loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 906 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)
مريم:ببين اگه قول بدي مراقبش باشي ميدوني كه فروغ ازش متنفره جلوي توظاهرسازي ميكنه منم ميتونم به فكرزندگيم باشم تاچندسال بايدحبس شم خيلي وقته بيرون نرفتم روزنامه نخوندم ازبچه ها خبرندارم من به هدفم هنوزنرسيدم حقموهنوز نگرفتم ميخوام فعال باشم قول ميدي شاهرخ؟
شاهرخ پوزخندي ميزنه:دخترتوادم نشدي مثل اينكه شكنجه هاي اردشيريادت نرفته اخه شما جوجه فكليها ميخواييدچيكاركنيد درضمن خودت ميدوني كه بيشتراوقات سركارم يا ماموريت پسنميتونم قولي بهت بدم اگه بچت رودوست داري خودت نگه داريش كن همين.
مريم:پس شاهرخ بزاربامن بياد مگه تاچندوقت ديگه بافروغ عروسي نميكني ؟
شاهرخ:خب منظور؟
مريم بالحن ملايمي :خب شماميتونيدبچه دارشيداگه بچه هاي فروغ بدنيابياداشكان ديگه يادت ميره درضمن سرتونم شلوغ ميشه باشه ؟
شاهرخ روتخت نيمخيزشدترسيدم ازصورتش:ببين به نظرت من خرم نننننننننننه بچه گول ميزني وعده وعيدميدي درضمن اينم بايدبهت بگم فروغ ازبچه متنفره بخاطرهمين قرار گذاشتيم ازتوبچه داربشم هرچندتا كه ميخوام خودمم سه تا بچه تپل مپل مثل اشكان ازت ميخوام هروقت اينا سه تاشدن شماميتوني هرجهنم دره اي كه خواسي تشريف ببري براشون پرستارميگيرم تامزاحم فروغ عزيزم نشن ملطفت شدي يانه؟؟/؟
خشكم زده با چشمان خون گرفته نگاهم ميكنه يعني من انقدرپستم كه فقط ازم مثل مرغ جوجه كشي كنن باقدم بلندبالاي سرش قرار ميگيرم چندتا سيلي بهش ميزنم دراخرم اب دهانم رو به صورتش تف ميكنم:اشغالاي عوضي فكركردي ميزارم بازيم بدين كه بشم ماشين جوجه كشي اقا كه فروغ خانم نميخواد هيكلش بهم بريزه نه عزيزم توخيلي خري مطمئن باش ازاون مردتيكه افسرگارد دوجين ميزاييدتاپابندش كنه اين اشكان اينم تو قيدشوميزنم .
از توكمد لباس مناسبي برميدارم ميخوام ازاتاق خارج بشم ميگويد:اين وقت شب كدوم گوري ميخوايي بري ؟/
جوابش رونميدم ازاتاق خارج ميشم به سرعت پله ها رو ميرم پايين افتاده دنبالم از ساختمون خارج ميشم به سمت ساحل ميدوم مثل سايه دنبالمه دادميزنه:كجاميري باتوام گيرچندتا اوباش ميافتي وايسااااااااا احمق.
منم دادميزنم:اراذل اوباش روبتوترجيح ميدم احمق تويي بافروغ جونت.
چون سبكم راحتتر ميدوم بااون هيكل ولي دوندگيش خوبه اين حرفم روكه شنيد سرعتش اوج گرفت چندثانيه طول نكشيد كه موهامو ازپشت كشيد دوردستش پيچونده :كه اونا رو به من ترجيح ميدي اره بهت فرجه دادم بدوي من ركورد دارم تودوره نظامي يادت رفته توامريكادوره ديدم جوجه .موهام رو هرچه بيشتر ميفشاره.
دادميزنم:همونا سگي مثل تورو تربيت كردن ولم كن مگه نگفتي بي اشكان ميزاري برم خب دارم ميرم ديگه چي ازجونم ميخوايي؟
شاهرخ:اين وقت شب بدون پول ؟
مريم:اونش به توربطي نداره (ازحرصم نفهميدم اين حرف چطوري از دهنم دراومد)بالاخره اشغالاي مثل توپيداميشن تابراي يه شبم كه شده نگهم دارن تازه پولم بهم ميدن اينجوري تونگران نباش پولشم جورميشه.
انقدرسيلي به صورتم زدكه سرم به دوران افتاده تف ميكنه توصورتم :هرزه پس كارت ميشه پتيارگي اره ولي من پول بشتري بهت ميدم امشبو مهمونم باش .
دادميزنم بادست جلوي دهانم رو گرفته منو ميبره اتاق زيرشيرواني كه ديگه صدام به هيچكس نميرسه درو قفل ميكنه اينجا يه تخت هست با يه ميز كه چون تاريكه نميدونم روش چيه هرچقدر تقلاميكنم فايده نداره پرتم ميكنه روتخت دست ميكنه توجيبش پولها روميريزه رولباسم :بيابسه يابازم ميخوايي هان ؟؟؟
همه رو پاره ميكنم :اشغال رذل فكركردي منم مثل فروغ جونتم ننننننننننه ازته دل فريادميزنم باتعجب نگاهم ميكنه سرمو بين دستام گرفتم همينجور فرياد ميزنم نزديكم ميشه صورتش روجلومياره بادندانهام گازش ميگيرم دادميزنه :ولم كن سگ .
بادستاش به عقب هولم ميده بادهانش از سرشانه ام گازي گرفت كه فكركنم ازجاش كنده شد دادميزنم:ازت متنفرم ازهمه بيزارم ازبابام ومامانم كه زاييدم چرامنوبوجداوردن ميخوام بميرم خسته شدم روانيم كردي .
به طرف پنجره كوچكي كه هست ميرم تويه چشم بهم زدم خودمو ميندازم پايين فاصله ام زياده با زمين بين هوا معلقم دستام رو گرفته نصف بالاتنه خودش اومده بيرون دادميرنه:ديوونه محكم دستمو بگير.
ميگويم:كه برگردم دوباره به همون جهنم دستمو ول كن .
تقلا ميكنم تادستم روازدستش بكشم بيرون دادميزنه:اينجوري بازم ميري جهنم اين جهنم من راه گريزي داره ولي اونجا نه مگه اعتقادنداري خودكشي گناه پس دستمو ول نكن .
درحاليكه ازترسم ميگريم ميگويم:خودم ميخوام توچكارداري .
صداي گريه اشكان توحياط پيچيده بغل بيبيگل بچم ترسيده وقتي ديده هيچكس پيشش نيست بيبيگل حواسش به بالا نيست مدام ميگويد:مريم...........مريم........ا قا ..........اقا اخه كجارفتين اين بچه خودشو هلاك كرد .
شاهرخ همه صورتش پر از عرق شده دادميزنه:بيبيگل مااينجاييم.
بيبيگل نگاهي به بالا ميكنه فرياد ميكشه با يه دستش كه ازاده محكم به صورتش ميزنه:اقا توروخدا دستشو ول نكني .
اشكان گريه اش بند اومده بهمون ميخنده فكرميكنه داريم بازي ميكنيم.
بيبيگل ميزه سراغ سرايدار اوهم به سرعت برق خودشو ميرسونه پاهاي شاهرخ رو كه ديگه كم مونه بيافته ميگيره ميكشدش داخل شاهرخ به سلامت وارد ساختمون ميشه موقعي كه داره ازپنجره ميكشدم تو:دوست داري حالاولت كنم بري پيش مادرت؟
پرو جواب ميدهم :اره خودت نذاشتي .
شاهرخ:الانم ديرنشده هولم ميده بيرون چشمام رو ميبندم جيغ ميزنم ميكشدم تو بغلش :عاشق اين اخلاقتم.
خشكم زده باتعجب نگاهش ميكنم ميگويد:نگفتم عاشق خودتم ازاين كله شق بازيات خوشم مياد زن عين تو نديدم ايندفعه بيخير گذشت دفعه ديگه خودم پرتت ميكنم بيرون اگه بازم ازاين چرت وپرتها بگي شيرفهم شد؟
از رو نرفتم:چطور توهرچي دلت ميخواد هركاري دوست داري انجام ميدي ولي مني كه فقط حرفش رو ميزنم اينجوري عذابم ميدي.
شاهرخ:بچه اي هنوز خانم كوچولو مردا اگه بخوام ميتونن با هزارنفرباشن مثلا خود من انقدر تو عمرم زن ديدم كه نهايت نداره يادت باشه اونا خودشونو دراختيارم يزاشتن .ولي زنها محدودن بايد تو عمرشون بايك مرد باشن همين اين ايده منه.
حرصم رو دراوره: خب منم بالاخره ازپيشت ميرم بامردي ازدواج ميكنم كه واقعا خواسته دلم باشه ايده ات رو براي خودت نگه ار درضمن فروغ.........
صداي بيبيگل مانع ازادامه بحثمان ميشود :واي خداروشكر چه كارها ميكنيد مادرجون زهرم اب شد بچه رو بگير هلاك شد بلند شده مدام ميگه ميمي (به سينه ام ميگفت ميمي)بغلش ميكنم تودلم ميگم اگه ميمردم چه بلاي سرت ميومدعزيزم فروغ ديگه هركاري ميخواست باهاش ميكرد.
بادستاي تپلش ميزنه به سينه ام بااينكه بهش غذاميدم بازم دست بردار نيست بيبيگل تنهايمان ميگذارد رو تخت مينشينم بهش شير ميدم شانه ام خيلي ميسوزه ازش خون مياد شاهرخ حواسش به ماست ميره چنددقيقه بعد با باند ودواگلي برميگرده وقتي پنبه حاوي بتادين رو مزاره رو زخمم انگاراتيش ميگيرلبموميگزم دندانهاي سگ بايدبيادجلوش لنگ بندازه ميگويد:ماتو دروان اموزشي گوشت خام هم ميخورديم بخاطرهمين دندانهام قوين.
اشكانم ماچ ملوچ راه انداخته تا ميبينم حواسش به اشكان ميگويم:شاهرخ بزاربريم ما اگه بخواي قول ميدم هيچوقت ازدواج نكنم اينجوري براي فروغم راحتتره .......
كلامم را ميبرد:همين دوساعت پيش داشتيم بحث ميكرديم غيراز اينه يادت رفت برات گفتم ماچه تصميمي گرفتيم بهتره عاقل باشي بشين بچتو بزرگ كن اگه ازادت كنم بازم ميري جزو همون ادما ميشي تكليف اشكان چي ميشه هام بهش فكركردي ؟
مريم:لااقل يه خونه جدابگير تامستقل باشم اين كه ميشه.
شاهرخ:بحث نكن كه حوصلموسر بردي تازه بايدبه فكر بچه بعدي باشي حرف از رفتن نزن.
مريم:منم نظرمو گفتم من ماشين جوجه كشي نيستم درضمن حواست باشه كه ناغافل نزارم برم كه ديگه دستت هيچ كجا به من نميرسه.
شاهرخ:تهديدم ميكني؟
مريم:تواينطور فكركن الان 3.5از عمرم توديواراي خونه تو به هدر رفت ازم چي ميخواي رك وپوست كنده جوابم رو بده گفتي نميزاري بميرم فقط بايد ارزوش رو داشته باشم اين بچه رو گذاشتي تودامنم رفتارهان تناقض داره دركت نميكنم .
شاهرخ به حالت زومزمه حرف ميزند:اين بچه خواسته دل منم نبود حاضرنبودم كسي بچه اي كه ميدونم صددرصد وجودش ازمنه بخواد زير دست اينو اون بزرگ بشه ميخواستم نشونت بدم دنيا اونجوري كه تصور ميكني نيست در ضمن خدارو فراموش نكن اين وسط وقتي فهميدم توزندان حامله اي بهم وحي شد كه بيارم نگهت دارم پشيمونم نيستم وقتي عذاب ميكشي لذت ميبرم اخه مثل خودم سرسختي عين بقيه زنها عشوه ناز توكارت نيست عين كف دستي درسته بعضي موقعها ميخوام زبونت رو از حلقومت بكشم بيرون چون زبونت نيش داره پادزهرم نداره .
مريم:باشه قبول ولي من تو زندگيت چه نقشي درام همسرتم خواهرتم چيه ام سرگردونم شناسنامم سفيد يه بچه توبغلمه بعدا همين بچه ازم ميپرسه كه من چه نسبتي باهاش دارم بگم مادرتم ميگه پس بابام كو لابد مثل حضرت مريم حامله شدي اينا داره ديوونم ميكنه.
شاهرخ:معشوقه مني نميخوادزيادبه خودت فشاربياري اين بچه هم وقتي بزرگ شد من جوابگوش هستم درضمن صيغه محرميتم يادت رفته؟
مريم:شنيدم زن بيوه رو صيغه كنن ولي نه يه دختر ازدواج نكردرو فكركردي نميدونم چرا عقدم نميكني بخاطر اينكه عارت ميشه بگي دختر ممد مفنگي زنمه ميترسي براي مالت نقشه بكشم يابه پدر نداشتم پول موادش رو برسونم نه اقا .
بچه را دراغوشش ميگذارم بدو ازپله خودمو به اتقمون درطبقه پايين ميرسانم درم پشت سرم قفل ميكنم روتخت ميافتم نميدونم اين كلمات چطوري از دهنم خارج شد انقدر گريه ميكنم تاخوابم ميبره دوباره ضعيف شدم ميدونيد منشا اين ضعفها چيه گذشتمه مايي كه تا قم هم نرفتيم اينا توبهترين منطقه ويلا دارن به داشته ها حسرت ندارم به اينكه فروغ چيش از من بيشتره چرا بايد از نداري ادمايي مثل ماسواستفاده كنن چون فقيريم اگه پدرم ائم گردن كلفتي بود يه روزم تو اون سگدوني نگهم نميداشتن چه برسه به اون شكنجه ها اخرشم سراز اينجا دراوردم بهم يمگه برام بايد بزايي من اهداف بزرگي رو تو ذهنم ميپروراندم به كجا سقوط كردم اگه ماهم ادمي بوديم براي خودمون ديگه شاهرخ عارش نميشد منو بين جمع معرفي كنه امروز همه چي دست به دست داد تاخرد بشم .
امروز سرميز صبحانه با چشمهاي بادكرده حاضر ميشوم بيبيگل ازم سوالي نميپرسدهميشه حالم رو درك ميكنه .باهم كنار دريا ميرويم شاهرخم با اشكان مشغوله زني با لباس شنا ازكنارم رد ميشه مردي ازدور به دنبالش ميدوه به نزديكش كه ميرسه ميگويد:عزيزم سرمانخوري .
زن هم با ناز حوله رو كنارميزنه مگه من از اينها چي كم دارم بگم اين مرد كه
كنارم تا چندوقت ديگه عروسيشه منو بازي داد تموم شد .رويم رو ازانها برميگردانم شاهرخ از ساحل حواسش به من بغض ديشب خودشو كامل رها نكرده ميگويم:بيبيگل من سرم درد ميكنه برميگردم .
باقدمهاي بلند به ويلا ميرسم طاقت ديدن دروديوار ندارم وارد باغ پشت سرم ميشوم پراز درخت پرتقال ونارنج هرچند باري روشون نيست ولي بازم قشنگن سبزي نماد زندگي در طبيعت توزندگي من كه هيچ خبري از نشانه هاي زندگي نيست دارم وقت تلف ميكنم همه حرفها تحقيرهاي فروغ توي مهماني نگاه اطرافيان يا حتي تيمسار كه اونم منو براي مدت كوتاهي ميخواد دختران سرهنگها وبقيه كه چه احترامي برايشان قائل بودن اينا شده بغض و حسرت .بريدم به اخر جاده رسيدم ايكاش همون ديشب ميمردم عجل هم ازمن رو برگردونده همه دنيا ازم بيزارن من اين محبتهاي در گرو هوس رو نميخوام دنبال محبت خالصم منوهمينجوري كه هستم بپذيره .
انقدر قدم ميزنم كه وقتي سرم رو بلند ميكنم نميدونم به كجاامدم به هرطرفم كه نگاه ميكنم همه جا پراز درخت اهميتي نميدم شايد اينجوري خودمو گم وگور كنم هرچندبرنامه ريزي نشدست بازم به از هيچي انقدر دور شدم كه نتونن پيدام كنن يه جايي مثل غارمانند ميبينم خب اينم ازجام خيالم راحت شد يه درونش ميخزم هيچب نداره برام از قصرهم بهتره ديگه هيچكس بهم نميگه بايد خدمتكاريشئن رو بكنم خوابم مياد خسته ام........توخواب صداي گريه اشكان مياد ازت ميگذرم تامثل من نشي عزيزم شاهرخ مواظبته .......... .
از خواب ميپرم هوا داره تاريك ميشه واي چقدر خوابيدم صداي گرگم مياد باصداي پارس سگها جغدم هست همه اينها دست به دست ميدهن تا بترسم ديگه زيبايي ظهر خبري نيست الان تنها واژه اي كه ميتونه وصفش كنه وحشت اميزه مدام سوره حمد رو ميخوانم چشمام رو بستم انگار صداها ثانيه به ثانيه نزديكتر ميشن صداي پارس سگي كه الان بايد كنارم باشه نفسهاش رو حس ميكنم .
صداي نااشنايي مگويد:بايد اينجا باشه اقا؟
شخصي نزديك ميايد فقط صداي له شدن برگها زير پايش راميشنوم ايستادنفسم توسينه حبس شده فقط سوزش صورتم رو احساس ميكنم بهم سيلي زد چشمام رو باز كردم تا ببينم كيه به خودش اجازه داده كتكم بزنه واييييييييي دوباره او .
دادميزنم:چي از جونم ميخواي اينجام راحتم نميزاري .
بازوم رو گرفت:بلندشو حرف نزن ميدوني از كي دنبالتم هام اخرسر مجبور شدم بدم سگ پيرهنت رو بو بكشه دنبالت بگرده اينجا چه غلطي ميكني .
بازوم رو از دستش بيرون ميكشم :به تو مربوط نيست از اشكان گذشتم تاراحتم بزاري چييييييي ميخوايييي هان ؟
شاهرخ:جونت رو بريم خونه ميخوام ازت بگيرم زده به سرت نه نميگي حيوونها بهت حمله ميكنن.
مريم:همين الانشم يكيش كنارم ايستاده.
شاهرخ دندان قروچه اي كرد:پس اماده دريده شدن باش خرگوش كوچولو.
هرچقدر راه ميرويم هنوز به ويلا نرسيده ايم صبح چطور به اينجا امدم شاهرخ جلوتر از من ميرود حواسش بهم هست تا نخوام فرار كنم.
به محض ورودمان بيبيگل شتابان به طرفمون مياد به صورتش ميزنه:مادرجون كجابودي اخه به فكر مانيستي به اين بچه رحم كن راست ميگه هنوز صورتش از اشك خيس انقدر گريه كرده خوابش برده بين خواب هنوزم هقهق ميكنه .
بيبيگل:اخه اونجا چكار ميكردي هان.
مريم بابدني كه هيچ انرژي ندارد :نميدونم بيبيگل فقط ميخواستم قدم بزنم سرمو كه بالا كردم ديدم اونجام ازشدت خستگي هم خوابم برد ديگه هيچي نفهميدم ...... .
بيبيگل برام غذا مياره گرسنه ام بين غذاخوردن يهدفعه اشكان از خواب ميپره جيغ ميزنه وگريه ميكنه گرفتم بغلم پيرهنم رو چنگ ميزنه تا از خودم جداش نكنم يواش يواش اروم ميشه بهش غذا هم ميدم .
بيبيگل:مادر لب به هيچي نزده بهش بده بخوره مدام توخونه سرك ميكشيد وقتي ميخواستم بهش غذا بدم لبهاش رو سفت بهم فشار ميداد .
شاهرخ كه روي مبل لم داده معلومه حسابيم خسته ست :به مادرش رفته وگرنه من از اين اخلاقاي گند نداشتم .
موقع خواب با شاكان رو تخت ميخوابم در رو هم قفل ميكنم مثل كنه بهم چسبيده با چشماش تعقيبم ميكنه بايد فكري اساسي بكنم اينجوري داغون ميشه مدام از خودش صداهاي نامفهوم كنارم تكان ميخوره مثل بچه گربه خودش رو بهم ميماله انقدر نوازشش ميكنم كه خوابش ميبره.
صبح زود راهي تهران شديم بدون حرف به محض ورودمان نگهبان به سويمان ميدود:اقا .........خانم معين الملك چند روزه مدام تماس ميگيرن چندبار هم حضوري تشريف اوردن دنبال شما ميگردن گفتن به محض ورودتان به خانه شان برويد.
شاهرخ با اسودگي شانه اي بالا ميندازد:الان خستم حوصله ندارم اگه تماس گرفت بگو بياد اينجا .
تعجب كردم معلومه فروغ مثل اسپند رو اتيشه كه اينجوري پيغام گذاشته همگي ميخوابيم بعدازظهر به صداي دادو بيداد از خواب بلند شدم بعله سركارخانوم فروغ :چرا بيخبر رفتي نميگي من نگران ميشم الانم كه اومدي درست وحسابي توضيح نميدي با توام؟
صداي شاهرخ ازاو هم بلندترست:گفتم بعدا برات توضيح ميدم خسته ام نميتوني منو بازجويي كني .
صداشون قطع شده ساعتي بعد همراه هم بيرون رفتم خوب قلقه شاهرخ دستشه من از تويه حالي بگيرم كه كيف كني.
چهار هفته بدون اتفاق خاصي گذشت تا تولد فروغ خانم فرارسيده شاهرخ ميخواد براش جشن بگيره در اين عمارت لعنتي .
لباس زيبايي مثل هردفعه تهيه كردم ارايشگرم كه اومده موهام رو برام فركرده با سنجاقي پر از نگين از يه طرف جمع كرده وقسمت ديگه روي شانه هام ريخته ارايسم هم ابيه همرنگ لباسم از بيبيگل شنيدم همون افسر گارد فاسق خانوم هم ميايد خيلي دوست دارم ببينمش.
مهماني شروع شده ديگه نسبتا همه رو ميشناسم تيمسار زارع با دخترانش كه چهره هاي اروپايي دارن كك صورتشان رو با لوازم ارايش ميپوشونن ديگري پسرعموي شاهرخ فردين كه عصاقورت دادست و.....اگه بخوام نام ببرم طول ميكشه لحظه شماري ميكنم تا مهمان اختصاصي بيايد فروغم ايندفعه تحولات شديد داده لباسش خيلي بازه هم بدن نما با لوندي بامردان حرف ميزنه بعله منم همچين جشني برام بگيرن انقدر ذوق ميكنن .
با ورود يه نفر همه همزمان ساكت شدم شخص وارد شده قدي بلند كه باكت وشلوار خوشدوختش بيشتر جلب توجه ميكنه پوستي خوشرنگ كه دقيقا نميتونم بگم چه رنگيه ابروان شمشيري چشمان عسلي زير ابروهاي مشكيش برق ميزنه لب ودهان مناسب موهاي به مد كوتاه شده وچرب شده تنهاست .
شاهرخ به طرفش ميرود باهم دست ميدهند با كمال ادب به فروغ تبريك گفت كه جواب سردي هم تحويل گرفت تنها صندلي خالي كنار من بود كه اومد نشست حالا ازنزديك كه كيبينمش بهش حق ميدم عاشقش شده باشه همه چي تمام رفتارش هم معقوله .
از سيني خدمتكار گيلاسي برميدارد اول ميبويدش كمي مزه مزه ميكنه وارام ارام مينوشه به همه حركاتش دقت ميدهم هربار كه نگاهش به فروغ ميافتد بدون احساس بهش مينگرد نه پشيماني نه عشقي تو چشماش نيست تازه متوجه من شده خوب براندازم ميكنه:ببخشيد شما رو تواين جمع به جا نياوردم افتخار اشنايي با چه كسي رو دارم .واي اين صداش هم معركست خوش طنين كلمات رو شمرده شمرده ادا ميكنه.
ميگويم:من پرستار اشكان فرزندخوانده سرهنگ معين الملك هستم .
اقا:منظورتون سرهنگ شاهرخ.
ميگويم:بله.
با تعجب نگاهم ميكند:اين مرد هميشه خوش سليقه بوده حتي براي پرستار فرزندش بهترين رو انتخاب كرده.
با لبخندميگويم:شما لطف داريد.
اقا:من ادم رك گويي هستم بسيار زيباييد من رضا اميري هستم وشما؟
مريم:رويا معيني هستم واز اشنايي با شما بسيار خرسندم.
نگاهش نافز زياد نميشه به چشماش خيره شد البته بپاي شاهرخ نميرسه ميگويد:منم همينطور خانم معيني .
بدون حرف به اطراف نگاه ميكند شاهرخ نزدمان امد:اميري پس همسرت كو افتخار ندادن؟
اميري:اين چه فرمايشي جناب سرهنگ امشب متاسفانه كسالت داشت وگرنه خيلي دوست داشت هم به مناسبت نانزدي وتولد به خانم معين اللك تبريك بگه ولي نشد ان شاالله تو جشن عروسيتون بتونيم شركت كنيم.
با پخش شدن اهنگ مثل هردفعه اولين كسايي كه رفتن وسط فروغ وشاهرخ بودن بادراز شدن دستي به نزديكم به صاحبش نگريستم اميريست:افتخار ميديد بانو.
نگاهي به هردو انها ميكنم با كمال ميل دستم رو توي دستش قرار ميدهم با وارد شدن ما خيليها پچ پچ ميكنن بالاخره نوبت من شد فروغ جون به محض ديدن ما رويش رو برگردوند شاهرخ نگاهي به جانب ما ميكند .
اميري خيلي ملايم ميرقصه ميشه گفت واقعا يه جنتلمن دوست دارم همسرش رو ببينم كه ايا به حد او زيبا هست :شما تاچه حد تحصيلات داريد؟
به دروغ ميگويم:ديپلم طبيعي دارم جناب اميري .
سري تكان ميدهد:بله .....بله معمولا سرهنگ هركسي رو قبول ندارن بايد ويژگيهاي خاصي درشما وجود داشته باشه كه ايشون شمارو قبول كردن.
مريم:ممنونم شما لطف داريد.
اميري:البته من هم با اينكه اولين باره كه باشما ملاقات ميكنم جذبتان شدم چه برسه به ايشان كه گوهرپسندماهري هستن.
مريم:ديگه داريد شرمنده ام ميكنيد جناب اميري .
انقدر بهم دقيق شده كه حتي نميتوانم اب دهانم رو قورت بدم هرازگاهي بهش لبخند ميزنم .عطر خيلي خوشبويي هم زده كه مست شدم با صورتي كه مشخصه تازه اصلاح شده ست.
اميري:البته جسارته شماباجناب سرهنگ نسبتي داريد؟
دست وپام رو گم كردم بدون اينكه به چشماش بنگرم:نه منو به ايشان معرفي كردن كه بعداز جلسه ديداري كه داشتيم به عنوان پرستار قبولم كردن.
سكوت ميكنه مشخصه كه تيزه فهميده دروغ ميگم زير لب ميگويد:ايكاش زودتر با شمااشنا ميشدم ولي چرخ روزگار معلوم نيست چه بازيهايي برامون در نظر گرفته.
از لحنش مشخصه كه از موضوعي رنج ميبره شايد اتفاقي مشابه من براش افتاده
ولي ازقسمت گريزي نيست .
با تمام شدن اهنگ ميشينيم اميري:تعجب ميكنم از سرهنگ ايشان كه دم به تله نميدادن چطور اينو انتخاب كرده(اهسته زير لب ميگويد:اين هفت خط به تمام معنارو).
به شوخي ميگويم:چون عقد دخرعمو پسرعمو رو تو اسمونا بستن دليل از اين محكمتر .
لبخند ميزنه:بله كاملا درسته به نكته خوبي اشاره كرديد.
ديگه خنده تمسخراميز روي لبهاي فروغ نيست چون كسي كه كنارم نشسته مثل تيمسار هوسباز وپير نيست كاملا برازنده بين اين همه زن با مدلهاي مختلف به هيچكس نگاه بدي نميكنه وقتي بازني حرف ميزنه به صورتش نگاه ميكنه نه مثل بقيه ازبالا تا پايين برانداز كنن .
با سوالي كه ازم پرسيد ماتم برد:چهره شما خيلي شبيه مريم راستين كه درسال 50 اعدام شد هستين اولش هم كه ديدمتون تصوير ايشون اومد تو ذهنم.
بدنم يخ كرده خب اينم هرچي باشه سرش تو اخور دولت اينجوري منو شاهرخ نابود ميشيم.
خودمو به نداستن ميزنم:ايشون رو نميشناسم به چه جرمي اعدامش كردن.
اميري با نگاه دقيقي:به علت فعاليت سياسي جزو فعالين بودن همينها كه اعلاميه و شبنامه ميدن با چه عذابي هم كشتنش .
با ياد شكنجه ها بدنم يخ ميكنه ميگويم:مگه شما ايشون رو ديده بودين؟كه انقدر چهره شون با تمام نكات تو ذهنتتون هست كه با ديدن من ايشون براتون تداعي شدن.
اميري:بله ديدمشون ولي ايشون هيچوقت منو نديدن.
راست ميگه هرچقدر به ذهنم فشارميارم يادم نمياد يعني منو كجا ديده اونم با چهره سالم خب اگه تو دادگاه ديده باشه كه قيافم داغون بود.با نزديك شدن شاهرخ رشته افكارم گسسته ميشه :خانم پرستار حواستون به اشكان هست بچه خودشو كثيف كرده شما اينجا وقت اقاي اميري رو گرفتين.
اميري:اشنايي با ايشون افتخاري براي من است جناب سرهنگ.
شاهرخ:ولي ايشون وظايف ديگه اي هم دارن با عرض معذرت به كارشون برسن.
براي اينكه حرصش رو دربيارم با لبخندي كه دندانهاي منظمم رو به نمايش گذاشتهميگويم:ببخشيد جنااب اميري بايد براي انجام وظائفم برم از اشنايي باشما خوشوقت شدم ان شاالله درجشن عروسي هم ملاقاتتون خواهم كرد با اجازه.
اشكان خسته شده يه گوشه نشسته بقيه بچه هام دورش رو گرفتن به محض ديدنم دستاش رو بلند ميكنه تا در اغوش بگيرمش به جاش نگاهي ميندازم تميزه .
اي شاهرخ اشغال فقط ميخواست منو خاروخفيف كنه كه كثافت بچه شم ميشورم باشه صبركن نقشه هاي خوبي تو ذهنم دارم هميشه برگ برنده دست تو نيست تاچندوقت ديگه تو دست منه فقطططط صبرررر.
اشكان از بغلم جم نميخوره تا شيرش رو بدم وارد اتاق خواب ميشوم تا با خيال راحت بهش شير بدم .كي ميشه از شير بگيرمش واي به اون موقع چندوقت بيچاره ام ميكنه تا عادت كنه براي اطمينان جاش رو هم عوض ميكنم تا گيرنده خوابش نمياد با هم به سالن برميگرديم گوشه اي مينشينم همه مشغولن يه عده كنارهم از سياست حرف ميزنن خانمها درباره لباس و زيورالات و......... .شاهرخم كنار عده اي نشسته سرش هم به بحث گرمه فروغم بين دوستانشه چون بعداز شام همه انرژي ندارن جوانان پاسور بازي ميكنن خلاصه هركسي سرش به چيزي گرمه .
صداي خوش اهنگش به گوشم ميرسه:اجازه هست كنارتون بشينم.
خودمو كنار ميكشم ميگويم:البته بفرماييد.
با سرانگشتهاش گونه هاي اشكان رو نوازش ميده:چه بچه شيرينيه در ضمن خيلي شبيه سرهنگ هستن درست نميگم.
حقيقته همه از نگاه اول ميفهمن ميگويم:بله درسته.
اميري:شايدم بچه خود جناب سرهنگ با دخترعموي گرامشون است چون از اين دختره هيچي بعيد نيست .
باتعجب نگاهش ميكنم خيلي بي پروا حرف ميزنه :چرا اينطوري نگام ميكنيد طبل رسوايي خانوم همه جا پيچيده شايدم شما اطلاع نداريد.
نگاهي به فروغ ميكنم همه حواسش به ماست :تا حدودي اطلاع دارم .
اميري:بخاطر خاطرخواهي خانم خودمو تو هچل انداختم البته اين ضرب المثل براي من برعكس اتفاق افتاد من ازچاه خانم درامدم افتادم به چاله خانومم .هرچند از همه لحاظ به اين عجوزه سره ولي خبببب؟
چقدر راحت اظهارنظر ميكنه :جناب اميري اگه باد هم اين حرفها رو بهش برسونه مطمئن منو شما رو زنده نميزاره.
اميري:من پيش هركسي اين حرفها رو نميزنم چون به شما اعتماد دارم .
مريم:چطور بهم اعتماد ميكنيد در عرض اين چند ساعت.
اميري:انقدر تو زندگيم ادم ديدم كه ادمشناس شدم تو نگاه اول طرف مقابلم رو ميشناسم .
مريم:ممنونم از لطفتون كه منو قابل اعتماد ميدونيد.
نميدونم چرا در مقابل او انقدر كمال ادب رو رعايت ميكنم درحاليكه درمقابل شاهرخ بيشتر ميخوام سركوبش كنم .
اميري:شما ادم مطلعي هستيد يا مثل اكثر خانمهاي حاضر در اين مجلس به لباس و ارايش .... ميپردازيد.
مريم:به كتاب خواندن علاقه زيادي دارم.
اميري:در چه زمينه اي مطالعه ميكنيد كدام نويسنده رو دوست داريد.
اشكان تو بغلم بيتابي ميكنه بره پيش بچه ها رو زمين ميگذارم ميگويم:ببخشيد جناب اميري كنابهاي تاريخي وسياسي ساير كشورها كتاباي ادبي هم مطالعه ميكنم مثل داستايوفسكي و جلال ال احمد ولي بيشتر ازهمه سبك صادق هدايت و فروغ فرخزاد رو دوست دارم.
اميري:خيلي عاليه اگه دوست داشته باشين ميتونم چندتا كتابي كه تازه ترجمه شده دراختيارتون بزارم خيلي عالين .
مريم:ممنون ميشم .
اميري نگاهي به شاهرخ ميكنه حواسش به جمع نيست مارو زير نظر داره ميگويد:بهتره ديگه من رفع زحمت كنم تاسوئ تفاهمي براي جناب سرهنگ پيش نياد خدمتكارمون كتابها رو ميارن فعلا خداحافظ.
با چند نفر دست ميدهد ميرود واقعا افسونم كرده اين مرد اشكان رو برميدارم به عمارت خودمان ميرويم اول او را ميخوابونم به حرفاي اميري فكر ميكنم من تابحال همچين كسي رو نديدم چرا بهم اعتماد كرد؟شايد ميخواست ازم درباره سرهنگ اطلاعان بگيره براي اينكه با فروغ ازدواج كرده؟به خودم نهيب ميزنم نه اون به فروغ باچشم خوبي نگاه نميكنه پس دليلي براي حسادت وجود نداره .چرا بين اينهمه ادم بايد منو انتخاب كنه ؟مغزم جواب نميده خوابم ميبره با افكار گوناگون .
با نوازش موهام از خواب ميپرم تو تاريكي صورتش رو نميبينم:بيدارت كردم؟
شاهرخ خودمو كنار ميشكم :ميخواستي بيدار نشم نوازشت هم خشنه فعلا شب بخير.
شاهرخ بازوم رو ميگيره :خب دوست داري ملايم باشم چشم .
از بوي دهانش ميفهمم مست كرده:برو تواتاق خودت بخواب الان بچه بيدارميشه.
شاهرخ:من اتاقم اينجاست پيش معشوقم.
از اين كلمه متنفرم پسش ميزنم:نه اقا ازفروغ خانم اجازه گفتي اومدي اينجا؟
شاهرخ:فعلا زنم نشده اگه شده بودم نميتونست براي من تعيين تكليف كنه من هرجا دوست داشته باشم ميخوابم بالاخره درقبال تو هم مسئولم غير ازاينه.
مريم:ممنون نميخواد اين احساس رو داشته باشي فقط درقبال اون مسئولي درضمن من نيازي به تو ندارم حالام برو بيرون بزار بخوابم.
شاهرخ صداش رو بالا برده:چيه مغزت رو باحرفاي قلمبه سلمبه پركرده من همه شو بيرون ميكشم عزيزم.
نميشه زياد باهاش كلانجار برم ميگويم:از كي حرف ميزني شاهرخ مثل اينكه حالت خوب نيست مجبوري اينهمه بخوري كه اينجوري بشي بزار برم ازبيبيگل برات شربت عسل بگيرم.
ازتخت پايين ميام دستم رو ميگيره:خرخودتي منظورم اون اميري درضمن انقدر مست نيستم كه نفهمم چي دارم ميگم .
مچ دستم رو گرفت منو كشوند تو بغلش لبهام رو بوسيد بعدازچندوقت. از بوي دهانش حالت تهوع ميگيرم به زور خودم ازش جداميكنم تو سطل كنارتخت هرچي تو معدم بود خالي ميكنم .
شاهرخ:چيه حالت خوب نيست.
با ازجار ميگم:چه زهرماري خوردي انقدر بدبو .
شاهرخ:اهان ازاين حالت بدشد باشه عزيزم بگير راحت بخواب فقط ميخواستم بهت ثابت كنم تو هميشه تو اختيار و مشت مني باشه براي ياداوري اومده بودم.

وقتي رفتارهاي شاهرخ و اميري رو مقايسه ميكنم زمين تا اسمان باهم تفاوت دارن .اميري طوري با ادم رفتار ميكنه كه از مصاحبتش لذت ميبرم برعكس شاهرخ كه فقط ميخوادتحقيرم كنه حالا چه لذتي ميبره خدا داند ميدونم ميخواد مثل بقيه زنها تو مشتش باشم به زانو در بيام كه اين ارزو رو مثل ارزوهاي برزگ من به گور ميبره.
صبح با صداي خدمتكار بلند شدم ميگويد:خانم يه اقايي بسته اوردن ميگن فقط به شما تحويل ميدن .
باعجله رفتم كسي منونميشناسه كه برام بسته ارسال كنه نكنه از طرف شاهرخ ازش هيچي بعيدنيست فقط ميخوادمنو بچزونه.
كناردرميايستم:بفرماييداقا.
مرد:شمارويا معيني هستين.
ميگويم:بله اين بسته از طرف چه كسي؟
مرد:من ازطرف اقاي اميري هستم كتابهاي داخل كارتون مال شماست درضمن اصرار من رو مبني براينكه حتما خودتون تشريف بياريد خواسته اقاي اميري بود بننده هم مامورم ومعذور بفرماييدفعلا خداحافظ..
چه خوشقول بسته اش سنگين باهزارمكافات ميبرمشون تو اگه اين نگهبان بود ريزه مشخصات اين مرد رو هم به شاهرخ ميداداگه بفهمه براي هردومون بدميشه اين خدمتكار هم كه تاقبل ازامدن او ميرودپس جاي نگراني نيست.
كارتون رو زيرتخت قرارميدم دراتاق رو ميبندم تاكسي بي اجازه واردنشه كتابهاچاپ جديدهستن ازدكترشريعتي وصادق هدايت .....خيلي كسان ديگه كه حتي اسمشون رو هم نشنيدم بايدسروقت موقعي كه عمارت جلوست اينها روبخونم چون ازجلدكتابهامشخصه كه جديدا حوصله دردسر ندارم.
اين چندهفته اي كه گذشته شاهرخ مشغول تدارك مراسم عروسيست كمترفرصت داره به ماسربزنه البته هرشب بايد قبل از اينكه اشكان بخوابه براي دقايقي هم كه شده ببينتش منم بابهانه هاي مختلف پيشش نميرم چندبارهم پيغام فرستادمثل ديروز كه خدمتكار بعدازبردن اشكان امد:خانم "اقاميفرماين تشريف بيارين پايين تااشكان بيقراري شمارو نكنن.
مريم:به اقا بفرماييدبنده سرم دردميكنه درضمن اشكان غذاش رو تازه خورده بهانه گيري نميكنه .
بيچاره اخرش اين خدمتكارها فلج ميشن ازبس ميرن بالا دست خالي برميگردن خوشم ميادكنفش كنم ببينه خوبه "نه.
درحين مطالعه درب اتاق به ضرب بازشد:اين بازيهاچيه دراوردي جايگاهتوفراموش كردي پرستاربچه بايد هميشه همراهش باشه ديگه تكرار نشه درضمن وقتي بهت دستور ميدم بايداطاعت كني حالام پاشو بياپايين.
مريم:اولامن مادرشم نه پرستارش اينوفراموش كردي دومااينجا اون شكنجه گاه نيست كه هرچي گفتي همه تاييدكنن من هروقت دلم بخوادميام پايين فروغ خانم كه همه وقت شمارو پركردن نيازت ديدن اشكان كه ميبينيش پرستاركه ديدن نداره.
شاهرخ:اتفاقا اگه دوست داري ميتونم به همونجابرت گردونم انگارخيلي مشتاقي خب فروغ هم همسرمه واختيارداره من "ولي توفقط پرستاري هرازگاهي اگه ميلم بكشه معشوقمم ميشي.
نقطه ضعفم رو فهميده باپوزخند:بدم نميادبرگردم ولي ايندفعه برعكس دفعه قبل زحمت رازداري رو به خودم نميدم يعني لايقش نيستي تو روهم با خودم ميبرم قعر دره باهم جناب سرهنگ بازجوووو.
دندان قروچه اي ميكنه:زبونت رو ازحلقومت ميكشم بيرون تازه اينو براي من ضعف ميدوني معلومه هنوزم بچه اي نه عزيزم اگه اراده كنم همون موقع با توله ات ميفرستادمت جهنم.
مريم:اون توله بايدم توله باشه چون ازتو من ازت كمك نخواستم به خواست خودت بود درضمن ماهي رو هروقت از اب بگيري تازست حاضرم برم جهنم ديرنيست افسوس نخور عزيزم.
باپوزخندميگويد:جهنم واقعي رو هنوزنديدي برات خواباي خوشي ديدم فعلاشب بخير.
ميدونم لاف نميزنه مردعمل تنها خصلت خوبش "
از امروز اشكان رو باخودش برده نميدونم كدوم جهنم دره اي دلم شور ميزنه بهش غذاميده يا رسيدگي بهش ميشه اخه حساس اگه جاش كثيف باشه ياغذاش ديربشه مثل ديوونه ها ميشه .
حوصله كتاب خواند ندارم يعني هيچي نميفهمم ساعتها گذشته خبري ازشون نيست انقدرقدم زدم كه رمقي تو پاهام نمونده ساعت از12شب گذشته كه برميگردن خودش ميارتش:بيابگيرش شيرش بده ميخوام ببرمش.
مثل گم كرده اي سفت تو بغلم ميفشارمش به نظرم لاغر شده سريع بهش شيرميدم انگارهيچي نخورده عين اين وحشي ها .
ميگويم:ازصبح كجا برديش كه اينجوري گرسنست.
شاهرخ:به تو مربوط نيست بايدعادت كنه درضمن اونجابهش خوب ميرسن ولي لوسش نميكنن.
بعداز شير خوردن خوابش برد شاهرخ ميخواد ازم بگيرتش نميدم بهش:بده ببرمش حوصله ندارم ها كاردستت ميدم.
باسماجت دربغلم ميفشارمش:بزارشب پيشم بمونه توقلقش رو نميدوني .
شاهرخ:قلقش خب دست منم مياد از اين برنامه همين عادت كن.
بزور ازبغلم كشيدش بيرون رفتم جلوي در ايستادم دستهام رو روي چارچوب قرار دادم :نميزارم ببريش مگه اينكه از رو جنازم ردبشي.
شاهرخ:به زبون خوش بياگمشو اينور.
وقتي ديدكنار نميروم از بازوم گرفت انقدرفشار داد كه نفسم داشت بندميومد :بهتره به حرفام گوش كني جوجه ايندفعه ميشكنمش شك نكن.
پرتم كرد رو تخت ورفتبه همين سادگي منو كنارزد مثل مگس نميزارم اب خوش از گلوت پايين بره بدبختي اشكان تو گلوم گيركده توسط او منو به زانو درمياره .
اين برنامه چندروز ادامه داشت اشكانم لاغرتر شده ديگه بچه شاد قبلي نيست وقتي ميادپيشم از بغلم جم نميخوره وقتي جاشو عوض ميكردم ديدم بين پاهاش سوخته حتما جاش رو مرتب عوض نميكردن لاي پاهاش پودر زدم چيزي پاش نكردم تاهوا بخوره زودتر خوبشه خودشم خوشش اومده مدام ميگه :ما..........ما........ما..ياد گاو افتادم چندبار ميبوسمش امروز بيشتر پيشم مونده .
غذاهاي موردعلاقش رو سفارش دادم درست كنن از ديدن غذاها ذوق زده شده بادست مشغول خوردن شده خب هيچكس مادر نميشه تا بابچه كناربياد.
خدمتكارامد:اقافرمودن اشكان رو ببرم.
باغيظ تودلم مبگويم:اقا غلط كرد .نميخوام با اين حرف بيشتر لجبازترش كنم بايد كمي كوتاه بيام .هردو پايين ميرويم شاهرخ روي مبل كنار شومينه نشسته ميگويم:سلام.
باسر جوابم را ميدهد ميدونه دمم زيرپاش گيره "كنارش مينشينم ميگويم:شاهرخ اصلابه اين بچه رسيدگي نميكنن .
شاهرخ:همه چيشو به موقع ميدن ديگه چه دردت .
لاي پاهاي اشكان رو باز ميكنم سرخيها رو نشونش ميدم :معلومه خوب ازش نگه داري ميكنن.
ازچشماش فهميدم عصباني شده ولي بخاطر اينكه عصبيم كنه :خب فروغ كه نميتونه يه سره به اين برسه دنبال كاراي عروسيه.
پس موقعي كه ميره سركار پيش اون ابليس ميمونه ميگم بچم عصبي شده تابهش دست ميزنه جيغ ميكشه حالافهميدم.
باعصبانيت ازكنارش بلند ميشم:من بهت گفته بودم اين طفل معصوم رو نزارپيش اون "ميبينم چندوقته مثل خود اون ديوونه شده نگو كمال همنشين بهش اثركرده ببين اگه ميخواي بامن لجبازي كني از بچه استفاده نكن اينم يكي مثل خودت ميشه روانيييييي وديوونه منم اينو نميخوام بريددنباله كارهاتون اينم بزارش پيش من يعني نميزارم ببريش.
شاهرخ باپوزخندنگاهي به قدوبالاي من كرد:مثلاميخواي چيكاركني خانم مرغه.
مريم:خودمو ميكشم ولي نميزارم ببريش پيش اون افريته "ببينش اين همون بچه اي كه از من تحويلش گرفتي هانننن.
شاهرخ:خب دوست داره اينجوري تربيتش كنه به تو ربطي نداره "اگرم ميخواي خودتو بكشي حرفي نيست ميخوام جربزت رو نشونم بدي.
ازخودم بيخود شدم فقطم شاهرخ منو ميتونه به اين حالت برسونه چاقوي ميوه خوري رو برميدارم هنوزم با لبخندبه حركاتم نگاه ميكنه باورش نميشه انقدر كله شق باشم بزار بچه ام رو كه كيخوادببره منم خودمو ميكشم.
بدون مكث رگ دست سمت چپم رو ميزنم خونم بلافاصله ميزنه بيرون جاري شده روي فرشها هم ميريزه شاهرخ با دست جلوي چشم اشكان رو گرفته تاشاهد ماجرا نباشه بلندميگويد:بيبيگل.........بيبي گل بيا اين بچه رو ببر .
بيبيگل هم سريع امد ميدونه وقي شاهرخ اينطوري صداش ميكنه يعني اتفاقي افتاده باديدنم به صورتش ميكوبه:خاك برسرم مادر اين چه كاريه اخه ازجونت سيرشدي.
مريم:بيبيگل بچه رو ببر ميوه اش رو بده منم از همه چي سيرشدم زودببرش.
اوهم بانگراني منو اورا تنها ميگذاره شاهرخ همونطورنشسته :خب ادامه بده منتظرم.
هرچند دست چپ خيلي دردميكنه ولي بااينحال رگ دست راستم رو هم ميزنم مثل ديوانه ها شدم فقط به هدفم فكرميكنم .
همينجور خونسرد روبه روش نشستم اوهم بهم خيره شده فكرميكنه اينم درد زايمان كه التماسش كنم با سماجت بهش خيره شدم تصويرش هرلحظه برام تارتر ميشه .
شاهرخ:نه خوبه جيگرش رو داري خوشم اومد اهل عملي ولي هركاري يه تاواني داره كه اينكارت تاوانش مردن" خودت خواستي .
به زورميگويم:پاشم ايستادم مثل مرد نه مثل تو كه فقط ظاهرت مردونست عينه بادكنك توخالي هستي جناب سرهنگ دوره ديده تو فرنگ.
ديگه هيچي نميفهمم
وقتي به هوش امدم بازم تواتاق خودم هستم دور هردو دستم باندپيچي شده به دستمم سرم وصله به سقف خيره شدم ساعت حدود 3 شب رو نشون ميده يعني از اون موقع بيهوش بودم اشكانم كه تو تختش نيست نثل اينكه اين بازي تموم شدني نيست خوشحالم كه پيشش كم نياوردم اگه اين دفعه كوتاه ميومدم ديگه مدام ازم سواري ميگرفت.
چندروز مدام توفكر اميري هستم بدون اراده پرنده خيالم بسوي او پرواز ميكنه مخصوصا بافرستادن اين كتابها معلوم خيلي بايد غني باشه ازلحاظ اطلاعات "اخركتاب برام نوشته كه دفعه بعد اگه ديداري ميسر شد دوست داره نظراتم رو بهش بگم ....... .
مگس مزاحم وارد اتاق شدباپوزخندميگويد:باباجون به سگ گفتي زكي اين بايد دهمين جونت باشه كه دررفته بازم كه زنده اي.
بدون اينكه نگاهش كنم:تا جون تو رو نگيرم دست ازدنيا نميكشم .
شاهرخ:زبونت كه هنوز كوتاه نشده عيب نداره حالابهتري؟
مريم:بااجازتون .
شاهرخ دستي به استخوان سرم كشيد:ميدوني خيلي دوست دارم بدونم اين تو چي ميگذره اگه به ضررم باشه تودهنت يه ديناميت ميزارم" بمممممم منفجرميشه يعني هيچ چيزي برام انقدر لذتبخش نيست.
دستم هردوش بسته ست نميتونم تكانش بدم تا دست كثيفش رو ازسرم كناربزنم ميگويم:ارزوي منم خاركردنت پيش همست .
شاهرخ بلندخنديد:ارزو برجوانان عيب نيست عزيزم حالاكه من اختيارش رو دارم اينكارو برعكس انجام ميديم يعني من خارت كنم باشه عزيزم.
مريم:ميرسه اونروز ديرنيست منتظر باش من انتقام اين سه سال رو ميگيرم حتي به قيمت جونم .
شاهرخ با پوزخند ازروتخت بلندشد:منتظرم .
بايدكسي رو پيداكنم كه ازشاهرخ ضربه خورده باشه اونم ازاين والامقامها تابهم كمك كنه .باخوب شدن دستام ميتونم كتابها رو دستم بگيرم به صفحه اخر كه رسيدم نوشته اي خيلي كمرنگ بامدادنوشته شده انقدر كتاب رو نزديك وعقب ميبرم كه متوجه ميشم:
شاهرخ باغبونه ماهريه هرگلي روپرورش نميده واون گل رو تازماني نگهش ميداره كه شاداب باشه يا ازبوش مست بشه مواظب باش گل مريم "توگلي هستي كه هم زيبايي هم خوشبو وناياب ."

" رضا "
منظورش كاملا واضحه يعني از جانب شاهرخ خطري تهديدم ميكنه اين كلمات بهم هشداردادن "بايد باهاش حرف بزنم ولي چطوري ؟
انقدرباخودم كلنجاررفتم كه اعصابم خرد شده اخه اين منوازكجا ميشناسه اسم حقيقي من رو چراتونوشتش قرارداده تاصحت كلامش رو باور كنم .
فكري به سرم زد "بيبيگل" تنها راه حل .
ميرم پايين:بيبيگل خسته نباشي.
بيبيگل :زنده باشي مادرجون انقدرپايين وبالا نرو سرت گيج ميره ها خون زيادي ازت رفته فراموش كردي؟
مريم:نه يادم نرفته .
نگاهي به اطراف ميندازم هيچكس اينجانيست :بيبيگل من شماره ايري رو ميخوام.
بيبيگل گنگ نگاهم ميكنه:اميري كيه ديگه؟
مريم:هموني كه فروغ ميخواستش اونوميگم.
بيبيگل باتعجب نگاهم كرد:ميخواي چكار؟
مريم:بيبيگل اون اسم واقعي من رو ميدونه همه چيو ميشه گفت كه خبرداره ميخوام باهاش حرف بزنم.
زد به صورتش:واي مادرجون ميدوني اگه ديگرون بفهمن سره خودت و اقا ميره بالاي دار اخه اين ازخدابيخبر ازكجا فهميده.؟
مريم:منم ميخوام همينو بدونم شمارش رو لازم دارم برام گيرش بيار.
بيبيگل:ميخواي چي بهش بگي اخه؟
مريم:تو فقط شمارش رو گير بيار"بقيش بامن نترس هيچ اتفاقي نميافته .
شب موقع خواب بيبيگل امد برگه اي هم تو دستش بود :بيامادر ازاتاق اقا برداشتم تو دفتري يادداشت كرده بود "مادر مواظب باش .
الان نميتونم باهاش تماس بگيرم يه موقع سروكله اين پيداميشه اون موقع واويلا "خربيارو باقالي باركن.
تاصبح تو اتاق قدم زدم ازپنجره سرك كسيدم وقتي ماشين شاهرخ رفت بايد حدود يك ساعت بعد بايد تماس بگيرم .
بيبيگلم كنارم راه ميره مدام ميزنه پشت دستش از طرفي نگران منه ازطرفي شاهرخ كه مثل مادر بزرگش كرده .
تلفن رو برميدارم شماره ها رو ميگيرم :سلام با افسر اميري ميخواستم صحبت كنم.
بهم اطلاع دادصبر كنم بعداز چندلحظه :افسر اميري هستم بفرماييد.
زبونم بند اومده دوباره ميگويد: اميري هستم بفرماييد.
باصداي لرزان ميگويم:سلام .
اميري:سلام بفرماييد.
مريم:رويا معيني هستم اقاي اميري.
چندلحظه اي مكث ميكنه بعد با صدايي كه ناباووري ازش پيداست ميگويد:بسلام حال شما خانوم معيني.
مريم:ممنونم غرض از مزاحمت ميخواستم ببينمتون .
اميري:براي چي؟
مريم:حضوري بايد خدمتتون عرض كنم.
اميري:باشه حتما "كجا؟
مريم:من جاي خاصي رو نميشناسم فقط نزديك اين حدود نباشه .
اميري:پس بهتره من دنبالتون بيام.
مريم:باعث زحمت ميشه .
اميري:تعارف نميكنم ساعت 10 جلوي درب منزلتون هستم پس فعلا خداحافظ.
بيبيگل سريع امدكنارم:چي شد مادر ؟
مريم:ساعت 10مياد دنبالم تا بريم بيرون .
بيبيگل:مواظب باش "مواظب باش .گول ظاهر ادما رو نخوردي مادر "به هيچكس اطمينان نكن فقط ازش اطلاعات بگير همچنان اصرار كن كه رويا معيني هستي.
مريم:باشه حواسم هست"شمامواظب اشكان باش.
اماده ميشوم بوليزوشلوار ساده اي ميپوشم عينك دوديم رو هم برميدارم تالااقل نشناسنم اخه نصف صورتم رو ميگيره.
پشت در ايستادم وقتي عقربه روي 10ايستادبيرون ميروم بله انطرف منتظرمست.
باقدمهاي تند بسوي ماشنش ميروم بخاطر اينكه كسي شك نكنه جلو مينشينم :سلام اقاي اميري.
اميري:سلام بهتره زودتر حركت كنم.
بدون حرف تا مسيري پيش رفتيم كه از انجا فاصله دوري داشت كنار كوچه اي خلوت نگه داشت:ببخشيدكه جاي بهتري نميتونم ببرمتون چون اگه كسي ببينه هم براي من مشكل ساز ميشه هم براي شما .
مريم:خواهش ميكنم من بايد ازشما عذرخواهي كنم كه وقتتون رو گرفتم.
كتاب رو ازكيفم خارج ميكنم صفحه موردنظرم رو ميارم به طرفش ميگيرم:اين چه معني ميده اقاي اميري.
نگاهي به نوشته كرد:بايدمعناي خاصي براي شماداشته باشه براي شما درست نميگم.
مريم:من رويا معيني هستم چه اصراري داريد كه منو مريم راستين نام ببريد.
اميري:چون شما مريم راستين فرزند محمد به شماره شناسنامه 158 هستين صادره از تهران "سومين فرزند خانواده .مادرتون توي تصادف فوت كرده "دوستي به اسم زهرا داريد معرفتون به همون گروهي كه عضوش شديد كه الانم با مسعود ازدواج كرده بازم بگم؟
ماتم برده فقط نگاهش ميكنم ادامه ميدهد:من شما رو كاملا ميشناسم قبل از اينكه دستگيربشيد همراه مسعود بوديد يادتونه كه تواتاق خلوتي بوديد با دقت اطراف رو مينگريستيد "ماشما رو كاملا ميديدم قرار بود با مسعود ازدواج كنيد البته بهتون پيشنهادداده بود كه شمام فرصت جواب دادن بهش رو پيدا نكرديد چون دستگيرشديد وتوسط همين جناب معين الملك بازجويي شديد وتوسط اردشير شكنجه وبه جرم حمل موادمخدر كه بخاطر اعتيادپدرتون بهتون نسبت دادن .
با تته پته ميگويم:ولي شما اينهمه اطلاعات رو از كجاميدونيد.
اميري:هنوزم برسر ايده هاتون كه برابري ومساوات هستش هستيد.
مريم:انقدر برام ارزش داشتن كه زيره اون همه شكنجه دوام اوردم.
اميري:پس مايليد هنوزم به فعاليتهاتون ادامه بديد؟
خشكم زد ايندفعه راه برگشتي برام نيست ديگه شاهرخي وجود نداره كه نجاتم بده ميگويم:وضعيت من با قبل فرق كرده الان بچه دارم كه اگه دوباره دستگير بشم ديگه دربرابر اين طاقت ندارم كه بچمو جلوي چشمم شكنجه كنن.
باچشماي ازحدقه زده بيرون ميگويد:يعني اون بچه متعلق به خودتون وپرستارش نيستيد؟
مريم:بله اشكان پسرمه.
اميري:وپدرش؟
مريم:جناب سرهنگ شاهرخ معين الملك .
اميري:چييييييييييييييي ؟شاهرخ .
مريم:بله شك نكنيد.
اميري:ولي اون كه داره بافروغ ازدواج ميكنه" اونم ميدونه؟
باسراشاره ميكنم كه بله بادست محكم به فرمان ميكوبه:اي پستفطرت شما الان چه نسبتي باهاش داريد.
مريم:منم همسرشم ولي صيغه اي"شماهنوز به سوالم جواب نداديد كه منو ازكجا ميشناسيد.
بااخمهاي درهم ميگويد:بهتون اطمينان ميكنم من..................... .
اميري:ببينيد اين حرفي كه ميزنم بايدپيش خودمون باشه نميدونم چرادارم بهتون اطمينان ميكنم
نقل قول:

شايدبه اين دليل باشه كه زير اون شكنجه ها دووم اوردين منم جزو فعالين سياسي هستم البته مخفيانه يعني هيچكس نميدونه حتي مادرم "انقدر محتاط رفتارميكنم كه تاحالا هيچكس نفهميده حتي همسرم
نقل قول:

بادهان باز به دهانش چشم دوختم ادامه ميدهد:بخاطرهمين اعضابه جز اشخاص مشخصي هيچوقت منو نميبينن "اون اشخاص هم جزوشون مسعود هم هست كه بهش خيلي اطمينان دارم ولي هنوزبهش زنده بودنت رو اطلاع ندادم "خودتم ميدوني كه خيلي دوستت داشت بخاطرسرسختيت ولي الان بادوستت ازدواج كرده همچين ادمي نيست ولي چيزي نگفتم بهش اين روزا سرش خيلي شلوغ ازهمه طرف توفشاره .ازموقعي كه خبراعدامت توروزنامه ها نوشته شد مثل ديوونه ها داره فعاليت ميكنه اينروزها مدام روي جنگ مسلحانه تاكيد ميكنه متوجه منظورم شدي؟
هنوزم تو بهتم ميگويم:منظورت تروره؟
اميرس سري برام تكان داد واي خداي من :اينجوري كه همه تو دردسر ميافتن تازه اسلحه ازكجا ميخواد بياره مگه بچه بازيه.
اميري نگاهي به ساعتش كرد :بهتره برگرديم درباره اين موضوع بايد سرفرصت صحبت كرد يه موقع شاهرخ مياد ميدونم كه زير نظرت داره .
باموافقت من برگشتيم دوخيابان انطرفتر پياده شدم تاكسي نبينه باقدمهاي سست بسوي سلولم رهسپارم يعني اميري هم جزو ماست اون ديگه چرا ؟چطورتابحال هيچكس متوجه نشده"پس مسعودينا اون اعلاميه ها واطلاعات دقيق ومحرمانه رو از طريق اون بدست مياوردن .......... .
به چيز محكمي خوردم سرم رو كه بالا گرفتم چشمان كنجكاو شاهرخ بهم خيره شده "واي اين ازكجاپيداش شد نگاهي به اطراف كردم معلومه تازه از ماشين پياده شده چون هنوز درش بازه ولي من كه تا خونه هنوز يه خيابان فاصله دارم حتما ديدتم .
شاهرخ:ايينجا چه غلطي ميكني؟
باتته پته ميگويم:اومدم قدم بزنم اشكالي داره.
شاهرخ:سوارشوبريم خونه معلومه درنبود چه كارهايي نميكني .زودباش سوارشو.
به رانندش سلام كردم بيچاره ازترس شاهرخ بدون اينكه نگاهي بهم بكنه جوايم رو داد راه افتاد شاهرخم كنارم نشست دستم رو توي دستاي پرقدرتش فشارميده .معلومه كه يه جنگ حسابي درپيش داريم.
سريع رسيديم راننده ماروپياده كرد شاهرخ:ميتوني بري" به تيمسار بگو برام مشكلي پيش اومد .
دروباز كرد رفتيم داخل دستام رو همينجور گرفته ميريم عمارت عقبي ميخوادبيبيگلم سوال پيچ كنه اخه سابقه نداشته تنهايي جايي برم .
اشكان باديدنمان بسويمان پركشيده"شاهرخ دراغوشش ميگيره .اشكانم گفت:با........با .
تعجب كردم من كه چنين كلمه اي رو بهش يادنداده بودم شاهرخم ذوق كرده مدام ميندازتش بالا "هردوشون خوشحالن ميرم بسوي پله ها كه صداي شاهرخ متوقفم ميكنه:زودبيا پايين فكرنكن يادم رفت منتظرم .
عجب ادميه غيرقابل پيش بيني دوباره بااشكان مشغول بازي ميشه فقط بلده منوگازبگيره اي لعنت بهت مردك.
لباسام رو عوض ميكنم بيبيگل اومدداخل اتاق :واي مادرجون "اقاكجاديدتت؟
از لاي درسرك ميكشم نه نيومده بالا درضمن صداي خنده اشكانم مياد باخيال راحت ميگويم:يه خيابون فاصله داشتم كه ديدمش "حالا خداروشكرمنو دوخيابان پايينتر پياده كرد وگرنه بايد هرسه تامون اشدمون رو ميخونديم .راستي ديديد اشكان بهش گفت بابا.
بيبيگل:اره مادر خودم بهش اطلاع دادم شاهرخ بعدازرفتن تو زنگ زد تا عباس براش يه سري مدارك رو ببره بعدش مثل اينكه پشيمون شد گفته بود نميخواد بياره خودم ميام "واي مادرجون انقدر ايت الكرسي خوندم يه دفعه به سرم زد تابه اشكان بابا رو ياد بدم فكم دردگرفت انقدر براش تكرار كردم اخ كه قربون قدوبالاش برم باهوشه مادرجون چون به محض ديدن شاهرخ همون كلمات رو تكرار كرد براش كيكم پختم براي جايزش .حالا پاشو بريم پايين تاشك نكرده.
اول من ميروم اشكان رو پاي شاهرخ ايستاده داره با موهاش بازي ميكنه انگشتش رو كرد تو چشم شاهرخ "گفتم الانه كه بزنه درگوشش .ولي او باخنده به اينكارتشويقش ميكرد بچه هم ذوق كرده .
شاهرخ باديدن من لبخندش محو شد اشكان رو گذاشت پايين :بابايي برو با اسباب بازيات بازي كن اگه پسر خوبي بودي بازم باهات بازي ميكنم باشه.
طفلك رفت سر وسايل خودش "شاهرخ:خب منتظرم بيرون چه غلطي ميكردي؟
بابياد اوردن حرفاي اميري همه انرژيم رو براي جنگ بكارگرفتم:منم بهت گفتم رفته بودم قدم بزنم.
شاهرخ:بااجازه كي؟
مريم:بااجازه خودم .
شاهرخ:خب پس سركش هم شدي "اره؟
مريم:براي بيرون رفتن نميدونستم بايد كسب مجوز كنم .
شاهرخ:بچه رو هم كه نبرده بودي پس معلومه جاي خاصي رفتي.
با چشماش خيره شدم:اگه ميبردمش كه فكرميكردي ميخوام فرار كنم درضمن دلم گرفته بود "ميدوني از كيه به تنهايي بيرون نرفتم حالا مگه چي شده ؟
شاهرخ:عين سگ داري دروغ ميگي ميخواستي قدم بزني اين باغ به اندازه كافي بزرگ نيست كه توش قدم بزني "بگودلم ددر ميخواد اونم بدون بچه كه كيف كني .اره؟
مريم:فكركردي همه مثل فروغ جونن كه صدقلم ارايش كنن باماشينشون دوره بيافتن ودل پسراي مردم رو اب كنن .
شاهرخ:اسمش رو تو دهن كثيفت نيار ................
وسط حرفش ميپرم:كثيف منم يا تو يافروغ جونت "فكرت مسمومه اقا كافر همه را به كيش خيش پندارد "انقدر رذل نشدم بيافتم توخيابونا از اين به بعدهم هروقت دلم بخواد ميرم بيرون .بهنه الكي هم نيار بعد سه سال من ازخاطره ها رفتم درضمن انقدر مردم مشكل دارن كه به فكر امثال من نيستن .
شاهرخ:ميدونم چي داره تو سرت ميگذره دنبال لقمه چرب و نرم ميگردي كه باهاش بري ددر ؟
بايد مقابله به مثل كنم اين مغزش خرابه هرچقدر بگم بازم حرف خودش رو ميزنه پس بهتر كه ديوانش كنم:اره "خب .توكه چندوقت ديگه عروسيته وبعدش ديگه يادي ازمن نميكني بايد به فكر تنهاييام باشم .صيغمونم كه داره تموم ميشه منم ميتونم برم دنبال سرنوشتم اينطور نيست عزيزم.
رگهاي گردنش بيرون زده نگاهي به اشكان ميكنه تو دنياي خودشه خوش به حالش ميگويد:بيبيگل بيا اشكان رو ببر تو باغ كمي بگرده .
اشكانم به محض شنيدم اين حرف دست ازبازي كشيد بلندشده كه بره قبلا هم گفتم خوردنيهاوگشتنيها رو خوب ميشناسه .بيبيگل اومد پايين نگاهي به من كرد كه باچشمك خيالش رو راحت كردم با رفتن انها حالا تنهاييم.
شاهرخ:خب گفتي كه به فكر ايندتي درسته؟
مريم:بله "شمامگه به اينده فكر نميكنين.
شاهرخ:چرا منم برنامه هايي دارم ولي درباره تو وقتي كه منو فروغ عروسي كرديم ميشي نديمه زنم "تاالان هرچي مفت خوردي خوابيدي ديگه بسه بايدكاركني درعوضش به جاي حقوق بهت جاميدم كه بخوابي وغذاتم بخوري وبچه ات رو هم نگه داري يادت باشه اگه فروغ ازت ناراضي باشه بلايي سرت ميارم كه مرغاي اسمون به حالت گريه كنن.
خب اينجوريه باشه ميگويم:براي خدمتكارشدن اراده خودم مهمه درضمن ميرم جاي بهتر" بچه هم پيش فروغ جون بمونه خب فرزندخوانده تو كه هست بايد مراقبش باشه .راستي گفتي برم كلفتي چرا بايد اينكارو كنم ميتونم شوهر كنم تانون بدون منت بخورم اين حرف اخرمه .
شاهرخ خنده عصبي كرد :كه شوهر كني .
مثل ديوونه ها شد به طرفم يورش اورد :حسرتش رو به دلت ميزارم هرزه.......... .
دادميزنم:هرزه اون فروغ حرومزادست .
شاهرخ:اونم يكي مثل تو همتون سرتاپا يه كرباسيد .يه چيز ميخوايد پول ولذت درست نميگم.
ازش واقعاترسيدم ازچشماش نفرت ميباره "بهم خيره شده باوحشيگري لبهام رو ميبوسه البته بوسه كه چه عرض كنم انگار گازم گرفته .
هرچقدرتقلا ميكنم فايده نداره مثل شيري كه شكارش رو تيكه وپاره ميكنه داره باهام رفتارميكنه .خيلي احساس بديه تابحال اينجوري نديده بودمش لذت نميبرم دارم عذاب ميكشم .
ولم كرد داره نفس نفس ميزنه :من ميكشمت اگه بدونم پاتو كج گذاشتي" سوزي رو براي خودت عبرت كن دختره ي احمق اگه خيلي دوست داري ميتونم استخوان هاش رو نشونت بدم بلايي بدتر ازاون درانتظارته .
حرفي نميزنم بانگاهي سرشار ازكينه بهش مينگرم ادامه ميدهد:درضمن تا يه هفته ديگه عروسيه" خودت رو اماده كن بايد نديمش باشي هركاري گفت انجام ميدي هركاري متوجه شدي؟
باپوزخندبهش مينگرم فكم رو گرفت:به چي لبخندميزني احمق.
مريم:به اينكه چقدرپستي سگ بايد جلوت لنگ بندازه "يادت نره رفتن من به ته دره مساوي سقوط تو هم هست چون بندي ازمن بهت وصل شده بهتره ديوونم نكني ميدوني (به سرم اشاره كردم)من قاطي دارم يه كاري دستت ميدم كه تااخرعمرت مثل سگ عوعو كني .بهتره دست ازتحقير كردن من برداري خوك كثيف.
شاهرخ:ببين مثل اينكه تو هنوز منو نشناختي من اگه منافعم توخطرباشه هم تو وهم اون بند رو از بين ميبرم اينو تو مغز پوكت فرو كن .
يعني حاضره حتي اشكانم بكشه "براي اون جونش درميره .بايد بهم اثبات كنه باقدمهاي بلند ميرم بيرون اشكان رو تاب نشسته درمقابل چشمان حيرت زده بيبيگل ميگيرم ميارمش هنوزم تو وسط پذيرايي ايستاده .اشكان رو ميگيرم جلوش ميگويم:حالا وقتشه تامنو اين بند رو نابود كني مردباش به حرفت عمل كن .
اشكان دستهاش رو براي رفتن به اغوشش دراز كرده با ناباوري بهم نگاه ميكنه ميگويد:منم گفتم وقتي كه برام خطرافرين باشين اينكارو ميكنم نه حالا.
مريم:اون موقع شايددستت بهمون نرسه بهتره از فرصت استفاده كني زودباش.
شاهرخ:زير سنگم باشين گيرتون ميارم "حالام برو كنار .
اشكان هنوز دستش درازه حرصم رو سراين خالي ميكنم چندتا ميزنم تو صورتش دادميزنم:اين بابات نيست حرومزاده براي چي ميخواي بري بغلش.
بچه مات مونده گريه ميكنه شاهرخ به زور ازدستم ميگيره چندتا سيلي جانانه نثارم ميكنه :بابچه چيكارداري رواني.
فريادميزنم:من روانيم يا تو كرديم درضمن اين بچه منه هرطور صلاح بدونم باهاش برخورد ميكنم اصلا دلم ميخواد بكشمش.
دراون لحظات واقعا ديوانه شده بودم موهاش رو تو دستام گرفتم بچه هم مدام جيغ ميزنه "موهاي اشكان رو از دستم جداكرد پرتم كرد روي زمين .بيبيگل با شنيدن صداي فريادمون امد تو اول اشكان رو گرفت برد بيرون.
شاهرخم ازموهام گرفت كشون كشون از پله ها بردم بالا تواتاقم موهام رو دور دستش پيچيد موهامم كاملا بلندشده بود دردش صدبرابر :موهاي بچه شاهرخ رو ميكشي بلاي سرت بيارم كه كيف كني.
رفت بيرون لحظاتي بعد با كابلي تو دستش برگشت واي هرضربه اش مثل بريدگي تيغ ميمونه اولش زياد حس نميشه ولي چندلحظه بعد شديدا ميسوزه .از حرصم بلند ميخندم اشكامم از گوشه چشمم پايين مياد مگه من چقدر گنجايش دارم ادمم"ادمي هم صبري داره .
باخنده هاي من جريحتر ميشه لباسم كه قبلا توسط خودش تيكه پاره شده بود ديگه هيچي ازش نمونده تمام فرش غرق خون شده "كاملا خودشو خالي نكرده .
ازته دل فرياد ميزنم تاشايد خدابشنوه منه فراموش شده رو انقدر جيغ ميزنم كه از حال ميروم.
وقتي چشم باز ميكنم تمام بدنم بيحس شده حتي نميتونم دستم رو تكون بدم با حركت دادن سرم انگار به يكباره هزارتاسوزن به بدنم فرو شدن .نگاهي به خودم ميكنم لباسام عوض شده رو تخت تميز هستم .
انگار كسي وارد اتاق شد كنارم نشست چشمام رو بستم سعي ميكنم منظم نفس بكشم تا فكركنن هنوزم بيهوشم .
نبضم رو گرفت:خيلي ضعيف ميزنه اگه ميخواي بكشيش بيا بهت قرص بدم به ثانيه هم نميكشه تموم ميكنه.
صداي خود اشغالشه :ديوونم كرد دكتر نميخواستم اينطوري بشه يه لحظه خون جلوي چشمام رو گرفت به اين قدوبالاي ضعيفش نگاه نكن زبونش از صدتا مارو عقرب بدتره اتيشم زد.
دكتر:خودت ميدوني كه خيلي ازقتلها تواين لحظه ها اتفاق ميافته .
شاهرخ كه توصداش نگراني موج ميزنه:خب حالا بهترميشه يا نه؟
دكتر :يه جاي سالم تو بدنش نيست بايد بهوش بياد تابامعاينه بفهمم جاييش لمس شده يا نه "چندوقت پيش موردي رو با كابل زده بودن از گردن به پايين لمس شده بود مثل يه تكه گوشت افتاده بود رو تخت خدابه جوونيش رحم كنه تااسيب جدي بهش نرسيده باشه .فعلا من ميرم كسي بايد پيشش باشه تابهوش كه اومد بهم اطلاع بده.
رفتن بيرون ازحرفش يخ كردم يعني منم مثل اون دوستمون كه در اثر شكنجه فلج شده بود بشم .اروم ارو دست وپام رو حركت ميدن درد خيلي شديدي دارن پس معلومه هنوزم عصبهاشون كارميكنه .
دوباره كسي امد ازعطرياسش فهميدم بيبيگل كنارمه.صداي گريه اش بلندشده كمي كه ارومترشد برام قران ميخونه خيلي وقته نشنيده بودم يه حس ارامبخشي تو وجودم ريخت واقعا به خواب ميروم .
كسي كنارم وول ميخوره سرش رو به سينه ام ميماله بايد اشكان باشه با ياداوري ديونه بازيم اشكام روان ميشه معلومه دلش شير ميخوادكه اومده سراغم بااصوات نصفه ميگويد:ما...............ما.... با دستای كوچكش ميزنه به سينم "دهانش رو از رو لباس ميزاره رو سينه ام شروع ميكنه مك زدن دلم داره كباب ميشه .
اين بدبخت تر ازمنه كه شده بچه من صداي شاهرخمياد:پس اين بچه كجاست بيبيگل.
بيبيگل:والا نميدونم اقا الان تو اتاقش بود.
مامان هميشه ميگفت بچه ازبوي مادر پيداش ميكنه .درب اتاق باز شد شاهرخ:بيبيگل بيا اينجاست.
بيبيگل باقدمهاي سريع كه صداش ميايد امد تو اتاق :واي مادر جون دلم هزار راه رفت .
ميخواد جداش كنه "لباسم رو چنگ ميزنه و گريه ميكنه .
شاهرخ:مگه بهش غذا ندادي كه اومده سراغ مريم.
بيبيگل:اقا الان دو روزه كه شير مادرش رو نخورده هنوز از شير نگرفتيمش نميبينيد مدام بهانه ميگيره الانم كه از رو لباس داره مك ميزنه .
اشكان جبغ ميكشه با چنگهايي كه به سينه ام ميندازه دردم صدبرابر ميشه ولي برام شيرينه چون موهاش رو گرفتم بهتره اونم عذابم بده .
شاهرخ:حالا بزار كمي بخوره شايد اروم شه .
بيبگل:ولي اقا از سينه اش خون مياد بجاي شير.
ضداش كلافست:نميدونم خودت يه كاريش كن.
دروبست ورفت "بيبيگل مانده چكاركنه ناچارا چشمام رو باز ميكنم ولي ميسوزه او با ديدنم جيغ ميزنه .
بيبيگل دستش روبسوي اسمون دراز كرد شكرگذار شد :مادرجون من كه نصف عمر شدم الان سه روزه كه بيهوشي .
ميخوام حرف بزنم كه گلوم ميسوزه با سر اشاره ميكنم تا بلندم كنه باهزارمكافات پشتم بالش ميزاره تا كمي بنشينم .
اشكان با ديدن سينه ام چشماش برق ميزنه اولش خونش رو با دستمال ميگيريم بعد ميدم بخوره .وقتي سيرشد خوابيد نذاشتم بيبيگل ببرتش كنارم خوابوندمش موهاي مشكيش رو نوازش ميكنم اشكهام همينجور داره مياد عذاب وجدان دارم "اخه چطور تونستي اينكارو باهاش بكني اونم ايني رو كه بيشتر از جونت دوسش داري .
كسي به درب اتاق زد نميتونم جوابش رو بدم خودش وارد ميشه دكتره.
نه من چيزي ميتوانم بگويم نه او حرفي زد از معاينه پاهام شروع كرد كه مردك رذل هم واردشد نگاهش هم نكردم .
دكتر ببين پاهات درد ميگيره سوزني رو درپام فرو كرد باسراشاره كردم كه درد رو ميفهمم همه جارو معاينه كرد فقط تنها جايي كه به درد حساسيت نشون نداد انگشت كوچيك دست راستم بود هرچقدر توش سوزن فرو كرد نفهميدم گرفتش وكمي ماساژش داد بازم فايده نداشت با تاسف سري تكان داد :انگشت كوچيكش عصبهاش مرده يعني ميشه گفت فلج شده.
انگار نه انگار خداروشكركه بازم فلج نشدم ميتونم راه برم دستامم كه سالمه بجز اين اگشتم بازم جاي شكرداره.
شاهرخ:يعني هيچكاري نميشه كرد؟
دكتر:نه وقتي عصبش مرده نميشه كاري براش انجام دادسرهنگ.
نگاهي به اشكان كه كنارم خوابيده ميكنه :هنوزم بهش شير ميدي؟
باسرجواب بله ميدهم.دكتر :برات دارو دست ساز ميارم تابتوني بهش شيربدي.
نگاه شاهرخ رو روي خودم حس ميكنم ولي ديگه برام ارزش نداره .

تاچند روز مدام بيبيگل به تمام تنم دارو ميزنه جاي كابلها براي هميشه ماندگارشده مثل زخم قلبم
مثل مجسمه شدم سراسر وجودم سرشار از كينه ست يه روزي هم زهرم رو بهش ميريرزم.ر
روزها سريع ميگذره يادم امد كه تواين هفته عذاشونه بخاطر همين همه درتكاپوهستن .بيبيگل بيچاره يه پاش اونور از طرفي هم حواسش به منو اشكان هم هست "به سفارش شازده خياط امد تااندازم رو بگيره نصف شدم تواين چند روز .همه صورتم كبود شده خيلي برام جالبه كه بااين قيافه بايد بين مهمانها حاضربشم .بيچاره خياط باتعجب نگام ميكنه دلسوزي توچشماش موج ميزنه هميشه ازترحم بيزار بودم .
امروز بعدازظهر بيبيگل امددنبالم:مادرجون اقاگفتن بيايد عمارت جلويي كارت داره.
به احترام بيبيگل صدام روپايين نگه ميدارم:اقا غلط كردن بگيد من به اون گورستون نميام.
بيبيگل:مادر ميخواد سفره عقداينا رو نشونت بده بهتره بيايي اينجوري به نفع خودته نميگه داره حسودي ميكنه.
ميبينم راست ميگه با هم به سمت جلو ميرويم همه جا ريسه كشي شده ميزوصندليها رو هم فعلا همونجور كنار ديوار گذاشتن تا بعدا بازش كنن براي مهمانان رذل.
داخل سالن خيلي زيبا اراسته شده مخصوصا جايگاه عروس و داماد با تورهاي زيبا وگلهايي كه من به عمرم نديدم .
جايگاه موزيك هم مشخصه "توسالن هيچي نيست قراره اينجا رو هم صندلي بچينن همراه بيبيگل به طبقه بالاميرويم واي ازديدن سفره عقد دهانم باز مونده خيلي زيباست نميدونم چطوري وصفش كنم رويايي .شاهرخ در حال دستور دادن به ديگران امد وقتي چشمش به من افتاد حرفش رو قطع كرد نزديكم امد :چطوره ميپسندي؟
مردتيكه احمق انگار اتاق عقد منه از من ميپرسه جوابش رو نميدهم تازگيها وقتي صداش رو هم ميشنوم حالت تهوع بهم دست ميده چه برسه ديدنش.
به سمت اتاق خواب راهنماييم ميكنه تختخواب دونفره كه دروش با تورهاي سفيد مثل اتاق عقد احاطه شده دستي بهشان ميكشم حريره چقدر هم نرم ولطيفه.روي تخت خواب پراز گلهاي رز كه پرپر شدن "فكركنيد اومدم حجله شوهرم رو ميبينم تازه بايدلذت هم ببرم.من ارزو نداشتم اين اتاق اين فروغ اونم حجله من كه تو زندان توجاي كثيف .
تازه اونم با رسوايي "نگاه خيره شاهرخ رو حس ميكنم لبخند كجكي ميزنم هنوزم نميتونم درست حرف بزنم وبخندم :مبارك باشه شاه داماد اميدوارم دركنارهم همچنان عذاب بكشيدرنگ خوشبختي رو هيچوقت نبينيد حسرت به دل بمونيد مثل سگ هرجفتتون ازدنيا بريد كه بازم اميد دارم درحسرت مرگ بمونيد چون بايد عذاب بكشيد اينم دعاي خيرم براي شما جناب بازجو.
خشكش زده نگاهي به دستمال ابريشم كنار تخت ميندازم بالبخندميگويم:فكرنكنم نيازي به اين داشته باشيد چون قبلا انجام شده مگه نه؟
از اتاق خارج ميشوم اتش زير خاكستر دوباره شعله ور شده من اينجانميمونم تا بيشتر عذاب بكشم حسرت ديدن بچه رو به دلت ميگذارم بايد برم تاديرنشده.
فكري به سرم زد تلفن رو برميدارم ولي نه ممكنه سروكلش پيدابشه بايد دندان رو جگر بگذارم .همه كتابهايي رو كه اميري بهم داده ميدمش به بيبيگل:اينها رو هيچوقت نبايد شاهرخ ببينه يه جوري ترتيبشون رو بده.
بيبيگل:باشه با اشغالها ردشون ميكنم بره خيالت راهت باشه .
بانگاهم سرتاپاش رو ميكاوم تواين مدت ازمادر برام كمتر نبوده بهتره بيخبر برم تا توي دردسر نيافته بلندميشم چندبار صورتش رو ميبوسم باتعجب ميگويد:چي شده مادرجون ؟
ميگويم:هيچي دلم خواست يه دفعه ببوسمتون اشكالي داره؟
بيبيگل:نه عزيزم بيا منم ببوسمت.
عطرتنش رو به ريه هام ميكشم تنها كسي كه تواين خونه برام خاطره خوش گذاشت همينه.
صبح وقتي همه رفتن عمارت جلويي شماره اميري رو از حفظم ميگيرم بازم منتظر ميمانم :اميرس هستم بفرماييد.
مريم:سلام جناب اميري.
توصداش نگراني موج ميزنه :اتفاقي افتاده خانم معيني؟
مريم:نه ولي امروز تو همون خيابان منتظرم باشيد راس ساعت 2.
اميري:باشه پس فعلا خداحافظ.
مقداري لباس فقط براي اشكان برميدارم خودم هيچي ازاين خونه لعنتي نميخوام نامه اي مينويسم:
شاهرخ دعاهايي رو كه كردم هيچوقت فراموش نكن اگه بلايي سرتون ميادتصويرمن هميشه جلوي چشمات باشه .ميرم تابدون دردسر زندگي كنيد البته نه بخاطرشماميخوام خودم راحت بشم درضمن اشكان رو هم همراهم ميبرم تااون افريته كاريش نداشته باشه ميترسم منافعت به خطربيافته اذيتش كني "حسرت ديدنش رو به دلت ميزارم اگه دلت بچه خواست فروغ جونت بايد ازهيكل خوشگلش بگذره برات توله پس بندازه .دنبالمون نگرد دفعه قبل بي عقلي كردم ولي ايندفعه فكرپيداكردنم رو از سرت بيرون كن .اينم ياداور بشم من هميشه تو كمينم مواظب خودت باش البته با مدارك معتبري كه تواين مدت از گاوصندوقت برداشتم ميدوني كه اگه به دست يكي ازاين گروهها بيافته فاتحه همتون خوندست پس بهتره دست از سر مابرداري .

دشمن سرسخت تو مريم


خب اينم نامه تاش ميكنم ميزارمش روي ميز تاچشماي كورش ببينه .خب نيم ساعت ديگه بايد سرقرار باشم همه سرشون شلوغه حواسشون به مانيست ولي محض اطمينان به يكي از خدمتكاران ميگويم:اشكان بيقراري ميكنه كمي ميبرمش بيرون.
ميدونم كه يادش نيره تو اين هيري ويري بره خبربده كه من رفتم با قدمهاي تند اين خيابان نفرين شده رو ترك ميكنم مدام پشت سرم رو نگاه ميكنم خداروشكر هيچكس نيست .سر قرار رسيدم ماشين ايمري از دور پيداست نفس راحتي ميكشم به محض رسيدن خودمو ميندازم توش .
بدون حرف باسرعت دور ميشه به جاي خلوتي رسيديم بدون مقدمه چيني ميگويم:من ديگه به اون خونه برنميگردم.
باتعجب ميگويد:چييييي؟
ميگويم:بهتره برام يه جايي رو پيداكني كه هيچكس منو نشناسه چون اگه شاهرخ پيدام كنه فاتحه هممون خوندست.
اميري:اخه چرا ؟
مريم:چون براش نامه نوشتم كه ميرم البته بايد شب بتونه بخونتش ميدوني كه فردا عروسيشونه.
اميري:حماقت كردي دختر اخه اين چه كاري بود كردي.
عينك دوديم رو برميدارم:خوب به من نگاه كن توقع داري بازم تو اون جهنم ميموندم .مچ دستام رو نشونش ميدم جاي بخيه ها معلومه "انگشت ناقص شدم رو هم همچنين.
مريم:ميخواي بدنم رو هم نشون بدم كه چه بلايي سرم اورده اگه نميتوني جايي برام پيدا كني ميرم بدون دردسر.
درماشين رو كه ميخوام باز كنم بازوم رو ميگيره:كجا؟بهتربود از قبل بهم خبر ميدادي تاجاي مناسبي رو با بچه ها برات در نظر ميگرفتيم.
مريم:نميتونستم ازجام پاشم .
سرش رو روي فرمان ميگذارد ميدونم اوهم مثل من اضطراب دارد كمي كه فكر كرد ميگويد :من يه اپارتمان خالي تو دماوند دارم ولي بگم امكانات زياد نداره .
مريم:اشكالي نداره هرچي باشه فقط از اين تهران جهنم دره دور باشه.
به سرعت پيش ميره نفس راحتي ميكشم ميدونم كه ميشه بهش اعتماد كرداز تهران خارج شديم "اشكان طفلك هم خوابش برده .
همه جا خاكيه جلوي خانه اي نگه ميدارد درو باز ميكنه و وارد ميشيم پر از درخته ولي معلومه بهش رسيدگي نشده چون درختان كج وكوله و بدون بار تهش خانه اي هست اشكان رو ازم ميگيره تا راحتتر پيش برم .
چراغ رو روشن ميكنه همه جا پراز گردوخاك چندتا مبلم هست كه با پارچه سفيد روش رو پوشوندن ميگويم:اينجا رو كه كسي نميشناسه .
ميگويد:نه اينجا ارث پدريمه كه فعلا به اسم مادرمه كه اونم براش تو تهران خونه گرفتم پس كسي شك نميتونه بكنه.
دوتا اتاق خواب داره اشپزخانه اش دلبازه به سمت باغه .درسته خيلي كثيفه ولي من دوسش دارم.
اميري :من ميرم بيرون يه سرس وسايل بخرم تو اينجا هيچي براي خوردن نيست.
شرمنده شدم ولي چاره اي كه نداشتم خوب شد قبلا پولهايي رو كه كار كده بودم رو همراهم داشتم تا زير منت نمانم.
همه وسايل خانه تكميل بود فقط نياز به يه خانه تكاني حسابي داشت كه خودم تنهايي تميزش ميكنم.
باامدن اميري غذا كباب گرفته با مقداري وسايل براي يخچال باهم مشغول ميشويم ولي معذبم برعكس من اشكان با اشتها ميخوره غريبي هم نميكنه .
اميري با تعجب بهش نگاه ميكنه:خيلي خوبه بچه خوش خوراكيه .
ميگويم:براش اول شكم مهمه به بقيه مسائل كاري نداره .
با ذوق بهش غذا ميدهد معلومه بچه دوست داره از برق چشماش ميفهمم.ميگويم:جناب اميري شما كه انقدر بچه دوست داريد چطور تاالان بچه دار نشديد؟
هاله غمي به صورتش اومد:من نميخوام از همسرم بچه داربشم .
سوال ديگه اي نميپرسم بعد از غذا ميرود منم اشكان رو داخل اتاق ميگذارم خودم اول پرده ها رو باز ميكنم تا بشورم .
تاشب فقط تونستم سروساماني به پذيراييش بدهم چون زياد بزرگ هم نيست تومدت كار كردن فكرم به جايي نميرفت ولي حالا حتما شاهرخ فهميده از اينكه الان چه حرصي ميخوره لبخندميزنم .توخونه غوغا راه انداخته اخلاق سگش رو ميشناسم بااين افكار ميخوابم .
نصفه شب با صداي باد كه به درختان يمخوره از خواب بلندشدم خيلي ترسيدم بلند ميشم پنجره ها رو چك ميكنم همشوم بستس.
صبح افتاب وسط اتاق پهن شده كه ازخواب بلند ميشم صبحانه اشكان رو ميدهم ميزارمش پذيرايي تا جلوي چشمام باشه از اينكه ديگه زمين كثيف باشه نميترسم چون الان داره از تميزي برق ميزنه.
تابعداز ظهر همه جا تموم شد تازه ميخواستم استراحت كنم كه صداي درب پذيرايي اومد ااز شدت ترس خشكم زده ولي اميري در چارچوب در ظاهر شدميگويد:شرمنده زنگ اينجا خرابه مجبور شدم بي اجازه وارد بشم.
ميگويم:اينجا خونه خودتونه من مزاحمتون شدم بشينيد براتون چايي بيارم.
تازه متوجه اطراف شده باديده تحسين مينگرد:از ديروز معلومه كه مشغول بوديد كه تا الان تمومش كرديد.
ميگويم:بله بخاطر اشكان مجبورم چون به همه جا سرك ميكشه ميترسيدم مريض بشه.
اميري:شما بايد ببخشيد اگه از قبل اطلاع ميداديد "ميدادم براتون تميزش ميكردن به هر حال شرمنده.
ميگويم:اين چه حرفيه خيلي هم ممنونم كه اينجا رو دراختيارم گذاشتيد.
دوتا چايي ريختم يه دونه هم كمرنگ براي اشكان تا شيرينش كنه عاشق چاي شيرينه.به محض ديدن سيني اومد كنارم نشست منتظره تا براش قندبريزم دوحبه قند ميندازم توش" اقا راضي نميشه چندتا هم خودش ميندازه .براش فوت ميكنم تاخنك بشه مدام خودش رو تكون ميده كه بهش بدم از بس هوله با دو دستش استكان رو چسبيده "اميري هم بالخندشاهد كارهاشه.
از شاهرخ خبري نميگيرم چه خبري ميخواد باشه جز اينكه عروسيشه ومنم ماتم زده حالا كه ازش دورم دلم براش تنگ شده .ادم به حيووني كه چندوقت پيشش باشه عادت ميكنه چه برسه به ادم .
با صداي اميري از فكر امدم بيرون :براي اينكه يه موقع دزد اينا نياد براتون سگ گرفتم" بيايد تا نشونتون بدم .
همراهش راه ميافتم اشكانم دنبالم راه افتاده كنار درختي سگ سياهي رو بسته ادم از ديدنش وحشت ميكنه واي كنارش بچشم هست چقدر نازه دلم ميخواد لمسش كنم .اميري دستي به سرش ميكشه او هم سرش رو تكان ميده اميري:از اين دفعه اين صاحبته .
انگار ميفهمه چي ميگه چون با دقت بهم نگاه ميكنه بعد پاهام رو بو ميكشه دستي به سرش ميكشم حركتي نميكنه .
اميري:بهتون عادت ميكنه اين سگ مخصوص منه كه جون زنم رو به لبش رسونده اذيتشون ميكرد مخصوصا كه حالا شده دوتا .
وقتي ميخوام به سمت بچش برم دندانهاش رو نشونم ميده ميرم عقب اشكانم مدام تو بغلم وول ميخوره چشمش توله سگ رو گرفته .
ميزارمش زمين به سمت توله اش ميره سگ با دقت نگاش ميكنه با او كاري نداره اشكان به تقليداز اميري نوازشش ميكنه .خب اينم از اشنايي كلي سفارششون رو بهم كردورفت خب با وجود اين خيالم راحته.
اگه مادربود از ديدن اين دو سكته ميكرد كه نجس وفلان .ولي اين از اون شاهرخ نجستر كه نيست ازتصور اينكه كه الان ميره عروسش رو از ارايشگاه بياره خونم ميجوشه .براي اينكه سرگرم باشم شام ميپزم براي توله سگ هم مقداري كالباس ميريزم تابخوره اولش مادرش غذارو بوكرد بعد خوردن .
روزها از پي هم ميگذره خبري از هيچ كجا ندارم از خونه هم كه نميتونم برم بيرون "اسم سگ مادر رو گذاشتم شاهرخ وبچش رو فروغ .خيلي جالبه نه يه مدت طول كشيد تابه اسمشون عادت كنن ولي الان وقتي صداشون ميكنم بدو بدو ميان پيشم.بازم خوبه اين دو هستن وگرنه اين اشكان منو ديوانه ميكرد از بس ازم اوويزون ميشد با فروغ بازي ميكنه وشاهرخم حواسش بهشون هست .
يه قكر مثل خوره جانم رو ميخوره اونم ضربه زدن به شاهرخ ازش مدارك دارم ليست تمام فعالين سياسي كه زير شكنجه كشته شدن .اينارو از گاوصندوقش پيدا كردم يه روز كه با عجله امد خانه يه سري مدارك رو برداشت ورفت فكركنم يادش رفت كامل ببمدتش چون خيلي عجله داشت درضمن حواسش به من نبود كه اونجا نشستم درضمن مثل اكثر اوقات دعوامون شده بود اينها رو برداشتم "خب برگ برنده تودستم دارم اگه اين ليست فقط به دست يكي از روزنامه ها بيافته قيامت بپا ميكنن خب بچرخ تابچرخيم.
مغازه دار به سفارش اميري هرروز شاگردش رو ميفرسته تاوسايل مورد نيازم رو برام بياره" روزنامه رو باز ميكنم بازم دروغهاي هميشگي خبر خاصي درج نشده .عزمم رو جزم كردم تافعاليتهام رو از سر بگيرم اين موضوع رو با اميري كه تازه رسيده درميان ميگذارم:تو اينمدت خيلي فكركردم نميتونم راكدباشم ميخوام دوباره فعاليتهام رو از سر بگيرم .
باخونسردي به اشكان مينگرد:پس اين بچه چي ميشه؟
مريم:ببينيد ميدونم اشكان برام مشكل درست ميكنه ولي حس كينه تمام وجودم رو گرفته ميدونيد اونها باهام چيكاركردن بايد مبارزه كنم تااين مصيبتها سر كسي ديگه نياد .
اميري:باشه فقط سعي كنيد بيگدار به اب نزنيد بايد صبركرد ابها از اسياب بيافته هنوزم كه هنوزه اين سرهنگ دست بردار نيست .
ميگويم:شماخبري ازش داريد؟
اميري:بي اطلاع نيستم ميدونم اون خانم كه اسمش بيبيگل بود رو تحت فشار گذاشته" فكرميكنه از جات اطلاع داره.
دلم براي بيبيگل ميسوزه تو دردسرش انداختم ولي خداشاهده چاره نداشتم ميگويم:بالاخره خودش ميفهمه كه بي اطلاعه وزمان رو از دست داده.
بالبخندادامه ميدهد:تنها اونيست كه دنبال شماست بلكه از اون بدتر فروغه كه به خونتون تشنست.
ميگويم:كم من حرص خوردم حالا نوبت اونه .بگذريم از بچه ها چه خبر؟
اميري:خبرخاصي نيست همچنان اعلاميه ميديم ومردم رو ازهمه اتفاقات پشت صحنه باخبر ميسازيم .اينها كلافه شدن كه اين اطلاعات رو از كجا ميارن شديدا همه رو زير نظر گرفتن ولي خوشبختانه به پشتبانه پدرزنم از همه اطلاعات باخبر ميشم .
در ضمن مسعود داره موقعيت همه رو به خطرميندازه باكارهاي نسنجيدش همين هفته پيش اگه فقط چندثانيه معطل كرده بود دستگيرشده بود ميدونيد كه اينها از همه چي براي حرف كشيدن استفاده ميكنن مخصوصا بچه مسعود كه هنوز شيرخواره .البته اين بچه هم بدون اطلاعش بدنيا اومد سر همين قضيه كلي با همسرش دعواشون شد ولي فايده نداشت اون از اينجور موقعها ميترسه كه يه موقع قفل دهنش باز بشه.
ميگويم:حق داره اگه منم از مادرم ميخواستن استفاده كنن شايد مقاومت نميكردم بهش هشدار بديد كه تنها نيست اگه قفل دهنش باز بشه همه سرشون ميره بالاي دار.
باهم مقداري بحث كرديم كه بدون مقدمه چيني گفتم:راستي جناب اميري من تو اينجا حوصلم سرميره ميشه يه كاري برام جور كنيد كه توخونه بشه انجامش داد.
اميري:شما كه به كاركردن نيازي نداريد اگه به چيزي هم نياز داشتيد بهم بگيد تا تهيه كنم.
ميگويم:ميخوام مستقل باشم درضمن تواين مدت ازبيكاري كلافه شدم.
كمي فكركرد:ميتونيد با دستگاه چاپ كار كنيد؟
ميگويم:نه ولي ياد ميگيرم.
اميري:خوبه "محل قبلي جاش لو رفته دستگاه رو ميارم اينجا اعلاميه ها رو همينجا چاپ ميكنيم ومنم شبانه ميام ميبرم چطوره؟
ميگويم:باشه خيلي هم خوبه فقط بايد دستگاه رو شبانه بياريد تا كسي اين اطراف نفهمه.
ميگويد:بله حواسم هست "پس فعلا تاشب همين امشب ميارمش.
خب اينم از كار درضمن فعال هم ميشم با اين اعلاميه ها ريشتون رو از خاك جداميكنيم از ليستي كه دستمه حرفي نميزنم نبايد همه كارتام رو نشون بدم يه دونه باشه براي روز مبادا.
از صبح با دستگاه مشغولم اميري بهم ياد داد كه اگه خراب شد چكارش كنم روزي صدتا چاپ ميكردم البته بعضيهاش كمرنگ ميشد كه با دست تصحيحشون ميكردم .گندكاريهاي دولت وشاه رو خيلي خوب لو ميداد از اعمال امريكايي درخاك كشورمان كه ازش اطلاعي نداشتيم وحقي كه ازمون خرده ميشد .نون رو ازسر سفره مابرميداشتن ميذاشتن تو سفره انها "هرچندباخواندن مطالب اعصابم خورد ميشد ولي چاره چيه بايد اهسته اهسته پيش رفت.
هرشب اميري ميامد وكاغذهاي چاپ شده رو ميبرد كه ديروز بهم اطلاع داد كه امروز همراه مسعود ميايد.از صبح دلشوره دارم خيلي دوست دارم عكي العملش رو ببينم .ناهار رو حاضر كردم هردويشان وارد شدن واي مسعود خيلي شكسته شده موهاي كنارشقيقش تمام سفيدشده از نگاهش ميترسم انگار خالي ازمحبت وانسانيتن دراولين نگاه اين حس بهم دست داد.باديدنم كمي روي چهره ام مكث كرد ولي نگاهش رو دزديد "اميري بانشان دادن من:ايشون رويا معيني هستن.
پوزخندي بهم زد كه معنيش رو نفهميدم ميگويم:از اشنايي با شما خوشوقتم.
سري برايم تكان ميدهد تواين مدت بي ادب هم شده .
سرميزغذا ازم چشم برنميداره دراخرم طاقت نياورد :شما خيلي شبيه يكي از اقوام هستين.
من كه با انها نسبتي نداشتم كه مرا اقوام خويش معرفي ميكنه "اميري:شايد خودشون باشن.
مسعود:نه اون زير خروارها خاكه خودت كه ميدوني اين كافرها كشتنش.
بادقت به صدايم گوش ميدهد چون تواينمدت منم عوض شدم جاافتاده تر شدم اونم باوجود اشكان كه ديگه اصلا باور نميكنه.
اميري:خب مسعودجان سوپرايزي كه برات داشتم همين بود ايشون مريم راستين كه سه سال پيش اورديش نشونم دادي .
مسعود بابهت بهم خيره شده تمام اعضاي صورتم رو بادقت نگاه ميكنه :اخه چطور ممكنه پس اوني كه اعدام كردن كي بود؟
اميري:به لطف جناب سرهنگ معين الملك زنده موندن.
همه ماجرا رو براش تعريف كردم ولي انگار سنگه ميدونيد چه موقعي ترسيدم وقتي كه نگاهش به اشكان خيره موند از نگاهش ترسيدم چون برق شرارتي ته نگاهش بود كه ازارم ميداد.
گفت:پس اين بچه جناب سرهنگه درسته؟
اشكان رو دراغوشش ميگيره نوازشش ميكنه ولي خشنه اگه من نبودم حتما موهاي بچه رو ميكشيد وعذابش ميداد "ايكاش اميري نمياوردش اينجا .
شنيدم كه زير لب گفت:اين بچه به دردمون ميخوره ولي به موقعش.
از ترسم بچه رو ازش گرفتم احساس خطركردم "حالاحرفهاي اميري رو باور ميكنم كه مسعود زمين تااسمان عوض شده .
حرفاش بوي قدرت طلبي ميده ديگه ازش بيزار شدم بقول مامان خدا خروميشناسه بهش شاخ نميده حكايت اينه هنوز بجايي نرسيده اينطور نقشه ميكشه .
اين اوني نيست كه من ميشناختم كه بچه هاي فقير رو خيلي دوست داشت وبراشون وسايل موردنيازشون رو تهيه ميكرد الان ميگويد:همين بدبخت بيچاره ها مملكت رو به اين گندكشيدن اگه همه پولدار باشن ميتونن باپول همه چيو بخرن بايد از اينها پله ساخت براي بالا رفتن از نردبان.
منو اميري گوش ميكرديم فكراش پليده از اينكه شبها درست وحسابي نميخوابم تا اعلاميه ها چاپ بشه واصلاحشون كنم افسوس خوردم نكنه اميري هم با او هم عقيذه باشه ميگويم:نظرشما چيه جناب اميري؟
اميري روي مبل صاف نشست :منم با مسعود موافقم البته از بعضي جهات مثلا اگه منو شما يه كاره تواين ملكت بوديم الان اين وضعيت مانبود همين قشر فقيرجامعه هستن كه توبدبختيهاشون غرق شدن واز اطرافشون خبرندارن كه دارن حقشون رو پايمال ميكنن وبا وعده وعيد گول ميخورن غير ازا ينه................... .
ديگه ادامه حرفاش رو نميشنوم هردوشون نقاب از صورتشون برداشتن اينها براي رسيدن به قدرت از هيچي ابايي ندارن حتي ادم كشتن مسعود از ترور حرف ميزنه دقيق نميفهمم چي ميگه .ولي با بردن نام شاهرخ گوشام تيزشد :همين جناب سرهنگ الان تو مشت ما درسته؟
به اشكان اشاره كرد اميري با تك سرفه اي وجود منو بهش متذكر شد بقول مامان شاخكام تكون ميخوره بدجايي امدم ولي نبايد حرفي بزنم .منم طي صحبتها تاييدشان ميكنم تابهم شك نكنن مسعودميگويد:گروهمون به امثال مريم نياز داره؟
بالبخندازش تشكر ميكنم خبرنداره كه تودلم چه خبره يعني من اينهمه عذاب كشيدم براي اينها كه حتي خدارو از ياد بردن.
شب وقتي براي خواب رفتم انها ماندن دراتاق كناري من ساكن شدن بعداز خواباندن اشكان صداشون منو كشوند تا فال بايستم كاري كه هميشه ازش بدم ميومد.
نميدونم مسعودچي گفت كه اميري گفت:هيسسسسسسس واسيا ببينم خوابيده يا نه .
سريع پريدم تو رختخواب خودمو به خواب زدم به خودم گفتم اينجوري هم كه نشون ميدادنيستش نميدونه نبايد به اتاقي كه توش خانومه سرك بكشه وقتي خيالش راحت شد رفت.
مسعود:خوابيده؟
اميريي:اره خوابيده.
مسعود:بايد هرچه سريعتر كاري كنيم اين جناب سرهنگ بدجور به پروپامون ميپيچه .
اميري:خب ميگي چيكار كنيم.؟
چندلحظه هيچ صدايي نيامد مسعود انگار كه فكري به ذهنش خطور كرده باشه :چرا انقدر خودمون رو عذاب ميديم الان تو مشت ماست زنو بچش.
اميري:احمق نشو اين برگ برنده براي اخر بازيه طوري سرهنگ رو توي تور اسيرش كنم كه خودش كيف كنه چه خوابايي كه براش نديدم .نميدونم اين دختره تواين مدت چه جوري با اون عتيقه كنار اومده ميگم نقشه نباشه براي به دام انداختن ما؟
مسعود:راست ميگي چطور به فكرخودم نرسيد .
اميري:بايد براي اثبات حسن نيتش هركاري كه مابهش ميگيم انجام بده.
مسعود:مثلا چه كاري؟
اميري:مثل گذشتن از بچش.
مسعود:اين ماده سگا از هرچي بگذرن ازتوله هاشون نميگذرن "من خودم يكيشودارم تازه اين فعال بود اگه از مردم عادي دختر ميگرفتم كه الان بايد قيد فعاليتهام رو ميزدم.
اميري:مجبوره اينكارو انجام بده "سرهنگ دربه در داره دنبالش ميگرده كافي اشاره بدم پوستش رو ميكنه اون روزي كه ديدمش تمام بدنش جاي كابل بود پس مجبوره وگرنه برش ميگردونيم همون جهنمي
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 31
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 107
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 135
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 325
  • بازدید ماه : 325
  • بازدید سال : 14,743
  • بازدید کلی : 371,481
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس