loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 732 چهارشنبه 12 تیر 1392 نظرات (1)
با حس چیزی بین موهام هراسون چشم باز کردم و دیدم باربد کنارم دراز کشیده و مشغول بازی با موهامه. وقتی دید چشمامو باز کردم با لبخند خم شد، پیشونیمو بوسید و گفت:
- ساعت خواب خانوم خوابالو.
همینطور که چشمامو می مالیدم، خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- ساعت چنده مگه؟
با همون لبخند روی صورتش گفت:
- ساعت هفت شبه.
با حیرت نشستم و گفتم:
- جدی؟
-آره عزیزم. من هر چی صدات زدم که حوله ام رو بدی جواب ندادی. اومدم بیرون دیدم خوابی و حوله منم لب تخته. خودمو خشک کردم کنارت دراز کشیدم. می خواستم صدات کنم تا بریم بیرون، ولی دیدم خودمم خسته ام. تصمیم گرفتم منم یکم بخوابم. وقتی بیدار شدم دیدم تو هنوز همونطوری خوابی. حتی این دنده اون دنده هم نشده بودی! داشتم نگات می کردم که بیدار شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی که بیدارم نکردی. چون خیلی خسته بودم.
باربد که تا اون لحظه دراز کشیده بود و باهام حرف می زد نشست و گفت:
- خواهش می کنم عزیزم، خیلی خوب خانومی حالا پاشو آماده شو می خوایم بریم بگردیم. برای شام هم توی یه رستوران درجه یک جا رزرو کردم.
- مگه شامو توی هتل نمی خوریم؟
- نه می خوام همه جا رو دیده باشیم.
- باشه من الان حاضر می شم.
از جا بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، آرایش کاملی کردم و لباسم رو هم پوشیدم. باربد با دیدنم بهم نزدیک شد، صورت به صورتم ایستاد با ولع توی صورتم خیره شد و زمزمه کرد:
- خانومم روز به روز به چشمم خوشگل تر میشی ...
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- عاشقی دیگه!
با خنده بغلم کرد و گفت:
- بله ... پس چی؟!!!
دوتایی خندید، خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- بریم عزیزم؟!
با ملایمت گفت:
- اگه ازت بخوابم ه کم آرایشت رو کم کنی قبول می کنی؟! می دونی که برام اهمیت نداره آرایش کنی یا نه، اما بیش از اندازه خوشگل شدی و اصلاً دوست ندارم دوباره درگیری درست بشه.
با اخم گفتم:
- باربد بازم؟
- خوب بعضی وقتا آدم دیگه حال خودشو نمی فهمه. من که سیب زمینی نیستم رزا ... تو این ایران کوفتی هم که مردمش کنترل چشماشون رو ندارن، هیچ کس نمی تونه صرفاً برای خاطر خودش زندگی کنه ...
حرفشو قبول داشتم، بعضی وقتا حسادت می کردم به زنای اروپایی که بدون ترس از نگاه هیز مردا هر طور که دوست داشتن لباس می پوشیدن. بعضی وقتا فکر می کردم اگه فرهنگ بی حجابی توی ایران هم رواج پیدا کنه تا مردم بیان چشم و دل سیر بشن و دست از هرز**ه گری هاشون بردارن سی چهل سالی طول می کشه و یه نسل این وسط نابود می شن! با رضایت، به خاطر آرامش همسرم آرایشم رو پاک کردم. باربد هم سریع حاضر شد، لباس اسپرتی پوشید و دست تو دست هم از اتاق بیرون رفتیم. نگهبان هتل ماشین رو برامون آورد و جلوی در پارک کرد. سوار شدیم و باربد در حالی که ماشین رو به حرکت در می آورد، گفت:
- خب بریم کجا؟



- نمی دونم.
- نمی دونم که نشد حرف.
لبخندی زدم و گفتم:
- به سلیقه تو ایمان دارم عزیزم، هر جا خودت می دونی بهتره برو ...
جواب لبخندم رو داد و دستم رو که هنوز توی دستش بود بوسید ... بعدش گفت:
- من اصفهان زیاد با دوستام اومدم. البته زمان مجردی ...
بعد چشمکی زد و اضافه کرد:
- حالا هم تصمیم دارم ببرمت سی و سه پل. خیلی قشنگه. مطمئناً هیچ وقت فراموشش نمی کنی!
با شنیدن اسم سی و سه پل رنگم پرید، ولی سعی کردم خونسرد جلوه کنم و گفتم:
- آخ جون! بریم.
به هیچ عنوان نمی خواستم باربد باز به حساسیت هام شک کنه، بی اعتمادی آفت زندگی زناشویی بود، می خواستم هر طور که می تونم از وارد شدن این آفت به زندگیم جلوگیری کنم. باربد پاشو روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد. چیزی راه تا سی و سه پل نبود. وقتی به مقصد رسیدیم باربد ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم، هوا حسابی سوز داشت و برای همین خلوت بود ... به کمک باربد قدم بر می داشتم و باربد برام جوکای خنده دار تعریف می کرد و منو می خنداند. از پله های سنگی سی و سه پل بالا رفتیم. باربد با دیدن دهانه های نورانی و زیبای پل گفت:
- هر وقت می یام اینجا توی کار معمارش می مونم. خداییش محشریه برای خودش!
هیچ از معماری سر در نمی آوردم، به نظر من اون جا هم یه پل بود مثل بقیه پل ها، اما برای اینکه چیزی گفته باشم گفتم:
- آره خیلی قشنگه.
دست توی دست هم داشتیم می رفتیم و باربد هر ازگاهی چیزی در گوشم می گفت که منو به خنده می انداخت. حرفاش به هم ربطی نداشت. یه بار می گفت دوستت دارم، یک بار می گفت این قسمت پل خیلی خوشگل ساخته شده، دفعه بعد می گفت رزا شما زنا چطوری می تونین با این کفشای پاشنه بلند راه برین؟ و من فقط می خندیدم و تو جواب حرفاش چیزی نمی گفتم. اونم به همین خنده ها دل خوش بود و لبخند از لبش دور نمی شد. سعی می کردم به هیچ عنوان به قسمتایی که توشون با داریوش خاطره داشتم نگاه نکنم، به هیچ عنوان نمی خواستم شب خوبم رو با فکر به یه آدم پست فطرت خراب کنم. یه دور کامل تا آخر پل رفتیم و چند تایی هم عکس گرفتیم. داشتیم بر می گشتیم که یهو صدایی زنونه توجه منو به خودش جلب کرد:
- داریوش تو مطمئنی که حالت خوبه؟ این سرما برای شرایط تو اصلاً مناسب نیست. اصلاً برای چی اومدی اینجا؟ اونم با این وضعیت بدی که داری!
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و بعدش صدای زنونه دوباره بلند شد:
- داریوش جان من برات نگرانم. خب یه حرفی بزن. از توی خونه تا اینجا فقط سکوت کردی. من سردمه عزیزم.
جرئت نداشتم برگردم و به مخاطب اون زن نگاه کنم! داشتم تو دلم خودمو دلداری می دادم که هر گردی گردو نمی شه! دلیل نیست هر داریوشی که توی اصفهان پیدا می شه همون داریوش باشه که! اما شنیدن صدای مرد همه باورام رو زیر سوال برد ...
- من به تو گفتم باهام نیا. نمی دونم تو و بابا قراره تا کی به من شک داشته باشین؟ اینجا هم هرچی بهت گفتم نیا از ماشین پایین اومدی. من هوس کردم امشب رو تا صبح اینجا باشم. حالا تو خودت می دونی. اگه سردته برو خونه.
بدتر سر جام خشک شدم، اصلاً قدرت اینکه برگردم و صاحب صدا رو ببینم نداشتم. صدا از داخل یکی از دالان ها می یومد. می ترسیدم نتونم خودداریم رو حفظ کنم. یهویی بدنم شروع به لرزیدن کرد. باربد که داشت کنار گوشم حرف می زد و من هیچیش رو نشنیده بودم، با دیدن لرزش شدید بدنم نگام کرد و با ترس گفت:
- رزی چته؟!! رنگت پریده!!! داری می لرزی!
لبخندی بی جون زدم و با صدایی لرزون به زور گفتم:
- من خوبم باربد. اگه می شه برو ماشین رو بیار. فقط زود. من خیلی سردمه اینجا می مونم تا تو بیای.
با شک گفت:
- یعنی این لرزش به خاطر سرماست؟!!
شونه بالا انداختم و گفتم:
- آره عزیزم ... معلومه که مال سرما نیست! ویبراتور که توی خودم کار نذاشتم ...



باربد خنده اش گرفت و گفت:
- دیوونه! خیلی خوب من زود برمی گردم، تو آروم آروم بیا لب خیابون.
بعد از اون با حالت دو از من فاصله گرفت. دیگه نتونستم وزنمو تحمل کنم و لب یکی از سکوها وا رفتم ... صدای بگو مگوشون هنوزم می یومد ... شیطون رفته بود توی جلدم و دست بردار هم نبود ... دوست داشتم خودمو بهش نشون بدم ... مگه نمی خواستم باربد بفهمه من ازدواج کردم؟!! مگه نمی خواستم حرصشو در بیارم؟ خوب الان بهترین موقع بود ... از جا بلند شدم، زانوهام می لرزید ... تو دلم گفتم:
- محکم باش ... محکم باش ...
بعد با قدمهایی استوار رفتم به سمت همون دالانی که داریوش اونجا بود ... دم دهنه دالان طوری که دیده نشم ایستادم و گوش کردم، دختر که دیگه داشت گریه اش می گرفت گفت:
- داریوش تو هنوز سر و دستت زخمیه! هنوز تب داری عزیزم. هوا سرده بدتر می شی. از توی ماشین تا اینجا به زور کشوندمت. نخواستی بستری بشی برای اینکه بیای اینجا تا بدتر بشی؟
داریوش بی حوصله داد زد:
- مریم خانوم خواهشاً اگه یمخوای با حرف زدن بیخود حوصله منو سر ببری و شبمو خراب کنی برگرد توی ماشین.
مریم! مریم!!! پس با زنش بود ... زنش ... داشتم می مردم که مریم رو ببینم ...
مریم که مشخص بود خیلی خیلی عصبانی شده، با جیغ گفت:
- مگه تو شبای منو خراب نمی کنی؟ پریشب یکی از اون شبای کوفتی بود که تو به دهنم زهر کردی. بذار یکی از شبای تو هم به دست من خراب بشه.
جواب داریوش فقط سکوت بود، و چند لحظه بعد دختری رو دیدم که پوشیده توی پالتوی خوش دوخت چرمی زرشکی، با بوت های پاشنه بلند همرهنگ و هم جنس از دالان خارج شد و به سرعت به سمت آخر پل راه افتاد ... لعنتی! اینقدر صورتش رو توی شال پوشونده بود که نتونستم ببینمش! مریم رو ندیدم اما فرصت برای زخم زدن به داریوش مهیا بود ... ذهنم حسابی درگیر دعوای اون دو تا بود! اما قبل از اینکه فرصت از دست بره پیچیدم توی دالان و زل زدم به داریوش، برنگشت منو ببینه ... زل زده به خروش آب و سیگار دود می کرد ... مشخص بود صورتش رو مدت هاست که اصلاح نکرده. ریش طلایی و بلندی روی صورت خوش تراشش خود نمایی می کرد و موهاش هم بلندتر شده بود و تو دست باد بازی می کرد. یه قدم بهش نزدیک تر شدم، صدای پاشنه چکمه هام رو شنید، اما توجهی نکرد. مطمئن بودم که پیش خودش فکر کرده مریم برگشته ... صورتش قد دنیا غمگین و گرفته بود ... از تفکراتی که درموردش داشتم خنده ام گرفت. فکر می کردم که خیلی خوشبخته و داره به ریش من می خنده، ولی اینطور نبود. اونم مشکلات خاص خودشو داشت. اینطور که فهمیدم، با مریم هم سازگاری نداشت. حقش بود! او باید تاوان شکستن دل دخترها رو می داد. منم به خروش آب خیره شدم و زمزمه وار گفتم:
- هوای شهرتون خیلی سرده!
مثل برق گرفته ها چرخید به طرفم. منم با لبخندی کنترل شده با هزار زور برای نلرزیدن بدن و دندونام، صورتمو چرخوندم به سمتش. چشماش بهت زده تر از همیشه روی صورتم میخ شده بود و سیگار از دستش افتاده بود ... دهن باز می کرد تا حرفی بزند، ولی نمی تونست. خندیدم و گفتم:
- چیه؟ باورت نمی شه که من اینجا باشم نه؟ چرا! خود خودمم. رزام. راستش داشتم رد می شدم، صدای دعوات رو با مریم جونت شنیدم، ... برام یه سوال پیش اومد ... اینه که اومدم جلو ... اومدم فقط ازت بپرسم چرا؟ چرا با مریم مشکل داری؟ تو که ادعا می کردی خیلی دوسش داری!
داریوش دستش رو بالا برد و محکم روی صورتش کشید، بعد دوباره بهم خیره شد... با خنده گفتم:
- خواب نیستی بابا!
بالاخره صدا بلند شد:
- رز ... تو ... تو اینجا ...
کارشو راحت کردم و خونسردانه در حالی که شونه بالا می انداختم گفتم:
- با شوهرم اومدیم ماه عسل ... مشکلیه؟ البته اگه به من بود که پامو اینجا نمی ذاشتم. این شهر یاداور حماقت های منه! ولی چه کنم که باربد اصرار کرد و منم برای اینکه ناراحتش نکنم نتونستم چیزی بگم.
داریوش بغض کرد، می شناختمشف وقتی سیب گلوش پایین بالا می شد معلوم می شد بغض کرده، داره قورتش می ده ... بعد از چند لحظه سکوت نگاهشو ازم گرفت و گفت:
- امیدوارم خوشبخت بشی! من که نشدم.


با پوزخند گفتم:
- اِ چرا؟
آهی کشید و گفت:
- نمی دونم. خوشبختی چیزیه که از من فراریه.
سوال ذهنم پرید روی زبونم و نتونستم جلوشو بگیرم:
- مگه دوسش نداری؟
باز خیره شد توی چشمام و آروم طوری که از روی حرکت لباش فهمیدم چی می گه گفت:
- کیو؟
باز شونه بالا انداختم، یه کم چشمامو گرد کردم و گفتم:
- مریمو دیگه.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از بیرون دادن نفسی عمیق از سینه اش گفت:
- چرا، معلومه که دارم ... خیلی.
لجم گرفت، از درون یه حس بدی بهم دست داد، اما سری کنترلش کردم و گفتم:
- پس چرا باهاش اونجوری حرف زدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- آخه اون همیشه سرماخوردگی های جزئیه منو بزرگ می کنه.
نگاهی به دستها و سر باندپیچی شده اش کردم و گفتم:
- سرما خوردگی؟ پس سر و دستت چی شده؟
- چیزی نیست. یه بی احتیاطی کوچیک.
دیگه وقت رفتن بود، نمی خواستم باربد معطل بشه و یه موقع بیاد دنبالم و منو با داریوش ببینه ... برای همینم گفتم:
- خیلی خب برات دعا می کنم که خوشبخت بشی. من باید برم. سلام به خاله کیمیا برسون.
یه قدم بیشتر ازش دور نشده بودم که صداشو شنیدم ...
- رز ...
تنها کسی بود که منو رز صدا می کرد ... و من چقدر از این لفظ خوشم می یومد ... نفس تو سینه ام حبس شد. با پریشونی فحشی نثار خودم کردم و با صدایی لرزون گفتم:
- بله؟
- تو چی؟ شوهرتو دوست داری؟
خیلی راحت گفتم:
- اگه دوسش نداشتم باهاش ازدواج نمی کردم.
سرش رو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید ... چند لحظه ای تو سکوت گذشت تا اینکه خود داریوش سکوت رو شکست:
- رزا می تونی حلالم کنی؟
حلالیت! چیزی بود که خیلی بهش فکر کرده بودم! می تونستم داریوش رو ببخشم؟!! می تونستم؟!!! آهی کشیدم و گفتم:
- نمی خواستم هیچ وقت ببخشمت، ولی ... می بخشمت. چون نمی تونم از کسی کینه به دل بگیرم.
اگه داریوش خوشبخت بود محال بود ببخشمش ... اما الان دلم براش سوخته بود ... مرده شور دل منو ببرن که برای همه به رحم می یاد ...
- رزا من نمی خواستم اینطوری بشه. باور کن!
دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم:
- خیلی خب حرف گذشته ها رو نزن. چون دیگه هیچی برام مهم نیست. من باید برم. کاری نداری؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- نه مزاحمت نمی شم. حتماً شوهرت منتظره!


- آره خیلی وقته رفته ماشین رو بیاره. حالا حتماً کنار خیابون منتظرمه. تو هم برو، چون سرما خوردی و ممکنه بدتر بشی.
نگاهش تا عمق وجودمو سوزوند ... صدایی از درون داد زد:
- مگه برات مهمه؟
و من جوابشو اینطوری دادم:
- نه ولی می دونم برای مریم مهمه. از حرف زدنش معلومه داریوش رو دوست داره ...
صدای داریوش از فکر بیرون کشیدم:
- باشه می رم.
دیگه طاقت موندن نداشتم، گفتم:
- خداحافظ.
و به نرمی افتادن یک دانه برف روی زمین و آب شدنش شنیدم:
- خداحافظ.
بعد از زدن این حرف پشت بهش کردم و به سرعت از دالان خارج شدم و سمت خیابان راه افتادم. پاهام از درون می لرزید و راه رفتن رو برام سخت کرده بود. به خصوص با اون چکمه های پاشنه بلند ... هیچ وقت فکر نمی کردم دوباره چشمم به اون بیفته و مهم تر از اون اینکه برخوردم با او اینقدر معمولی و عادی باشه. با دیدنش همه تردید هام دود شد و رفت توی هوا ... حالا خوشحال بودم ... خوشحال بابت داشتن باربد ... داریوش نتونسته بود عشقش رو خوشبخت کنه ... اون تنوع طلب بود ... اهل زندگی نبود ... اگه با منم ازدواج کرده بود خیلی زود مثل الان مریم باهام برخورد می کرد و اون وقت من طوری له می شدم که دیگه قابل جبران نبود ... همون بهتر که سرنوشت منو به باربد عزیزم رسوند ... مرد من! داشتم از پله های پل پایین می رفتم که باربد رو دیدم ... داشت از پله ها بالا می یومد ... من ایستادم و اون نزدیکم شد و گفت:
- کجایی تو دختر؟ نگرانت شدم. موبایلت هم توی کیفت ، تو ماشین گذاشته بودی نمی شد زنگت بزنم ...
تحت تاثیر تفکراتم دستش رو محکم گرفتم، خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
- داشتم آروم آروم می یومدم عزیز دلم.
دستاش دور شونه م حلقه شد و گفت:
- بهتری عزیزم؟
- آره یه خورده راه اومدم بهتر شدم.
دستمو کشید و گفت:
- بیا داخل ماشین تا بهترم بشی.
با هم سوار ماشین شدیم. تموم مدت خیره شده بودم به باربد و با لذت نگاش می کردم. علاقه م بهش دو برابر شده بود ... هر موقع باهام تندی می کرد به خاطر رفتار خطای خودم بود ... داشتم خدا رو توی دلم شکر می کردم که با دیدن داریوش علاقه ام به شوهرم بیشتر شد ... با صدای متعجبش پریدم بالا:
- شاخ در آوردم خانومی؟!!! چرا اینقدر ساکت زل زدی به من؟!
همونطور که نگاش می کردم بدون لبخند گفتم:
- چیزی نیست. می خوام گرم بشم.
نگاش چرخید سمتم، باز عطش توی چشماش بیداد می کرد، و در کنارش عشق بی ریاشو به خوبی می تونستم حس کنم. پیدا بود لذت برده از این که اینجوری باهاش حرف زدم ... بعد از چند لحظه سکوت که نگاه باربد مدام از شیشه جلو و چشمای من در نوسان بود گفت:
- رزا ... نظرت چیه بریم هتل؟
خنده ام گرفت، نگامو ازش دزدیدم و گفتم:
- باربد!!!
دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- دو ساعت زل می زنی به آدم، پدر آدمو در می یاری ... بعد می گی باربد؟!!!
خنده ام شدت گرفت و دستشو توی دستم فشار دادم و گفتم:
- بریم عزیزم ... وظیفه من تمکینه! پس فقط می گم چشم ...

*****
اخم کرد و گفت:
- تمکین که میگی فکر می کنم به زور ....
سریع گفتم:
- اصلا همچین فکری نکنم ... باربد ... دنیای من توی بغل تو خلاصه می شه ...
باز نگاش گرم شد ... رنگ گرفت ... بازی کرد ... احساسمو قلقلک داد ... مسیر عوض شد ... توی هتل و توی آغوش گرم همسرم بالاخره دنیا رو توی دستام حس کردم و فهمیدم یکی از خوشبخت ترین زنهای روی کره زمینم ...
****
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. ساعت هفت بود و باربد کنارم خواب بود. اینقدر معصوم خوابیده بود که بی اراده خم شدم و پیشانیشو بوسیدم. در جا تکونی خورد، ولی بیدار نشد. از جا بلند شدم، حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم و دوش آب گرمی گرفتم. بعد از تن کردن حوله ام، از حموم خارج شدم. باربد هنوز خواب و ساعت هم هفت و نیم بود. دلم نیومد بیدارش کنم. هنوز خیلی زود بود. حتی سشوار رو هم روشن نکردم که مبادا از خواب بیدار بشه. با حوله کوچکی مشغول خشک کردن موهای بلندم شدم. دلم می خواست کوتاهشون کنم. چون خیلی خیلی دست و پاگیر شده بودن، ولی از طرفی دلم هم نمی یومد. مدت ها دست بهشون نزده بودم تا اینقدر شده بودن. ساعتی طول کشید تا موهامو با حوله خشک کردم. بعدش حوله رو از تنم در آوردم و لباس راحتی تن کردم. باربد هنوزم معصومانه خواب بود، از دیدن هیکل پر عضله برهنه اش که ملافه تا لبه شکمش رو پوشونده بود دلم براش ضعف رفت ... خداییش شوهرم هیچی کم نداشت! همنطور که زل زده بودم بهش و توی دلم قربون صدقه اش می رفتم، یهو یادم اومد که هنوز به مامان اینها خبر رسیدنمون رو ندادم. با عجله گوشیمو برداشتم، خاموش شده بود! سریع به شارژ زدمش و همین که روشن شد تند تند شماره خونه خودمونو گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای مامان توی گوشی پیچید:
- رزا مامان خوش می گذره؟!!!
خنده م گرفت و گفتم:
- سلام عرض شد مامان جون.
آمپر مامان چسبید و گفت:
- چه سلامی دختر؟!!! هیچ معلوم هست شما کجایین؟؟ نباید یه زنگ به ما بزنی؟ گوشی باربد که در دسترس نیست. گوشی توام تا وقتی بوق می خورد کسی جواب نمی داد بعدم خاموش شد ... دیگه امروز یم خواستم یه خبر به کیمیا بدم بیاد ببینه شما کجایین!!!
انگشت اشاره م رو گاز گرفتم و گفتم:
- وای مامان جون ببخشید. ما دیروز بعد از ظهر رسیدیم. بعدش هم من خوابیدم تا شب. شبم با باربد رفتیم یه دور زدیم و بعد از خوردن شام برگشتیم.
باربد سر جا غلتی زد، وای نکنه با صدای من بیدار شده باشه!!! باربد صبح ها بد اخلاقه!!! با نگرانی نگاش کردم، چشماش بسته بود. خیالم راحت شدم و گوشمو سگردم به حرفای مامان:
- بعدش هم خودم می دونم که چی شده. برگشتین هتل و هر دو خوابیدین. مامان می خوای چیکار؟!!
داشتم می گفتم:
- وای مامان جون این چه حرفیه؟ شما تاج سر مایی! شرمنده تم به خدا.
که حس کردم چیزی کشده شد روی دستم ... سریع چرخیدم، باربد همونطور که لای چشماشو باز کرده بود دستشو گذاشته بود روی دستم و نرم نوازشش می کرد ... من طوری نشسته بودم لب تخت که همه ون بدنم افتاده بود روی دست راستم ... باردب هم مشغول نوازش همون دستم بود ... از کارش غرق لذت شدم و بهش لبخند زدم ... مامان داشت می گفت:
- دشمنت شرمنده باش دخترم. تو خوش باشی ما هم خوبیم ... فقط نگران بودیم ... باربد حالش خوبه؟
با لذت به باربد که نشسته بود لب تخت و داشت ملافه رو دور پایین تنه اش گره می زد تا بره سمت دستشویی خندیدم و گفتم:
- آره مامان جون خوبه ... سلام می رسونه ...
- سلامت باشه .... سلام منو بهش برسون.
- سلامت باشین. بزرگیتونو می رسونم.
مامان با نگرانی مادرانه اش گفت:
- ببینم رزا با هم که مشکلی ندارین؟

خنده ام گرفت و گفتم:
- نه مامان جون چه مشکلی؟ باربد خیلی خوبه. منم یه دنیا دوسش دارم.
همون لحظه باربد که از گره زدن ملافه خلاص شده بود خم شد و پشت لاله گوشم رو بوسید ... سرمو کشیدم بالا و گونه خوش بو و صاف و صیقلیشو بوسیدم ...
- خوب خدا رو شکر. صبحانه خوردین؟
- نه تازه می خوام زنگ بزنم که برامون بیارن.
- باشه عزیزم ... حسابی به خودتون برسین ... من مزاحم نمی شم.
- شما مراحمین مامان جون. در ضمن مثل اینکه من زنگ زدما، پس من مزاحم شدم.
- این چه حرفیه دختر جون؟ تو هر وقت که بخوای می تونی واسه ما ایجاد مزاحمت کنی.
بعد از این حرف خودش زد زیر خنده ... صدای مسواک زدن باربد رو می شنیدم، منم خندیدم و گفتم:
- فعلاً با من کاری ندارین مامان؟
- نه مادر برو به شوهرت برس.
- سلام به بابا و رضایی هم برسون.
- سلامت باشی دخترم.
- فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
بعد از قطع کردن تلفن سفارش صبحانه هم دادم و ولو شدم روی تخت ... باربد از دستشویی بیرون اومد و گفت:
- سلام عزیزم ... صبحت بخیر ... تلفنت تموم شد ...
اینقدر از خوش اخلاقی باربد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت ... از جا بلند شدم، خودمو توی بغلش جا کردم، یکی از پاهامو از پشت دادم بالا و گفتم:
- اومممم صبح توام بخیر ... چه بوی خوبی می دی باربد ....
دستی روی گونه م کشید، بینیشو به بینیم زد و گفت:
- بوی افتر شیوه عزیزم ...
صورتمو چسبوندم به صورتش و گفتم:
- هرچی که هست دوسش دارم ...
نفس عمیقی کشید و سرشو آورد پایین ببوستم که در اتاق رو زدن ... باربد با اخم گفت:
- بر خر مگس معرکه لعنت!
من غش غش خندیدم و باربد همونطور با ملافه رفت در رو باز کرد و سینی صبحانه رو تحویل گرفت ...
دوتایی با هم مشغول خوردن صبحونه شدیم، گاهی اون لقمه توی دهن من می ذاشت و گاهی من توی دهن اون ... خلاصه که حسابی چسبید و خوشمزه ترین صبحونه زندگیم شد ... بعد زا خوردن صبحونه باربد گفت:
- عزیزم اون موقع با مامانت حرف می زدی؟
- آره یادم رفت دیروز بهشون زنگ بزنم. امروز زنگ زدم. سلامت رسوندن.
- سلامت باشن به مامان من زنگ زدی؟
- نه گذاشتم خودت بزنی.
رفت سمت موبایلش و گفت:
- باشه.
چند دقیقه ای با مامانش صحبت کرد و حسابی سفارش و نصیحت شنید، بعدش گوشی رو به من داد. منم چند دقیقه با گلنوش جون و چند دقیقه هم با مهستی حرف زدم. بنده خداها هنوزم ذوق داشتن که باربد ازدواج کرده و کم مونده بود منو بذارن روی سرشون ... با محبتاشون حسابی شرمنده م کردن. بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم باربد گفت:
- خب امروز بریم چهلستون و میدون نقش جهان موافقی؟


سری به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:
- من تابع شمام سرورم ...
جوابم یه بوسه داغ و اتشین بود که تا اعماق وجودم رو سوزوند و آتیش زد و خاکستر کرد ...
دقیقاً ده روز رو توی شهر زیبا و تاریخی اصفهان موندیم و بعد از اون به سمت تهران راه افتادیم. ماه عسل خیلی خوبی شد. هر چند که من فکر می کردم خوش نگذره، ولی حسابی خوش گذشت. وقتی برگشتیم برای اینکه گلنوش جون دلخور نشه اول به خونه اونها رفتیم و بعد هم رفتیم خونه ما. قبلش به سپیده خبر داده بودم که بره اونجا. وقتی رسیدیم بعد از بوسیدن مامان و بابا و رضا از گردنش آویزون شدم و بوسه بارونش کردم. به شوخی گفت:
- اه اه تفی شدم برو دیگه بسه خفه ام کردی.
اومدم عقب و گفتم:
- وای سپید نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
با ناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بله کاملاً از اینهمه زنگی که بهم می زدی مشخص بود.
- ببخشید ولی باور کن دلم برات یه ذره شده بود.
- خیلی خب نخوای با اینهمه پاچه خواری خرم کنی و آخر بگی یادم رفته برات سوغاتی بیارم. من حالیم نمیشه. من سوغاتی می خوام.
- خیلی خب بهت می دم بذار بِچِکم.
این اصطلاحو از یه دختر بامزه اصفهانی یاد گرفتم ... توی رستوران تولد گرفته بود و دوستاش دورش رو گرفته بودن هی سر به سرش می ذاشتن که باید بهشون کیک بده ... گویا یادش رفته بود کیکش رو بیاره و دوستاش اصرار داشتن بره یکی دیگه بخره .... اونم که تازه رسیده بود با لحن بامزه ای گفت:
- خیلی خوب! بذارین بِچِکم ...
و شد سوژه خنده من و باربد ! سپیده هم قهقهه ای زد و گفت:
- نه بابا رفتی اصفهان لهجه اتم برگشته!
باربد و مامان و بابا و رضا هم داشتن می خندیدن. خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
- آدِمیزاده س دیگه ! وختی یه ذره یه جا می مونِد عَوِض می شِد.
باز همه شون ترکیدن از خنده ... اون سفره ده روزه حسابی سر حالم کرده بود، شده بودم عین رزای گذشته ها ... شاد و شنگول و خل و دیوونه!
اونشب با سپیده کلی توی سر و مغز هم زدیم و چرت و پرت گفتیم. باربد هم خودشو با بابا مشغول کرده بود، رضا هنوزم تحویلش نمی گرفت، باربد هم به قدری مغرور بود که حتی دنبال دلیل هم نمی گشت! فقط سعی می کرد خیلی دور و برش نره ... برام دلایل رضا مهم نبود ... مهم این بودکه من خوشبخت بودم! واقعاً خوشبخت بودم ... آخر شب همراه باربد بعد از رسوندن سپیده به خونه خودمون رفتیم و هر دو از زور خستگی بیهوش شدیم.

***
ســـــه ســـــال بعـــــــد
- وای سپیده خاک بر سرم شد. کاری نداری؟
سپیده با حیرت گفت:
- چی شده؟
- کیکم سوخت.
قهقهه زد و گفت:
- برو بابا تو آشپز بشو نیستی.
با سپیده سریع خداحافظی کردم و به طرف فر رفتم. بوی سوختگی و دود آشپزخانه رو برداشته بود. کیک کامل سوخته بود و قهوه ای مایل به سیاه شده بود! کیک رو درسته داخل سطل آشغال انداختم و هود رو روشن کردم. دلم می خواست بزنم زیر گریه. کیکی رو که با هزار در به دری درست کرده بودم، اینقدر راحت فقط به خاطر حواس پرتی سوزوندم! همونجا کف آشپزخونه نشستم و زدم زیر گریه. چقدر برای پختنش سلیقه به خرج داده و ذوق مرگ شده بودم. خامه ها و توت فرنگی هام هم هنوز آماده توی یخچال بود و شکلاتم هم آب شده و منتظر بود تا روی کیک بشینه. ولی حیف که با یک سهل انگاری همه چی خراب شد. شاید نیم ساعتی توی همون حالت بودم که تلفن زنگ زد.

با دلخوری از جا بلند شدم و به سمت تلفن رفتم:
- الو.
- سلام عزیزم.
صدای باربد همه غمامو از ذهنم بیرون برد، نشستم روی صندلی و گفتم:
- سلام باربدم.
سریع گفت:
- چرا صدات گرفته؟
عمراً نباید می فهمید من گریه کردم، وگرنه تا سر در نمی آورد چی شده ولم نمی کرد! گفتم:
- هیچی همینجوری.
- رزا به من دروغ نگو. گریه کردی؟
مجبور شدم دروغ بگم:
- نه بابا داشتم پیاز خورد می کردم. اشکمو درآورد.
خنده اش گرفت و گفت:
- این جریمه اته! تو که میدونی من از پیاز بدم می یاد.
راست می گفت، اما هیچ وقت هم خبر نداشت اون مرغ های خوشمزه ای که براش درست می کنم یا کل خورش هایی که می پزم توش پیاز هم داره! رنده می کردم که متوجه نشه، مونده بودم چی بگم که خودش گفت:
- عزیزم ... راستش زنگ زدم که بگم امشب یه خورده دیرتر می یام.
سست شدم و با ناراحتی گفتم:
- واسه چی؟
- کارام خیلی زیاده. خودت که می دونی این روزا سرم خیلی شلوغه. مجبورم چند ساعتی بیشتر بمونم.
خیلی ناراحت شدم. یعنی یادش نبود که امشب سالگرد ازدواجمونه؟ باربد ادامه داد:
- رزی شنیدی چی گفتم عزیزم؟
با بی حالی گفتم:
- آره شنیدم باشه.
- منو ببخش عزیزم. جبران این مدت رو می کنم، قول می دم. حالا کاری نداری؟ من باید برم.
اینقدر حالم گرفته شده بود که دیگه نمی تونستم باهاش قشنگ حرف بزنم، گفتم:
- نه برو.
- مواظب خودت باش.
- خب، خداحافظ.
پیدا بود خیلی عجله داره وگرنه محال بود بفهمه ناراحتم و به حال خودم ولم کنه ... گفت:
- خداحافظ.
گوشی را گذاشتم و سرم را بین دستانم گرفتم. سه سال از ازدواجم با باربد می گذشت و امروز سالگرد ازدواجمون بود. با هزار زحمت براش کیک درست کردم، درسته که سوخت ولی بالاخره من یادم بود ... زیر لب گفتم:
- بهتر که سوخت.
تازه سه سال گذشته و فراموش کرده بود. فکر می کردم بعد از آخرین باری که تولدم رو فراموش کرد و من یه هفته باهاش قهر کردم و کادوهای رنگ و وارنگش رو نگرفتم ازش دیگه درست شده! اما انگار اشتباه می کردم ... قبول داشتم که مشغله اش زیاده و دائم وقتش توی شرکت می گذره ... اما نمی تونستم دلمو راضی کنم که ببخشمش ... منم دلم به همین مناسبتا خوش بود! عهد کردم که اگه یادش رفته باشد که امروز چه روزیه این بار یک ماه قهر کنم و نبخشمش. از فکر خودم خنده ام گرفت و زیر لب گفتم:
- نخیر رزا خانوم حتی اگه فراموش کرده بود هم وظیفه تو اینه که فقط یادش بیاری و بهش بگی که از دستش ناراحتی. قهر یعنی چی؟ قهر زیاد و الکی زندگی رو سر می کنه. مبادا کاری بکنی که شوهرت از دستت بره ها!
خیلی وقت که از اون رزای لوس فاصله گرفته بودم و قول مامان پخته شده بودم! از جا بلند شدم و لباسامو عوض کردم. می خواستم بروم از شیرینی فروشی یک کیک تخته ای آماده بخرم و بیارم خودم روشو تزئین کنم. داشتم از خونه می رفتم بیرون که دوباره تلفن زنگ زد.



گوشی رو برداشتم و با عجله گفتم:
- بله بفرمایید.
صدای شاد و شنگول سپیده توی گوشی پیچید:
- هوی چته عجله داری؟
- داشتم می رفتم بیرون سپید.
- اوقور بخیر کجا به سلامتی؟
- کیک بخرم
صدای خنده سرخوش سپیده گوشی رو پر کرد:
- سوخت؟
- آره چی کار کنم خب؟ اینقدر تو منو میخ حرفات کرده بودی که یادم رفت کیکم توی فره.
- حالا می خوای بری کیک بخری و به باربد بگی که خودت پختی؟
روی صندلی کنار تلفن ولو شدم و گفتم:
- کو باربد؟
- هان؟
- باربد زنگ زد و گفت که معلوم نیست شب کی بیاد و کاراش خیلی زیاده.
از دوسال پیش که سپیده عروسی کرده بود و رفته بود اصفهان، منم خیلی راحت باهاش حرفامو می زدم و اگه هر کدوم از دست شوهرامون مفری می شدیم به اون یکی زنگ می زدیم و درد دل می کردیم تا خالی بشیم. اینجوری هم پای خونواده هامون وسط نمی یومد و هم خودمون تخلیه روحی می شدیم. چون اگه قرار بود بابا مامانامون درد دل کنیم دو روزه شهر خبردار می شدن ... سپیده گفت:
- وا یعنی چی؟ امشب ناسلامتی سالگرد ازدواجتونه ها.
- بار اولش نیست که چیزای مهم رو فراموش می کنه. تو که دیگه خوب می دونی.
- حالا شاید خواسته سر به سرت بذاره و شب خیلی هم زودتر از همیشه می یاد. تو تدارکات خودتو بچین که فکر نکنه تو فراموش کرده بودی.
- برای همین داشتم می رفتم کیک بخرم، ولی کاش یادش نرفته باشه. اگه یادش رفته باشه یعنی اینکه من براش کمرنگ شدم.
- گمشو! کمرنگی به این چیزا نیست خانوم ... بعضی وقتها گرفتاریها زیاده، آرمین هم بعضی وقتا خیلی چیزا رو از یاد می بره. ولی با این حال منم امیدوارم که یادش نرفته باشه.
- اوهوم منم همینطور.
- اونو بیخیال. زیاد به خاطرش خودتو ناراحت نکن. بحثمونو بگو که نیمه تموم موند ... چه خبر از رضا؟
- از وقتی با مهستی عقد کردن زیاد نمی بینمش و ازشم خبری ندارم.
- چه صبری داره مهستی! دو سال نامزد موند، دو سال هم عقد ... کی عروسی می کنن پس؟!
- همه اش تقصیر رضاست با این درس خوندنش ... عروسی در کار نیست ... چون عقدش خیلی مفصل برگزار شد قراره برن ترکیه و بعدم بیان برن سر خونه زندگیشون ...
- خوبه ... خدا رو شکر! باز خوبه رضا دم لای تله داد و ازدواج کرد. سام خون مامانو توی شیشه کرده و می گه نمی خواد ازدواج کنه.
- برای چی؟ اونروز مامان یه چیزایی می گفت. من که سر در نیاوردم.
- چه می دونم درسش که تموم شد، گفت می خوام تخصصم رو بگیرم. ما هم گفتیم باشه. الان که امتحان تخصص رو قبول شده ما بهش می گیم هم زن بگیر و هم درستو بخون، مامان بهش می گه تا درست تموم بشه پیر شدی، ولی زیر بار نمی ره! می خنده و می گه اونجوری نه می تونم به زنم برسم نه به درسم.
- خب حق داره. زیاد توی فشارش نذارین. اون که سنی نداره. تازه بیست و شش هفت سالشه. بذارین هر وقت خودش خواست دست به کار بشین.
- آره منم به مامان همینو می گم.... اما مامانه دیگه! راستی ببینم ناقلا خبری نیست؟
خیلی گیج و منگ گفتم:
- چه خبری؟

******************
 نی نی ؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- نه بابا من خودم نی نی ام.
- بیست و سه سالته خانم. نی نی چیه؟ مثل اینکه باید سنتو مدام بهت یادآوری کنم.
- ببینم نکنه واسه تو خبریه؟
- نه آرمین می گه حالا خیلی زوده.
- راست می گه. آرمین حالا حالا ها باید خود تو رو بزرگ کنه.
- گمشو!
خندیدم و گفتم:
- من که حالا حالا ها به فکر بچه نمی افتم. برو بابا تازه دوران راحتیمه.
- باربد چی؟
- اون هر ازگاهی یه غرهایی می زنه، ولی من گوش نمی دم.
- پس شما بر عکس مایین.
- هی مچتو گرفتم. پس تو خودت بچه می خوای!
- آره آخه من اینجا خیلی غریبم. توی این دوساله نتونستم یه دوست برای خودم پیدا کنم.
با تردید گفتم:
- چرا... چرا با مریم دوست نمی شی؟
با تعجب گفت:
- مریم؟ مریم کیه دیگه؟
- منظورم همسر داریوشه.
- برو بابا دلت خوشه ها!
- چرا؟
- یه بار به اصرار من رفتیم خونشون ...
برام دیگه چندان مهم نبود، اما کنجکاو شدم و گفتم:
- خب خب ...
- هیچی مریم که اصلاً تحویل نگرفت. البته عمدی نبود، مشخص بود دلش از جایی دیگه پره. من از اول تا آخر داشتم در و دیوار رو نگاه می کردم. ولی آرمین و داریوش کلی درد و دل کردن.
از لحنش خنده م گرفت و گفتم:
- حتماً آرمین از دست تو کلی براش ناله کرده.
- نخیر خیلی هم دلش بخواد.
دلو به دریا زدم و گفتم:
- من سه سال پیش داریوشو دیدم.
سپیده خبر از جریان ماه عسل نداشت، برای همینم مثل برق گرفته ها گفت:
- هان؟!!! کجا؟ کی؟ پس چرا نگفتی؟
- یادم رفت بهت بگم. همون وقتی که برای ماه عسل با باربد رفتیم اصفهان، روی سی و سه پل دیدمش. با مریم بود، ولی انگار باهم دعواشون شده بود.
چند لحظه ای سکوت خط رو پر کرد، بعدش صدای لرزون سپیده بلند شد که گفت:
- رزی جان من فکر کنم غذام الان می سوزه. می رم به دادش برسم. تو هم برو به خریدت برس.
یهو یادم افتاد می خواستم برم خرید، از جا بلند شدم و گفتم:
- وای ... خوب شد گفتی باشه برو.
- به باربد و خاله جون و بقیه سلام برسون.


- بزرگیتو می رسونم تو هم همینطور.
بعد از گذاشتن گوشی، سوئیچ 206 سفیدمو که باربد به تازگی برام خریده بود برداشتم و از خونه زدم بیرون. باربد هیچ وقت اجازه نداد از خونه بابام چیزی با خودم بیارم، و یکی از اون چیزا ماشینم بود. نمی خواست کسی فکر کنه باربد به خاطر پول بابام باهام ازدواج کرده و این کارش باعث شد علاقه بابا بهش چند برابر بشه! از شیرینی فروشی معروفی که نزدیک خونه مامان و بابا بود، کیک قلبی شکل ساده ای خریدم و برگشتم خونه. زیر لبی با خودم حرف می زدم:
- تو رو خدا باربد یادت نرفته باشه. بی معرفت من امروز به خاطر تو دانشگاه هم نرفتم.
کیک رو با کسلات های آب شده و خامه و توت فرنگی با کلی سلیقه تزئین کردم و سه تا شمع کوچیک سفید رنگ هم توش فرو کردم و توی یخچال گذاشتمش. همون موقع صدای زنگ بلند شد، به سمت آیفون رفتم و با دیدن مرد غریبه، با تعجب جواب دادم:
- بفرمایید.
- خانوم سلطانی؟
نمی دونستم کیه که منو به فامیل خودم صدا می زنه! گفتم:
- بله بفرمایید.
گفت:
- پستچی هستم خانم یه نامه دارین. لطفاً بیاین پایین تحویل بگیرین.
با تعجب گفتم:
- نامه؟!!
- بله ... خواهشا سریع بیاین تحویلش بگیرین ...
حدس زدم از کی باشه، اما برای اطمینان گفتم:
- از کجا؟!!
- از نیویورک ...
لبخند نشست روی لبم ... ایلیا هنوزم روی حرفش بود! پسره سرتق!!! ذهنم کشیده شد به سه سال پیش ... سه هفته بعد از برگشتنمون از ماه عسل خبر رسید که ایلیا بی خبر برای همیشه رفته آمریکا ... نیویورک ... تازه اونجا بود که من یادم افتاد پسر عمویی هم به اسم ایلیا داشتم!!! شب عروسی خودم اینقدر که گیج و منگ بودم اصلا متوجه نشدم ایلیا نیومده و بعد هم برام سوال نشد که چی به سرش اومده ... فقط یهو خبر رسید که ایلیا رفت برای همیشه ... یکی دو هفته بعد از رفتنش یه کارت پستال برام فرستاد ... وقتی بازش کردم توش نوشته شده بود:
- هر سال روز سالگرد ازدواجت یه کارت تبریک از من می گیری که بدونی این روز هیچ وقت از یادم نمی ره ... خواستن تو بی اراده بود و داشتنت محال ... زوری نمی تونستم به دستت بیارم! اما عشقت ابدیه ... این کارت رو بسوزون که هیچ وقت برات دردسر نشه اما از سال آینده درست توی تاریخ سالگرد ازدواجت منتظر من و کارت پستال هام باش دختر عموی عزیزم ... خوشبخت باش ... ایلیا ...
اون روز نذاشتم کارت رو ایلیا ببینه و همینطور که خودش گفته بود سوزوندمش، اما بعد از اون سر قولش موند ... اولین سالگرد ازدواجم کارت رو برام فرستاد و سورپرایزم کرد، دومین سالگرد هم فرستاد، و امسال که سومین بود، بازم از یادش نرفته بود ...
به پستچی گفتم:
- اگه می شه نامه رو بدین به سرایدار، اون امضا می کنه.
پستچی قبول کرد و چند لحظه بعد صدای زنگ در بلند شد. از داخل کیفم چندتا اسکناس بیرون کشیدم و به طرف در رفتم. نامه رو از سرایدار تحویل گرفتم و انعامش رو دادم. پاکت نامه رو همونجا جلوی در باز کردم. درست مثل دو سال قبل یه کارت تبریک بود واسه تبریک سالگرد ازدواجمون. خنده ام گرفت. ایلیا که پسر عموم بود، سالگرد ازدواجم یادش بود و طوری این کارت رو فرستاده بود که به موقع به دستم برسه! ولی شوهرم یادش رفته بود. تا ساعت هشت شب که موقع برگشت همیشگی باربد بود یه جوری خودمو سرگرم کردم. بعدش از جا بلند شدم، لباسمو عوض کردم و لباس زرد رنگی رو که باربد خیلی دوست داشت پوشیدم. بعدش نشستم همون مدلی که باربد می پسندید آرایش کردم و خودمو با عطر خفه کردم. دلم می خواست کلی شرمنده اش کنم. وای که وقتی می فهمید چه شبی رو فراموش کرده، چقدر خجالت می کشید. ساعت هشت و نیم زیر غذا رو خاموش کردم. همان غذای مورد علاقه اش بود. میز رو خیلی خیلی خیلی شاعرانه چیدم و دو تا شمع هم روش گذاشتم و منتظر شدم. ساعت نه بود که در کمال حیرتم در باز شد و باربد وارد شد. کت شلوار پوشیده کروات زده با یک دسته گل بزرگ! نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. باربد با دیدن من خندید و گفت:
- چته خانومم؟ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟


وسط خنده هام گفتم:
- باربد تو ... تو مگه نگفتی دیر می یای؟
باربد با خنده آغوششو به روم باز کرد و گفت:
- هان چیه می خواستی خودت تنهایی جشن بگیری و غذاهای خوشمزه و کیک خوشگلتو بخوری.
از ته دل پریدم توی بغلش و فقط گفتم:
- باربد ...
سرشو توی خرمن موهام فرو کرد و گفت:
- جان باربد؟
- سالگرد ازدواجمون مبارک!
بوسه کوتاهی روی لبام زد و گفت:
- به تو هم مبارک!
از جمله اش خنده ام گرفت و ازش جدا شدم. دوباره به سرتاپاش نگاه کردم. لبخند زد و گفت:
- چیه؟ داماد سه ساله ندیدی؟
سوتی زدم و گفتم:
- چه خبره آقا باربد؟! نکنه هوس تجدید فراش کردی؟
دستمو کشید، دوباره افتادم دوی بغلش ، گردنم رو چند بار پشت سر هم بوسید و گفت:
- همین تو برام بسی دردونه. بدو حاضر شو وقت گرفتم بریم عکس بگیریم.
با تعجب گفتم:
- عکس؟
- آره عزیزم ... آتلیه نوبت گرفتم. می خوام هر سال واسه سالگرد ازدواجمون عکس بگیریم. قبوله؟
کی می تونست مخالفت کنه؟!!! سری تکون دادم و سریع آماده شدم. دوست داشتم از خوشی داد بزنم!!! باربد دیوونه بود! من عاشق دیوونگی هاش بودم!! عکس گرفتنمون تا ساعت یازده طول کشید. تازه وقتی برگشتیم جشن دو نفره مون شروع شد. بعد از خوردن کیک باربد هدیه اش رو که سرویس طلا سفید ظریفی بود تقدیمم کرد و کلی خوش به حالم شد ... منم هدیه اش رو دادم. میز کارش رو عوض کرده و همون میزی رو گرفته بودم که خیلی وقت بود می خواست بخره. هر دو از هدیه هامون شاد شدیم. آخر شب حدود ساعت یک بود، بعد از خوردن شام، هر دو روی تخت ولو شدیم. اما خوابمون نمی یومد، دست من میون دست مردونه باربد قفل شده بود. پرسیدم:
- باربد ... چرا صبح گفتی دیر می یای خونه؟
باربد با صداقت گفت:
- عزیزم راستشو بخوای من امشبو از یاد برده بودم، ولی ساعت هفت بود که یهو یادم افتاد. نمی دونستم باید چی کار بکنم؟ یه عالمه کار داشتم. خدا می دونه با چه سرعتی از دفتر اومدم بیرون گل خریدم و نوبت آتلیه گرفتم. خدا رو شکر که کت و شلوارم خشک شویی بود. بعد هم رفتم برای خرید هدیه. ببخش اگه دوسش نداری دیگه توی این وقت کم نتونستم چیزی بهتر از این گیر بیارم ...
دلم ضعف رفت برای صداقتش ...
- باربد ...
- جانم عزیزم؟
خیلی وقت بود که وقتی صداش می کرد جوابم جانم بود! نه یه بله خشک و خالی ... از ته دلم گفتم:
- دوستت دارم.
دستمو فشار داد و گفت:
- من بیشتر.
هر چی بیشتر از زندگی مشترکمون می گذشت بیشتر همو درک می کردیم. حالا به راحتی اخلاقای همدیگر رو می شناختیم و سعی می کردیم باعث ناراحتی طرف مقابلمون نشیم. چقدر از زندگیم راضی بودم. صدای موسیقی ملایمی از استریو به گوش می رسید. بارید دستمو به لبش فشرد و گفت:
- رزا ...


- جانم؟
- یه چیزی بگم نمی خندی؟
- نه عزیزم چرا باید بخندم؟
- هوس کردم بریم پارک. شب سالگرد ازدواجمون خودمون دو تا!
چقدر این دیوونگی ها برام قشنگ بود، سریع نشستم سر جام و گفتم:
- پس معطل چی هستی؟ بریم دیگه ...
باربد هم با خنده بلند شد و هر دو آماده شدیم. پارک نزدیک خونه مون خلوتگاه عشاقی مثل ما بود. هوا خیلی سرد بود و سوز بدی داشت، ولی هنوز خبری از بارش بارون یا برف نبود. دستمو دور بازوی باربد انداختم و اونو تکیه گاه خودم کردم. باربد خندید و گفت:
- اینجوری که راه می یای هر دوتامون می افتیم ها.
با رخوت از اون هوای تمیز شبانگاهی و عشق باربد، گفتم:
- نترس دارمت.
خندید و دستم رو از دور بازوش باز کرد و به جاش دستش رو پشت کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند اینقدر راه رفتیم که هر دو گرم گرم شدیم. یهویی از حس خوشبختی اشباع شدم و یه دنیا انرژی رو توی خودم حس کردم. خودمو از آغوش باربد بیرون کشیدم و دیوونه وار شروع به دویدن کردم. باربد هم با خنده پشت سرم می دوید. فقط خدا رو شکر می کردم که کسی توی پارک نیست. با دیدن دکه اغذیه فروشی که وسط پارک بود و چراغای روشنش نشون می داد بازه ایستادم. باربد هم دکه رو دید و با خنده گفت:
- ای بابا ما فکر می کردیم فقط خودمون شب زنده داریم. این بنده خدا هنوز بازه؟
بی توجه به حرف باربد در حال لوس کردن خودم گفتم:
- باربد واسم به به می خری؟
خندید و گفت:
- چی می خوای عزیزم؟
- لواشک و بستنی.
- لواشک چه ربطی داره به بستنی؟
- آخه یهو دلم خواست.
کیف پولش رو در آورد و در حالی که با خنده سرش رو تکون می داد، برام بستنی با لواشک خرید. روی یه نیمکت نشستم و در حالی که بستنی رو باز می کردم گفتم:
- تو نمی خوای؟
- نه خانمی توی این سرما همینم مونده که بستنی هم بخورم.
با شیطنت گفتم:
- آره خوب حق داری، من اگه لرز کنم بعدش تو رو دارم که گرمم کنی، اما تو که باربد نداری ...
بعدش هم بی تفاوت شونه هامو بالا انداختم و شروع کردم به لیس زدن بستنی. باربد اومد جلوم ایستاد، دستمو کشید و بلندم کرد، بدون توجه به اینکه ممکنه بستنیم کاپشن مارکشو کثیف کنه منو کشید توی بغلش و در گوشم زمزمه کرد:
- آره من باربد ندارم که گرمم کنه ... به جاش یه رزا دارم که هرشب و هرشب آتیشم می زنه ... توی کوره داغم می کنه ... جزقاله که شدم دلش برام می سوزه و خنکم می کنه ...
یادم رفت داشتم بستنی می خوردم، خیره شدم توی چشماش و زمزمه کردم:
- باربد ...
دستمو که بستنی توش بود بالا آورد، بستنی رو کشید تا نزدیک لبم و گفت:
- فعلاً بستنیتو بخور ... وقتی رفتیم خونه جواب اون لحن با نازتو می دم ....
خنده ام گرفت و باربد ازم فاصله گرفت ... دوباره ولو شدم روی نیمکت و در حالی که از درون داشتم یم سوختم سعی کردم خودمو کنترل کنم و بستنیمو لیس بزنم ... باربد هم برای عوض کردن جو خندید و گفت:
- نگا خانوم دکتر آینده رو ... نشسته بستنی لیس می زنه!


زبونم رو کشیدم رو بستینم و گفتم:
- مگه دکترا دل ندارن؟
- آخه خانوم دکتر یه کم پرستیژ داشته باش.
- نمی خوام دوست دارم بستنیمو اینطوری بخورم.
باربد با خنده فقط سرش رو تکون داد. بعد از اینکه بستنیم رو خوردم لواشک رو باز کردم. یاد بچگیهام افتادم و با خنده لواشک رو دور انگشتم پیچوندم و شروع کردم به خوردن. باربد با حیرت گفت:
- رزا!!!!!!!!
- چیه ؟تو هم می خوای؟
- این چه طرز لواشک خوردنه؟
- خب هوس کردم!
- امان از دست تو! یکی ببینه چی می گه؟
- هر چی می خواد بگه بگه.
و به خوردن ادامه دادم. باربد هم خنده اش گرفته بود و هم می خواست منو منصرف کنه که مثل آدم بخورم، ولی وقتی دید از پس من بر نمی یاد، سرششو جلو اورد انگشتمو گرفت و کامل فرو کرد توی دهنش و با یه حرکت کل لواشک رو از توی انگشتم کشید بیرون و مشغول خوردنش شد ... مثل بچه ها با بغض نگاش کردم و گفتم:
- لواشکم!!!
خنده اش گرفت و گفت:
- فکر نمی کردم یه لواشک پاستوریزه اینقدر خوشمزه باشه ...
بعد سرشو آورد جلو و گفت:
- فکر کنم چون خورده بود به انگشت تو اینقدر بهم مزه داد ...
دستمو مشت کردم کوبیدم روی سینه اش و گفتم:
- من لواشکمو می خوام ... برو یکی دیگه برام بخر ...
خندید و گفت:
- چشم الان با سر می رم دو تاشو برات می خرم، تا باز اینجوری بخوری.
همونجور با لبای آویزون گفتم:
- نه قول می دم قشنگ بخورم. حسرتش به دلم موند!
از جا بلند شد و تو همون حالت گفت:
- قول دادیا!
سریع و ذوق زده سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه.
باربد با خنده رفت و یه لواشک دیگه برام خرید و برگشت. اون یکی رو سعی کردم مثل آدم بخورم ولی اینقدر ولع توی خوردنم بود که باربد بی حرف و با لبخند فقط نگام می کرد... وقتی خورنم تموم شد از جا بلند شدم و گفتم:
- خب دیگه بریم خونه.
باربد بدون اینکه تکون بخوره، هنوزم با لبخند زل زده بود به من، چشمامو گرد کردم شونه مو بالا انداختم و گفتم:
- چی شده؟ جن دیدی؟
لبخندش عمق گرفت و گفت:
- نه ... ولی ...
- ولی چی؟
- دیگه دلت لواشک نمی خواد؟ قارا و آلو جنگلی و زغالخته چطور؟
دلم غش و ضعف رفت و گفتم:
- آره می خوام. می دونی چقدر وقته از این چیزا نخوردم؟ باید قول بدی یه روز بریم دربندی فرحزادی جایی برام بخری ... یه عالمه!
********************

یه دفعه باربد اومد اومد به سمتم، دستمو گرفت و با خنده گفت:
- ناقلا بهم نگفته بودی!
با گیجی گفتم:
- اینکه چیزای ترش خیلی دوست دارم؟
بغلم کرد و گفت:
- نخیر اینکه ویار داری.
یه دفعه پی به منظورش بردم و سریع با اعتراض گفتم:
- باربــــــد!!!!!!!
- چیه؟ مگه دروغ می گم؟
خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- اشتباه می کنی.
- مگه ویار اینطوری نیست؟
- من همیشه چیزای ترش دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.
- ولی فکر می کنم که این بار فرق می کنه.
- هیچ فرقی نداره عزیزم. از حالت های هورمونی خودم باید بفهمم خبری هست یا نه ... برای همینم خودم خوب می دونم که هنوز خبری نیست. چند بار بگم حالا خیلی زوده؟
باربد که تیرش به سنگ خورده بود با ناراحتی گفت:
- یک ساله که داری همینو می گی.
کلافه راه افتادم و گفتم:
- این بحث رو بذار واسه یه روز دیگه.
پیچید جلوم و گفت:
- منو دوست نداری؟!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- دیوونه این چه حرفیه؟!!! خودت خوب یم دونی که خیلی دوستت دارم!
- ازم راضی نیستی؟
- معلومه که راضیم ... اینا چیه می گی باربد؟
- تا حالا چیزی کم داشتی توی زندگیت؟
- نه ... باربد جان ...
- رزا ... پس دلیلی برای مخالفت نداری ... من و تو عاشق همیم ... توی زندگی هیچی کم نداریم ... خوشبختیم ... وقتشه که یه بچه خوشبختی من و تو رو تکمیل کنه ... قبول نداری؟!!
با ناراحتی گفتم:
- اینا رو قبول دارم ... اما ... اما بازم می گم زوده ... می شه بس کنی فعلاً باربد؟
باربد با جدیت گفت:
- نه این بار کوتاه نمی یام. تو چرا به خواسته های من توجه نمی کنی رزی؟ چرا متوجه نیستی من دلم بچه می خواد؟
- باربد وقت خوبی رو برای این بحث انتخاب نکردی.
- اتفاقاً وقت خوبیه. تو داری بی توجه به خواسته من واسه خودت می تازی و می ری.
- بذار درسم که تموم شد اونوقت باشه.
- اونوقت دیگه خیلی دیره.
با عجز گفتم:
- باربد یه خورده منو درک کن.
- این تویی که باید منو درک کنی رزا. من سی و دو سالمه! خب طبیعیه که دلم می خواد پدر بشم.



سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
- من واقعاً نمی دونم باید چی بگم.
از گشت منو کشید توی بغلش و گفت:
- هیچی نگو فقط قبول کن.
ما هم از خلوتی پارک خوب داشتیم سو استفاده می کردیما!!! گفتم:
- پس درسم چی؟
- قول می دم واسش پرستار بگیرم.
بازم بهونه گرفتم:
- پس حاملگی چی؟
- عزیزم تا شش ماه اول که مشکلی نداری. بعد از اون هم مرخصی بگیر.
- حالا تا ببینم چی می شه.
محکم فشارم داد و گفت:
- قربونت برم الهی!
دیگه چیزی نگفتم و سکوت کردم. شاید دیگه واقعا وقتش بود! می دونستم که با اومدن بچه اوضاع زندگیمون خیلی عوض بهتر می شه، ولی نمی دونم چرا باز راضی به اومدنش نبودم. می ترسیدم از حامله شدن ... از درد زایمان ... از مشکلات بارداری ... از بلاهایی که بعد از زامیان سر بدنم می یومد ... ریزش مو ... چروک شدن پوست ... افتادن سینه ... خط انداختن و کش اومدم پوست شکم ... به قول یکی از اساتیدمون بدترین بلا برای یه زن حامله شدنه ... بعدش از درون می ترکه و هیچ کس نمی فهمه چه به روزش اومده ... می گفت اگه زنا می فهمیدن با هر بار زایمان چقدر تحلیل می رن یه بچه هم به زور به دنیا می اوردن چه برسه به چند تا!!! یاد اون روزی افتادم که با داریوش سر بچه دار شدن دعوا می کردیم. بعد از مدت ها داشتم یادش می کردم ، اما دیگه نه با غصه و اندوه، بلکه به عنوان یه دوستی که حرفاش تو ذهنم مونده بود ... اون روز فقط به داشتن بچه فکر می کردم، ولی حالا می فهمیدم که چه کار سخت و طاقت فرسائیه. واقعاً داریوش پسر خیلی عاقلی بود که می دونست برای یه دختر توی سن کم چقدر مسئولیت مادر شدن سخته. اینطور که از سپیده شنیده بودم، اونم هنوز بچه دار نشده بود. پس هنوز روی عقیده اش پا برجا بود. واقعاً خوش به حال مریم! یهویی یادم افتاد تو ذهنم چه زری زدم و زبونم رو محکم گاز گرفتم. به من چه که داریوش چطوری بود؟ من زن باربد بودم و باربد رو هم خیلی دوست داشتم. اونم تو خیلی از موارد منو درک می کرد و باهام می ساخت. وقتی رسیدیم خونه با خودم به نتایج مثبتی رسیده بودم ... باربد رو دوست داشتم ... اونم منو دوست داشت ... این قانون طبیعت بود ... زاد و ولد روی دوش زن گذاشته شده بود و من نمی تونستم ازش فرار کنم ... باید مثل میلیون ها زن دیگه تن به سرنوشتم می سپردم ...
* * * * * *
حس بدی داشتم. از همه چیز بدم می یومد. از غذا خوردن کلا حالم به هم می خورد. از باربد متنفر شده بودم و حس می کردم که بوی بدی می ده. بدتر از قبل هوس چیزای ترش می کردم، ولی همین که
می خوردم حالم به هم می خورد. می دونستم که بالاخره کار دست خودم دادم. بعد از تست بیبی چک مطمئن شدم. نمی دونستم باید از حاملگیم خوشحال باشم یا ناراحت. اولین نشونه اش درست یک ماه بعد از سالگرد ازدواجم با باربد خودشو نشون داد. با هزار زحمت براش استیک گوشت درست کرده بودم. مشغول درست کردن سسش بودم که اومد. وارد آشپزخونه شد و با دیدن استیک ها توی ظرف مخصوص دست روی دلش گذاشت و گفت:

- وای خدا جون چقدر گشنمه. خانومم چه کرده!!!
با خنده گفتم:
- برو لباستو عوض کن تا یه ربع دیگه حاضره.
گونه مو بوسید و از آشپزخونه خارج شد. تندتر از قبل به کارم ادامه دادم و غذا رو روی میز چیدم. با لباس راحتی وارد آشپزخونه شد. دستمو شستم و سر میز نشستم. باربد مشغول صحبت از اتفاقات روزمره بود، ولی من اصلاً حواسم به اون نبود. دلم بدجور آشوب بود و پیچ می زد. باربد که متوجه شده بود گفت:
- حالت خوب نیست رزا؟
داشتم می گفتم:
- نمی دونم چرا حالم می خواد بهم بخوره...
که یهویی همه محتویات معده ام به بالا هجوم آورد. با سرعت خودمو به دستشویی رسوندم.


باربد هم دنبالم وارد دستشویی شد و گفت: - حالت خوب نیست رزی؟
با دست اشاره کردم خارج بشه و همینطور که آب به صورتم می زدم، گفتم:
- خوبم باربد تو برو غذاتو بخور.
بی توجه به حرفم جلو اومد و خواست بغلم کنه که یه دفعه ای حس کردم بوی خیلی بدی می ده. همون عطر تلخ همیشگیش بود، ولی اون شب برام چندش آور بود! سریع با دست پسش زدم و دوباره بالا آوردم. باربد با اخم گفت:
- چت شد یک دفعه؟
با عجز گفتم:
- باربد بو گند می دی.
خنده اش گرفت و گفت:
- دست شما درد نکنه حالا ما بوگندو هم شدیم؟
خودمم خنده ام گرفت، اما بیشتر از اون از تغییراتم متعجب شده بود! گفت:
- می خوای بریم دکتر؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه خوبم ... فکر کنم مسموم شدم ...
- خوب بریم یه سرمی امپولی بزن خوب بشی ...
- خوبم بابا ... بریم استیک ها از دهن افتاد ...
دیگه اصراری نکرد و دوتایی برگشتیم توی آشپزخونه و نشستیم پشت میز ... اما با دیدن غذاها دوباره دلم آشوب شد. این بار به دستشویی هم نرسیدم و تو همون ظرف شویی بالا آوردم. باربد با اخم گفت:
- رزا برو کاراتو بکن ببرمت دکتر. تو یه چیزیت هست.
اون لحظه اصلاً به یاد این نبودم که ممکنه حامله باشم. با ترس گفتم:
- باربد من که چیزی نخوردم چرا این جوری شدم؟ نکنه دارم می میرم؟!
باربد از لحن من خنده اش گرفت و خواست بیاد کنارم که گفتم:
- نه نیا باربد تو رو خدا نیا حالم به هم می خوره!
باربد اینبار جدی گفت:
- یعنی من اینقدر بدم؟
با عجز نالیدم:
- باور کن آره.
باربد هم خنده اش گرفته بود و هم دلخور بود. گفتم:
- ناراحت نشو دست خودم که نیست.
یهویی به ذهنم رسید که ممکنه حامله شده باشم. با صدایی لرزون گفتم:
- وای باربد نکنه خاک بر سر شده باشم!
چشماش گرد شد و گفت:
- چی شده؟
باز یاد ترس های و ناراحتی هام افتادم ... بغض کردم و گفتم:
- وای نه باربد من نمی خوام.
از زور ترس، می خواستم وجودش رو هر طور شده نفی کنم. باربد که حسابی نگران شده بود گفت:
- دِ بگو چی شده؟ فقط بلدی حرف خودتو بزنی؟
روی زمین نشستم و با سستی گفتم:
- فکر کنم به آرزوت رسیدی.
متوجه منظورم نشد و گفت:
- به آرزوم؟ کدوم آرزوم...


یهو ساکت شد و گفت:
- یعنی؟ رزا... آره؟
سرمو چسبیدم و گفتم:
- حدس می زنم.
قبل از اینکه بتونم جوشو بگیرم دیدم روی هوام ... همینطور که می چرخوندم سر و صورتم رو بوسه بارون کرد. به زور خودمو یه کم کشیدم کنار و گفتم:
- وای باربد برو تو رو خدا دیگه حال ندارم بالا بیارم. منو بذار زمین برو اون ور بو می دی.
باربد منو گذاشت زمین، با شادی قهقهه ای زد و گفت:
- شنیده بودم که زن حامله ممکنه از شوهرش بدش بیاد، ولی ندیده بودم.
- دست خودم که نیست.
- می دونم عزیزم. تو فقط بگو از چه عطری خوشت می یاد تا من همونو بزنم. تند باشه، شیرین باشه، تلخ باشه، ملایم باشه، چه جوری باشه؟
- اَه تو لازم نیست عطر بزنی. همه اش بو گند می ده!
ذوق زده گفت:
- الهی قربون اون ویارت برم من. پاشو پاشو بیا غذاتو بخور. تو باید تقویت بشی.
به زور دستمو گرفت کشید و نشوندم سر میز. خنده دار بود، ولی اون لحظه دلم فقط نون و پنیر و گردو
می خواست. باربد خودش برام لقمه می گرفت و توی دهنم می گذاشت. از اینکه قرار بود بابا بشه خیلی ذوق زده بود.

فردای اون روز دانشگاه نرفتم و به جاش رفتم دکتر. بعد از آزمایش مهر تایید روی حدسم زده شد. نه خوشحال شدم، نه ناراحت. برام زیاد مهم نبود. فقط از اینکه باربد رو به خواسته اش می رسوندم حس خوبی داشتم. دکتر برای پونزده روز دیگه برام نوبت زد و گفت که هر پونزده روز باید بهش مراجعه کنم تا وضعیت جنین رو چک کنه. از مطب خارج شدم. باربد هم اون روز سر کار نرفته و دنبال من راه افتاده بود. سوار ماشین که شدم گفت:
- خب چی گفت؟ بچه پسره یا دختر؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- دیوونه جنین هنوز یه ماهش هم نشده! از کجا باید بفهمه؟ چقدر تو عجولی.
باربد که خنده اش گرفته بود گفت:
- خب چی کار کنم؟ خیلی ذوق دارم ...
دستشو با عشق گرفتم و گفتم:
- یه خورده صبور باش جناب پدر.
چشماش رو با لذت بست و گفت:
- وای خدا جون یعنی من دارم جدی جدی بابا می شم؟
- پس چی؟ حالا ببینم دوست داری بچه ات دختر باشه یا پسر؟
خیلی سریع گفت:
- پسر.
با خنده گفتم:
- باربد! مگه تو مال قرون وسطی هستی؟ چه فرقی داره؟
با حسرت گفت:
- همیشه دوست داشتم بچه ام پسر باشه تا اسمشو بذارم داریوش! البته دوست داشتم اسم خودم داریوش باشه ... اما خوب حالا که نیست اسم بچه مو می ذارم!
پوف!!!! بازم داریوش! البته دیگه روی خودش و اسمش خیلی هم حساس نبودم! اما اصلا دوست نداشتم اسم بچه ام رو بذارم داریوش! یهو به گوشش می خورد فکر می کرد کجا چه خبره!!!! گفتم:
- وا! باربد اسم قطحه!
- چشه؟ یه اسم اصیل ایرانیه. به این قشنگی ...



- اصلاً هم قشنگ نیست!
- چرا؟!!!
- نمی دونم ... خوب خوشم نمی یاد ...
باربد با اخم گفت:
- اذیت نکن دیگه رزا ... من عاشق این اسمم ... دوست دارم اسم پسرمو بذارم داریوش تا مثل داریوش هخامنشی یه مرد بزرگ و قدرتمند بشه.
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- خب حالا اینهمه اسم پادشاه. چرا داریوش؟
- نه داریوش بهتره. خیلی ابهتش بیشتره.
ای خدا چه گیری کردما! گفتم:
- اصلاً کاش بچه مون دختر بشه.
- دختر هم بشه مهم نیست. فقط شبیه مامانش نشه که کلی دردسر داره.
- چرا؟
- چون اونوقت من باید همه اش برم دعوا.
خندیدم و گفتم:
- خیلی هم خوبه.
- تو که از دعوا بدت می یومد.
- هنوزم بدم می یاد، ولی دختر خیلی دوست دارم.
- حالا تا به دنیا بیاد بالاخره به یه نتیجه می رسیم.
خوشحال شدم که بحث اسم فعلاً منتفی شد و گفتم:
- آره فعلاً برو خونه.
- می خوای حتماً با تلفن به همه خبر بدی که داری مامان می شی!
- نه خجالت می کشم.
باربد ماشین رو راه انداخت و گفت:
- خوب پس باید بگم که این زحمت رو از روی دوشت برداشتم. تا توی مطب بودی مامانم زنگ زد، منم بهش گفتم. کلی ذوق کرد و گفت که حالا به همه خبر می ده.
خون به صورتم دوید و شرمنده با صدای بلند گفتم:
- وای باربد تو چی کار کردی؟ من خجالت می کشم.
- خجالت نداره عزیزم! بالاخره که همه می فهمیدن.
دستامو تو هم تاب دادم و گفتم:
- جلو رضا و بابا فکر کنم تبخیر بشم!!!
خندید و چشمک زد ... همین که در خانه رو باز کردم، تلفن زنگ زد. به باربد نگاه کردم و گفتم:
- خودت جواب بده.
همینطورکه کفشاشو در می آورد گفت:
- می دونی که راه نداره. الان هر کی که زنگ بزنه با تو کار داره.
التماس کردم:
- باربد خواهش می کنم!
یه تای کفشش رو در اورده و مشغول اون یکی بود ... به تلفن اشاره کرد و گفت:
- خواهش می کنم خواهش نکن. بدو بدو الان قطع می کنه.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط زهره در تاریخ 1393/07/13 و 10:39 دقیقه ارسال شده است

سلام وبلاگ جذابی دارید اگه با تبادل لینک موافقید به وبلاگم بیاید وخبر بدین شکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 213
  • بازدید ماه : 213
  • بازدید سال : 14,631
  • بازدید کلی : 371,369
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس