به همسرش که در خواب بود انداخت و آهسته و بی صدا بسمت جا لباسی رفت و پس از برداشتن کتش از در اتاق خارج شد.
باز هم دانههای ریز و یک دست باران شروع به باریدن کرده بود مهدی روی صندلی چوبی که در ایوان قرار داشت نشست و از جیب کتش سیگاری بیرون آورد و آن را روشن کرد و غرق در افکارش به دانههای ریز و ممتد باران که نور ضعیف لامپ حیاط شدت آن را نشان میداد خیره شد.

او میدانست که با زور سیلی می تواند فرشته را وادر به ازدواج با محمد کند یا از راه دیگری وارد شده و با تهدید و ارعاب فرشاد کاری کند تا او دست از فرشته بردارد.اما میدانست با این کار قلب کوچک و حساس فرشته را میشکند،و او را محکوم به عمری زندگی با قلبی شکسته و روحی آسیب دیده خواهد نمود.
مهدی به گذشته خود فکر میکرد.به خودش که عمری را در کنار نرگس سپری کرده بود اما هیچ وقت عاشق او نبود.به اینکه پیش از ازدواج با نرگس عاشق دختری به نامه فرشته بوده،دختری به زیبایی فرشتههای آسمانی و فرشته دختر خودش.
مهدی به گذشته باز گشته بود و به زمانی میاندیشید که به مادرش گفت عاشق دختری به نام فرشته شده است.شب هنگام وقتی مادرش جریان خاطر خواهی او را برای پدرش نقل کرد پدر بنای داد و فریاد را گذشت که مادر آن دختر زن خوشنامی نیست و....

پدر و مادرش بدون رضایت او از میان اقوام پدریاش نرگس را از پدر و مادرش خواستگاری کردند و به او حکم کردند یا باید با نرگس ازدواج کند و یا نام او را از شناسنامهشان خط میزنند.
مهدی حلقه دود سیگار را به همراه آهی از سینه بیرون داد.او آنچنان غرق در گذشته شده بود که متوجه بند آمدن باران نشد.
او تصاویری از زندگی خودش را به یاد آورد که عمری با تفاهم و گذشت در کنار نرگس زندگی کرده بود اما در تمام عمر حسرت خورده بود زیرا ذرهای از عشقی را که به فرشته داشت نسبت به نرگس احساس نمیکرد.
او سالها با فرشته در قالب نرگس زندگی کرده بود و به یاد تنها زن دوست داشتنی زندگیاش همسرش را در آغوش گرفته بود و او را مورد ملاطفت قرار داده بود.حتا نام فرزندش را به یاد عشقی که زمانی به دختری داشت فرشته گذشته بود.
سالها از آن ماجرا میگذشت و اکنون نرگس را به چشم همسری که سالها را در کنار او سپری کرده بود و در غم و شادیهایش شریک بود پذیرفته بود و به وجودش عادت کرده بود.به اینکه سالهای در بی خبری و غفلت در رؤیاهایش به نرگس خیانت کرده بود اما حالا دیگر نمیخواست نسبت به تنها دخترش فرشته ستم کند و با مجبور کردن او به ازدواج ،عمری حسرت عشقی را به خیال بکشد.او نمیتوانست ونمی خواست فرشته را چون خودش فدای زندگی کند،حتا اگر شده احساسات محمد را که او را هم جانش دوست میداشت زیر پا بگذرد.
فکر کردن در باره محمد قلب مهدی را جریحه در میکرد پسری دوست داشتنی و مهربان که او به خوبی میدانست چه قدر به فرشته علاقه دارد.

از همه بد تر نرگس بود که با نگرانی منتظر سر انجام دادن فرشته بود تا به قول خودش خیالش راحت شود. با وجود بیماری جسمی و روحی او مهدی میدانست نمیتواند با او در مورد این مساله به راحتی صحبت کند.
مهدی آنقدر ناراحت بود که دلش میخواست فریاد بکشد و از خدا برای حل مشکلش راهنمایی بخواهد.او سرش را در بین دستانش گرفت و بر غم سنگین دلش گریست.

از طرفی در اتاقی که با یک در به اتاق پدر مادر راه داشت فرشته نیز در رختخوابش نشسته بود و به صدای بارش باران گوش سپرده بود.
دلش تنگ بود و نمیدانست که عاقبتش چه میشود.به پدر و مادرش فکر میکرد و اینکه واکنش مادر در مورد این مساله چه میباشد.
افکارش به لحظهای باز گشت که برای پدر از علاقهاش به فرشاد سخن گفته بود.فرشته از به یاد آوردن آن کلمات تازه به یاد آورد که باید خجالت میکشید که جلوی پدر با چنین صراحتی از عشقش به مردی بیگانه سخن میگفت.
او به پدرش افتخار می کرد که با صبوری حرفهایش تا تحمل کرده بود.به طور حتما هر کس دیگری بود که از زبان دخترش این سخنان را میشنید واکنش تندی نشان میداد ،اما پدر بدون نشان دادن هیچ ناراحتی فقط گوش کرده بود،درست مثل سنگ صبوری ،پس از آن به آرامی یک نسیم او را ترک کرده بود.

فرشته نمیدانست چه میشود ولی تا حدودی خیالش راحت شده بود که توانسته با کسی حرف دلش را بزند ،آن هم با پدر که میتوانست در تعیین سرنوشتش سهم بزرگی داشته باشد.فقط مانده بود مادر ،با فکر کردن در باره او وحشت تمام وجودش را فرا گرفت.فرشته به خوبی میدانست که مادر بر خلاف پدر نه منطقی است نه تحمل شنیدن صحبتهای این چنینی را دارد به عقیده مادر دختر باید با هر کسی که بزرگترهایش تشخیص میدادند خوب است ازدواج کند و در تمام طول زندگی سعی کند تا محیط خوب و راحتی برای همسر و فرزندانش فراهم کند.مادر بارها به فرشته گفته بود لباس عروسی یک زن باید کفن آرزوهایش باشد.
فرشته آهی کشید و زنوانش را بغل کرد و سرش را روی دستانش گذاشت و به فکر فرو رفت.

فردای آن شب فرشته برای آوردن آب از چشمه به دنبال ترانه رفت راحله خانم گفت :"کوروش به دنباله ترانه آماده و او را برای دیدار از خانوادهاش به شهر برده است."
فرشته از راحله خانم تشکر کرد و به تنهایی به طرف چشمه راه افتاد،راه را به آرامی طی میکرد .بر خلاف چند روز گذشته که هوا گرفته و ابری بود خورشید سر از پشت ابرها بیرون آورده بود و به زیبایی میتابید.هوا بسیار دلپذیر و روح افزا بود.
وقتی به پل رسید مکثی کرد و به راهی که فرشاد همیشه از آن میآمد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید،سپس آرام آرام به سمت چشمه رفت.سر و صدای پرندگان که پس از چند روز بارانی نشاط تازهای گرفته بودند نگاه فرشته را به سوی شاخهها کشاند.
فرشته کوزهاش را زیر آبشار چشمه گذاشت و خود به طرف درخت تنومند رفت تا نامهای را که شب قبل برای فرشاد نوشته بود کنار نامههای قبلی بگذرد ،اما با کمال تعجب دید که از چهار نامه قبلی خبری نیست.لبش را به دندان گرفت و در فکر فرو رفت.فکر کرد بر اثر ریزش مداوم باران نامهها خیس شده و از بین رفته اند اما با بررسی شکاف متوجه شد که آنجا خشک است و امکان نفوذ باران به آنجا نیست.به اطراف درخت نگاه کرد را شاید تکههای کاغذ را پیدا کند.

فرشته به فکر فرو رفت که به سر نامهها چه آمده است.آن روز سهشنبه بود و تا آمدن فرشاد دو روز دیگر باقی مانده بود .پس سر نامهها چه آمده بود.فرشته با ترس با خود فکر کرد نکند کسی سر از کار او در آوده باشد.از محل مخفیگاه فقط خودش و فرشاد و ترانه خبر داشتند.
فرشته با نگرانی کنار تنه درخت نشست و به آن تکّیه داد و به فکر فرو رفت.
او به ترانه بیش از هر کس دیگری اعتماد داشت و میدانست که نمیتواند در باره او فکر بدی به خود راه بدهد.

فرشته در این افکار بود که صدایی نظرش را جلب کرد،با وحشت سر بلند کرد و در چند قدمیاش فرشاد را دید که با لبخندی به او نگاه میکرد.در دست فرشاد چند ورق بود که آنها را بالا نگاه داشته بود و با صدای شوخی گفت:"سرکار خانوم دنبال این مدارک میگشتید؟"

فرشته حتا نتوانست جیغ بکشد،با دیدن فرشاد قلبش فرو ریخت.آنقدر هیجان زده شده بود که حتا نمیتوانست از جا تکان بخورد.با لبانی که از شدت هیجان باز مانده بود به فرشاد نگاه کرد.

فرشاد از چهره فرشته خندید و گفت:"چیه عزیزم،چرا اینجوری نگاه میکنی؟"

فرشته به خود آمده بود پلکهایش را به هم زد و گفت:"فرشاد خودتی یا من خواب میبینم؟"

فرشاد باز همخندید و گفت:"نه فرشته خواب نمیبینی،اما من روح فرشاد هستم که برای دیدنت آمدم،چون خودش کار داشت مرا فرستاده."

فرشته خندید و نگاهی به سر تا پای فرشاد کرد .او بلوز پشمی به همراه شلوار جین به تن داشت،و موهایش کمی بلندتر شده بود.
فرشاد چون نگاه فرشته را بر خود دید لبخندی زد و گفت:"چیه روح خوش تیپ ندیدی؟"

"تنها روحی که دیدم لباس تنشه و آنقدر مودبه ،تویی."

فرشاد ابروهایش را بالا انداخت و گفت:"راستش اولش میخواستم مثل همون روحهایی که میگی برهنهٔ بیام،اما فرشاد غیرتش قبول نکرد که منو لخت بفرسته،یک دست از لباسهای خودش رو بهم قرض داد."

فرشته از بیان شیرین فرشاد از خنده ریسه رفت.

فرشاد قدمی جلو گذشت و نزدیک او به زمین نشست و در حالی که با شیفتگی او را نگاه میکرد گفت:"فدای خندیدنت بشم.بخدا وقتی میخندی مثل یک گل سرخ شکفته میشوی،درست مثل همون که اولین بار بهت دادم."

"مگه بهم قول ندادی وسط هفته نیای؟"

"من که نه،اون فرشاد بود که بهت قول داد ،اما من روحشم."

فرشته دستش را جلو برد و به بازوی فرشاد دست کشید و با لبخندی گفت:"اما من تا جایی که شنیدم روحها قابل لمس نیستند."
فرشاد متوجه منظور او شد و گفت:"وقتی یک فرشته به یک روح دست بزنه انتظار داری روح زنده نشه؟"فرشته اخمی کرد و گفت:"فرشاد سئوال کردم درست جوابم رو بده."

"چیه عزیزم ،یادم رفت چی پرسیدی."

"گفتم که مگه قرار نبود وسط هفته این راه رو نیای،لابد باز یکسره تخته گاز آمدی؟

فرشاد سرش را خم کرد و با حالت مظلومانهای گفت:"باور کن هر چی به دلم قول نامه رو نشون دادم که بابا من با فرشته عهد کردم که فقط آخر هفته به دیدنش برم،قبول نکرد که نکرد.پاشو فشار داد به رگ و پیام که من رفتم،خواستی بیا نخواستی برو سرد خونه بخواب.خلاصه من هم که دیدم راست راستی قلبه راه افتاده که ما رو قال بذاره بهتر دیدم دنبالش راه بیفتم،در ضمن بهت اطمینان میدم یک سره تخته گاز نیامدم چون بین راه یک بار پنچر کردم."

فرشته خندید و سرش را تکان داد.او به همان چیزی رسیده بود که سالها منتظرش بود او فرشاد را با تمام وجود میپرستید ،فقط او بود که بیانی اینچنین زیبا داشت.

آن دو زیر درخت نشسته بودند که روی چشمه سایه انداخته بود فرشاد مشغول نوشتن متنی برای فرشته بود.فرشته نیز در فاصله کمی از او نشسته بود و به دست او که قلم را میچرخند نگاه میکرد.

فرشاد مینوشت:

قصه اینجوری شروع شد .....
که تو بیقراری من رسیدی/منو دیدی/ مثل خورشید تو تابیدی
به تن مرده عشقم / تو دمیدی/منو دیدی
قصه اینجوری شروع شد....
اون سوار خسته راهی که کشیدی / تا در کوچه احساس و پریدی / منو دیدی / منو دیدی
قصه اینجوری شروع شد.....
قصه عشق من و تو / قصه پاییز و برگه / قصه کوچ تگرگه / قصه جنگل و رازه / قصه درد و نیازه / قصه درد و نیازه
قصه اینجوری شروع شد....
حالا من موندم و احساس / که یک دنیاست / آخر عشق منو تو یک معماست / غصه ما رو نخور / صبح غزل خون دیگه پیداست / دیگه پیداست.

فرشته به یاد آورد که باید مطلبی را به فرشاد بگوید.

"راستی تا یادم نرفته،ما شنبه آینده به تهران میرویم."

فرشاد سرش را از روی کاغذ بلند کرد و به فرشته نگاه کرد.
"چه خوب پس من این هفته از خط شمال تهران مرخصی میگیرم."

فرشته خندید و فرشاد با لبخند به او نگاه کرد.

فرشته به خدا وقتی میخندی،فکر میکنم آنقدر قدرت دارم که میتونم به خاطر تو دنیا رو زیر و رو کنم ."
فرشته سرش را به یک طرف خم کرد و گفت:`فرشاد اینجوری صحبت نکن میتسم تمامحرفهای قشنگت رو بزنی و بعدها چیزی برای گفتن نداشته باشی."

فرشاد اخمی کرد و گفت:"از چی میترسی عزیزم؟فرشاد و کم حرفی،حاشا وکلا،فرشاد مگر حنجرهاش را از دست بدهد که حرف زدن را فراموش کند.اماعزیزم فدای ترسیدنت هم میشوم.با وجود تو من هر لحظه یک پا شاعرم و یکشاعر حتما بیاد عاشق باشه که بتونه شعر زیبا بگه ،پس من همه شرایط لازمرو دارم،درسته؟"
فرشته نفس عمیقی کشید و بدون گفتن کلامی به ورقی که دست فرشاد بود خیره شد.

فرشاد وقتی سکوت فرشته را دید گفت:"خوب داشتی میگفتی،کجای تهران پا میذاری تا خودم رو قربونی کنم؟"

فرشته اخمی کرد و با اعتراض گفت:"فرشاد لوس نشو."

"چشم عزیزم ،بگو"

"با بابا و مامان میریم سری به عمه بزنیم."

"جدی،مگه عمه خانومت تو تهران زندگی میکنه؟"

"آره،ما هم تا موقعی که من ده سالم بود تهران زندگی میکردیم اماوقتی که مادر مریض شد،برای سلامتی روحیاش دکتر تجویز کرد تغییر مکانبدهیم و مادر از پدر خواست او را به زادگاهش باز گرداند.پدر به خاطرسلامتی مادر بر خلاف میل باطنی خودش را به شمال منتقل کرد و گرنه ما یکخونه خیلی قشنگ داشتیم با یک حوض خیلی بزرگ."

فرشته به نقطهای خیره شد و سعی کرد خاطرات منزل قدیمیشان را به خاطر بیاورد.

فرشاد لبخندی زد و گفت:"من با اینکه هنوز پدرت رو ندیدم اما میدونم آدمبا فهم و کمالیه،باور کن خیلی دلم میخواد ببینمش و روی پاهایش بیفتم تادخترش را به من بدهد.راستی فرشته دوست داری وقتی با هم ازدواج کردیمهمون خونه رو برات بخرم؟"
فرشته با خجالت به او نگاه کرد و به او لبخند زد و گفت:"نه، چون اون خونه خراب شده و به جاش یک مجتمع درست شده."
فرشاد اخمی کرد و گفت:"حیف شد.من هم از خونههایی که حوض دارن خوشم میاد.خوب نگفتی خونه عمه خانوم کدوم طرفه."

"طرفهای میدان منیریه."

"جدی؟ خیلی جالبه.کدوم خیابون؟ اسمشو میدونی؟"

فرشته خندید و گفت:" نشونی خونه عمه منو برای چی میخوای؟"

فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"من تمام خیابونهای دور و اطراف اونجا رومیشناسم خیلی دلم میخواد بدونم خونه قدیمی شما کجا بوده."

فرشته ابروونش را بالا برد و گفت:"هوم،فهمیدم ولی خونه عمه با خونه ما یککوچه فاصله داشت ،ما تو بلوار بودیم و اونا تو کوچه فردوس هستند."

فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد .

"چیه ،از اینکه اسم خیابونهای تهران رو بلدم تعجب کردی؟"

فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"نه راستش کمی گیج شدم."

""چرا؟"

فرشاد به او بگاه کرد و گفت:"آخه یه زمانی پاتوق من همون طرفا بود.این محل خیلی برام آشناست.خوب یک کم بیشتر توضیح بده."

"از خونه عمه یا خونه خودمون؟"

"فرقی نمیکنه،اما بهتره که از خونه عمه خانوم بگی."

"خوب یادمه سر کوچه شون یک سوپر مارکت بود که همیشه از دست من و دختر عمهام کلافه بود،بسکه ما ازش خرید میکردیم و پس میبردیم."

فرشاد خندید و گفت:"اسم دختر عمه آت چیه؟"

فرشته ابرونش را بالا برد و با لحن مشکوکی پرسید:" چیه نکنه با دختر عمه ام...."
فرشاد نگاه عاشقانهای به فرشته انداخت که با حسادت به او نگاه میکرد.سرشرا تکان داد و گفت:"فرشته نمیدونی چقدر خواستنی هستی و همه چیز در تودر حد کمال است،حتا حسادتت که الان قلبمو سوراخ میکنه."

فرشته سرش را به زیر انداخت و گفت:" اسم دختر عمهام محبوبه است."

نفس در سینه فرشاد حبس شد.آب دهانش را قورت داد و گفت:" پسر عمه هم داری؟"

حالا نوبت فرشته بود که نگران شود به فرشاد نگاه کرد و با تعجب پرسید:"چطور؟"

"هیچی، میخواستم مطمئن باشم."

فرشته سرش را تکان داد و گفت:"بله ،یک پسر عمه دارم."

"اسمش؟"

فرشته گیج به فرشاد نگاه کرد ،او نمیدانست چرا فرشاد اینقدر کنجکاویمیکند.فکر و خیال به مغزش هجوم آورده بود و دنبال پاسخی برای چرایش بود.
هنوز به فرشاد پاسخی نداده بود که فرشاد با لحن خاصی گفت:"نام او محمد مهر نیا نیست؟"

قلب فرشته فرو ریخت.با تعجب به فرشاد نگاه کرد.صدها پرسش به مغزش هجومآوردند.فرشاد از کجا محمد را میشناخت؟نکند به خواست او سر راهش قرارگرفته است تا او را امتحان کند.محمد چه رابطهای با فرشاد دارد؟ خیلیپرسشهای دیگر که او دوست داشت پاسخ آنها را بداند.

فرشته سرش را تکان داد و گفت:"بله ولی تو از کجا او ..."

فرشاد دستی به صورتش کشید و با انگشت به لبهایش فشار آورد و در همان حالچشمانش به نقطهای ثابت ماند .معلوم بود مشغول متمرکز کردن فکرش میباشد.

برای فرشته لحظهها به قدر ساعتی طول کشیدند،فرشاد به خود آامد و به او نگاه کرد و با گنگی پرسید :`پس تو دختر دائی محمد هستی؟"

فرشته مانند خطا کاری که مچش را گرفته باشند به فرشاد نگاه میکرد.ازچشمان آبیاش مظلومیت میبارید و با نگاه به فرشاد میفهماند که گناهیجز اینکه عاشق شده است ندارد.

فرشاد در عالم دیگری سیر میکرد ،به طوری که نه متوجه تغییر حالت فرشته شدو نه رنگ پریده گی او را دید.فرشاد در این فکر بود که چرا محمد با وجودداشتن دختر دائی به این زیبایی ،تا کنون او را به عنوان همسر انتخابنکرده است.شک نداشت اگر چنین خیالی داشت نخستین کسی که از این موضوعباخبر میشد خود او بود،زیرا او و محمد رابطهای صمیمی تر از دو دوست عادیداشتند.
فرشاد با خود گفت:شاید او نیز چون من علاقهای به ازدواج فامیلی ندارد.امانگاهی که به فرشته میانداخت او را سر در گم میکرد و با خود فکرمیکرد مگر میشود انسان انقدر بی احساس باشد که چنین فرشتهای را درکنار داشته باشد اما نسبت به او بی تفاوت باشد.
فرشاد نفس عمیقی کشید و با خود گفت: بهتر است از محمد به خاطراین بیسلیقهاش تشکر کنم،چون اگر فرشته کاندیدای او بود به من سهمینمیرسید.
با این فکر به فرشته نگاه کرد ،او با حالت بخصوصی به او مینگریست.فرشادمفهوم نگاه او را درک نکرد ولی آنقدر نگاهش مظلومانه بود که باعث شدفرشاد دستش را روی قلبش بگذرد و به او بگوید:`فرشته آخر من رو با ایننگاهت میکشی،این چه طرز نگاه کردنه که اینقدر نفوذ داره که فکر میکنمتیغه دشنه به قلبم فرو میره."
فرشته محزون سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.

فرشاد بر دیگر به سخن در آمد و گفت:"فرشته محمد یکی از بهترین دوستانمنه،از این تعجب کردم که در مدت این ده دوازده سالی که با او دوستهستم،نمی دونستم که دختر دائی خوشگی مثل تو داره."سپس خندید و ادامهداد:"اون بد جنس هم خوب میدونه چه چیزهایی رو از من پنهان کنه."

لرزشی وجود فرشته را فرا گرفت. این موضوع برای او مصیبتی بود.فرشته احساسکرد دیگر طاقت ندارد و کم مانده که از ناراحتی زیر گریه بزند.فکر کردحالا چطور به فرشاد بگوید من برای بهترین دوست تو کاندید شده ام.
فرشته ناگهان از جا برخاست و گفت:"بهتره من برم،من..."نتوانست حرفش را تمام کند،زیرا چیزی به ذهنش نمیرسید بیان کند.

فرشاد با تعجب فرشته را مینگریست که معلوم بود از چیزی ناراحت است.

فرشته امروز سهشنبه است،تا چهارشنه چهار روز دیگر مانده،می تونم پنجشنبه ببینمت؟"

فرشته سرش را به علامت منفی تکان داد.

"چرا؟ مگه نمیگی شنبه حرکت میکنید؟"

"فکر میکنم چهارشنبه شب به شهر بریم و از آنجا به سمت تهران حرکت کنیم."

"پس با این حساب کجا ببینمت؟" بعد مکثی کرد و گفت:"نگو نمیدانم کجا که حسابی اذیت میشوم"

فرشته نفس عمیقی کشید و گفت :" باور کن نمیدانم."

فرشاد با ناراحتی فکر میکرد ،در حالی که پایین کاغذی که برای فرشتهشعر نوشته بود ،شماره تلفنی یاد داشت کرد و آن را به طرفش گرفت.
"این شماره منزلم است.من شماره تلفن محمد رو دارم،ساعت ده شب شنبه سه تازنگ میزنم و قطع میکنم.سه تا زنگ به معنی سه کلمه،یادت باشه سهزنگ،زنگ اول به معنی فرشته، زنگ دوم به معنی عشق من، زنگ سوم به معنیدوستت دارم.در ضمن میدونی ما یک وجه مشترک هم با هم داریم."

فرشته سرش را تکان داد.

فرشاد لبخند بر لب داشت و معلوم بود خیلی سر حال است،درست بر عکس فرشته که خیلی غمگین بود.

"اینکه اسم عمههای هر دو ما مهتاب است."

فرشته لبخند غمگینی زد و کاغذ را از فرشاد گرفت.

فرشاد از جا برخاست و روبه روی او ایستاد.

فرشته سرش را به زیر انداخت و با صدای آرامی گفت:"فرشاد خیلی دوستت دارم"

قلب فرشاد از حرف فرشته فشرده شد،این کلام که با لحن شیرینی ادعا شده بودبرایش لذت بخش بود.با صدایی که لحن شیطنت آمیزی داشت گفت:" فرشته چیگفتی ؟نشنیدم.یک بار دیگه بگو."

فرشته به او نگاه کرد و با لبخندی گفت:"هیچی،گفتم خداحافظ."

"نه نه ،قبول نیست تقلب نکن،همون چیزی را که گفتی بگو،حتا اگر بد و بیراه باشه من ناراحت نمیشم."

فرشته از درون منقلب بود،او به زحمت خندید و چرخی زد تا برود.اما فرشادراه او را سد کرد و گفت:"بیخودی فرار نکن،تا نگی نمیگذارم بری.اونقدرنگاهت میدارم که پدر مادرت به دنبالت بیان و من هم همین جا بهشون میگمیا دخترشون رو به عقده من در میآران یا من توی آب همین چشمه خودمو خفهمیکنم."
فرشته سرش را به زیر انداخت تا جلوی بغضی را که میرفت تبدیل به گریهٔ شود بگیرد،با صدای آهستهای گفت:"فرشاد بذار برم،دیرم میشه."

فرشاد دستانش را باز کرده بود و راه او را صد کرده بود.

"نوچ نمیزارم بری،البته تا موقعی که حرفت را تکرار نکنی."

فرشته سرش را بالا گرفت،اشک در چشمانش جمع شده بود،فرشاد با دیدن چشمان اوشیطنتش فرو نشست و دستانش دو طرف بدنش فرو افتاد .با لحن محزونیگفت:"معذرت میخوام."

فرشته پلکهایش را به هم زد.دو قطره اشک از چشمانش فرو چکید و چون تیری بهقلب فرشاد نشست.فرشاد سرش را به زیر انداخت تا شاهد اشکهای او نباشد.
فرشته در حالی که به او چشم دوخته بود با صدای آرامی گفت:"فرشاد دوستت دارم ،همیشه ،همه وقت،همه جا."
فرشاد همانطور که سرش پایین بود چشمانش را بست و خود را از سر راه او کنارکشید.وقتی چشمانش را باز کرد فرشته آنجا نبود،فقط بوی عطر او در فضاآکنده بود.فرشاد همانجا کنار چشمه نشست و ساعتی به فکر فرو رفت.
غمی که در چشمان فرشته بود برایش نا مفهوم بود،فرشاد نمیدانست فرشته ازچه موضوعی تا این حد ناراحت است،اشکهای فرشته او را به مرز جنونمیکشاند اما نمیدانست چه باید بکند.

او به محمد نیز فکر میکرد،پس از تعطیلات عید فقط یکبار آن هم تلفنی بااو صحبت کرده بود و در تمام مکالمهاش فرصت نشده بود به او بگوید با دختریآشنا شده است.فقط به او گفته بود که میخواهد موضوع مهمی را با او درمیان به گذارد.محمد گرفتار مسایل خانوادهاش بود.او به فرشاد گفتهبود پای شوهر خواهرش شکسته و او مجبور شده برای سر و سامان دادن به وضعیتخواهرش و همچنین مراسم سالگرد مادر دامادشان مدت بیشتری در شیرازبماند.حالا هم گرفتار گذراندن دروس عقب افتادهاش بود.فرشاد نمیدانستآیا باید با محمد صحبت کند و او را از قضیه آشنا شدن با دختر دائیاش مطلعکند و یا این مساله را مسکوت نگاه دارد تا به وقتش،یعنی پس از صحبت کردنبا پدر و مادر فرشته. روز سه شبه حدود ساعت یازده صبح فرشته با دیدن برج آزادی متوجه شد تا رسیدنشان به منزل عمه مهتاب چیزی نمانده است.
او روی صندلی جلو کنار پدرش نشسته بود و نرگس که برای مسافرت طولانی کم طاقت و ضعیف بود در صندلی عقب دراز کشیده بود.
مهدی در تمام طول مسافرت کلامی صحبت نکرده بود و در افکار عمیقی غرق شده بود.
فرشته نیز جرأت ابراز کلامی را نداشت .با اینکه نگاه پدرش سرد و سنگین نبود اما او از هم کلام شدن با او پرهیز میکرد.
مهدی در طول سفر بارها به فرشته که در کنارش به خواب رفته بود و سرش روی سینهاش خم شده بود نگاه کرد و هر بار حس شفقت و محبت نسبت به او وجودش را فرا گرفت.او فرشته را به اندازه تمام عمر و هستیاش دوست داشت و حالا که او را چنین سر در گم و افسرده میدید قلبش فشرده میشد.
پس از دور زدن میدان آزادی به طرف مرکز شهر و میدان منیریه رفتند.حوالی ظهر به مقصد رسیدند.
مهتاب از آمدن برادرش خبر داشت،اما میترسید که نکند مثل دفعه پیش اتفاقی بیفتد و او نتواند بیاید به همین دلیل خبر را از فرزندانش پنهان کرده بود تا آمدن دائی برای آن دو غافلگیر کننده باشد.

محبوبه وقتی در را باز کرد و آنها را پشت در دید،در یک لحظه فکر کرد اشتباه میبیند.بعد از چند لحظه با فریاد خود را در آغوش دائی رها کرد.مادر از فریاد محبوبه فهمید که مهماننشان آمده اند و با خوشحالی به استقبالشان شتافت.
محبوبه هر چند لحظه یک بار به در کوچه میرفت و با سرک کشیدن به کوچه منتظر آمدن محمد بود.
میخواست نخستین کسی باشد که خبر خوش را به محمد میدهد.
اما در لحظهای که او مشغول صحبت با فرشته بود محمد بی خبر با کلیدی که به همراه داشت در حیاط را باز کرد و داخل شد.

محمد آنقدر خسته بود که متوجه خودرویی آشنایی که کنار دیوار منزل پارک شده بود نشد.
با ورود به منزل مانند همیشه به باغچه کوچک حیاط نگاه کرد .جوانههای بوته یاس کاملأ سبز شده بودند.از دیدن برگهای زیبای آن لبخندی بر لبش نشست و به طرف اتاق راه افتاد که ناگهان محبوبه را دید که سراسیمه و هیجان زده از در اتاق بیرون پرید.
محمد از حرکت ناگهانی او یکه خورد و با تعجب به او که بدون صدا،لبها و دستهایش را تکان میداد خیره شد.
حرکات بی معنی و هیجان زده محبوبه باعث تعجب محمد شد،اخمی بر چهرهاش نشاند و گفت:"این چه وضعیه،آروم باش ببینم چی میگی؟"

محبوبه انگشتش را به نشانه سکوت به لبانش نزدیک کرد و به پشت در اشاره کرد.

محمد به جهت اشاره او نگاه کرد و با دیدن یک جفت کفش مردانه و دو جفت کفش زنانه به فکر فرو رفت که ممکن است چه کسانی آماده باشند که محبوبه چنین هیجان زده شده است.!
در یک لحظه قلبش فرو ریخت و متوجه منظور محبوبه شد.رنگ چهرهاش تغییر کرد و با حیرت به محبوبه نگاه کرد.در نگاهش خوانده میشد ،حالا چه باید کنم؟

محبوبه میخندید و خوشحالی از تمام وجودش میبارید.

محمد کیفش را به سمت محبوبه گرفت و به موهایش دستی کشید و شروع کرد به مراتب کردن لباسش.
در این وقت مادر با آرامش در آستانه در ظاهر شد.او به محمد که مشغول برسی سر و وضعش بود لبخند زد.
محمد به مادر سلام کرد.

"سلام پسرم،خسته نباشی.باز این وروجک خبرها را رسانده و جایی برای مژده گانی من نگذشته؟"

محمد به طرف او رفت و صورتش را بوسید و به اتفاق مادرش به طرف در اتاق پذیرایی رفتند.
قلب محمد با صدا به سینه میکوفت به طوری که صدای قلبش مانع از شنیدن صداهای داخل اتاق میشد.گیج و منگ مثل شبگردی در خواب به همراه مادر وارده اوراق پذیرایی شد.
مهدی با دیدن او از جای برخاست و او را در آغوش گرفت.محمد جرات چرخاندن سرش را نداشت اما عاقبت از آغوش مهدی جدا شد و در کنار او مشغول احوالپرسی با زن دائی شد و بعد نوبت به فرشته رسید که گوشه ای دیگری ایستاده بود .
محمد بدون این که خودش بفهمد به چشمان فرشته خیره شد.فرشته برای احوالپرسی با او سر بلند کرد و به چشمانش نگاه کرد،
فرشته از دیدن برقی که از چشمان محمد میجهید با وحشت نگاهش را از او بر گرفت و آن را به زمین دوخت.
او نگاه آشنایی در چشمان محمد دید ،نگاهی که پیش از آن در چشمان فرشاد دیده بود.همین او را به وحشت انداخت.
محمد خیلی محکم و بدون گم کردن دست و پایش با فرشته احوالپرسی کرد و با وجود ضربههای قلبش که با کمی دقت از روی پیراهنش بخوبی دیده میشد،در صدایش هیچ لرزشی مبنی با داشتن هیجان و اضطراب نبود،از این بابت خدا را شکر کرد که با دادن ارادهای فولادی او را پیش خانوادهاش رسوا نکرده است.

محمد برای برای تعویض لباس به اتاقش رفت و تازه آن زمان بود که لرزش پاهایش شروع شدند،او مدتی روی تخت نشست و چشمانش را بست و به خود تلقین کرد که باید خیلی آرام باشد.زمانی که مطمئن شد آرام شده است از جا برخاست و پس از تعویض لباس به اتاق پذیرایی رفت.

ساعت یک ربع به ده شب بود.فرشته دچاره اضطراب شده بود و مراتب به ساعت نگاه میکرد .محبوبه سفره شئم را آماده میکرد و فرشته به او کمک میکرد.هر چه به ساعت ده شب نزدیک میشدند هیجان فرشته بیشتر میشد تا اینکه راس ساعت ده شب صدای زنگ تلفن باعث لرزیدن قلب او شد.تلفن سه بار زنگ زد و درست زمانی که محمد بطرف آن رفت تا گوشی را بردارد قطع شد.
محمد کنار تلفن ایستاد تا شاید باز هم زنگ تلفن به صدا در بیاید،اما فقط فرشته بود که میدانست چنین اتفاقی نخواهد افتاد.او به خوبی میدانست چه کسی که پشت خط بوده است و سعی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.

فرشته بین در هال و آشپزخانه ایستاده بود و به یاد فرشاد چشمانش را بسته بود و خبر نداشت که با این کار صد راه محمد شده است که برای آوردن پارچ آب میخواست به آشپز خانه برود.
محمد دید که فرشته با چشمانی بسته جلوی در ایستاده و مانع رفتن او به داخل آشپزخانه میشود .او هم بدون گفتن کلامی به فرشته چشم دوخت و با نگاه عاشقانهای او را مورد نوازش قرار داد.
زمانی که فرشته چشمانش را باز کرد ،محمد را دید که با لبخند به او خیره شده است،لحظهای دست و پایش را گم کرد و تازه متوجه شد که جای بدی ایستاده است.با خجالت گفت:"معذرت میخواهم،حواسم نبود که صد راحت شدم."

محمد به او لبخند زد و گفت:"خیلی وقت است که راهم را صد کردی و خودت نمیدانی."و به سمت آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با در دست داشتن پارچ آب به هال برگشت و فرشته را دید که حیران ایستاده است.با صدای آرامی به فرشته گفت:"فرشته بقیه ،منتظر ما هستند ،نمی آیی؟"

فرشته که هنوز در مفهوم کلام محمد حیران بود،سرش را تکان داد و پیش روی محمد حرکت کرد،
با ورود فرشته و محمد با هم نرگس و مهتاب نگاهی بهم انداختند و لبخندی زدند.محبوبه هم با کنجکاوی به آن دو خیره شده بود و در فکرش برخورد آن دو را بیرون از اتاق مجسم کرد.در این میان فقط مهدی که از حقیقت ماجرا بخبر بودسرش را زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق شده بود.

مهتاب و محمد و حتا محبوبه متوجه شدند که دائی مثل سابق که به منزل آنان میآامد سرحال و شاد نیست .چهره درهم و متفکر او خستگی درونش را فریاد میکرد.
روز دوم ،صبح زود مهدی و نرگس برای انجام آزمایشات نرگس به آزمایشگاه رفتند و کارشان تا حدود ظهر طول کشید.
محمد تصمیم گرفته بود آن روز به دانشگاه نرود،اما چون صبح آن روز کلاس تشریح دعاش و میبایست حتما سر کلاس حاضر میشد به ناچار به دانشگاه رفت و تصمیم گرفت که در کلاس بد از ظهر شرکت نکند.

محبوبه به مادر خیلی اصرار کرد که به مدرسه نرود و پیش فرشته بماند ولی مادرش موافقت نکرد و او را راهی دبیرستان کرد.اما خودش سر کار نرفت ،چون چند روز مرخصی گرفته بود.

مهتاب در حال تدارک نهار بود ،فرشته پشت میز نشسته بود و مشغول پوست کندن سیبزمینی بود.مهتاب نگاهی به او انداخت و در دل آرزو کرد که فرشته برای همیشه و به عنوان همسر محمد پیش او زندگی کند.فرشته سیبزمینیها را پوست میکند و در فکر بود.
مهتاب دستش را شست و در حالی که آن را خشک میکرد رو به فرشته کرد و گفت:" فرشته جان من برای خرید تا سر کوچه میروم و زود بر میگردم.تا من بیام خودت رو سر گرم کن."

فرشته سرش را تکان داد و سیب زمینیهایی را که پوست کنده بود شست.
وقتی فرشته تنها شد روی مبلی در اتاق نشست و به اطراف نگاه کرد .نگاهش روی تلفن ثابت ماند.به یاد آورد که شماره تلفن فرشاد را دارد و حالا کسی در منزل نیست میتواند با او تماس بگیرد
فرشته همچنان به تلفن نگاه میکرد وبرای بر داشتن آن وسو سه شده بود،تا جایی که بر خواست و تا نزدیکی تلفن رفت اما از فکر این که ممکن است این کار خیانت به میزبانی باشد که خیلی هم او را دوست میداشت،از دست زدن به آن منصرف شد و با خود گفت نه این کار دروستی نیست،عمه جان به من اعتماد کرده،خوب نیست از اعتمادش سؤً استفاده کنم
فرشته برای اینکه وسوسه نشود از اتاق خارج شد و روی پله بالکن نشست و به برگهای تازه بوته یاس خیره شد.
صدای زنگ در او را از فکر بیرون آورد .فرشته به خیال آمدن عمه مهتاب به طرف در منزل رفت و بدون اینکه حرفی بزند در را باز کرد.

محمد از راه دانشگاه یکسره به منزل رفت.از سر کوچه تا جلوی در صحبتهایی را که دوست داشت با فرشته بزند با خودش مرور کرد.محمد تصمیم گرفته بود اینبار هر طور شده قرار روز خواستگاری را بگذرد ولی پیش از آن لازم بود که با فرشته راجع به خیلی از مسایل صحبت کند.
محمد کلیدش را از جیبش بیرون آورد و میخواست در را باز کند که به یاد آورد مهمان دارند .محمد برای اینکه سر زده وارد نشود،دستش را به طرف زنگ برد و آن را فشار داد.
محمد هنوز دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد ،از باز شدن در آن هم به این صورت تعجب کرد و با خود فکر کرد لابد باز محبوبه به دبیرستان نرفته و کمین آمدن او را میکشد.
محمد هنوز وارده حیاط نشده بود که فرشته را پشت در دید.

فرشته پوششی روی سر نداشت و موهای بلند و طلاییاش بر روی شانههایش ریخته شده بود.
محمد با دیدن او ،آن هم به آن صورت جای خورد،او حتا نمیتوانست نگاهش را از روی او بردارد و همچنان به او خیره مانده بود .فرشته که راه فرار نداشت دو دستش را به هم قلاب کرد و آن را روی پیشانیاش گذشت.

محمد وقتی به خودش آامد لبهایش را بهم فشرد و به سرعت سرش را به زیر انداخت و در حالی که سعی میکرد بر احساساتش غلبه کند به آرامی گفت:"کس دیگری نبود به غیر از تو که در را باز کند؟"
فرشته از لحن محمد متوجه شد از اینکه او در را باز کرده ،آن هم با این وضع خیلی شاکی است.با لحنی که هنوز نتوانسته بود خجالتش را مهار کند گفت:"نه،چون عمه جون برای خرید تا سر کوچه رفتند من هم فکر کردم عمه جون برگشته."

محمد همانطور که پشتش به او بود پرسید:"کسی در خانه نیست؟"

"نه"
محمد لحظهای ایستاد و کیفش را روی لبه بالکن گذشت .بدون اینکه به فرشته نگاه کند گفت:" من میرم یه دور میزنم،در ضمن مادر کلید در منزل را دارد "و با این حرف به فرشته فهماند که لازم نیست برای باز کردن در برود.

محمد از منزل خارج شد،فرشته به خوبی میدانست چون او در منزل تنها بوده محمد ترجیح داده خارج از آنجا باشد.
فرشته بطرف ساختمان رفت،روی بالکن چشمش به کیف محمد افتاد.چند لحظه به آن نگاه کرد و آن را برداشت و به داخل منزل برد و پشت در اتاق محمد گذشت.
حدود یک ربع بعد محمد به همراه مادرش به منزل باز گشت وقتی خواست وارد اوتق شود جلوی در کیفش را دید و تازه به یاد آورد که آن را روی بالکن گذشته بود.
محمد فهمید فرشته آن را جلوی در اتاقش گذشته است،دسته کیف را گرفت و آن را داخل برد.

خیلی عجیب بود که محمد گرمی دست فرشته را احساس میکرد .اما دلش به طرز عجیبی شور میزد،بعد از ظهر همان روز محمد به همراه دائی برای تهیه بعضی از داروهای کمیاب نرگس بیرون رفتند.مهتاب و نرگس فارغ از انجام کارها در حال صحبت بودند و فرشته و محبوبه حاضر میشدند تا به منزل یکی از دوستان محبوبه بروند که منزلشان همان نزدیکی بود.
فرشته آمده شد و لبه تخت محبوبه نشست و به او که با وسواس موهایش را درست میکرد نگاه کرد.

محبوبه موهایش را بالا جمع کرد و بعد به طرف فرشته برگشت و گفت :" نمیدونم چرا امروز هیچ مدلی به من نمیاد،فکر میکنم خیلی بی ریخت شدم."

فرشته لبخندی زد و گفت:"نه فکر میکنی،البته اینجوری نه چون مو هاتو خیلی بالا بستی و از زیر روسری زیاد جالب نیست،بگذار من برات درست کنم."

فرشته موهای محبوبه را جمع کرد و دنباله آن را گیس زیبایی بافت.محبوبه با رضایت به موهایش نگاه کرد و از فرشته تشکر کرد.

ساعتی بعد محبوبه و فرشته از منزل خارج شدند.آندو همانطور که صحبت میکردند به سر کوچه رسیدند و از خیابان گذشتند.
صدای دو بوق ممتد و آشنا از سمت خیابان باعث شد تا محبوبه به سمت صدا بر گردد و نا خوداگاه دست فرشته را فشار بدهد.فرشته با تعجب به محبوبه نگاه کرد و او را دید که به خودرویی خیره شده است.

فرشته به اتومبیل نگاه کرد ولی متوجه نشد چرا محبوبه اینقدر هول شده است.محبوبه به فرشته گفت:` صبر کن"

فرشته هنوز متوجه نشده بود که چه خبر شده .اما زمانی که صاحب خودرو را دید که از آن خارج میشود و به آندو نگاه میکند قلبش فرو ریخت.

فرشته نمیدانست آن خودرو متعلق به فرشاد است چون تا کنون آن را ندیده بود ،اما حالا که خودش را میدید که پیاده شده و یک دستش را به در گذشته و آن دو را نگاه میکند.
پاهای فرشته سست شده بودند اما نه به شدتی که محبوبه نفسش بند آمده بود.


فرشته به محبوبه نگاه کرد و گفت:" چی شده؟ تو چیت شد؟"
محبوبه آهسته گفت:" اون دوست محمد ه،اسمش فرشاد است."سپس دست او را کشید و بطرف فرشاد رفتند.

فرشته لبش را به دندان گرفت و آرزو کرد مبادا فرشاد جلوی محبوبه حرفی بزند که باعث شود او بویی از ماجرا ببرد.
محبوبه به سمت فرشاد رفت و با لبخند به او سلام کرد.

فرشاد نگاه کوتاهی به فرشته انداخت و با لبخند به محبوبه نگاه کردو گفت :"سلام محبوبه خانوم حالت چطوره؟"

محبوبه با فرشاد احوال پرسی کرد و فرشاد حال محمد را پرسید.محبوبه گفت که محمد منزل نیست و بیرون رفته است .فرشاد نگاهی به فرشته انداخت که چند قدم دورتر ایستاده بود.محبوبه فرشته را به فرشاد معرفی کرد.

آن دو بهتر از هر کسی همدیگر را میشناختند.فرشاد با لبخند سرش را خم کرد و گفت:" خوشبختم"

فرشته هم سرش را تکان داد ولی چیزی نگفت.

فرشاد رو به محبوبه کرد و گفت:"اگر جسارت نباشه میخوام بپرسم جایی میرفتید؟"

محبوبه سر تکان داد و گفت:"بله من و دختر دائیام میخواستیم بریم بیرون گشتی بزنیم."

فرشاد با لبخند گفت:"اگر اجازه بدهید بنده خانمهای محترم را به مقصد برسانم."

محبوبه به فرشته که چند قدم دورتر ایستاده بود نگاهی انداخت و بعد به فرشاد رو کرد و گفت:" میترسم مزاحمتان شویم"

"مطمئن باشید جز رحمت برای بنده حقیر چیزی نیست"خم شد و در عقب را باز کرد .محبوبه لحظهای تردید کرد و بعد به سرعت سوار شد فرشته به فرشاد نگاه کرد که با چشمانی خمار به او خیره شده بود.با نگرانی سرش را تکان داد و فرشاد با چشم به او اشاره کرد که نگران نباشد.وقتی فرشته سوار شد فرشاد در را بست و خود سوار شد و در حالی که آینه را تنظیم میکرد

گفت:"خوب کدوم سمت باید برم؟"

محبوبه فراموش کرده بود که قرار بود به منزل دوستش برود، به فرشاد رو کرد و گفت:"راستش فراموش کردم کجا میخواستیم بریم ولی فکر میکنم میخواستیم به خانه دوستم برویم"

فرشاد به محبوبه نگاه کرد ،خندید و گفت:"خونه که جای گردش نیست.اگر اجازه بدید شما را کمی در خیابان میگردانم.اما بگویید تا چه ساعتی وقت دارید؟"

فرشته به آرامی گفت:"فقط یک ساعت."

فرشاد لبخندی زد و گفت:"درست مثل همیشه"

محبوبه معنی این حرف او را متوجه نشد ولی فرشته به خوبی فهمید که او چه منظوری داشت.

فرشاد به ساعت نگاه کرد و در ذهنش فکر کرد کجا بروند تا آنها را سر وقت به منزل برساند.

محبوبه فکر میکرد خواب میبیند،او به هیچ چیز فکر نمیکرد مگر اینکه هم اکنون نزدیک مرد محبوبش نشسته و هوا خودرو او را که با بوی ادکلن خوش بویش معطر شده استشمام میکند.
اما فرشته در دلهره و اضطراب به سر می برد.نگاه فرشاد گاهی از آینه به او دوخته می شد و او در نگاه فرشاد می خواند که تا زمانی که با اوست فقط به او فکر کند نه چیز دیگری.اما می دانست اگر محمد بویی از حضور او و محبوبه در خودرو فرشاد ببرد،ممکن است خیلی بد شود.
فرشاد آن دو را به بستنی دعوت کرد اما اجازه نداد پیاده شوند.خود برای گرفتن بستنی از یک کافی شاپ کوچک پیاده شد.
در این فاصله محبوبه رو کرد به فرشته و گفت:«فرشته یک وقت تو خونه نگی ما فرشاد رو دیدیم.»
فرشته به محبوبه نگاه کرد و گفت:«من چیزی نمی گم،اما می شه بپرسم چرا؟»
محبوبه فرشاد را دید که با یک سینی نزدیک می شد.گفت:«با اینکه داداش محمد با فرشاد خیلی صمیمی است اما می ترسم ناراحت بشه.»
فرشته متوجه شد که محبوبه نیز درست مثل او فکر می کند،اما دلیش را نمی دانست.با خودش فکر کرد اگر محبوبه از بو بردن محمد می ترسد پس چرا این خطر را پذیرفت و سوار خودرو او شد.هر چه فکر می کرد پاسخی نمی یافت جز اینکه این وسط پای عشق در میان باشد.فرشته به محبوبه نگاه کرد که به فرشاد خیره شده بود.در نگاهش آنچه را از آن می ترسید مشاهده کرد.آه خدای من پس محبوبه هم ...آه چه مصیبتی.
فرشاد در را باز کرد و خود به سمت آنان نشست و گفت:«به حساب من شما حدود بیست و پنج دقیقه دیگر وقت دارید تا به منزل بروید.»
محبوبه با لبخند به او نگاه کرد،اما فرشته همچنان در فکر بود.
فرشاد سرخیابان نگه داشت.در حینی که محبوبه پیاده می شد فرشاد دور از چشم او کاغذی به دست فرشته داد.
وقتی فرشته و محبوبه به منزل رسیدند خودرو دایی را کنار کوچه دیدند.معلوم بود آنان هم برگشته اند.
محبوبه در همان بدو ورود چشمش به محمد افتاد که با چهره ای درهم روی مبل نشسته و تلفنی صحبت میکند.محبوبه و فرشته هر دو به او سلام کردند.محمد به آن دو نگاه کرد و سرش را تکان داد.محبوبه متوجه شد محمد خیلی ناراحت است و به سرعت فهمید که ممکن است از خارج شدن فرشته از منزل ناراحت شده باشد.چون محبوبه همیشه به منزل دوستانش می رفت اما محمد مثل الان عصبانی نمی شد.
حدس محبوبه درست بود.محمد در فرصتی که او را تنهاگیر آورده بود به او توپیده که چرا از منزل خارج شده اند.
فرشته در فرصتی که بدست آورد به دستشویی رفت و نامه فرشاد را باز کرد فرشاد با خطی که معلوم بود در فرصت کم و با عجله آن را نوشته از او خواسته بود که اگر توانست فردا بعدازظهر،ساعت چهار به بعد با او تماس بگیرد.
فرشته امه را تا کرد و آن را در جیبش گذاشت.او در فکر بود که فردا چطور به فرشاد تلفن کند.
صبح سومین روزی که مهدی به همراه خانواده اش به تهران آمده بودند محمد برای شرکت در کلاسهای صبح به دانشگاه رفت و قرار شد مثل روز گذشته از کلاسهای بعدازظهر غیبت کند.و محبوبه هم راهی دبیرستان شد.
مهدی پس از رفتن محمد به دانشگاه حاضر شد تا از منزل خارج شود.در پاسخ خواهر و همسرش عنوان کرد که کاری در رابطه با شرکت دارد که باید انجام بدهد اما در حقیقت می خواست برای پرس و جو و تحقیق درباره فرشاد به دانشگاه محل تحصیل او برود.
مهدی می خواست بداند کسی که دخترش به او دلبسته شده چه جور آدمی است و دیگران درباره او چه نظری دارند.
فرشته به او گفته بود که فرشاد دانشجوست و در دانشگاه تهران در رشته مهندسی معماری مشغول تحصیل است.
مهدی از واحد و بخشی که فرشاد در آنجا تحصیل می کرد اطلاعی نداشت،اما امیدوار بود که با رفتن به دانشگاه و پرس و جو بتواند او را بشناسد.
بخت با او یار بود.در نگهبانی دانشگاه با یکی از دوستان قدیمیش برخورد کرد که در حراست دانشگاه مشغول به کار بود.مهدی با خوشحالی با او احواپرسی کرد و وقتی فهمید که دوستش در قسمتی است که می تواند به او کمک کند موضوع را با او مطرح کرد اما این را نگفت که فرشاد خواهان دختر خود است و اینطور عنوان کرد که به خواست یکی از دوستانش در مورد این جوان تحقیق می کند.
صالحی که از دیدن دوست قدیمی اش خیلی خوشحال شده بود با کمال میل درخواست او را پذیرفت و به او قول داد که پرونده فرشاد را بیرون بکشد.
مهدی حدود دو ساعت و نیم آنجا بود و الحق که صالحی خیلی تلاش کرد.او ساعتی بعد با در دست داشتن پرونده ای پیش مهدی برگشت و به او گفت:«اطلاعات شخصی فرشاد رهام در این پرونده نوشته شده است ولی برای دانستن اخلاق و رفتار او من به شما نامه ای می دهم که می توانی با کسانی که با او در ارتباط هستند صحبت کنی.»
مهدی پرونده را در دست گرفت.در صفحه ی اول آ« برگه فتوکپی شناسنامه و یک قطعه عکس از فرشاد بود.
مهدی به عکس نگاه کرد.پسری با چهره ای جذاب و نگاهی دلنشین به او چشم دوخته بود.او به فتوکپی شناسنامه نگاه کرد.
فرشاد رهام،فرزند محمود،متولد سال...
اطلاعات پرونده به درد نمی خورد،اما دست کم با چهره او آشنا شد باردیگر به عکس فرشاد نگاه کرد.چهره او به دلش نشسته بود.مهدی همچنان در فکر محمد بود.
با برگه ای که از دوستش گرفته بود توانست با چند نفر از استادان و حتی چند تن از کارکنان دانشگاه در مورد او صحبت کند.آخرین نفری که درباره فرشاد صحبت کرد مسئول نظافت بود که فرشاد را به خوبی می شناخت.او به مهدی گفت فرشاد پسری باشخصیت و مهربان است که برای او خیلی احترام قائل است.
مهدی پس از تحقیقات مفص فهمید که او نه تنها اهل دود و دم نیست بلکه عضو تیم والیبال و یکی از بهترین های تیم می باشد.تمام شواهد نشان می داد فرشاد پسری سالم و از نظر شخصیتی انسان درستی می باشد.
تیر مهدی به سنگ خورده بود.نه تنها نتوانسته بود نقطه ضفعی از فرشاد بگیرد و با نظر فرشته مخالفت کند بلکه خیلی هم از او خوشش آمده بود.تنها چیزی که نمی گذاشت او با خشنودی به فرشاد بیندیشد وجود محمد بود که خیلی برایش عزیز بود.
از تمام اینها گذشته مهدی فهمیده بود که پدر فرشاد صاحب شرکت بزرگی است و وضعیت مالی آنان در حد عالی می باشد و این تنها چیزی بود که او را کمی نگران می کرد.
مهدی که به منزل رسید ساعت از یک و نیم بعدازظهر هم گذشته بود.
مهتاب بلند شد تا برایش ناهار بیاورد اما او گفت که چون می دانسته ممکن است کارش به طول بیانجامد بیرون چیزی خورده است و اشتهایی ندارد.در صورتی که حقیقت را نمی گفت.او نه تنها چیزی نخورده بود بلکه هنوز هم اشتهایی برای خوردن نداشت.
مهدی اعلام کرد باید فردا به طرف شمال حرکت کنند.مهتاب با تعجب به او و نرگس نگاه کرد،نرگس هم از تصمیم ناگهانی شوهرش حیران بود.او به همسرش نگاه کرد و گفت: اما جواب آزمایشهای من تا آخر هفته آماده می شود. مهدی به نرگس نگاه کرد و گفت : میدانم ف من خودم آنها را برایت می گیرم. نرگس به مهتاب نگاه کرد و دیگر چیزی نگفت. مهتاب در نگاه برادرش نگرانی و ناراحتی می دید. اما می دانست تا او خود لب از لب باز نکند نمی تواند چیزی از او بفهمد.

محمد برای خرید از منزل خارج شده بود. فرشته و محبوبه در اتاق او مشغول صحبت و گوش کردن به موسیقی بودند. مهتاب وقتی مطمئن شد که می تواند با خیال راحت با برادرش و نرگس صحبت کند، نفس عمیقی کشید و گفت : مهدی جان الان وقت مناسبی است برای اینکه من چند کلمه با تو و نرگس صحبت کنم. مهدی و نرگس هر دو می دانستند موضوع صحبت مهتاب چه می تواند باشد. در دل نرگس هیجان و خوشحال و در دل مهدی غم و نگرانی موج می زد. مهتاب ادامه داد ما چند بار خواستیم برای صحبت در مورد آینده محمد و فرشته به شمال بیاییم اما قسمت نشد. حتی در تعطیلات عید که می خواستیم بیاییم کامران تصادف کرد و پایش شکست. حالا می ترسم هرچی این مسئله را عقب بیندازیم خدای نکرده مرتب اتفاقاتی بیفتد که این دو طفل را سرگردان کند. حالا اگر شما صلاح می دانید روزی را در این هفته یا هفته های دیگر تعیین کنید که ما خدمت برسیم و مطابق رسم نشانه ای یا عقدی انجام بدهیم که تکلیف این دو تا جوون مشخص بشه. به خدا دیگه دل تو دلم نیست که محمدم را سر و سامان بدهم.

مهدی سر به زیر انداخت و در دل گریست. نمی دانست چطور به خواهرش بگوید که نمی تواند با ازدواج او و محمد موافقت کند. نرگس با لبخند نفس عمیقی کشید و برای پاسخ دادن به همسرش نگاه کرد اما مهدی همچنان د افکارش غرق بود و نمی دانست چه بگوید. مهتاب برای شنیدن پاسخ از جانب برادرش سکوت کرد اما وقتی دید که او ساکت و بی حرکت به گلهای قالی خیره شده نگاهی به نرگس انداخت و سرش را تکان داد. نرگس ، مهدی را به نام خواند و به او یادآور شد که مهتاب منتظر پاسخ است. مهدی به خواهرش نگاه کرد و در حالی که نفس عمیقی می کشید گفت : خواهر من الان نمی توانم چیزی بگویم، در حال حاضر که محمد در حال تحصیل است و فرشته هم که مشغول درس خواندن است. ما که این همه مدت صبر کردیم، پس اجازه بدهید بعد در این باره صحبت کنیم. و از جا بلند شد تا از اتاق خارج شود. مهتاب هاج و واج به برادرش نگاه کرد که درحال خارج شدن از اتاق بود. نرگس هم دست کمی از او نداشت. آن دو نمی دانستند چه اتفاقی افتاده که مهدی اینطور صحبت می کند. مهدی به حیاط رفت و شیر آب را باز کرد و چند مشت آب به صورتش زد و کمی در حیاط قدم زد. اما نه آتش دلش با چند مشت آب خنک شده بود و نه با راه رفتن آرامشش را به دست می آورد. او بیشتر از این نمی توانست با محمد روبه رو شود. با وجود این که یک هفته مرخصی داشت دیگر نمی توانست بیش از آن منزل خواهرش بماند، چون نمی توانست هر روز محمد را ببیند و زخم دلش تازه شود. مهدی می خواست زودتر تهران را ترک کند اما کاری در تهران داشت که باید آن را انجام می داد. فرشته به او گفته بود که فرشاد خیلی دوست دارد با او آشنا شود. مهدی می خواست به دیدن فرشاد برود و با او صحبت کند. این کار کمی عجیب به نظر می رسید، اما او می بایست با دیدن فرشاد و صحبت کردن با او تکلیف خودش را با مسئله ای که پیش آمده مشخص کند و برای این کار لازم بود صبح روز بعد به دانشگاه برود. ساعت سه و نیم بعداز ظهر مهدی به اتفاق همسر و خواهرش آماده شدند تا برای زیارت امامزاده صالح به تجریش بروند. محبوبه و فرشته منزل ماندند زیرا قرار بود چند تن از دوستان محبوبه برای دیدن او به منرلشان بیایند. فرشته خیلی دلش می خواست برای حل مشکلش به آن زیارتگاه برود اما محبوبه آنقدر اصرار کرد که او بر خلاف میلش ماند. پس از رفتن پدر و بقیه فرشته تازه به یاد آورد که فرشاد از او خواسته که بعد از ساعت چهار با او تماس بگیرد. نمی دانست به چه بهانه ای از منزل خارج شود تا تلفن کند. می دانست که با حضور محبوبه از تلفن خانه نمی تواند استفاده کند. اما زمانی که محبوبه به او گفت که می خواهد پیش از آمدن دوستانش به حمام برود فرشته امیدوار شد. وقتی فرشته از محبوبه پرسید می تواند از تلفن برای تماس گرفتن با یکی از دوستانش که او نیز به منزل خاله اش در تهران آمده است استفاده کند محبوبه اخمی کرد و گفت از اینکه او این همه تعارف می کند خیلی ناراحت می شود. محبوبه به حمام رفت و فرشته به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و با دستانی لرزان شماره را گرفت. پس از دو بوق فرشاد گوشی را برداشت و هنگامی که فهمید فرشته پشت خط است، شروع کرد به قربان صدقه رفتن او. فرشته به اوگفت که از منزل عمه اش تماس می گیرد. فرشاد پرسید: محمد منزل است؟

- به نظرت اگر او بود من می توانستم به تو تلفن کنم؟

فرشاد خنده ای کرد و گفت : آخ که من چقدر خنگم. خوب برام حرف بزن، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده، دارم از دوریت دیوانه می شم...

فرشته با لبخند به حرفهای او گوش می داد. فرشاد می دانست او نمی تواند زیاد صحبت کند بنابراین خودش حرف می زد و به قول خودش از تمام فرصتی که داشت به نحو حسن بهره برداری می کرد. فرشته به او گفت که در مورد او با پدرش صحبت کرده است. فرشاد با خوشحالی گفت : خدای من پس قضیه حله، بگو من کی می تونم با پدرت صحبت کنم؟

- نمی دونم، من با پدر صحبت کردم اما او واکنشی نشان نداده است. بهتره کمی صبر کنی تا ببینم چه می شود.

- فرشته، یک سوال از تو دارم، به من راستش را بگو. باشه؟

فرشته به آرامی گفت: درسته که من چیزهایی را به تو نگفتم اما هر چی تا به حال گفتم راست بوده.

فرشاد لحظه ای سکوت کرد و گفت: فرشته، می خوام بهم بگی چرا اینقدر این موضوع رو سرسری می گیری و از جواب دادن طفره می ری.

فرشته با صدای آرامی گفت: باور کن من چیزی را سرسری نمی گیرم، اما موضوعی هست که باید برات تعریف کنم.

فرشاد با بی صبری گفت: فرشته، من دارم دیوانه می شم، بخدا دیگه صبر و تحملم رو از دست دادم، می ترسم آخر مجبور بشم بدزدمت.

در لحن فرشاد هیچ شوخی ای دیده نمی شد و خیلی جدی به نظر می رسید. فرشته لبخندی زد و گفت: فقط می خوام بدونی خیلی دوستت دارم. اما الان نمی تونم چیزی بگم، خودت که خوب می دونی برای چی .

- فرشته می دونم نمی تونی صحبت کنی اما فقط یک کلام بگو. فرشاد لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: پای کس دیگری در میان است؟

فرشته سکوت کرد، سکوتی که برای فرشاد مفهومی بیش از آن که باید داشت.

- فرشته ساکت نباش ، جواب من رو بده، تو هم علاقه ای به خواهانت داری؟

این بار فرشته به سرعت گفت: اوه نه، فقط تو ، خودت هم این را خوب می دانی.

فرشاد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. اگر فرشته تاخیری در پاسخ دادن می کرد فرشاد باور می کرد که فرشته با احساس او بازی کرده است. اما پاسخ شتاب زده و بدون فکر او می رساند که او نیز فرشاد را با تمام احساس دوست دارد، درست همانگونه که او فرشته را می خواست. فرشاد احساس کرد برای اینکه فرشته را ناراحت نبیند قادر است هرکاری انجام دهد. با فشردن دندانها به یکدیگر غرید: فرشته باور کن اگر کسی بخواهد تو را از من بگیرد، تک تک اعضای بدنش را خرد می کنم. همین امروز با پدر صحبت می کنم تا برای خواستگاری از تو اقدام کند.

فرشته شتاب زده گفت: اوه نه فرشاد کمی صبر کن من هنوز موضوعی را به تو نگفتم.

- خوب من حاضرم بشنوم.

- گفتم که الان نمی توانم صحبت کنم، خواهش می کنم قبول کن.

فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت: پس بهم قول بده همین پنجشنبه که به دیدنت میام منو از خماری در بیاری، باشه؟

فرشته لحظه ای سکوت کرد و بعد به آرامی گفت: باشه، بهت قول میدم.

صحبت آن دو را زنگ در قطع کرد. فرشته با عجله از فرشاد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. وقتی در را باز کرد، با دوستان محبوبه روبرو شد که برای دیدنش آمده بودند.

فرشته چند دقیقه پیش محبوبه و دوستانش نشست و بعد به بهانه مرتب کردن آشپزخانه اتاق را ترک کرد. او می خواست تنها باشد تا کمی فکر کند. فرشته نمی دانست پنجشنبه چه باید به فرشاد بگوید، آیا می توانست بگوید که او رقیب بهترین دوستش شده !

فرشته از تصور اینکه به خاطر او فرشاد و محمد رودرروی هم قرار بگیرند تنش لرزید. او فرشاد را دوست داشت و لحظه ای حاضر نبود بدون او زندگی کند، اما از طرفی به هیچ وجه نمی خواست دل مهربان عمه اش را به درد بیاورد. فرشته به محمد اندیشید. چشمان گیرا و لحن مهربان او را به خاطر آورد. در نگاه او برق محبت را می دید اما دلی نداشت که آن را تقدیم او کند. او دلش را پیش از آن به فرشاد باخته بود. فرشته فکر کرد بین دو قطب قرار گرفته که در یک سو فرشاد و در سوی دیگر خانواده اش قرار دارند. اما او فرشاد را می خواست و او رابیشتر از جانش دوست داشت. چشمان فرشاد خورشید وجود او بود و به خوبی می دانست که بدون خورشید زمین یخ می بندد و هستی از بین می رود. فرشته حاضر نبود فرشاد را از دست بدهد ولو به قسمت تمام شدن هستی اش و از دست دادن تمام چیزهای خوبی که در دنیا داشت.

صبح روز بعد مهدی از منزل خارج شدو یکراست به طرف دانشگاه رفت. از دفتر اطلاعات خواست تا فرشاد را پیدا کنند. پس از مدت کمی به مهدی اطلاع دادند که فرشاد صبح آن روز کلاس ندارد، اما بعدازظه به دانشگاه می آید. مهدی به منزل برگشت و همسر و دخترش را برای خرید لوازم مورد نیازشان به بازار برد. با وجود اصرار نرگس، مهتاب به همراهشان نرفت و گفت که در فاصله ای که آنان به خرید می روند او نیز سری به محل کارش می زند و زود باز می گردد.

صبح آن روز فرشاد از خواب برخاست و به یاد آورد که صبح کلاس ندارد. این فرصت را غنیمت شمرد و فکر کرد در این فاصله بهتر است با پدرش صحبت کند. فرشاد می دانست با وجود مادر نمی تواند به طور جدی و منطقی با پدر صحبت کند. اما شرکت، مکان مناسبی بود برای اینکه ساعتی با او تنها باشد. فرشاد خودرواش را کنار خیابان پارک کرد و نگاهی به ساختمان شرکت انداخت. هنگامی که وارد سالن بزرگ شد، چند کارمند زن را دید که مشغول کار بودند. فرشاد گاهی سری به شرکت پدرش می زد و تا حدودی کارمندان آنجا را می شناخت. مستانه، منشی پدرش، با دیدن او از جا برخاست و به او سلام کرد. سایر دخترها با تعجب به منشی نگاه کردند که جلوی مرد جوانی از جا برخاسته بود. به تبعیت از او از جا برخاستند. فرشاد با دست آنان رادعوت به نشستن کرد و سلام آنان را با لبخند پاسخ داد. لاله یکی از دخترانی که تازه در شرکت استخدام شده بود رو به دوستش کرد و با اشاره از او پرسید: او کیست؟

نسرین اشاره کرد : پسر آقای رئیس.

فرشاد از منشی پدرش پرسید : پدر در اتاقشان هستند.

منشی سرش را تکان داد و گفت : بله ایشان هم اکنون جلسه تشریف دارند، اگر تمایل داشته باشید به ایشان اطلاع می دهم که تشریف آورده اید.

فرشاد به طرف مبلهایی که گوشه سالن بود رفت و در همان حال گفت : نه مزاحم ایشان نمی شوم، من همین جا منتظرشان می مانم. فرشاد روی مبل نشست و آرنج دست چپش را به دسته مبل تکیه داد و انگشتانش را در موهایش فرو برد. تمام حواسش پیش حرفهایی بود که برای گفتن آنها نزد پدرش آمده بود. منشی و سایر دخترانی که پشت میز کارشان نشسته بودند، زیر چشمی مواظب او بودند.

مستانه حدود سه سال بود که منشی آقای رهام بود و در این مدت کم و بیش فرشاد را شناخته بود. در گذشته وقتی فرشاد به شرکت می آمد خیلی شلوغ و پر جنب و جوش بود و مرتب سر به سر کارمندان پدرش می گذاشت و کلی طرفدار پر و پا قرص پیدا کرده بود اما حالا او را می دید که با چهره ای مردانه و جذاب خیلی آرام گوشه ای نشسته و در افکار دور و درازی غرق بود. به نظر او رفتار فرشاد کمی عجیب به نظر می رسید. او زیر چشمی به فرشاد نگاه کرد و آهی کشید و به ظاهر مشغول بررسی پرونده ای شد، اما در حقیقت حواسش به آنچه می خواند نبود. یک ربع ساعت از زمانی که فرشاد به شرکت آمده بود گذشت. چای و کیکی که مستخدم برای او آورده بود همانطور دست نخورده روی میز باقی مانده بود. در همین هنگام در اتاق محمود باز شد و او که مهمانانش را بدرقه می کرد در آستانه در اتاق ظاهر شد. محمد تا چشمش به فرشاد افتاد لبخند زد و او را به مهمانانش معرفی کرد. پس از مراسم معارفه و رفتن مهمانان محمود او را به اتاقش دعوت کرد و به خانم منشی سپرد تا پسرش پیش اوست کسی مزاحمشان نشود. فرشاد نگاهی به اتاق بزرگ و مرتب پدر انداخت. روی میز کار او تصویری از خودش را مشاهده کرد که در قاب طلایی رنگی قرار داشت. فرشاد چند لحظه به عکس خود نگاه کرد و سپس روی مبلی روبروی پدر نشست. محمود کنار فرشاد نشست و با لبخند به او نگاه کرد.

- فرشاد، عجب است که این طرفها اومدی؟

فرشاد به او نگاهی انداخت و گفت: پدر من که بعضی اوقات به شرکت می آمدم.

- آره ولی این بار با گذشته کمی فرق دارد، حدس می زنم آمدی خبری را به من بدهی، اینطور نیست.

فرشاد لبخند زد و گفت: درست حدس زدید، اومدم حرفی را که مادر نگذاشت به آخر برسانم بگویم. پیش از هر چیز می خواستم بدانم آیا وقت دارید یا اینکه....

- تعارف را کنار بگذار. من اگر وقت هم نداشته باشم برای تو جورش می کنم. اما به شرطی که امروز ناهار را با من باشی.

- امروز ظهر باید به دانشگاه بروم، اما اگر تونستم چشم می مانم.

- خوب من سراپا گوشم تا فرمایشات جنابعالی را بشنوم.

محمود نشان دادکه منتظر شنیدن صحبتهای فرشاد است. اما ناگهان چیزی به خاطرش آمد.

- فرشاد پی شاز اینکه چیزی بگی بزار من این رو بگم که دوست دارم از دست مادرت ناراحت نباشی، خودت خوب می دونی که چقدر دوستت دارد و متاسفانه به خاطر همین علاقه روی تو حساسیت دارد.

فرشاد نیشخندی زد و سرش را چند بار تکان داد.

- نه پدر از حساسیت گذشته، علاقه مادر مثل زنجیر کم کم دست و پای مرا می بندد. این مسئله که چی بپوش و کجا برو و با کی برو نیست.متاسفانه این بار مادر روی آینده من کلید کرده.

- بدبختی اینجاست در تمام طول عمر به یاد ندارم در مورد مسئله ای به من سخت گیری کرده باشد، من همیشه از امر و نهی هایش معاف بودم و خودم درباره همه چیز تصمیم می گرفتم. اما حالا که باید اجازه بدهد برای حساس ترین مسئله زندگیم خودم تصمیم بگیرم پایش را کرده توی یک کفش که چی؟ که دختر مورد علاقه خودش را به من تحمیل کند!؟

فرشاد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: حالا من اومدم از شما بپرسم چه باید بکنم؟

محمود آهی کشید و با افسوس سرش را تکان داد. از نظر او فرشاد درست می گفت. مسئله ازدواج، مسئله پیش پا افتاده ای نبود و باید کاری می کرد. محمود با ناراحتی به همسرش فکر کرد، او می دانست که به هیچ وجه روی منیژه نمی تواند اعمال نفوذ کند و او را از تصمیمش منصرف کند. اما دست کم می توانست به طریقی از فرشاد حمایت کند. به فرشاد نگاه کرد و او را منتظر پاسخ دید.

- فرشاد باور کن من تو را درک می کنم اما سعی کن صبور باشی. با ایمکه نمی توانم در مورد مادرت قول بدهم که او را راضی کنم اما شاید بشود کاری کرد، من تمام سعی خودم را میکنم.

فرشاد با حالتی نه چندان امیدوار به پدر نگاه کرد. او نیز به خوبی می دانست پدر سعی خود را خواهد کرد، اما ممکن است نتیجه ندهد. لحظه ای از آمدن پشیمان شد. چشمانش رابست و لحظه ای دیگر گشود. فرشاد با خود فکر کرد پدرش مرد باقابلیتی است اما فقط در محیط کار. در تمام سالهای زندگی اش پدر را مرد صبور و آرامی دیده بود و همیشه این مادر بود که به نحوی حرفش را به کرسی می نشاند. فرشاد احساس کرد پدر به عمد به مادر اجازه می دهد تا یک تنه حاکم میدان باشد. او می دانست پدرش عاشقانه همسرش را دوست دارد اما این نرمش افراطی در مقابل خواسته های به حق و ناحق او فرشاد را متعجب می ساخت. فرشاد همچنان به پدر نگاه می کرد و در فکر بود. صدای آرام محمود او را از افکار ناخوشایندی که داشت رها کرد.

- فرشاد این قدر خودت را آزار نده ، می خواهم ببینم چه تصمیمی داری؟

- مگر تصمیم من خیلی مهمه، مادر که خودش می بره و خودش هم می دوزه، شما فکر کردید چرا من برای تولد فرانک نماندم؟چون می دانستم طبق معمول از دوستان و آشنایان دختری را نشان می کند تا او را به من معرفی کند. پدر خسته شدم، می فهمی... خسته شدم. من دختر مورد علاقه ام را انتخاب کرده ام. حالا چه او موافقت کند و یا طبق معمول مخالفت کند من کار خودم را می کنم.

محمود فرشاد را به آرامش دعوت کرد.

- گوش کن فرشاد، مادرت فقط موفقیت تو را می خواهد. اگر می بینی مخالفتی با ازدواج تو با کسی که خودت او را انتخاب کرده ای دارد، دلیلش این است که او برای آینده تو برنامه هایی دارد، مادر برای تو سرمایه گذاری کرده. فرشاد تا تو فارغ التحصیل شوی صاحب یکی از بزرگترین شرکت های معماری خواهی شد، شرکتی با چند سرمایه گذار برجسته که یکی از آنان آقای رستمی است. نمی خواستم این را به تو بگویم ولی لازم است بدانی مادر بیش از آنکه خودت بدانی به فکر تو آینده ات می باشد.

فرشاد نیشخندی زد و گفت: کاش مادر به جای من روی شرکتی یا کارخانه ای سرمایه گذاری می کرد چون به این ترتیب نقشه هایش نقش بر آب نمی شد.<

- فرشاد خیلی تند می روی!

فرشاد با حرص نفس عمیقی کشید و گفت: بله ، بله حق باشماست ، من اشتباه می کنم. همیشه اشتباه کرده ام، باید مثل پسرهای خوب و حرف شنو هرچه مادر گفت گوش کنم و هر کسی را که او برایم انتخاب کرد بپذیرم. چون مادر شم اقتصادی خوبی دارد و بوی پول را مثل جد و آبادش از هفت فرسخی تشخیص می دهد.هه، چه زندگی جالبی. اما پدر زندگی که همش پول نیست ، من نیامدم تا شما کارهای مادر را تایید کنید.

فرشاد نفس عمیقی کشید و با کلافگی دستش را در موهایش فرو برد و با صدای آهسته ای گفت: اصلاً آمدن من به اینجا اشتباه بود و از جا برخاست. محمود دستش را روی شانه او گذاشت و مانع از برخاستن او شد.

- صبر کن، بنشین کارت دارم.

- اما من وقت ندارم بنشینم تا شما کارهای مادر را بریام توجیه کنید، خودم خوب می دانم او مرا دوست دارد و همیشه بریا من بهترین ها را می خواهد ، درست مثل همیشه. دلیل مخالفت با دختر مورد علاقه ام هم همین حرفهاست، درست مثل دفعه پیش که با فرزانه مخالفت کرد.

محمود نفس عمیقی کشید : تو هنوز فرزانه را فراموش نکرده ای؟

- فرزانه دختر عمویم است، مطمئن باشید دیگر به او فکر نمی کنم، فقط به عنوان یک دخترعمو دوستش دارم.

- فرشاد به من راستش را بگو. آیا این موضوع با فرزانه ارتباط دارد؟

فرشاد مبهوت به او نگاه کرد: منظورتان چیه؟

- منظورم این است که آیا دلیل پافشاری تو برای ازدواج با دختری که خودت انتخاب کردی از سر لجبازی با مادرت به دلیل مخالفت اوبا فرزانه نیست؟

فرشاد سرش را تکان داد و گفت : خیر مطمئن باشید. فرزانه دختری زیبا و مهربان بود، او می تواند یک مرد را به خوشبختی کامل برساند، درست مثل غزاله، پدر من او را دوست داشتم اما عاشقش نبودم. اما فرشته... پدر او تمام زندگی و هستی من است.

فرشاد به نقطه نامعلومی خیره شد و با صدایی آرام گویی تصویر فرشته را پیش رو دارد ادامه داد: او فرشته است، یک فرشته دوست داشتنی و خواستنی. پدر ای کاش او را دیده بودید، آن وقت به من حق می دادید که دیوانه اش باشم.

فرشاد بدون ذره ای خجالت از عشق و احساسش با پدرش صحبت می کرد. او فرشته را برای پدر وصف کرد. محمود هم با لبخند به سخنان شیدایی پسرش گوش سپرده بود. لحن فرشاد از روی تصمیم آنی و هوس نبود. محمود او را به خوبی درک می کرد زیرا سالها پیش خودش دیوانه وشیدای منیژه همسرش بود، آن زمانهایی که منیژه دختری آرام و محجوب بود و اینچنین متکبر و خودخواه نشده بود. محمود به یاد گذشته آهی کشید و آه او فرشاد را به خود آورد.

- پدر متاسفم مثل اینکه خیلی زیاده روی کردم.

- راحت باش. تو مرا به یاد منوچهر می اندازی.

فرشاد گفت : مثل اینکه عمو نیز مثل من عاشق دختری شده که با موقعیت خانوادگی اش جور نمی آمد، اما عاقبت غزاله را گرفت. پدر من هم موفق می شوم. اینطور نیست؟

پدر سرش را تکان داد و گفت: البته شرایط غزاله با فرشته خیلی فرق داشت، او نامزد پسرعمویش بود. یک فرق دیگر هم وجود دارد و آن این است که مادر من به سرسختی مادر تو نبود.

فرشاد و محمود هر دو خندیدند. لحظه ای به سکوت گذشت. هر دو از اینکه با هم صحبت می کردند لذت می بردند. تا اینکه محمود سرش را زیر انداخت و به آرامی گفت: فرشاد شاید وقتش شده تو موضوعی را بدانی.

فرشاد به پدرش نگاه کردحالت او طوری بود که گویی می خواهد به گناهی اعتراف کند. فرشاد سکوت کرد تا او ادامه بدهد. محمود پس از چند لحظه سکوت ادامه داد: فرشاد، دلیل مخالفت مادرت با فرزانه چیز دیگری بود.

- پدر دیگر مهم نیست من...

- نه فرشاد ، تو باید بدانی، البته شاید دیگر زیاد مهم نباشد، اما احساس می کنم من هم به کسی احتیاج دارم تا برایش حرف بزنم، حرفی که سالهای سال است که بر قلبم سنگینی می کند و به صورت زخم کهنه ای درآمده است.

فرشاد با تعجب به پدرش نگاه کرد. با خود فکر می کرد چه موضوعی بر قلب پدر سنگینی می کند. او همیشه پدرش را آرام و خونسرد دیده بود و حتی نمی توانست تصور کند مردی قوی جثه مثل او با غم آشنا باشد. اما حالا حرف تازه ای از او می شنید. فرشاد نشان داد برای شنیدن حرفهای پدرش راغب است.
ساعتی بعد فرشاد در حال رفتن به دانشگاه بود. آنقدر در فکر بود که متوجه نشد که چه وقت به دانشگاه رسیده است. هنوز حرفهای پدر در گوشش زنگ می زد. او احترام بیشتری برای پدر قائل بود و افسوس می خورد چرا تاکنون او را نشناخته و گاهی اوقات به او لقب زن ذلیل می داده است. فرشاد اسیر عذاب وجدان شده بود و دلش برای پدرش می سوخت. وقتی وارد دانشگاه شد مسئول اطلاعات به او گفت: آقایی به اینجا آمده و با شما کار داشت.

- خودش را معرفی نکرد؟

خیر، فقط گفت به شما اطلاع بدهم بعدازظهر منتظرش باشید.

فرشاد سر تکان داد ولی اهمیتی نداد. فرشاد در کلاس حضور داشت اما هنوز در فکر سخنان پدر بود. رازی که او فکر می کرد در خانواده اش وجود دارد، امروز توسط پدرش فاش شده بود. فرشاد احتیاج به مکان خلوتی داشت تا کمی فکر کند و برخی قسمتهای معما را خودش حل کند. پس از پایان درس، فرشاد از کلاس خارج شد و قصد خروج ازساختمان را داشت که مسئول اطلاعات او را صدا کرد و به او گفت: آقایی که روی آن صندلی نشسته با شما کار دارد. فرشاد به سمت مردی نگریست که روی صندلی نشسته بود و سرش را متفکرانه زیر انداخته بود. او تاکنون چنین شخصی را ندیده بود و نمی دانست چه کارش دارد. از مسئول اطلاعات تشکر کرد و به طرف آن مرد راه افتاد. فرشاد به نزدیکی مرد رسید و سلام کرد و با صدایی آرام گفت: من فرشاد رهام هستم. مثل اینکه شما با من کاری داشتید؟

مهدی سرش رابلند کرد و به چشمان فرشاد چشم دوخت. از جا بلند شد و همچنان که به او چشم دوخته بود گفت: من رسولی هستم. پدر فرشته...

رنگ از روی فرشاد پرید، به تنها چیزی که فکر نمی کرد این بود که پدر فرشته را در این مکان رو در روی خودش ببیند. فرشاد سرش را زیر انداخت و با لحنی ساده و با صدایی گرم گفت: من می بایست برای عرض ادب خدمت شما می رسیدم، شما با این کار بنده را خجالت زده کردید.

مهدی با نگاهی دقیق به فرشاد او را مورد ارزیابی قرار داد. فرشاد از اینکه پدر فرشته را می دید از ته قلب خوشحال بود. مهدی و فرشاد قدم زنان وارد محوطه شدند. پس از صحبت های معمولی فرشاد در حالی که سرش را زیر انداخته بود به عشقش نست به فرشته اقرار کرد و از او خواست که او را لایق دخترش دانسته و به ندای دل آن دو پاسخ مثبت دهد. مهدی حرفها و شروط زیادی داشت که فرشاد با دقت به تمام آنها گوش کرد. پرسشهای زیادی درباره شخص خودش و خصوصیات اخلاقی اش پرسید که فرشاد همه را با دقت و صداقت پاسخ داد. پس از ساعتی فرشاد را ترک کرد. آخرین حرفهای مهدی ، فرشاد را به اعماق دره تاریک وسیاه نابودی انداخت. او دستش را به عنوان خداحافظی با فرشاد جلو آورد اما خبر نداشت چه آتشی به دل این جوان عاشق گذاشته است. فرشاد به احترام او از جا برخاست اما نفهمید که آخرین کلام او چه بود، آیا به او گفته بود به امبد دیدار و یا خداحافظ برای همیشه. فرشاد همچنان به مهدی که از او دور می شد نگاه کرد، بغضی به سنگینی یک سنگ درشت در گلویش بود. بغضش از جنس سنگ بود چون مطمئن بود که این بغض هیچ گاه با ریختن اشک آب نمی شود و همچنان در قلبش باقی می ماند.


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 93
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 113
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 303
  • بازدید ماه : 303
  • بازدید سال : 14,721
  • بازدید کلی : 371,459
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس