loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 565 سه شنبه 11 تیر 1392 نظرات (0)
به طرف اتاقمون رفتم، ولی اصلاً رزای چند دقیقه قبل نبودم. همه فکر و حواسم به دو سال پیش کشیده شده بود. به خاطراتم با داریوش. به سفرم به اصفهان و اون همه خاطره ای که از اون سفر برام باقی مونده بود. قطره های درشت اشک از چشمام سرازیر بود. نمی دونستم چه مرگمه! وقتی خود داریوش دیگه جایی توی قلبم و احساسم و زندگیم نداشت برای چی خاطراتش اینقدر آزارم می داد. می دونستم به محض رسیدن به اصفهان تموم اون خاطرات جلوی چشمم رژه می رن. وای خدا چه شکنجه ای! از همین لحظه می دونستم که سفر ماه عسلمون به دهنم زهر می شه. دلم می خواست این سفر کنسل بشه. نمی خواستم برم. نمی خواستم با دیدن مراکز خرید یاد داریوش عوضی بیفتم که چقدر برام هدیه خریده بود. چقدر با دیدن هر لباس تو تن من قربون صدقه برام ردیف می کرد و خودشو به غش و ضعف می زد و من روده بر می شدم از خنده! هنوزم حس م یکردم یه چیزی توی این ماجرا می لنگه … اما نمی فهمیدم چی!!! زیر لب زمزمه کردم:
- داریوش تو با من چه کردی؟ حالا من یه زن گناهکارم. زنی که با وجود داشتن شوهر هنوز به خاطراتش با تو فکر می کنه. داریوش! درسته تو با احساسات پاک و دخترونه من بازی کردی، ولی توی اون یه سال تو به من عشقی رو چشوندی که شاید هرگز دیگه مزه شو حس نکنم. داریوش نامرد، محبوب دخترا! فکر کردی یادم رفته اون شب رو توی کافی شاپ خیابون خاقانی؟ فکر کردی یادم می ره که جلوی چشم اون همه دختر چطور اعتراف کردی که عاشقمی؟ چطور می شه باور کرد اون حرفا دروغ باشه … اصلا … اصلا شاید این کار کردی که به دوستات نشون بدی یه نفر دیگه هم به ردیف عاشقات اضافه شد … شاید واسه ات افتخار بود! شاید دوستات به این فیلمت عادت داشتن!
یهو به خودم اومدم، نیم ساعت بود نشسته بودم داشتم به یه مرد عوضی زن دار فکر میکردم در حالی که خودم هم شوهز داشتم. سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم، این خیانت بود. اصلاً نباید به ذهن هرز*ه ام اجازه می دادم که سمت و سوی داریوش بپره! من حالا یک زن شوهر دار بودم که همه حواسم رو باید معطوف به شوهرم می کردم. برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم، تند تند بقیه لباسا و وسایل رو هم داخل چمدون گذاشتم و زدم از اتاق بیرون … می خواستم برم کنار باربد که یاد داریوش دیگه به خودش اجازه سرک کشیدن توی ذهنم رو نده … باربد هنوزم مشغول تماشای تلویزیون بود. با دیدن من لبخندی زد دستاشو به روم باز کرد و گفت:
- تموم شد؟
خودمو توی بغلش جا کردم، زانوهامو کشیدم توی شکمم و گفتم:
- آره تموم شد. همه وسایلتو توی چمدونت گذاشتم.
روی موهام رو بوسید و گفت:
- مرسی عزیزم.
- خواهش می کنم. فیلم می بینی؟
- آره قشنگه. ببینی خوشت می یاد …
- داستانش چیه؟
- داستان سر یه دختر و پسره که داشتن می رفتن ماه عسل. توی راه با یه دیوونه تصادف می کنن و از ترسشون فرار می کنن، ولی اون دیوونهه حالا دنبالشونه و داره اذیتشون می کنه. خیلی فیلم توپیه.
همینطور که گوش داده بودم به توضیحات باربد نگام به صفحه تلویزیون بود که یهو یه مردی وارد صحنه شد. اینقدر صحنه آروم و بی سر صدا بود که با وارد شدن مرده تقریباً قلبم از کار ایستاد و جیغ کشیدم. باربد قهقهه ای سر داد و در حالی که منو به خودش فشار می داد گفت:
- آخی فسقلی من، ترسیدی؟
با غیظ گفتم:
- باربد من از فیلمای ترسناک و دلهره آور بدم می یاد. این فیلما رو نگاه نکن.
باربد دوباره خندید و گفت:
- پس بشین تا برات یه فیلم چندش آور بذارم.
تا سر حد مرگ از اینجور فیلم ها نفرت داشتم. به اعتراض گفتم:
- باربــــد!
خندید و در همان حال گفت:
- بله؟
- چندش!
- من یا فیلم؟
- فیلم.
- ترسو.

پست دوم …



با ناز موهامو از توی صورتم کنار زدم و گفتم:
- من نمی ترسم فقط چندشم می شه.
- اِاِاِ نمی دونم چرا همه خانما همینو می گن! یه سوسک می بینن، از ترس رنگشون می پره، بعد برای اینکه خودشون رو از تک و تا نندازن می گن ما که نمی ترسیم فقط چندشمون می شه!
وقتی دیدم داره غش غش می خنده با حرص مشتی توی سینه محکمش کوبیدم و گفتم:
- خوب راستشو می گن. شما مردا طاقت حرف راستو هم ندارین.
باربد همونطور خندون مشتمو گرفت و گفت:
- چرا عزیزم داریم، ولی حرف شما که راست نیست.
با اخم گفتم:
- لوس!
دستش رو دور شونه ام محکم کرد و گفت:
- کوچولوی من. خودت می دونی اونی که لوسه تویی.
با همون حالت گفتم:
- دست شما درد نکنه که اینقدر به بنده لطف می فرمایید!
صورتش رو به صورتم چسبوند و گفت:
- واسه اینه که زیادی دوستت دارم.
خنده ام گرفت. جدیت باربد باعث می شد هر وقت یه حرف عاشقونه بهم می زنه از ته قلبم لذت ببرم. می دونستم اگه یه ذره دیگه بشینم کار به جاهای باریک می کشه، خودمو از بین دستاش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم که گفت:
- کجا می ری؟
- می رم میوه بیارم …
لبخندی زد و گفت:
- زود برگرد …
همین که رفتم توی آشپزخونه تلفن زنگ خورد، سریع رفتم سمت تلفن و جواب دادم:
- بله بفرمایید.
صدای سرحال سپیده تو گوشی پیچید:
- سلام رزای گلم …
با خنده گفتم:
- بــــه دختر خاله گرام! احوال خانوم؟
- ای بد نیستم … بیشعور دلم برات تنگ شده.
- تو که تازه از اینجا رفتی. دو ساعتم نشده!
- خوب چی کار کنم؟ من همیشه و هر لحظه کنار تو بودم. حالا که تو رفتی قاطی مرغا من هی دلم تنگ می شه.
- دیوونه! انگار یادت رفته از وقتی عقد کردی سایه ات سنگین شد و چسبیدی به آرمین جونت! حالا من اصلاً یه روزه قاطی مرغا شدم.
اینو گفتم و نگاه به باربد کردم، بیخیال تلویزیون خیره شده بود به من، نگامو که دید چشمک زد و با شیطنت اشاره به اتاق خواب کرد که خنده ام گرفت. قبل از اینکه بذارم حرفی بزنه گفتم:
- سپیده تو خیال عروسی کردن نداری؟
- چرا به زودی زود منم می رم خونه بخت.
با ناراحتی گفتم:
- چقدر بد!
- وا چرا بد؟ از نظر تو بده؟ از نظر من خیلی هم خوبه. از نظر آرمین که دیگه نگو!

پست سوم …



خنده ام گرفت و گفتم:
- مرده شورتو ببرن که یه عدس احساس نداری.
- چرا اتفاقاً خوبشم دارم. اگه نداشتم الان دو ساعت نمی نشستم با تو چرت و پرت بگم. دلمم اینقدر الکی یهویی برات تنگ نمی شد!
- دوساعت کجاس؟ تازه دو دقیقه اس زنگ زدیا!
- حالا همون!
یه دفعه سپیده جدی شد و گفت:
- رزا تو خوشبختی؟!
با تعجب گفتم:
- معلومه! خیلی زیاد …
- با باربد مشکلی نداری؟
باز نگام به باربد افتاد، دستاشو زده بود زیر چونه اش و داشت با نگاش التماس می کرد که قطع کنم برم پیشش. با خنده براش چشم و ابرو اومدم و گفتم:
- نه اصلاً این چه حرفیه سپید؟ من عاشق باربدم …
باربد با شنیدن این حرفم از جا بلند شد و اومد به طرفم. منم با خنده بلند شدم و به فکر فرار افتادم ولی توی اونه کوچیک کجا می تونستم برم!!! سپیده با شیطنت گفت:
– خب خدا رو شکر. دیشب خوش گذشت؟
باربد از پشت بغلم کرد و من هیجان حرکت اونو هم سر سپیده خالی کردم و با خنده و شرم گفتم:
- سپیــــد!!!!!!!!!
قهقهه ای سر داد و گفت:
- چیه؟ خب سوال کردم.
سر باربد توی گردنم فرو رفت و در حالی که سعی می کردم پسش بزنم گفتم:
- حالا شما رو هم بعداً می بینم.
- فکر نکنم بعد از عروسی دیگه منو ببینی.
خنده ام گرفت و گفتم:
- خودمم همینطور فکر می کنم.
باربد بی توجه به تقلای من خواست منو بکشه سمت اتاق که خودمو کشیدم عقب و با التماس بدون اینکه حرف بزنم با حرکتم لبم گفتم:
- فقط یه دقیقه!
عقب کشید و به همون سبک خودم گفت:
- فقط یه دقیقه …
سرمو که تکون دادم، رفت سمت دستشویی و از جلوی چشمم محو شد، از سپیده پرسیدم:
- سام چطوره؟ امروزم نیومد بود اینجا …
- تو عروسیت که دیدیش … خوبه!
- آره دیدمش، ولی خوب خیلی نشد باهاش گرم بگیرم. می دونی که الان شرایطم مثل قبل نیست. طفلک اونم فهمید دیگه طرف من نیومد.
- کار درستی کردی. تو که نمی خوای واسه خودت دردسر درست کنی. تو و سام یه روزی خیلی صمیمی بودین اما الان هم تو می دونی هم سام درک می کنه که این صمیمیت نمی تونه ادامه داشته باشه!
- آره، ولی امروز چرا نیومد؟ نکنه از دست من دلخوره؟
- نه بابا یه خورده گرفته بود، ولی نه از دست تو.
- پس واسه چی؟
پست چهارم …



- می گفت من به رزا به چشم خواهری نگاه می کنم و دلم می خواد همیشه باهاش مثل قبل باشم، ولی حالا که شوهر داره دیگه نمی تونم. می گفت هر چی هم که من بگم رزا خواهر منه، شوهرش قبول نمی کنه. می گفت دلش برای اون روزا تنگ می شه.
صدامو پایین آوردم که یه موقع باربد نشنوه بد برداشت بکنه و گفتم:
- الهی بمیرم! منم اونو مثل رضا دوست دارم. اینو حتماً بهش بگو، ولی چی کار کنم؟ من هنوز باربد رو خوب نشناختم. نمی دونم چطوری به رابطه من با پسرای فامیل نگاه می کنه.
سپیده به خنده گفت:
- این درست، اما بذاری ه چیز جالب تر برات بگم که اگه باد به گوش شوهرت برسونه نمی ذاره دیگه از دو کیلومتری ما هم رد بشی …
با تعجب گفتم:
- چی شده؟
- سام دیشب خیلی عصبانی بود. باورت نمی شه اگه بگم چی می گفت! تا وقتی تو مراسم بودیم، خیلی هم شاد و سرحال بود و هیچیش هم نبود. اعتقاد داشت تو باربد خیلی هم به هم می یاین! اما همین که شما رو رسوندیم دم خونه تون و سوار ماشین شدیم که برگردیم از این رو به اون رو شد … منم کاملا فهمیدم سام یه چیزیشه برای همینم به آرمین گفتم من می رم توی ماشین مامان اینا. می خواستم سر در بیارم داداشم چشه! اول یه چند لحظه سکوت بود، بعد یه دفعه سام داد زد و گفت:
- ای لعنت به هر چی حس خواهر برادریه!
من که به خودم گرفته بودم با ناراحتی گفتم:
- دست شما درد نکنه!
سام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- کی با تو بود؟
مامان زودتر از من دوزاریش افتاد و با شک گفت:
- منظورت چیه؟
سام گفت:
- منظورم اینه که اگه به رز مثل خواهرم نگاه نمی کردم، عمراً نمی ذاشتم نصیب کسی دیگه بشه. رز با اینهمه خوشگلی حالا باید بره توی یه قفس زندگی کنه؟
مامان با عصبانیت گفت:
- به تو چه؟ اون خودش خواست.
سام با عصبانیت مشتی روی صندلی کوبید و گفت:
- ای لعنت به من! چرا نتونستم به اون به چشم دیگه ای نگاه کنم؟
من که مرده بودم از زور تعجب، گفتم:
- چی داری می گی سام؟ می دونی اگه به گوش رزا برسه چقدر از دستت دلخور می شه؟!
- اگه می تونستم طور دیگه ای بهش نگاه کنم، برام مهم نبود که ناراحت بشه، چون باهاش ازدواج می کردم و از دلش در می آوردم.
- چه از خود راضی! کی می گه که رزا زن تو می شد؟
- مطمئن باش اگه می خواستم، سه سوته راضیش می کردم.
مامان با پوزخند گفت:
- الاه اکبر که بچه های این دوره و زمونه چقدر پر توقع شدن! پسره از خودش آپارتمان و کار و خونه داره! پسر ما می فرمایند قفس! تو خودت بخوای زن بگیری بابات زور بزنه یه همچین آپارتمانی برات بخره … چه خبرته؟!!
سام عصبی گفت:
- مامان!
- مامان و مرض … می دونی اگه حرفات به گوش خاله ات برسه چقدر دلخور می شن همه شون؟!!
سام دیگه لال شد، اما باور کن هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روز یه همچین چیزایی از زبونش بشنوم!

پست پنجم …

__________


با دهن باز گفتم:
- لابد مست بوده!!!
- مست؟!! عمراً! سام هیچ کوفتی کوفت نمی کنه …
با صدای داد خاله سپیده سریع گفت:
- خب دیگه فکر کنم الانه که مامان منو بکشه.
- چرا؟ خاله انگار خیلی شاکیه!
خندید و گفت:
- آرمین بعد از مراسم تو راه افتاد رفت اصفهان. از همون ساعتی که رفته من نمی ذارم کسی دست به تلفن بزنه که مبادا آرمین بیاد پشت خط. حالا خودم اینهمه وقته که دارم با تو حرف می زنم. حوصله ام سر رفت زنگت زدم …
- خوب کردی … حالا آرمین چرا اینقدر زود رفت؟
سپیده چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
- نمی دونم. ولی فکر کنم یه مشکل کاری براش پیش اومده بود.
همون لحظه باربد از دستشویی بیرون اومد و وقتی دید هنوز گوشی دستمه به شوخی اخم کرد و خیز گرفت به طرفم، گوشی به دست در رفتم سمت اتاق خواب … تو همون حالت گفتم:
- باشه عزیزم. برو دیگه وقتتو نمی گیرم. یه وقت آرمین میاد پشت خط.
- قربونت برم عزیزم. به باربد سلام برسون.
- سلامت باشی تو هم سلام برسون. هم به سام و خاله و عمو هم به آرمین.
باربد از پشت گرفتم و دستاشو دور شکمم حلقه کرد … صدام داشت تحلیل می رفت …
- چشم حتماً فعلاً خداحافظ.
به زور گفتم:
- خداحافظ عزیزم.
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که باربد گوشی رو از دستم گرفت قعزش کرد و انداختش روی کنسول … با خنده دستمو روی دست پر موی باربد گذاشتم و گفتم:
- نــــکن!
باربد کنار گوشم خندید که نفساش گردنمو سوزوند و گفت:
- هیشششش …
- باربد بذار برم شام گرم کنم …
باربد گردنم رو بوسید و دوباره گفت:
- هیششش …
داغی نفسش گردنم رو سوزوند و از خودبیخودم کرد، سریع چرخیدم به سمتش و با عطش بوسیدمش …

* * * * * *

صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. ساعت پنج و نیم بود. باربد گفته بود برای ساعت شش بیدارش کنم، با رخوت و سستی از جا بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم. باز دوباره عزا گرفتم! چطور می تونستم صبحونه باربد رو درست کنم؟ همینطور که مونده بودم دقیقا باید چی کار کنم چشمم به چایی ساز خورد و گل از گلم شکفت! کار با چایی ساز رو خوب بلد بودم، سریع زدمش به برق و داخلش آب و چایی ریختم. کار زیاد سختی هم نبود. پارچ آب میوه رو هم روی میز گذاشتم. شیرقهوه رو که آماده کردم برای صدا زدن باربد به اتاق رفتم. باربد نق می زد و بیدار نمی شد. با کلی قربون صدقه بیدار شد و با اخمای درهم داخل دستشویی شد. تازه اون لحظه بود که متوجه شدم باربد صبح ها بد اخلاقه. براش چایی ریختم و منتظر شدم تا از دستشویی بیرون بیاد. با خارج شدنش هر دو تو سکوت صبحانه مون رو خوردیم. سعی می کردم سکوت رو حفظ کنم که بد خلقی نکنه. باید همه تلاشم رو می کردم که آرامش زندگیم رو حفظ کنم. بعد از خوردن صبحونه، سریع لباس عوض کردیم. یه دست لباس اسپرت با کفشای راحت پوشیدم که معذب نباشم. آرایش هم نکردم. باربد ساک ها رو داخل ماشین گذاشت. ساعت شش و نیم بود که راه افتادیم. تو طول راه بازم هر دو سکوت کرده بودیم. اخمای باربد هنوزم در هم بود و نشون می داد که هنوزم نمیشه حرف بزنم، یه کم خودمو با ضبط ماشین سرگرم کردم تا مسیر برام زودتر بگذره و حوصله م سر نره. خنده ام گرفته بود. مثلاً داشتیم می رفتیم ماه عسل!

ست ششم …

________________


بعد از یه ساعت باربد ضبط رو خاموش کرد و گفت:
- خب احوال خانوم خانوما چطوره؟
نگاش کردم، لبخند روی لباش بود، خوشحال شدم و گفتم:
- سلامتی.
- حوصله ات سر رفته ها از چشمات معلومه!
لبامو جمع کرد و گفتم:
- آره آخه عادت ندارم ساکت یه گوشه بشینم.
دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- خیلی خب ساکت نشین.
- آخه دیدم تو ساکتی منم چیزی نگفتم.
دستمو فشار داد، انگار خودش هم می دونست اخلاقش صبحا تعریفی نیست و حالا می خواست تلافی کنه، با لبخندی مهربون گفت:
- موافقی با هم مشاعره کنیم؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم، دو کف دستم رو به هم کوبیدم و گفتم:
- از همین الان مطمئنم که می بازی.
چشماشو ریز کرد و گفت:
- زیاد هم مطمئن نباش!
- خیلی خب پس شروع کن.
- با همون بیت معروفی شروع می کنم که اکثر مشاعره ها باهاش شروع می شه.
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
سریع توی ذهنم سرچ کردم و گفتم:
- دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
ه بده باربد خان.
- هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که درین پرده چه ها می بینم
به همین ترتیب حدود یک ساعتی مشاعره کردیم. به خاطر علاقه زیادی که به حافظ و بعد از اون فروغ داشتم، بیشتر شعراشونو حفظ بودم. برای همینم جلوی باربد کم نیاوردم و تازه اونجا بود که فهمیدم، باربد هم کلی از اشعار حافظ و مولانا رو از حفظه … به قم که رسیدیم باربد مشاعره رو قطع کرد و گفت:
- خیلی خب اینطور که پیداس من و تو قصد شکست خوردن نداریم. حالا بهتره دیگه تمومش کنیم. چون واقعاً خسته شدم!!
قهقهه ای زدم و گفتم:
- پس تو کم آوردی؟
دستمو بالا برد، انگشت کوچیکو به دندون گرفت، دردم نگرفت، اما جیغ کشیدم و گفتم:
- آیییی!
با خنده دستمو ول کرد و گفت:
- تا تو باشی تهمت نزنی. کم نیاوردم، خسته شدم. بعداً که شکستت دادم اونوقت می فهمی.
قری به سر و گردنم دادم و گفتم:
- می بینیم و تعریف می کنیم.
- بله می بینیم.
برای ناهار کاشان توقف کردیم و بعد از خوردن دیزی خواستیم راه بیفتیم سمت اصفهان که من گفتم:
- باربد جونم …

پست هفتم …


با لبخند گفت:
- بله خانومم؟
- می شه یه سر بریم حمام فین؟!!! خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمش …
- ما که تا اینجا اومدیم، اتفاقا بد هم نیست … بزن بریم …
خیلی زود به حمام فین رسیدیم، دوربین عکاسیمون رو برداشتیم و بعد از گرفتن بلیط وارد شدیم … بعد از ورودی وارد یه باغ بزرگ می شدیم که می گفتن خونه امیر کبیر بوده و حسابی هم قشنگ بود … آخر باغ هم حمام فین قرار داشت، چند تایی عکس توی محوطه گرفتیم و بعدش یه راست رفتیم سمت حمام فین … وارد که شدیم با وحشت بازوی باربد رو چنگ زدم:
- دالان دالان و تقریبا تاریک و خوفناک بود …
باربد بدون اینکه مسخره ام کنه فشاری به دستم داد و گفت:
- می خوای برگردیم؟
- نه دوست دارم …
انتهای یکی از دالان ها یه فضای گردی بود که وسطش یه حوض بود و دور تا دورش اتاقک های کوچیک کوچیک … چند تا پسر هم اونجا بودن و داشتن با مسخرگی عکس می گرفتن!
- علی حواست باشه داری عکس می گیری امیر کبیر هم توی کادر باشه ها! کلی پول داده اینجارو ساخته که توش با اینو و اون عکس بگیره.
همه پسرا خندیدن و من زیر لبی ایشی گفتم! باربد که محو دیوارها و نوع ساخت حمام شده بود چرخید به سمت من و گفت:
- بیا عزیزم، لب این سکو بشین تا عکستو بگیرم.
با خوشحالی به سمت جایی که گفته بود رفتم و گفتم:
- باشه.
نشستم لب سکو و ژست قشنگی گرفتم تا باربد عکسمو بگیره. دستمو زیر چونه ام گذاشتم و پاهامو هم روی هم انداختم. درست روبروی اون پسرا نشسته بودم و باربد هم پشتش به اونا و در حال تنظیم کردن دوربین بود که متوجه شدم هر چهارنفر پسرها زل زدن به من. طوری مات بهم نگاه می کردن که مشخص بود نه متوجه حضور باربد هستن و نه متوجه حلقه ای که توی انگشت دست چپ من برق می زد. تو زمان مجردی به نگاه های این مدلی اکثر مواقع باعث تفریحم می شد، ولی حالا که ازدواج کرده بودم نمی دونستم باید چه طور برخورد کنم و چه کاری صحیحه. باربد بی توجه به اوضاع گفت:
- عزیزم لبخند …
سعی کردم توجهی به اونا نکنم. به باربد لبخند زدم و گفتم:
- خوبه؟
باربد انگشت شست و اشاره اش رو بهم چسبوند و در حالی که تو هوا تکون می داد گفت:
- عالیه!
و بعد از اون نور فلش چشممو زد. پسرا هنوز هم به من نگاه می کردن. خیلی ترسیده بودم. اگه باربد متوجه می شد، معلوم نبود که چه اتفاقی بیفته. نمی دونستم تو این جور موارد چطوری برخورد می کنه! برای اینکه اونا رو متوجه موقعیت خودم بکنم، از جا بلند شدم، کنار باربد ایستادم و نزدیک گوشش پچ پچ کردم:
- باربد بیا دوربین رو بده اینا تا یه عکس دوتایی ازمون بگیرن.
باربد نگاهی به سمت پسرا کرد و من صورتم را برگرداندم که باربد نفهمد آنها دارند به من نگاه می کنند. گفت:
- باشه، فکر خوبیه ….
بعدش رو به یکی اونا گفت:
- آقا عذر می خوام. می شه یه عکس از من و خانمم بگیرین؟
پسر که انگار تا اون لحظه توی هپروت سیر میکرد یه تکونی خورد و گفت:
- عکس؟ از شما و خانومتون؟
باربد جدی گفت:
- بله … بی زحمت …
بعدش به سمت من اومد و گفت:
- کجا بگیریم عزیزم؟
به حوض وسط اشاره کردم و گفتم:
- اونجا.
باربد دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- همینجا خوبه آقا. لطف کنین از اون زاویه بگیرین.
و دستشو به طرفی دیگه تکون داد. پسره در حالی که کنترل خودشو درست نداشت، به اون سمت رفت و باربد کنار گوش من گفت:
- یارو انگار یه چیزیش می شه ها!
هم خنده ام گرفته بود هم ترسیده بودم … قبل از اینکه بتونم چیزی بگم پسره گفت:
- حاضرین؟
من و باربد با هم گفتیم:
- بله …
بدون اینکه از یک تا سه رو بشماره، عکس رو گرفت. حالا خوبه ما ژستمون رو گرفته بودیم! باربد تشکر کرد و دوربین رو از پسره گرفت. اومد سمت من، دست گذاشت توی کمرم و گفت:
- عزیزم دیره، بهتره برگردیم …
منم که دنبال بهونه بودم تا زودتر از اونجا برم، گفتم:
- موافقم!
همین که پامون رو از اون قسمت بیرون گذاشتیم، صدای پسره بلند شد:
- وای پسر چه تیکه ای بود!
رنگم خودم که پرید به درک! داشتم دعا می کردم باربد نشنیده باشه! اما رگ گردن بیرون زده و اخمای درهمش نشون میداد شنیده! خوبم شنیده!

پست هشتم … پست آخر … شبتون بخیر …

________________


! قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم، دوربین رو با غیظ به من داد و گفت:
- برو توی ماشین تا من بیام.
و برگشت همونجایی که بودیم … نمی تونستم بذارمش به حال خودش، با ترس دنبالش رفتم تو. باربد به سمت پسره رفت. یقه کتشو گرفت و گفت:
- عوضی در مورد زن من اینطور زر زر کردی؟
با دیدن دستای گره شده باربد دور یقه پسره ترسم تبدیل به گلوله های اشک شد و گفتم:
- باربد …
ولی باربد کر شده بود، اصلا صدای منو نمی شنید! پسره که حسابی زرد کرده بود گفت:
- آقا من شرمنده ام شما ببخشید.
دست باربد رفت بالا که فرود بیاد توی صورت پسره اا وسط راه پشیمون شد و غرید:
- حقته به خاطر چشم داشتن به ناموس مردم چشمتو از کاسه در بیارم! اما این یه بار رو ولت می کنم … گمشو برو قاطی دوستات … از این به بعد خواستی دهنتو باز کنی بفهم داری چی می گی!!!
همین که حس کردم خطر رفع شده رفتم جلو، بازوی باربد رو گرفتم و با وحشت گرفتم:
- باربد … بریم .. تو رو خدا …
باربد با دیدن چشمای ترسون و پر از اشک من گفت:
- بریم …
همین که از حموم اومدیم بیرون، یکی از دستاشو کشید روی صورتم و گفت:
- نبینم خانومم گریه می کنه!
به هق هق افتادم و گفتم:
- باربد من از دعوا خیلی می ترسم! تو رو خدا دعوا نکن …
ایستاد، هر دو دستش رو آورد بالا برای پاک کردن سیلاب اشکام و گفت:
- اِ اِ اِ نگاش کن نی نی کوچولو رو! چه گریه ای می کنه! خانومم … عشق من تو ناموس منی! من ازت دفاع نکنم کی ازت دفاع کنه؟!!! نترس کاریش نداشتم که … فقط می خواستم دیگه حواسشو جمع کنه … از طرفی این غیرت باد کرده رو هم باید یه جوری آروم می کرد …
و با انگشت اشاره ای به رگ گردنش کرد … از حرکتش خنده ام گرفت، فین فین کردم و گفتم:
- دیوونه ..
سرشو خم کرد توی صورتم و گفت:
- تموم شد دیگه؟!!! دیگه گریه نمی کنی؟
- نه …
- قول؟
خندیدم و گفتم:
- قول …
دستمو محکم گرفت و گفت:
- پس پیش به سوی اصفهان …
سه ساعت مسیر کاشان تا اصفهان رو با باربد اینقدر گفتیم و خندیدم که خاطره بدم از یادم رفت. همین که وارد شهر زیبا و بزرگ اصفهان شدیم، دلم گرفت و هوای گرفته و بارونی اصفهان هم ضمیمه اش شد. باربد جلوی هتلی شیک نگه داشت و بعد از گذاشتن ماشین توی پارکینگ اتاقی گرفتیم و یه راست به اتاقمون رفتیم. هر دو خسته و کوفته بودیم، به خصوص باربد که اونهمه رانندگی کرده بود. به پیشنهاد من وارد حموم شد که دوش بگیره، منم که دیگه کارمو خوب بلد بودم، حوله اش رو حاضر کردم و لب تخت گذاشتم که تا صدام کرد بهش بدم. می دونستم که حموم های باربد طولانی می شه، به همین خاطر روی تخت دراز کشیدم. خاطرات داریوش باز داشت مثل خوره وجودم رو می خورد. همین که می دونستم اونم الان توی همین شهره مور مورم می شد و بی اراده دستامو مشت می کردم. چشمامو روی هم گذاشتم تا بلکه خواب تسکینی برای افکار پریشونم باشه.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 217
  • بازدید ماه : 217
  • بازدید سال : 14,635
  • بازدید کلی : 371,373
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس