loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 634 جمعه 07 تیر 1392 نظرات (0)

باربد پول میز رو حساب کرد، دنبالم راه افتاد و گفت:
- من به مامانم می گم خیلی زود با مامانت تماس بگیره … از همین امشب منتظر باش عزیزم …
لبخندی به چشمای مشتاقش زدم و گفتم:
- باشه ، بابت قهوه هم ممنون …
- خواهش می کنم … نوش جان …
باربد به جای اینکه بره سمت ماشین خودش دنبال من راه افتاد، در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- من برم دیگه … سلام به مهستی و مامانت و بابات برسون … مال مهستی مخصوص باشه …
دستشو تکیه داد به سقف ماشین و گفت:
- حتما …
سوار شدم و منتظر نگاش کردم، تا دستشو برداره در رو ببندم. با همون حالتش سرشو یه کم پایین آورد و گفت:
- از حالا به بعد دیگه شیشه ماشینتو پایین نمی کشی خانوم! چون نمی خوام توی چشم باشی.
خنده ام گرفت و گفتم:
- بذار پای غیرت یا حسادت؟!!
- هر دو عزیزم … من یه مرد آبانیم! حسود و مغرور …
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- نگو به این خرافات ها اعتقاد داری …
در جوابم فقط خندید و در رو بست، شیشه مو دادم پایین و گفتم:
- با من کار نداری؟
پلک زد و گفت:
- نه برو به سلامت … در ضمن اینو هیچ وقت یادت نره که …
وقتی دیدم حرفشو تموم نکرد گفتم:
- یادم نره که چی؟
سرشو آورد پایین، روی صورتم خم شد، چشمکی زد و گفت:
- خیلی دوستت دارم.
و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم گونه م رو بوسید، گیج و گنگبهش خیره شدم، صورتش حالت عجیبی داشت، حالتی که داست به منم سرایت می کرد، بی اراده دستمو روی جای بوسه اش گذاشتم. لبخندی زد و گفت:
- بقیه اش باشه طلب جفتمون … به زودی!
از شیطنتش خنده ام گرفت. بعد از زدن این حرف، دستشو نزدیک پیشونیش تکونی داد به معنی خداحافظ و رفت سمت ماشین خودش و سوار شد. این تماس ها برام جالب بودن، حس خوبی داشتن. از دست باربد ناراحت نمی شدم، چون تا قبل از اینکه منو نامزد خودش بدونه هرگز منو نبوسیده بود، الان هم به نظرم حق داشت. اما تازه داشت یه پسرده هایی از جلوی چشمم کنار می رفت .. من و باربد؟ زن و شوهر؟ آیا آمادگیشو داشتم؟ خودمم نیم دونستم دارم چه غلطی می کنم … ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. دیگه نه حوصله شو داشتم نه وقتشو که برم کتابخونه. برای همینم یه راست و با سرعت رفتم سمت خونه. هنوزم نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه! یعنی باید به یه علاقه صرف اعتماد می کردم؟ آیا بابا و مامان و رضا با این ازدواج موافقت می کردن؟ چرا که نه؟! مگه باربد چی کم داشت؟! رضا که باید از خداش هم باشه، برادر زنش می شد شوهر خواهرش و این صمیمت ها رو بیشتر می کرد. می دونستم دلشوره م بی دلیله و باربد می تونست برای من همسر بی نظیری باشه. وارد خونه که شدم فقط می خواستم با رضا حرف بزنم، هیچ کس توی ساین نشیمن نبود و با پرسیدن از یکی از خدمتکارها فهمیدم که رضا توی اتاق خودشه. با سرعت پله ها رو بالا رفتم. جلوی در اتاقش که رسیدم، توقف کردم و در زدم. حالا که کار داشتم باهاش در می زدم! وگرنه منو چه به این غلطا؟! صدای رضا اومد که گفت:
- بله؟
گفتم:
- منم رضا می تونم بیام تو؟
- از کی تا حالا اینقدر مودب شدی؟بیا تو.
در رو باز کردم و رفتم تو. کف زمین نشسته بود و چند کتاب جلوی روش باز بود.

پست دوم …

_______________
گفتم:
- مثل اینکه مزاحم شدم. می خوای برم یه وقت دیگه بیام؟
صاف نشست و گفت:
- نه خوب کردی. بشین ببینم چی تو رو اینقدر مودب کرده که در میزنی؟!!!
جلوش روی زمین نشستم، نمی دانستم از کجا باید شروع کنم؟ یکی از کتابهای قطورش رو برداشتم و گفتم:
- باید سخت باشه نه؟
خیلی مختصر و مفید گفت:
- آره مشکله. دو روز دیگه امتحان دارم، به خاطر همینه که دارم می خونم … رزا من تو رو می شناسم یه چیز مهمی می خوای به من بگی! نه؟ پس مقدمه چینی نکن و برو سر اصل مطلب.
رضضا خیلی تیز بود و دیگه نمی شد از دستش در برم. وگرنه همون لحظه فرار می کردم. نمی دونم چرا اینقدر خجالتی شده بودم! همینطور که با بند های انگشتام رو هی باز و بسته می کردم و بهشون خیره مونده بودم، گفتم:
- رضا تو اینو قبول داری که بالاخره یه روزی من باید ازدواج کنم! حالا نه فقط من، بلکه هر دختر و یا پسری یه روز از مجردی خارج می شه. مگه نه؟
خنده ای کرد و گفت:
- خوب معلومه!
- نمونه اش خود تو که قراره به زودی با مهستی ازدواج کنی.
چشماشو ریز کرد و گفت:
- خوب که چی؟
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
- خوب من دوست دارم بدونم که اگه خواستم ازدواج کنم عکس العمل تو مامان و بابا چیه؟
هنوز پی به منظورم نبرده بود، چون با لبخند و مهربون گفت:
- خوب می گیم مبارکت باشه. دیوونه این حرفا چیه که می زنی؟
دلمو به دریا زدم و گفتم:
- خوب پس اگه حرفی ندارید، باید بگم که من قصد ازدواج دارم!
بعد از این سرمو آوردم بالا و توی چشماش خیره شدم، با بهت بهم خیره مونده بود. نه به اون مقدمه چینیم نه به این یهویی حرف زدنم! خسته نباشم! رضا چشماشو گرد کرد و گفت:
- تو می خوای چی کار کنی؟
باز سر به زیر شدم و گفتم:
- می خوام ازدواج کنم.
رضا با یه حرکت خودشو کشید سمت من، سورتمو با دستش بالا آورد و در حالی که موشکافانه و با اخم نگام می کرد گفت:
- با … با کی؟
از حرکت رضا جا خورده بودم، همینطور که با تردید نگاش میکردم، گفتم:
- خب … با باربد.
انگار ضربه ام خلی کاری بود که رضا رنگ لبو شد ، دستشو عقب کشید و با خشم فریاد کشید:
- باربد؟! اون پسره مغرور از خود راضی؟
من که اصلاً از عصبانیت رضا سر در نمی آوردم، گفتم:
- وا چته رضا! همین الان گفتی تبریک می گی؟!! من نمی دونم تو چه پدر کشتگی با باربد داری؟! دوست ندارم در موردش با این لحن حرف بزنی.
رضا نفس عمیقی کشید، لحنش اینبار پر از التماس شده بود، گفت:
- رزا من جنبه ندارم. بگو که داری شوخی می کنی!

پست سوم …

______________


از روی زمین بلند شدم، نشستم روی مبل و گفتم:
- شوخی چیه؟ خیلی هم جدی دارم می گم. باربد امروز از من خواستگاری کرد و گفت که می خواد بیاد با بابا حرف بزنه، ولی اول نظر منو خواست. منم قبول کردم.
رضا اومد به طرفم، نشست کنارم، شونه هامو محکم چسبید و گفت:
- بدون هیچ شناختی قبول کردی؟
دستاش رو پس زدم و گفتم:
- من روی اون شناخت کافی داشتم. بیشتر از یک ساله که میشناسمش … ریز و درشتش رو می دونم. اما در هر صورت نیازه که در موردش تحقیق کنیم … خواستم به تو بگم که قبل از مراسم خواستگاری این کار رو تو بکنی …
رضا کلافه و آشفته دست توی موهاش کرد، با همون حالت آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد، صدا شبیه ناله بلند شد:
- رزا می فهمی داری چی می گی؟ تو …تو اونو به داریوش ترجیح می دی؟
خشکم زد! اصلاً فکر نمی کردم بعد از این همه وقت درست توی چنین شرایطی اسمی از داریوش ببره! باز بغض کردم، باز یادم افتاد به بدبختیم … وقتی شروع کردم به حرف زدن صدام می لرزید:
- اسم اون آشغال عوضی رو نیار. حالم ازش به هم می خوره. دیگه اگه بیاد دست و پامو ببوسه هم حاضر نیستم حتی نگاش کنم. باربد سگش می ارزه به اون پست فطرت. اون یه پسر هوس بازه، ولی باربد خیلی آقا وار از من خواستگاری کرده. چطور می تونی این دونفر رو با هم مقایسه کنی و داریوش رو ترجیح بدی؟!!!
رضا بدون اینکه حالتش رو عوض کنه، گفت:
- من … من نمی تونم تو رو وادار به کاری بکنم، ولی… ولی بهتره قبلش با آرمین و سپیده هم مشورت کنی. خوب؟
پوفی کردم و گفتم:
- مگه اونا چقدر تجربه اشون از من و تو بیشتره؟
رضا سرشو آورد بالا، زل زد توی چشمام و با التماس گفت:
- ازت خواهش می کنم رزا! باهاشون حرف بزن، شاید اونا بتونن تو رو سر عقل بیارن.
دیگه داشتم شک می کردم، گفتم:
- من سر عقل هستم رضا. کسی هم نمی تونه نظر منو عوض کنه، نمی فهمم تو چت شده!!!
- من هیچیم نشده! فقط همین یه بار به حرف من گوش کن، قول می دم دیگه هیچ وقت هیچی ازت نخوام …
نفس عمیق کلافه ای کشیدم و گفتم:
- حالا که اصرار داری باشه. فردا یه سر به سپیده می زنم، ولی آرمین متاسفانه اصفهانه، اینجا نیست که بخوام نظر اونو هم بپرسم.
- آرمین امروز می یاد تهران. دیشب به من زنگ زد و برای امروز قرار گذاشت که همه با هم بریم بیرون. ولی من الان باهاش تماس می گیرم و می گم که بیان اینجا.
باز شوک زده شدم و گفتم:
- رضا! تو چرا اینجوری شدی؟ یعنی اینقدر مهمه؟
رضا از جا بلند شد و در حالی که به سمت گوشی تلفن هجوم می برد، گفت:
- آره آره مهمه. خیلی هم مهمه!
کاملاً گیج شده بودم. نمی دونستم چرا رضا اینقدر اصرار داره که آرمین و سپیده هم حتماً با خبر بشن. با تعجب نگاش می کردم، شماره آرمین رو گرفت و بعد از چند لحظه وقتی ارتباط وصل شد با همون حال عجیبش شروع به حرف زدن کرد:
- الو سلام آرمین جان حالت خوبه؟
- …
- آره آره همه خوبن. آرمین گوش کن ببین چی می گم.
- …
- فعلاً لازم نیست که نگران بشی. فقط گوش کن!
- …
پست چهارم …

______________


- آرمین. تو کی می رسی تهران؟
- …
- ببین وقتی که رسیدی، برو دنبال سپیده و یه راس بیاین اینجا. از پشت تلفن نمی تونم توضیح بدم. باید حتماً اینجا باشی .
- …
- هر چی زودتر بهتر.
- …
- آره آره در همون رابطه اس.
- …
- باشه پس منتظرم.
- …
- قربانت سلام برسون. خداحافظ.
بعد از قطع مکالمه از جا بلند شدم و گفتم:
- واقعاً که! د رضا حرف بزن خوب! چی شده؟!!! چرا می خوای منو شهره عام و خاص کنی؟
رضا در حالی که با کلافگی طول و عرض اتاق رو طی می کرد، گفت:
- رزا نمی دونم نمی فهمی یا خودتو می زنی به نفهمی؟
- من چی رو نمی فهمم رضا؟ تو چرا نمی فهمی من شاید نمی خواستم این ماجرا رو الان آرمین و سپیده بفهمن. هنوز که چیزی معلوم نشده.
طوطی وار و هذیون گونه گفت:
- تو نمی دونی رزا. تو هیچی نمی دونی.
رفتم ایستادم جلوش و گفتم:
- خوب بگو تا بدونم.
- نمی شه. یعنی اگه دست من بود همین الان بهت می گفتم، ولی نمی شه. اجازه ندارم!
دیگه چشمام از اون بیشتر گرد نمی شد، گفتم:
- از کی؟
رضا چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- ببین رزا من نمی تونم هیچی به تو بگم. ولش کن خوب؟ حالا سپیده و آرمین هم می یان. بعد یه کاریش
می کنیم.

دیگه مطمئن شدم که هیچی نیست، رزا فقط از روی کینه ای که نسبت به باربد داشت می خواست این بازی ها رو در بیاره تا من همه چیزو به هم بزنم. مسلماً چیزی غیر از اون نبود که اگه بود رضا به من می گفت. خنده ای از روی تمسخر کردم و گفتم:
- واقعاً که خیلی جالبه! باورم نمی شه که قضیه ازدواج من برای تو اینقدر لاینحل باشه که بخوای همه رو خبر کنی.
رضا این بار با ملایمت گفت:
- لاینحل نیست رزا. این قضیه خیلی هم حل شده است. تو هر وقت که بخوای می تونی ازدواج کنی، ولی شخصش برای من مهمه.
باز عصبی شدم و گفتم:
- یعنی چی؟ مگه باربد چشه؟ برای اینکه مغروره؟ باشه. مگه بده؟ اتفاقاً مرد هر چی مغرورتر باشه بهتره. تازه اون قراره برادر زن آینده ات باشه. این چه طرز حرف زدنه؟ فکر می کردم خیلی برات ارزش داره.
- معلومه که ارزش داره. ببین! اون برادر مهستیه؟ قبول. برادر زن منه؟ قبول. ولی اینکه بخواد شوهر تو بشه رو قبول ندارم. من نمی تونم اونو به عنوان شوهر خواهر قبول کنم.
- من نمی فهمم! آخه چرا؟ مگه اون چه هیزم تری به تو فروخته؟ ببینم مگه چیز بدی ازش دیدی؟
- نه نه به خدا. مگه قراره چیزی ازش ببینم؟ همین که گند دماغه خودش خیلی بده! نیست؟
- اگه قراره شوهر من بشه، خودم می تونم درستش کنم.

پست پنجم …

_________________


- نمی تونی.
- می تونم. من هر کاری که بخوام می تونم بکنم!
- خیلی خوب باشه. می تونی. ولی آیا نظر من برات مهم نیست؟
چند لحظه مکث کردم، سپس گفتم:
- چرا خوب. خیلی مهمه! اگه نبود که ازت نظر خواهی نمی کردم.
- پس اگه مهمه یه خورده دیگه هم صبر کن.
خنده ام گرفت و گفتم:
- جوری حرف می زنی انگار من همین الان سر سفره عقد نشستم. اونا حتی هنوز خواستگاری هم نیومدن.
صدای تلفن همراهش باعث شد از ادامه دادن بحثمون صرف نظر کنیم. با سرعت گوشی رو از روی میز کنار دستش برداشت و جواب داد:
- بله بفرمایید.
- …
- سلام چی شد؟
- …
- خوب خیلی خوبه. پس تو و سپیده تا سه چهار ساعت دیگه اینجایین درسته؟
- …
- باشه منتظریم. زود بیاین خداحافظ.
بعد از قطع کردن ارتباط گفتم:
- چی شد؟
- گفت پروازشو جلو انداخته و داره می یاد. تا برسه و بره دنبال سپیده یه کم طول می کشه. ببین رزا ازت خواهش می کنم، عجولانه تصمیم نگیری.
نمیتونستم رضا رو درک کنم! به هیچ عنوان نمی تونستم درکش کنم! این که به خاطر سلیقه خودش بخواد منو از ازدواج منصرف کنه برام خیلی عجیب بود. با این وجود من تصمیم خودم رو گرفته بودم و برام مهم نبود نظر بقیه چیه، علاوه بر اینکه یم خواستم با باربد ازدواج کنم، همه اش به این هم فکر می کردم که اگه داریوش بفهمه من ازدواج کردم چه عکس العملی نشون می ده؟ مسلما از طریق آرمین می فهمید. چقدر دوست داشتم قیافه اش رو اون لحظه ببینم. اونم باید می فهمید که خاطرخواهای من کم نیستن و من هر وقت اراده کنم می تونم ازدواج کنم. اونم نه با آدمای معمولی با پسرای همه چی تمومی مثل باربد. رضا روی تختش دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود. خیلی آروم از اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم رفتم. چهار زانو روی تختم نشستم. چند لحظه بدون اینکه به چیز خاصی فکر کنم، به یه گوشه خیره شدم و بعد یه دفعه از خودم پرسیدم:
- رزا تو عاشق باربدی؟
جداً چه سوالی سختی از خودم پرسیدم! جوابش رو نمی دونستم. من عاشقش نبودم ولی دوسش داشتم. اونقدر دوستش داشتم از تصور ازدواجش با یه نفرر دیگه حسودی کنم. یعنی یه دوست داشتن ساده می تونست باعث خوشبخت شدنم بشه؟ من تنها با خوشبخت شدنم می تونستم انتقامم رو از داریوش بگیرم. من یه روزی عاشق داریوش بودم. حاضرم قسم بخورم که حتی یک هزارم احساسی رو که نسبت به داریوش داشتم، نسبت به باربد نداشتم. باربد مغرور و خودخواه کجا و داریوش مهربون و خاکی کجا؟ از طرفی ثروت باربد هم در برابر ثروت داریوش هیچی نبود … داریوش ماشین آخرین سیستم زیر پاش بود، اما ماشین باربد یه پارس معمولی بود. اما من اینقدر ثروت دور و برم بود که دیگه دنبالش نبودم. من دنبالم یه تکیه گاه محکم بودم، تو این مورد داریوش لنگ می زد، داریوش تکیه گاه محکمی نبود اما باربد مثل کوه استوار بود و می شد یه عمر بهش تکیه کرد. روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم. خیلی خسته بودم، خیلی زیاد … اونقدر که به محض بسته شدن چشمام خوابم برد …
پریدم توی اتاق سپیده و نق زدم:
- حالم داره به هم می خوره!
سپیده که در حال مرتب کردن لباساش بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- وا! از من؟
با حرص گفتم:
- نخیر از تو نه. از این هوا! از این روز مزخرف! از صبح تاحالا نشستیم داریم دونه های بارونو می شماریم.

پست ششم … Ù

وای دارم یه آهنگ خارجکیه گوش می دم مال رمان سیگار شکلاتیه … قرم گرفته می خوام پاشم برقصم!!!!

__________
سپیده در حالی که روسری سفیدش رو توی مشتش فشار می داد، لب تخت نشست و گفت:
- خوب دوست داری چی کار کنیم؟
- نمی دونم حوصله ام سر رفته.
- خوب بیا بریم قدم بزنیم.
- کجا؟
- ساحل رو می گیریم و می ریم جلو.
من که خیلی از این کار خوشم می یومد با ذوق گفتم:
- آی قربون آدم چیز فهم. پاشو بریم.
- اول برو یه لباس گرم بپوش سرما نخوری بمیری.
در حالی که از اتاقش خارج می شدم، گفتم:
- خوب! تو نمی خواد سر من بترسی. می دونم خیلی دوسم داری، ولی نمی خواد زیادی نگرانم باشی.
قبل از اینکه سپیده فرصت کنه جوابمو بده در اتاق رو بستم و به اتاق خودم رفتم. مانتوی آبی رنگم رو پوشیدم، باسوئی شرت سورمه ای و روسری سورمه ای و آبی. شلوارمم طبق معمول جین بود، زدم از اتاق بیرون و از پله ها پایین رفتم. سپیده هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود. توی سالن منتظر شدم تا اومد و با هم رفتیم بیرون. داریوش و آرمین با چند تایی از دوستاشون قرار گذاشته بودن و قبل از ما رفته بودن گردش. با سپیده ویلا رو دور زدیم و به سمت ساحل رفتیم. هیچ کس تو ساحل نبود. همه جا خلوت خلوت بود. بدون اینکه حرفی بزنیم از کنار ساحل راه می رفتیم. اینقدر رفتیم که هر دو خسته شدیم و تصمیم گرفتیم برگردیم. همین که برگشتیم شش تا پسر رو دیدیم که دارم می یان به طرفمون … سپیده که مطمئناً قضیه کیش توی نظرش اومده بود ترسید و محکم بازوی منو چسبید. نگاهی به دور و برمون کردم. خیلی از ویلا دور شده بودیم. اینبار دیگه حسابمون پاک بود چون اونا شش نفر بودن! داشت گریه ام می گرفت. اما همین که اون شش نفر به ما رسیدن هر دو نفسی از سر آسودگی کشیدیم، چون آرمین و داریوش هم جزو اونا بودن. داریوش با لبخند رو به من گفت:
- کجا راه افتادین اومدین؟ می دونین ما چقدر دنبالتون گشتیم؟
- اصلاً نفهمیدیم کی این همه راهو اومدیم. شما اینجا چی کار می کنین؟
داریوش که تازه متوجه دوستاش شده بود، همه رو یکی یکی به ما معرفی کرد و آخر سر گفت:
- رفتیم با بچه ها توی ویلا دنبال شما که بریم بیرون. مامان اینا گفتن اومدین قدم بزنین. این بود که ما هم اومدیم دنبال شما. حالا دیگه بهتره برگردیم.
با عشوه گفتم:
- خیلی خوب بر می گردیم.
داریوش خنده اش گرفت و گفت:
- شما برید جلو. منو بچه ها هم پشت سرتون می یایم.
باز لجبازیم گل کرد. به خاطر همین گفتم:
- نخیر شما برید جلو. منو سپیده پشت سرتون می یایم.
داریوش لبخند زد و گفت:
- خیلی خوب ما جلو شما عقب لجباز خانم!
ولی قبل از اینکه راه بیفتند به دوستانش آهسته چیزی گفت که سه نفرشان از جلو راه افتادند و خود داریوش و آرمین و یه نفر دیگه پشت سر ما راه افتادن. داشتن اسکورتمون می کردن. خنده ام گرفته بود. سمج تر از این بشر روی کره زمین وجود نداشت! با سپیده راه افتادیم به طرف ویلا. توی این مدت هیچ کدوم، نه جلویی ها، نه ما و نه داریوش و آرمین و دوستشون که پشت سر ما بودن، سکوت رو نشکستیم و همینطور تا ویلا رفتیم. وقتی به ماشین ها رسیدیم، داریوش گفت:
- خوب با همین لباس ها می یاین؟ یا اینکه می رین لباس عوض می کنین؟
چون حسابی توی بارون خیس شده بودیم تصمیم گرفتیم که لباسهامون رو عوض کنیم. بعد از تعویض لباس برگشتیم و سوار ماشین داریوش شدیم، آرمین هم با ما بود بقیه دوستاش هم قرار بود با یه ماشین دیگه بیان. می خواستن برن رستوران … یه رستوارن جنگلی که من تا حالا نرفته بودم … ماشین ها رو که پارک کردن خواستیم پیاده بشیم اما سپیده غر زد:
- چه گلیه اینجا! چه جوری رد بشیم؟!!!

پست هفتم …

___________


از پارکینگ تا سنگ فرشتی که جلوی در رستوران کشیده بودن دو قدم بلند بود! باید شیرجه می زدیم، وگرنه کفشامون با گل پر می شد، اما عمرا اگه می تونستیم این فاصله رو بپریم … همین جور نشسته بودیم تو ماشین و غر می زدیم، چکمه هم نپوشیده بودیم که خیالمون راحت باشه، من که به ضخصه یه جفت کفش عروسکی پام کرده بودم. می دونستم اگه پا بذارم توی این گلا تموم کفشم پر از گل می شه … داریوش و آرمین بیخیال پیاده شده بودن، هر دو کفشاشون اسپرت بود و مثل ما پاهاشون گلی نمی شد، وقتی دیدن ما مرددیم و پیاده نمی شیم جلو اومدن و داریوش گفت:
- چی شده؟ چرا نمی رین؟
سپیده گفت:
- نمی شه رد بشیم. باید بپریم! پر از گله، ما هم که عمران می تونیم این فاصله رو بپریم!
داریوش با لبخند گفت:
- می خواین بغلتون کنم و با هم بپریم؟
می دونستم شوخی می کنه، اما لجم گرفت و گفتم:
- هه هه هه خندیدم! بامزه! به جای خیارشور بازی، بیا یه فکری بکن که ما برسیم به سنگ فرش. وایساده اینجا چرت و پرت می گه و از آب گل آلود ماهی می گیره.
آرمین گفت، باید بریم یه سنگ پیدا کنیم بیاریم بذاریم اینجا از روش رد شین. فکر نکنم راه دیگه ای باشه!
داریوش بی توجه به آرمین و نظر منطقیش، لحظه ای فکر کرد و من توی همون مدت کوتاه تونستم خوب نگاش کنم. کت اسپرت و تنگی به رنگ کرم پوشیده بود، با شلوار جین آبی روشن. تی شرتی به رنگ کرم هم به تن داشت که هیکل بی نقصش رو به نمایش می ذاشت. همینطور که داشتم دیدش می زدم دیدم، کتش رو در آورد و اومد جلوی در ماشین، با یه حرکت کت رو تا کرد و انداخت وسط قسمت گلی و گفت:
- بفرمایید بانوی من. حالا به راحتی رد بشید.
آرمین قبل از من که دهنم باز مونده بود و یه بار به داریوش یه بار به کت پهن شده اش وسط گل ها نگاه می کردم گفت:
- داریـــــوش!!! بابا یه تیکه چوبی سنگی می انداختم این وسط دیگه … چه کاری بود؟!!!
چشمای گرد شده ام رو توی چشمای پر از محبت داریوش قفل کردم، دوستاش رسیدن و آرمین داشت براشون جریان رو تعریف می کرد، بی توجه به اونا ، حتی بی توجه به بغضی که داشت گلومو سوراخ می کرد گفتم:
- داریوش!
و شنیدم:
- جان داریوش!
- این چه کاری بود؟ داره بارون می یاد. دیوونه سرما می خوری. تازه کتت هم خراب شد. چرا نذاشتی آرمین سنگ بیاره؟
- فدای سرت! کاری که آرمین گفت، منطقی بود … عشق که منطق نمی شناسه عزیزم … عشق دیوونگی می شناسه …
دوستانش از پشت سر متلک بارونمون کرده بودند:
- وی ی ی ببین آقا داریوش چه می کنه!
- آقا زنگ بزنین اورژانس. یکی اینجا داره از ذلیل جون میده.
- وقتی محلت نمی ذاره واسه چی اینکارا رو می کنی؟
- کوتاه بیا ذی ذی!
- داریوش سرم درد می کنه. قربونت بیا یه خورده بغلم کن تا خوب بشم!
- ما هم ناز کش می خوایم.
- خدا شانس بده.
- خوش به حال مردم.
اعصاب من خورد شده بود، ولی داریوش با یه لبخند نگام می کرد. سپیده هم کنار من لال شده بود. دیگه طاقت نداشتم این همه له شدن غرور داریوش رو ببینم. برای همینم با صدای بلند فقط برای اینکه لج دوستاش رو در بیارم گفتم:
- عزیز دلم!!!! واسه چی این کار رو کردی؟!!گور بابای من و کفشم! کتت خراب شد فدای تو بشم من …

پست هشتم …

_________________


بعد هم سریع سرم رو جلو بردم و در گوش داریوش که مبهوت بهم خیره مونده بود، پچ پچ کردم:
- زیاد خوشحال نشو. این کارو کردم که دوستات ماساشونو کیسه کنن.
دوستانش بهت زده به ما دو نفر خیره مونده بودن و در دهن هاشون بسته شده بود. خم شدم، کت داریوش رو از جلوی پام برداشتم و در حالی که با نوک پنجه از روی گل ها رد می شدم، گفتم:
- کتتو وقتی برگشتیم می دم خشک شویی.
قبل از اینکه از روی گل ها رد بشم، داریوش خواست جلومو بگیره، اما تا خواست بگه:
- کفشاتو رز …
من رد شده بودم. سپیده ایستاده بود و مردد به من نگاه می کرد. کفشای من و نصف پاهام گلی شده بود، اما برام مهم نبود. آرمین سریع یه تیکه چوب پیدا کرد روی گل ها انداخت و خودش و سپیده و بعد هم بقیه رد شدن … داریوش آخر سر اومد، اما کاری که کرد که قلبم براش ضعف رفت. به جای رد شدن از روی چوب مثل من از وسط گل ها اومد و کفشاش و پایین شلوارش پر از گل شد …
با تکون های آروم آروم با این فکر که زلزله ظده دویدم سمت داریوش و کتش رو چنگ زدم، یه دفه چشمامو باز کردم. روی تخت خوابم بودم، نه خبری از داریوش بود، نه آرمین … نه گل و نه کت و نه کفش خراب شده! رضا کنارم نشسته بود و آروم داشت تکونم می داد … دوست داشتم سرمو بزنم توی دیوار زا دستش … چرا بیدارم کرد؟!! چه خواب خوبی بود … خوابی که بیانگر یکی از خاطراتم توی شمال بود … روزای قبل از اعتراف من به داریوش … داریوش بی منطق! داریوش بازیگر! داریوش لعنتی!
دست رضا رو که روی شونه م بود رو پس زدم و نشستم. از خودم متنفر بودم. به کس دیگه ای بله رو گفته بودم، اما اینقدر ذهنم از یه نفر دیگه پر بود، که خوابشو می دیدم. همه اش تقصر رضا بود که یادم انداخت … صدای رضا بلند شد:
- خوبی رزا؟!!
- خوبم … اینجا اومدی برای چی؟ اومدن؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- نه هنوز.
از جا بلند شدم، تنم یخ کرده بود، چون عرق کرده بودم زیر لحاف. رفتم سمت کمد لباسام تا یه لباس مناسب در بیارم و گفتم:
- خیلی خوب.
- رزا …
تحت تاثیر خوابم حسابی بدخلق بودم، گفتم:
- اگه می خوای دوباره از اون حرفا بزنی، رضا باید بگم که اصلاً توانایی شنیدنشو ندارم. پس خواهش می کنم بس کن.
رضا آهی کشید و گفت:
- خیلی خوب حالا که اینطور می خوای باشه. من به خاطر خودت می گم.
سارافون مشکی رنگم رو از توی چوب لباسی در آوردم، توی دستم مشت کردم و گفتم:
- اگه به خاطر منه، بذار کاری رو که دوست دارم بکنم.
پوزخندی زد و گفت:
- من که جلوتو نگرفتم.
بعد از این حرف با دلخوری از جا بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد و خودش رو سرگرم تماشای بیرون نشان داد. منم یه رایت رفتم توی حمام اتاقم و لباسم رو عوض کردم و دستی هم توی موهام کشیدم، جلوی آینه حموم ایستادم و به خودم خیره شدم. رضا اونجا تو فکر بود و من اینجا. دودلی بدجوری روی دلم چنبره زده بود. نمی دونستم باید چی کار کنم؟ اما یه چیز دیگه هم وجود داشت، اون هم لجبازی عجیبی بود که همیشه داشتم بود. هر چی رضا بیشتر اصرار می کرد که از خیر اینکار بگذرم، من سمج تر
می شدم. آهی کشیدم، شیر آب رو باز کردم و مشتی توی صورتم پاشیدم تا خواب رو از صورتم بشورم. با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم و رفتم بازش کردم، رضا بدون اینکه نگام کنه ، آروم گفت:

- اومدن.
بعد نگام کرد و دلخور گفت:
- ازت خواهش می کنم با اونا بهتر از من حرف بزن.

پست نهم … بچه ها نگین این قسمتا رو تند می زنی بره جلو … مجبورم! خوب می دونم این قسمت ها خیلی ها رو جذب نمی کنه … از طرفی اگه بخوام خیلی کشش بدم رمان خیلی طولانی می شه همینجوری حدود سی و دو سه صفحه می شه! دیگه چه برسه به اینکه بخوام این وسطاشو هم بکشم!

_______________


از دلخوریش دلگیر بودم. رضا خیلی برام عزیز بود نمی خواستم ناراحت ببینمش، آهی کشیدم و گفتم:
- رضا! من به تو بی احترامی نکردم که اینطور می گی!
رضا پوزخندی زد و نشست روی مبل اتاقم. چند دقیقه ای طول کشید تا در اتاق باز شد و سپیده و آرمین با راهنمایی خدمتکار وارد شدن. با لبخند جلو رفتم و سلتم کردم، سپیده با ولع محکم بغلم کرد و گفت:
- الهی فدات بشم. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
- منم همینطور بی وفا. رفتی شوهر کردی ما رو هم از یاد بردی؟
سپیده موهامو کشید و گفت:
- گم شو لوس ننر.
با خنده از هم جدا شدیم. با آرمین دست دادم و گفتم:
- سلام خسته نباشی.
- سلام خانم خسته نیستم. هواپیما که خستگی نداره.
رضا دعوتشون کرد و همه روی مبل های اتاق نشستیم. من گفتم:
- شرمنده تم آرمین. من نمی دونم چرا این رضا اینقدر اصرار داشت که حتماً شما هم اینجا باشین. شما رو هم از برمامه هاتون انداخت.
ارمین آهی کشید و گفت:
- خواهش می کنم. راستش اگه خبرم نمی کرد از دستش ناراحت می شدم.
قبل از اینکه من شروع کنم به غر غر زدن رضا گفت:
- خواستم بیای بلکه حرف تو رو راحت تر از من قبول کنه! من که هر چی بهش می گم قبول نمی کنه. شما بگین که این آقا باربد لیاقتشو نداره!
آرمین و سپیده همزمان با هم گفتند:
- باربد؟!
رضا پوزخندی زد و گفت:
- بله باربد. خانم می خوان با برادر زن آینده من ازدواج کنن.
انگار وقتی چشمش به دو نفر افتاده بود شیر شده بود. آرمین گفت:
- آخه چرا رزا؟ تو خیلی وقت داری. موقعیت های خیلی بهتر از این سراغت می یان. این همه عجله برای چیه؟
وای خدای من! مغزم داشت منفجر می شد! اینا چشون شده بود؟!!! مگه وقتی سپیده یم خواست با آرمین ازدواج کنه کسی جلوشو گرفت؟!! با اینکه آرمین متعلق به یه خونواده متوسط بود و الان بیشتر از یه سال بود عقد کرده مونده بودن و منتظر بودن کار و بار آرمین درست بشه تا بتونن برن سر خونه زندگیشون؟ مگه کسی جلوی رضا رو گرفت که چرا مهستی رو برای ازدواج انتخاب کرده؟!!! باربد بدبخت که نه معتاد بود نه دزد نه قاچاقچی! نه دختر باز نه هرزه! چه مرگشون بود اینا؟ پوفی کردم و گفتم:
- من عجله نمی کنم آرمین، ولی خوب به نظر خودم باربد پسر خیلی خوبیه. می تونه منو خوشبخت کنه. دستش توی جیب خودشه.
با پوزخند و نفرت اضافه کردم:
- در ضمن مثل دوست شما هوس باز و ریاکار و نامرد هم نیست.
آرمین دستش رو بین موهاش فرو برد و رضا هم شروع به جویدن لبهاش کرد. سپیده با مهربونی دستمو گرفت و گفت:
- رزا دوستش داری؟
آهی کشیدم و گفتم:
- سپید بارو کن تو اولین کسی هستی داری اینو می پرسی! اصلاً کسی به احساسات من اهمیت نمی ده! معلومه که دوسش دارم، اگه نداشتم تصمیم نمی گرفتم باهاش ازدواج کنم …
سپیده با کلافگی نفس عمیقی کشید، دست منو ول کرد و بعد دستاشو تو هم پیچ داد و گفت:
- ببین رزا نمی خوام این حرفو بزنم، ولی مجبورم ببین تو … تو اونو هم به اندازه … داریوش دوست داری؟ خودت خوب می دونی که خیلی دوستش داشتی. من الان رو نمی گم، پس نمی خواد عصبانی بشی. فقط یه سواله! دلم هم می خواد به من راستشو بگی.

پست دهم … یکی بیاد با من برقصه Ù

__________________

باید یه جوری اونا رو از سر خودم باز می کردم، شرم و حیا رو کنار گذاشتم و به دروغ گفتم:
- خیلی هم بیشتر …
رضا کنترلشو از دست داد و داد کشید:
- داری دروغ می گی! من نمی دونم این پسره به تو چی گفته که توی احمق رو وادار به دروغ گفتن هم کرده.
آرمین دست رضا رو گرفت و گفت:
- آروم باش رضا.
بعد رو به من گفت:
- رزا تو موقعیت خیلی خیلی عالی داری. پدرت از سرشناسای تهرانه. خوشگل هستی. داری دکتر هم که می شی. بهترین پسرا حاضرن به دست و پات بیفتن. داری اشتباه می کنی!
این بار سپیده به یاریم اومد و گفت:
- شما دو تا حق ندارین که رزا رو منصرف کنین. اون خودش دختر عاقلیه. خودش می دونه که چی کار کنه. پس لطفاً بس کنین!
آرمین با تعجب گفت:
- سپید …
و سپیده با خشم گفت:
- همین که شنیدی. آرمین، رزا حق انتخاب داره. برای چی می خواین منصرفش کنین؟ برای اینکه بخواد یه عمر بشینه تا …
بقیه حرفش رو نزد و از اتاق خارج شد. آرمین هم دنبالش رفت. رضا از داخل جیبش سیگاری در آورد و روشن کرد. به اندازه کافی گیج شده بودم، سیگار کشیدن رضا هم مزید بر علت شد و با حیرت گفتم:
- رضا! از کی تا حالا سیگار می کشی؟ می دونی اگه بابا بفهمه…
و سردترین صدای رضا رو من اون روز شنیدم:
- بس کن رزا حوصله ندارم!
از تن صداش مشمئز شدم. باورم نمی شد که اینطور با من رفتار کنه. بغض گلومو گرفت. دود سیگار تو قسمتی که ما نشسته بودیم، پخش شد. چند لحظه بعد سپیده و آرمین هم وارد شدند. قیافه هر دو جدی بود و گرفته. از جا بلند شدم و گفتم:
- فکر نمی کردم که قضیه ازدواج من اینقدر دردسر ساز باشه. من نمی خواستم بین شما دو تا به هم بخوره.
سپیده گفت:
- نه عزیزم. اصلاً اینطور نیست. می دونی ما سه نفر یه قراری با هم داشتیم، ولی به نظر من دیگه بهتره تمومش کنیم. تو هم مثل هر کس دیگه ای می تونی شوهرتو خودت انتخاب کنی و ازدواج کنی.
بعد گونه منو بوسید و گفت:
- امیدوارم خوشبخت بشی!
پسش زدم و گفتم:
- چه قراری سپیده؟ چرا به من چیزی نمی گین؟ چرا منو احمق فرض می کنین؟ من یم دونم اینجا یه خبری هست! نکنه من قراره بمیرم و خودم خبر ندارم؟
سپیده با چهره ای در هم گفت:
- اولا که زبونتو گاز بگیر، بعدش هم … خواهش می کنم نپرس رزا. شاید … شاید یه روزی بهت بگم، ولی حالا نه! نمی تونم!
داد کشیدم:
- رضا هم همینو می گه … برای چی آزارم می دین؟ یا حرف نزنین یا کامل بزنین …
سپیده شونه هامو بغل کرد و گفت:
- برای خوشبخت شدن بهترین راه اینه که هیچی ندونی … هیچی … رزا … عزیزم اصرار نکن. هیچ چیز مهمی نیست … هیچ چیز … به زندگیت برس …

پست یازدهم …

___________________


مامان بدون فکر گفت:
- من که عاشق این خونواده ام!
رضا با عصبانیت گفت:
- ولی رزا قرار نیست با خونواده اون ازدواج کنه. قراره باربد بیاد خواستگاری!
بابا با لبخندی مردانه گفت:
- خوب من که راضیم مامانت هم که راضیه. می مونه نظر این گل پسر. آقا رضا نظر تو چیه؟
رضا هم بی معطلی گفت:
- نخیر من راضی نیستم.
بابا با ملایمت گفت:
- برای چی؟ من که بدی توی باربد ندیدم. اگه تو چیزی دیدی بگو. بالاخره شماها جوونین بیشتر سر از کارای همدیگه در می یارین.
رضا یک خورده من من کرد و سپس گفت:
- خوب من چیزی ازش ندیدم. فقط یه خورده زیاد از حد …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- مغروره نه؟ تو اینو توی اتاق هم به من گفتی. منم جوابتو دادم…
یه دفعه ساکت شدم و تازه فهمیدم که چه گفتم! جلوی بابا چه دفاع جانانه ای کردم از باربد! علاوه بر اون خودمو لو دادم که جریان رو از قبل می دونستم. بابا گفت:
- مگه تو از این قضیه خبر داشتی که اول به رضا گفتی؟
طوری نبود که بابا بفهمه، اما من خیلی خجالت می کشید. سرمو پایین انداختم و به زور گفتم:
- اون امروز با من حرف زد. خوب منم اول اومدم به رضا گفتم.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد صدای خنده بابا سکوت رو شکست. همه با تعجب به بابا نگاه کردیم. چند لحظه ای خندید و بعد گفت:
- پس معلومه که خودت راضی هستی. از این جبهه گیریت همه چی معلوم شد.
وای خدایا چرا من آب نمی شم! فقط تونستم سرمو زیر بندازم و هیچی نگم. مامان گفت:
- حرف بزن عزیزم. تو خودت راضی هستی؟
مامان چه گیزی دادی! از این لبو شدنم خودت بفهم دیگه! اه! وقتی دیدم همه تو سکوت منتظر جواب منن، ناچاراً گفتم:
- خوب.. خوب اون پسر خوبیه. تحصیلاتم که داره. وضع مالیش هم که تقریباً خوبه. فکر می کنم بتونه منو خوشبخت کنه.
قبل از اینکه بابا بتونه حرفی بزند مامان گفت:
- خوب عزیزم بهت تبریک می گم … ولی راستش من حدسم چیز دیگه ای بود. یعنی فکر می کردم انتخاب تو کس دیگه ای باشه و منتظر بودم که همین روزا بیای و به من بگی.
رضا دیگه معطل نکرد و بلند شد رفت. اینبار بابا هم دیگه چیزی نگفت. بی اراده پرسیدم:
- کی مامان؟
مامان هم خیلی بی خیال گفت:
- داریوش پسر خاله کیمیا! آخه می دونی من از این همه صمیمیت شما توی شمال یه حدسایی پیش خودم
می زدم. به خصوص با اون نگاه های شما دوتا به همدیگه. من اینقدر که روی قضیه شما مطمئن بودم از عشقی که بین سپیده و آرمین به وجود اومد اطلاعی نداشتم … وقتی هم که برگشتیم چند باری خواستم باهات حرف بزنم، چون خیلی پکر بودی، اما بهم اجازه ندادی، به هر حال دیگه مه نیست که من چی فکر می کردم. حالا دیگه همه چی گذشته مثل اینکه من اشتباه می کردم!

با بهت به مامان خیره شدم، دلم می خواست سرمو به دیوار بکوبم. من همیشه می ترسیدم اگه یه روزی مامان بفهمه من عاشق داریوشم کلی دری وری بارم کنه، اما انگار اشتباه می کردم، به زور سوالی رو که خیلی وقت پیش دلم می خواستم جوابش رو بدونم پرسیدم:
- مامان یعنی اگه داریوش می یومد خواستگاری من شما و بابا مخالفت نمی کردین؟

پست دوازدهم …

شمیم جان مادر هستی؟!!! هم اکنون برای ویرایش تقاص بهت نیازمندم … یک دو سه … امتحان می شه … شمیــــــــــــــــم!

_______________
مامان لبخندی زد و گفت:
- نه واسه چی مخالفت می کردیم؟ باور کن رزا تو حتی اگه قرار بود با رفتگر محل هم ازدواج کنی، من چیزی بهت نمی گفتم. البته اگه عاشقش بودی! چون جلوی هر چی رو که بشه گرفت عشق رو نمی شه. من فقط می تونستم نصیحتت کنم یا راهنماییت بکنم، ولی جلوتو نمی تونستم بگیرم. مگه نه فرهاد؟
بابا هم لبخندی زد و سرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:
- با این که دوست نداشتم شکیلا و خسرو بار دیگه با هم روبرو بشن، اما به خاطر تو حاضر بودم بیخیال ناراحتی خودم بشم …
وای وای خدای من! حرفایی رو که یه روز آرزوی شنیدنش رو داشتم می شنیدم، ولی حالا که دیگه داریوشی وجود نداشت. حالا که دیگه داریوش پشت پا زده بود به همه چیز! اینقدر غرق در افکارم بودم که متوجه نگاه معنی داری که بین بابا و مامان رد و بدل شد، نشدم. با صدای مامان به خودم اومدم:
- رزا عزیزم… مثل اینکه من زیادم غلط حدس نمی زدم!
یه دفعه هول شدم و گفتم:
- نه نه اصلاً اینطور نیست. خودت خوب می دونی مامان که چقدر از اون بدم می یومد. هنوز هم همینطور. اگه
می بینین رفتم تو فکر دلیلش چیز دیگه اس. داشتم به این فکر می کردم که بابا و مامانم چه روح بزرگی دارن! شاید هیچ کس به دختر یا پسرش چنین اجازه ای رو نده. مامان، بابا خیلی دوستتون دارم! برام دعا کنید. دعا کنید که با باربد بتونم خوشبخت بشم.

بعد از زدن این حرف بابا و مامان رو بغل کردم و هر سه تو آغوش هم طعم خوب خوشبختی رو مز مزه کردیم.
***
مامان برای روز پنج شنبه با خونواده شفیعی قرار گذاشت. شب پنج شنبه همه دور هم نشسته بودیم و هر کس نظری برای مهمونی فردا شب می داد. اون وسط فقط رضا ساکت بود که البته دیگه برای همه عادی شده بود و همه اینو پای غیرتش می ذاشتن. ساعت یک بود که همه برای خواب به اتاقای خودمون رفتیم. نمی دونم چرا اونشب اینقدر توی فکر داریوش بودم. تو فکر اینکه الآن کجاست؟ چی کار می کنه؟ خوابه یا بیدار؟ فهمیده یا نفهمیده؟ ازدواج کرده یا نه هنوز؟ و خلاصه از اینجور افکار. با هزار زحمت و فحش و دری وری نثار خودم کردن خوابم برد.
توی آرایشگاه بودم. باربد با لباس دامادی دنبالم اومد. دسته گلش ربان سیاه داشت! از آرایشگاه بیرون اومدم و با هم سوار ماشینش شدیم. باربد به طرف خونه ما رفت. تا به خودم بیام جلوی در خونه بودیم … هیچ کس برای استقبال بیرون نیومد. با تعجب متوجه ماشین دیگه ای شدم که جلو در، گل زده پارک شده بود. ماشین گل زده شبیه ماشین خودم بود، فقط رنگش فرق می کرد. سیاه بود! ماشین داریوش بود …دست تو دست باربد وارد باغ خونه شدیم. همه جا چراغونی بود و همه نشسته بودند. با وارد شدن ما همه ساکت شدند و به ما نگاه کردند. انتهای جاده تو جایگاه عروس و داماد، عروس و داماد دیگه ای نشسته بودن. با باربد نزدیکشون رفتیم. هر دو بلند شدن. روی صورت عروس تور انداخته بودن و به خاطر همین قیافه اش مشخص نبود، ولی داماد خود داریوش بود. کت و شلوار سیاهی به تن داشت با پیراهن سیاه و کروات سیاه! درست مثل همون روز نامزدی سپیده … چند قدمی جلو اومد و به من نگاه کرد. تو نگاهش هیچ عشق یا تنفری دیده نمی شد. فقط غم بود که به وضوح توی اون دو گوی آبی رنگ بیداد می کرد. گیج شده بودم، اونجا جشن عروسی من و باربد بود یا داریوش و اون دختر … می خواستم حرف بزنم ولی صدا نداشتم. داریوش جلوی باربد ایستاد، صورت باربد عین یه گوی یخی بی احساس بود … داریوش دستش رو بالا برد و چنان سیلی محکمی به گوش باربد زد که صدای شکستن فکش رو حس کردم … خون از بینی باربد جاری شد. قبل از اینکه بتونه از خودش دفاعی بکنه، رضا جلو اومد و از پشت دستاشو محکم گرفت. داریوش با مشت محکم به شکمش کوبید و فریاد زد” نامرد”.
از فریاد داریوش از خواب پریدم! ساعت چهار صبح بود. قطره های عرق روی پیشونیم سر می خورد. نفس نفس می زدم. نمی دونستم معنی این خواب چیه؟ سرم به شدت درد می کرد و نبض شقیقه هام می زد. سرمو بین دستام گرفتم و محکم فشار دادم. دلم می خواست سرمو از تنم جدا کنم. مثل این بود که این سر برام بزرگ است و اصلاً مال من نیست. از بطری آب بغل دستم کمی آب خوردم. خشکی گلوم برطرف شد. دوباره سر جایم دراز کشیدم. بدنم خیلی کوفته بود. درست مثل این بود که بعد از مدت ها به کوهنوردی رفته باشم. چشمامو بستم. چرا داریوش دست از سرم بر نمی داشت … صداش تو ذهنم می پیچید:
- نامرد … نامرد … نامرد …
گوشامو گرفتم و زیر لب شروع به خوندن آیت الکرسی کردم. چیزی طول نکشید که دلم آروم گرفت، ذهنم آزاد شد و خوابم برد.
صبح با صدای مامان بیدار شدم. کنارم نشسته بود و آروم در حالی که با موهام بازی می کرد، صدام می زد. بلند شدم، نشستم سر جام. تعجب کردم که مامان اومده صدام بزنه چون سابقه نداشت این کار رو بکنه. اصولاً مژگان رو می فرستاد … در حالی که چشمامو مالش می دادم، پرسیدم:
- مگه ساعت چنده که شما اومدید منو بیدار کنید؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- اول سلام دوم اینکه ساعت یازده اس! دیدم بیدار نشدی، نگران شدم.

پست سیزدهم ….

_________________


با حیرت گفتم:
- یازده؟!
- آره عزیزم ساعت یازده اس. مژگان دوبار اومد بیدارت کنه ولی بیدار نشدی … من موندم که اینا دارن برای کی می یان خواستگاری؟ برای یه دختری که اینقدر تنبله؟
خواستگاری!!! وای خدای من … در حالی که چیزی نمونده بود گریه ام بگیره، گفتم:
- چرا من بیدار نشدم؟ امروز دانشگاه داشتم.
- اگه هم بیدار می شدی من نمی ذاشتم بری. مگه الکیه؟ امروز قراره برات خواستگار بیاد. باید خونه باشی کمک کنی.
- مامان! من باید می رفتم.
مامان از جا بلند شد، پرده های اتاقم رو کنار زد و گفت:
- دیگه مامان مامان نداره. حالا که نرفتی پاشو پاشو خودتو لوس نکن. اول یه چیزی بخور که تا دو ساعت دیگه و وقت ناهار دل ضعفه نگیری.
داشتم از تخت پایین می اومدم که یه دفعه سرم گیج رفت و اگه مامان کنارم نبود، حتماً خورده بودم زمین. مامان در حالی که محکم بازویم رو گرفته بود گفت:
- خدا مرگم بده. چت شد مامان؟ چرا اینطوری شدی؟
خودمم نمی دونستم چه مرگمه. دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
- نمی دونم.
مامان با اخم گفت:
- بفرما دیگه. اینم عواقب تا ساعت یازده ظهر خوابیدنه. آخه مادر من تو عادت نداری، اینطوری می شی. اصلاً اتاقت بوی خواب گرفته. بیا بیا برو توی دستشویی دست و صورتت رو بشور.
در حالی که به کمک مامان به طرف دستشویی می رفتم، گفتم:
- می رم حموم مامان اینطوری بهتره حالم یه خورده جا می یاد.
مامان گفت:
- باشه عزیزم هر طور صلاح می دونی، ولی اینو بدون که هیچ دلم نمی خواد شب پیش مهمونا با سر و روی آشفته و ژولیده حاضر بشی. تو باید مرتب و منظم باشی و ارزش خودت رو به اونا بفهمونی. اگرهم که می دونی حالت واسه امشب خوب نمی شه، زودتر بگو تا من به اون بنده خدا ها خبر بدم امشب نیان.
در حالی که دمپایی های حمام رو پا می کردم گفتم:
- نه من خوبم لازم نیست قرارو به هم بزنید. یه دوش بگیرم حالم خوب می شه.
با زدن این حرف وارد حمام شدم و در رو بستم. دوش آب گرم کمی حالم رو بهتر کرد و من رو از فکر و خیال بیخود بیرون کشید. همه اش توی فکر اون خوابی بودم که دیشب دیدم. با خودم می گفتم:
- واسه چی داریوش باید بیاد به خواب من؟ برای چی باید اون طور نگام کنه؟ برای چی باید باربد رو بزنه و برای چی رضا هم باید طرفدار اون باشه؟! رضایی که یه روز می خواست بره و به قول خودش حال داریوشو بگیره و خودم جلوشو گرفتم! و اون فریاد داریوش که به باربد گفت نامرد. مگه باربد چه نامردی در حق داریوش کرده بود؟
با خودم گفتم:
- این فکرا همه الکیه. این خواب نمی تونه معنی درستی داشته باشه! فقط به خاطر اینه که قبل از خواب خیلی بهش فکر می کردم. به خاطر همون فکرای بیخود بود که این خواب آشفته رو دیدم. آره به خاطر همینه علت
دیگه ای نمی تونه داشته باشه.

بعد از دوش از حمام بیرون اومدم و مشغول خشک کردن موهام شدم. موهایم حدوداً تا ده سانت زیر باسنم می رسید و خاصیت جالبی داشت که وقتی خیس می شد، فر و حالت دار می شد. اما به محض خشک شدن لخت و صاف می شد. من از موهای خیسم بیشتر خوشم می اومد، ولی مجبور بودم خشکش کنم که سرما نخورم. به خاطر بلندی موهام سشوار کشیدنش سخت شده بود، اما هنوز هم به تنهایی از پس این کار بر می یومدم. تند تند موهامو خشک کردم و یه دست بلوز و شلوار نخی راحت تنم کردم. از اتاق خارج شدم که برم پیش رضا. دلم
می خواست هم ببینم تو چه وضعیتی است، هم از دلش در بیارم. اصلا میل به صبحونه خوردن نداشتم. ترجیح می دادم تا ناهار پیش رضا باشم. نمی خواستم از من رنجیده خاطر باشه. درست که من لجباز و یک دنده بودم و به حرفش گوش نمی کردم، ولی خوب اونقدر هم دل نازک بودم که نتونم ببینم با من قهره. به طرف اتاقش رفتم. نفس عمیقی کشیدم، لبخند کمرنگی روی لبهام جا گرفت. دستگیره در رو گرفتم و به طرف پایین کشیدم، ولی در قفل بود و باز نمی شد. خنده روی لبهام ماسید! چند بار دیگه امتحان کردم، ولی باز نمی شد. صداش هم که کردم کسی جواب نداد. رضا هیچ وقت در اتاقش رو قفل نمی کرد، مگه مواقعی که به مسافرت چند روزه می رفت. با صدای بلند مژگان رو صدا کردم. مژگان خیلی سریع حاضر شد …

پست چهاردهم …

_________________


- بله خانم؟ با من کاری داشتین؟
- آره ببینم مژگان تو می دونی رضا کجا رفته؟
- راستش نه فقط دیدم که از در رفتن بیرون. دیگه نمی دونم کجا رفتن.
- چیزی همراهش نبود؟ ساکی چمدونی؟
- چرا یه کوله پشتی فقط همراهشون بود. همون کوله پشتی بزرگ مشکی کرمه که واسه کوهنوردی خریده بودن.
آه از نهادم بر اومد. پس حدسم درست بود! رضا رفته بود سفر. اون هم درست روز خواستگاری خواهرش. اون با اینکارش مخالفتش رو نشون داد. مخالفتی که نمی دونستم از کجا سرچشمه می گیره! با اعصابی خراب مژگان رو مرخص کردم و خودم به اتاقم رفتم. بی معطلی به طرف تلفن رفتم و شماره گوشی رضا رو گرفتم، ولی صدایی ضبط شده هر بار این جمله رو تکرار می کرد:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
اینقدر عصبانی شدم که حد نداشت. این کارهای رضا چه معنی داشت؟ گوشی رو سر جایش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون. مامان تو سالن پذیرایی مشغول دستور دادن به خدمتکارها بود:
- اون گلدون رو بذار این طرف. گلای اون یکی رو عوض کن. چرا اون مبلو اون جوری گذاشتی؟ بکشش این طرف. روی اون میز چیزی نذار مال پذیراییه.
با صدای بلندی گفتم:
- مامان!
مامان برگشت به طرفم و گفت:
- چته چرا داد می زنی زهر ترک شدم! این چه قیافه ایه؟ چرا این شکلی هاشول شدی؟
- مامان رضا کو؟
مامان دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
- حرف این پسره رو نزن که اعصابم خورد می شه! معلوم نیست چه مرگشه؟
- کجا رفته مامان؟
- چه می دونم! صبح ساعت هفت اومده به من می گه من دارم با دوستام می رم بیرون. منم که خواب بودم بهش گفتم برو، ولی برای شب بیای ها، مهمونا که می یان تو هم باید باشی.
خندید و گفت:
- شرمنده من دارم واسه سه روز می رم ویلای یکی از بچه ها توی کرج!
یک دفعه خواب از سرم پرید گفتم:
- یعنی چه؟ هر جا می خوای بری برو، ولی امروز نمی شه. ما آبرو داریم. نا سلامتی داره واسه خواهر تو خواستگار می یاد!
ولی آقا شونه هاشون رو بالا انداختن و گفتن:
- به من چه؟ مگه من گفتم بیان؟ من که گفتم اصلاً ازش خوشم نمی یاد.
اینقدر تعجب کردم که نگو! بهش گفتم:
- چی داری می گی؟ مثلاً خواهر اون پسر قراره زن تو بشه!
اونم گفت:
- حساب مهستی با باربد جداس. حالا هم به من مربوط نیست! من از خیلی وقت پیش این برنامه رو ریختم. نمی تونم به هم بزنمش. می خواین دخترتون رو بدین به این آقا، بدین. ولی من نیستم.
اینقدر تعجب کرده بودم که نمی تونستم حرف بزنم! رضا هم که دید چیزی نمی گم، خداحافظی کرد و رفت. تا دو ساعت داشتم از دستش حرص می خوردم و بالا پایین می پریدم، ولی چه فایده؟ بابات هم که فهمید فقط گفت:
- ولش کن. اون باید با خودش کنار بیاد. به هر حال پسره غیرت داره!
با تعجب گفتم:
- بابا این حرفو زد؟
- آره اصلاً نگفت زن تو داری اینجا بال بال می زنی، یه وقت نمیری، سکته نکنی! انگار نه انگار برگشته به من
می گه الکی داری جوش می زنی. اینطوری که اون بر نمی گرده. پس دیگه ولش کن. بعدش هم آقا رفتن سر کار.

باز سایت یه چیزیش شد!!Ù

پست پانزدهم …

________________


روی مبلی ولو شدم و گفتم:
- اینجا یه خبری هست. مطمئنم یه چیزی هست که من ازش خبر ندارم.
مامان هم کنارم نشست و گفت:
- آخه مثلاً چی؟
- همین کارای رضا. قبلاً همیشه می گفت کی می شه خانوم کوچولو عروس بشه. حالا پا شده رفته! اونم درست سر قضیه خواستگاری کسی که می دونه من قبولش کردم.
- ولشون کن. مردا سر و ته یه کرباسن. بیخود نباید برای این موجودات حرص و جوش بخوری. چون جز پیری چیزی برات نداره.
خنده ام گرفت. در حالی که می خندیدم گفتم:
- مامان!
- راست می گم خوب! نگاه کن اون از بابات، اونم از داداشت. حالا خدا به دادت برسه با شوهر آینده ات.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- نخیر باربد خیلی هم پسر خوبیه. راستی مامان به بابا بگو یه تحقیق درست و حسابی بکنه، سر از کارش در بیاره. به هر حال کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
- باشه حتماً. قراره بعد از این مجلس بابات یکی رو بفرسته واسه تحقیق. خونواده اش که خوبن. انشاالله خود پسره هم خوبه. یعنی ما که تا حالا ازش بدی ندیدیم.
از جا بلند شدم و گفتم:
- معلومه که خوبه! اگه بد بود که من انتخابش نمی کردم.
داشتم به سمت اتاقم می رفتم که مامان از پشت سر گفت:
- برو سالن غذا خوری وقت ناهاره.
راهم رو به طرف سالن ناهار خوری کج کردم.
کت و دامن سفید رنگی پوشیدم و موهامو ساده بستم. اصلاً حوصله نداشتم، ولی مجبور بودم برای اینکه کسی به بی حوصلگیم شک نکند یه خورده آرایش کنم. بعد از آرایش مختصر صورتم نگاهی به ساعت کردم. دقیقاً ساعت هفت بود. دیگر کم کم پیداشون می شد. با صدای در به خودم اومدم. در حالی که صندل های راحتی ام رو پا می کردم، گفتم:
- بفرمایید.
مژگان در رو باز کرد و داخل شد. چرخی زدم و گفتم:
- چطوره؟
لبخندی زد و گفت:
- عالیه! مهموناتون حدود ده دقیقه اس که اومدن. مامانتون گفتن بیام صداتون کنم که بیاین بیرون.
- خیلی خوب باشه تو برو منم می یام.
بعد از رفتن مژگان آخرین نگاه رو تو آینه به خودم انداختم. به دختر درون آینه گفتم:
- تو که اصلاً هول نیستی هان؟
خنده ام گرفت. چیزی که اصلاً حسش نمی کردم، اضطراب بود. با خونسردی از اتاق خارج شدم و با قدمای شمرده وارد پذیرایی شدم. گلنوش خانم اول از همه متوجه من شد و به به چه چه کنون از جا بلند شد. با صدای بلند سلام کردم و به طرف گلنوش خانم رفتم. کت و دامن مشکی رنگی پوشیده بود که روش با منجق کار شده بود و حسابی برق می زد. بعد از اون با خانم مسنی دست و روبوسی کردم و از شباهتش با گلنوش خانم فهمیدم که مادر بزرگ باربده. بعد از اون نوبت به مهستی رسید. در حال بوسیدن گونه ام با ذوق گفت:
- خیلی خوشحالم از اینکه داری زن داداشم می شی رزا. دیشب تا حالا نتونستم از زور خوشحالی بخوابم.
یکی از نگرانی هایی که این مدت داشتم این بود که مهستی جریان داریوش رو می دونست. نگران بودم حرفی به باربد بزنه، همونطور آروم گفتم:
- به باربد که در اون رابطه چیزی نگفتی.
چشمکی زد و گفت:
- مگه دیوونه ام؟

پست شانزدهم …

_________________


خیالم راحت شد با لبخند ازش جدا شدم و با آقای شفیعی که توی کت و شلوار مشکی بسیار با وقار و پر ابهت بود دست دادم. بعد از اون هم نوبت به باربد رسید. کت و شلوار آبی رنگی پوشیده بود با کروات سورمه ای. درست همرنگ آسمون شده بود. زیر لب زمزمه کردم:
- لعنتی! درست رنگ چشمای اون عوضی.
دستم رو جلو بردم و آروم گفتم:
- خوش اومدین.
در حالی که دستم رو به گرمی می فشرد آهسته گفت:
- چقدر ناز شدی.
لبخندی زدم و روی مبلی کنار بابا نشستم. صحبت سر کار و مسائل اقتصادی بود. یه در این رابطه صحبت کردن و بعدش هم بحث کشیده شد سر جوونها که قصد ازدواج دارن، ولی توقعات بالا مانع ازدواجشونه. مهستی که طرف دیگه من نشسته بود، آروم گفت:
- از رضا خبر نداری؟
به همون آرومی گفتم:
- نه صبح زود رفته. مگه به تو چیزی نگفت؟
- چرا بهم زنگ زد و گفت نمی دونسته امشب قراره ما بیایم خونتون و از قبل با دوستاش برنامه ریختن. رزا، جون من رضا راست گفت؟ یا اینکه با باربد موافق نیست؟
اخم کردم و گفتم:
- مهستی این زندگی منه و خودم حق دارم در موردش تصمیم بگیرم.
بعد به دروغ برای اینکه مهستی ناراحت نشه گفتم:
- ناراحتی رضا بیشتر به خاطر اینه که فکر می کنه من هنوز به فکر داریوشم. اون نمی خواد من در حالی ازدواج کنم که دلم پیش کس دیگه ایه، ولی خبر نداره که من دیگه حالمم از داریوش بهم می خوره.
مهستی لبخند شیرینی زد و گفت:
- غصه نخور. بالاخره می فهمه. بعدشم مطمئن باش اگه من مطمئن نشده بودم که دیگه هیچ احساسی نسبت به داریوش نداری، عمراً نمی ذاشتم باربد بهت دل ببنده.
با تعجب گفتم:
- مگه تو می دونستی؟
خندید و گفت:
- آره باربد از همون شب اول بهم گفت که از تو خیلی خوشش اومده و کلی در موردت از من سوال کرد. هر بار که تو رو می دید پدر منو در می آورد. هر شب که با هم می رفتین بیرون بعدش باربد تا چند روز کیفش کوک بود. البته خیلی زودتر از اینها انتظار داشتم که برای خواستگاری از تو اقدام کنه ولی وقتی می دیدم دست روی دست گذاشته با خودم می گفتم لابد در مورد علاقه اش به تو اشتباه کردم. تا اینکه چند وقت پیش ازم خواست که ازت خواستگاری کنم. منم بهش گفتم به من مربوط نیست خودت برو بهش بگو. تا چند روز توی خونه موند و بیرون نرفت. توی اتاقش داشت فکر می کرد که چطوری بهت بگه. بعدشم که اونطوری تصادفی تو رو دیده بود و بهت گفته بود. نمی دونی چه ذوقی می کرد که تو بهش جواب مثبت دادی. حلقه ای هم که بهت داده رو با هم خریدیم، توی داشبورد ماشینش گذاشته بود تا به وقتش بهت بده …
بعد دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- کوش؟
- در ا.ردم، نمی خواستم مامان اینا چیزی بفهمن … خیلی بدجنسی که زودتر به من نگفتی!
با صدای سرفه باربد حرفم نا تموم موند. همینطور که ما ساکت شدیم بقیه هم ساکت شدند. آقای شفیعی با خنده گفت:
- باربد جان مثل اینکه حوصله ات سر رفت.
باربد لبخندی شرمنده زد و سرش رو زیر انداخت. آقای شفیعی و بابا زدن زیر خنده و آقای شفیعی رو به بابا گفت:
- آقای سلطانی اینا جوونای امروزی هستن. صبر و حوصله ندارن که به حرفای ما گوش کنن. دوست دارن زود کارشون راه بیفته برن پی کارشون. خوب حالا که باربد اینقدر عجله داره، ما هم از اینجا به بعد می ریم سر اصل مطلب.

پست هفدهم …

____________________


بابا هم با لبخند گفت:
- خواهش می کنم بفرمایید.
- غرض از مزاحمت این بود که می خواستم رزای عزیزمو برای پسرم باربد خواستگاری کنم … راستش من زیاد توی اینطور موارد وارد نیستم. خوب راستش بار اوله که می یایم خواستگاری. فقط می تونم بگم که این دو تا جوون خودشون مختارن که زندگی آینده اشون رو هر طور دوست دارن پایه ریزی کنن. من که ریش و قیچی رو به دست اونا می دم.
بابا هم حرف آقای شفیعی رو تایید کرد و گفت:
- من هم کاملاً با شما موافقم.
- خوب پس حالا که اینطوره بهتره این دو تا جوون برن یه گوشه ای و با همدیگه سنگاشون رو وابکنن. شما که مخالف نیستین؟
- خواهش می کنم … دخترم، رزا آقای مهندس رو راهنمایی کن.
باربد زودتر از من برخاسته و منتظر بود. لبخندی نثارش کردم و به راه افتادم. قسمت انتهایی سالن اونقدر از اینجا دور بود که صدامون به گوش کسی نمی رسید. درست تو سه گوشه سالن روی یکی از مبل های بزرگ سلطنتی نشستم. باربد هم کنارم نشست و گفت:
- باورم نمی شه!
- که چی؟
- اینکه تو داری زن من می شی.
خندیدم و گفتم:
- خیلی خوش خیالی آقا! هنوز نه به باره نه به داره، تو خودتو بردی توی جلد دامادی؟
اخمی کرد و گفت:
- تو جواب مثبت رو به من دادی، نمی تونه دبه کنی!
- خیلی خوب بابا. چرا ناراحت شدی؟ اگه تو با من مهربون باشی مطمئن باش نظر من عوض نمی شه.
لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوب حالا ما باید در مورد چی حرف بزنیم؟
- راستش نمی دونم معمولاً اینجور وقتا چی بهم می گن؟
با حساسیتی کاملاً مشخص گفت:
- من از کجا باید بدونم؟ من که تا حالا خواستگاری نرفتم، ولی تو باید خوب بدونی. چون اینطور که شنیدم خواستگارای زیادی داشتی.
از حسادتش خنده ام گرفت و گفتم:
- پس برو خدا رو شکر کن که تو انتخاب شدی.
اونم خندید و گفت:
- اون که حتماً! باید به سلیقه ات آفرین بگم.
- اُه اُه چه سر خود معطل! اونی که باید تبریک بگه منم نه تو. کجا بهتر از من گیرت می یومد؟
با لبخند گفت:
- هر جا که اراده کنم!
از شوخیش دلخور شدم و گفتم:
- پس اینجا اومدی برای چی؟ برو سراغ یکی از همونا.
زد زیر خنده و گفت:
- رزای حسود من …
- نیست که شما حسود نیستی؟
- دارم باهات شوخی می کنم عزیزم! وگرنه خودم خوب می دونم که حسود تر از من رو خدا نیافریده!
بهش چشمک زدم و خندیدم، خم شد به طرفم، همزمان از گوشه چشم نگاهی به مامان باباها انداخت که بی توجه به ما مشغول گپ زدن بودن و گفت:
- بذار خانوم خونه م باشی اونوقت نشونت می دم جواب این شیطنت هات چیه!

پست هجدهم …

__________________


خجالت کشیدم و سرمو زیر انداخت، دستمو گرفت و گفت:
- تا کسی حواسش نیست …
بعد آروم روی دستمو بوسید … بعدش هم با لبخند گفت:
- خوب می دونی من الان باید از تو بپرسم خانوم سلطانی شما چه انتظاری از شوهر آینده تون دارین؟
با تک سرفه ای توی قالب جدی فرو رفتم و گفتم:
- خوب آقای شغیعی توقع زیادی ندارم! فقط مهربون باشه، دوستم داشته باشه، بهم وفادار باشه و از هر لحاظ تامینم کنه.
باربد زد زیر خنده و گفت:
- خوبه اولش هم گفتی توقع زیادی نداری!
با دلخوری گفتم:
- زیاده؟
دستمو فشار داد و گفت:
- نه عزیزکم. کم هم هست. رزا تو خیلی نازک نارنجی هستی، من با تو شوخی می کنم، اما تو خیلی زود بهت بر
می خوره و دلخور می شی. بهت گفته بودم خوشم نمی یاد از این اخلاق …

حق با باربد بود. طاقت هیچ گونه ناملایمتی رو از طرف جنس مذکر نداشتم. تا وقتی که بچه بودم رضا و بابا و سام همیشه دور و برم بودن و کمتر از گل به من نمی گفتن، مگر در موارد خیلی خاص و نادر! بعد از اونا هم داریوش بود که می تونم با جرئت بگم همین او بود که باعث شد لوس و نازک نارنجی بشم. داریوش همیشه کمترین حرفش قربون صدقه بود. حالا دلم می خواست باربد هم مثل اون باشه! ولی مسلماً این توقع زیادی بود. چون داریوش محبتش واقعی نبود و نقش بازی می کرد. با صدای باربد به خودم اومدم:
- حواست کجاس رزا از دست من ناراحت شدی؟
- نه نه ببخشید حق با توئه. من یه خورده زیادی لوس بازی در می یارم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- خانوم من کم کم بیاد بزرگ بشه …
وای خدای من این عین جمله ای بود که یه روز داریوش بهم گفت! آهی کشیدم و گفتم:
- فکر می کنم دیگه بهتره برگردیم پیش بقیه.
- هرچی شما دستور بفرمایید، ولی این حرف زدن مارو هم باید توی دفتر رکوردهای گینس ثبت کنن. حرفامون در مورد همه چیز بود، جز ازدواج!
خنده ای زورکی کردم و همراه باربد به سمت بقیه رفتیم. همه با دیدن ما ساکت شدن و آقای شفیعی گفت:
- خوب بچه ها به نتیجه رسیدین؟
باربد زودتر از من گفت:
- من و رزا خانم با هم مشکلی نداریم.
صدای پس مبارکه بلند شد و بعد از اون بوسه ها بود که به سمتمون روان شد. دلم خیلی گرفته بود. معمولاً دخترها اینجور وقتها خیلی خوشحالند، ولی من انگار دلم پوسیده بود. خیلی دلم می خواست رضا هم بود و قبل از همه به من تبریک می گفت. حتماً یه روز این کارش رو تلافی می کردم. اون روز تقریباً همه کارها انجام شد. مهریه من هزار سکه بهار آزادی تعیین شد که البته باربد پیشنهادش رو داد. منم قبول کردم. مراسم عقد و عروسی هم درست برای یک ماه بعد تعیین شد. بعد از صرف شام، وقت رفتنشون باربد گفت:
- کی بیام برای خرید و آزمایش بریم؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- برای من فرقی نداره.
- پس من فردا صبح اینجام. کلاس که نداری؟
- نه کلاسم بعد از ظهره.
- خیلی خوب باشه تا فردا صبح مواظب خودت باش.

پست نوزدهم

_______________


لبخندی زدم و گفتم:
- باشه تو هم همینطور.
- خداحافظ تا فردا.
- خداحافظ.
بعد از رفتنشون مامان و بابا شروع به تعریف و تمجید کردن و گفتن که خیالشون از بابت من و رضا راحت شده که توی خوب خانواده ای افتاده ایم. با خستگی بسیار گفتم:
- مامان بابا با اجازه تون من برم بخوابم. خیلی خسته ام. صبح هم باربد می یاد تا برای خرید و آزمایش بریم.
مامان گفت:
- برو عزیزم خیلی خسته شدی.
بابا هم گفت:
- خوب بخوابی عروس کوچولو!
با اعتراض و شرم گفتم:
- بابا!!
صدای خنده مامان و بابا همزمان بلند شد و منم در حالی که لبخند روی لبم بود، به اتاقم رفتم. باز یاد و خاطره داریوش آتیش به جونم زد. نمی دونم چرا این اتاق منو یاد اون می انداخت. با اینکه اون حتی یک بار هم اینجا نیومده بود. روی تختم ولو شدم و زیر لب گفتم:
- منم خوشبخت می شم. همه خوشبختی ها رو آقا داریوش قبضه نکرده. اگه اون با مریم جونش خوشبخته منم با باربد خوشبخت می شم.
بعد با تردید اضافه کردم:
- البته امیدوارم.
دستم رو روی پریز برق فشار دادم و با خاموش شدن چراغ زیر لحاف خزیدم.

* * * * * *

با صدای مهربون و گوشنواز مامان به صبح سلام کردم و چشمام رو با زحمت گشودم:
- رزا رزا عزیزم بیدار شو. باربد خیلی وقته که منتظرته.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-مگه ساعت چنده؟
- ساعت ششه عزیزم.
- چرا اینقدر زود اومده؟
- خوب مادر من تا شما بیاین توی این ترافیک به آزمایشگاه برسین و بعد هم مراکز خرید، دو ساعت طول می کشه. پاشو پاشو بیخود غر نزن.
از جا که بلند شد صدای مامان در اومد:
- رزا!
با تعجب گفتم:
- بله؟
- با همین لباسها گرفتی خوابیدی؟ چرا عوضشون نکردی؟
- حوصله نداشتم.
- وا چرا؟
- هیچی همینطوری آخه خیلی خسته بودم.
- رزا تو این روزا یه چیزیت می شه ها!
بی توجه به حرف مامان، در حال تعویض لباس یه دفعه یاد رضا افتادم و گفتم:
- مامان رضا نیومده؟

چ

پست بیستم … ______________

- نه، زنگ زد و گفت فردا می یاد.

- نامرد!

- مهم نیست مامان. به دل نگیر اون از این دلخوره که چرا به نظرش اهمیت ندادیم.

- آخه مامان آینده من دست خودمه! خودم می دونم چی خوبه چی بد.

- می فهمم مادر اونم جوونه خودش پشیمون می شه.

شالمو روی سرم انداختم و گفتم:

- امیدوارم!

با مامان از اتاق خارج شدیم و به سالن نشیمن رفتیم. باربد با دیدنم بلند شد و گفت:

- سلام ساعت خواب.

مثل همیشه آراسته و شیک بود، گفتم:

- شرمنده باربد من نمی دونستم تو اینقدر زود می یای وگرنه زودتر حاضر می شدم.

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

- مهم نیست ولی سعی کن دیگه تکرار نکنی چون از انتظار کشیدن بیزارم.

اول فکر کردم لحنش شوخه، ولی با نگاهی به صورتش فهمیدم که کاملاً جدی حرف می زنه! دلخور شدم، ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:

- خوب من حاضرم بریم.

مامان گفت:

- وا کجا؟ تو هنوز صبحانه نخوردی.

قبل از اینکه فرصت کنم جواب بدم باربد گفت:

- نه خاله جون ، برای آزمایش نباید چیزی بخوره. بعدش با هم صبحونه می خوریم …

سپس رو به من گفت:

- بریم؟

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

- بریم.

در حین رفتن سوئیچ ماشینم رو از جا کلیدی برداشتم و رو به باربد گفتم:

- با ماشین من بریم؟

یه دفعه باربد ایستاد و گفت:

- لازم نکرده!

خیلی جا خوردم. این چه طرز حرف زدن بود؟ آروم گفتم:

- چرا؟

- واسه اینکه من می گم. مگه من ماشین ندارم؟

بعد سوئیچ رو که تو دستای خشک شده ام قرار داشت گرفت و سر جاش برگردوند و گفت:

- بریم.

بغض کرده بودم. اون به چه حقی با من اینطور حرف می زد؟ با ناراحتی دنبالش راه افتادم.

اون روز بعد از آزمایش خون سراغ خریدهامون رفتیم، به جز خرید حلقه اینقدر به من خوش گذشت که همه ناراحتی هام رو از یاد بردم. برای خرید حلقه با هم با توافق نرسیدیم، من زمرد دوست داشتم و باربد برلیان … آخر مجبور شدم طبق نظر اون خرید کنم. بعد از ظهر حدود ساعت سه بود که به خونه برگشتم. اون روز هم به دانشگاه نرسیدم. جلوی در از هم خداحافظی کردیم، من که داخل شدم باربد هم رفت.

* * * * * *
پست بیست و یکم …__________________


تموم کارا به سرعت انجام شد. لباس عروس رو از یکی از بهترین مزون های لباس عروس تهران انتخاب کردیم. اخلاق باربد خیلی خوب بود جز مئاقعی که کاری می کردم که به غرورش بر می خورد. مثل جریان ماشین! داشتم روی خودم کار می کردم که کمتر باعث دلخوریش بشم، اما بازم بعضی وقتا یادم می رفت. باید عوض می شدم، اما این عوض شدن واقعا برام سخت بود
رضا سه روز بعد از خواستگاری من برگشت. من که باهاش قهر بودم اصلا محل بهش نذاشتم، اما خود رضا اومد سراغم، کلی ازم عذر خواهی کرد و خواست که ببخشمش. این رفتار ضد و نقیضش پاک منو حیرت زده می کرد، ولی مهم این بود که پشیمون شده بود. روز جشن، روز سی ام مهر ماه بود و مصادف با ولادت یکی از امامان. صبح زود به آرایشگاه رفتم. همراهای من سپیده و مهستی بودند. یکی خوشحال و یکی غمگین. مهستی فوق العاده خوشحال بود و مرتب قربون صدقه من می رفت، ولی سپیده خوشحال به نظر نمی رسید.
می دونستم که اصلاً از باربد خوشش نمی یاد و فقط به احترام منه که چیزی نمی گه. خیلی جالب بود که سپیده و مهستی، هر دو زودتر از من نامزد کرده بودن ولی هیچ کدوم هنوز سر خونه زندگی خودشون نرفته بودن. رضا که منتظر بود درسش تموم بشه، آرمین هم هنوز درگیر کارش بود.

قرار بود عقد و عروسی همزمان برگزار بشه. مراسم عقد تو باغ خونه ما بود و عروسی تو باغ خونه باربد اینا. البته باغ اونا خیلی کوچکتر از باغ خونه ما بود، ولی کل خونواده شفیعی اصرار داشتن که رسوم رو زیر پا نذاریم و مراسم عروسی توی خانه داماد برگزار بشه. ما هم به ناچار قبول کردیم. ساعت هشت صبح بود که باربد ما سه نفر رو به آرایشگاه برد. از همون اول منو به اتاقی بردن و در رو بستن. موهام طبق معمول بالای سرم جمع شد و صورتم زیر آرایشی غلیظ فرو رفت. حدود ساعت دو بعد از ظهر لباس بلند و سنگین عروس رو پوشیدم و جلوی آینه رفتم. از خودم خوشم اومد، خیلی خوشگل شده بودم! وقتی از اتاق خارج شدم، جیغ مهستی و سپیده همزمان در اومد:
- وای خدای من رزا تویی؟
چرخی زدم و گفتم:
- پس می خواستین کی باشه؟
سپیده گفت:
- خدای من! درست شکل عروسکای پشت ویترین شدی. باورم نمی شه که واقعی باشی!
مهستی هم گفت:
- الهی فدای زن داداش خوشگل خودم بشم. خدا به داد باربد برسه.
خندیدم و گفت:
- هنوز نیومده؟
- نه هنوز. بهش زنگ زدیم تا یه نیم ساعته دیگه پیداش می شه.
- وای نیم ساعت دیگه؟ من که تا اون موقع می میرم از گرما!
سپیده ناخناشو آروم روی صورتش کشید و با خنده گفت:
- وا خدا مرگم بده! مسی جون مثل اینکه رزا قبل از آقا داداش تو دیوونه شده. وسط پاییز می گه گرمه!
مهستی غش غش خندید و گفت:
- خوب حقم داره. توی این لباس آدم واقعاً گرمش می شه. تو که خودت می دونی.
سپیده که توی اون لباس نارنجی و جیغ همراه با اون آرایش نارنجی خیلی ناز و ملوس شده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خوب آره من تجربه دارم، واقعاً گرم می شه!
از ادا اطوار سپیده من و مهستی زدیم زیر خنده. روی کاناپه های وسط سالن نشستیم و شروع کردیم به چرت و پرت گفتن و هر هر خندیدن. با اینکه آرایشگر توصیه کرده بود که زیاد نخندم، ولی نمی تونستم در برابر اداها و حرفای سپیده جلوی خودمو بگیرم. در همون حال یکی از شاگردایی که اونجا بود از پنجره نگاهی به بیرون کرد و گفت:
- آقا داماد تشریف آوردن.
سریع شنلم رو روی دوشم انداختم و به طرف در رفتم. سپیده و مهستی هم مانتوهاشون رو پوشیده و همراهم اومدن. باربد به همراه دو فیلمبردار بیرون در منتظرم بودند. با قدم های آرام و شمرده نزدیکش رفتم. از حالت چهره اش به خنده افتادم. چشماش گشاد شده بود و شاید حدود سی ثانیه بدون پلک زدن فقط نگام کرد و قصد جلو اومدن نداشت. با تشر فیلمبردار با قدمای شمرده جلو اومد و دسته گل رو که از گلای مریم و زنبق تشکیل شده بود به دستم داد. دسته گل رو گرفتم و آروم گفتم:
- ممنون.
سپس چرخی زدم و گفتم:
- چطوره؟

پست بیست و دوم … رکورد خودمو تو پست گذاشتن شکستم!!!!Ùبچه ها رزای منو درک کنین … همه که به عشق اولشون نمی رسن! خیلی ها شکست عشقی می خورن … خیلی ها با یه نفر دیگه ازدواج می کنن به امید اینکه عشق قبلی از یادشون بره … و خیلی ها بعد از چند سال به عشق اولشون می خندن … نریزین سرش … تیربارونش هم نکنین … فقط بفهمینش …

________________

لبخندی روی لباش ظاهر شد و گفت:
- عالیه! باید به سلیقه خودم آفرین بگم.
خودش هم خیلی خوش تیپ شده بود. کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن مشکی و کروات نقره ای … واقعا که باربد باید مدل می شد!!! جلو اومد و بازوش رو در اختیارم گذاشت. بازوش رو محکم گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم. رضا و آرمین هم جلوی در ایستاده بودن. از قیافه های گرفته اونا چیزی دستگیرم نمی شد. با به حرکت در اومدن ماشین، اونا هم دنبالمون راه افتادن. باربد گفت:
- ببینم نکنه امشب من و تو رو بکشن؟
- واسه چی؟
چشمکی بهم زد و گفت:
- خوب می دونی دختر به نازی تو و در موقعیت تو مطمئناً کلی هم خاطر خواه داره دیگه، نداره؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- خوب که چی؟
- خوب اگه امشب یکیشون هوس انتقام کنه و …
خنده ام گرفت و گفتم:
- بس کن باربد!
خندید وگفت:
- خوب ببخشید خانم ترسو.
مشتی حواله بازوی محکمش کردم و گفتم:
- اصلاً هم نترسیدم، ولی دوست ندارم بهترین روز زندگیمونو با این حرفا خراب کنیم.
بازوش رو ماساژ داد و گفت:
- بله حق با شماست.
بقیه راه تو سکوت سپری شد. جلوی باغ که نگه داشت خوابم یادم اومد و سریع اطراف رو نگاه کردم. جمعیت زیادی برای استقبال اومده بودن بیرون، خبری هم از ماشین داریوش نبود. نفس آسوده ای کشیدم و به کمک باربد که در رو برام باز کردم و بود و دستشو به سمتم دراز کرده بود پیاده شدم. عکاس تند تند از زاویه های مختلف عکس می گرفت. میون هل هله و شادی اطرافیان به خصوص بابا و مامان داخل شدم. به کمک باربد به جایگاه عروس و داماد رفتیم.
توری سفید روی سرمون گرفتن و سپیده شروع به ساییدن قند روی سرمون کرد. باربد دستمو گرفته بود توی دستش و آروم با شست انگشتش نوازشش می کرد. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. مهریه همون بود که تعیین شده بود. بعد از سه بار خوندن با صدایی که از زور ترس از آینده می لرزید، بله را گفتم!
زمان متوقف شد، داریوش کنار رفت … من موندم و باربد … من موندم و اینده ای که قرار بود با باربد بسازم … مرد زندگیم شد باربد … اسمش رفت توی شناسنامه و حلقه اش توی دستم فرو رفت … من زن باربد شدم … فقط باربد! همه شروع به پایکوبی کردن. سپیده و مهستی به طرف ما اومدن و به زور بلندمون کردن. نمی دونم چرا اینقدر حالم بد بود! قلبم بدجور توی سینه بیقراری می کردو، باربد رو دوست داشتم و مفتخر بودم از داشتنش … اما حال خوبی هم نداشتم و دلیلش رو نمی دونستم. بعد از همراهی با اونا تا آخر آهنگ، باربد گفت:
- عزیزم چرا اینقدر رنگت پریده؟ چیزی شده؟
به زور گفتم:
- نه فقط خسته ام. فکر کنم …
- خسته ای؟ چرا؟ حالا که تازه ساعت پنجه. یه ساعت دیگه تازه مراسم عروسی شروع می شه.
- نمی دونم چمه، ولی اگه یه کم استراحت نکنم به مراسم عروسی نمی کشم و از حال می رم.
باربد با کلافگی دستش رو داخل موهاش برد و گفت:
- ببین با خودت چی کار می کنیا! اینا همه اش از استرسه! عزیز من آروم باش، دستت یخ زده! چیزی عوض نشده … من و تو ازدواج کردیم و قراره با هم خوشبخت باشیم … خوب؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- می دونم باربد … اما باید استراحت کنم …

ست بیست و سوم …_________________


سرشو به نوشنه تفهیم تکون داد و گفت:
- خیلی خوب تو اینجا بشین تا ببینم چی کار می تونم بکنم.
بعدش از من فاصله گرفت و به سمت رضا رفت. چند دقیقه بعد همراه اون به طرفم اومدن. رضا با نگرانی گفت:
- چته رزا؟ چیزی شده؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- نه نه فقط یه خورده خسته ام. بیشتر به خاطر یک جا نشستن توی آرایشگاست.
رضا لبخندی تلخ زد و گفت:
- پاشو خواهر گلم. پاشو ببرمت توی اتاقت. اونجا از سر و صدا آسوده ای.
به سختی از جا بلند شدم و در حالی که به بازوان قوی رضا و باربد چنگ می زدم، به سمت اتاقم رفتم. رضا منو روی تخت خوابوند و گفت:
- چند لحظه چشماتو ببند. الان برات یه قرص مسکن هم می یارم.
به دنبال این حرف از اتاق خارج شد. باربد دستمو گرفت و گفت:
- از چیزی ناراحتی؟
چشمامو باز کردم، لبخند خسته ای به صورت ناراحتش زدم و گفتم:
- نه از چی؟
- چه می دونم. نکنه مامان یا مهستی حرفی بهت زدن؟ آره؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- نه بابا بنده خداها از گل کمتر به من نگفتن.
دستشو گذاشت روی پیشونیم … آروم نوازشم کرد و گفت:
- پس چت شده عزیزم، تو الان باید خوشحال باشی و پر از انرژی مثل من که روی پا بند نیستم! چرا اینقدر حالت خرابه!؟ داری نگرانم می کنی!
با کلافگی گفتم:
- گفتم که فقط خسته ام و نیاز به آرامش دارم.
باربد از تند حرف زدنم ناراحت شد و گفت:
- خیلی خب! من دیگه هیچی نمی گم ، شما به استراحتت برس …
عصبانی شدم و با خشم گفتم:
- باربد تو چرا همه چیزو بد برداشت می کنی؟ واقعاً که خیلی منفی گرایی!
باربد در حالی که چتری های بلند را از روی صورتم کنار می زد، با لبخند گفت:
- من منفی گرا نیستم عزیزم … تو الان اعصابت خیلی متشنجه، بهتره هر دو سکوت کنیم! باشه … فقظ چشماتو ببند …
بعد سرش رو پایین آورد و آروم دو سه بار پشت سر هم لاله گوشم رو بوسید، همه استرسم پر زد … با بوسه اول شوکه شدم، با بوسه دوم بی اراده ملافه تختم رو چنگ زدم و با بوسه سوم داغ شدم. بوسه چهارم رو که زد خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد و باربد سریع ازم فاصله گرفت … گوش ها و گونه خودش هم سرخ شده بود. نفسم رو فوت کردم و نشستم. رضا با یک لیوان آب و قرص داخل شد و گفت:
- پاشو پاشو ناز نازی خانم که همه دارن سراغتو می گیرن. پاشو اینو بخور تا بریم بیرون. الان دیگه کم کم باید بریم خونه باربد اینا.
حسابی بدنم داغ شده بود و اصلا یادم رفته بود حال نداشتم. با این وجود قرص رو از دست رضا گرفتم و با یه قلوپ آب فرستادمش پایین … نگاه باربد روی من هنوزم پر از عطش خواستن و تمنا و شیطنت بود… سعی کردم نگاش نکنم، وقتی شرمم رو دید خنده اش گرفت. اما جلوی رضا خودشو کنترل کرد. به کمک رضا و باربد به جشن برگشتم. حالم خیلی بهتر شده بود. باربد حسابی حواسمو پرت کرده بود … ساعت هفت بود که همه به سمت باغ آقای شفیعی روان شدیم. تا آخر شب همه اش رقص بود و رقص بود و رقص … باربد عاشق رقص من شده بود و با اینکه خودش خیلی هم ایرانی رقصیدن رو بلد نبود اما مجبورم می کرد پا به پاش با همه آهنگا برقصم. ساعت دوازده شب بالاخره شام سرو شد. اما بعد از اون بازم جشن ادامه داشت و بزن بکوب تا ساعت دو طول کشید … نوبت عروس کشون که رسید بی توجه به اینکه عروسم خودم هم توی ماشین شیطنت می کردم و داد باربد رو در می آوردم. اون از میم خواست سنگین تر رفتار کنم و من سر به سرش می ذاشتم … می دونم دیوونگی هامو دوست داره … چون دعوام می کرد اما توی نگاهش لذت از شیطنت من هم موج می زد … همه ما رو تا جلوی آپارتمان باربد که تا اون لحظه اجازه نداده بود ببینمش بدرقه کردن.


پست بیست و چهارم
_______________


خیلی زود و سریع همه خداحافظی کردن و به خونه هاشون رفتن … فقط موندن خونواده هامون … بابا و بابای باربد ما رو دست به دست دادن و ما وسط اشک و آه مامانامون و زیر دعای خیرشون وارد دنیای جدید خودمون شدیم. خونه باربد بیش از اندازه نقلی و جمع و جور بود و قتی ازش پرسیدم ، گفت کل آپارتمان هشتاد متره … برام خیلی سخت بود توی یه خونه هشتاد متری زندگی کنم! منی که اتاقم بیشتر چهل متر بود! اما به روی خودم نیاوردم … زندگی متاهلی خیلی فرقا با زندگی خونه بابا داره … اون لحظه به این نتیجه رسیدم که اینا همه اش شعاره که می گن ازدواج می کنیم که خونه شوهر راحت تر باشیم، وگرنه خونه بابامون مگه چشه؟! حقیقت اکثر مواقع اینطوریه که خونه شوهر چند پله کمتر از خونه باباست … باربد خودش جهیزیه منو دیزاین کرده بود و الحق که گل کاشته بود. محو تماشای خونه بودم که باربد گفت:
- وقت واسه تماشای اینجا زیاده.
- ولی باربد من تا حالا خونه تو رو ندیده بودم. خیلی بدجنسی که نذاشتی زودتر بیام اینجا …
کنارم ایستاد نگاهی به در و دکور لوکس خونه انداخت و گفت:
- این خونه رو خیلی وقت بود که خریده بودم، ولی می خواستم که تو اینجا رو برای اولین بار شب عروسیمون ببینی. دوست داشتم سورپرایزت کنم بانوی من …
خندیدم و با چشمای گرد شده دوباره گفتم:
- خیلی بدجنسی!
او هم خندید و گفت:
- من همین جا روی کاناپه می شینم، پنج دقیقه وقت داری همه جا رو دید بزنی …
بی حواس گفتم:
- فقط پنج دقیقه؟ چی کارم داری مگه بعدش؟
چشمای باربد پر از شیطنت شد، خندید و گفت:
- می خوام واست قصه بگم بخوابونمت …
یهو فهمیدم چی گفتم! سرخ شدم و سرمو انداختم زیر، باربد هم دستاشو از دو طرف روی پشتی کاناپه دراز کرد، سرشو فرستاد عقب و قهقهه زد … سریع ازش فاصله گرفتم و خودمو مشغول دید زدن آپارتمان نقلی باربد نشون دادم. آپارتمان توی طبقه هفتم یک مجتمع دوازده طبقه ای قرار داشت. دو خوابه بود و جمع و جور. کوچیک بودنش تو ذوقم زده بود، اما به خودم تلقین کردم که خیلی زود عادت می کنم و عاشق اونجا می شم … نمی توانستم انتظار بیشتر از این از باربد داشته باشم. خیلی ها همین رو هم نداشتن. به سمت اتاق خوابای نقلی رفتم و سرک کشیدم، تخت دونفره و کنسولی که توی اتاق گذاشته بودن اینقدر فضا رو اشغال کرده بود که دیگه جا نبود تکون بخوری … اون یکی اتاق هم متعلق به کار باربد و نقشه کشی بود … یه سرکی هم به آشپزخونه اپن و حموم دستشویی کشیدم … داشتم سر خوش کابینت ها رو یکی یکی باز می کردم که صدای باربد از جا پروندم:
- بسه دیگه.
با گیجی گفتم:
- چی بسه؟
اومد به طرفم ، جلوم ایستاد … زل زد توی صورتم، آب دهنش رو که قورت داد سیب گلوش بالا پایین شد، آروم گفت:
- من خوابم گرفته.
استرس افتاد به جونم … یه لحظه حس کردم با وجود همه امادگی هایی که مامان و خاله بهم داده بودن، کم آوردم و دارم از ترس پس می افتم. به زور خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
- خوب … تو برو بخواب … من می خوام اینجاها رو نگاه کنم.
دست داغش گونه ام رو می سوزند، لبخندی بهم زد، یه لحظه خم شد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم خودمو روی هوا دیدم، جیغی که نا خوداگاه از دهنم خارج شد باعث خنده باربد شد … قلبم داشت توی دهنم می کوبید و دوست داشتم هر طور شده باربد رو متوقف کنم … باربد کمرمو توی دستاش فشار داد و گفت:
- شیطون من! کجای دنیا دیدی که داماد شب عروسی زودتر از عروس بره بخوابه؟
شرمزده سرمو توی سینه اش قایم کردم و گفتم:
- باربد، جان من …
در اتاق خواب رو با پاش باز کرد، رفت توی اتاق و منو گذاشت لب تخت، در همون حالت گفت:
- باربد بی باربد خانم خجالتی

پست بیست و پنجم …_______________


نشست کنارم، دستشو کشید زیر چونه م و آروم سرشو خم کرد، بازم لاله گوشم رو بوسید و باز من داغ شدم ، با هزار زور خجالت رو کنار گذاشته و گفتم:
- می شه امشب بیخیال بشی؟
باربد سرشو کنار کشید، لبخند آرامش بخشی که روی لبهاش بود آرومم می کرد. استرس رو ازم می گرفت … دستشو آورد جلو و انگشت اشاره اش رو روی لبام گذاشت. دست دیگه اش رو برد سمت کرواتش، گره اش رو شل کرد و آروم گفت:
- امکان نداره عروسکم …
با شرم گفتم:
- باربد … من … من خجالت …
کرواتش رو در اورد و انداخت روی کنسول … خودشو یه کم کشید به سمت و آغوشش رو به روم باز کرد … بی اراده خزیدم توی بغلش و سرم رو گذاشتم توی سینه خوش بوش … عطر تلخش رو دوست داشتم … بلند نفس کشیدم … شاید حدود دو سه دقیقه به همون حالت موندیم، باربد نرم نرم مشغول باز کردم موهام بود و من سرمو بیشتر به سینه اش فشار می دادم. کم کم همه موهامو از شر گیره سرها نجات داد و آبشار حنایی رو دورم ریخت … دستی روی سرم کشید، با دو دست صورتم رو از سینه اش فاصله داد، خم شد روی صوتم و آروم پیشونیمو بوسید … با لذت چشمامو بستم … بوسه بعدی رو روی گونه ام زد و بعدی رو روی چشمام … با هر بوسه اش برای بعدی مشتاق تر می شدم … حسابی به آرامش رسیده بودم … باربد خیلی خوب می دونست چه جوری یه جوجه لرزون رو توی بغلش آروم کنه … وقتی با عطش سرم رو بالا گرفتم فهمید موفق شده و با هیجان ولی نرم اینبار لبهامو نشونه رفت …

* * * * * *

صبح با صدای آب از خواب بیدار شدم. باربد حمام بود و صدا از توی حمام می یومد. بدنم کاملاً
بی حس بود و حوصله بلند شدن نداشتم. غلتی زدم و پتو رو دور خودم پیچیدم. صدای باربد از توی حمام بلند شد:

- خانمی بیدار شدی یا نه؟
به زور چشمامو باز کردم. خمیازه ای کشیدم و نگاهی به ساعتی که روبروم به دیوار نصب شده بود، انداختم. ساعت ده بود. یهو با عجله از جا بلند شدم، کمرم تیر کشید. دستمو به کمرم گرفت و زیر لب گفتم:
- آخ …
باز صدای باربد بلند شد:
- عزیزم … بیدار شو نزدیک ظهره!
بدون اینکه جوابی بدم با عجله روبدوشامبر ساتن کاهویی رنگم رو تنم کردم و رفتم از اتاق بیرون. تا چند ساعت دیگه کل فامیل برای مراسم پاتختی توی خونه ما جمع می شدن! یه راست وارد آشپزخونه شدم، صبحونه ای در کار نبود. یعنی در اصل خدمتکاری نبود که بخواد تدارک صبحونه ببینه! حسابی غصه ام گرفت. من تا به حال دست به سیاه و سفید نزده بودم. حتی بلد نبودم زیر گاز رو روشن کنم. دوباره صدای باربد بلند شد:
- خوابالو بسه دیگه. پاشو الان مهمونا می یان.
جلوی در حمام رفتم و گفتم:
- من بیدارم باربد جان. فقط لطف کن زودتر بیا بیرون منم می خوام برم حموم.
- صبح به خیر تنبل من … چشم خانمم، تا شما صبحانه رو حاضر کنی منم می یام بیرون.
دو دستی کوبیدم توی سرم خودم! حالا چه خاکی تو سرم می ریختم؟ اعصابم به کل به هم ریخته بود. الان آبروم جلوی باربد می رفت. چقدر بد بود که من هیچ کاری بلد نبودم. مشغول حرص خوردن و دور خودم چرخ زدن بودم که زنگ در خونه رو زدند. با ناراحتی اینبار محکم تر، دو دستی توی سرم کوبیدم. الان دیگه واقعاً آبروم می رفت. حتماً مهمونها اومده بودند. ولی زود بود! مگر برای صبحونه می خواستن بیان؟ دوباره صدای باربد بلند شد:
- رزا جان لطفاً حوله منو بده.
هول شده بی توجه به صدای باربد، با عجله به سمت آیفون رفتم و با ترس گفتم:
- کیه؟
صدای شاد و سرخوش مامان بلند شد:
- باز کن عروس خانوم که از کت و کول افتادم.
با خوشحالی در رو باز کردم. واقعاً که مامان میون جونم رسیده بود. اینقدر خوشحال شده بودم که یادم رفت باربد ازم حوله خواسته و رفتم جلوی در منتظر مامان ایستادم …همین طور بی خیال به در تکیه داده بودم و به در آسانسور چشم دوخته بودم که با صدای فریاد باربد از ترس چسبیدم به سقف:
- رزا پس چی شد این حوله؟ رفتی بسازی؟

پست بیست و ششم …_________________
دستمو روی قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم:
- زهرمار! ترسیدم. خوب یادم رفت دیگه چرا داد می زنی؟
خوشم نمی یومد کسی سرم داد بزنهف تا همین امروز من خودم به همه دستور می دادم. چه حقی داشت با این لحن به من دستور بده؟!! با آرامش کامل به سمت اتاق رفتم و از داخل کمد حوله اش رو در آوردم و جلوی در حمام رفتم. در زدم و گفتم:
- بیا بگیر.
در حالی که اخم کرده بود در رو باز کرد و گفت:
- چرا اینقدر طولش دادی؟
منم مثل خودش اخم کردم و گفتم:
- زنگ زدن رفتم درو باز کنم. حالا مگه چی شد؟
با همون لحن در حالی که در رو می بست گفت:
- فکر کنم بهت گفته بودم از انتظار کشیدن بیزارم!
بعد هم در رو محکم بهم زد، هم خنده ام گرفته بود، هم گریه. روز اول زندگیمون خیلی قشنگ شروع شده بود. با صدای سرخوش مامان به سمت در رفتم:
- عروس و داماد خونه نیستن؟ کسی نمی خواد بیاد پیشواز ما؟
مامان و گلنوش خانوم، مامان باربد، به همراه رضا و مهستی و خاله شیلا و سپیده و آرمین توی پذیرایی بودند. با خوشحالی تک تکشان رو بوسیدم و خوش آمد گفتم که رضا با خنده گفت:
- من اینا رو کجا بذارم عروس کوچولو؟ کتفم کنده شد.
سینی بزرگی تو دستش بود و توی اون صبحانه مفصلی که با تزیین زیبایی درست شده بود، چیده شده بود. با خوشحالی گفتم:
- وای آخ جون صبحونه! ولی مامان جون چرا زحمت کشیدین؟ بالاخره همین جا یه چیزی درست
می کردیم.

چه تعارفی هم کردم! تا همین الان داشتم تو سرم می زدم حالا آدم شدم! رضا خندید و مامان در حالی که به اون چشم غره می رفت گفت:
- عزیزم این یه رسمه. صبحونه عروس داماد رو صبح اول زندگیشون خونواده ها آماده می کنن. چون اونا اصولاً تا دیر وقت بیدار بودن و بعد هم تا ظهر خوابن. به خاطر همین دیگه وقت نمی کنن صبحونه درست کنن. اونم با وجود عروس تنبلی مثل تو که مطمئنم حتی بلد نیستی یه چایی دم کنی!
صدای قهقهه رضا و مهستی و خاله و مادر جون بلند شد. خود مامان هم می خندید. از این که مامان اینقدر رک حرف می زد، اونم جلوی بقیه، خیلی خجالت کشیدم و سینی صبحانه رو از دست رضا بیرون کشیدم و به آشپزخونه پناه بردم. معلوم نبود باربد کجا گیر کرده که بیرون نمی یاد. خجالتا رو باید تنها تنها می کشیدم. مامان و خاله و مادر جون هم وارد آشپزخونه شدن و کمک من شروع به چیدن میز کردند. مادر جون گفت:
- رزا جون مامان پس باربد کجاس؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- الان می رسه خدمتتون. تازه از حموم اومد بیرون.
در همین حین باربد هم همراه سپیده و آرمین وارد آشپزخونه شدن، باربد سلام کرد و بعد از احوالپرسی با همه گفت:
- به به چه میز رنگ و وارنگی. دست شما درد نکنه. آخ که چقدر گرسنمه.
با زدن این حرف اول خم شد جلوی همه گونه منو بوسید و دوباره صبح بخیر گفت بعد هم پشت میز نشست و شروع کرد به خوردن. انگار نه انگار که با هم بحث کرده بودیم! لبخند نشست روی لبم … باربد آدمی نبود که اجازه بده کسی بویی از دلخوری هامون ببره … با تعارف من بقیه هم سر میز نشستند و مشغول شدن. خودمم نشستم و بعد از خوردن دو لقمه از جا بلند شدم و گفتم:
- با اجازه من می رم حموم و زود می یام.
باربد دستمو گرفت، کشید و گفت:
- صبحونه ات رو کامل باید بخوری عزیزم
پست بیست و هفتم …_______________


همون موقع رضا و آرمین هم تشکر کردن و از سر میز بلند شدن رفتن بیرون از آشپزخونه. مامان بی توجه به حضور بقیه در تایید حرف باربد گفت:
- آره رزا مامان، اینا رو آوردم که بخوری تقویت بشی … یعنی چی که نمی خوری؟!! بخور جون بگیری …
داشتم تو زمین می رفتم، به ناچار چند لقمه دیگه هم خوردم و با عجز به باربد نگاه کردم. لبخندی بهم زد، خم شد و خیلی آروم گفت:
- خوبی؟ درد نداری؟!! میخوای الان نری حموم؟
سریع گفتم:
- نه خوبم … مشکلی نیست …
- پس مراقب باش، مشکلی هم بود صدام کن …
سرمو تکون دادم و سه سوته جیم زدم … اول به طرف اتاق رفتم که حوله ام رو بردارم. دلم نمی خواست برای گرفتن حوله از کسی کمک بخوام. هنوز از اتاق بیرون نیامده بودم که باربد وارد اتاق شد. با تعجب نگاش کردم تا ببینم چی کار داره، بی حرف جلو اومد و منو کشید توی بغلش، صداش کنار گوشم مثل لالایی بود …
- عزیزم متاسفم. من یه خورده زود عصبانی می شم. صبوری رو یاد نگرفتم و زود از کوره در می رم … ببخش اگه تندی کردم …
باربد مغرور داشت از من عذر خواهی میکرد و این خیلی بود!!! اما خودمو لوس کردم و گفتم:
- مهم نیست، ولی راستش انتظار داشتم لااقل تا یک ماه اول خیلی مهربون باشی و بعد برات عادی بشم و بخوای اینطوری باهام برخورد کنی.
گونه ام رو با لبش لمس کرد و گفت:
- تو هیچوقت برای من عادی نمی شی. تو سراسر رمز و رازی. منم که عذر خواستم. هیچ دلم نمی خواد جلوی دیگرون کم محلی ام بکنی.
پس حدسم درست بود! سرمو توی سینه اش مخفی کردم و سکوت کردم، با دستش به کم کمرم رو ماساژ داد و گفت:
- مطمئنی خوبی گل من؟ تو خیلی کوچولویی رزا من نگرانتم … همه اش می ترسم آسیبی بهت زده باشم …
شرمنده هولش دادم و گفتم:
- اِ باربد!
بعد هم سریع زدم از اتاق بیرون که مبادا بخواد کار دستم بده!
وارد حمام که شدم، با خودم عهد بستم که برای دووم داشتن زندگیمون، با گذشت تر از این حرفا باشم. آب گرم حالم رو جا آورد. وقتی بیرون رفتم، مامان و بقیه خونه رو طوری چیده بودن که جای همه باشه. آرمین و رضا و باربد هم جلوی تلویزیون بودن، برای اینکه کسی منو با حوله نبینه سریع به اتاقم رفتم و در رو بستم. از داخل کمد لباس ماکسی بلندی رو که برای امروز در نظر گرفته بودم، بیرون کشیدم و بعد از در آوردن حوله تنم کردم. لباس خیلی ساده و در عین حال خوشگل بود. درست هم رنگ چشمام. آرایشی ملایم هم کردم و آروم از لای در باربد رو صدا کردم:
- باربد جان چند دقیقه بیا.
باربد که اصلا نفهمیده بود من از حموم اومدم بیرون، سریع سرشو چرخوند و با دیدن من لای در از جا پرید و به سمت اتاق اومد …
از لای در کنار رفتم و لب تخت نشستم. باربد هم وارد شد و در رو بست. نگاهی کاملاً معمولی به من انداخت و گفت:
- اومدی بیرون عزیزم؟ عافیت باشه! کاری داشتی باهام؟
عادت داشتم که هر بار لباس جدید تنم می کنم تمجید بشم! چرا باربد نمی فهمید؟ دوست داشتم الان کلی ازم تعریف کنه! اما خبری نبود، بغض گلومو گرفت همراه با آب دهنم فرو دادم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
- می خواستم لباسم رو ببینی.
باربد چشماش رو تنگ کرد و دقیق براندازم کرد وگفت:
- تازه خریدی؟
- آره.

پست بیست و هشتم…_______________


دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- خوبه. ولی عالی نیست. می دونی من اون لباسایی رو که قبل می پوشیدی رو بیشتر دوست دارم. آخه از این رنگی که تو تن کردی خیلی بدم می یاد.
به اعتراض گفتم:
- باربد تو بلد نیستی به سلیقه من احترام بذاری؟
باربد با تعجب گفت:
- رزا من فقط نظرم رو گفتم! چرا بهت بر خورد؟ خودت پرسیدی؟ تو که می دونی من رک حرفم رو می زنم و اگه از چیزی خوشم نیاد می گم نمی یاد. اهل تعریف و تمجید الکی هم نیستم …
دستمو تو هوا تکون دادم و عصبی گفتم:
- خوبه! هنوز یه روز نگذشته خیلی از خصوصیات خوبت داره نمایان می شه.
از جا بلند شد و گفت:
- رزای عزیز … این یادت باشه که من شوهر تو هستم! هر نظری می دم به صلاح توئه … تا جایی که من می دونم زن باید از مرد اطاعت کنه عزیزم، اینطور نیست؟
- اِ یعنی مرد بودن از نظر تو خیلی کار شاقیه؟
پوفی کرد و گفت:
- من عقایدم مال عهد عتیق نیست رزا … این چه حرفیه؟!! من فقط قانون مملکتمون رو بهت یاداوری کردم …
بی منطق و عصبی بی توجه به حساست باربد صدامو بردم بالا و گفتم:
- چطوره جامون رو عوض کنیم! ببینم یه روز می تونی زن باشی؟!! تو که تو آمریکا بزرگ شدی خیر سرت چرا فرهنگ اینورو تو سرم می زنی؟ من نگرانتم باربد! آخه خیلی مشکله که هم بیرون خونه کار کنی هم غر بزنی هم دستور بدی، تو رو خدا بذار من کارات رو بکنم تو هم بشین توی خونه غذا بپز و خونه داری کن.
باربد که به اندازه کافی جلوی من کوتاه اومده بود عصبی شد و با صدایی که تموم تلاشش رو میکرد بالا نره گفت:
- اولا که داد نزن رزا! گفتم خوشم نمی یاد کسی به مشکلات ما پی ببره! دوماً خوبه تو توی این خونه حتی یه بشقابم هنوز جا به جا نکردی. یه صبحونه هم درست نکردی! البته من خوب می دونم که بزرگ شدن توی اون خونه با اون همه دبدبه و کبکبه لوس و نازپرودت کرده! اما رزا خانوم، زندگی تو اینه! باید یاد بگیری، باید …
عصبی پا کوبیدم روی زمین و داد زدم:
- من هیچ کاری نمی کنم. غذا می خوای خونه تمیز می خوای؟ خوب کلفت بگیر.
سرشو به نشونه افسوس تکون داد و گفت:
- حرف زدن با تو هیچ فادیه ای نداره رزا … سعی کن به خودت بیای!
هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که کسی آروم به در زد و سپس در باز شد. سر رضا داخل اومد و با خنده گفت:
- کجا رفتین شما؟ بیاین دیگه مهمونا الان میان.
باربد آشفته اول دستی روی موهای خودش کشید، بعد جلو اومد، مقابلم که رسید سرش رو جلو آورد و در حالی که گونه ام رو می بوسید، گفت:
- کم کم بزرگ می شی عروس بیست ساله من …
بعد لبخندی مصنوعی زد و از اتاق خارج شد، رضا کنارم اومد و آروم گفت:
- رزا خواهر خوشگلم. عزیز دلم نمی خوام سرزنشت کنم، ولی… من همه حرفاتون رو شنیدم. خیلی وقت بود پشت در بودم. اومدم صداتون کنم ولی صداتون مانع شد. رزا همین روز اول دعواتون شد؟!!! عزیز من دل، تو لای پنبه بزرگ شدی، کسی به تو نازک تر از گل نگفته، تو نمیتونی با باربد زندگی کنی، من میدونم! رزا خودت رو عذاب نده. هر وقت نتونستی دووم بیاری به من بگو. خودم درستش می کنم. خوب؟
به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
- چی کار می خوای بکنی؟
- فدات بشم. من وکیلای خوبی سراغ دارم. هر موقع نتونستی.

پست بیست و نهم…_____________


به میان حرفش رفتم و کلافه گفتم:
- رضا چی داری می گی؟ مگه ازدواج عروسکه که هروقت دلمو زد بندازمش دور؟ مهم نیست. درست می شه. یعنی خودم درستش می کنم. غصه منو نخور.
رضا آهی کشید و گفت:
- امیدوارم همینطور باشه که تو می گی. در ضمن اون تابلویی رو هم که خواستی برات آوردم و گذاشتم توی انبارتون.
با خوشحالی گفتم:
- مرسی رضا.
- خواهش می کنم، ولی رزا این کار درستی نیست. بهتر بود اون تابلو توی خونه می موند. اون فقط داغ دلت رو تازه می کنه.
- رضا! من با این تابلو زندگی کردم. نمی تونم از خودم دورش کنم. باور کن اگه باربد داریوش رو نمی شناخت تابلو رو می زدم توی اتاق خوابمون.
رضا عاقل اندرسفیهانه نگام کرد و گفت:
- می دونی اگه تابلو رو ببینه چه فکرایی در مورد تو می کنه؟
- هر فکری می خواد بکنه، بکنه. مهم نیست. من هر جا باشم تابلوم هم همونجاست. بعدش هم مگه تابلو رو روزنامه نپیچیدی؟
- چرا ولی اگه بازش کرد چی؟
- نترس باربد اینقدر وسواسیه که مطمئن باش اصلاً طرف انبار نمی ره. اگه هم بره دست به اون نمی زنه. چون
می ترسه خاکی بشه.

هر دو زدیم زیر خنده و رضا گفت:
- منو باش! یعنی اومدم تو رو ببرم، خودمم موندگار شدم. بریم تا داد مامان در نیومده.
همراه رضا از اتاق خارج شدیم. هنوز مهمون ها نیومده بودند. باربد روی کاناپه لم داده بود و آب پرتغال می خورد. مامان در حال جا دادن گل توی گلدون ها بود. مهستی و سپیده مشغول آرایش صورتشون جلوی یکی از آینه ها بودند و خاله و مادر جون هم تو آشپزخانه مشغول فراهم کردن وسایل پذیرایی. آرمین هم هنوز جلوی تلویزیون نشسته بود م ثل باربد آب پرتغال می خورد … خواستم بروم توی آشپزخونه که خاله و گلنوش جون اجازه ندادن و گفتن برم پیش باربد. به ناچار راهمو کج کردم و پیش باربد رفتم. دوست داشتم باهاش قهر کنم، اما الان درست نبود … وقتی دید پایین کاناپه ایستادم و هیچی نمی گم، خودشو یه کم جمع کرد و منم از خدا خواسته نشستم. اونم صاف نشست و لیوان آب پرغالش رو آورد جلوی صورتم، با دست خواستم پس بزنم که اخمی کرد و گفت:
- هیش! بخور …
مجبور شدم یه قلوپ بخورم. باورم نمی شد بدون هیچ دلخوری باز داشت صبورانه باهام حرف می زد و تحملم می کرد! واقعا چه رویی داشتم من … اخمای درهمم رو که دید گفت:
- چه اخمی کردی!!! چته عزیزم؟
- هیچی! گربه رو دم حجله کشتی!
قهقهه ای زد و گفت:
- آی من قربون اون گربه … اما باید می کشتمش تا یاد بگیره خانوم باشه! زندگی بچه بازی نیست عزیز من …
- خوب حالا توام! هی باید یادآوری کنی؟!!
- برای تو بله عزیزم! باید از عادت های قدیمت فاصله بگیری …
اعتراض کردم:
- باربد.
- بله؟
نمی دونم چرا دلم می خواست تا صداش می زنم بگه جانم! ولی باربد زیاد اهل این حرفا نبود. پوفی کردم و گفتم:
- هیچی …
لیوان آب پرتغال رو دوباره به لبام نزدیک کرد و گفت:
- بخور عزیزم … من هنوزم نگرانتم … تو اصلا به فکر خودت نیستی!پست سی و پست آخر امشب …

__________________


ناچارا سکوت کردم و یه جرعه دیگه از آب پرتغالش رو خوردم … وقتی می دیدم نگرانمه غرق لذت می شدم و همه ناراحتیم از یادم می رفت …
همون لحظه صدای زنگ بلند شد، من از جا پریدم و مامان گفت:
- وای خدا مرگم بده مهمونا اومدن. آقایون بفرمایید از خونه بیرون دیگه مهمونی داره شروع می شه.
گلنوش جون در حالی که به سمت آیفون می رفت، با خنده گفت:
- راست می گن. زود باشین برین از خونه بیرون. زشته شما اینجا باشین. این مهمونی زنونه اس.
باربد و رضا و آرمین بی حرف کاپشن هاشون برداشتن که برن، قبل از رفتن باربد به سمتم اومد و باز گونه م رو بوسید … لبخندی تحویلش دادم و چشمکی تحویل گرفتم … همه شون رفتن سمت در خونه، رضا وسط راه برگشت و با خنده در گوش من پچ پچ کرد:
- زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند. الان من همون ابلهه ام.
با خنده به سمت در هلش دادم و اونم همراه باربد و آرمین بیرون رفت. اولین دسته ای که وارد شدند خاله باربد بود، با بچه هایش. همه به پیشواز رفتیم و به داخل دعوتشان کردیم.

***

باربد پیپش رو روشن کرده بود و روی کاناپه دراز کشیده بود. بعد از اینکه با هزار بدبختی ظرف های باقی مونده از ریخت و پاش مهمونا رو شستم، از آشپزخونه بیرون رفتمف کنارش نشستم، دست روی پاش گذاشتم و گفتم:
- خوب باربد جان.
نگام کرد و گفت:
- خوب چی عزیزم؟
خودمو تکون تکون دادم و با لوس بازی گفتم:
- هیچی یعنی می گم، ما قلال نیست بلیم سفل واسه ماه عسل؟
لبخند زد، روی کاناپه نشست و با هیجان گفت:
- چرا یه جای خوب هم قراره بریم.
ذوق زده شدم و گفتم:
- اِ چقدر خوب کجا؟ کی؟
- فردا صبح زود راه می افتیم. چطوره؟
با ذوق گفتم:
- عالیه! حالا کجا قراره بریم؟
خیلی خونسرد گفت:
- اصفهان.
مردمک چشمام خشک شد و دهنم به همون حالت ذوق زدگی باز موند … جای قحط که می گن دقیقا همینه! من چطور می تونست پامو بذارم توی اون شهر در حالی که گوشه گوشه اش برام پر بود از خاطره؟! پر بود از دروغ و عذاب؟!! شهری که توش سه روز محرم عشقم شدم و بعد خیلی راحت از دستش دادم؟!!! خیلی وقت به خاطرات اصفهانم و حماقتهام فکر نکرده بودم، اما حالا باز دوباره داشتن با شدت به مغزم هجوم می اوردن … روم رو از باربد برگردوندم تا متوجه حال بدم نشه. اما اون خیلی زود متوجه شد و گفت:
- چی شد؟ خوشت نیومد؟
داشتم گند می زدم، با چند نفس سریع بغضم رو قورت دادم و صورتمو چرخوندم، با لبخندی ساختگی گفتم:
- نه نه خیلی هم خوبه اصفهان شهر قشنگیه.
موشکافانه گفت:
- ولی انگار تو زیاد خوشحال نشدی.
باز لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
- چرا باربد خوشحال شدم. صبح ساعت چند می ریم؟ چرا زودتر نگفتی تا به مامان بگم؟
- یادم نبود. صبح ساعت شش راه می افتیم. وللی رزا یه چیزیت شدا!
کلا همه چیز یادم رفت، خندیدم و گفتم:
- دیوانه! سیریشیا! چند وقت پیش یه سفر رفتم اصفهان اصلا بهم خوش نگذشت، گفتم دیگه غلط می کنم پامو بذارم اصفهان! الان واسه همون یه کم ناراحت شدم، اما خوب با تو فرق می کنه عزیزم … با ماشین خودمون می ریم؟
بدون توجه به حرفم گفت:
- می خوای بریم یه جای دیگه؟ من واسه اینکه خیلی وقت بود دلم م یخواست اصفهان رو ببینم گفتم … وگرنه فرقی هم نداره …
نباید کاری می کردم حتی ذره ای بهم شک کنه، گفتم:
- نه نه! همون اصفهان خیلی هم خوبه …
سرشو آورد جلوتر خیره چشمام شد و گفت:
- آره؟!!
سعی کردم حواسشو پرت کنم، چشمک زدم و گفتم:
- آررره …
یه دفعه سرشو اورد جلو و لبامو بوسید … با غافلگیری کنار کشیدم و گفتم:
- ا باربد!
خندید و گفت:
- مال خودمه اعتراض وارد نیست …
خندیدم و گفتم:
- نگفتی با چی می ریم؟ با ماشینت؟
- آره عزیزم …
- خیلی خوب پس من می رم چمدونا رو ببندم. تو خودت وسایلت رو جمع می کنی یا من برات جمع کنم؟
- تو برام جمع کن. حوله حموم و مسواک و بقیه وسایل شخصیم رو هم بردار.
از جا برخاستم و گفتم:
- باشه.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 111
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 301
  • بازدید ماه : 301
  • بازدید سال : 14,719
  • بازدید کلی : 371,457
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس