loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 662 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)
پری سیما جراتی به خود داد و به طرف او رفت فرشاد صاف نشست و ا دست به او اشاره کرد تا در یکی از صندلی های خالی بنشیند .
پری سیما صندلی ای که درست بغل دست او بود انتخاب کرد و نشست دل در سینه اش میلرزید و می دانست این لرزش در چهره اش بی تاثیر نخواهد بود
فرشاد با لحنی که به قول دوستانشش رمز موفقیت او بود حالش را پرسید . پری سیما سعی می کرد در مقابل جذابیت فرشاد ضعف نشان ندهد
فرشاد با خونسردی بدون انکه بداند دیگران در مورد او چه فکر می کنند با پری سیما صحبت می کرد
فریدون که از همان ابتدا متوجه ان دو شده بود به بهانه ای از بازی کنار کشید و در گوشه ای از محوطه درست روبروی ان دو قرار گرفت و با حرص
و غضب هر دو را زیر نظر گرفت.
دخترها با نگاه های معنی دار ابتدا به انها بعد به هم نگاه می کردند همه می دانستند هیج مانعی برای ازدواج ان دو وجود ندارد فقط کافی است فرشاد از پری سیما
خواستگاری کند تا وارث چند ملیونی ثروت هنگفت پدر او شود. وال مثل اینکه فرشاد این را نمی فهمید چون هیچ تلاشی برای جلب توجه او نمی کرد شاید همین بی
توجهی باعث تحریک پری سیما برای دوست داشتن او بود . از تمام جوانانی که در ویلا بودند بی تفاوت ترین انها نسبت به پری سیما و بقیه دختران فرشاد بود .
در نگاه بعضی از دختران حسادت و در نگاه فریدون حب و بغض نهفته بود . فریدون دیوانه وار پری سیما را می پرستید. شاید اگر مثل حالا ثروت انچنانی نداشت
باز هم او را دوست داشت . چون در این مورد صادق بود اما پری سیما تا کنون توجهی به او نکرده بود و فریدون فرشاد را مانعی برای توجه او به خود میدید .
پری سیما نگاهش را به فرشاد دوخته بود و به حرفهای او گوش سپرده بود با اینکه کلام فرشاد بویی از عشق نداشت و در مودر مسائل پیش و پا افتاده بود اما پری سیما
چنا شیفته به فرشاد چشم دوخته بود که هر کس ان دو را می دید گمان می کرد فرشاد به گوش او سروش عشق می خواند که او را چنین مست و مدهوش کرده است
پس از چند لحظه سکوت پری سیما از او پرسید : شنیده ام امشب تهران تشریف میبرید ؟
فرشاد ابروانش را بالا برد و فکر کرد چرا این خبر برای او مهم است
(اه بله قرار بود به تهران بروم.
پری سیما با هیجان گفت: قرار بود؟ یعنی حالا قرار نیست به تهران بروید؟
فرشاد که از رفتار او تعجب کرده بود گفت: نه یعنی بله قرارم با حضور شما به خودی خود فسخ شد.
لبخندی لبان پری سیما را از هم گشود(پس برا من نهایت خوشبختی است که افتخار ماندن داید.
(خواهش میکنم شرمنده ام نکنید برای من هم کمال سعادت است که در خدمت شما باشم.
هوا کاملا تاریک شده بود پسرها نیز دست از بازی کشیده بودند و همه روی تراس بزرگ ویلا جمع شده بودند به خواست عده ای از دختر و پسر ها ظبط صوت
استریوی منزل به تراس اورده شد و با روشن شدن ان صدای موسیقی پاپ فضای ویلا را پر کرد صندلی ها به کناری کشیده شد و محوطه ای برای پایکوبی اماده شد.
پس از ساعتی با اعلام وقت شام همه به داخل رفتند وپس از صرف شام برای ادامه وقت گذرانی به تراس برگشتند.
فرشاد وفریدون وچندنفر دیگر بازی با فوتبال دستی بزرگی شدند که در محوطه ویلا قرار داشت.
با صدای فرانک که فرشاد را به نام می خواند, فرشاد بازی را به دیگری سپرد به طرف فرانک رفت . او را دید که روی پله ایستاده وبا حالتی عصبی لبش را می جود.
فرشاد روبروی او قرار گرفت.
می خواهی چکار کنی؟
منظورت چیست؟
می خواهم چمدان مجید را باز کنم.
خوب این چه ربطی به من داره نکنه انتظار داری کمکت کنم
فرانک با حرص عمیقی کشید وبعد نگاهش ر از فرشاد دزدید ودر حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت :لوس نشو فرشاد منظورم اینه که اتاقت رو برای مجید لازم دارم.
اوه صحیح!!
منیژه از دور شاهد گفتگوی فرشاد وفرانک بود .رفتار عصبی فرانک نشان می داد خواسته ای از فرشاد دارد تا به آن نرسد بی قرار وپریشان است .منیژه با خود فکر می کرد این خصلت از خود او به فرانک به ارث رسیده است.بر خلاف فرانک که عصبی وعجول بود , فرشاد بسیار خونسرد و آرام بود منیژه قبول داشت که اخلاق او به همسرش محمود شبیه است.
منیژه جلو رفت.
بچه ها چه خبره؟
فرشاد به آرامی لبخند زد وگفت"هیچی ,دخترتون اصرار داره بنده شبانه به تهران برگردم تا جا برای نامزد عزیزشون باز بشه
منیژه از اینکه فرشاد می خواست بماند خوشحال شد و از ترس اینکه مبادا فرشاد دوباره هوس رفتن به سرش بزند نگاه تندی به فرانک کرد.
یعنی چه؟
فرانک لب به اعتراض باز کرد وفرشاد با خونسردی به او لبخند زد.
منیژه به فرشاد وسپس به فرانک نگاهی انداخت وبه او گفت مجید می تواند در اتاق مهمان بخوابد.
آخه مامان من اتاق فرشاد را برای مجید آماده کرده ام , تازه مجید که نمی تواند در اتاق مهمان بخوابد.
همین که گفتم برادرت هم نمی تواند در اتاق پذیرایی بخوابد.
فرانک چرخی زد وبا عصبانیت از پله ها بالا رفت و رد همان حال با حرص زیر لب می غرید:شما هم که همیشه طرف فرشاد را می گیرید.
فرشاد با خنده ای موذیانه به منیژه نگاه کرد وگفت:آره راست میگه؟
منیژه با اینکه سعی کرد نخندد اما با لبخند به فرشاد نگاه کرد وبدون گفتن کلامی به طرف اتاق پذیرایی رفت.
فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که به اتاق او می رفت.سپس به دنبال او از پله ها بالا رفت.
جلوی در اتاقش فرانک را دید که چمدان مجید را به دست گرفته تا آن را بیرون ببرد.فرانک با دیدن او اخم کرد وسرش را برگرداند
اما فرشاد با خونسردی جلو رفت وخم شد چمدان را از او گرفت وآن را به اتاق باز گرداند.فرانک با اخم رویش را برگرداند.
فرشاد خنده ای کرد وگفت:خیلی خوب اگه قول بدی اون قیافه وحشتناک رو به خودت نگیری اجازه میدم مجید امشب توی این اتاق بخوابه.
فرانک با ناباوری به فرشاد نگاه کرد و با همان اخم گفت: جدی میگی؟
(مگه با تو شوخی هم میشه کرد بخصوص با اون اخمی که خیلی هم زشتت کرده درست شدی عین دراکولا مواظب باش مجید تو رو اینطور نبینه مگر نه پشیمان میشه
(گفتم جدی میگی؟
(اره جدی میگم البته در مورد همه چیز حالا چند لحظه من را با اتاقم تنها بذار تا با اون خداحافظی کنم.سپس بازوی فرانک را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد
فرانک برگشت و گفت : مظمئنی نطرت عوض نمی شه ؟
(اره مطمئن باش از اول هم نمیخواستم اینجا بخوابم فقط داشتم سربه سرت میذاشتم در ضمن می خواستم بهت بگم همه چیز را به زور به نمی شود به دست اورد.
فرانک نفس عمیقی کشید و گفت : تو فقط بلدی منو عصبانی کنی
فرشاد با لبخند در را به روی فرانک بست .
پس از اینکه فرشاد در اتاق را بست به سوی کمدش رفت و از داخل ان سرپایی سفید را در اورد و به طرف اینه اتاقش رفت صندلی را بیرون اورد و روی ان نشست
و سرپایی را روی میز گذاشت و به ان خیره شد فرشاد فکر می کرد با وجود این همه دختر زیبا و در دسترس چرا باید عاشق او شود که فقط یکبار او را دیده است
و نمی داند که کا زندگی می کند و از او فقط یک نشان دارد ان هم یک کفش است . فرشاد به یاد قصه سیندرلا افتاد زمانی فکر می کرد این قصه حقیقت ندارد
ولی حالا مدید او حالا خودش به دنبال سیندرلا است.
فرشاد پوزخندی زد و گفت: نمردیم و شاهزاده قصه هم شدیم .
ضربه در باعث شد که او به سرعت سرپای را در کشوی اول میز بگذارد و بعد گفت : بیا تو
همانطور که فکر می کرد فرانک بود امده بود تا چمدان مجید را باز کند فرشاد بلند شد و پس از برداشتن لباسش از اتاق بیرون رفت .
صبح روز بعد فرشاد با صدای رحمان مستخدمشان چشمانش را باز کرد شب پیش خودش سفرش کرده بود که او را صبح زود بیدار کند
صدای رحمان مانند نواری که پشت سر هم ظبط شده بود تکرار می شد:اقا فرشاد صبح شده خودتون فرمودین بیدارتون کنم اقا فرشاد ...
فرشاد خمیازه ای کشید و نیم خیز شد . هنوز صدای رحما ن یکنواخت و تکراری از پشت در به گوش می رسید . فرشاد که از طرز
حرف زدن او خنده اش گرفته بود با صدای خواب الودی گفت : خب رحمان شنیدم متشکرم بیدارم کردی.
فرشاد نیم خیز شده بود ولی حال بلند شدن را نداشت . هوای خنک صبح و لذت خواب صبحدم و همچنین شب زنده داری شب گذشته او
را خسته و کسل کرده بود و وسوسه دوباره خوابیدن را در فرشاد بر می انگیخت.
برای انکه وسوسه خوابیدن دست از سرش بردارد از جا بلند شد.ربدشامبرش را از لبه تخت برداشت و ان را به دور خود پیچید و به طرف
پنجره رفت . ان را کمی باز کرد . نسیم فرحبخش صبح همراه با بوی خوش درختان و گلهای بهاری در اتاق پیچید . فرشاد دستهایش را از
هم باز کرد و کش و قویس به بدنش داد و سعی کرد با کمی نرمش خستگی دیشب را از خود دور کند .
مدتی از پشت پنجره به محوطه زیبای ویلا خیره شد و در همان حال افکارش نیز درون باغ به گردش در امد.
با صدای تقه ای به طرف در اتاق برگشت.
(بله بفرمایید
(اقا منم براتون صبحانه اوردم
بیا تو رحمان خیلی متشکرم
رحمان با سینی بزرگ شامل صبحانه ای مفصل از در وارد شد فرشاد به او لبخند زد با اینکه میلی به خوردن نداشت اما از رحمان تشکر
کرد و طوری وانمود کرد که برای خوردن صبحانه اماده است زیرا می دانست رحمان می خواهد با این کار محبتش را نشان دهد .
پس از رفتن رحمانن فرشاد به طرف حمام رفت و پس از اصلاح و دوش گرفتن به اتاق برگشت و روی لبه تخت نشست . نگاهی به
سینی صبحانه انداخت استکانی چای برای خود ریخت و ان را سر کشید در ذهن برای گذراندن روزش برنامه ریزی کرد انقدر در افکارش
غرق شده بود که وقتی به خود امد متوجه شد مدتهاست انجا نشسته و مشغول فکر کردن بوده از جا بلند شد و به طرف کمدی رفت که در
اتاق بود . از داخل ان لباسش را که بلوز استین کوتاه سفید رنگی به همراه شلوار جین مشکی بود در اورد و انها را پوشید موهای مجعد مشکی اش
را با برس به طرف بالا شانه کرد و برای نگه داشتن حالت زییبای ان واکس مویی به موهای بلند و خوش حالتش زد. سپس ادوکلن گرانبهایی
را که مادر به مناسبت تولدش برای او خریده بود با سخاوت به تمام لباسش پاشید وو کمی از ان هم با دست به صورت و بغل گوشهایش کشید.
به طرف اینه برگشت و مطمئن از اینکه همه چیز رو به راه است به طرف در اتاق رفت و از ان خارج شد.
تعداد کمی از مهمانان که سحرخیز تر از بقییه بودند بیدار شده بودند و قصد داشتند گشتی در ویلا بزنند . فرشاد در اتاق پذیرایی با منیژه روبرو شد
که او هم برخلاف هرروز زود تر از خواب برخاسته بود . منیژه با تحسین به فرشاد نگاه کرد و به او لبخند زد . او همیششه به طرز لباس پوشیدن فرشاد افتخار می کرد.فرشاد با لبخند به طرف او رفت و گفت؟
(سلام مامان امروز چقدر زود بلند شدی؟
(من هم همین سؤال را داشتم
(بله خوب باید بروم
منیژه با تعجب به فرشاد نگاه کرد.
(کجا؟
(جایی کار دارم باید یکی از دوستانم را ببینم
(فرشاد متوجهی که مهمان داریم و رفتن تو بی احترامی به انان است
( مامان دست بردارد دیشب قرار بود برم تهران ولی به خاطر شما ماندم من که نمیتوانم تمام کار و زندگی ام را رها کنم و بچسبم به مهمانها
منیژه که میدانست مخالفت با رفتن او هیچ فایده ای ندارد نگاه مأیوسانه ای به او کرد
(زود برمی گردی؟
سعی می کنم اما قول نمیدم بستگی به کارم داره
پیش از اینکه منیژه موافقت یا مخالفت کند خم شد و صورت او را بوسید و گفت:
(فعلا گودبای تا بعد
منیژه نفس عمیقی کشید و با خودفکر کرد : همین که به تهران نرفته باید خدا را شکر کنم
فرشاد هنگام خروج روی پله های جلوی ساختمان با فرناز و لیدا روبرو شد . دو دختر نگاهی به سرتاپای او انداختند فرناز برای فرشاد
پشت چشم نازک کرد و با غمزه نفس عمیقی کشید و گفت :
(چه بویی فکر می کنم بعضی ها شیشه ادوکلنشونو رو خودشون خالی کردن
لیدا خندید و به فرشاد سلام کرد و گفت:
(فرشاد امروز افتاب از کدوم طرف در اومده که تا لنگه ظهر نخوابیدی؟ چه قدر هم خوش تیپ کردی چه خبره ؟
فرشاد بدون اینکه به فرناز نگاه کند به دختر خاله اش لیدا نگاهی کرد و گفت:
(دختر خاله عزیز سلام چون انقدر ادب داری که اول سلام کردی و بعد سؤال کردی محض اطلاع شما عرض کنم افتاب از همانجایی در اومده که همیشه
طلوع میکرد
بعد با لحن خاصی که خودش خوب میدانست چه احساساتی را در انها بیدار می کند ادامه داد
( میدونی چیه وقتی ادم بخواد سر یک قرار مهمبره باید زود هم بلند شه وو خیلی تیپ کنه متوجهی که
و بدون اینکه منتظر واکنش ان دو شود پله ها را دوتا یکی طی کرد و با قمهایی سریع به طرف در ویلا راه افتاد . پیش از اینکه از در ویلا خارج
شود راهش را به طرف باغچه بزرگ محوطه کج کرد و با دقت شاخه گل سرخی چید و در خالی که ان را می بویید چشمش به فرناز و لیدا افتاد که
اورا بروبر نگاه می کردند. نیشخندی زد و دو انگشتش را به نشانه خداحافظی به پیشانی اش نزدیک کرد.
دو دختر که حرکات فرشاد را نظاره می کردند به هم نگاه کردند. فرناز با غیظ گفت:
(دیدی چی گفت؟ فکر کرده خیلی زرنگه بهش نشون میدم با کی طرفه یک حالی ازش بگیرم که خودش حظ کنه
و بعد با خشم به طرف ساختکام رفت.
فرناز از روزی که فهمیده بود فرشاد بر خلاف خواسته عمه اش حاضر نیست به خواستگاری او بیاید کینه و نفرتی عمیق از فرشاد به دل گرفته بود
و منتظر فرصتی بود که کار او را به نحوی تلافی کند .
فرشاد راه ساحل را در پیش گرفت با اینکه می دانست هنوز خیلی ود است اما دوست داشت کمی زود تر به پل برسد تا مبادا لحظه ای را هم از دست بدهد.
زودتر از آنکه فکرش را می کردبه پل رسید.روی پل که پا گذاشت دستهایش رااز هم باز کرد و هوای پاک آنجا را به درون ریه هایش کشید.امواج طلایی خورشید از لابه لای درختان بلند دزدانه سرک می کشیدند.برخورد این انوار با انعکاس نوری از که از آبهای زلال رودخانه برمی خاست،هزاران رنگ زیبا و بدیع بوجود می آورد که چشم را نوازش می داد.
فرشاد ارام و با احتیاط گام برمی داشت،گویی به مکان مقدسی پا گذاشته است. سپس روبروی تیرک چوبی ایستاد و گل سرخ را روی آن گذاشت.به رودخانه چشم دوخت.در همین هنگام چشمش به تکه های شکسته کوزه افتاد.لبش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد و بعد به راهی که به پل ختم می شد نگاهی انداخت.هیچ صدایی به جز آواز پرندگان به گوش نمی رسید.فرشاد می دانست جز خودش هیچ کس دیگر در آنجا وجود ندارد.به ساعتش نگاه کرد،ساعت نه و نیم صبح بود و او نمی دانست تا چه وقت باید منتظر بماند.
ساعتها از آمدن فرشاد گذشته بود و هم اکنون ساعت شش بعدازظهر بود.فرشاد روی صخره ای کنار رودخانه نشسته بود و به رقص امواج نگاه می کرد.نگاهش را به نقطه ای دوخته بود و سنگهای کوچکی را که در دست داشت به رودخانه پرتاب می کرد.تمام این چند ساعت را با قدم زدن و خیره شدن به جاده شنی سپری کرده بود.
خستگی و گرسنگی از یک طرف و از طرف دیگر ناامیدی به جانش چنگ انداخته بود.از روی صخره بلند شد و خرده سنگهای کف دستش را به طرف رودخانه پرت کرد و خاک لباسش را تکان داد و به آسمان نگاه کرد.
خورشید به غروب نزدیک می شدو جنگل همچنان در نهایت زیبایی بود.اما فرشاد فقط به یک چیز فکر می کرد و آن اینکه همین امشب به طرف تهران حرکت کند و همه ی رویاهای زیبا و در عین حال پوچ را در همین مکا بگذارد و برود.با خودش فکر کرد تمام اتفاقات روز گذاشته یک رویا و دخترک زیبای چشم مخملی نقشی از تصورات ذهنش بوده است.ناخودآگاه نگاهش به سمت زیر پل و جایی که تکه های شکسته کوزه در آنجا بود افتاد.چشم از آن برگرفت و شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که از سراشیبی کنار رود بالا می رفت با صدای بلندی خطاب به خود گفت:«فرشاد نهایت حماقتت بود.هشت ساعت را به انتظاری سر کردی که خودت هم می دانستی ممکن است پایانی بر آن نباشد.»
سپس نفس عمیقی کشید و خواست قدم دیگری بردارد که صدایی او را در جایش میخکوب کرد،چشمانش را تنگ کرد و تمام حواسش را در گوشهایش متمرکز کرد،اشتباه نمی کرد.صدای صحبت بود،آن هم صدای ظریف دو زن.
فرشاد چنان هول شده بود که نمی دانست همانجا بایستد و یا حرکت کند.صدای دیوانه وار قلبش مانع از خوب شدن شنیدن صدا می شد.با اینکه هنوز نمی دانست چه کسی در راه است،اما قلبش با آن حرکات و صداهای ناهنجار به او گواهی می داد همان کسی که او به خاطرش ساعتها انتظار کشیده در راه است.صداها نزدیکتر شدند و فرشاد همچنان در جای خود میخکوب مانده بود.
نمی دانست گرفتار چه احساسی شده ولی وقتی به خود آمد متوجه شد با حرکتی ناگهانی خود را پشت تنه درختی قطور پنهان کرده است.صدای پاها به وضوح شنیده می شد و فرشاد در یک لحظه از اینکه خود را مانند ترسویی پنهان کرده است پشیمان شد.اما راه دیگری نداشت.او ...

نمی خواست بار دیگر کسی را بترساند به درخت تکیه داد وتمام حواسش را در گوشهایش متمرکزکرد.
صدایی به گوشش خورد که میگفت: آره حالا موندم چی کار کنم از طرفی اگر بخوام بهش نه بگم می دونم خیلی ناراحت می شه.
صدای دیگر خون در رگهایش منجمد کرد فرشاد اشتباه نمی کرد فقط او بود که صدایی چنین ظریف وخوش آهنگ داشت. فرشاد چشمانش را بست وچهره او را به خاطر آورد در همان حال صدای او را شنید که میگفت:البته خودت میدونی که چکار باید بکنی اما پیش از آن خوب فکر کن چون اینجور که میگی ممکنه برات سخت باشه.
دختر ها روی پل ایستادند فرشته به ترانه اشاره کردوگفت اینجا رو ببین کوزه از اینجا افتاد. وبا دست به کف رودخانه اشاره کرد.
ترانه لبش را گزیدو سرش را تکان دادوگفت: وای چقدر خدا به خودت رحم کرد.
فرشته شانه هایش را بالا انداخت وگفت: چی بگم شاید همینطوره که میگی.
ناگهان چشمش به شاخه گل سرخ زیبایی افتاد که روی تیرک چوبی بود در یک لحظه احساس غریبی به او دست داد احساس میکرد مسافت زیادی را دویده است به نفس نفس افتاده بود به خوبی متوجه شده بود که گل را کسی جز جوان دیروزی نیاورده است.
ترانه نیز گل را دید وللی خوشبختانه متوجه تغییر حال فرشته نشد با صدای بلندی فریاد زد:فرشته اینجا رو ببینچه گل قشنگی, به نظرت کی اونو اینجا گذاشته؟
فرشاد همانطور که به درخت تکیه داده بود چشمانش را بست ولبخندی بر گوشه لبش ظاهر شد.
خدای من اسمش فرشته است راستی که فرشته است.
ترانه گل را برداشت و انرا بویید :به به چقدر خوشبوست , فرشته بیا این را بگیر فکر میکنم همون کسی که کوزه ات را شکسته با این وسیله خواسته از تو دلجویی کنه.
فرشته لبخند زد وگل را از او گرفت و آنرا به صورتش نزدیک کرد بوی خوش گل در مشامش پیچید چشمانش را بست وسعی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.
نقش کم رنگی از او در ذهنش آمد ولی صدای او را به خوبی به خاطر میآورد که میگفت واقعا متاسفم...
ترانه دستش را روی بازوی فرشته گذاشت وگفت:بیا بریم امروز خیلی دیر شده می ترسم هوا تاریک بشه وما هنوز به خانه نرسیده باشیم.
فرشته با تایید کلام او سرش را تکان داد وراه افتاد.
ترانه وفرشته آرام آرامگام بر میداشتند ودر همان حال با هم صحبت میکردند.
فرشته اگه دیر نشده بود با هم می رفتیم سری به دختر خاله ام زیبا میزدیم آخه تازگی کلاس گل سازی میره نمی دونی چه گلهایی درست میکنه بهم قول داده یک سبد گل برام درست کنه راستی دوست داری کاراشو ببینی؟
آره خیلی دوست دارم با زیبا آشنا بشم
اونم خیلی دوست داره تو رو ببینه بهش قول دادم یک روز تو رو با خودم به خونشون ببرم.
خیلی عالیه
ببینم فردا کاری نداری می خوای پیش از آمدن به چشمه سری به خونشون بزنیم؟
فکر بدی نیست من که فردا کاری ندارم ولی اگه تونستیم کمی زودتر بریم که مثل امروز دیرمون نشه، خوبه؟

آره خیلی خوبه، فردا ساعت سه حرکت می کنیم که به اینجا آمدن هم برسیم. خب، حالا از اینجا تا چشمه مسابقه، قبول؟

از الان می گم تو بردی من پام درد می کنه نمی تونم بدوم.

قلب فرشاد فشرده شد، می دانست او از چه صحبت می کند، هنوز صحنه گره خوردن طناب را به پای او به خاطر داشت. صدای دخترها کمی دور شد. فرشاد مردد بود چه کند و با چه بهانه ای به فرشته نزدیک شود به یاد لنگه سرپایی او افتاد تازه آن موقع بود که به خاطر آورد آن را با خود نیاورده است. با خود فکر کرد اگر به طور ناگهانی از پشت درخت بیرون بیاید آن دو را می ترساند. هنوز تصمیم نگرفته بود که صداها بار دیگر نزدیک و نزدیکتر شدند. معلوم شد که چشمه زیاد از پل دور نیست. فرشاد همچنان در بی تکلیفی بود. برای انجام دادن هر کاری خیلی دیر بود و او مجبور بود همانجا یعنی پشت درخت باقی بماند. خشم خود را نسبت به حماقتی که انجام داده بود با مشت کردن و فشردن پنجه هایش بر هم نشان داد. دخترها بدون هیچ توقفی از پل عبور کردند و هر لحظه صدایشان دور و دورتر شد. فرشاد چنان از خود متنفر شده بود که با مشت به تنه درختی که پشت آن پنهان شده بود کوبید و خطاب به خود گفت: لعنتی، ترسو، بزدل....

فرشته رفته بود و فرشاد فقط صدایش را شنیده بود بدون اینکه حتی لحظه ای او را ببیند. فرشاد با عصبانیت از پشت درخت بیرون آمد و قدم بر روی پل گذاشت. چند لحظه همان جا ایستاد تا از عصبانیتش کاسته شود. نفسهای عمیقی که می کشید نشان از شدت عصبانیت درونی اش داشت. اما در همان حال به خود امیدواری می داد که روز دیگر می تواند او را ببیند، هر چند که این امیدواری برای او که ساعتها به انتظار سپری کرده بود کمی واهی به نظر می رسید. فرشاد همچنان که در فکر بود به طرف ویلا راه افتاد. وقتی رسید چراغهای رنگی محوطه فضای آنجا را نورانی کرده بود. دخترها و پسره روی تراس و بعضی دیگر در محوطه گشت می زدند. مهمانان دیگری به جمع اضافه شده بودند اما فرشاد حوصله هیچ کس را نداشت و دوست داشت تنهای تنها باشد. بدون هیچ مزاحم و مزاحمتی.

فرناز در تراس بزرگ ویلا روی صندلی راحتی رو به محوطه بیرون نشسته بود و نخستین کسی بود که آمدن فرشاد را دید. با دیدن فرشاد لبخند تمسخرآمیزی بر لب نشاند و به فرانک نگاه کرد و در حالی که به فرشاد اشاره می کرد گفت: شازده پسرعمه جان تشریف آوردند.

فرانک و دخترهایی که پهلوی آنان نشسته بودند هم زمان به طرف محوطه ویلا نگاه کردند. فرشاد را دیدند که با چند نفر از پسرها در حال خوش و بش می باشد. فرناز نیشخندی زد و گفت: زیاد سرحال نیست. و نگاه معناداری به لیدا انداخت. لیدا به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: آره صبح کجا، الان کجا

دخترهای دیگر به آن دو نگاه کردند تا معنی حرفهای آن دو را بفهمند. فرانک با حالتی عصبی به آن دو نگاه کرد. ته دلش به شور افتاده بود و در دل آرزو می کرد اتفاقی که فکرش را می کرد نیفتد. او به فرناز که کینه جویانه به فرشاد چشم دوخته بود نگاه کرد و از اینکه به او اعتماد کرده در دل پشیمان و ناراحت بود.

صدای پری سیما فرانک را به خود آورد.چشم از فرناز برداشت وبه او نگاه کرد پری سیما با نگرانی به فرشاد چشم دوخته بود ودر همان حال گفت:نکنه اتفاقی برایش افتاده.
فرناز در حالی که نیشخندی بر لب داشت به پری سیما نگاه کرد وگفت:نه عزیز جون اتفاقی نیفتاده فقط ممکنه طرف تحویلش نگرفته باشه.
سایر دختر ها خندیدند ورنگ صورت پری سیما سرخ شد. فرانک از فرناز خیلی ناراحت بود چون باعث شده بود فرشاد مورد تمسخر قرار بگیرد.
فرشاد به بهانه تعویض لباس از جمع دوستانش جدا شد وبه طرف ساختمان رفت. روی تراس دخترها را که دید سرش را خم کرد ولبخندی زد ومی خواست داخل ساختمان شود که صدای فرناز رو شنید.
چیه, خیلی پکری آقای خوشتیپ , چی شده؟
هنوزاز دست خودش ناراحت بود وصدای پر طعنه فرناز مزید بر ناراحتی اش شد اما همچنان ظاهرش را حفظ کرد ودر حالی که لبخندی بر لب داشت قدمی به طرف دخترها برداشت.
فرشاد سرش را به حالت بخصوصی خم کرد ودر حالی که به چشمان زیبا ولی پر از مکر فرنازخیره شده بود گفت:دختردایی عزیز چیزی گفتی؟
فرناز به سرتا پای فرشاد نگاه کرد وبا لحنی که کینه اش را آشکارا نشان میداد گفت:مثل اینکه صبح گفتی کسی میخواد بره سر قرار باید کمی زود بره نه؟
فرشاد ابروانش را بالا برد وسرش را تکان داد در حالی که نگاهش حالتی بود که به خوبی نشان میداد متوجه شده فرناز چه خیالی دارد.
فرناز نیشخندی زد وادامه داد از قرار معلوم یا خیلی زود رفتی ویا طرف به این اصول آشنا نبوده که تا این موقع شب علافت کرده.
فرشاد از طرز بیان فرناز ونیشخندی که بر لب داشت چنان حرص میخورد که اگر ملاحظه دیگران نبود خیلی دوست داشت کشیده جانانه ای به صورت او بنوازد اما خوشبختانه خیلی خوددارتر از آن بود که به این زودی ها خود را ببازد .
به آرامی دستش را داخل موهایش فرو کرد ودر حالی که لبخند بر لب داشت با لحنی که به خوبی می دانست چطور حس حسادت فرناز را تحریک کند بیتی شعر خواند:
ازین سوی تو چندین حسد , چندین خیال و ظن بد
و آن سوی تو چندان کشش , چندان چشش , چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟تا درسی در اولیا.

وبعد بدون گفتن کلامی سرش را برای فرناز تکان داد.
فرناز با نفرت به فرشاد نگاه کرد وبالحن تندی گفت:وقتی آدم تا این ساعت سرکار گذاشته بشه بله که شاعرم می شه , درست نمیگم؟
فرشاد همانطور که به چشمان فرناز نگاه میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد وبا لحن نافذی گفت:
آمد بهار خرم وآمد رسول یار
مستیم وعاشقیم وخماریم .بی قراریم.
آهی کشید وچشمانش را بست وبا بی حالی گفت:آره مستیم وعاشقیم وعاشقیم و خماریم وبی قرار.
وچرخی زد تا به داخل منزل برود.
در یک لحظه فرناز از زبانش پرید وگفت: آره معلومه خماری , خمار سیندرلایی با یک لنگه دمپایی.
فرشاد درجا خشکش زد اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و برگشت و به فرناز نگاه کرد.فرناز با نیشخندی به او چشم دوخته بود.در نگاهش خشم،حسادت و کینه موج می زد.فرشاد با نگاه به او می خواست از درونش آگاه شود،ناگهان فکری به ذهنش رسید.نیم نگاهی به فرانک که با رنگی پریده و حالتی عصبی کنار فرناز نشسته بود انداخت و تمام ماجرا دستگیرش شد.
فرشاد صلاح ندید جلوی دخترها فرانک را توبیخ کند و درباره ی این موضوع از او توضیح بخواهد.نگاهش را از فانک گرفت و باز هم به فرناز نگاه کرد.نیشخندی روی لبانش شکل گرفت و در حالی که یک تای ابرویش را بالا گرفته بود خطاب به فرناز گفت:«دختر دایی عزیز فکر می کردم هنرت فقط در خبرچینی و دو بهم زنی است،جاسوسی را هم به هنرهایت اضافه کرده باشی.»
این کلام فرشاد،فرناز را چون باروتی از جا پراند و در حالی که صورتش از هشم سرخ شده بود سر فرشاد فریاد کشید:«تو...تو به جرأتی به من توهین می کنی؟»
فرشاد با خونسردی پاسخ داد:«با همان جرأتی که تو به خودت اجازه دادی اتاق مرا وارسی کنی.»
«مرده شور تو و اتاقت رو ببرن.»
«و همچنین تو و فضولی و اخلاقتو...»
تنشی ایجاد شده بود و دخترها با حیرت به مشاجره آن دو نگاه می کردند.فریاد بلند فرناز که با ناراحتی و غضب همراه بود نگاه جوانانی را که جلوی محوطه در حال صحبت بودند به سمت تراس کشاند.
خسرو نگاهی به فریدون انداخت که با بی تفاوتی به فرناز و فرشاد نگاه می کرد.پرسید:«مثل اینکه فرناز با فرشاد بحث می کند.»
فریدون با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت و رویش را برگرداند و گفت:«تقصیر خودشه،از بس که کلیده.»
پرس سیما که از هیچ چیز خبر نداشت با حیرت به آن دو نگاه می کرد.فرشاد ب خونسردی و در حالی که نیشخندی بر لب داشت با فرناز بحث می کرد.فرناز هم که در حال انفجار بود با فریاد و عصبانیت سعی در مقصر جلوه دادن فرشاد داشت.پری سیما از حرفهای آن دو سر در نمی آورد.
خونسردی و حاضر جوابی فرشاد،فرناز را حسابی از کوره به در برده بود.در حالی که از خشم می لرزید به طرف ساختمان راه افتاد و در حالی که انگشتش را به نشانه تهدید به طرف فرشاد تکان می داد گفت:«من همه چیز را به عمه جون می گم.»
این بار فرشاد از ته دل خندید و سرش را بالا گرفت و دو دستش را در موهایش فرو برد و با حالتی مسخره ای گفت:«آخ تو چقدر...»و بدون اینکه صحبتش را ادامه دهد به طرف منزل رفتولی پیش از آن برگشت و به دخترانی که هنوز با سکوت به او نگاه می کردند لبخند زد و گفت:«مرا ببخشید، دوست نداشتم ناراحتتان کنم.»سپس چرخی زد و به طرف اتاقش رفت.
با قهر کردن فرناز و رفتن به اتاقش سکوتی در بین دخترانی که ناظر جر و بحث آن دو بودند برقرار شد.
دخترها به هم نگاه کردندو با تکان دادن سر موضوع را از هم پرسیدند.در این بین فرانک و لیدا بودند که از جریان با خبر بودند و هر دو قبول داشتند که خود فرناز باعث به وجود آوردن این وضعیت شده است.
کمی بعد همه چیز به حالت عادی بازگشته بود.جز اینکه فرناز با دیدن فرشاد با اخم و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد رو برمی گرداند و فرشاد از حماقت خود و همچنین کار فرانک حسابی دلگیر بود.
کمی پس از غروب سعید گیتار بزرگش را به داخل محوطه آورد و بقیه دور او حلقه زدند. سعید با مهارت می نواخت و بقیه آهنگهایی را که او می نواخت دسته جمعی می خواندند. تعدادی از دخترها روی صندلی های تراس نشسته بودند و بقیه در کنار جمع نشسته بودند و آنان را همراهی می کردند.
فرشاد روی لبه ی سنگی باغچه نشسته بود و بدون اینکه آنان را همراهی کند به باغچه گل روبرو خیره شده بود. اخلاق و رفتار او برای دوستان و آشنایان سوال برانگیز شده بود, زیرا پیش از آن فرشاد شادترین عضو گروه به شمار می رفت, اما حالا با آنکه در جمع حضور داشت اما روحش جای دیگر ی پرواز می کرد. چهره گرفته و متفکر او نشان از آشفتگی درونش داشت. البته بقیه گرفتگی او را به جرو بحثش با فرناز ربط می دادند.
فرانک هر زمان که چشمش به فرشاد می افتاد, احساس ناراحتی وجدان می کرد. او خود را در تنش بوجود آمده مقصر می دانست زیرا وقتی فرناز به او گفته بود که رفتار فرشاد خیلی مشکوک شده, به جای پشتیبانی از او درصدد کنجکاوی برآمده و به فرناز اجازه داده بود تا اتاق او را تجسس کند. فرناز در کشوی او به لنگه سرپایی دخترانه برخورده بود که آتش کینه اش را نسبت به فرشاد بیشتر شعله ور کرده بود.
وقتی چشم فرناز به لنگه سرپایی زنانه افتاد, خشم و حسادت تمام وجودش را پر کرد و تصمیم گرت به هر طریقی که شده, فرشاد را تحقیر کند. بدین ترتیب به خیال خود با مطرح کردن این موضوع جلوی جمع قصد داشت فرشاد را خجالت زده کند . اما لحن نیشدار و در عین حال خونسرد فرشاد باعث شد نتیجه ای که می خواست بدست نیاورد.
فرشاد همچنان به گل های سرخ باغچه چشم دوخته بود و در فکر تکلیف خود را مشخص می کرد. او دوست داشت همان فرشادی باشد که بی قید بود و شلوغ و هیچ مسئله ای هر چقدر که مهم بود نمی توانست روح او را گرفتار کند. نمی دانست با این وضعی که پیش آمده چه کند. لحظه ای با خود تصمیم می گرفت به سمت تهران حرکت کند و تمام اتفاقات پیش آمده را بگذارد و برود, اما با به یاد آوردن نام فرشته قلبش به تپش می افتاد و فکرش او را در رودخانه زیر پل غرق می نمود.
فرشاد احساس می کرد دلش به آن طنابی گره خورد که به پای فرشته پیچیده بود. به هیچ وجه نمی توانست گره آن را باز کند. احساس سردرگمی داشت. می دانست باید باور کند, اما نمی دانست چه چیز را. آیا باید باور می کرد عاقبت عشق به سراغش آمده و او را در اسارت خود گرفته و یا این خیال اوست که فکر می کرد فرشته دختری غیر از دختران دیگر است و ستاره اقبال او در قلب ستاره خودش جای گرفته بود. فرشاد در بهت آنچه فکر می کرده بود و صدای دوستانش را که دسته جمعی می خواندند می شنید.
من جلوه هستی را در نیلی چشمانت دیدم
تو را در خلوت شبهایم فریاد کردم
صبورانه سوختم و ساختم, با من بمان
تا سرود عشق را با عشق سازم
نتونستم قد رعنا تو ببینم
آخه چشمی که پرآبه طاقت دیدن نداره
نتونستم گل سرخی واست از باغچه بچینم
آخه دستی که بلرزه جرأت چیدن نداره
ترس دیدن یا شنیدن که می خواست بده به بادم
سایه ای بود سرد و سنگین رو یه ذره اعتمادم
چه شبهایی تو اتاقم واسه تو نامه نوشتم
جای تو نامه رو خوندم, آخر از نامه گذشتم
اگه روزی روزگاری بشه باز تو رو ببینم
وحشت از دنیا ندارم که گل سرخ رو بچنم
اگه روزی روزگاری بشه باز تو رو ببینم
گل سرخی نمی مونه که نخوام برات بچینم
همه کف زدند و با سوت و هورا خودشان را تشویق می کردند. فرشاد به جمع شاد و صمیمی آنان نگاه کرد و به بی خیالی و شادیشان غبطه خورد. غم سنگینی بر دلش نشسته بود. احساس می کرد بغضش گلویش را فشار می دهد. ارام از جا بلند شد و به طرف ساختمان رفت.
خسرو متوجه او شد. با صدای بلندی گفت: «فرشاد کجا?"
صدای او توجه بقیه را به سمت فرشاد جلب کرد. همه حیرت زده بودند که فرشاد تک و تنها این موقع شب کجا می رود.
فرشاد دستی برای او تکان داد و گفت: «همین دور و بر هستم. می خواهم قدم بزنم."
خسرو از جا برخاست و گفت: «صبر کن منم بیام."
فرشاد با دست به او اشاره کرد و گفت: «نه, می خوام تنها باشم."
خسرو به جوانها نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و آرام گفت: «اینجوری نبود, معلوم نیست چش شده!"
فرشاد قدم زنان از ویلا دور شد. صدای آهنگ شادی که سعید با گیتارش می نواخت و هم چنین کف زدن بچه ها به گوشش می رسید.
فرشاد تا جایی پیش رفت که دیگ صدایی از ویلا به گوشش نمی رسید.
راهش را به طرف جاده ای فرعی که خودش هم نمی دانست به کجا می رود کج کرد و وقتی مطمئن شد که جز خودش هیچ کسی در آن حوالی نیست روی تخته سنگی نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.
فرشاد احساس عجیبی داشت. احساسی توأم با حرص و ناراحتی بود. او از خودش عصبانی بودو عصبانیتش را با فریاد کشیدن بر سر خود بروز داد: «احمق, دست و پا چلفتی. باورم نمی شه تو همون فرشادی باشی که می شناختمش. تو من نیستی, تو روح یک آدم احمق و بزدلی. "
فرشاد از جا برخاست و قدم زنان به سمت جنگل حرکت کرد و با صدای بلند با خود صحبت می کرد. احساس می کرد با فریادی که کشیده راحت تر شده است.
ساعتی در جنگل قدم زد و فکر کرد. وقتی احساس کرد روحیه بهتری پیدا کرده به طرف ویلا برگشت.
وقتی رسید, متوجه شد نیمی از چراغهای ویلا خاموش است وبا کمال حیرت متوجه شد ساعتها قدم می زده بدون اینکه احساس خستگی کند.
در محوطه ویلا بود که متوجه شد فرانک و مجید به تنهایی روی صندلی های تراس نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
مجید با دیدن فرشاد از جا برخاست و با او دست داد. فرانک نیز با چهره ای گرفته رو صندلی نشسته بود و به آرامی به فرشاد سلام کرد. فرشاد لبخندی زد و پاسخ سلام او را داد وبعد به مجید نگاه کرد و گفت: «خوب , بهتره تنهاتون بذارم, خیلی خسته ام, می رم تا استراحت کنم. فعلا شب به خیر. "
هنوز قدمی بر نداشته بود که فرانک و مجید هر دو با هم او را صدا کردند. فرشاد سرش را به طرف آن دو چرخاند و گفت: «بله."
مجید و فرانک به هم نگاه کردند و لبخندی زدند. فرانک اجازه داد تا مجید با فرشاد صحبت کند.
«چطوری بگم, فرانک خیلی ناراحت بود و ما صبر کردیم تو بیایی تا فرانک با تو صحبت کنه, آخه فکر می کنه تو از دستش ناراحتی."
فرشاد به فرانک که سر به زیر انداخته بود نگاه کرد و با لبخند گفت: «فرانک, چرا فکر می کنی من از دستت ناراحتم?"
فرانک سرش را بالا کرد و گفت: «به خاطر موضوع بعدازظهر, باور کن من نمی خواستم ...»
فرشاد حرف او را قطع کرد و گفت: «مهم نیست. لازم نیست خودتو ناراحت کنی,من فراموش کردم." سپس رو کرد به مجید و گفت: «آقا مجید هوای این خواهر مارو خیلی داشته باش. دختر خیلی خوبیه." و دستش را به طرف مجید دراز کرد تابا او دست بدهد. مجید لبخندی زد و سرش را تکان داد و دست فرشاد را فشرد.
فرشاد به طرف ساختمان رفت و هنوز از در داخل نشده بود که چیزی به یادش افتاد.
«فرانک خواهش می کنم برو آن چیزی را که خودت می دانی چیست بیاور."
فرانک نگاه استفهام آمیزی به او کرد و از لبخند فرشاد متوجه او شد. به طرف اتاق فرشاد که حالا در اختیار مجید بود رفت.
وقتی فرانک لنگه سرپایی زنانه را به دست فرشاد می داد. مجید هاج و واج بهآن دو نگاه می کرد. فرشاد که از نگاه حیران مجید خنده اش گرفته بود,لبخندی به او زد و در حالی که دستش را برای آن دو تکان می داد و گفت:«خوب. تا بعد گودنایت."
وقتی فرشاد به اتاقی که موقتی در اختیار گرفته بود وارد شد برای رفع خستگیدوش گرفت وبعد همانطور که موهایش را با حوله خشک می کرد روی تخت نشست و بهسرپایی سفید که روی میز بغل تخت بود خیره شد.
پس از ناراحتی چند ساعت پیش, امید و نشاط تازه ای در روحش دمیده شده بود.چیزی وجود دارد که او باید برای بدست آوردنش تلاش کند و این احساس چیزیمانند یک مبارزه و بردن را دوست داشت.
همانگونه که حوله روی سرش بود خود را روی تخت رها کرد و نفس عمیقی کشید.دستانش را زیر سر قلاب کرد و سعی کرد چهره فرشته ر به خاطر بیاورد. ازتمام صحنه های دو روز گذشته فقط چشمان مخملی و صدای دلنواز او را به خاطرمی آورد. فرشاد منتظر بود, او سپیده ی صبح را انتظار می کشید تا در طلوعروزی دیگر نوای عشق را فریاد کند.
روز بعد فرشاد شتاب روز گذاشته را نداشت. می دانست دخترها چه وقت برایبردن آب به چشمه می روند و لزومی نمی دید که از صبح تا بعدازظهر کنار چشمهپرسه بزند. با این حال در حرکاتش نوعی آشفتگی و سردرگمی دیده می شد. طوریکه در حین بازی والیبال مرتب سرویس ها را به خارج می زد و با این کار صدایبازیکنانی را که با او در یک تیم بودند درآورده بود.
«هی فرشاد, حواست کجاست?"
این صدای خسرو بود که برای آوردن توپی که فرشاد به خارج از زمین زده بود می رفت.
کاوه نیشخندی زد و در حالی که به فرشاد نگاه می کرد به آرامی گفت: «شاید حواسش روی تراس می پلکه."
فرشاد خندید و سرش را به سمت تراس چرخاند و دخترها را دید که به نرده تراس تکیه داده اند و باز آنان را نظاره می کردند.
در این میان فرناز گروهی تشکیل داده بود و تیم فریدون را تشویق می کرد.قرار بر این بود که گروه بازنده تمام حاضران را به خوردن بستنی میهمانکند. تیم فرشاد شش امتیاز از تیم فریدون عقب بود و تمام اینها تقصیر فرشادبود که با حواس پرتی و گیجی باز یمی کرد.
پری سیما کنار فرانک ایستاده بود و دستهایش را به هم قلاب کرده و با نگرانی به فرشاد نگاه می کرد.
صدای بلند فرناز توجه همه را جلب کرد که خطاب به فریدون گفت: «بچه ها خیلیعالیه, روی بعضی ها که ادعاشون می شه والیبالیستند حسابی کم شد."
همه متوجه شدند که مخاطب او کیست و به فرشاد نگاه کردند اما فرشاد هیچ واکنشی نشان نداد و گویی حرف او را نشنیده است.
فرانک به فرناز که با نیشخند و چشم و ابرو به فرشاد اشاره می کرد نگاهیانداخت و از حرص نفس عمیقی کشید و ناگهان با صدای بلند فرشاد را صدا کرد وگفت: «فرشاد چت شده? نشون بده تو دانشگاه چطور تیم حریف رو سوسک می کنی. "
فرشاد به فرانک نگاه کرد و از حرف او خنده اش گرفت. فرانک هیچ وقت تا این حد احساساتی نمی شد.
صدای فرناز خطاب به فرانک به گوش رسید: «فعلا که چند تا سوسک اون سمت تور می لولند."
از حرف او پسرها به هم نگاه کردند. فرشاد به آنها نگاهی کرد و بعد رویش رابه سمت فرانک کرد و گفت: «خواهر جون تا حالا داشتم بهشون آوانتاژ می دادمکه دلشون نشکنه و امیدوار بشن بازی بلدند, اما حالا بایست و نگاه کن .تصمیم گرفتم تیمشون رو سوسک کنم. اونم چه سوسکایی, از اون ریز ریزا. "
با این حرف فرشاد صدای عده ای که طرفدار تیم فرشاد بودند به آسمان رفت.
فرشاد این بار با حواسی جمع تر و فقط به قصد بردن از حریف توپ می زد و چوندر بازی والیبال حرفه ای عمل می کرد خیلی زود توانست با اختلاف فاحشی ازتیم رقیب ببرد.
صدای سوت و تشویق دخترها که بی شباهت به جیغ و فریاد نبود, بزرگترها را ازداخل به محوطه بیرون کشاند. بدین ترتیب فریدون و یارانش مجبور شدند تمامافراد حاضر در ویلا را به بستنی مهمانکند. چهار نفر برای تهیه بستنی بهسمت شهر رفتند.
هر چه به بعدازظهر نزدیکتر می شد, دلشوره و هیجان فرشاد نیز بیشتر می شد. ساعت چهار بعدازظهر فرشاد مشغول آماده شدن بود.
او بلوزی آستین کوتاه به رنگ تیره پوشید که با شلوار جین مشکی اش هماهنگبود و اندام ورزیده و متناسبش را با برازندگی به نمایش می گذاشت. موهایشرا مثل همیشه رو به بالا شانه کرد. موهای مشکی و براقش چنان خوش حالت بودکه گاهی اوقات دوستانش سر به سرش می گذاشتند و می گفتند: فرشاد اگه گفتیموهایی که پسرها را دیوانه کند چه بلایی بر سر دخترها می آورد?
فرشاد ساعت بند مشکی اش را از روی میز برداشت. لحظه ای تصمیم گرفت آن رابه مچش نبندد زیرا وجود ساعت باعث می شد زمان انتظار به کندی بگذرد امابرای دانستن وقت دقیق به ساعت احتیاج دشت. فرشاد ساعتش را برداشت ودر حالبستن بند ان بود که در اتاقش به صدا در امد . به طرف در اتاق چرخید وگفت: ((بله بفرمایید.)) فرانک در راباز کرد وداخل شد با دیدن فرشاد که حاضرواماده بود با چشمانی پر از سوال به او نگاه کرد .
_کاری داشتی؟
_بله اومدم بگم می خواهیم با بچه ها به چهار شنبه بازار برویم اما مثل اینکه تو می خواهی جایی بری.
_اره دارم میرم بیرون تو با من کاری داشتی؟
_حالا دیگه نه ولی امدم ببینم اگه کاری نداری تعدادی از بچه ها رو باماشین خودت به شهر برسونی اخه تعدادمون زیاده باک ماشین کاوه هم سوراخ شده.
_اگه خسرو با شما میاد سوئیچ رو به خسرو بده .فقط بگو زیاد تند نره.
فرانک با خوشحالی سوئیچ رو از فرشاد گرفت و سرش را تکان داد اما حالتیداشت که گویی دلش نمی خواست پیش از انکه پاسخش رابگیرد از اتاق خارجشود . فرشاد ابروانش را بالا کرد وپرسید ((فرانک چیزی دیگری لازم داری؟
فرانک سرش راتکان داد و عقب عقب بع طرف در اتاق رفت.
_از بابت سوئیچ ممنون.
_خوش بگذرد.
فرشاد به سرعت نگاهی انداخت . با اینکه ساعت چهار و سی دقیقه بود امااحساس می کرد دلش بد جوری شور افتاده است واز اینکه مبادا دیر شود ونتواندفرشته راببیند با شتاب بند های کتانیش رابست و لنگه سرپایی را با دقتدرون کاغذی پیچید ودرون ساک دستی اش گذاشت واز اتاق خارج شد.
در محوطه ویلا چند نفر پسر ها مشغول برسی و ضعیت خودروهایشان بودندوتعدادی از دختر ها وپسر ها در مورد اینکه کجا بروند و چطور بروند با همبحث می کردند .
پری سیما با دیدن فرشادبا خوشحالی به فرانک نگاه کرد وبا لبخندی که نشان از شوق داشت گفت((مثل اینکه فرشاد هم می اید.))
فرانک نگاهی به فرشاد انداخت که با دوستانش صحبت می کرد .
به پری سیما چشم دوخت وبا تاسف گفت : ((فکر نمی کنم .خودش که می گفت قرار است جایی برود.))
پری سیما نگاهی عمیق به فرانک انداخت واهی کشید.
فرناز زیر چشمی نگاهی به فرشاد کرد .خوش تیپی فوق العاده او که در هیچ یکاز جوانان حاضرنبود باعث میشد حسادت ورشک بر وجودش چنگ بیندازد .بالحنیکنایه امیز خطاب به لیدا گفت: ((بله ایشان همین دور وبرا کار بخصوصیدارند.))
فرانک با خشم چشم از فرناز گرفت وبه پری سیما نگاه کرد .نگاه او به فرشاد از دردی عمیق درونی خبر میداد.
پری سیما در این چند روز به فراست دریافته بود که به دست اوردن فرشاد کارسختی است .با کشیدن نفسی عمیق از فرشاد رو برگرداند وبه درختی خیره شد.
فرشاد به دوستانش توضیح داد که جایی کار دارد و نمی تواند همراه انان به بازار بیاید.
خسرو بازوی او را گرفت و گفت: «پسر، ناسلامتی ما مهمان تو هستیم، هر روزبه یه بهانه جیم می شی، ناقلا نکنه جایی زیر سر داری و به ما نمی گی.»
فریدون که از همراهی نکردن فرشاد هم ناراحت نبود لبخندی زد و خطاب به خسروگفت: «چکارش داری، بذار راحت باشه، برو فرشاد من طرفدار آزادی هستم ومعتقدم انسان نباید خود را به اصولی که در کارش اختلال ایجاد می کند مقیدکند.»
فرشاد با لبخندی معنی دار به فریدون نگاه کرد و گفت: «من هم مطمئنم در نبود من به تو خوش می گذرد.»
فرشاد در حال صحبت کردن با دوستانش می دانست با هر لحظه تاخیر ممکن استوقت را از دست بدهد. برای خلاص شدن از دست دوستانش دستی تکان داد و گفت:«خوب مزاحمتون نمی شم, ممکنه دیرتون بشه.»
کاوه با شیطنت ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی معنی دار به دیگران گفت: «ما دیرمون بشه یا تو دیرت بشه؟»
«مطمئن باش،خیلی مواظب رخشت هستم، ولی خیلی متعجبم، قرارت چقدر مهمه که ماشینت رو به ما دادی.»
فرشاد بدون پاسخ دادن فقط لبخند زد و به طرف در ویلا راه افتاد. پیش ازخارج شدن، راهش را به سمت باغچه کج کرد و با چیدن شاخه ای گل سرخ به طرفدر ویلا رفت.
این کار او از چشم دوستانش که با نگاه او را بدرقه می کردند دور نماند.فرشاد پیش از خارج شدن از در بزرگ ویلا برگشت و برای دوستانش که بالبخندهایی معنی دار به او نگاه می کردند، دستی تکان داد و بدون اینکه فکرشرا مشغول معنی لبخندهای آنان کند به سمت میعادگاه خویش راه افتاد. طول راهبه نظرش چند برابر شده بود. بدون شتاب و با قدمهای بلند طول راه را طی میکرد. عاقبت به پل رسید. خوب گوش کرد. هیچ صدایی به جز آواز پرندگان و صدایرودخانه به گوش نمی رسید. از همان روی پل به آب روان و زلال رود خیره شد.عکس ابرها که بر اثر جریان رود تکه تکه به نظر می رسیدند در آب منعکس شدهبود. خورشید به شفافی روزهای پیش شفاف نبود و لکه های گاه بی گاه نشان ازاین داشت که باران بهاری به زودی باریدن خواهد گرفت.
صدای زمزمه ای قلب فرشاد را به تند تپیدن وادار کرد. فرشاد نفس عمیقی کشیدو چشمانش را بست، نفس در سینه اش حبس کرد تا صدا رو بهتر بشنود.
انتظار آمدن آنان را به این زودی نداشت. صدا نزدیکتر می شد و او حیرانمانده بود تا چه کند. ناخودآگاه به درختی که روز گذشته پشت آن پنهان شدهبود نگاهی انداخت، و خطاب به خودش گفت: «بایست و مثل یک مرد رفتار کن نهمثل یک ترسو. مگر تو به دیدن او نیامدی، محکم باش و مرا شرمنده نکن. »
صداها نزدیکتر می شدند. با اینکه فرشاد هنوز نمی دانست چه کسانی به طرف پلمی آیند اما از تپش شدید قلبش حدس زد همان کسی که به خاطر دیدنش قید همهچیز را زده در راه است و مطمئن بود در این مورد احساسش خطا نمی کند.
صدای خنده و صحبت به وضوح شنیده می شد. فرشاد مانند مجسمه ی سنگی کنارنرده چوبی پل ایستاده بود و وانمود می کرد مشغول تماشای رودخانه است اماشش دانگ حواسش نزد صدای پاهایی بود که بر روی سنگفرش شنی جاده کشیده میشد. این صدا مانند سوهانی بر روحش کشیده می شد. فرشاد نمی دانست چه بایدبگوید و چطور باید سر صحبت را باز کند. اومی دانست این بار مانند دفعاتپیش که با کسی آشنا می شد نیست. به خوبی فهمیده بود فرق این آشنایی باموارد قبل در چیست. فرشاد در همین مدت کم متوجه شده بود که عشق نیاز بهزمان ندارد و در همان لحظه های نخست به انسان می فهماند که او را گرفتار واسیر خود کرده است.
به یاد حرفهای منوچهر، عمویش، افتاد که به او گفته بود: هر وقت عشق به سراغت آمد اولین نفر خودت هستی که می فهمی عاشقی.
حالا می فهمید این همه التهاب و هیجان توأم با ترس، ناشی از همان احساسدوست داشتنی و غریب است که آن را عشق نام نهاده اند. او کم کم این مادهمخدر را در روح و جانش احساس می کرد و در خلسه ی آن فرو می رفت.
فرشاد فهمیده بود عشق مثل هواست، مثل نفس کشیدن مثل خون گرمی که در رگهاست. او عشق را تحول می دید،تحولی نو که زندگی را دگرگون می ساخت.
صداها نزدیکتر و واضح تر شنیده می شدند. ترانه برای فرشته تعریف می کرد کهچگونه شب گذشته می خواسته لیوانی را جلوی نامزدش بگذارد که دستش به پارچدوغ خورده و تمام آن روی لباس کوروش برگشته بود و لباس او را حسابی خیس وکثیف کرده بود . فرشته از حرف ترانه که به طرز جالبی ادا می شد با صدایبلند ریسه رفته بود.
آن دو با لذت این راه را طی می کردند. وقتی سر پل رسیدند در یک لحظه قلبفرشته فرو ریخت و نگاهش روی شخصی که رو به رودخانه ایستاده بود ثابت ماند.با اینکه پشت آن شخص به او بود اما فرشته از قد بلند و اندام ورزیده اشمتوجه شد که او همان کسی است که طی دو روز گذشته فکرش را به خود اختصاصداده است.
ترانه نگاه مات فرشته را دنبال کرد و با دیدن شخصی که روی پل بود با تعجب به فرشته نگاه کرد و آرام پرسید: «اون کیه؟ می شناسیش؟»
فرشته بدون اینکه به او نگاه کند سرش را تکان داد.
ترانه از طرزنگاه فرشته متوجه شد که او انتظار این دیدار را داشته و این برخورد دور از انتظار او نبوده است.
ترانه به آرومی بازوی فرشته را گرفت و او را به جلو هدایت کرد. پاهایفرشته به وضوح می لرزیدند و نفس عمیقش نشان از لرزش قلبش داشت. ترانه بهخوبی احساس او را درک می کرد. زیرا خودش نیز دستخوش آن احساس شده بود.لرزشی بدنش را فراگرفته بود.
همانطوری که بازوی فرشته را گرفته بود او را به سمت جلو می کشاند. چند قدمبرنداشته بودند که فرشاد به سمت آن دو چرخید. فرشته و ترانه هر دو تکانخوردند. فرشته به سرعت سرش را زیر انداخت, اما ترانه به فرشاد نگاه کرد واو را دید که به نشانه سلام سرش را تکان می دهد.
ترانه به آرامی زیر لب سلام کرد و به بازوی فرشته فشاری وارد کرد. اما اوسرش را بلند نکرد و همچنان با قدمهای آرام به طرف چشمه گام برمی داشت.برای عبور از پل باید درست از جلوی فرشاد می گذشتند. ترانه سمتی بود کهفرشاد قرار داشت و فرشته تقریبا پشت ترانه پنهان شده بود.
درست در لحظه ای که آن دو از جلوی فرشاد گذشتن او به سخن درآمد و با لحنمطمئن و صدایی آرام گفت: «ببخشید، ممکنه لحظه ای مزاحمتون بشم؟»
در کلام محترمانه فرشاد نه سماجت یک ولگرد دیده می شد و نه جسارت یک مزاحم.
هر دو دختر در جا میخکوب شدند. ترانه به فرشاد نگاه کرد و دقیق او راارزیابی کرد. نگاه آرام و پر تمنای او که به فرشته دوخته شده بود خالی ازهر گونه مکر و فریب بود. ترانه مردد بود چه کند, آیا نزد فرشته بماند و یاآن دو را تنها بگذارد. دوباره به فرشاد نگاه کرد. در چهره ی خوش قیافه ومردانه او اثری از مزاحمت ندید.
فرشاد به ترانه نگاه کرد و با لبخند ملایمی سرش را خم کد. سپس به فرشتهخیره شد و با لحن مؤدبانه ای گفت: «باور کنید قصد مزاحمت ندارم فقط آمدماز بابت دو روز پیش از شما معذرت بخواهم, در ضمن یک امانت از شما پیش مناست که می خواهم تقدیمتان کنم. »
فرشته با تردید به ترانه نگاه کرد. ترانه به علامت تایید سرش را تکان دادو بدون اینکه حرفی بزند, کوزه ی کوچک فرشته را از دستش گرفت و به تنهاییبسوی چشمه راه افتاد.
فرشته از اینکه با فرشاد تنها مانده بوددچار اضطراب و ترس شد. وحشت زده بهترانه نگاه کرد که دور می شد. در یک لحظه تصمیم گرفت به دنبال او روان شدکه صدای فرشاد توان حرکت را از پاهایش گرفت.
«خواهش می کنم بمون, باور کن نمی خوام اذیتت کنم, فقط می خوام سرپایی زیبایت را که از آب رودخانه گرفتم بهت برگردونم ...»
فرشاد سکوت کرد. حس کرد سر حرف را خوب باز نکرده است. او که به قولدوستانش در سخن وری نمونه بود, حالا در موقعیت بدی گیر کرده بود و چیزی بهفکرش نمی رسید تا به زبان بیاورد.
فرشته سرش را تکان داد. چشمان شفاف و زیبای فرشته مانند تیغه الماس قلبشرا می شکافت و در آن فرو می رفت. فرشاد به هیچ قیمت حاضر نبود نگاهش را ازآن چشمان زیبا و خوشرنگ برگیرد. عاقبت این فرشته بود که طاقت قرار گرفتنزیر نگاه شیدای فرشاد نیاورد و سرش را پایین انداخت.
صدای فرشاد آرام و عمیق بود، خونی به گرمی سرب مذاب در رگهایش به جریان افتاد.
«ف ... فرشته، نگاهم کن، باور کن به خاطر تو و دیدنت از روزی که دیدمتقلبم رو به این تکه چوب و طناب گره زدم و اونو اینجا جا گذاشتم،دیروز ازصبح تا بعدازظهر کنار رودخانه منتظرت بودم. باور کن شرم ندارم به اینصراحت اقرار کنم که وقتی صدای پاهاتو شنیدم از تصور دیدنت هم دست و پا وهم شهامتم رو کردم و مانند کودکی ترسو به درخت چسبیدم و پشت اون درختخودمو پنهان کردم. تا دیروز نامت را دریا گذاشته بودم،چون مثل دریاباشکوهی و نگاهت مثل طوفان برقلبم تاخته بود. اما وقتی دیروز نامت راشنیدم با خودم گفتم همون فرشته ای که قرار است روزی به خانه ی قلبم پابگذارد از آسمان آمده تا با وجودش خلاء روحم را پر کند.فرشته جسارت مراببخش که با این صراحت و بدون هیچ مقدمه چینی در همان برخورد به تو ابرازعلاقه می کنم اما دوست دارم تو عالم عشق و عاشقی اولین کسی باشم که پا رویتردید و شک درونش گذاشته و در اولین دیدار با شهامت ابراز می کندکه...دوستت دارد.»
فرشته به چشمان فرشاد نگاه کرد.در چشمان زیبای او جاذبه و صداقتی دیده میشد که فرشته از آن واهمه داشت و می ترسید اسیر آن شود.خودش هم می دانست کهبرای گریز از آن خیلی دیر شده و دلش در همان دیدار اول اسیر و صید آنچشمان زیبا و آن نگاه بی قرار شده است.»
فرشته احساس می کرد چیزی چون گل یاس خزنده آرام آرام به قلبش نفوذ می کندو در آن ریشه می دواند.ترسی که چند لحظه پیش به سراغش آمده بود جای خود رابه آرامشی عمیق داد.آرامشی که فرشته از مدتها بود به دنبالش بود. حالادیگر به هیچ چیز جز اینکه آنجا باشد نمی اندیشید.
فرشاد مانند تشنه ای که پس از مدتها به آب رسیده باشد، ذره ذره در دریایچشمان او غرق می شد.در آن لحظه ها به فراست دریافت که چیزی را که سالها بهدنبالش بوده در این مکان یافته است.فرشاد عشق را در نگاه آبی و زیبایفرشته دیده و شناخته بود و به خوبی متوجه شد خلئی را که سالهای سال درزندگی اش احساس می کرده با انعکاس چهره خود در چشمانی به رنگ زندگی پرکرده است.
سکوت بین آن دو حاکم شد.سکوتی که بهتر از هزاران کلام گویا احساس آن دو را نسبت به هم بیان می کرد.
در همان زمان اندک یک حس برتر از تمام احساسات موجود در دنیا در قلب آن دودر حال شکل گرفتن بود.فرشته در شب موها و مژگان سیاه فرشاد خود را گم میکرد و فرشاد در دریای آبی چشمان فرشته غرق می شد.در همان حال الهه عشق رویسر این دو موجود دوست داشتنی و زیبا به پرواز درآمده بود و برای آن دو ازخالق عشق مجوز آورده بود، مجوزی به نام عشق که از آسمان می رسید و دستتطاول زمینیان بر آن کوتاه بود.
فرشاد چشمانش را بست تا تصویر فرشته را برای همیشه در قلبش حک کند.گرمایدرونش را با آهی از سینه بیرون داد. چشمانش را باز کرد و به فرشته خیره شدکه نقش عشق و سرخی شرم بر گونه هایش به جا مانده بود. به نظر فرشادزیباترین و بدیع ترین خلقت خداوند پیش چشمانش گشوده شده بود.
لحظه ها برای آن دو به اندازه پلک برهم زدنی سپری شد.هر دو به خوبی میدانستند که ترانه از قصد تاخیر کرده تا آن دو بتوانند کمی با هم صحبت کنندو هر دو از ته دل از او متشکر بودند.
عاقبت فرشاد با دستانی که احساس می کرد بی حس و سرد شده زیپ ساک دستی اشرا باز کرد و بسته کادو پیچ شده را بیرون آورد.کاغذ را باز کرد و سرپاییسفید را از آن خارج شده کرد. آن را با دو دست گرفت و به فرشته گفت:«بعد ازرفتنت من ساعتی همین جا بودم تا بتوانم فکرم را متمرکز کنم و همانطور کهبه رود نگاه می کردم چشمم به سرپایی زیبایت افتاد و توانستم آن را که بینچوبهای رودخانه گیر کرده بود بگیرم.»و با دو دست آن را به طرف فرشته گرفت.
فرشته به کفش و سپس به فرشاد نگاه کرد و در حالی که سرش را زیر می انداخت با صدای آرامی گفت:«متشکرم.»
هر دو متوجه ترانه شدند که سرش را زیر انداخته و با قدمهای آهسته از چشمهبر می گشت.نگرانی به پایان رسیدن دیدار در چشمان هر دو نقش بست.
فرشاد با عجله گفت:«خیلی مسخره است که من هنوزم خودم را معرفی نکردم،باورکن این اولین باری است که مثل یک کودک خنگ رفتار می کنم اسم من فرشاداست.فرشاد رهام،دانشجو هستم و به زودی ،یعنی کمتر از یک سال دیگر درسمتمام می شود...»
سپس با حالت کلافه ای به ترانه که هر لحظه نزدیکتر می شد نگاه کرد و گفت:«نمی دونم چه بگویم،نزدیک شدن دوست شما مرا هول می کند.»
فرشته به فرشاد نگاه می کرد که با عجله حرف می زد.لبخندی بر لبانش نقش بسته بود،حرکات فرشاد برایش خیلی شیرین بود.
فرشاد نگاه دیگری به ترانه انداخت که حالا خیلی نزدیک شده بود.با شتابشاخه گل سرخ را به طرف فرشته گرفت و گفت:«خواهش می کنم این شاخه گل را ازمن قبول کنید.»
ترانه کنار آن دو رسید و آن دو را نگاه کرد.
فرشته از نگاه ناراضی فرشاد احساس کرد در حضور ترانه نمی تواند صحبت کند.حالت فرشاد طوری بود که حس شیطنت فرشته را برمی انگیخت و دلش می خواست کمیسر به سر او بگذارد.
فرشته نگاهی به شاخه گل انداخت و گفت:«به مناسبت چی؟»
فرشاد نفس عمیقی کشید و با دستپاچگی به ترانه نگاه کرد که چشم به دهان اودوخته بود.با لبخند به فرشته گفت: «می توانید آن را به عنوان معذرت خواهیبپذیرید.»
فرشته سرش را خم کرد و با حالت مخصوصی گفت:«اما من معذرت خواهی شما را دیروز پذیرفتم.»
فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد.
«چطور؟»
«من گلی را که دیروز به عنوان معذرت خواهی روی این تیرک گذاشته بودید قبول کردم.»
فرشاد چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و لبخندی معنی دار برروی لبش نشست. چند لحظه کوتاه به همین حالت بود.بعد چشمانش را باز کرد وبا لحن نافذی که تا اعماق روح فرشته نفوذ کرد به او گفت:«و حالا این گلرا به نشانه ی محبتی که از شما در قلبم احساس می کنم قبول کنید.»
فرشته سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
بیان رک و ساده فرشاد باعث شد ترانه سرش را به زیر بیندازد و از بین آن دوبگذرد و بدون توقف تا انتهای پل برود و در همانجا به انتظار فرشته ایستاد.
فرشاد با صدای آرامی گفت:«فرشته سکوت تو را به چه چیزی معنی کنم؟»
فرشته به او خیره شد. غم عمیقی بر قلبش فشار می آورد.نگاهش آنچنان محزون وآشفته بود که فرشاد حس کرد دریای چشمان او مستعد توفان می باشد.
فرشاد هم چنان گل را روی هوا نگاه داشته بود و منتظر بود فرشته آن رابگیرد. با دیدن حالت فرشته نمی دانست آیا دستش را همچنان نگاه دارد و یاآن را پس بکشد.
فرشاد هنوز در تردید قبول یا رد کردن دستش توسط فرشته بود که با کمال تعجبدید فرشته دستش را جلو آورد و گل را از دست او گرفت.با صدای آرامیگفت:«خداحافظ.»
فرشاد با نگرانی به فرشته نگاه کرد که برای رفتن آماده بود. در نگاهشهزاران تمنا خوانده می شد. با زبان نگاه به او التماس می کرد کمی دیگر صبرکند. و با صدای لرزانی گفت:«فرشته.»
فرشته با شنیدن نامش از زبان فرشاد بی حرکت ایستاد ولی به طرف او برنگشت وهمچنان که سر به زیر انداخته بود منتظر حرف او شد.صدای فرشاد در گوششپیچید.
«با من خداحافظی نکن،منتظرت می مانم،با تمام قلب و احساسم.»
فرشته لبانش را بهم فشرد تا مانع از ریزش قطره اشکی شود که در چشمانش جمع شده بود.بدون اینکه پاسخی به فرشاد بدهد اول آرام و بعد با تند کردن قدمهایش از او دور شد.
فرشاد رفتن او را دید و با کشیدن آهی چشمانش را بست تا شاهد دور شدن او نباشد.خیلی دوست داشت نام فرشته را با صدای بلند به زبان بیاورد،اما می دانست این کار دور از عقل است و ممکن است او را ناراحت کند.احساس کرد بغضی بر گلویش فشار می آورد.رویش را به طرف رودخانه کرد و دستانش را در موهایش فرو برد و به آرامی گفت:«فرشته،دوستت دارم.با تمام وجودم و ا تمام قلبم.»
فرشته خود را به ترانه رساند.ترانه او را دید که صورتش سرخ شده و به نفس نفس افتاده است.ترانه به خوبی می دانست او از دویدن به این روز نفتاده است.با وجودی که کنجکاوی دانستن دیوانه اش می کرد،با این حال سکوت کرد تا مانع از فکر کردن او نشود.ترانه آنقدر عاقل بود که بفهمد در این مواقع سکوت بهترین کمک برای کسی است که می خواهد فکرش را برای تصمیم گیری مهمی متمرکز کند.او احساس می کرد فرشته در حال تجزیه و تحلیل شرایط می باشد و به واقع همانطور هم بود.
فرشته به زحمت گام برمی داشت و حالت کسی را داشت که مخالف جریان آب شنا می کند.جریانی که مانند سیل او را به طرف پل می کشاند و او نفس زنان تلاش می کرد به پشت سر فکر نکند.هزاران وسوسه در وجودش سربرآورده بود که برگردد و به پشت سر نگاه کند.در مقابل،احساس ترسی او را از برگشتن و به پشت سر نگاه کردن برحذر می داشت.
ترانه با سکوت همپای او راه می رفت و فرشته آنقدر گیج و منگ بود که حتی به فکرش هم نرسید که کوزه اش را از دست ترانه بگیرد.فقط زمانی به خود آمد که ترانه جلوی در منزلشان کوزه را به زمین گذاشت و صورتش را جلو آورد و فرشته را بوسید و با صدای آرامی گفت:«فرشته الان نمی خوام ،ولی بعد جریان رو برام تعریف کن.خداحافظ.»و به سرعت به طرف منزلشان روان شد.فرشته حتی فرصت نکرد جواب خداحافظی او را بدهد.
فرشته مدتی کنار پرچین منزل ایستاد و پس از چند لحظه در حالی که گل و لنگه گفش را در یک دست و کوزه را در دست دیگرش گرفته بود داخل حیاط شد.
فرشته پس از گذاشتن کوزه آب روی ایوان به سمت اتاقش رفت و در را بست.شاخه گل را کنار پنجره گذاشت و به آن خیره شد.چند لحظه در همان حال ماند.پس از اینکه به خود آمد،به دیوار کنار پنجره تکیه داد و به منظره بیرون چشم دوخت.هوا گرفته بود و ابرها تمام آسمان را پوشانده بودند.
فرشته همچنان به منظره بیرون نگاه می کرد.چهره فرشاد در نظرش جان گرفت.چشمان روشن و نگاه زیبای او در محاصره ی ابروانی مشکی و مژگان بلند،بینی متناسب و دهانی خوش ترکیب که هنگام حرف زدن دندانهای سفید و براقش را به نمایش می گذاشت.
چهره فرشاد آنقدر خواستنی بود که فرشته با ناامیدی چشمانش را بست و سعی کرد تا دیگر به او فکر نکند.اما بستن چشمانش نه تنها دردی از او دوا نکرد بلکه وضوح تصویر چهره ی او را بیشتر کرد.
فرشته به خوبی می دانست که نمی تواند مانند دختران دیگر در قلبش تخم عشقی را بکارد و با خون دل آن را بپروراند و به امید رسیدن به آن انتظار بکشد.سرنوشت او را از پیش رقم خورده بود و او می بایست همانطور که برایش پیش بینی شده بود با پسر عمه اش که حتی نمی دانست که او را دوست دارد ازدواج کند.
پدر و مادرش صلاح او را در این ازدواج می دیدند و این موضوع از سالها پیش آنقدر تکرار شده بود که برای خود او هم قطعی بود که مرد زندگی اش فقط یک نفر می باشد و او حق ندارد به غیر از آن یک نفربه کس دیگری فکر کند.
ولی ای کاش دلش هم این را می فهمید.تا چند روز پیش خودش را به دست سرنوشت سپرده بود و برای رضایت دل پدر و مادرش هم که بود مخالفتی با این ازدواج از پیش تعیین شده نداشت،اما حالا دلش سازدیگری می نواخت.سازی که می دانست با آواز پدر و مادر و اطرافیانش جور نیست و این او را به وحشت می انداخت.
فرشته احساس می کرد موجی از خشم چون مواد مذاب از درون قلبش می جوشید و از اینکه خودش نمی تواند برای زندگی و آینده اش تصمیم بگیرد،احساس پوچی و ناامیدی می کرد.
او دلتنگی اش را با فرو ریختن قطره اشکی بروز داد و به ناگاه پنجره ی اتاقش را باز کرد و شاخه گل اهدایی فرشاد را به بیرون پرتاب کرد و به سرعت پنجره را بست.چنان با شتاب اینکار را کرد گویی می ترسید گل پرواز کنان به اتاق برگردد.
با این کار دردی در اعماق قلبش احساس کرد و اشکهایش بی امان بر چهره اش جاری شدند.فرشته احساس می کردبا پرتاب گل سرخ قلبش را از سینه بیرون انداخته است.
پشتش را به پنجره اتاق کرد و گریه یبی صدایش به هق هق تبدیل شد.او با تمام وجود می گریست و برای اینکه صدای گریه اش به بیرون اتاق درز نکند و به گوش مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود نرسد به طرف رختخواب های چیده شده در گوشه ی اتاق رفت و سرش را به آن تکیه داد و با خیال راحت به سختی گریست.
به همان حالت بود تا اینکه احساس کرد بار دلش سبک شده است و تازه آن وقت بود که از فکر از بین رفتن گل سرخ با ترس سرش را بلند کرد و با شتاب به طرف پنجره اتاقش دوید.آن را باز کرد و سرش را بیرون خم کرد.در یک نظر متوجه گل شد که کنار جوی آب افتاده و دست نوازش آب او را تکان می دهد.
دستانش را به چشمانش کشید تا نشان اشک را از آن پاک کند و با سرعت به طرف در اتاق رفت،از پله های چوبی منزل به سرعت پایین رفت.می دانست اگر مادر او را در این حالت ببیند حتما به او گوشزد می کند که روی پله های چوبی خطرناک اینطور ندود.اما خوشبختانه مادر در آشپزخانه مشغول بود و متوجه ی او نبود.
فرشته ساختمان را دور زد و از روی چوب های انبار شده پشت منزل به زحمت گذشت تا خود را به پشت خانه و روبروی پنجره اتاقش رساند.پس از دیدن گل خم شد و با احتیاط آن را بلند کرد،سپس با انگشتش گلبرگهای گل را نوازش کرد و با زمزمه از او معذرت خواست که با بی رحمی آن را پرت کرده است.گل را به لبانش نزدیک کرد و آن را به آرامی بوسید.
فرشته آرام آرام به طرف محوطه ی جلویی حیاط راه افتاد.قطره های باران دانه دانه شروع به باریدن کرده بودند.نسیمی که از جانب دریا می وزید بوی نم و شوری آب را به همراه می آورد.
فرشته بی توجه به بارش دانه های باران که کم کم شدید می شد روی پله های چوبی ایوان نشست و به پرچین حیاط خیره شد.
آن شب برای فرشاد شب یلدا بود،زیرا خواب به چشمانش راه نمی یافت.فرشاد تا نزدیکی صبح در اتاقش قدم می زد و فکر می کرد.
چهره دلپذیر فرشته را هزاران بار پیش چشم آورد و در پرستشگاه قلبش مشغول ستودن او شد.حافظه اش چون نوار کاستی صدای نرم و لطیف او را نه صداها بلکه هزاران بار در گوشش تکرار کرد.
فرشاد به خوبی متوجه شده بود که فرشته لهجه خاصی ندارد و لحن آهنگ کلام او نشان از این دارد که او دختری تحصیل کرده و با خانواده است.هر چند که برای او فرقی نمی کرد که فرشته یک دختر روستایی باشد و یا چطور صحبت کند.او دلش را باخته بود و برایش فقط او مهم بود نه چیز دیگری.
فرشاد بارها پشت پنجره اتاق رفت و از آنجا به آسمان گرفته و ابری که باران ریزی به همراه داشت چشم دوخت.او صبح را می طلبید به همراه روشنایی و آفتاب.می ترسید اگر فردا آسمان همچنان گرفته باشد فرشته نتواند به چشمه بیاید. زیر لب خطاب به ابرها گفت:خواهش می کنم زود ببارید تا فردا صبح چیزی برای باریدن وجود نداشته باشد.باور کنید من تازه اونو پیدا کردم.
فرشاد آنقدر به عقربه های ساعت نگاه کرد که احساس سرگیجه می کرد.با اینکه دمیدن صبح را انتظار می کشید اما به خوبی می دانست تا بعدازظهر فردا باید صبر کند.
از حرص خود را روی تختخوابش انداخت و بدون اینکه لباس و کفشش را دربیاورد چشمانش را بست.
فرشته هم با تاریک شدن هوا بدون خوردن شام به رختخواب رفت.اشتهایی برای خوردن نداشت.فقط آرزو می کرد زودتر صبح از راه برسد.
صبح روز بعد فرشته خیلی زود از خواب برخاست.نخستین چیزی کهه به خاطرش آمد گل سرخی بود که داخل لیوان جلوی پنجره اتاقش بود.
فرشته به سمت آن رفت.گلبرگهای گل باز شده بودند و شاخه اش به سمتی متمایل شده بود و مشخص بود در حال پژمردن می باشد.
فرشته گل را از داخل لیوان برداشت و با دلسوزی به گلبرگهای در حال پر شدن آن نگاه کرد و پس از کشیدن آهی گل را به لبانش نزدیک کرد و آن را بوسید.سپس به سمت کمد لباسش رفت و از میان کمد دفتر خاطراتش را بیرون آورد و به کنار پنجره رفت.دفتر را روی لبه ی پنجره گذاشت،سپس گل را با گوشه ی پیراهنش خشک کرد و بعد دفتر را باز کرد و جلوی آن ایستاد.
هوا گرگ و میش بود و برای او که هیچ وقت صبح را این گونه ندیده بود خیلی تازگی داشت.نفس عمیقی کشید و آهسته به طرف کمد رفت و دفتر را آنجا گذاشت و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کند در اتاق را باز کرد و به ایوان رفت.
فرشته دستهایش را به نرده چوبی ایوان تکیه داد و با نفس عمیقی هوای پاک صبح را به داخل ریه هایش کشید.سپس به آرامی از پله های چوبی پایین آمد و به طرف حوض کوچک و آبی گوشه ی حیاط رفت.
آب حوض شفاف و تمیز بود و عکس شاخه های بلند درختان در آن منعکس شده بود.چند برگ کوچک با نسیم صبحگاهی روی آب حوض می رقصیدند.فرشته دستش را در آب تکان داد و موج های دایره واری در آن ایجاد کرد.برگها چون زورقی محکم زیر آب فرو می رفتند و دوباره به سطح آب می آمدند.
سرمای صبحگاه در وجود فرشته رسوخ کرده بود اما دلش نمی خواست چشم از آب بردارد.
هنوز هوا ابری بود و ابرهای تیره سراسر آسمان را پوشانده بودند و ...

فرشاد باز هم با وجود نیشخندهای تمسخر آمیزه دوستان و همچنین نگاههای پر از حسادت دخترها آماده شده بود تا به معیادگاه برود .رفتار او در بین مهمانان و خانوادهاش سوال برانگیز شده بود.

منیژه در پی فرصت بود تا با او صحبت کند ،اما فرشاد بی خیال از این صحبتهای در گوشی بقیه کار خودش را میکرد. آن روز سرحال تر از همیشه ،ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا بیرون برود.دوستانش نقشهای کشیده بودند تا به بهانهای مانع از خارج شدن او شوند.

وقتی فرشاد با بلوز آبی آسمانی و شلوار جین و کتانی سفید وارد محوطه شد سرها را به سمت خود چرخاند .

فرانک با تأسف سرش را تکان داد و به پری سیما نگاه کرد که با حالت غمگینی به فرشاد چشم دوخته بود.در چشمان فرناز نگاهی کینه توزانه دیده میشد .دیگران هم با احساسی متفاوت به او نگاه میکردند.

وقتی فرشاد وارده محوطه شد،پسرها او را دوره کردند و مشغوله صحبت شدند ،فرشاد هم با آنان خوش و بش کرد.خسرو پیشنهاد کرد یک دست والیبال شرطی بزنند.بقیه با پیشنهاد او موافقت کردند و تیمی که از فرشاد و یارانش باخته بود شروع کرد به کرکری خواندن برای او و سایر یارانش

فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"حاضرم،اما الان باید برم چون جایی کار دارم ولی فردا صبح روی همتون رو کم میکنم ."
دوستانش هر کاری کردند تا مانع از رفتن او شوند نتوانستند،فرشاد عزم را برای رفتن جزم کرده بود.بیشتر از همه خسرو بود که اصرار میکرد تا فرشاد را نگاه دارد.فرشاد نگاهی به خسرو انداخت و چند ضربه آهسته به بازوی او زد و گفت:"ببین خسرو..... خودتی،تو اگر خودت رو هم بکشی ،من میرم."و با این کلام به دوستانش فهمند که از نقشه آنان مطلع شده است.

فرشاد از جمع دوستانش که به حرف او میخندیدند جدا شد و به طرف در ویلا راه افتاد.اما هنوز خارج نشده بود که صدای پری سیما را شنید که او را به نام خواند .پسرها به هم نگاه کردند و فرشاد به طرف دخترها برگشت.

پری سیما قدمی جلو برداشت در حالی که به او چشم دوخته بود گفت :"وقت دارید کمی با هم صحبت کنیم؟"

فرشاد ابرووانش را بالا برد و با حالت بخصوصی به پری سیما نگاه کرد.او مردد بود تا به او چه بگوید.پری سیما از مکثی که فرشاد کرد متوجه شد که او در تصمیم گیری مردد است.بنابرین با لحنی شتاب زده گفت:"البته الان مزاحمتان نمیشوم ولی بعد از این که برگشتید،اگر کاری نداشتید مزاحمتان میشوم."

فرشاد لبخندی زد و سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" بله حتما،من فقط چند ساعت بیرون میرم و زود بر میگردم."

"پس منتظرتان میمانم."

فرشاد بدون پاسخ،لبخند زنان به طرف در ویلا به راه افتاد و این بار حتا به باغچه گل سرخ هم نگاه نکرد چون میدانست تمام نگاهها به سوی او دوخته شده است.وقتی از تیررس نگاه جمع دور شد

شروع کرد به دویدن و تا نزدیک پل یکسره دوید.وقتی به پل رسید تا مدتی نفس نفس میزد و با وجود گرم نبودن هوا عراق از سر و رویش روان بود.اما خوشحال بود که وقت را از دست نداده است او منتظر بود تا فرشته هر لحظه از راه برسد.قلبش میتپید و با هر ضربه دیدار او را طلب میکرد.او فرشته را میخواست،خواستن با تمام وجود برخلاف انتظارش که فکر میکرد آسمان ابری میباشد ،اشعههای خورشید از لا به لایه ابرها سرک کشیده بودند و این به فرشاد امیدواری میداد که فرشته خواهد آمد.ساعتها از ایستادن فرشاد روی پل گذشته بود و هوا رو به تاریکی میرفت اما حاضر نبود قبول کند که فرشته نمیآید.

فرشاد آنقدر به راهی که فرشته هر روز از آن جا میآمد نگاه کرد که احساس میکرد سر گیجه گرفته است.با تاریک شدن هوا فرشاد قبول کرد که انتظارش بی فایده است،چشمانش را بست و با ناراحتی نفس عمیقی کشید و با سری پایین به سوی ویلا راه افتاد.فرشاد به هیچ چیز فکر نمیکرد جز اینکه خیلی عصبانی بود.

با ناراحتی فکر کرد این نخستین بار است که در زندگی از کسی رودست میخورم، آن هم از یک دختر.از حرص دندانهایش را به هم فشرد و با خود گفت:"ببین چطوری خودم رو مضحکه بچهها کردم.حالا دیگه میدونم چیکار کنم.از همین جا یکراست به خانه میرم و از آنجا ساکم را بر میدارم و راه میافتم به سمت تهران،وقتی رسیدم اول دوش آب گرم تا خستگیام را در بیاورم و بعد سفارش شأم میدهم.بعد هم به شیوا زنگ میزنم و برای روز بعد قرار میگذارم.اصلا به کامی زنگ میزنم تا با او بریم دربند .آه کاش محمد نرفته بود شیراز ،چون فقط با اون حال میداد جایی برم.اما بی خیال،برو بچهها هستند که سرم رو گرم کنن

.فرشاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و فکر کرد:"هر روز تا ساعت یازده میخوابم و بعد از ظهر با ماشین میرم گشتی میزنم.....فرشاد آرام شد چون حوصله اراجیفی را هم که میبافت نداشت،به خوبی میدانست با این حرفها میخواهد خودش را گول بزند.هنوز نرفته احساس میکرد حوصلهاش سر رفته است با صدای بلند خطاب به خودش گفت:" عجب برنامه بی معنی و مزخرف من به خاطر چی قرار بود به تهران برم؟"

وقتی خوب فکر کرد متوجه شد انگیزهای برای رفتن به تهران ندارد ،فکر او شمال بود و دور و بر پل،دستها را مشت کرد و سرش را رو به آسمان بلند کرد و با صدای بلند گفت:"خدایا دارم دیوانه میشم،آخه من چه مرگمه؟این همه دختر دور و برام ریخته گیر دادم به این یکی که حتا نمیدونم خونهاش کجاست و پدر مادرش کی هستند،خدایا فقط خودت میدونی چه موجودی آفریدی،الحق که پسر خلف آدمم او هم از این همه میوه بهشتی درست دست گذشت روی میوه ممنوعه.

فرشاد نفس عمیقی کشید احساس میکرد با فریادی که کشیده کمی آرام تر شده،اما هنوز افکار گوناگون به مغزش فشار میاوردند به طوری که احساس میکرد کم مانده سرش منفجر شود.فرشاد کنار جوی آبی نشست که از کنار جاده میگذشت دو سه مشت آب به صورتش پاشید.سردی آب تاثیر خوبی داشت،احساس میکرد آتش خشمش فرو نشسته و بهتر میتواند فکر کند.

بار دیگر دو دستش را پر از آب کرد و آن را جلوی صورتش گرفت و با دیدن تصویر خود در آب گفت:"پسره لوس و ننر بهت گفته بودم که این دفعه با تمام دفعههای پیش فرق داره،اون کسی نیست که به آسونی بدست بیاد،اگر غیر از این بود نخستین کسی که صداش در میاومد اون قلب هرزه خودت بود.پس خفه شو و همه چیز رو آسون نخواه.تو باید یادبگیری چطوری در راه عشق خالص بشی،فکر کردی الکیه."

فرشاد آب را به صورتش پاشید و از جا برخاست.احساس میکرد خیلی آرام شده و ناراحتیاش فقط ندیدن فرشته است.فرشاد آرام آرام راه ویلا را در پیش گرفت در همان حال شعری را با خود زمزمه میکرد:


گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی،خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی،تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجای،تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بی یابی
چون هم سفر عشق شدی مرد سفر باش،مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه،بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که بر سینه خاک است
در سایه هر زن اگر گل به زمین است
نقش تن ماریست که در خواب کمین است
در هر قدمت خاک،هر شاخه سر راه
در هر نفس آزاد ،هر سایه صد باز
چون همسفر عشق شودی مرد سفر باش،مرد سفر باش
هم منتظره حادثه هم فکر خطر باش
گفتم که عطش میکشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمهای آنجاست
گفتی چون شدی تشنه ترین،قدر تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز
گفتی که تویی تو،خود پاسخ این راز
چون هم سفر عشق شودی مرد سفر باش،مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش

فرشاد وقتی به ویلا رسید هوا تاریک شده بود چراغهای کنار در و داخل محوطه تا چندین متر اطراف ویلا را روشن کرده بود.داخل محوطه کسی نبود و از قرار معلوم همه در داخل ساختمان مشغول صرف شأم بودند.فرشاد همینطور که به اطراف نگاه میکرد روی تراس چشمش به اندام ظریف دختری خورد که سرش را خم کرده بود.وقتی جلوتر رفت از رنگ صورتی لباس او فهمید که پری سیما است.فرشاد فهمید که پری سیما منتظره او بوده است.با ناراحتی سرش را تکان داد و به طرف او رفت و آهسته او را صدا کرد:"پری"

پری سیما سرش را از روی زانوانش برداشت و به او نگاه کرد.فرشاد با تأسف به او نگاه کرد و گفت:"خیلی متاسفم،مثل اینکه خیلی منتظرت گذشتم.حالا چرا اینجا نشستی.؟"

"حوصله کسی را نداشتم،بهتر دیدم اینجا منتظرت باشم."

فرشاد لبش را به دندان گرفت و به نشانه تأسف سرش را تکان داد و گفت:"معذرت میخواهم،کارم کمی..."

پری سیما حرف او را قطع کرد و گفت:"فرشاد تو مجبور نیستی به من جواب پس بدی،مطمئن هستم کارت آنقدر مهم بوده که مجبور شدی این موقع شب به منزل بیای."

فرشاد قدمی به سمت او برداشت و صندلی کنار او را آشغال کرد و با خستگی پرسید :"بقیه کجا هستند؟"

"مشغول صرف شأم"

"تو گرسنه نیستی؟"

"نه،میل به خوردن چیزی ندارم."

"درست مثل من "

در این هنگام فرانک با بشقابی دسر از در ساختمان خارج شد و با دیدن فرشاد گفت:"خوب امدی،خیلی وقت است که منتظرت هستیم."جلو رفت و بشقاب دسر را روی میز کنار دست پری سیما گذشت با خطاب به او گفت:"پری جون شأم که میل نداشتی پس کمی دسر بخور."

پری سیما به او لبخند زد و گفت:"متشکرم،اگر میلم کشید میخورم."

فرانک به فرشاد نگاه کرد و گفت:"تو شأم نمیخوری؟"

"نه میل ندارم فقط به مادر اطلاع بده برگشته ام."

فرانک سرش را تکان داد و به طرف اتاق غذاخوری رفت.فرشاد خسته سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.


پری سیما نگاهی به فرشاد انداخت و بهتر دید صبر کند را فرشاد کمی رفع خستگی کند.

فرشاد چند لحظه به هم حل باقی ماند تا اینکه به خاطر آورد برای چه آنجا نشسته است.چشمانش را باز کرد و پری سیما را دید که به او چشم دوخته.لبخندی زد و گفت؛"مرا بیبخش،مثل اینکه خستگیام را برای تو آورده ام."

پری سیما احساسش را در نگاهش ریخت و گفت؛"فرشاد تو هر جور راحت باشی من راضی ام."

از کلام او بوی عشق به مشام میرسید.فرشاد متوجه شد و با حالت معذبی روی صندلی جا به جا شد و راست نشست و با لحن مودبانه پرسید:"پری،مثل اینکه تو با من کاری داشت که تا این موقع منتظرم بودی.من آماده شنیدن صحبتهای تو هستم."

پری سیما گفت:"حاضری تو محوطه قدم بزنیم؟"

فرشاد از جا برخاست و نشان داد که آماده میباشد.آن دو قدم زنان وارد محوطه شدند،پری سیما رهاش را به طرف پشت ویلا کج کرد و فرشاد هم با او همگام شد.

پری سیما پس از مکثی طولانی شروع کرد به صحبت و گفت:"فرشاد خیلی وقت است که میخواهم با تو صحبت کم،تو از نامزدی من و مایک خبر داری.ولی شاید نمیدانی که ازدواج ما چرا بدون سرانجام به نقطه پایان رسید.اما من دوست دارم به تو بگویم چرا.


"من مایک را دوست دستم،دوست داشتنی صادقانه و از روی اخلاص،باور کن به خاطرش حاضر بودم جانم را هم فدا کنم،ولی افسوس خیلئ دیر فهمیدم که احساس در غربت مفهوم ندارد و آدمها درست مثل ماشینهای مکانیکی هستند و تا زمانی که منافع شخصیشان اقتضا کند هوای همدیگر را دارند.مایک هم از همان ادمها بود،بیروح و بی احساس.

یک روز که از خواب برخاستم پیشخدمت نامهای از او برایم آورد.نامه ای مو دبانه در آن نوشته بود: شارونتا،من به مارگرت علاقه پیدا کردم،امیدوارم تو هم کسی را پیدا کنی،برایت ارزی سلامتی دارم.

همین،حتا خداحافظی نکرده بود.یک سال آشنایی و نامزدی با همین چند کلام مسخره به پایان رسیده بود.او رفت و من ماندم با یک بیماری روحی که تا چند وقت پیش با آان دست به گریبان بودم.من بودم و روحی خسته و بی اعتماد به تمام مردان عالم.مدتها احساس میکردم قلب گرمم از سینه خارج شده و جای آن تکه یخی میتپد.مطمئن بودم دیگر هیچ گاه به مردی دل نمیبندم چون به راستی از تمام مردان دنیا بیزار بودم."

پری سیما سکوت کرد.فرشاد خسته تر و بی حوصله تر از آن بود که تمایلی برای شنیدن سرگذشت او داشته باشد.اما از آن جا که جوانی مو دب و با احساس بود نخواست با کم محلی و بی توجهی احساسات او را جریحه دار کند.

پری سیما با صدایی آهسته تر گفت:"و حالا احساس میکنم میتوانم دوست داشته باشم و عشق بورزم.

فرشاد به او نگاه کرد.روی صورت او قطرهای اشک نشسته بود.فرشاد متاثر از دیدن اشکهای او در این فکر بود که پری سیما چرا این چیزها را که باید به یک دختر بگوید برای او بازگو میکند.

فرشاد دستش را روی موهایش کشید و هنگامی که دید او سکوت کرده برای اینکه حرفی زده باشد گفت:"من می توانم کمکی به تو بکنم؟"

پری سیما به طرف فرشاد برگشت و رو در روی او قرار گرفت.او به پهنای صورت اشک میریخت.فرشاد نگاهش را از او برگرفت.
پری سیما گفت:"آره تو میتونی کمک بزرگی به من بکنی.آیا حاضری کمکم کنی؟"

فرشاد از صراحت او کمی جا خورد ولی خیلی زود حواسش را متمرکز کرد و پاسخ داد:"مطمئن باش هر کمکی از دستم بیاید کوتاهی نمیکنم.حالا بگو چه کنم."

پری سیما نگاه عمیقی به چشمان فرشاد انداخت و گفت:"میخواهم به او بگویی که من دوستش دارم و تنها آرزیم این است که بتوانم همسرش شوم.میخواهم به او بگویی اگر توانستم با مریضی روحیام کنار بیایم و به زندگی بازگردم و به آن لنخند بزنم،فقط به خاطر او بوده است،اوست که با هر نگاهش شوق زندگی را در من بوجود میاورد.اوست که بیش از هر کس دوستش دارم و حاضرم تمام هستیام را به پایش بریزم."

احساس نا خوشایندی وجود فرشاد را گرفته بود.در نگاه پری سیما شعلهای بود که فرشاد آرزو میکرد آنطور که فکر میکند نباشد.با صدای او به خود آمد.

"فرشاد تو حاضری پیغام من رو برسونی؟

فرشاد لبخند غمگینی زد و گفت:"خوب من باید به کدوم مرد خوشبختی این نوید عشق را برسانم؟"

پری سیما سکوت کرد و فرشاد لحظه به لحظه معذب تر میشد.نگاه پری سیما گویای همه چیز بود و فرشاد هم به خوبی آن را احساس کرده بود.پس از کمی سکوت پری سیما با صدای گرفتهای گفت:"فرشاد خودت را به اون راه نزن،خودت هم خوب میدونی من از کدوم مرد صحبت میکنم.آیا هنوز نفهمیدی که من دوستت دارم یا میخواهی با صراحت از من اقرار بگیری؟"

فرشاد پا به پا شد.انتظار چنین چیزی،آن هم در این شرایط را نداشت.سرش را به زیر انداخت.دوباره به پری سیما که اشک میریخت نگاه کرد و با دو انگشت شصت و سبابه چشمانش را فشرد.

فرشاد در حالی که خستگی از صدایش پیدا بود با صدای آرامی گفت:"پری تو الان خسته هستی،بهتره بری استراحت کنی،فردا در این باره با هم صحبت میکنیم."

پری سیما دو دستش را جلوی صورتش گرفت و رویش را برگرداند و با صدای بلندی شروع به گریستن کرد.

فرشاد به اطراف نگاه کرد،صدای گریه او چون سوهانی روح او را میخراشید.

پری سیما در میان حق حق گریه گفت:"من باید میدونستم تو منو قابل دوست داشتن نمیدونی.درست است که تمام عمر در کانادا زندگی کردم ولی باور کن مثل یک ایرانی نجیب زندگی کردم و در تمام طول نامزدیام بین من و مایک هیچ اتفاقی نیفتاده،باور کن من اجازه ندادم او به من دست درازی کند،فرشاد من دختر سالمی هستم ،سالم و دست نخورده."

فرشاد با ناراحتی به پیشانی هاش فشار میآورد،دلش برای پری سیما میسوخت از طرفی نمیتوانست قولی به او بدهد که بعدها نتواند به آن عمل کند.بهتر دید سکوت کند تا او کمی آرام شود.

پس از چند لحظه همانطور که پیش بینی میکرد پری سیما آرام شد.همان طور که پشتش به فرشاد بود با صدای آهستهای گفت:"ای کاش هیچ وقت تو را نمیدیدم،اینطوری خیلی بهتر بود."
فرشاد قدمی جلو گذشت و دستش را روی بازوی پری سیما گذشت و گفت:"گوش کن پری،فکر نکن تو لایق من نیستی،تو پاکتر و نجیب تر از اونی هستی که کسی بخواهد درباره ت فکر بد بکند.اما چطوری بگم من....من نمیتونم... یعنی در حل حاضر آمدگی پذیرش...."

پری سیما با صدای خفهای حرف او را قطع کرد و در حالی که بازو یش را کنار میکشید گفت:"من از تو توضیح نخواستم، تو مجبور نیستی این کار را بکنی،من فقط حرف دلم را گفتم،هیچ وقت از تو محبت گدایی نمیکنم،فقط ای کاش همانطور که میگیفتند دل به دل راه داشت."و پس از گفتن این حرف به طرف ویلا رفت
.
فرشاد مدتی همنجا استاد،مغزش دیگر کار نمیکرد،از طرفی ندیدن فرشته و از طرف دیگر این اتفاق توان فکر کردن را از او گرفته بود.

وقتی به خود آمد نمیدانست چه مدت آنجا ایستاده و به تاریکی جنگل خیره شده است.با تنی خسته و بی رمق به سمت ساختمان حرکت کرد و بدون اینکه به خود زحمت بدهد تا برای ملاقات مهمانان به اتاق پذیرایی برود به طرف اتاق موقتی هاش رفت و بدون در آوردن لباسهایش روی تخت دراز کشید.

چند دقیقه بعد ضربهای به در خورد،فرشاد بدون اینکه حتا تکان بخورد گفت:"در باز است."

در باز شد و منیژه در آستانه آن پدیدار شد.فرشاد نیم خیز شد و با بیحالی به او سلام کرد.

چهره منیژه نشان میداد که دلخور و عصبانی است.

فرشاد با دیدن چهره مادرش متوجه شد که بازپرسی آغاز میشود و زیر لب زمزمه کرد:"این هم سومیش ،حالا بیا و درستش کن."
منیژه روی صندلی کنار تخت فرشاد نشست و بدون گفتن کلامی به او خیره شد.فرشاد با حالت کلافهای روی تخت دراز کشید و با بی حوصلگی گفت:"فکر نمیکنم آنقدر دلت برایم تنگ شده که برای دیدنم به خودت زحمت داده باشی،چیزی شده؟"

منیژه با لحن آمرانهای گفت:"فرشاد بنشین کارت دارم ."

فرشاد پاهایش را از روی تخت به زمین گذاشت و روی لبه تخت نشست.

"بله بفرمائید ،من در خدمت شما هستم."

منیژه به چشمان فرشاد نگاه کرد و گفت:"فرشاد رفترت بسیار زننده و دور از شان و اعتبار من و پدرت است ."

فرشاد احساس کلافگی میکرد.برای تسلط به رفتارش نفس عمیقی کشید و گفت:" کدوم رفتار من بهشان و منزلت شما لطمه زده،بگویید تا آن را اصلاح کنم."

"همین رفتار بی تکلفت،همین آمد و شدهای وقت و بی وقتت،همین...."

"بس کن مادر ،باور کن خیلی خسته هستم و حوصله توبیخ شدن و حساب پس دادن ندارم،فردا در این مورد مفصل با هم صحبت میکنیم."
میخواست دوباره سر جایش دراز بکشد که لحن تحکم امیز منیژه موجب شد او همچنان سر جایش بماند.منیژه چشمانش را بست و در حالی که چهره هاش نشان میداد خیلی ناراحت است ادامه داد:"خیلی متاسفم که تو فکر آبروی من و پدرت را نمیکنی."سپس در حالی که از روی صندلی بلد میشد گفت:"فرشاد خوب گوش کن،از تو میخواهم تا زمانی که مهمانان هستند،مواظب رفتارت باشی،بخصوص با دختر آقای رستمی."

منیژه مکثی کرد و ادامه داد:"ممکن است این دختر در آینده تو بی تاثیر نباشد."
فرشاد با عصبانیت به او نگاه کرد و با لحن تندی گفت:"مامان،مثل اینکه دفعه قبل هم گفتم سر زندگی من معامله نکنید، من مسیر زندگیم را خودم انتخاب میکنم و به هیچ وجه حاضر نیستم نه با دختر رستمی و نه با هیچ یک از دشیزگن محترم و با اصالتی که شما کاندید کردید،ازدواج کنم."

منیژه نگار تندی به فرشاد انداخت، در چشمان روشن فرشاد شعله خشمی فروزان بود.منیژه میدانست قادر نیست فرشاد را به زور به انجام کاری وادار کند.میدانست شخصیت فرشاد خیلی محکم تر از آن است که تحت نفوذ قرار گیرد.

منیژه به این خصیصه فرشاد میبالید،اما حالا آرزو میکرد ای کاش اینگونه نبود.او بحث با فرشاد را بیهوده دید بنابراین از جا بلند شد و بدون گفتن کلام دیگری از اتاق خارج شد.

فرشاد با خشم نفس عمیقی کشید و پنجههایش را در موهایش فرو برد.

صبح روز بعد آقای رستمی و دخترش ویلا را به قصد تهران ترک کردند.در مقابل اصرار منیژه و محمود مبنی بر ماندن بیشتر، آقای رستمی گفت که او و دخترش قصد دارند مسافرتی به یکی از کشورهای اروپایی داشته باشند .

هنگام مشایعت آقای رستمی، پری سیما فقط چشم به فرشاد دوخته بود و فرشاد معنی نگاه او را در میکرد.

پس از رفتن آقای رستمی چند تن از دوستان آنان نیز ویلا را ترک کردند.میهمانان باقی مانده از اقوام بودند که قرار بود تا آخر تعطیلات آنجا بمانند.

فرشاد بعد از بدرقه مهمانان به سرعت آماده شد و به سمت پل رفت.اما هر چه منتظر شد خبری از فرشته نشد.آنقدر کلافه و سر درگم بود که نمیدانست چه باید بکند.تا پاسی از شب در همان حوالی قدم زد و شب هنگام به ویلا باز گشت و بدون اینکه بخواهد با کسی ملاقات کند به اتاقش رفت و در را از پشت قفل کرد زیرا حوصله هیچ کس را نداشت.فرشاد با خود فکر میکرد اگر فردا هم نتوانست فرشته را ملاقات کند اگر شده تک تک منازل آن منطقه را برای پیدا کردن او جستجو خواهد کرد.با این فکر چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد .
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 100
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 123
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 313
  • بازدید ماه : 313
  • بازدید سال : 14,731
  • بازدید کلی : 371,469
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس