loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 559 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)
محمد شرمزده از جا بلند شد و پس از عذرخواهی از تنها گذاشتن دایی شب بخیر گفت و برای استراحت به اتاقش پناه برد .
با رفتن محمد ، مریم نگاهی به بردارش انداخت که از خنده محبوبه او نیز بی صدا می خندید . لبخندی زد و به آرامی گفت :«تا به حال ندیده بودم محمد اینقدر دست پاچه شده باشد، طفلی بچه ام...»
محبوبه که سرخ شده بود در حالی که هنوز نخودی می خندید گفت:«مامان آخر هم آب نخورد.»وبااین کلام دوباره ریسه رفت.

مهدی با لذت به محبوبه نگاه می کرد ودر همان حال سعی می کرد تا جلوی خنده اش را بگیرد اما موفق نمی شد .با محبت بازوی چپش را دور محبوبه حلقه کرد و در حالی که بی صدا می خندید دست راستش را جلوی دهانش گرفت تا خنده اش را مهار کند.
مادر نیز با خنده بی صدایی به برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد و خطاب به محبوبه گفت:«بسه دیگه،خوب نیست اینقدر به برادرت بخندی !بزار برای تو هم خواستگار بیاد اونوقت می بینیم تو چه کار می کنی ؟»
محبوبه با اعتراض گفت :«اِ،مامان! دایی جون یه چیزی به خواهرتون نمی گین؟»
مهدی حلقه آغوششرا تنگتر کرد و بوسه ای بر صورت محبوبه نشاند.محبوبه نیز دستش را روی دست دایی که روی دوشش بود گذاشت وسرش را چرخاند وبوسه ای بردست دایی نشاند و چشمانش را بست وبا تمام وجود محبت اورا به جان خرید.
بغضی بر گلوی مهدی نشست وبا محبت بوسه ای روی موهای نرم و خوشبوی خواهرزاده اش نشاند وبعد روبه خواهرش که در حال بلند شدن بود کرد و گفت:«مهتاب ، می خواستم چند کلمه با تو صحبت کنم ،بنشین.»

محبوبه احساس کرد که باید مادر را با دایی تنها بگذارد.بار دیگر بوسه ای بر دست دایی نشاند و انرا از دور گردنش باز کردو در حالی که بلند میشد گفت:«دایی جان ببخشید،من هم باید بروم بخوابم. فردامیبینمتان .» وبا گفتن شب بخیر از اتاق خارج شد.

پس از رفتن محبوبه مهدی نفس عمیقی کشید و گفت:«مهتاب،بچه های خوبی داری و من از این بابت خوشحالم.»

مهتاب لبخندی از رضایت به لب آورد و به نشان تایید سرش را تکان داد.مهدی سینه اش را صاف کرد و گفت:«میخواستم ترتیبی بدهی برنامه عقد این دو جوون زودتر صورت بگیرد.»

مهتاب با تعجب به برادرش نگاه کرد:«یعنی زودتر از خرداد؟ چیزی شده نکنه زن داداش...»

مهدی با دست خواهرش را به آرامش دعوت کرد «نه باور کن اتفاقی نیفتاده،من کمی نگرانم و دوست دارم زودتر تنها دخترم را به خانه بخت بفرستم،خب دیگه زمانه است دیگه نمیشود روی ان حساب کرد.»

نگرانی بر وجود مهتاب چنگ انداخته بود او مفهوم صحبت برادرش را درک نمیکرد. با چشمانی که به وضوح ترس و نگرانی در ان دیده میشد به مهدی چشم دوخته بود. البته مهدی هم این نگرانی را درک میکرد و در حالی که سعی میکرد حالت ناراحتی را در خواهرش از بین ببرد لبخندی زد و گفت:« جوری نگاهم میکنی که حرف زدن به کلی از یادم رفت،بیچاره نرگس حق داشت که میگفت مواظب باش جوری حرف نزنی کهمهتاب نگران شود.باور کن چیزی نشده ، اگر راستش را بخواهی این اصرار نرگس است .تو که میدانی او چقدر حساس و اسیب پذیر است و چقدر نسبت به آینده فرشته وسواس دارد.»

مهتاب ناراحتی را از خود دور کرد و لبخند زد و گفت:«نه داداش،من که از خدا میخواهم دست این دوتا جوان رو تو دست هم بگذارم و زودتر سر وسامانشان بدهم. اما چرا زن داداش؟ نرگس که میگفت پیش از تمام شدن درس فرشته صحبتی در این باره نشود. حالا چرا عجله دارد؟»

مهدی سر تکان داد و اهی کشید:«خواهر خودت خوب میدانی که نرگس یک بارجراحی پیوند کلیه انجام داده، این دفعه که بیمارستان بستری بود پس از ازمایشاتی که از خون وکلیه گرفتنددکتر تاکید زیادی برای مراقبت از او داشت.» در حالی که غم تمام صورتش را پوشانده بود گفت:«دکتر ناراحت کلیه پیوندی او بود که کمی نارسایی پیدا کرده است. البته من در این خصوص چیزی به نرگس نگفته ام، او همینطوری هم روحیه خوبی ندارد چه برسد به اینکه چیزی هم بفهمد اما پیش از امدنم به تهران با گریه از من خواست تا کاری کنم که تا او زنده است عروسی فرشته را ببیند.باور کن هرچه به او دلداری دادم که وضع سلامتی اش روبه راه استو جای نگرانی نیست قانع نشد و مرتب حرف خودش را میزدکه نمی خواهد دختر دم بختش بی مادر به خانه بخت برود خوب چه میشود کرد مادر است وهزار اندیشه، بخصوص با این روحیه ای که او دارد.»

مهتاب با افسوس سر تکان داد و گفت:«من حرفی ندارم،هر وقت بگویی ما به شمال می آییم تعطیلات عید خوب است یا اگر فکر میکنی باید زودتر اقدام کنیم من حرفی ندارم.»

مهدی نفس راحتی کشید:« نه همون پس از تعطیلات خوب است،در ضمن من نمی خواهم محمد در این مورد چیزی بداند،خودت که می دانی دوست ندارم این فکر برایش ایجاد شود که خودم پیشنهاد کردم تا برای خواستگاری ازدخترم زودتر اقدام کنید، نمی خواهم بعدها برای دخترم سرکوفت ایجاد کنتم، هر چند که می دانم محمد...
مهتاب کلام برادرش را برید و گفت :محمد غلط می کند چنین فکری کند، درضمن مطمئن باش چنین حرفی نمی زنم تا رویش زیاد شود. و با به یاد آوردن صحنه چند دقیقه پیش لبخندی زد و خطاب به برادرش گفت :طفلی بچه ام اگر بفهمد،از خوشحالی پس می افتد، ندیدی چند دقیقه پیش چطور هول شده بود.
مهدی لبخندی زد و سرش را تکان داد و در حالی که از جا بر می خاست چشمانش را بست و گفت : خدا را شکر
محمد در اتاقش روی صندلی نشسته بود و آرنجش را به میز تکیه داده بود و سرش را روی دستش گذاشته و در فکرش از اینکه چون دختر دم بختی اختیار از کف داده بود خود را سرزنش می کرد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تقه ای به در اتاق خورد.محمد از جا بلند شد و گفت : بفرمایید.
در اتاق باز شد و محبوبه در آستانه آن نمایان شد. محد یک ابرویش را بالا انداخت و با سر اشاره کرد تا داخل شود. محبوبه با چشمانی که می خندید به محمد نگاه کرد: مزاحم که نیستم؟
محمد نگاه با جذبه ای به او کرد: مزاحم که نه، ولی خیلی از دستت عصبانیم.
محبوبه با تعجب گفت: عصبانی !؟ چرا؟
- که چی هه،هه،هه
- به خدا دست خودم نبود، آخه نمی دونی چقدر با نمک شده بودی. و دوباره خندید.
محمد چپ چپ به او نگاه می کرد.محبوبه دستش را جلوی دهانش گرفت تا جلوی خنده اش را بگیردو بعد با حالت پوزش خواهانه ای به محمد نگاه کرد و سرش را به علامت عذرخواهی تکان داد. اما ته چشمانش هنوز حالت خنده داشت.محمد می دانست هر کاری کند نمی تواند خنده را از وجود خواهر کوچک و با نشاطش بگیرد.او نیز قصد نداشت هیچوقت این کار را بکند.محمد چرخی زد و روی صندلی نشست و در حالی که ژست رئیس مابانه ای گرفته بود خطاب به محبوبه گفت : مثل اینکه کار داشتی؟
محبوبه لبش را به دندان گرفته بود تا مبادا بخندد، قدمی جلو رفت و جلوی میز روبروی محمد ایستاد و بعد دستش را به طرف او دراز کرد.محمد به دست او نگاه کرد که بسته ای اسکناس تا نخورده در آن بود.به چشمان او نگاه کرد و به نشانه پرسش سرش را تکان داد : این چیه؟
محبوبه لبخندی به او زد و گفت :من چند روز پیش گفتم دایی و زندایی و فرشته.اما او نیامد بنابراین مژدگانی که قرار بود به من بدهی خود به خود باطل شد.حالا این پولی است که برای خرید مانتو جمع کرده بودم.هرچند که تمام آن مبلغ نیست ولی سعی می کنم بقیه آن را خیلی زود بدهم.محمد انگشتش را به لبهایش فشار می داد و با حالت بخصوصی به محبوبه خیره شده بود.محبوبه می دانست محمد هرگاه از چیزی عصبانی شود چنین حالتی به خود می گیرد . او می دانست محمد ناراحت است اما دلیل آن را نمی فهمید.با نگاهی متعجب و گیج با خود فکر کرد چکار کرده که محمد را اینقدر عصبانی کرده است.با ترس و حیرت به او نگاه می کرد تا خودش علت ناراحتی اش را توضیح دهد.
محمد پس ازچند لحظه که به محبوبه خیره شده بود ، به سخن آمد .

-خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردی؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود.
وست داشتم برای تو هدیه ای بخرم و چه بهتر چیزی زا خریدم که به آن احتیاج داشتی,از کارت هیچ خوشم نیامد.تو نباید با من اینطور غریب رفتار کنی, من وظیفه دارم نیازهای خواهر کوچک وعزیزم را برآورده کنم ,حالا تا بیشتر عصبانی نشدم ویک کتک مفصل بهت نزدم بلند شو برو بخواب پولت را هم برای خودت نگه دار وسعی کن از این به بعد عاقلانه تر رفتار کنی.

محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه طرف محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفای درونش بود گفت:
داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روی حمافت کاری کردم که ناراحت شدی ازت معذرت می خوام.
محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر خبرهای خوش امشب هم یک هدیه پیش من داری
که میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردی وهمچنین زیاد خندیدی ,هدیه ات را هفته بعد میخرم
محبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.
آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.
محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.
نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی ,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک دختر خوب آرام بگیر بخواب.
وقتی در اتاق به روی محبوبه بسته شد هنوز صدای خنده او فضا را پر کرده بود. محمد از صدای خنده پرنشاط محبوبه لذت میبرد , او این خواهر کوچک و شلوغ را خیلی دوست داشت.
صبح روز بعد محمد به همراه دایی برای خرید لوازمی کهاوبه آن احتیاج داشت به سطح شهر رفت کارشان تا بعد از ظهر طول کشید دایی قرار بود همان روز به شمال مراجعت کند .
ساعت شش ونیم بعداز ظهر مهتاب برادرش را از زیر قران رد کرد وپس از سفارشات لازم مبتنی بر مواظب بودن در جاده اورا بدرقه کرد .
اشک در چشمان محبوبه حلقه زده بود وبرای اینکهبقیه را ناراحت نکند. سرش را به زیر انداخته بود وکاسه آب را نگاه می کرد.
وقتی خودرو دایی از خم خیابان گذشت, محبوبه آب را پشت او پاشید وبا بغض فرو خورده ای به منزل برگشت.
محمد مدتی ایستاد سپس با آهی زیر لب آهسته گفت:خدا به همراهت دایی عزیزم وبه امید دیدار.
محمد از حمام بیرون آمد و در حالی که به سرعت حاضر میشد به ساعتش نگاهی انداخت وبا دیدن آن لبش را به دندان گرفت وسرش را تکان داد : آخ آخ دیرم شد.محبوب بدو اون بادگیر من را از کمدم بیاور.
محبوبه می دانست که عجله محمد برای رفتن به ورزشگاه برای دیدن مسابقات لیگ میباشد آن روز تیم دانشگاه با تیم منتخب استان خوزستان مسابقه داشت و او می دانست که دیدن این مسابقه چقدر برای محمد اهمیت دارددلیل آن هم فرشاد بود که عضو برتر تیم دانشگاه به شمار می رفت.
محبوبهبه سرعت به سمت اتاق محمد دوید و در عرض چند ثانیه با لباس او برگشت.عجلهمحبوبه کم از محمد نبود و هیجان و التهاب را به راحتی می شد از چهرهبرافروخته اش خواند.خوشبختانه محمد آنقدر در فکر دیر نرسیدن بود که متوجهتغییر حالت و کارهای عجیب محبوبه نشد.
وقتی محمد به ورزشگاه رسید ،چنددقیقه اس از گیم سپری شده بود با اینکه داخل ورزشگاه جمعیت زیادی نبود،امااکثر صندلی های جلو اشغال شده بود.محمد جایی در ردیف دوم پیدا کرد وبا یکنگاه بین ورزشکاران ،فرشاد را شناخت.قد بلند و اندام ورزیده ی فرشاد درلباس سفید با علامت دانشگاه ابهت خاصی به او بخشیده بود.موهای بلند و مجعداو که بر اثر واکس مویی که زده بود زیرپروژکتورهای سالن ورزش برق خاصی میزد و با هر حرکت و پرش موج خاصی در آن ایجاد می شد.
آبشاری که فرشادروی توپ کوبید وآن را مستقیم در قلب زمین حریف نشاند باعث شد موجی ازتشویق و سوت فضای سالن را به لرزه بیاندازد.محمد از کسی که بغل دست اونشسته بود نتیجه بازی را تا آن لحظه پرسید .فهمید که گیم اول برد با تیمخوزستان بوده ودر گیم دوم تیم دانشگاه امتیاز کسب کرده و در گیم سه تا بهآن لحظه تیم دانشگاه پانزده و تیم خوزستان هشت
امتیاز دارند.محمد از خوشحالی مشتش را به کف دست دیگرش کوبید.
درزمان تعویض یکی از بازیکنان ،محمد با تکان دادن دست فرشاد را متوجه خودکرد.فرشاد نیز با لبخندی که خوشحالی او را نشان می داد ،با تکان دادن دادندست ورود او را خوش آمد گفت.با به صدا در آمدن سوت داور،بازی به جریانافتاد.
محمد از پرش های فرشاد و قدرت ضربه های او که باعث گرفتنامتیاز برای تیمش می شد احساس شعف و هیجان بی حدی می کرد .او به فرشاد ودوستی با او افتخار می کرد.بی شک فرشاد یکی از برجسته ترین عضوهای تیمبود.ضربه های او اغلب با تشویق حضار همراه بود.
گیم سوم بازی بااختلاف چشمگیری به نفع دانشگاه به پایان رسید.در بین استراحت بازیکنان فرشاد خود را به محمد رساند و در حالی که عرض از سرو رویش روان بود ونفسهای بلندی می کشید،خطاب به محمد گفت:<<دیگه از آمدنت ناامید شده بودم.>>
محمد با لبخند جذابی که حکایت از محبت و دوستی داشت گفت:<<اختیار دارید،اگر سنگ هم از آسمان می بارید برای دیدن ضربه های جانانه ات خودم را می رساندم،بابا ای ولله پسر گل کاشتی.>>
تافرشاد خواست با حالت طنز همیشگی پاسخ محمد را بدهد ،سوت داور مجال ادامه گفتگو را به آنان نداد.فرشاد با لبخند سر تکان داد و در حالی که به طرفزمین می رفت گفت:<<یادم بنداز بعد بهت بگم.>>
در گیمچهارم،تیم حریف با انجام تعویض های پی در پی سعی در جبران امتیاز های عقبافتاده داشت.همین رقابت تنگاتنگ دو تیم هیجان بازی را دو چندان کردهبود.اما عاقبت گیم چهار با امتیاز بیست و پنج به بیست به نفع دانشگاه و بابرد آنان به اتمام رسید.
تشویق طرفداران حاضر در سالن گوش را کر می کردو مانع از رسیدن صدا به صدا می شد.محمد از روی صندلی برخاست و از جایگاه تماشاچیان به دنبال فرشاد گشت.عاقبت او را دید که در بین حلقه ای از طرفدارانش گير كرده و با لبخند با آنان گفتگو مي كند.محمد با اخلاق فرشاد آشنا بود و مي دانست كه او در پي يافتن راه فراري مي باشد.همانگونه كه محمد حدس زده بود تا چشم فرشاد به او افتاد دستش را بالا كرد و به اشاره كرد و در حالي كه از ميان جمعيت حلقه زده بر دورش راهي به خارج مي گشود خطاب به محمد فرياد زد:
-كجايي پسر؟دنبالت مي گشتم.
محمد خود را به او رساند و پيروزي تيم را تبريك گفت.فرشاد در حالي كه با حوله اي كه روي دوشش بود عرق سر و گردنش را خشك مي كرد،لبخندي زد و پس از تشكر گفت:
-با اينكه برديم اما آنطور كه انتظار داشتم مثل گيم اول اختلاف امتياز نداشتيم.ولي خوب مي شود تحمل كرد.
محمد دستي به پشت فرشاد زد:
-نه ،راستي كه عالي بود.من كه خيلي حظ كردم.
فرشاد نگاهي به جايگاه تماشاچيان انداخت،حالت نگاهش نشان مي داد دنبال كسي مي گردد.محمد پرسيد:
-دنبال كسي مي گردي؟
-آره مجيد دامادمون با فريدون پسر داييم و امير يكي از دوستان خانوادگي براي ديدن مسابقه آمده بودند،اما نمي دونم كجا غيبشون زده.
در اين هنگام صدايي از جهتي مخالف او را به نام خواند.فرشاد برگشت و با ديدن آنان به محمد اشاره كرد.
-بيا بريم اين تحفه ها را به تو معرفي كنم.
محمد با لبخند سر تكان داد و همراه با فرشاد به طرف آنان رفت.مهمانان فرشاد كه از سر ووضعشان معلوم بود كه همه از طبقه مرفه هستند با ژست به خصوصي گوشه اي از سالن ايستاده بودند.فرشاد آنان را به محمد معرفي كرد.
-ايشان آقا مجيد گل نامزد فرانك خواهرم.ايشان هم فريدون پسر دايي اينجانب و امير يكي از دوستانم.
وبعد به محمد اشاره كردوگفت:
-ايشان هم يكي از بهترين وعزيزترين دوستان بنده.
محمد لبخندي زد و دستش را به طرف آنان دراز كرد و مجيد با لبخند سرش را خم كردو دستش او را فشرد.اما فريدون بي تفاوت و با كمي مكث،به طوري كه معلوم بود از اين معارفه زياد خوشش نيامده دست محمد را گرفت.اين عمل او از چشم فرشاد دور نماند.رفتار فريدون توي ذوق محمد زد اما به خاطر فرشاد بدون اينكه چيزي به رويش بياورد دستش را به طرف امير دراز كرد.امير بر خلاف فريدون با لبخند دست محمد را فشرد و از آشنايي با او اظهار خرسندي كرد و در حالي كه به فرشاد نگاه مي كرد گفت:
-عاقبت چشم ما به ديدن جمال مبارك اين دوستتان روشن شد.
و رو به محمد كرد وگفت:
-فرشاد هميشه جوري از شما تعريف مي كند كه من فكر مي كردم محمد نام مستعار يكي از گرل فرندهاشه.
از اين حرف امير همه خنديدند.فرشاد در حالي كه دستش را پشت محمد گذاشته بود خطاب به آنان گفت:
-خوب من تا برم يك صفايي به سر وصورتم بدم لباسم را عوض كنم شما هم به اين دوست ما يه حالي بدهيد.
وبعد به محمد نگاه كرد و گفت:
-زود بر مي گردم.
محمد لبخندي زد و سرش را تكان دادو با نگاه فرشاد را تا پشت در رختكن تعقيب كرد.پس از آن با لبخند به دوستان او نگاه كرد.
فريدون آشكارا وجود او را ناديده گرفت و در حالي كه به سمت صندلي هاي كه بطور رديف كنار سالن بود مي رفت خطاب به بقيه گفت:
-امير،مجيد تا فرشاد بيايد مي توانيم اينجا بنشينيم.
محمد متوجه شد که فریدون از قصد نامی از او نبرده اما دلیلی برای این کار او سراغ نداشت .با خود فکرکرد فریدون چه خصومت شخصی می تواند با او داشته باشد در صورتی که این نخستین بار است که او را می بیند .چون پاسخی برای این پرسش پیدا نکرد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت :بی خیال این یکی مثل اینکه با خودش درگیره محمد غرق در فکر خود بود که دست امیر را روی شانه اش احساس کرد "اقا چرا ایستاده اید بفرمایید "
محمد به امیر لبخند زد و به طرف صندلی های کنار سالن رفت .فریدون روی صندلی نشسته بود و با ژستی خاص یک پا را روی پای دیگر انداخته بود گویی روی صندلی ریاست نشسته بود محمد با بی اعتنایی به او نگاه کرد و ترجیح داد با فاصله کنار او بنشیند دو صندلی بین او و فریدون را امیر و مجید اشغال کردند.
لحظه ها به کندی سپری می شدند و اگر به خاطر فرشاد نبود محمد ترجیح می داد جمع سرد دوستان او را ترک کند و به منزل برود در فاصله ای که منتظر فرشاد بود به فکرفرو رفت او به فرشاد و تفاوتی که با این سه تن داشت فکر می کرد با اینکه فرشاد نیز از خانواده ثروتمندی بود اما اخلاق و منش او با دیگران فرق داشت به یاد حرکتهای پرغرور و نخوت فریدون افتاد فریدون قدی بلند و چشم و ابرویی مشکی داشت که اگر اخلاق زننده و پرنخوتش نبود می شد گفت جوانی خوش قیافه است اما طرز رفتار و صحبت کردنش نشان می داد که نسبت به دیگران احساس برتری می کند اما امیر به نسبت فریدون از فهم بیشتری برخوردار بود و با کسی که برای نخستین بار دیده بود جوری رفتار می کرد که گویی ارث و میراثش را خورده است !البته او هم اگر چه کبر و غرور فریدون را نداشت اما رفتارش نشان از دوستی بی غل و غش نداشت دز حرفهایش مرتب تیکه می انداخت مجید هم که پسر تاجر ثروتمندی بود به طور کلی دنیای جداگانه ای داشت و شاید به قول فرشاد که همیشه او را مجنون صدا می کرد به فکر لیلی خودش بود صدای امیر در گوش محمد پیچید و او را از فکر بیرون اورد .
"اقای ......ببخشید اسم شما چی بود ؟"
محمد با نیشخندی معنی دار به او نگاه کرد "محمد "
"ها بله ببخشید یادم رفته بود شما همکلاس فرشاد هستید ؟"
"خیر بنده هم دانشگاهی ایشان هستم "
امیر به محمد نگاه می کرد و درذهن او را ارزیابی می کرد در صورتش پرسشی خوانده می شد امیر سرش را طرف فریدون چرخاند و با او صحبت کرد و چند لحظه بهد دوباره رو به محمد کرد و پرسید :"رشته تحصیلی شما چیست ؟"
مححمد در دل گفت "رشته اش .اخه رشته تحصیلی من چه ربطی به تو دراد .محمد می دانست امیر با این لفظ قلم حرف زدن و شما شما گفتن می خواهد او را دست بیندازد .
محمد لبخندی زد و گفت "رشته من پزشکی است "
"اوه فکرمی کردم شما هم مهندسی می خوانید می شود بپرسم کدام شاخه پزشکی تحصیل می کنید منظورم پزشکی انسان و یا دام و طیور ؟"
صدای خفه خنده ای از فریدون به گوش محمد رسید و حدسش از اینکه امیر می خواهد او را دست بیندازد به یقین تبدیل شد اما محمد باهوش تر از ان بود که تسلیم شود.با لحنی خونسد و در حالی که لبخندی جذاب گوشه لبش بود گفت "والله تو همین موندم حالا که شکر خدا تو کشورمان پزشک برای انسان زیاد داریم تصمیم گرفتم دامپزشکی را انتخاب کنم ،حالا هرطور که بخواهید در خدمتتان هستم.»
امیر که انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشت کمی سرخ شد وبدون اینکه به رویش بیاورد سر تکان دادوبه طرف فریدون برگشت وبه ظاهر مشغول صحبت با او شد.
مجید که ناظر گفتگوی آن دو بود لبخند معنب داری زد و در حالی که سرش را به گوش محمد نزدیک کرده بود با ته لهجۀ شیرین اصفهانی گفت:«خیلی خوشم اومد،خیلی وقت بود دوست داشتم روی این پسره را کم کنم اما راستش نمی دونستم چطور.»
محمد که باور نمی کرد مجید هم بتواند حرف بزند به او نگاه کرد وبا لبخند سرش را خم کرد و گفت :« قابل شما رو نداشت .»وکم کم سر صحبت بین او و مجید باز شد.او جوانی خونگرم اما کمی خجالتی بود .صحبت با او کم کم گذر زمان را از یاد محمد برد.زمانی که فرشاد با ساک ورزشی از در رختکن بیرون آمد محمد نخستین کسی بود که اورا دید .فرشاد برایشان دست تکان داد .محمد از جا برخاست ومجید هم به تبعیت از او بلند شد .امیر وفریدون صبر کردند تا فرشاد نزدیک شود،محمد خطاب به فرشاد گفت:«چقدردیر کردی ،صدا می کردی پشتت را کیسه بکشم.»
فرشادومجیدباصدای بلند خندیدند ،فریدون باتمسخر به آن دونگاه کرد .
امیر گفت:«بچه ها اگر چیز خنده داری هست بگید تا ماهم بخندیم .»
فرشادکه هنوز می خندید گفت:«هیچی فقط گفتیم امیر.»
مجید از خنده ریسه رفت ومحمد بااینکه سعی می کرد نخندد اما چهره سرخ شده او نشان می داد که در این کار زیاد موفق نیست.
امیر از جمله کسانی بود که جنبه زیادی برای شنیدن انتقاد داشت و روی هم رفته پسربدی نبود .اما جنبه منفی او این بودکه خیلی زود تحت نفوذ شخص دیگری قرار می گرفت وبرای خوش خدمتی به او حاضر بود خودش را هم ضایع کند . حالا هم فریدون براو غالب شده بود.البته این صفت خوبی برای یک مرد نبود.
امیر در حالی که بلند می شد لبخندی زد وبه فرشادگفت:«عیب نداره آقا فرشاد بجای شیرینی دادن موفقیتت،هی بارمون کن.»
با آمدن فرشاد هر پنج نفر از در ورزشگاه بیرون رفتند .فرشاد پیش از اینکه به طرف خودرواش برود به طرف آنان برگشت وگفت :«خب ،پیش از اینکه از هم جدا بشیم ،بگویید کجا برویم ؟»
محمد در سکوت به فرشاد نگاه کرد .اوترجیح می دادباهمراهان فرشاد جایی نرود.
مجید زودترازهمه روبه فرشاد کرد و گفت :«با اینکه خیلی دوست دارم با شما و در خدمت محمد جان باشم ،متأسفانه از همراهی با شما عذر می خواهم .چون به فرانک قول داده ام شام را با او باشم .»
فرشاد به محمد و مجید نگاه کرد وابرویش را بالا انداخت ولبانش را جمع کرد.«چی شده!؟محمدجان»وبالبخند به محمد نگاه کرد .«پسر من همیشه فکرمی کنم تومهره مار داری...»
فریدون حرف اورا قطع کرد و گفت:«به جای تعریف و تبلیغ بهتره زودترمشخص کنید کجا بریم.من باید بروم اتومبیلم را از پارکینگ بیاورم.»
فرشاد بدون توجه به حرف فریدون لبخندی زد وگفت :«خلاصه اینکه خیلی ماه هستی .»وبعد مثل اینکه حرف فریدون را نشنیده باشد گفت:«توچیزی گفتی؟»
«آره گفتم قراراست کجابرویم؟»
فرشاد به مجید نگاهی انداخت:«خب تکلیف تو که مشخص است،تو معافی چون حریف غر غر های فرانک نمیشوی.»

مجید با بچه ها دست داد و پس از خداحافظی به طرف خودرو قیمتی خوش رنگش رفتکه در خیابان مجاور ورزشگاه پارک شده بود.

عاقبت قرار شد به یکی از محله های شمال شهر بروند و شام را در یک رستوران چینی صرف کنند.

پس از رفتن مجید،محمد رو کرد به فرشاد و گفت:«اگر اجازه بدهی من هم از حضورتان مرخص میشوم،چند کار کوچک دارم که باید انجام دهم.»

فرشاد با سرعت ذاتی انتقال خود متوجه شد که محمد برای همراهی نشدن با انها کار را بهانه قرار داده است.در حالی که دست او را میگرفت به طرف خودرواش که درست روبه روی ورزشگاه بود رفتند و خطاب به او گفت :«جون خودت اگر نیایی من هم یکراست به منزل میروم.»

محمد با ارامی دستش را از دست فرشاد بیرون کشید و به او گفت:«گوش کن فرشاد من متاسفم که نمیتونم بیایمباور کن باید زودتر به منزل برگردم ،گفتم که مهمان داریم.»

فرشاد نگاه دقیقی به چشمان نافذ و مشکی محمد انداخت و او را برای رفتن مصمم دید.با تاسف سرش را تکان داد و گفت:«حیف شد خب حالا که به رفتن اصرار داری من حرفی ندارم »ودر حالی که دستش را برای خداحافظی به طرف او دراز میکرد گفت:«پس تا بعد.در ضمن از اینکه برای دیدن مسابقه امدی متشکرم.»

محمد لبخندی زد و دست اورا فشار داد.«بدون تعارف میگویم دیدن مسابقه ای که تو در ان توپ میزنی به همه چیز ترجیح دارد واقعا لذت بردم.»

محمد دستش را بطرف امير برد وبا او خداحافظي كرد و پس از ان با فريدون خداحافظي كرد.هرچند كه اگر به خاطر احترام به فرشاد نبود ترجيح ميداد اين كار را نكند.فريدون در كمال بي اعتنايي اب او دست داد و به سردي در پاسخ خداحافظي او فقط سر تكان داد.

محمد پس از جداشدن از آنان به طرف منزل حركت كرد.اما به راستي دلش نمي خواست به منزل برود.دوست داشت با فرشاد تنها بود و رازي را كه دو سال تمام در قلبش حفظ كرده بودو منتظر بود تا از حصول ان اطمينان پيدا كند برملا سازد.به ياد خاطره اي از گذشته اي نه چندان دور افتاد.او و فرشاد براي گرفتن جواب امتحانات ترم دوم سال اول پشت در دفتر دانشگاه منتظر بودند تا كمي خلوت شودتا بتوانند نتايجي را كه پشت شيشه زده بودند ببينند. آن روز فرشاد به دختراني كه براي گرفتن نتايج از قسمتهاي ديگر آمد و شد مي كردند نگاه ميكرد و بعد در حالي كه به ظاهر حالت متفكري به خود گرفته بود،خطاب به او گفت:«محمد من در سالم بودن تو شك دارم،بعضي اوقات فكر ميكنم تو يا آدم آهني هستي يا...،آخه ميشه آدم باشي و قلب نداشته باشي، پسر اين همه دختر دور و برت ريخته، خب يكيشونو انتخاب كن، حتي اگر نخواهي باهاش ازدواج هم كني دست كم احساسات و عواطفت كه به كار مي افتد.باور كن از اين همه پرهيز ادم به شك مي افتد.نكنه......»

و او با خنده در پاسخش گفته بود:«به طور رسمي من تمام احساساتم را به تو تفويض كردم، براي تو هم كه بد نيست. سه چهار تا با هم برميداري،راستي خودمونيم نگفتي چطوري قرارهايت را تقسيم ميكني كه بين دوست دخترهايت اختلاف پيش نيايد و هيچكدوم از وجود ديگري باخبر نشوند.»

فرشاد كه هيچ وقت در حرف كم نمي آورد خنديده و گفته بود:«ببين اين يك هنر است كه فقط اونهايي كه خيلي كارشون درست است می توانند انجام بدهند، برای تو این حرفها زود است، می ترسم چشم و گوشت باز شود.

آن روز محمد یه فرشاد نگفت که خودش گلی دارد که او را از بوییدن گلهای دیگر بی نیاز می کند. زیرا نمی خواست و نمی توانست تا موضوع قطعی نشده اسم خود را بر سر زبانها بیندازد. البته نه اینکه به فرشاد اطمینان نداشته باشد، بلکه خودش هم مطمئن نبود که آیا سرانجام به خواسته اش می رسد یا نه. چون آن موقع نه هنوز درباره فرشته به مادر حرفی زده بود و نه خودش در شرایطی قرار داشت که بتواند در مورد ازدواج بحث و یا حتی تصمیم بگیرد و حالا با اینکه هنوز موضوع قطعی نشده بود اما او دیگر نمی توانست صبر کند و خیلی دوست داشت با کسی صحبت کند و چه کسی بهتر از فرشاد که در معرفت و دوستی امتحانش را خوب پس داده بود. او خیلی دوست داشت به همراه فرشاد به پاتووق همیشگی شان که رستورانی کوچک و دنج در حوالی میدان ولیعصر بود برود و از راز درونی قلبش پرده بردارد. همچنین می خواست خبر نامزدی قریب الوقوعش را به اطلاع فرشاد برساند و هر دو به اتفاق این موضوع را جشن بگیرند. محمد از تصور واکنش فرشاد پس از شنیدن این خبر لبخندی زد و از اینکه او در کنارش نبود نفس عمیقی کشید و با خود فکر کرد : در یک فرصت مناسب این خبر را به او خواهم داد. سپس برای رفتن به منزل دستش را به طرف تاکسی که به طرف او می آمد بلند کرد. محمد سرخیابانی که منزلشان در آن قرار داشت از تاکسی پیاده شد نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت حدود نه شب بود با اینکه زمان مناسبی برای رفتن به خانه بود، اما حوصله نداشت به این زودی به منزل برود. از طرفی تنها قدم زدن را دوست نداشت ناچار در حالی که دستهایش را در جیب بارانی اش فرو کرده بود و در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد به طرف منزل راه افتاد. اواسط خیابان خودرویی توجهش را جلب کرد آن را درست وسط خیابان پارک کرده بودند و چراغهای آن روشن بود. برق چراغهای خیابان قطع بود و نور قوی خودرو جلب نظر می کرد تاریکی شب و نور قوی چراغ که مستقیم به محمد می تابید مانع از دیده شدن راننده ان و حتی تشخیص نوع خودرو می شد. محمد با بی اعتنایی خودش را کنار کشاند و به حرکت ادامه داد. خودرو با صدای شدیدی به حرکت در آمد و محمد در کمال حیرت متوجه شد که درست به طرف او می آید برای هر واکنشی دیر شده بود. محمد یقین داشت، با آن خودرو تصادف خواهد کرد. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود و هراس برخورد با خودرو توان حرکت را از او سلب کرده بود. درست در آخرین لحظه ای که محمد فکر می کرد هم تکنون تصادف خواهد کرد، صدای ترمزی شدید در گوشش پیچید. سپس خودرو در فاصله دو قدمی او ایستاد. با وجود سردی هوا دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود و پاهایش بی حس به زمین چسبیده بودند. بدتر از آن قلبش بود که با ضربه هایی دیوانه وار بر قفسه سینه اش می کوفت. در عین حال از اینکه خودرو با او برخورد نکرده است خوشحال بود. نفس عمیقی کشید و کمی بر خود مسلط شد چراغهای پر نور خودرو که با نور بالا می تابید مانع از تشخیص دادن راننده بی احتیاط می شد. محمد همین که حس کرد بدنش جانی گرفته با مشت به کاپوت آن کوبید و با فریاد گفت : هو، عوضی دیوانه ، معلوم هست چکار می کنی؟ اگه رانندگی بلد نیستی بهتره بری پشت گاری بشینی. چراغ خودرو خاموش شد و محمد با ناباوری فرشاد را پشت فرمان مشاهده کرد .
مشاهده کرد.فرشاد سرش را از پنجره بیرون آورد ودر حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود فریاد زد(( آهای ,هرچی میگی خودتی,مگه کوری ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟))

محمد نفس عمیقی کشید و با قدمهایی که هنوز از ترس استوار نشده بودبه طرف فرشاد رفت.
دستش را از پنجره داخل برد تا گوش او را بگیرد وبا لحن سرزنش باری گفت (به خدا که دیوانه ای , کم مانده بود از ترس سکته کنم. تو کی میخواهی عاقل بشی ,باور کن نمی دونم.!))
فرشاد سرش را خم کرد وروی صندلی خوابید ودر حالی که میخندید گفت:آخ نکن ,جون محمد گوشم را نکش , اخه میدونی, می ترسم گوشم دراز بشه اونوقت کسی نگاهم نمیکنه.
محمد دستش را پس کشید ودر حالی که با لبخندش نشان میداد که او را بخشیده گفت:دراز گوش که هستی اگر نبودیاین کارها را نمی کردی.
و بعد دستهایش را به پنجره تکیه دادو به او گفت : منو باش الان فکر میکردم توی رستوران چینی مشغول خوردن کوفته برنجی به همراه ساکی های معروفشان هستی.
فرشاد با صدای بلند خندید وگفت:راستش دیدم ساکی چینی هم مثل پپسی کولای خودمون بی گاز و طعم شده ترجیح دادم اونجا نرم.
مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده چرا نرفتی؟
هیچی بابا راستش دلم نیامد افتخار کوفت کردن کوفته برنجی را به تنهایی داشته باشم اومدم دنبالت با هم بریم عشق.
پس دوستت , امیر و پسر داییت چی شدند. و پس از گفتن این حرف به اطراف نگاه کرد.
نترس سر خر با خودم نیاوردم دنبالشون نگرد قالشون گذاشتم.
محمد به فرشاد نگاه کرد(( جدی چی شد که نرفتی؟))
هیچی بعد از رفتن تو دیدم حوصله ندارم با اونا جایی برم به خاطر همین بهانه آوردم که خیلی خسته ام و می خواهم برای استراحت به منزل بروم وبعد از اینکه رفتند من هم ر خر را کج کردم به طرف منزل شما آمدم حالا بپر زود سوار شو یک دور بزنیم.
محمد سرش را تکان داد وگفت: متاسفم که باعث شدم با دوستانت نروی اما باور کن حال بیرون رفتن ندارم.
فرشاد خم شد وقفل در جلو را باز کرد و خطاب به محمد گفت من این چیزا حالیم نیست.آقا رو باش , می خواد از اونجا رانده از اینجا مانده بشم. بیا بالا یک دور میزنیم زود برمیگردیم.حالا خوبه دختر نیست که اینقدر ناز میکنه , باور کن سر موقع بر میگردانمت منزل.
و ناگهان خنده تمام صورتش را پر کرد و با لحن شوخی که محمد می دانست رمز موفقیت اوست گفت:باور کن اگر همین الان با من نیایی بریم بگردیم تاصبح عاشقانه زیر پنجره اتاقت بوق میزنم.
صدای خنده بلند محمد در تاریکی کوچه پیچید در حالی که به طرف دیگر خودرو می رفت تا سوار شود با خود این صحنه را تجسم کرد.
او فرشاد را خوب می شناخت از او بعید نبود برای ثابت کردن حرفش هم که شده این کار را بکند به خصوص که پنجره اتاق او هم رو به خیابان باز می شد.
وقتی از خم خیابان گذشتند, فرشاد رو به محمد کرد وگفت: خوب حالا دوست داری کجا بریم؟
محمد سرش را تکان داد: برای من هیچ فرقی نمی کند هر جا که تو دوست داری بریم.
فرشاد لحظه ای فکر کرد وبشکنی زد وگفت: فهمیدم! پاتوق همیشگش خودمونو عشقه.شام میریم اونجا بعد هم یه سر به پارک ملت مي زنيم.خوبه؟>>
محمد از اين که مي ديد فرشاد هم درست مثل او پاتوقشان را به همه جاي ديگر ترجيح مي دهد لبخندي زد و سرش را با رضايت تکان داد.
مدتي به سکوت سپري شد.فرشاد موسيقي ملايمي را انتخاب کرده بود و صداي آن را کم کرد تا مانعي براي صحبتشان نباشد.محمد به دنبال کلماتي بود تا سر صحبت را باز کند و موضوعي را پيش بکشد که مي خواست با فرشاد در ميان بگذارد.هميشه در اين حالت به فرشاد غبطه مي خورد که به راحتي صحبت کند.فرشاد به محمد نگاه کرد و او را ساکت و متفکر ديد.
<<چيه خيلي ساکتي؟>>
<<منتظرم تو شروع کني.>>
<<چي دارم بگم جز يک دنيا شرمندگي و تأسف.>>
محمد لبخندي زد و به فرشاد نگاه کرد.<<تو حالت خوبه؟تو و شرمندگي...معاذالله.>>
<<نه جون محمد خيلي حالم گرفته شده.>>
محمد فکر کرد فرشاد شوخي مي کند اما وقتي به او نگاه کرد متوجه شد فرشاد لبخندي بر لب ندارد.اين حالت را خيلي کم در فرشاد ديده بود.خيلي به ندرت پيش مي آمد چيزي بتواند او را چنين ناراحت کند.
محمد با تعجب از او پرسيد:<<چيزي شده؟>>
فرشاد نفس عميقي کشيد و شانه هايش را بالا انداخت.<<من از طرف فريدون از تو معذرت مي خواهم،مي دوني دست خودش نيست،اخلاقش همين طور است،درست مثل تابه نچسب سرد و بي خوده.>>
محمد متوجه شد ناراحتي فرشاد از کجا سرچشمه مي گيرد.لبخندي زد و بازوي او را فشار داد و با لحن شادي گفت:<<بي خيال پسر، من تو فکرش نبودم،تو هم خودت را ناراحت نکن،من تو رو دارم که خيلي ماهي.راستي ميگم خيلي خيلي ماهي.>>
<<دِ واسه ي همين ماهي و خوبيمه که چسبيدن و مي خواهند بدبختم کنند.>>
<<به به سلامتي خبريه؟>>
<<خبر خوب که نه،باور کن اگه بهم مي گفتن سرطان داري و به زودي از دار دنيا مرخصت مي کنند کمتر ناراحت مي شدم.>>
توجه محمد حسابي جلب شده بود،با اينکه در کلام فرشاد طنزي را احساس مي کرد اما با خود فکر کرد چه شده که فرشاد اين طور درباره اش صحبت مي کند.به او نگاه کرد ونشان داد مشتاق شنيدن است.
فرشاد آهي کشيد و سرش را تکان داد و با لبخند به محمد نگاه کرد.<<ميدوني چيه؟با اينکه مامانم اين همه کفش داره اما دو تاپاشو کرده تو يکي از اون کفش ها که چي؟به زور شوهرم،ببخشيد زنم بده.>>
محمد از طرز بيان فرشاد خنده ي بلندي کرد.موضوع برايش جالبتر شده بود.در حالي که به سمت فرشاد مي چرخيد و دستش را به پشت صندلي تکيه داده بود با خنده گفت:<<خوب بعدش؟>>
فرشاد چپ چپ به او نگاه کرد و با اخمي تصنعي لبهايش را جمع کرد و گفت:<<تو خبر مرگ من را بشنوي چه مي کني،فکر کنم يک دايره دستت بگيري و توي خيابان راه بيفتي .پسر من مي گويم دارم بدبخت مي شوم،تو مي خندي و شادي مي کني؟>>
محمد خنده ي ديگري کرد و گفت:خوب بايد چه کار کنم؟>>
<<هيچي ،تو که همه جا سپر بلاي من بودي حالا بيا و آقايي کن به جاي من بيا برو دختره رو بگير.>>
فرشاد در حين گفتن اين کلام آنچنان با التماس به او نگاه مي کرد که گويي اين موضوع مي تواند صورت حقيقت به خود بگيرد.محمد از خنده روده بر شده بود.فرشاد بدون توجه به خنده محمد سرش را با حالت تاسف آوري تكان داد.
-حالا بخند،اميدوارم روزي برسه كه بيايي پيش من گريه كني و بگويي كه قرار است خركشت كنن و ببرن خواستگاري.
محمد دستش را زير چانه اش گذاشت و خطاب به فرشاد گفت:
-خدا بگم چكارت كنه.فكم از جا در اومد از بس خنديدم.خوب حالا بگو اين عروس خانم خوشبخت كيه كه قراره تو را بدبخت كنه؟
-عروس خانم!چه حرفا!اون بوقلمون به خروس هم شبيه نيست،چه برسه به عروس.
سپس اخمي كرد و با خالتي كه معلوم بود زياد هم شوخي نمي كند ادامه داد:
-بيشتر بهش ميخوره بگي فضول خانم.
محمد بي صدا مي خنديد.احساس كرد فرشاد شوخي نمي كند اما از طرز حرف زدن او بي اختيار خنده اش مي گرفت.فرشاد از جمله آدمهايي بود كه حرف جدي شان را نمي شد تشخيص داد.اما محمد كه سالها با او دوست بود و او را خوب مي شناخت اين را درك مي كرد.حالا با اينكه مي دانست فرشاد جدي حرف مي زند،اما طرز بيانش آنقدر جالب و بامزه بود كه محمد سعي مي كرد تا نخندد اما نمي توانست.
فرشاد نگاهي به محمد انداخت و دستش را جلوي دهانش گرفت و سرش را به علامت عذر خواهي تكان داد.در اين حال به ياد محبوبه افتاد و حال آن شب او را درك كرد كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد.فرشاد به او گفت:
-مي خواي بخندي يا برات بگويم؟
-ببخشيد به خدا دست خودم نيست.بگو گوش مي دم.
-راحت باش،خنده ات را بكن،من هم وقتي مادرم اين پيشنهاد يا بهتر بگم اين حكم را داد اولش خنديدم و فكر كردم شوخي مي كنه اما وقتي ديدم نه جدي جدي پشتش را گرفته و حتي قبل از اينكه از من نظر بخواد رفته حرفش را هم زده،ديگه داغ كردم و زدم به سيم آخر.
محمد كه خنده اش را فراموش كرده بود سرش را تكان داد:
-راجع به كي؟دختره مگه فاميلتونه؟
-آره بابا،مادرم كليد كرده برم دختر برادرشو بگيرم،خواهر همين عنقي كه ديدي.فريدون رو ميگم.اگه فرناز رو ببيني،مي فهمي كه بايد دور همون گوشت تلخ گشت.پسر اگه بدوني چه جونوريه؟عتيقه عتيقه است.
محمد وقتي فهميد شخصي كه فرشاد اين طور درباره اش صحبت مي كند دختر دايي اوست لبهايش را فشرد.بعد به ياد آورد كه قرار است او نيز در باره موضوعي با فرشاد صحبت كند،اما در شرايط حاضر ترجيح داد حرفي در اين مورد نزند و آن را به وقت بهتري موكول كند.از اينكه به فرشاد هم دختر دايي اش پيشنهاد شده بود خنده اش گرفت.
محمد به فرشاد نگاه كرد و او را ديد كه بي خيال و خونسرد چشم به خيابان دوخته است.اما حالت نگاه او نشان مي داد در فكر است.با شناختي كه محمد از خانواده فرشاد داشت مي دانست قدرت مطلق خانواده مادر او مي باشد و به قول فرشاد،حرف آوردن روي حرف او يعني شروع مصيبت.
محمد به فرشاد كه همچنان ساكت بود نگاه كرد و به آرامي پرسيد:
-پس شروع شده،نه؟
فرشاد سرش را چرخاند و به او نگاه كرد و بدون اينكه از محمد توضيح بخواهد پاسخ داد:
-آره شروع شده،اونم چه مصيبتي،چشمت روز بد نبينه.مگه نمي بيني با وجود خستگي حاضر نيستم به منزل برم،بايد آنقدر صبر كنم تا مادر به رختخواب برود و بعد دزدكي وارد منزل شوم "
محمد می دانست فرشاد جدی نمی گوید .اما می دانست او به طور حتم در منزل در گیری دارد .مدتی به سکوت گذشت .تا اینکه محمد بار دیگر سکوت را شکست تا پاسخ پرسشی را که در ذهنش بود از محمد بپرسد .
"راستی چکار می خواهی بکنی؟"
"در چه مورد ؟"
"همین مسئله خواستگاری !"
"دست بردار پسر ،اگر تو دنیا قحطی دختر هم بیاید حاضر نیستم دختر دایی ام را بگیرم "
محمد زیر لب زمزمه کرد "درست برعکس من "
"تو چیزی گفتی ؟"
"نه یعنی اره .حالا بعدا برات تعریف می کنمببینم یعنی تو راستی راستی می خواهی روی حرف مادرت نه بیاوری ؟"
فرشاد پوزخند زد و گفت "پس چس ،فکرکردیی به خاطر دل مامان جونم یک عمر خودم را بدبخت می کنم ؟"
محمد سرش را تکان داد "پس خدا به دادت برسد "
فرشاد به او نگاه کرد و سرش را تکان داد "مگر همون خدا به دادم برسه .مامان من را نمی شناسی .تازه مصیبت شروع شده "سپسس لبخندی زد و لبش را به دندان گرفت و ادامه داد "آخه می دونی بیشترین غضب مادر از این است که به دختر لوس و ننر برادرش توهین کردم و گفتم ترشیده "البته کمی اغراق کردم فرناز فقط بیست سال دارد ولی باور کن هیچی از مکر یک پیرزن عجوزه کم ندارد "
"بس کن فرشاد خوب نیست اینجور حرف بزنی .هرچی باشه دختر دایی ات است خجالت ننمی کشی پشت یکی از بستگان نزدیکت پیش یک غریبه بد گویی می کنی ؟"
"اول این که تو غریبه نیستی و بهترین دوست منی .در ضمن تو که اونو نمی شناسی بهتره حرف نزنی .از خیل وقت پیش از او بدم می امد .اصلا از تمام دختر های افاده ای و مغرور .اون هم به این شدت متنفرم .تو نمی دونی که چه اخلاق بدی داره "
فرشاد سکوت کرد .گویی دیگر نمی خواست در این باره حرف بزند .چهره درهمش نشان می داد در مورد تنفر از فرناز صادق است .با اخم نگاه کردنش به روبه رو معلوم بود خاطراتی ناخوشایند از او در ذهنش جان گرفته است .محمد دلیل تنفر فرشاد را نمی دانست ولی ان طور که فرشاد را شناخته بود می دانست او بی دلیل چیزی نمی گوید ان هم به این قاطعیت .
فرشاد نفس عمیقی کشید و به محمد نگاه کرد و او را متفکر دید .
"تو چته ؟"
"به فکر تو بودم ،نمی دونم چی بگم "
"بی خیال من می دونم چکار کنم.خوب بهانه ای دارم "
"یعنی چی ؟چه بهانه ای ؟"
"تو خبرنداری .پس بزار از اول برات بگم دیروز عصر که رفتم خانه دیدم چه خبره !برو و بیار و بریز و بپاش و خلاصه بوش می اومد باز هم مادر هوس مهمانی و دعوت کردن از دوستانش به سرش زده . من هم که دل خوشی از این مهمانی نداشتم با خودم فکر کردم این دو روز ه را بروم شمال که یادم افتاد مسابقه دارم .به خاطر همین هم از خیرش گذشتم .خلاصه تا من فکرکنم و با خودم نقشه بکشم که چه خاکی تو یسرم بریزم شب شده بود و مجبور بودم بمانم و باز هم خالی بندی های مردها وچشم وهم چشمی خانمهاشون را تحمل کنم .بدتر از همه قروقمیش های دخترهایی راکه به قول مامان هر کدومشون روکه می خواستم فقط باید لب تر می کردم برایم قابل تحمل نبود.برای همین بدون اینکه به کسی چیزی بگویم زدم بیرون .راستش می خواستم بیام دنبالت تاباهم بریم اما چون گفته بودی مهمان دارید نخواستم مزاحم بشم .هیچی زدم رفتم دربند .پسر عجب هوایی بود،آنقدر سرد بود که نگو .منهم لباس کافی نبرده بودم .حسابی یخ کرده بودم ولی هرچه بود بهتر از محیط اون مهمانی کذایی بود .خلاصه تادو نصف شب تک و تنها ول گشتم وبعد به خیال اینکه مهمانی تمام شده وهمه به خانه هایشان رفته اند به منزل برگشتم . ولی چشمت روز بد نبینه ، همین که پا به خانه گذاشتم مادرم را دیدم که روی مبل راحتی هال نشسته و منتظر من است .بااینکه می دانستم منتظر من بوده ولی خودم را به آن راه زدم وبه سمت اتاقم رفتم.هنوز به پله ها نرسیده بودم صدایش را شنیدم که مرا به نام خواند.می دانستم که از کارم عصبانی است ولی نمی دانستم چه نقشه ای برایم کشیده.برایم عجیب بود که مادر خودش تک وتنها قرار است با من صحبت کند واین بار پدر حضور ندارد .خلاصه وقتی فهمیدم مهمانی آن شب یک سورپریز برای اعلام نامزدی من و فرناز بوده،دیگه نتونستم طاقت بیارم .حسابی داغ کردم وفریاد زدم:پس بگو این ریخت وپاش برای چی بوده ، مگر من صدبار نگفتم از این دختره خوشم نمی آید .فکر کردید من هم دخترتون هستم که بزور بخواهید شوهرم بدید .پسر تااین حرف از دهنم درآمد جیغ و فریاد مادربلند شد.مثل اینکه بهش خیلی برخورده بود درباره مجیدوفرانک این طور حرف زدم . آخه خودت می دونی که فرانک قرار بود بره انگلیس پیش عمه ام وهمانجا درسش را ادامه بدهد .اما وقتی محبی برای پسرش از فرانک خواستگاری کرد مادرتمام مدارک گذرنامه وسایر بندوبساط فرانک راازاوگرفت وحکم کردکه باید با پسر محبی ازدواج کند .من مجید را دیده بودم ومی دانستم پسربدی نیست امافرانک او را ندیده بودوفکرمی کرد اوچه جانوریست .خوشبختانه پس ازاینکه فرانک اورادید از او خوشش آمد،الان هم شکر خدا همدیگر رادوست دارند .من که همیشه آن دورارمئووژولیت صدامی کنم .اما اگر فرانک اورا دوست نداشت ونمی خواست ،بازهم به حکم مادر باید همسرش می شد .توفکرنکن ماتوقرن بیستم زندگی می کنیم .بیامادر من را ببین ،حکمش مثل شاهان قاجار صریح و لازم الاجراست . خلاصه سرت را درد نیاورم وقتی دیدم با دادوفریاد می خواهد موضع قدرتش رامحکم کند ومرا وادار به تسلیم کند زدم به سیم آخر ودست گذاشتم روی چیزی که می دانستم نقطه ضعف اوست ولعنت ابدی را برایم به ارمغان می آورد .واین شد مقدمه اعلان جنگ وشروع مصیبت.»
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشته بود وغرق در صحبتهای او شده بود .فرشاد به اونگاه کرد ولبخندزد.محمدبی قرارتر از آن بود که بتواند صبرکند:«توچیکارکردی؟»
هیچی، وقتی دیدم خیلی اصرار می کند واز محسنات این ازدواج وازهمه بدتر برادرزادۀ عزیزش تعریف و تمجید می کند گفتم اگر تاآخر عمر مجرد بمانم حاضر نیستم دختر برادر عزیزت را از ترشیدگی نجات بدهم تواگرراست می گفتی ومی خواستی من سروسامان بگیرم،اونقدردست دست نمی کردی تا فرزانه از قفس بپرد.پسرهمین که اسم فرزانه را بردم مادر مثل اسپندی که روی آتش ریخته باشند ازجاپرید.چشمت روزبدنبیندبااین حرف نزدیک بود خانه را روی سرم خراب کند.من هم که دیدم هوا بد جوری پس است گذاشتم دررفتم .بیچاره پدر که ناظر دعوای ما بود نمیدونی چطوری نگاه میکرد.میدونم همه کاسه کوزه ها سر او شکسته شده و مادر تمام لج مرا سر او خالی کرده است.»

فرشاد دستی به صورتش کشید :«خلاصه دیشب برای اولین بار در زندگی با وجود اینکه خانه و زندگی داشتم تو هتل خوابیدم. بد هم نبود خوبیش به این بود که از جنگ اعصابی که برایم درست کرده بودند خبری نبود.»

محمد با نگرانی به فرشاد نگاه کرد با وجود چهره متبسم و روحیه شادش کسی نمیتوانست حتی حدس بزند که او نیز گرفتاری داشته باشد. محمد ناگهان به یاد اورد که فرشاد در صحبتهایش از کسی به نام فرزانه نام برده است. او نیز چند بار نام فرزانه را روی جزوه هایی که فرشاد مطالعه میکرد دیده بود و یکی دوبار هم از او شنیده بود که به زودی شیرنی نامزدی اش را به او خواهد داد.اما هیچ گاه فکر نمیکرد که از بین این همه دختری که فرشاد با انان اشناست شخصی آنقدر مورد توجه او قرار گرفته باشد که بخواهد با او ازدواج کند. محمد به نشانه نفهمیدن موضوع گرهی به ابروانش انداخت.

«ببینم فرشاد این فرزانه همون خانمی نیست که توی کتابخانه مسئول تحویل کتاب است،فامیلش چه بود؟آه یادم آمد خانم اکبری»

محمد به او نگاه کرد و ناگهان زد زیر خنده دیوونه اونکه سن مادر منو داره. فرزانه ای که من میخواستم دختر عمویم بود.»

«جدا !دختر همان عموت که گفتی توی شیراز زندگی میکن،درست است؟»

«اره همون در ضمن یک عمو بیشتر ندارم.حقیقتش را بخواهی ما با هم رفت و آمد خانوادگی نداریم.در صورتی که من عاشق عمویم هستم،آدم خیلی ماهیه،شخصیتش خیلی محکم و بی نقصه،درست برعکس پدر!»

محمد از اینکه فرشاد اینگونه رک و بی پروا اسرار خانوادگی اش را رو میکرد کمی معذب شده بود .با صدای آرامی به او گفت:« فرشاد تو مجبور نیستی به من توضیح بدهی.»

«منظورت چیه؟»

«منظور خاصی ندارم،من اصراری به دانستن اسرار خانوادگی ات ندارم»

«کدوم اسرار؟تو هم چه حرفها میزنی من از اینکه یکی را دارم تا بتوانم با او حرف بزنم خیلی هم خوشحالم. شاید باور نکنی ولی احساس میکنم تو آنقدر به من نزدیکی که هیچ رازی بین من و تو وجود نداره.»

محمد احساس کرد آنقدری که فرشاد با او راحت و صمیمی است،خودش انطور نبوده و هنوز چیزهایی در دل دارد که فرشاد از آنها خبر ندارد . یکی از انها موضوع فرشته است که پس از این همه سال که او دلباخته اش شده هنوز کلامی راجع به او با فرشاد صحبت نکرده است.به همین خاطر از اینکه او مانند فرشاد با صداقت رفتار نکرده احساس عذاب وجدان میکرد بنا بر این دستی به صورتش کشید وپس از آن پنجه هایش را در موهایش فرو کرد و با قدر شناسی به فرشاد نگاه کرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 93
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 114
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 304
  • بازدید ماه : 304
  • بازدید سال : 14,722
  • بازدید کلی : 371,460
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس