loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 567 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)
فرشته ساک لباسش را خالی کرد و محتویات آن را داخل کمد گذشت.مادر مشغول خورد کردن سیب زمینی برای شأم بود.فرشته نگاهی به او انداخت و پرسید:"شما کاری با من ندارید؟"

مادر پاسخ داد:"فعلا که نه."

فرشته کوزه کوچک گلی را از گوشه ایوان برداشت و در آن را باز کرد و آب داخلش را روی ایوان پاشید و در حالی که راحتیهای سفیدش را میپوشید رو به مادر کرد و گفت:"من رفتم دنبال ترانه شما کاری با راحله خانم ندارید؟"

مادر سرش را تکان داد و گفت:"چرا خوب شد گفتی،موقع برگشتن تخم مرغهایی را که سفارش داده بودم بگیر."

فرشته در حالی که از پلههای چوبی پایین میرفت با صدای بلند گفت:"باشه،خدا حافظ."

فرشته تا منزل ترانه دوید و بعد کمی صبر کرد تا نفسش به حالت عادی برگردد.آنگاه وارد حیات منزل ترانه شد.
راحله خانم پس از سلام و احوال پرسی به فرشته گفت که روز پیش کوروش به همراه مادرش به دنبال ترانه آمده اند و او را برای شرکت در مراسم عروسی یکی از اقوامشان به شهر برده اند و ممکن است ترانه تا آخره هفته منزل مادر کوروش بماند.فرشته سفارش مادرش را به راحله خانم گفت و خود به تنهایی به طرف چشمه راه افتاد.

فرشته حوصله نداشت به تنهایی برای آوردن آب برود.هوا ابری بود و احتمال باریدن باران خیلی زیاد بود.فرشته تصمیم گرفت به منزل برگردد،اما با بیاد آوردن طبیعت زیبای حوالی چشمه و همچنین یادآوری خاطرات شیرینی که از آن پل داشت به سمت چشمه تغییر مسیر داد.

فرشته مطمئن بود دیگر فرشاد را نمیبیند.بخصوص با وجود غیبت دو روزهای که داشت گمان میکرد فرشاد از آمدن او ناامید شده و برای همیشه به جایی رفته که از آنجا آماده بود.فرشته آهی کشید و سعی کرد حواسش را به جای دیگر متمرکز کند.
او مسیر کوتاه منزل تا پل را طی کرد و زمانی که به سر پل رسید به جایی که دو روز پیش با فرشاد صحبت کرده بود و او شاخه گل سرخی را به نشانه عشق به او تقدیم کرده بود نگاه کرد.لبخند غمناکی بر لبانش نشست و آهی از سر افسوس کشید و آرام آرام به طرف چشمه به راه افتاد.وقتی از کنار تیرک چوبی میگذشت ایستاد و از کنار آن به رودخانه نگاه کرد.آنقدر غرق در مرور خاطرات چند روز گذشته بود که صدای پایی را که به او نزدیک میشد را نشنید.

قلب فرشته از شنیدن صدای پای آشنا فرو ریخت.
"سلام"

فرشته جرات برگشتن نداشت و در همان حال پلک هایش را به هم فشرد تا از خواب نبودن خود اطمینان کند.قلبش چون شاخه گل پژمردهای که به آب رسیده باشد کلمه سلام را چون آب گواریی با تمام تار و پودش ربود.

فرشته به آرامی برگشت و در مقابلش فرشاد را دید که لبخندی بر لب داشت و چشمانی که با شیفتگی به او دوخته شده بود.
لبان فرشته می لرزیدند و پاسخ سلام فرشاد را آنقدر آهسته داد که خودش هم صدایش را نشنید .فرشاد که چشم به صورت او دوخته بود جواب سلامش را با تمام وجود شنید و با تمام احساس کلمات شبنم وار او را که از لبان کوچک چون غنچهاش خارج میشد پذیرا شد.

فرشاد محصور چهره دلنشین او شده بود.در دل خالق چنین خلقتی را حامد و ثنا میگفت.او به خود حق میداد که اسیر و حیران این موجود ظریف و زیبا شده باشد.او نمیدانست چه باید بگوید و چه باید بکند.در همان حال میدانست نباید وقت را از دست بدهد.همانطور که محو تماشای او بود گفت:"فرشته جزای کسی که دو روز از این موقع تا پاسی از شب عاشقی را منتظر بگذارد چیست؟"

فرشته با ناباوری به فرشاد نگاه کرد و در همان حال اشک در چشمانش حلقه زد او باور نمیکرد دو روزی که او در خانه دوستان و آشنایانش مشغول خوش و بش و دید و بازدید بوده فرشاد کنار پل انتظار آمدن او را می کشیده است.همانطور که به فرشاد نگاه میکرد به او فکر میکرد ،این جوان کیست که پس از یک برخورد اینچنین واله و شیدایش شده.او از فرشاد فقط نامش را میدانست و بس،پس چه دلیلی داشت که با زمزمه عشق اینچنین آشفته و پریشان خاطر شود.

فرشته نخستین بار نبود که زمزمه عشق را از جوانی میشنید،پیش از آن هم بارها جوانانی سر راه او سبز شده و برایش نغمه عاشقانه سر داده بودند.اما این نخستین بر بود که عشق را در قالب کلمات ساده و بی تکلف میشنید.
سخنان فرشاد ساده و بی ریا بود.حرفهایی که از دل بر میخواست و به ناچار بر دل مینشست.زمزمه عشق او بی ریا و تزویر بود و این صداقت به خوبی در چشمان درخشان فرشاد نمایان بود.

فرشته سر به زیر انداخت.احساساتی متفاوت در او به وجود آمده بود.عقل با پر خاش به او تلنگر میزد که اینجا جای ماندن نیست،فکر آبروی پدر و مادرت باش، تو آزاد نیستی هر کاری که خواستی انجام بدهی.اما قلب با تمام قوا ثابت قدم ایستاده و اعلام کرد بایست.به همون جایی رسیدیم که همیشه دنبالش بودیم.همون جایی که فرق انسان را با سایر مخلوقات خدا نمایان میکند.

فرشته سر دو راهی منطق و احساس و به عبارتی دگر قلب و عقل گیر کرده بود و نمیدانست کدام را برگزیند.
او لحظهای اندیشید و در فکر قدمی به راه عقل گذشت.در این راه دنیای پیش چشمش را آرام دید.دنیایی که مثل صحرا آرام و هموار بود،بدون هیچ پستی و بلندی،راهی با رنگهای ملایم و لطیف.این راهی بود که پیش از او خیلیها آن را طی کرده و به زندگی راحت رسیده بودند دنیائی بدون هراس که همه چیز در آن منطقی بود
. فرشته میدانست با انتخاب این راه مراحل اندکی را این گونه طی میکند،از روی مصلحت ازدواج میکند و بعد بچه دار میشود و مانند هر زن دگری فرزندانش را بزرگ میکرد و .... در آخر مرگ در کنار فرزندان و نوه هایش، به نظر او این تکراری و خسته کننده بود،فرشته میاندیشید که برای قدم گذاشتن در چنین راهی ساخته نشده است اگر غیر از این بود او الان اینجا نبود.
فرشته در خیال از نیمه راه عقل باز گشت و به راهی که قلب و احساس حاکم بود نظر انداخت.از همان ابتدا رنگهای متفاوتی پیش رویش نمایان شد.سرخ به رنگ هیجان،آبی به رنگ آرامش،سبز به رنگ احساس،بنفش به رنگ مهر و ....
راهی بود پر از پیچ و خم که هر لحظهاش هیجانی را میطلبید و هر قدمش شوری را بوجود میاورد.راهی بود مانند همان رودخانه پر شور که او روی پل بر فراز آن ایستاده بود.در این راه باید مثل همان رود که میخرشید راه طی میکرد،ترس بود مهر بود ،عشق بود، مرگ بود.

آخر هر دو راه به یک چیز ختم میشد ،تنها مسیر آنها بود که با هم فرق میکرد.فرشته همچنان میاندیشید و فرشاد منتظر پاسخ از طرف او بود.فرشته به اعماق روحش توجه کرد. متوجه شد روحش نیز به همراه تمام اعضای جسمش راه قلب و احساس را طی کرده است فقط این عقل بود که هنوز ناله میکرد ،شکوه میکرد فریاد میزد تا او را از راهی که میرفت بر حذر دارد.اما با قطره اشکی که از چشمان فرشته بر رویه گونهاش چکید عقل حاضر به تسلیم در برابر قلب شد و در آن هنگام فهمید که رشته کار از دستش خارج شده است.

فرشاد با تعجب به قطره اشکی که از گونه فرشته سرازیر شده بود نگاهی کرد و با لحنی که معلم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است گفت:"باور کن منظور بدی نداشتم."سپس با حالت سر در گمی به او نگاه کرد

فرشته سرش را به علامت منفی تکان داد و با صدای آرامی گفت:"من از حرفت ناراحت نشدم،اما فکر نمیکردم بار دیگر ببینمت."
قلب فرشاد لرزید ،باور نمیکرد فرشته منتظر او بوده،دنیائی شوق قلب فرشاد را به لرزش وادشت.با نابوری به فرشته نگاه کرد و گفت:"فرشته باورم نمیشه دعوت قلبم رو پذیرفته باشی."

فرشته به او نگاه کرد و گفت:"مگه من چیزی گفتم؟"
با اینکه چهره او چیزی نشان نمیداد اما فرشاد متوجه شد فرشته او را در تگنا گذشته و با شیطنت سر به سر او میگذارد.لبخندی گوشه لبانش را به سمت بالا کشاند و قلبش بیش از پیش این دختر زیبا و خوش زبان را خواهان شد.فرشاد نگاه عمیقی به فرشته انداخت و گفت:"اما من شنیدم قلبت چی گفت."

فرشته از تیز هوشی فرشاد خندهاش گرفت و بدون گفتن کلامی به طرف چشمه چرخید و با قدمهایی آرام به حرکت در آمد.

نفس در سینه فرشاد حبس شده بود.دستی به صورتش کشید تا اطمینان پیدا کند که تمام این صحنهها را در بیداری مشاهده میکند و ملکه رویاهایش را در چند قدمیاش میبیند.او نمیدانست چه میکند.فرشته آنقدر شکننده و ظریف بود که فرشاد میترسید با کوچکترین حرکت اشتباه او را از خود برنجاند.

فرشاد نمیدانست به انتظار او بایستد و یا به دنبالش روان شود.

هوا گرفته بود و نسیمی شروع به وزیدن کرده بود.برگهای درختان همراه با نسیم به رقص در آمده بودند.فرشاد احساس میکرد درختان با تکان دادن شاخههایشان او را به رفتن تشویق میکنند.حتا رودخانه خروشان با فریاد از او میخواست تأخیر نکند.

فرشاد نفس عمیقی کشید تا بتواند افکارش را متمرکز کند.او در این چند روز حرفهای زیادی را با خود تمرین کرده بود تا وقتی فرشته را دید به زبان آورد،اما حالا متعجب بود که چرا مغزش او را در به خاطر آوردن آن همه واژه زیبا که از بر کرده بود یاری نمیکرد.

کم کم از خودش عصبانی میشد،تا به حال چنین بی دست و پایی از خود ندیده بود با خود گفت:"کجا هستند اون دوستانی که میگفتند فرشاد تو با جادوی کلامت دخترها را سحر میکنی،حالا بیایند و ببینند که این همون فرشاده که مثل خر تا خر خره تو گل فرو رفته و به زمین چسبیده.

صدای غرش رعدی که نشانه شروع باران بود او را به خود آورد،همین صدا کافی بود که او را مثل تیری که از چله کمان در رفته باشد به سمت چشمه هدایت کند.

فرشاد به سرعت قدمهای بلند بر میداشت.او نمیدانست چشمه کجا است اما حدس میزد نباید زیاد دور باشد،حدسش درست بود،پس از رد کردن پیچی چشمش به مکان دنج و خلوتی افتاد که در محاصره درختان بلندی قرار داشت.

فرشته کنار سنگچین چشمه ایستاده بود،کوزه گلیاش را با آب زلال چشمه پر کرده بود.

فرشاد آهسته او را صدا زد:"فرشته"

فرشته یکه نخورد،گویی او نیز منتظر فرشاد بود.به آرامی برگشت و به او نگاه کرد،آن دو احساس کردند با هم غریبه نیستند و گویی سال هست که یکدیگر را میشناسند.

فرشاد قدمی به جلو گذشت و روی تودهای از سنگ نشست و مانند انسانی مسخ شده با عجز به کوزه پر از آب نگاه کرد.در نگاه او حالتی بود که میخواست هیچ گاه کوزه آب پر نشود.شاید فکر میکرد با پر نشدن این کوزه فرشته از او جدا نخواهد شد.نگاهش التماس یک آهوی بی زبان را داشت.

فرشاد هیچ نمیگفت،چیزی در ذهن نداشت تا که آان را به زبان بیاورد.در عوض نگاه چشمان زیبایش گواه حرفهایی بود که با کلام نمیشد آنها را بیان کرد.

فرشته محصور نگاه زیبای فرشاد شده بود و اگر صدایش را به گوش خود نشنیده بود یقین میکرد که خداوند زبان او را در چشمانش قرار داده است.
با شروع رگبار فرشته فهمید که زمان زیادی است که از منزل خارج شده و هر چه زودتر باید به خانه برگردد.

فرشته منتظر کلامی از جانب فرشاد بود اما او همچنان به کوزه چشم دوخته بود،فرشته کوزه را به دست گرفت،آنوقت بود که فرشاد مثل آدم گنگی به او نگاه کرد،فرشته برای رفتن آماده شد.

صدای فرشاد توان برداشتن دومین قدم را از او گرفت.

"فرشته،منتظرت هستم، فردا همین جای"

اشک در چشمان فرشاد جمع شده بود خودش دلیل این احساس مبهم را نمیدانست ولی احساس میکرد با رفتن فرشته او نیز از درون تهی میشود.با صدای گرفتهای ادامه داد:"میتونم امیدوار باشم که میآیی و یا مثل دو روز گذشته...."

قلب فرشته از لحن غمگین فرشاد گرفت.کوزهاش را زمین گذشت و گفت:"من همین الان هم این جا هستم،حتا زمانی که اینجا نباشم باز هم روحم اینجا حضور دارد در مورد دو روز غیبتم هم متاسفم ،نمیدانستم قرار است جایی بروم و همین طور نمیدانستم تو..."

فرشته سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.

فرشاد چشم به او دوخته بود و تصویر زیبای او را در ذهنش نقش میزد.هنگامی که متوجه سکوت فرشته شد لبخندی زد و گفت:"عزیزم تو حق داری هر فکری بکنی،هیچ آدم عاقلی در همان برخورد اول و در اولین کلام آشنایی ،اظهار عشق نمیکند.اما من این کار را کردم.شاید باور نکنی،خیلی وقت بود که به دنبال عشق میگشتم تا آن را پیدا کنم،اما هرچه تلاش کردم کمتر نتیجه گرفتم تا اینکه با دیدن تو در همان برخورد اول فهمیدم چیزی را که سالها به دنبالش بودم پیدا کردم.فرشته اقرار میکنم سخنور قابلی هستم و با کلمات خیلی راحت بازی میکنم اما دوست دارم صادقانه باور کنی این بار از روی کتاب شعر هیچ شاعر و نویسندهای برایت غزل و ترانه نمیگم،این حرف دلمه و دوست دارم همون طور که از اعماق قلبم بیرون میاد یکراست روی قلب تو بنشینه،فرشته دوستت دارم و دوست دارم اینو بدونئ که این تصمیم رو الان که دیدمت نگرفتم،من همیشه معتقد بودم وقتی کسی عشق را پیدا کرد نباید فرصت را از دست بدهد.نمیخوام مثل مجنون یا فرهاد و خیلیهای دیگه که عشق و نامشان در کتابها رفته عشقم را از دست بدهم ،فرشته من عشق رو تو نگاه تو دیدم،نگاه تو که مثل دریا عمیق و زیباست."

باران قطر قطر بر سر فرشاد میچکید،اما حاضر نبود برای یافتن پناهگاه از جای خود تکان بخورد.

فرشته محسور صدای پر احساس و جملههای شیرین فرشاد شده بود.فرشته در پناه درختی بود و باران که کم کم شدید میشد او را خیس نمیکرد اما فرشاد درست زیر باران قرار داشت و قطرههای باران بر سر و صورت او میریخت.

موهای مشکی و خوش حالت فرشاد خیس شده بود و دستهای از آن بر پیشانیاش ریخته بود.فرشته از بین قطرههای زلال و شفاف باران قطره اشکی را که مانند تکه الماس بر گوشه چشم فرشاد نشسته بود تشخیص داد.برای فرشته همان قطره چون جواهری مهری بود که عشق پاک او را مورد تایید قرار میداد

غرش دیگری که نشانه باریدن رگبار شدیدی بود فرشته و فرشاد را متوجه موقعیتشان کرد.فرشته با نگرانی به آسمان نگاه کرد و فکر کرد اگر بخواهد تا بند آمدن باران همانجا پناه بگیرد مادرش نگران میشود و به دنبالش میآمد.
فرشاد هم نگران فرشته شد.با اینکه دوست داشت ساعتها پیشش بماند.اما از اینکه مجبور شود زیر باران شدید به منزل بازگردد و احتمالاً سرما بخورد ،نگرانی تمام وجودش را گرفت.

فرشاد رو به فرشته کرد و گفت:"فرشته بهتر بری،میترسم خیس شوی و سرما بخوری،فقط امیدوارم باز هم ببینمت.حالا برو،میترسم باران شدید بشه."

فرشته هم نگاهی به آسمان انداخت.دلش به سختی از فرشاد کنده میشد،او نیز نگران سرما خوردن فرشاد بود که حالا تمام موهایش خیس شده بود.

فرشته با لحن نگرانی به فرشاد گفت:" تا موقعی که تو اینجا زیر باران نشستی من نمیتونم حتا قدم از قدم بردارم.بهتره از اونجا بلند بشی و اینقدر نگرانم نکنی."

فرشاد متحیر شد،کلمههای لطیف فرشته که در قالب دلسوزی عشق را بیان میکرد او را به خلسه فرو برد.

بیرون آمدن نامش را از میان لبان چون غنچه فرشته باور نداشت.به علامت قبول کردن حرف او سرش را تکان داد و به او اشاره کرد که تنهایش بگذر.فرشته کوزه هاش را به دست گرفت و قدمی برداشت و دوباره به عقب برگشت، به او نگاه کرد و چند لحظه بعد با شتاب در لا به لای درختان گم شد.

فرشاد همانجا نشسته بودو به راهی که فرشته را در خود پنهان کرده بود خیره ماند.گویی توان حرکت نداشت .باران تمام لباسهایش را خیس کرده بود.اما از این خیسی هیچ چیز متوجه نمیشد.تنها ذهنش فعال بود و مرتب نام فرشته را تکرار میکرد فرشته....فرشته.....فرشته....

چه نام زیبایی، در نظر فرشاد او الهه بود الهه عشق و الهه زیبایی.

فرشاد تمام وجودش تبدیل به اشک شده بود، در آن لحظه از اینکه چون کودکی گریه سر بدهد واهمه نداشت.تنها شاهدان او درختانی بودند که از سر و رویشان آب میچکید.

فرشاد احساس غریبی داشت،احساسی که از لحظه آشنایی او با فرشته در او بیدار شده بود.بغضی به اندازه یک سیب درشت در گلویش گیر کرده بود. بغضی که باعث میشد مانند کودکی اشک بریزد بدون اینکه حتا بداند برای چه گریه میکند

او سرش را بین دستانش گرفته بود و در حالی که آب بارانی که از سرش فرو میچکید با قطرههای اشکش مخلوط شده بود به فرشته فکر میکرد.کمی بعد فرشاد احساس کرد با ریختن همان چند قطره اشک سبک شده و احساس بی وزنی و سبکی خاصی میکند.دستی به صورتش کشید و پنجههایش را در موهای خیسش فرو برد.در حالی که از لباس هاش آب میچکید از جا بلند شد.

به آسمان نگاه کرد.ابرها چنان دستهایشان را به هم قفل کرده بودند که گویی دیگر قصد نداشتند خورشید را به جمع زمینیان راه بدهند.

فرشاد با رضایت دستهایش را از هم باز کرد و فریاد زد:"خدا جون شکرت."

فرشته وقتی به منزل رسید .حسابی خیس شده بود.مادر با نگرانی از روی تراس به در چشم دوخته بود.فرشته با دیدن مادرش به یاد سفارش او افتاد و قدمهایش کمی کند شد .مادر به او اشاره کرد بدود تا بیشتر خیس نشود.

فرشته با دامن پر چین و بلندش که خیس و گل آلود شده بود به سختی از پلکان چوبی بالا رفت.مادر به استقبالش رفت و کوزه را از دستش گرفت.رنگ فرشته بر افرخته بود و از روسری بلندش آب میچکید.مادر با ناراحتی به او نگاه کرد.فرشته بدون اینکه به مادر مجال صحبت بدهد با شتاب گفت:"همین الان لباسم را عوض میکنم."
مادر گفت:"تخم مرغها را از راحله خانوم گرفتی؟"

فرشته از بی حواسی خود لبش را به دندان گرفت و از نیمه راه برگش و گفت:"پاک یادم رفت،همین الان میرم میگیرم."

هنوز به پلکان نرسیده بود که مادر گفت؛"نمیخواد بری زود برو لباست را عوض کن."بعد در حالی که به طرف آشپزخانه میرفت با لحن شاکی گفت؛"ببینم میتونی خودتو مریض کنی،منو ببین چطوری جون میکنم،عبرت بگیر،منم اگه جوونی هام بی احتیاطی نمیکردم،الان این درد بی درمون رو نداشتم."

فرشته میدانست منظور مادر ناراحتی کلیوی خودش میباشد،بدون اینکه پاسخی به اعتراض مادر بدهد به سمت اتاقش رفت و در را بست و پشتش را به آن تکیه داد.قلبش هنوز دیوانه وار به سینه میکوفت.با دیدن مادر ترس مبهمی وجودش را فرا گرفته بود.

کسی در وجودش نهیب میزد که دختر این چه قولی بود که دادی،اگر مادر و پدرت بفهمند میدانی چه میشود؟
فرشته میترسید اما پشیمان نبود.او صداقت زیبایی را در چشمان فرشاد دیده بود و میدانست که او را بازی نمیدهد و خالصانه دوستش دارد.

فرشته تمام سالهای عمر دریچه قلبش را بسته نگاه داشته بود ،اما حالا احساس میکرد نام فرشاد در اعماق نهفته و بکر قلبش جای گرفته است.او به سمت پنجره رفت .قطرههای باران دیوانه وار به شیشهها ضربه میزدند.غم عمیق و مبهمی بر دل فرشته سنگینی میکرد .فرشته مادرش را میشناخت خوب میدانست مادرش چقدر سختگیر است بخصوص در مورد مسائلی که به ازدواج او مربوط میباشد.
فرشته به یاد خواستگاری کوروش و سایر خاستگارانش افتاد،مادرش حتا اجازه نداد فرشته نظرش را در مورد آنان بیان کند.حالا چگونه انتظار داشت در مورد فرشاد با مادرش صحبت کند.؟فرشته به برخورد قطرههای باران به پنجره نگاه میکرد و در ذهن به واکنش مادر به این مساله میاندیشید.با شناختی که از مادر داشت،ترس تمام وجودش را فرا گرفت.از ناچاری سرش را به دستانش تکیه داد و گریه سر داد.

بی خوابی شب گذشته که تا نزدیکیهای صبح ادامه پیدا کرده بود باعث شد فرشاد تا نزدیکیهای ظهر در رختخواب باشد.
وقتی از خواب برخاست پس از اصلاح و استحمام به طبقه پایین رفت.رحمان به او اطلاع داد که خانم و آقا به همراه مهمانانشان برای دیدن مسابقه اسب دوانی به ییلاق رفته اند.

فرشاد از اینکه ویلا در سکوت و آرامش بود لذت میبرد.

رحمان پرسید:"آقا،صبحانه آمده است،بیاورم خدمتتان.؟"

"نه،متشکرم،میل ندارم،فقط اگر میشه یک فنجان قهوه برایم بیاور."

فرشاد به سمت پنجره بزرگ ویلا رفت و پس از چند لحظه روی کاناپهای که نزدیک پنجره بود نشست و پاهایش را روی هم انداخت و به فکر فرو رفت.تصور دیدن دوباره فرشته احساس خوبی به او میداد.با به یاد آوردن چهره او قلبش فرو میریخت و با خود اندیشید چقدر دوست داشتنی و زیباست.
او دو ساعت زودتر از قراری که با فرشته داشت،کنار چشمه نشسته بود و چشم به راهی دوخته بود که یقین داشت فرشته از آن خواهد آمد.

آن روز نیز آسمان گرفته و ابری بود.فرشاد نگاهی به ابرها کرد و با خود گفت:"نکنه به خاطر ابری بودن هوا نتونه بیاد."
از این فکر اخمهایش درهم شد و با نگرانی به آسمان نگاه کرد.

از طرفی فرشته به نرده چوبی ایوان تکیه داده بود و به آسمان چشم دوخته بود.
ابرهای تیره تمام آسمان را پوشانده بودند و انتظار نمیرفت که حالا حالاها هوا صاف شود.او میدانست با وجود ابری بودن هوا مادر اجازه خارج شدن از منزل را به او نمیدهد،چه برسد به اینکه بگذر او به چشمه برود.
فرشته آهی کشید و در دل آرزو کردای کاش ترانه آنجا بود.میدانست با وجود ترانه مادر با به چشمه رنفتن او مخالفتی نمیکند،اما به گفته راحله خانوم،ترانه تا آخر هفته برنمیگشت.
دلش کنار چشمه بود و دوست داشت به هر قیمتی که شده به آنجا برود.خوب میدانست فرشاد به انتظار او نشسته است و همین آتش درونش را شعله ور تر میساخت.
فرشته شب گذشته تا نیمه شب بیدار بود و فکر میکرد.او به خود،به احساسش،به پدر و مادر و حتا عمه و پسر عمهاش و از همه بیشتر به فرشاد فکر کرده بود.عاقبت تصمیم خود را گرفته بود.
فرشته تصمیم گرفته بود که با پدرش صحبت کند،پدر منطقی تر از مادر است و با درک عمیق خود او را درک خواهد کرد.با این فکر که به زودی با پدر صحبت خواهم کرد چشمانش را بر هم نهاده بود.

اکنون در فکر شب گذشته بود و با خود میاندیشید که هنگام شب مشکلش ساده تر و قابل حل تر از حالا به نظر میرسید.در این فکر بود که ناگهان چشمش به ترانه افتاد که با کوزهای به طرف آنان میآید.شادی تمام وجودش را فرا گرفت طوری که اگر دنیا را به او میدادند اینقدر خوشحال و شوق زده نمیشد.از هیجان کم مانده بود برای در آغوش گرفتن ترانه از روی ایوان به پایین بپرد.

ترانه با دیدن او دستش را تکان داد.فرشته لبش را به دندان گرفت تا احساساتش را کنترل کند.با سرعت به طرف کوزه آب که هنوز نصفه نشده بود رفت و دور از چشم مادر آب آن را از لبه ایوان در باغچه خالی کرد.

فرشته از هیجان نفس نفس میزد و دعا میکرد رنگ و رویش عادی باشد تا مبادا مادر شک ببرد.

با صدای بلندی که مختصری لرزش داشت سلام کرد تا به مادر بفهماند کسی آمده،سپس در حالی که سعی میکرد لحنش خیلی عادی باشد گفت:"مادر ترانه آمده."و پس از مکثی ادامه داد:"فکر کنم آمده بریم چشمه" و با ششدانگ حوسش منتظر جواب مادر شد.

مادر از داخل منزل با صدای آرامی گفت:"آب که داریم،تازه ممکن است باران ببرد"

فرشته کوزه را بالا گرفت و گفت:"اما کوزه که خالی است،تازه ما زود بر میگردیم پیش از اینکه باران ببارد."

با اینکه خیلی سعی میکرد تا کلامش را خیلی عادی بیان کند اما از کلمه کلمه حرفهایش میشد حالت التماس را شنید.

خوشبختانه مادر متوجه آشفتگی او نشد و بدون اینکه به چیزی شک کند گفت:"پس معطل نکن،زود هم برگرد تا مثل دیروز خیس نشی."
فرشته دستش را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و نفس راحتی کشید.ترانه با صدای بلندی سلام کرد،فرشته پاسخ او را داد و با صدای بلند گفت:"ترانه بیا بالا،من همین الان میام."
مادر برای احوالپرسی با او از اتاق خارج شد.فرشته با سرعت به طرف اتاقش دوید و دور از چشم مادر روسری زرشکی رنگی را که سال گذشته پدر به مناسبت تولدش برای او خریده بود برداشت و آن را در مقابل آینه روی سرش انداخت.

به یاد حرفهای پدر افتاد که میگفت:"فرشته اگر بدونی این رنگ چقدر بهت میاد و اگه بدونی چقدر با این روسری خوشگل میشی،هیچ وقت آن را از سرت در نمیآوری.

پدر درست میگفت.زرشکی با پوست سفید و شیشهای او جور بود و بازتاب رنگ آن در ابی چشمانش،نگاهش را رنگین میکرد.فرشته دوست داشت زیبا باشد و این نخستین بار بود که شوق زیبا تر شدن و زیبا تر به نظر رسیدن در وجودش بیدار شده بود.او میخواست در چشم فرشاد زیباترین باشد.

فرشته نگاهی به لباسهایش انداخت.خوشبختانه آنها را صبح عوض کرده بود و در این مورد دیگر مادر به شک نمیافتاد.در حقیقت فرشته از صبح آماده بود.

صدای ترانه به گوشش رسید:"فرشته بدو،دیر میشه."

از همان جا فریاد زد:"اومدم صبر کن."

پیش از خارج شدن از اتاق روسری بلندی که همیشه موقع بیرون رفتن به سر میکرد پشت رختخواب پنهان کرد تا عذری برای سر کردن روسری زرشکی داشته باشد.سپس با چهرهای که به ظاهر ناراحت بود از اتاق خارج شد.

مادر با دیدن او با تعجب او را برانداز کار.فرشته با اخمی تصنعی گفت:"مادر شما شال من را ندیدید؟"

مادر سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:"دختر اینقدر معطل نکن،برو همون خوبه."

ترانه با دیدن فرشته با تعجب لبانش را جمع کار و با صدای بلندی گفت:"وای چقدر ملوس شدی

فرشته لبخندی زد و لبش را به دندان گرفت و با چشم به ترانه فهماند که جلوی مادر سکوت کند.ترانه نیز نشانه متوجه شدن سرش را تکان داد.

در بین راه فرشته تمام اتفاقات روز گذشته را برای او تعریف کرد.ترانه با تعجب به دهان او چشم دوخته بود.پس از اینکه فرشته صحبتش تا تمام کرد گفت:"منو باش میخواستم از عروسی برات تعریف کنم،اما مثل اینکه حوادثی که اینجا رخ داده خیلی جالب تر از عروسی دختر خاله کوروش بوده."

به نزدیکی پل رسیدند و به خاطر همین سکوت کردند.ترانه میدانست فرشته نشان شده پسر عمه ا ش است اما خیلی دلش به حال او میسوخت ،چون هیچ چیز او به دختری که نامزد داشته باشد نمیخورد.سالها بود که با هم همسایه و در حقیقت صمیمی تر از دو خواهر بودند،اما در این مدت هیچ وقت نشنیده بود که فرشته به او بگوید نامزدم برای دیدنم آماده و یا هدیهای آورده.
با اینکه با کوروش تازه نامزد شده بودند،اما کوروش هفتهای دوبار به دیدنش میآمد و در همین مدت کوتاه هدیههای فراوانی برایش خریده بود.

ترانه عمه فرشته و حتا دختر عمههایش را میشناخت و آنان را بارها دیده بود اما پسر عمه او را فقط یک بار آن هم از دور دیده بود.اگر همان یک بار هم نمیدید باور نمیکرد چنین کسی وجود خارجی داشته باشد.او پنجشنبه شب آماده بود و جمعه شب رفته بود.
ترانه میدانست فرشته علاقهای به نامزدش ندارد چون هیچ وقت درباره او حرف نمیزد.اما حالا رفتار تازهای از او میدید.شوری که فرشته در حرکاتش داشت نشان از وجود یک عشق تازه بود.
ترانه به او حق میداد،چون خودش زمانی عاشق کوروش بود و روزهایی که بخاطر دیدن فرشته سر راهشان قرار میگرفت به او خیلی سخت میگذشت اما به همین که او را ببیند راضی بود.

فرشته دست ترانه را گرفت سردی دستان او ترانه را از فکر خارج کرد ،با تعجب به فرشته که دستانش به سردی قطعه یخی بوددن نگاه کرد و گفت:"وای ،چرا اینقدر دستات سرده؟"

صورت فرشته سرخ بود و طوری نفس نفس میزد که گویی مسافت زیادی را دویده است.

آن دو روی پل رسیددن.

ترانه به آهستگی گفت:"پس کجاست؟"

فرشته به طرف چشمه اشاره کرد.

ترانه گفت:"تو برو،من همین جای منتظرت میمونم."

فرشته دست او را رها نکرد.

"نه تو هم بیا من میترسم."

ترانه بدون گفتن با فرشته به طرف چشمه راه افتاد.

وقتی درخت اقاقی کنار پل را دور زدند فرشاد را دیدند که روز سنگچین کنار چشمه نشسته بود سرش پایین بود و آن را به دستانش تکیه داده بود.بلوز قرمز خوشرنگی به همراه شلوار جین به تن داشت و طر های از موهای بلندش با پایین نگاه داشتن سرش در هوا موج میزد.
فرشته با دیدن او قلبش لرزید.او قدم به راهی گذشته بود که میدانست خطرات زیادی به دنبال دارد اما نمیدانست چه حسی او را با تمام وجود به رفتن در این راه تشویق میکند.او میدانست و حتا با علاقه خطر را پذیرفته بود.

با اینکه ترانه در این میان نقشی نداشت اما او نیز دچار احساسی شده بود که نمیدانست چه نامی به آن بدهد.

فرشاد هنوز متوجه آن دو نشده بود و همانطور که سرش را زیر انداخته بود بی حرکت و صامت نشسته بود.

ترانه از قصد سرفهای کرد تا فرشاد را متوجه خودشان کند.فرشاد سر بلند کرد و با دیدن او قلبش فرو ریخت.او باور نمیکرد فرشته آمده باشد،اما اندام ظریف او در حالهای از حیا به او ثابت میکرد در نا امیدترین لحظهها هم میتواند نقطه امیدی وجود داشته باشد.
گونههای فرشته رنگی به سرخی لطیف عشق به خود گرفته بود.فرشاد چنان محو تماشای چهره زیبای او شده بود که حتا فراموش کرد از جا برخیزد.

صدای لطیف فرشته که به آرامی سلام میکرد او را به خود آورد.فرشاد از جای بلند شد و با عذرخواهی به آن دو سلام کرد.
فرشته سرش را زیر انداخته بود و صحبتی نمیکرد،فرشاد نیز در حضور ترانه معذب بود.

ترانه با احساس این که مزاحم آن دو میباشد کوزهاش را زمین گذشت و رو به فرشته کرد و گفت:"فرشته جون من میرم سر پل،تو هم خیلی دیر نکن."سپس نگاهی به فرشاد انداخت و در ذهن خود او را ارزیابی کرد.فرشاد با لبخندی که حاکی از قدر شناسی بود حس اعتماد را در او بر انگیخت.سپس با شتاب از آن جای دور شد.

فرشاد جلو رفت و کوزهها را برداشت و آنها را زیر آبشار کوچک چشمه گرفت،فرشته به کار او نگاه میکرد.چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه فرشاد به سخن در آامد و با لخند گفت:"من نه کم حرفم نه کم رو اما نمیدانم چه مرگم شده،با دیدنت هر چه فکر میکنم چیزی به خاطرم نمیرسد تا بگویم.فکر میکنم از اینجا که رفتم باید به یک گفتار درمان مراجعه کنم .نظر تو چیه؟"
فرشته از حرف فرشاد خندهاش گرفت.

فرشاد به او خیره شد و گفت:"میدونی چیه؟باور کن اگر من ورزشکار نبودم تا حالا سکته کرده بودم."

فرشته با دهان نیمه باز به او خیره شد.معنی حرف او را نمیفهمید.

فرشاد لبخندی زد و ادامه داد:"آخه یک قلب به اندازه مشت،چقدر طاقت داره که این همه زیبایی رو ببینه و پس نیفته.
"
فرشته با خجالت سرش را به زیر انداخت.

"فرشته نمیدونی این روسری چه قدر بهت میاد."

فرشته سرش را بلند کرد و به چشمان فرشاد خیره شد و به آرامی گفت:"میدونم به خاطر همین اونو سر کردم."

فرشاد ابروانش را بلا برد و با لبخندی گفت:"تا به اینجا برسی کسی تورو ندید؟"

فرشته سرش را تکان داد :"نه"

"خوب،خیالم راحت شد.چون دوست ندارم که حتا فکرش را بکنم که کسی دیگری به اندازه من از چهره تو بهره مند بشه."

فرشته با نگاه ثابتی به فرشاد خیره ماند.لذتی عمیق دروجودش موج میزد،او تجربه زیادی در زندگی نداشت، اما خیلی خوب میدانستحسادت از عشق نشات میگیرد.فرشاد طوری او را نگاه میکرد که گویی فرشته ازآن اوست.فرشته نیز این را به خوبی احساس میکرد.
آن روز فرشاد خیلی بااو صحبت کرد، از خودش گفت و احساس و هدفی که دنبال میکند،همچنین ازخانوادهاش و اینکه اکنون دانشجو است و چیزی به اتمام درسش نمانده و اینکهاو را به عنوان شریک زندگیاش میخواهد.فرشاد حتا به فرشته گفت تا پیش ازآشنایی با او با دختران زیادی آشنا بوده،اما هیچکدام نتوانستند عشقی راکه او در قلبش نسبت به فرشته احساس میکند در او بوجود بیاورند.او صادقانهتمام چیزهایی را که باید در موردش بداند ،از جمله اخلاق و سلیقههایش رابرای او بیان کرد.در تمام طول مدتی که فرشاد صحبت میکرد فرشته سکوت کردهبود و به دقت به حرفهای فرشاد گوش میکرد. فرشاد نگاهی به ساعتش انداخت وگفت:"با اینکه خیلی سعی کردم حرفهایم را تلگرافی بیان کنم ،اما سی وپنج دشیقه است که حرف میزنم.با این حال فکر میکنم خیلی چیزها را برایتتعریف نکرده ام.ولی عیبی نداره سریالی برات حرف میزنم،روزی یک قسمت،فکرمیکنم نود سال دیگه تموم بشه."

فرشته خندید و از شنیدن سی و پنجدقیقه لبش را به دندان گرفت و به پشت سرش نگاهی انداخت، بعد به فرشادنگاه کرد و گفت:"بیچاره ترانه،فکر میکنم زیر پایش علف سبز شده."

فرشادخندید و گفت"با اینکه دلم نمیاد ولت کنم بری،اما میدونم خانوادت منتظرتهستند،راستی تا یادم نرفته نشونی خونتون رو به من بده."

فرشتهلبانش را به هم فشرد و چشمانش را به اطراف چرخاند،فرشاد احساس کرد اومیترسد بنابرین برای اطمینان خاطر گفت:"بهت قول میدم تا موقعیی که خودتاجازه ندادی از آن استفاده نکنم،فقط میخوام خیالم راحت باشه،چون دیر یازود باید این کارو بکنی.

فرشته لرزید معنی کلام فرشاد را بهخوبی میدانست.او نیز نمیخواست با فرشاد ،فقط دوست باشد ،او با ذره ذرهوجودش او را میخواست،اما نمیدانست با کدامین اطمینان این کار را بکند.آخردلش را به دریا زد و نشانی منزل را به فرشاد گفت و برای برداشتن کوزه جلورفت.
فرشاد از روی سنگچین بلند شد و در حالی که با دست لباسش را تکان میتکاند گفت؛"فرشته..."

فرشته که برای برداشتن کوزهها خم شده بود،بلند شد و به او نگاه کرد.

"میخواستم بگم..فردا..فردا میآیی؟"

فرشته با لبخندی سرش را تکان سرش را تکان داد.

"حتا اگر بارون ادامه داشت؟"

فرشته باز سرش را تکان داد.

فرشاد با رضایت نفسی کشید و چشمانش را بست.

فرشته با صدای آرامی گفت:"من فردا به چشمه میام،حتا اگر از آسمان برف و بوران بیاد،چون به هر حال به آب احتیاج داریم."

فرشادبا تعجب چشمانش را باز کرد،در لحن صدای فرشته شیطنتی احساس میشد.فرشادوقتی به چشمان او نگاه کرد برق شیطنتی دید که برایش بسیار دل چسب بود.

فرشادسرش را تکان داد و گفت:"بله، بله متوجهم،من هم اگر از آسمان سنگ و شمشیرببارد برای دیدن زیباییهای این چشمه و این پل چوبی قشنگ میآیم."

هر دو خندیدند و فرشته کوزهها را به دست گرفت و گفت:"فرشاد خداحافظ و به امید دیدار."

فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"خدا نگهدار،می بینمت."

فرشتهچند قدم رفته بود که فرشاد مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشدگفت:"راستی فرشته تا یادم نرفته،میخواستم بگم این روسری را جز مواقعی کهمیخواهی پیش من بیایی،جایی سر نکن،در ضمن از قول من از ترانه تشکر کن."

"حتما،البته اگر با چوبی چیزی منتظرم نباشد."

ترانهدر انتهایه پل استاده بود و با نگرانی این پا آن پا میکرد.از زمانآمدنشان خیلی گذشته بود و او از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود.از طرفینگران فرشته بود که نکند بالایی سرش بیاید،وقتی فرشته را دید نفس راحتیکشید و چند قدم به استقبالش رفت.بعد در حالی که کوزهاش را از دست اومیگرفت گفت:"خفه نشی دختر" نصف جونم کردی،با خودم گفتم نکنه خفه ات کرده که صدات در نمیاد." سپس به سرعت قدم برداشت و به فرشته اشاره کردکه :"زود باش من دلم شور مامان تورو میزنه،میترسم فکر کنه من تا اینموقعه علافت کردم."

فرشته با لبخند قدمهایش را تند تر کرد.

خوشبختانه هوا با وجود ابری بودن نمیبارید و آن دو میتوانستند پیش از اینکه باران شروع شود به منزل برسند.

کمی که از پل دور شدند ترانه گفت؛"خوب این همه مدت چی به هم میگوفتید؟"

فرشته آهی کشید و گفت:"من که هیچی یعنی فرصت نشد تا من چیزی بگم،اما"

فرشته با نگرانی به ترانه نگاه کرد و گفت:" ترانه چکار کنم ،دارم دیوانه میشم."

"نه،نه تورو خدا حالا نمیخواد دیوانه بشی،بذار من تورو به مامانت تحویل بدم بعد."

"اذیت نکن،دارم جدی میگم،اون از من نشونی گرفت!"

ترانه با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به فرشته نگاه کرد و پرسید :" اون چی کار کرد؟"

فرشته دستانش را باز کرد و حرفش را تکرار کرد.

"تو هم نشونی خونتو دادی؟"
فرشته به علامت مثبت سرش را تکان داد.

ترانه لبش را به دندان گزید و به او خیره شد.

فرشته گفت:"ولی او قول داده،تا با پدر و مادرم صحبت نکردم،کاری نکنه."

ترانه همان طور که به فرشته خیره شده بود گفت:"تو حالا میخواهی این کار رو بکنی؟"

"نمیدونم،میترسم ولی بیاد این کار رو انجام بدم."

ترانههیچ نگفت ولی در دل برای فرشته آرزویه موفقیت کرد.در این چند سالی که اوبا فرشته دوست بود به خوبی با اخلاق و خانواده او آشنا شده بود.حالاخیلی دلش برای فرشته میسوخت،اما میدانست که در این مورد هیچ کاری ازدستش بر نمیآید.
آن دو مسافت باقی مانده تا منزل را دویدند.ترانه پیش از جدا شدن گفت:"کارامو که کردم میام بهت سر میزنم."

"کار خوبی میکنی،چون بهت خیلی احتیاج دارم."

فرشتهپس از رسیدن به منزل متوجه شد آنگونه که فکر میکرده مادر نگرانش نبوده،اینبه خاطر وجود ترانه بود که خیال مادر از جانب او مطمئن بود.

فرشته پس از اطمینان حاصل کردن از اینکه مادر کاری ندارد تا کمکش کند به اتاقش رفت تا در سکوت بهتر فکر کند.
حالادیگر به هیچ چیز جز عشقی که از فرشاد در دل داشت فکر نمیکرد.فرشته دراجرای تصمیمی که شب گذشته گرفته بود راسخ تر شده بود.او باید با پدر ومادرش صحبت میکرد ،شاید وقتی متوجه همه چیز میشدند درکش میکردند.
فرشتهدر این مورد مطمئن نبود.البته از طرف پدرش امید بیشتری داشت.اما وقتی بهواکنش مادر فکر میکرد وحشت تمام روح و جسمش را فرا میگرفت.فرشته خبر نداشتآنطور هم که فکر میکند دنیا به کامش نیست.آن شب حین خوردن شا م ،پدر طوریکه فرشته هم متوجه شود رو به مادر کرد و گفت:"خوب نرکس به سلامتی کمی روبه راه شدی و میتوانی از مهمانانی که قرار است بیایند پذیراییکنی،درسته؟"

نرگس لبخندی زد و سرش را تکان داد"آره خدا را شکر حالم خوبه قدمشون رو چشم،حالا کی میآن؟"

فرشته به پدر و مادرش نگاه کرد.نمیدانست از چه کسانی صحبت میکنند.

پدر نگاهی به فرشته انداخت و گفت:"اگه خدا بخواد دهم فروردین برای مراسم سالگرد آقا کامران به شیراز میرم و با اونا بر میگردم."
قلبفرشته فرو ریخت.فهمید پدر از چه کسی صحبت میکند.پیش از آن نیز شنیده بودکه ممکن است عمه مهتاب پس از ختم مادر دامادش دست بالا کند.

این کلمه مانند پتک به مغزش کوبیده شد" دهم فروردین ..دهم فروردین..دهم فروردین....."

فرشته فکر نمیکرد به این سرعت بخواهند مقدمات ازدواجش را فراهم کنند.نفس عمیقی کشید و از جای برخاست و از اتاق خارج شد.
مهدی به نرگس نگاه کرد و آهسته گفت:"مثل این که فرشته زیاد خوشحال نشد."

نرگس نفس عمیقی کشید و گفت:" ناراحت نشو،باید عادت کنه،بخوای به خودش وابزاریش معلوم نیست میخواد چیکار کنه.
فرشته خیلی غمگین بود.با این وضعیت پیش آمده نمیدانست باید چه کار کند."
آن شب تا صبح در اتاقش قدم میزد و فکر میکرد.با خود حساب میکرد فقط چهار روز به دهم فروردین واقعی مانده است.
او مانند زندانی بود که تا چند روز بیشتر به اعدامش نمانده است.در این مدت باقی مانده منتظر معجزهای بود تا او را نجات دهد.
فرشتههر چه فکر کرد تا راه حالی برای مشکلش پیدا کند به نتیجه نرسید.تنهانتیجهای که گرفت این بود که باید فرشاد و عشق او را فراموش کند و بهسرنوشتی که برایش رقم خورده تن در دهد.

فرشته با اینکه به این نتیجه رسیده بود اما این چیزی نبود که او میخواست و همین دلیلی بود که از ته دل بگرید.
روز بعد تصمیم گرفت همه چیز را به فرشاد بگوید.اما با دیدن او تمام غمهایش را فراموش کرد و فقط به لحظهای با او بودن فکر کرد.

روزهفتم فروردین پدر کمی دیر تر از سر کار برگشت،خیلی ناراحت و پکربود.فرشته با دیدن پدر لحظهای فکرش آشفته شد نکند پدر از موضوع او وفرشاد بوی برده باشد.با این فکر با نگرانی به دنبال پدر به اتاق آامد ومنتظر ماند.

مهدی لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد و پس از شستندست و رویش به اتاق برگشت.در حالی که سر جای همیشگیاش مینشست نفسعمیقی کشید که نگاه نرگس را به سمت خود کشاند.

نرگس که تازه متوجه همسرش شده بود گفت:"چی شده مهدی،مثل این که امروز زیاد سر حال نیستی خبری شده؟"

مهدی نگاه غمگینی به فرشته و همسرش انداخت و سرش را تکان داد"متاسفانه خبر خوبی نیست."

نرگس با وحشت به او نگاه کرد.فرشته نیز با نگرانی به پدرش چشم دوخت.

مهدی برای این که بیشتر از این همسرش را در نگرانی قرار ندهد گفت:"نترس به خیر گذشته،امروز خواهرم از شیراز تلفن کرد..."

"خوب"

دیروز کامران تصادف کرده."

نرگس با دست به صورتش زد و گفت:"خاک بر سرم شد،حالش چطوره؟"

"من خبر زیادی ندارم،اما خواهرم گفت به خیر گذشته،فقط مثل این که پاش شکسته."

فرشته لبش را به دندان گرفت اما در این حال میدانست دهم فروردین بی دهم فروردین.

نرگس تصور او را به کلام کشید :"یعنی خواهرت پس از مراسم سالگرد مادر کامران به شمال نمییاد،درسته؟"

مهدی پاسخی نداد و فقط سرش را به علامت مثبت تکان داد.

نرگس آهی کشید و با دست بر زنیش زد و گفت:"ای داد بی داد"

فرشتهبرای آوردن چای به آشپزخانه رفت و آنجا دستهایش را به هم قلاب کرد وگفت:"خدا جون شکرت"از این که به جای ناراحت شدن برای داماد عمه مهتاب خوشحالی میکردل بش را گزید و با تأسف چای ریخت.

روزهای تعطیلییکی پس از دیگری رو به اتمام بودند.این برای فرشته و فرشاد خیلی ناراحتکننده بود.آن دو هر روز طبق معمول همدیگر را ملاقات میکردند و تا حدودیهمدگر را شناخته بودند.
فرشته در باره خودش هر چیز که لازم بود بهفرشاد گفته بود.تنها چیزی که نتوانسته بود به فرشاد بگوید ماجرای پسرعمهاش بود که فکر میکرد با گفتن آن فرشاد را ناراحت میکند.

ترانهاز این موضوع خبر داشت خودش هم از این که نتوانسته بود موضوع را به فرشادبگوید.خیلی بیتاب بود و تا توانسته بود پیش او گریه کرده بود،فرشته درمیان حق حق گریههایش گفت:"ترانه میترسم با نگفتن این موضوع به فرشادخیانت کرده باشم،به نظر تو اینطور نیست؟"
ترانه از گریههای او ناراحتشده بود و نمیدانست چکار باید بکند و چطور او را دلداری دهد.او نیزمیدانست فرشته در بن بست بدی گیر کرده است،با وجودی که میخواست امانمیتوانست به او کمک کند.با چشمانی که از اشک لبریز بود دستانش را دورشانههای او حلقه کرد و با بغض گفت:"فرشته تورو خدا گریه نکن،دلم ریش میشهمیشه،باور کن تو هیچ خیانتی به فرشاد نکردی،منم اگر بودم نمیتونستم اینموضوع رو به کوروش بگم،باور کن برای دلداری دادن به تو این رو نمیگم،فکرنکن تو تنها این مشکل رو داری باور کن خیلی از دخترها همین مشکل رودارند،شرایط بعضی از آنها حتا از تو هم خیلی بد تره اما نا امیدنیستند.تو که میگی به پسر عمه ات علاقهای نداری هنوز هم که اتفاقینیفتاده.خدا بزرگه،اما بنظر من باید با پدرت صحبت کنی خیلیبهتره،نمیدونم چه فکری میکنی،اما مطمئن باش اونا دشمنت نیستند،فوقش چیمیشه دارت که نمیزنن،خیلی باشه یک داد سرت میکشن و شاید یک سیلیبخوری،ولی از این خیلی بهتره که روزی صد بار میمیری و زنده میشی،بهخدا دلم برات خیلی میسوزه،اما تنها کسی که باید به تو کمک خودت هستی."

آنروز ترانه فرشته را تشویق به گفتن حقیقت به پدر و مادرش کرد.فرشته به ظاهرقانع شد،اما هر بر که میخواست به نوعی مساله را عنوان کند دچار تشنج واضطراب شدیدی میشد به طوری که نمیتوانست حتا کلمهای به زبان بیاورد.

روزدهم فروردین پدر به مراسم سالگرد مادر کامران به شیراز رفت و پس از آن بهتنهای بازگشت،بظاهر قضیه آمدن عمه به شمال منتفی شده بود و فرشته از اینبابت احساس آرامش میکرد،او دچاره سردرگمی شدیدی بود.هر شب با خود تصمیممیگرفت که صبح روز بعد با پدر صحبت کند اما همین که شرایط صحبت فراهم میشدهمان اضطراب به سراغش میآمد و او را به سکوت واا میداشت.

فرشتههر روز مثل روزهای پیش کنار چشمه فرشاد را میدید.حتا روز سیزده بدر کهخانواده او به همراه خانواده ترانه به جنگل رفته بودند از فرصتی استفادهکرد و به بهانه قدم زدن با ترانه به ملاقات فرشاد شتافت.

با وجودی که کوروش از ترانه خواسته بود تا در کنار او و خانوادهاش باشد،به خاطر فرشته دعوات او را نپذیرفته بود.
کوروشاز مخالفت او کمی دل گیر شد اما چون ترانه را دوست داشت و از طرفیهنوزفرشته را فراموش نکرده بود مخالفتی نکرده بود.مخالفتی نکرد که ترانهتا ظهر با فرشته باشد،در عوض از ترانه قول گرفت که بعد از نهار به دنبالشبیاید و او را با خودش ببرد.ترانه پیشنهاد او را پذیرفته بود و خوشحال بودکه به این وسیله نامزدش را از خود نرنجانده است.

روز چهاردهم فروردین جمعه بود و آن روز بسیار سختیی برای فرشته و فرشاد بود
فرشتهاز صبح یکسره گریسته بود.برای او جدا شدن از فرشاد مثل جدا شدن روح ازبدنش بود،با اینکه میدانست این اتفاق به هر حال رخ میدهد اما هر کاریمیکرد نمیتوانست خود را قانع کند.
برای فرشاد هم این جدایی آسان نبود.او هم مثل آدم مریضی گوشهای کز کرده بود و در خودش بود.
بعداز ظهر آن روز وقتی به دیدار هم شتافتند ،فرشاد از چشمان متورم فرشتهفهمید که او خیلی بیقرار است.فرشته خیلی سعی کرد تا این دیدار رادلپذیر و فراموش نشدنی به پایان برساند اما نتوانست و از همان آغاز شروعکرد به گریستن،فرشاد نیز کلافه و سر درگم هر چه میخواست او را قانع کندکه خیلی زود باز میگردد نتوانست.

هیچ کس ،حتا فرشاد از غمی که دردل فرشته بود خبر نداشت،در آن ملاقات کوتاه حتا نمیتوانست کلامی صحبتکند،فرشته با بیقراری خداحافظی کرد و دوان دوان به سوی منزل شتافت.

پساز رفتن فرشته که با شتاب صورت گرفت،فرشاد از کنار چشمه به روی پل آامد ودستانش را به پل چوبی تکیه داد و به آب پر خروش رود خیره شد.ساعتی بههمان حال بود تا اینکه متوجه شد خورشید رو به غروب است،به اطراف نگاه کرد،همه چیز در آرامش و سکون بود،همه چیز به جز دل او که هنوز ساعتی نشدهبرای فرشته دلتنگ بود،غروب غم انگیز جمعه بر قلبش چنگ زد و بیقراری او راشدت بخشید.

فرشاد به جاده سنگ فرشی که به منزل محبوبش راه داشتنگاه کرد و آه کشید و زیر لب گفت:"خداحافظ عشق رویایی من،به خدا میسپارمتو به امید دیدارت لحظهها را میشمارم."
فرشاد نفس عمیقی کشید و برای جم کردن وسیلش به طرف ویلا به راه افتاد.

چهار روز از باز شدن دانشگاه میگذشت اما فرشاد حال درستی نداشت،در مدت این چهار روز حتی سه ساعت هم سر کلاس حاضر نشده بود.اواسط زنگ دوم بود که از استاد اجأزه مرخصی گرفت و از کلاس خارج شد و یکراست به سمت دانشکده محمد رفت.میخواست با یک نفر صحبت کند و آن یک نفر کسی بهتر از محمد نمیتوانست باشد.

فرشاد وقتی به دانشکده رسید ،شاهین یکی از همکلاسیهای محمد را دید و از او پرسید:"محمد را کجا میتونم پیدا کنم؟"

شاهین سرش را تکان داد و گفت محمد هنوز از تعطیلات باز نگشته،اما تلفنی عذرش را موجه کرده،مثل این که کاری پیش آمده باشد."
فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت:"خیلی ممنون" و بدون اینکه چیزی به پرسد راه افتاد،یکراست به طرف خودرواش رفت و به سرعت به طرف منزل حرکت کرد.
ساعتی بد فرشاد در راه شمال بود.به ساعتش نگاه کرد و با خود گفت:"اگه خوش اقبال باشم و سر از ته داره در نیارم،میتونم خودمو برای ساعت چهار به چشمه برسونم،آاخ خدا کنه امروز فرشته بیاد چشمه."
و با این تصور پایش را به پدال گاز فشرد.

فرشاد خیلی زودتر از آنچه پیش بینی کرده بود به ویلا رسید.با اینکه هنوز زود بود اما دیگر صبر نکرد و به سمت چشمه راه افتاد.در تمام مدتی که در انتظار فرشته بود با بیقراری قدم میزد و بیش از چندین بار کادویی را که برای او تهیه کرده بود از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد .

آن روز فرشته مثل روزهای پیش که غمگین و افسرده بود به سمت چشمه حرکت کرد.ترانه در کنار در منزل منتظرش بود،با دیدن او گفت :"فرشته تازگیها خیلی بد اخلاق شدی،میدونم برات سخته اما باید تحمل کنی."

فرشته لبخند کم رنگی به ترانه زد و به هملاه او به طرف چشمه راه افتاد.همین که به پل رسیددن فرشته لحظهای ایستاد و نفس عمیق کشید

"ترانه صبر کن.بوش رو حس میکنی؟"

ترانه استاد و نفس عمیق کشید:"چه بوی؟"

ضربان قلب فرشته تند شده بود"بوی ادکلن فرشاد.....بوی ادکلن فرشاده... من مطمئن هستم."

ترانه خندهای کرد و گفت:"بچه خواب دیده،بیا بریم،فرشاد الان باید تو دنشگاهش باشه."

فرشته به اطراف نگاه کرد و چشمانش را بست و سرش را به آسمان بلند کرد.

ترانه که بوی ادکلن خوش بویی به مشامش خورده بود گفت:"آره راست میگی."

فرشته دیگه صبر نکرد و با شتاب به سمت چشمه دوید.

ترانه چند قدم دنبال او رفت وبا صدای بلندی گفت:"پس بیا کوزه منم ببر،من که نمیتونم بیام مزاحمتون بشم."

اما فرشته نه شدای او را صحنید و نه به خواستهاش گوش داد.دوان دوان به سمت چشمه دوید و همان طور که حدس میزد فرشاد را در انتظار دید.هردو هیجان زده بودند.فرشاد خیلی سعی کرد فرشته را در آغوش نگیرد و برای اینکه چنین اتفاقی نیفتاد دستانش را به هم قلاب کرد و انتا را به هم فشرد.

فرشته از خوشحالی میلرزید.اگر بهترین چیزهای دنیا را به او هدیه میدادند اینقدر خوشحال نمیشد.

وقتی فهمید فرشاد فقط به خاطر دیدن او راه تهران تا شمال را سه ساعت و نیم طی کرده و قرار است همان شب به تهران باز گردد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:"فرشاد دیدنت برام از هر چیزی دیگه تو دنیا با ارزش تر است،اما مهم تر از آان سلامتی تو است که به اندازه تمام هستی برام ارزش داره.از تو میخوام با اینکار نگرانم نکنی،من در این چهار روز بدون تو نبودام،تو دفتر و کتاب هم فقط نقش تورو دیدم.فرشاد خودت هم میدونی که چقدر برام ارزش داری."

فرشته نفس عمیقی کشید و با دست اشکهایش را پاک کرد.

فرشاد به فرشته خیره شد و لحظه لحظه حرکات او را برای روزهایی که او را نمیدید،ثبت و ضبط میکرد.خیلی دلش میخواست دستان فرشته را در دست بگیرد و با دستانش گرمی و احساس قلبیاش را به او بفهماند،اما میدانست فرشته با تمام دخترانی که او میشناسد فرق دارد.

فرشاد چند لحظه به همان حال بود .کمی بعد به خود آمد و گفت:"فرشته نمیدونم تا کی باید صبر کنم تا تو در مورد من با پدر مادرت صحبت کنی.؟ اما میخام از خودت خواستگاری کنم،نظرت هر چی باشه برای من با ارزش،دست کم اینکه خیالم را راحت می کنه."
سپس مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و بعد با صدای آرامی گفت ادامه داد:"فرشته دوست دارم با صداقت به من بگی نظرت چیه؟آیا همسرم من میشوی؟"

فرشته از حرف فرشاد متحیر ماند.در حالی که لبش را به دندان گرفته بود،سرش را به زیر انداخت.تمام کارها و حرفهای فرشاد برایش غیر منتظره بود.به یاد نخستین روزی افتاد که با او صحبت کرده بود.در آان دیدار با صراحت به او ابراز عشق کرده بود و حالا هم از او خواستگاری میکرد.

فرشته پس از چند لحظه با خجالت به فرشاد نگاه کرد که با نگرانی به او چشم دوخته بود.در نگاه او التماس و تمنا موج میزد.
فرشته در دل با رضایت تمام آمدگی خود را الام کرد،اما میدانست که نمیتواند به صراحت بگوید که همسرش میشود،چون خودش هم نمیدانست چه پیش خواهد آمد.

فرشته متوجه شد که مدتی فرشاد را از انتظار نگاه داشته است،سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:"فرشاد نهایت آرزوی من است که روز و شبم را در کنار تو سپری کنم،اما..."

فرشاد حرفی نزد و منتظر باقی کلام او بود.

فرشته پس از مکثی طولانی ادامه داد:"در زندگی من مشکلی وجود دارد که باید آن را حل کنم،اما مطمئن باش تنها مردی که میتوانم آن را به عنوان همسرم بپذیرم تو هستی."

فرشاد با اینکه خیلی کنجکاو شده بود اما در مورد دانستن مشکل او اصرار نکرد چون نمیخواست فرشته را تحت فشار قرار بدهد.فرشاد لبخند زد و قدمی جلو گذشت و دست در جیب کرد.جعبه کوچکی بیرون آورد و آن را به طرف فرشته گرفت و گفت:"عزیزم،برات هدیه آی خریدم،یک انگشتر کوچک،تقدیم به کسی که برام به اندازه تمام دنیا ارزش داره،فرشته ،با وجودی که میدونم خیلی ناقابله،اما ارزش اون رو با عشقی که بهت دارم بسنج."

فرشته نگاهی به کادو و سپس به فرشاد انداخت و گفت:"باور کن حضور تو برام بهترین هدیه بود."

فرشاد لبخندی زد و گفت:"اون جای خودش اما میخواهم با دادن این هدیه ازت یک هدیه بگیرم.

فرشته به نشانه تعجب و همچنین متوجه نشدن حرف او ابروونش را بالا گرفت.حالت او نشان میداد که چه فکری میکند.فرشاد از نگاه فرشته پی به افکارش برد لبش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد و گفت:" نوچ ،نوچ،نوچ،دیگه قرار نشد در مورد من فکرهای ناجور کنی،درسته که خیلی دوستت دارم و با تمام وجود میخوامت اما اون قدر هم کم طاقت نیستم که تا وقتش صبر نکنم."
فرشته سر به زیر انداخت و لبش را به دندان گرفت.فرشاد خندهای کرد و گفت :"اما هدیهای که میخوام بهم بدی این است که اجأزه بدی انگشتر رو خودم انگشتت کنم."

گونههای فرشته از اشتباهی که کرده بود سرخ شد ،پلکهایش بهم خورد و با خجالت به افرشاد نگاه کرد و به علامت رضایت سرش را تکان داد.زمانی که فرشاد دست فرشته را به دست گرفت،به چشمان او نگاه کرد و گفت:"فرشته خیلی دوستت دارم"و به آرامی انگشتر را در انگشت دوم دست چپ فرشته جایی داد و به آرامی گفت؛"این حلقه نامزدی من و توست تا زمانی که حلقه عقد جایگزین آن شود."

صورت فرشته چون مجسمهای بود که از مر مر سفید ساخته شده باشد.دستانش بر خلاف دستان فرشاد که چون کوره داغ بود،مانند تکه یخی سرد سرد بود.اما دلش گرم بود به گرمی خورشید نیم روز تابستانی.
فرشاد چند لحظه دستان او را بین دستانش گرفت و سپس به آرامی آنها را رها کرد و با چرخشی پشتش را به فرشته کرد و چند قدم از او دور شد.
لحظهها به تندی بعد میگذشتند،هر کدام در دل آرزو میکردای کاش میشد زمان را متوقف کرد .
صدای ترانه که فرشته را به نام میخواند به آنها فهماند که وقت جدایی فرا رسیده است،با کمال تعجب متوجه شدند که بیش از یک ساعت است که با هم صحبت میکنند و در این مدت هیچ کدام گذشت زمان را متوجه نشده بودند جز ترانه که کنار پل روز تخته سنگی نشسته بود و آنقدر دراختان و نردههای چوبی پل را شمرده بود که تعداد آنها را از بر شده بود.

فرشته با شنیدن صدای ترانه سرش را تکان داد و به فرشاد گفت:"وای خیلی بد شد،پاک ترانه را فراموش کرده بودم."
"طفلکی ترانه، تو این مدت خیلی اذیت شده،از طرف من بهش خیلی سلام برسون و ازش تشکر کن."

فرشته سرش را به نشانه تأید تکان داد و به سررعت کوزهاش را پر کرد و گفت :"الان بر میگردم" و با شتاب به طرف ترانه رفت.
ترانه با دیدن او نفس عمیقی کشید و گفت:"آخر از دسته تو خودم رو میکشم"
فرشته با شتاب صورت او را بوسید و بدون گفتن کلامی خم شد و کوزه او را برداشت و دوان دوان به سر چشمه رفت.

ترانه با التماس گفت:"فرشته غلط کردم ما آب نمیخواهیم،تورو خدا نری یک ساعت دیگه بیای."و سپس به نگرانی سر پل برگشت و با ترس به انتهای جاده چشم دوخت.او از بابت خودش نگرانی نداشت اما از این میترسید که مبادا مادر فرشته نگران شود و به دنبالشان بیاید.اما مثل اینکه آنقدر که او نگران فرشته بود،خود فرشته نگران چیزی نبود.

فرشته کوزه ترانه را زیر آبشار کوچک چشمه گذشت و همانطور که نفسنفس میزد به فرشاد لنخند زد.

هر دو به خوبی میدانستند که فرشته بیش از آنکه باید تأخیر داشته است.فرشاد با نگرانی به ساعتش نگاه کرد و گفت:"میترسم دیرت بشه."

"نترس دیرم شده"

"یعنی آب از سرت گذشته؟"

"ای تقریبا"

فرشاد خندید و گفت:"اگه اینطوره بیا از این جا یک راست به ویلای ما بریم و ماشین رو برداریم و بریم تهران سر راه هم در محضر عقد میکنیم و بعد..."

فرشته با لبخند سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:"هنوز آنقدر آب از سرم نرفته"

فرشاد آهی کشید و گفت:"چه بد،کاش.....بهتره وقت را از دست ندیم.فرشته دوست دارم برای خودمون یک مخفی گاه داشته باشیم تا بتونیم هر وقت خواستیم با هم در ارتباط باشیم."

"وای چه خوب.چه توری؟"

فرشاد شکاف کوچکی را که در تنه قطور درخت کنار چشمه بود به فرشته نشان داد و گفت:"تو این مدت که منتظرت بودم چشمم به این شکاف افتاد ،به نظر میرسه جای خوبی برای پنهان کردن پیغامهایی که میخواهیم به هم بدیم چطوره؟"

فرشته دستانش را به هم فشرد و گفت"خیلی عالیه"

کوزه ترانه پر از آب شده بود و به آن دو فهماند که وقت رفتن فرا رسیده است.

"فرشاد میخوام قولی بهم بعدی"

"بگو عزیزم"
"اول بگو قبول میکنی،بعد میگم."

فرشاد لبخندی زد و گفت:"با اینکه نمیدونام چیه اما هر چی باشه قبوله."

فرشته نگاه غمگینی به فرشاد انداخت و در نگاهش نگرانی موج میزد سرش را به طرفی خم کرد و با صدای آرامی که کمی لرزش داشت گفت:"فرشاد من همیشه از جاده شمال میترسم.پس قول بعده و به جون من قسم بخور دیگه مثل امروز به سرعت این راه رو نکوبی بیایی،من فقط ازت میخوام مواظب خودت باشی،چون برام خیلی عزیزی ،نمیدونم چطوری بهت بگم من راضی ترم که تو همیشه سلامت باشی حتا اگر شده هیچ وقت نبینمت.حتا اگر روزی نباشم روحم این جاست که به قول تو گوشهای از بهشته.فرشاد هر جایی باشم و اگه اینجا حضور نداشته باشم بدون در خیالم ،هر روز همین راه را طی میکنم تا بیام اینجا تصویرت رو تو آب چشمه ببینم،به همین هم راضی هستم هر وقت نبود م و هروقت از این جا رفتم اگر خواستی روزی به دییدنم بیایی ،بدون تمام این درختها ،این چشمهها و سنگها به همراه خالقشون شاهد اند که من همیشه به یادت هستم،حتا اگر تو این دنیا نبودام."

فرشته اشک میریخت و بریده بریده صحبت میکرد.لحن کلامش غمگین بود و بوی جدایی میداد.

فرشاد با چهرهای در هم به او خیره شده بود و بغض گلویش را میفشرد.احساس میکرد دیگر نمیتواند تحمل کند.چشمانش را بست و با صدایی بلند گفت:"فرشته اینطور حرف نزن،دیوانم کردی،بخدا عاشقتم،اسیرتم دیونتم...حالا برو و بیشتر از این احساساتم را جریحه دار نکن،نمیخوام کاری کنم که باعث ناراحتی تو بشم."

فرشته اشک هایش را با دست پاک کرد و به فرشاد که سر به زیر انداخته بود نگاه کرد و با صدای آرامی گفت:"خدانگهدار"و به آرامی او را ترک کرد.

فرشاد حتا نتوانست جواب او را بدهد.پس از رفتن فرشته سرش را روی دستانش گذشت و مهار اشکش را رها کرد.
فرشته با دلتنگی در کنار ترانه گام بر میداشت و کاهی با سر انگشت اشکهایش را که بر چهرهاش روان بودند پاک میکرد.
ترانه گاهی به او و انگشتر اهدایی فرهاد که بر انگشتش میدرخشید نگاه میکرد و آه میکشید.او نمیدانست عاقبت عشق آن دو چه میشود.

فرشته کنار منزل ترانه ،انگشتر را از انگشتش خارج کرد و آن را به ترانه داد تا برایش نگاه دارد.میدانست خودش نمیتواند آن را نگاه دارد و ممکن است به دست پدر و مادرش بیفتد.

آن شب فرشته تا توانست در رختخوابش گریست.

روزها یکی پس از دیگری سپری شدند.فرشته هر روز یک پیغام عاشقانه مینوشت و آن را در شکاف درخت میگذشت.
فرشاد هر پنجشنبه به شمال میرفت و یکراست سر چشمه میرفت و هر بار شش نامه از فرشته از تنه درخت خارج میکرد و یک نامه جایش میگذشت.و هر بار از فرشته میخواست را اجازه دهد او با خانوادهاش آشنا شود و هر بار فرشته از او میخواست که کمی صبر کند .فرشاد نمیدانست فرشته چه مشکلی دارد اما این مساله برایش معمایی پیچیدهای شده بود.

فرشاد یک بار در خانوادهاش عنوان کرد که میخواهد با دختری ازدواج کند.مادرش سخت مخالفت کرد و پدرش شرط موافقت را رضایت همسرماش اعلام کرد.از این میان فرانک تا حدودی میدانست آن دختر کیست،با اینکه او میدانست فرشاد از میان تمام دخترانی که خواهان ازدواج با او بودند کسی را انتخاب کرده که با موقعیت خانوادگی یشان جور در نمیآید،اما با این حال از زمانی که مجید را شناخته و عشق او شده بود اخلاقش خیلی فرق کرده بود.برای تمام عاشقان احترام قایل بود .او مطمئن بود اگر مجید موقعت کنونیاش را هم نداشت،باز هم او عاشقانه،دوستش میداشت.از همین رو به فرشاد حق میداد که سایر چیزها اهمیت ندهد.به خصوص که فرشاد از همان ابتدا نیز به ثروت و تجمل بی توجه و بی علاقه بود.
محمود و فرانک میدانستند که فرشاد هر پنجشنبه به شمال میرود.اما به طور یقین نمیدانستند که او این راه را بخاطر دیدن دختری میرود.منیژه از این موضوع کوچکترین اطلاعی نداشت.او فکر میکرد این بار نیز فرشاد سرگرمی تازهای پیدا کرده و بزودی از آن خسته میشود.با این حال او نیز از کارهای فرشاد حسابی شاکی بود،احساس میکرد رفتار او برایش غیر قابل تحمل شده است.فرشاد ارتباطش را با تمام دخترانی که زمانی با آنان دوست بود قطع کرده بود.این بیش از هر چیز منیژه را ناراحت میکرد چون این کار به او میفهماند که قضیه کاملا جدی است و فرشاد این بار سفت و سخت عشق شده است.

منیژه تصور میکرد این بار نیز مانند گذشته میتواند عمل کند.او فکر میکرد این بار نیز همانگونه که ازدواج فرشاد با فرزانه مخالفت کرده بود،خیلی سخت مخالفتش را اعلام میکند و فرشاد به تدریج آن دختر را فراموش میکند.بعد هم آنقدر پا فشاری میکند تا فرشاد راضی شود با یکی از دختران شایستهای که او کاندید کرده ازدواج کند.

رفتار فرشاد خیلی عجیب در این حال جالب شده بود فرشاد دیگر آن جنب و جوش سابق را نداشت،او حتا سر به سر فرانک نمیگذشت،خیلی آرام و سر به زیر شده بود و اغلب اوقات در فکر بود.در مهمانیها شرکت نمیکرد و بیشتر اوقات در منزل مشغول گوش کردن موسیقیهای ملایم بود.
زمانی که باران میبرید فرشاد از منزل خارج میشد و زیر بالان قدم میزد به طوری که تمام لباسهایش خیس میشدند.
کارهای فرشاد دستاویز شده بود برای تمسخر و متلک دیگران،هر گاه مهمانی و یا مجلسی بر پا میشد وفرشاد حضور داشت،بقیه با خنده و اشاره به هم میگفتند چی شده مجنون نرفته سراغ لیلی،فرشاد این صحبتها را از گوشه و کنار میشنید اما اهمیتی به حرف دیگران نمیداد،گویی آنان را نمیبیند و صدایشان را نمیشنود.
اما محمود به خصوص منیژه که شاهد رفتار اطرافیان بودند و از اینکه فرشاد کاری میکند تا بازار حرف آنان گرم شود حسابی ناراحت بودند.

جمعه شب هفته آخر فروردین بود.ساعت دوازده شب بود که فرشاد از شمال باز میگشت او با لباسی سر تا پا خیس به منزل بازگشت.

فرشاد میدانست که روز قبل جشن تولد فرانک بوده و مادر به همین مناسبت جشن بزرگی بر پا کرده تا به اصطلاح از تمام حربهاش برای به دام انداختن او استفاده کند.

منیژه با اصرار زیاد از فرشاد خواسته بود که در جشن تولد حضور داشته باشد اما فرشاد پنجشنبه از دانشگاه یکراست راه شمال را در پیش گرفته بود.

فرشاد خودرواش را در گوشهای پارک کرد و به سمت ساختمان رفت،موهای سرش هنوز خیس بودند و لباسهایش به تنش چسبیده بودند.فرشاد نگاهی به ساختمان انداخت که در سکوت فرو رفته بود.با خود فکر کرد پدر و مادرش یا منزل نیستند و یا خوابیده اند چون چه چلچراغهای بزرگ اتاق پذیریی روشن نبودند.
وقتی پا به داخل خانه گذشت پدر و مادرش را دید که روی مبل های راحتی نشسته اند،به آرامی سلام کرد.
منیژه با اخم به فرشاد نگاه کرد و سر تا پای او را برانداز کرد.از اینکه فرشاد اینقدر به ظاهرش بی توجه شده بود از حرص دندانهایش را به هم فشرد.

محمود هم با نگاه معنی داری به پسرش نگریست.از حالت چهره او میتوانست بفهمد که هم خیلی خسته است،هم حرفهایی برای گفتن دارد که در پشت چهره خونسردش آنها را پنهان کرده است.
محمود به خوبی او را میشناخت.می دانست فرشاد به ندرت این حالت را به خود میگیرد و آن زمانی است که برای رسیدن به چیزی خیلی بی قرار است.این حالت فرشاد برای او بیگانه نبود،او این چهره را چند وقت پیش،زمانی که فرشاد به او گفته بود فرزانه را میخواهد در او دیده بود اما با این تفاوت که آن موقع فرشاد خیلی منطقی تر و بی خیال تر از حالا بود.
محمود همچنان با سکوت به فرشاد چشم دوخته بود.سپس چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید .

چهره مصمم فرشاد نشان میداد برای انجام کاری که قرار است انجام بدهد نظر هیچ کس برایش مهم نیست.

فرشاد با گفتن شب بخیر به سمت اتاقش حرکت کرد که لحن غضبناک منیژه او را در جایش نگاه داشت.

"فرشاد صبر کن."

فرشاد به طرف او برگشت و گفت:"من خسته ام،اگر میخواهی نصیحتم بکنی،بگذار برای زمانی که خسته ن`ودم."

منیژه با عصبانیت نفس عمیقی کشید و آمرنه گفت:نصیحتی در کار نیست میخواهم با تو صحبت کنم."


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 31
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 226
  • بازدید ماه : 226
  • بازدید سال : 14,644
  • بازدید کلی : 371,382
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس