loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 649 جمعه 07 تیر 1392 نظرات (0)

صاف نشست و گفت:
- می خوای بری؟
- آره باید برم خونه امیدوارم روز جشن ببینمت.
مشغول صاف و صوف کردن کاغذای روی میز جلوش شد و گفت:
- فکر نمی کنم بتونم بیام.
با تعجب و ناراحتی گفتم:
- اِ چرا؟
- خوب یه خورده کار دارم. از قبل مونده و باید تمومش کنم …
با اخم و ناراحتی گفتم:
- یعنی کارت از جشن من مهم تره؟
با دیدن حالت من لبخند زد، دست از سر کاغذای روی میز برداشت، ایستاد کنارم و گفت:
- مسلماً نه، ولی مجبورم انجامش بدم.
سعی کردم اصلا نشون ندم ناراحتم، می خواستم فکرکنه برام مهم نیست، گفتم:
- خیلی خوب مجبورت نمی کنم، ولی خوشحال می شم اگه بیای.
باربد آدمی نبود که به این آسونیا گول بخوره، خندید و گفت:
- تا ببینم چی می شه.
راه افتادم سمت در و باربد هم تا دم در بدرقه ام کرد.
برای روز جشن لباسی از ساتن صورتی و آبی روشن سفارش دادم که کامل پوشیده بود و حتی ذره ای از بدنم رو هم نشون نمی داد. کلاه صورتی رنگی ست لباس رو سرم گذاشتم که روش گل های درشت آبی رنگ کار شده بود. دامنش پف دار و بلند بود و کم از لباس عروس نداشت! خودم مدلش رو خیلی دوست داشتم. هم پوشیده بود هم شیک و چشم در بیار … اون شب باربد همونطور که گفت نتونست بیاد، ولی مهستی و بابا و مامانش اومدن. مهمونای اصفهانمون هم نیومدن و من بی جهت خوشحال شدم. از روبرویی با داریوش و مریم خیلی می ترسیدم، مطمئن بودم اینبار اگه بیاد بدون مریم نمی یاد. همون بهتر که کلا نیومدن! خاله کیمیا روز قبل از جشن با مامان تلفنی صحبت کرده و از بابت نیامدنشون عذر خواسته بود. شب جشن کلی به من خوش گذشت! حتی از جشن رضا هم بیشتر، بماند که چقدر با سپیده دور از چشم آرمین آتیش سوزوندیم و هر هر و کر کر راه انداختیم. آخر جشن هم بابا سوئیچ ماشینم رو از طرف خودش و مامان به من هدیه کرد. از خوشحالی فریادی کشیدم و گفتم:
- کجاس بابایی؟
بابا که از هیجان من خنده اش گرفته بود، گفت:
- توی باغ. زیر سایه بون کنار ماشین رضا پارکش کردم.
با ذوق به باغ دویدم. چند نفر دیگه از جمله سپیده هم همراه من به باغ اومدن. با دیدن ماشین سفید رنگ که مثل ستاره تو باغ می درخشید، زبونم بند اومد. همه انگشت به دهن مونده بودن! با دزدگیر قفل در رو باز کردم. علاوه بر رنگ یه فرق دیگه هم با ماشین داریوش داشت اونم این بود که شیشه هاش دودی بود و باعث می شد راننده پیدا نباشی البته اگه سقفش رو جمع نمی کردی … رضا همون شب ازم قول گفت که سقفش رو وقتی که تنهام برندارم. همه با حیرت اطراف ماشین می چرخیدن و هر کدوم یه چیزی می گفتن:
- ایول چه با حاله!
- جون می ده واسه خیابون ما.
- ای خدا چی می شد یکی از اینا هم از آسمون واسه من می افتاد پایین؟
- رزا بببین چقدر واسه بابا مامانت عزیزی که این ماشینو واست خریدن.
- نه عزیزم خدا باید شانس بده! مگه من عزیز نیستم؟
- جداً هم که خدا شانس بده. مگه ما دانشگاه نرفتیم؟ کسی برامون یه خط موبایل هم نخرید. دیگه چه برسه به ماشین!
- حالا اسمش چیه؟
- جون دوتایی درش رو باز کن توشو ببینیم.
- اجازه هست باهاش یه عکس بگیریم؟

 

- بابا ببین! باید برای منم بخری.
- نخیر این ماشین به هر کسی نمی خوره.
- آره راست می گه. باید به صاحبش بیاد. رزا خودش از همه لحاظ تکه. ماشینش هم مثل خودشه.
- دستتون درد نکنه دیگه. یعنی ما چون خوشگل نیستیم، پزشکی هم قبول نشدیم، دل نداریم و باید بریم بمیریم؟
دیدم کار داره بالا می گیره. پا در میونی کردم و گفتم:
- بچه ها جشن تو خونه اس نه اینجا. بهتره برگردیم تو.
با این حرف من همه رفتیم تو. اما قیافه اکثر جوونای جمع درهم شده بود، تا ساعتی حرف از ماشین من بود که چشم همه رو خیره کرده بود و مامان باباها هی چشم غره تحویل می گرفتن. سپیده هم کنار گوش من مسخره بازی در می اورد و من روده بر می شدم از خنده. حول و هوش ساعت دوازده بود که مهمونی تموم شد و بعد از خوردن شام کم کم همه قصد رفتن کردن. ساعد دوازده نیم خونه خالی از جمعیت شده بوده و خودمون چهار تا مونده بودیم. بعد از اینکه آخرین مهمان رو بدرقه کردیم، همگی از خستگی روی مبل ها ولو شدیم. رضا زود گفت:
- دیدین چشم همه داشت در می یومد؟
مامان با اخم گفت:
- اِ رضا هنوز از این خونه بیرون نرفتن، بساط غیبت رو پهن کردی؟ از قدیم می گفتن غیبت مال زناس، ولی انگار تازگی دنیا بر عکس شده!
رضا اخمی کرد و گفت:
- وا یعنی چه خوب؟ مگه دروغ می گم؟ این که غیبت نیست. مگه خودتون ندیدین که دخترا می خواستن رزا رو تیکه تیکه کنن. پسرا هم که انگار ماشاالله حیا رو سر کشیدن آبرو رو قی کردن. انگار نه انگار که رزا یه داداش و یه بابا داره که بالا سرش هستن. با اون چشماشون می خواستن قورتش بدن! دیگه کم کم داشتم از کوره در می رفتم. یه جوری حسادت از همه شون چکه می کرد، که من جرئت نکردم کادومو بهش بدم ….
به دنبال این حرف جعبه کادو پیچ شده ای رو که دستش گرفته بود و من میخش شده بودم رو گفت طرفم و گفت:
- بیا فنچ کوچولو … چیز بهتر از این به ذهنم نرسید برات بگیرم … گذاشته بودم تو اتاقم که کسی کش نره، همین الان رفتم آوردم …
با ذوق کادو رو گرفتم و تند تند بازش کردم … با دیدن موبالی خوشگل صورتی رنگ داخل جعبه جیغی از شادی کشیدم و شیرجه رفتم توی بغلش … محکم گونه مو بوسید و گفت:
- فکر کنم دیگه وقتشه که موبایل داشته باشی …
بابا و مامان هم با سر تایید کردن … تند تند مشغول ور رفتن با موبایل شدم تا زود همه کاراشو یاد بگیرم … سپیده هم جدیدا موبایل خریده بود که راحت تر با آرمین در ارتباط باشه … می خواستم اول شماره ام رو به اون بدم … شماره ای که خودمم نمی دونستم چنده … رضا که هنوزم دق دلیش خالی نشده بود گفت:
- اما خیلی لجم گرفت … اینقدر ندید بدید بازی در اوردن از فک و فامیل ما بعید بود والا!
بابا با ملایمت گفت:
- نه باباجون. تو باید حق رو به اونا بدی. کدومشون ماشین اینجوری زیر پاشون دارن؟ خوب به هر حال یه خورده بهشون بر می خوره که با اون سنشون اینقدر نمی تونن واسه ماشین خرج کنن، ولی الآن یه دختر نوزده ساله باید همچین ماشینی سوار بشه!
رضا که یه کم آروم تر شده بود گفت:
- این درست، ولی حرف من چیز دیگه ایه. اون پسرایی که خودم خبر دارم، هر کدوم دویست تا دوست دختر دارن، به چه حقی اینطوری زل می زنن به رزا؟ حالا خوبه لباسش هم پوشیده بود، وگرنه درسته می بلعیدنش!
بابا دستی سر شونه رضا زد و گفت:
- این دیگه تقصیر توئه.
رضا دیگه نزدیک بود از تعجب پس بیفته، گفت:
- من؟! مگه من چی کار کردم؟ اصلاً به من چه مربوطه؟ من رفتم بهشون گفتم زل بزنین به خواهرم؟
بابا با خنده گفت:
- صبر کن تا بگم. تقصیر تو اینه که به مامانت رفتی، خوب رزا هم به تو رفته دیگه. هر جفتتون مثل ستاره
می مونین. خود تو امشب همه حواست به رزا بود و متوجه نشدی دخترا چه طور نگات می کردن! باهات شرط
می بندم که بیشتر دخترای این جمع دیوونه تو هستن. می گی نه ازشون بپرس. من همیشه باید به خاطر داشتن بچه های به این زیبایی نگران باشم که نکنه خدای نکرده این زیبایی براشون دردسر ساز بشه.


ذوق مرگ شدم! بار اولی بود که بابا مشتقیما از خوشگلی من و رضا تعریف می کرد. رضا لبخند تلخی زد و گفت:
- یه روزی فکر می کردم که جذاب تر از من رو خدا خلق نکرده، ولی چند وقتیه که فهمیدم یه نفری وجود داره که دست منو از پشت بسه! من در کنار اون هیچی نیستم.
بعد به من نگاه کرد. توی نگاهش غم عظیمی وجود داشت. خوب می دانستم منظورش کیست. منظور رضا داریوش بود. همون آدمی که با من بازی کرد. وقتی دوباره یاد اون روزا افتادم از خشم دل پیچه گرفتم. از جا بلند شدم و گفتم:
- من می رم توی اتاقم دیگه ، خیلی خسته شدم، خوابم می یاد.
رضا هم برای فرار از سوالای بابا، زود بلند شد و گفت:
- منم همین طور.
با هم به رسم بچگی گونه مامان و بابا رو بوسیدیم و بعد از شب به خیر به طرف اتاق هامون رفتیم. همینطور که از پله ها بالا می رفتیم گفت:
- ببخشید رزا که دوباره باعث شدم یادش بیفتی، ولی دست خودم نیست! جذابی اون همیشه توی ذهن منه.
لبخندی تلخی زدم و گفتم:
- مهم نیست. من دیگه حالم از اسمش هم به هم می خوره.
رضا با تعجب پرسید:
- یعنی دیگه دوسش نداری؟!
از تعجب رضا منم تعجب کردم و گفت:
- معلومه که دیگه دوسش ندارم! انتظار داشتی چی بشنوی؟ اصلاً مگه اشکالی داری که من دیگه اونو دوست نداشته باشم؟
رضا با تته پته گفت:
- نه نه چه اشکالی؟
بعد از این حرف به سرعت شب بخیر گفت و به طرف اتاقش رفت. هیچ از کارش سر در نیاوردم، ولی نمی دونم چرا هر بار که بحث داریوش پیش می یومد بر عکس همیشه ازش طرفداری می کرد! شاید داریوش مهره مار داشت و رضا هم از اون خوشش اومده بود.
* * * * * *
تو چشم به هم زدنی یه سال از دانشگاهم تموم شد. واقعاً که دانشگاه محیط فوق العاده ای داشت. عاشقش بودم و هر روز با شوق سر کلاس ها حاضر می شدم. هر چند که رضا عقیده داشت همچینم آش دهن سوزی نیست. اما من دوسش داشتم! رشته من واقعاً سخت بود، بعضی وقتا اشکم در می یومد از سختی دروس، اما به خاطر علاقه شدیدم هر طور که شده بود خودمو به اساتید و دانشجوهای ممتاز می رسوندم. تازه سال دوم شروع شده بود و من حسابی تو درسام غرق شده بودم. رابطه ام با باربد خیلی صمیمی شده بود، ولی تجربه ثابت کرده بود تا وقتی که من از اون سراغ نگیرم اونم سراغ من نمیاد. از رفتار خنثی ای که داشت خوشم می یومد. نه اینقدر بهت می چسبید که حالتو بد کنه نه ولت می کرد به امان خدا.
تقریباً دو سه هفته ای بود که خبری ازش نداشتم. شاید به خاطر غرورش بود که حاضر نبود هیچ وقت پیش قدم بشه اما هر بار هم که من سراغی ازش می گرفتم با روی باز ازم استقبال می کرد. برای همین هم هیچ وقت از پیش قدم شدن اسحسا بدی بهم دست نمی داد. توی همین مدتی که باهاش دوست بودم، تقریباً اخلاقیاتش رو شناخته بودم، بی اندازه مغرور بود، اما من غرور رو لازمه یه مرد می دونستم. برای همین هم این شده بود یه پوئن مصبت برای باربد ، از لوس بازی و زن های لوس بیزار بود و من چقدر سعی می کردم جلوش لوس نباشم! اهل ناز کشیدن به هیچ عنوان نبود! کوتاه نمی یومد و غد و یه دنده بود! با این موضوع یه کم مشکل داشتم، اما بازم شخصیتش طوری بود که همیشه مجبور می شدم من کوتاه بیام. همین اخلاقیات منحصر به فردش داشت منو کم کم جذبش می کرد، از نگاهش نسبت به خودم یه چیزایی فهمیده بودم ولی همیشه یم خواستم خودم رو گول بزنم. اصلاً امادگی یه عشق جدید رو نداشتم! هر چه من بیشتر با باربد صمیمی می شد فاصله رضا باهاش بیشتر می شد و من دلیلش رو نمی فهمیدم. چیزی به من نمی گفت، اما هر از گاهی بدش نمی یومد بد باربد رو پیش من بگه و زیر آبش رو بزنه. بدگویی هاش هم همیشه خلاصه می شد توی غد بودن و مغرور بودن باربد که من خیلی هم دوست داشتم. جالب تر اینجا بود که سپیده هم از باربد بدش می یومد و همیشه می گفت:
- نه به مهستی که اینقدر خاکی و مهربونه، نه به این داداش از دماغ فیل افتاده اش! آقا فکر کرده رئیس جمهور آمریکاس. شاید هم احساس آلن دلونی بهش دست داده.
نمی دونستم چرا باهاش بدن وقتی من هیچ بدی از باربد ندیده بودم. با من همیشه خوب بود، مهربون بود، کلاس می ذاشت اما حالمو بد نمی کرد! معقول بود! دوست داشتنی بود1 توی یه کلمه باربد یه جنتلمن واقعی بود!

اون روز تصمیم گرفتم از دانشگاه به کتابخونه برم. چند تایی کتاب لازم داشتم که حتماً باید برای ترم جدید مطالعه می کردم. پشت چراغ قرمز که توقف کردم، طبق معمول همیشه چند تایی نگاه خیره رو روی ماشینشم حس کردم. برام طبیعی بود، همین که منو نمی دیدن باعث می شد معذب نشم. سرم رو چرخوندم تا ماشینای دور و برم رو دید بزنم که بغل ماشینم، ماشین باربد رو دیدم. یکی دیگه از اخلاقیات باربد این بود که توی چراغ خطرها یا کلا هر وقت دیگه عادت نداشت کله شو بچرخونه و به دور و بریاش نگاه کنه! یکی دوباری هم که مچ منو در حین این عمل گرفته بود دعوام کرده بود! باربد زیاد از حد غیرتی بود، خودش برای پرستیژش کله شو نمی چرخوند، اما بدش می یومد من پسرای دیگه رو دید بزنم! بارها اینو بهم گفته بود اما تو گوش من فرو نمی رفت … از بازی کردن با غیرتش خوشم می یومد … شیشه ماشین رو پایین کشیدم، باربد هنوزم نگاهش به جلو بود. چون فاصله دو ماشین خیلی کم بود دستم رو بیرون بردم و به شیشه اش سمت راستش ضربه زدم. سریع سرش رو بر گردوند. به محض دیدنم چشماش گرد شد. شیشه اش رو پایین داد و گفت:
- خودتی؟
با خنده گفتم:
- سلام عرض شد جناب آقای مهندس باربد شفیعی.
- سلام خانوم دکتر کم پیدا … حلال زاده داشتم بهت فکر می کردم! تو کجا اینجا کجا؟!!
تقریباً توی محله باربد اینا بودم، برای همین تعجب کرده بود، گفتم:
- شما که سایه اتون سنگینه به ما سر نمی زنین، خواستم چوب کاریت کنم بیام خونه تون.
خندید و گفت:
- هیچ کس هم نه و تو! تو بخوای منو ببینی می یای شرکت …
منم خندیدم و گفتم:
- داشتم می رفتم کتابخونه … تو این محله است …
- باریک الله! خانوم اکتیو … حالا می تونم ازتون تقاضا کنم امروز رو به خاطر من بیخیال کتابخونه بشین و اجازه بدین یه قهوه در خدمتتون باشم؟!
از خدا خواسته گفتم:
- ممنون می شم.
صدای بوق ماشینای پشت سرمون نشون از سبز شدن چراغ داد، باربد با دست به خیابون روبرویی اشاره کرد و راه افتاد … حدود دویست متر بعد از چهار راه جلوی کافی شاپ شیکی ایستاد. منم ماشینم رو پشت ماشینش پارک کردم و پیاده شدم. همزمان با هم در ماشین ها رو قفل کردیم و رفتیم توی پیاده رو، بهم لبخند زد، در کافی شاپ رو باز کرد تا اول من برم داخل … نور ملایم قرمز رنگی اونجا رو روشن کرده بود. زنی با چادر مشکی پشت یکی از میزها نشسته بود و مشغول خوراندن آب میوه به دختر بچه ای سه چهار ساله بود. دختر و پسر دیگه ای هم پشت یکی دیگه از میزا مشغول صحبت بودن. باربد میزی رو تو گوشه ای ترین نقطه انتخاب کرد و روی یکی از صندلیای پشت اون نشست. دیگه خوب می دونستم نباید انتظار داشته باشم باربد مثل داریوش صندلی برام عقب بکشه … از خوش خدمتی جلوی خانوما بیزار بود … جنتلمن بود اما به قول خودش نمی خواست خانوم ذلیل باشه! با اینکه برام گرون تموم می شد اما به این رفتارش خو گرفته بودم … زیاد توی ذهنم با داریوش مقایسه اش می کردم ولی همیشه هم با این فکر که کارای داریوش ریا و تزویر بوده، اما باربد حداقل به قول خودش آنسته! دلمو خوش می کردم. پیش خدمتی جلو اومد و بعد از تعظیم کوتاهی منویی رو جلوی من گذاشت، قبل از اینکه فرصت کنم منو رو بردارم، باربد سریع تر از من گفت:
- دو فنجون قهوه اسپرسو لطفاً.
خوب بله دیگه، دعوت شده بودم به صرف قهوه! دندون سر جیگرم گذذاشتم و به پیش خدمت لبخند زدم یعنی همینو می خوریم … بعد از رفتنش باربد غرید:
- لبخندت واسه چی بود؟!
اخم کردم و گفتم:
- اخم کنم خوبه؟
- نخیر خوب نیست … برای چی دل و دین این ببنده خدا رو به بازی می گیری … شما دیگه یه خانوم متشخصی … نباید به یه گارسون لبخند بزنی …
به این رفتارش هم عادت داشتم … پس فقط خندیدم و گفتم:
- بگذریم …

نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم:
- تا حالا با هم کافی شاگ نیومده بودیم باربد …
سرشو تکون داد و گفت:
- آره … مسیرمون همیشه ختم می شد به رستوران … عصر بیرون نیومده بودیم خوب …
- درسته … ولی من کافی شاپ خیلی دوست دارم …
دستش رو روی میز سر داد سمت دستم … انگشتامو توی انگشتاش گرفت و فشار داد … یه لحظه احساس خاصی بهم دست داد که از چشمای تیز بینش دور نموند و لبخند زد … باربد توی دست گرفتن و رقصیدن و این گزینه ها با من خیلی ریلکس بود … برعکس داریوش! اما هیچ وقت هم پاشو از گلیمش دراز تر نمی کرد و همین احتراممو نسبت بهش زیاد می کرد … علی رغم اینکه می دونستم توی آمریکا چقدر آزاد بوده، اما همین که اینجا به من احترام می ذاشت برام خیلی ارزش داشت … خیلی پیش خدمت دوباره برگشت، قهوه ها رو آماده شده روی میز گذاشت و قبل از رفتن با لبخند به من نگاهی کرد و گفت:
- دستور دیگه …
باربد مچ پر رو که روی میز بود گرفت بین دستاش ، با ترس بهش نگاه کردم … می خواست چی کار کنه، پسره با تعجب به دستش و بعد هم به باربد نگاه کرد … باربد دستشو پس زد و گفت:
- دستور دیگه هم باشه من صادر می کنم… کاری داری به من بگو!
پسره سرشو تکون داد و تند گفت:
- بله آقا … شرمنده …
بعد هم سریع جیم زد … با ناراحتی به باربد نگاه کردم و گفتم:
- باربد جان این کار از تو بعیده …
تلخ نگام کرد و گفت:
- اینم جواب لبخندت بودا! حرف گوش کن یه کم …
باز حرف رو عوض کردم و گفتم:
- قهوه ت رو بخور …
بدون شیرین کردنش شروع کردم به مزه مزه کردن … داغ بود اما می چسبید … تازه اول مهر بود، اما هوا به طور عجیبی سرد شده بود … باربد با تعجب نگام کرد و گفت:
- رزا … تلخ می خوری؟!!
باز نقطه ضعفم … باز سلایقم … دوست نداشتم کسی به سلیقه م گیر بده … اخم کردم و گفتم:
- آره … عادت همیشگیمه …. بعد از یه سال نمی دونی؟
قیافه اش رو در هم کرد، چند بار سرشو به نشونه مشمئز شدن تکون داد و گفت:
- اوف ! قهوه تلخ که خیلی بد طعمه. غیر قابل خوردنه. دقت نکرده بودم به این قضیه … چه جوری این زهرمار رو می خوری؟
با ناراحتی گفتم:
- باربد واقعاً که! من می خوام اونو بخورم. اونوقت تو اینجوری می گی؟ دستت درد نکنه.
باربد از دیدن قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
- ناراحت شدی؟ خوب من نمی خواستم ناراحتت کنم، فقط نظرم رو گفتم. آخه می دونی من یه خورده زیادی رکم!
می دونستم! پس فقط قیافه در هم کردم و بازم مشغول مزه مزه کردن قهوه ام شدم.
باربد خدنه اش شدت گرفت و گفت:
- لوس نشو رزا! حالا که طوری نشده تو اینطور اخم کردی. طوری شده؟ الکی برای من ادا در نیار …
باز به اسب شاه گفتن یابو بهم بر خورد و گفتم:
- من نه لوسم نه ادا در میارم. مگه من میمونم؟
باربد زد زیر خنده و گفت:
- نه اصلاً… تو خیلی بهتر از میمون هستی!
میدونستم داره شوخی می کنه، اما دیگه طاقت نیاوردم. فنجونمو کوبیدم روی میز، کیفمو برداشتم و خواستم برم بیرون که دستمو گرفت و گفت:
- بگیر بشین رزا. شوخی کردم.
ناز کشی تو مرام باربد نبود، انتظار داشتم هر آن بگه برو خوش اومدی! اما اینکه جلوم رو گرفت برام خیلی ارزش داشت، پس نشستم و بدون اینکه خودمو از تک و تا بندازم گفتم:
- شوخی لوسی بود!

******

باربد باز یه لبخند مکش مرگ ما تحویلم داد و گفت:
- خیلی خوب قبول خانوم دکتر. بشین بذار مثل دو تا آدم بالغ با هم صحبت کنیم …
فنجون قهوه م رو برداشتم، پشت چشمی برای باربد نازک کردم و مشغول خوردن شدم … باربد هم خندید و مشغول شیرین کردن قهوه اش شد. چند لحظه تو سکوت سپری شد تا اینکه باربد پا رو پای انداخت، و یه کم پاهاشو کج کرد تا راحا بتونه بشینه … در همون حالت غر هم زد:
- اینقدر میزهاشون کوچیکه پای آدم جا نمی شه …
نگاهی به پاهای بلند باربد که سمت چپ میز روی هم انداخته بود کردم و با خنده گفتم:
- قد تو همچین یه ذره زیادی بلنده … چنده قدت؟
باربد سری تکون داد و گفت:
- آخرین بار که اندازه گرفتم حدوداً یک و نود بود …
خواستم سوتی بزنم اما سریع جلوی خودم رو گرفتم … قد داریوش یک و هشتاد شش بود … از دست ذهنم خسته شدم و قیافه ام در هم شد! تا کی می خواستم این دو نفر رو باهم مقایسه کنه؟
- چه می کنی با درسات رزا؟ سخته نه؟
فنجونم رو توی دست چرخوندم و گفتم:
- سخت واسه یه لحظه شه … اما دوستش دارم … سختیش برام اهمیتی نداره نیاز به تلاش بیشتر داره …
- تو می تونی … اراده توی چشمات تحسین برانگیزه …
لبخندی زدم و گفتم:
- امیدوارم بابت این اعتمادت جوابی داشته باشم … وگرنه آبروم می ره …
- مسلما می تونی … راستش رزا … می خواستم امروز در مورد یه جریانی باهات جدی صحبت کنم …
صاف نشستم، جدی حرف زدن با باربد کار سختی بود. وقتی می افتاد رو دور جدی بودنش واقعاً جلوی احساس بچگی بهم دست می داد و ترجیح می دادم سکوت کنم. اون لحظه هم سکوت کردم و با نگام نشونش دادم که می شنوم:
- در مورد همون جریان معالجه منه … اگه یادت باشه در موردش باهات صحبت کرده بودم …
سریع گفتم:
- آره! در مورد بیماری قلبیت …
با خودم فکر کردم الان می گه که می خواد از ایران بره! اما با لبخندی شوخ گفت:
- هنوز نمی تونی منو درمان کنی؟!! درد قلبم خیلی زیاد شده!
از دستش حرصم گرفت! پسره احمق! اینهمه دکتر متخصص عالی توی تهران بود، گیر داده بود به من! باید بمیره تا بفهمه … اما برام عجیب بود که هیچ کدوم از اعضای خونواده اش خبری از بیماریش نداشتن!
- باربد خیلی ببخشید ولی تو احمقی!
لبخند تلخی تحویلم داد و گفت:
- می دونم!
- چرا نمی ری دکتر؟
به من اشاره کرد و گفت:
- اومدم دیگه!
- اه!!! من کجام دکتره؟!! تازه سال دومم … پنج سال دیگه یه پزشک عمومی می شم ! خجالت بکش … می میری!
- و می تونم این امید رو به خودم بدم که برای تو مهم باشه؟!
با لج گفتم:
- نخیر برام مهم نیست، اصلا اینقدر صبر کن تا بمیری …
خندید و گفت:
- خیلی زود عصبی می شی …
- خودت که بدتری …

- بیخیال این حرفاف الان می خوام در مورد بیماریم حرف بزنم … در مورد دردی که خیلی تلاش کردم خودم درمانی براش پیدا کنم اما موفق نشدم … می خوام بهت بگم … اما …
آهی کشید و گفت:
- حس میکنم جلوی تو باربد همیشگی نیستم! دل و جرئتم کم می شه …
- می ترسی؟!!! مگه چی می خوای بگی؟ لابد می ترسی بگم باید عملت کنم! فک کن من بخوام عملت کنم!
اینو گفتم و خندیدم، باربد ولی لبخند هم نزد و در ادامه حرفاش گرفت:
- اگه تو بخوای منو درمان کنی، برات از آب خوردن هم راحت تره! نیاز به عمل و درسای سنگین پزشکی هم نداره …
یه بوهایی داشت به مشامم می رسید … تو سکوت بهش خیره موندم و باربد همراه با آه، به نگاه خیره به روی میز ادامه داد:
- حس می کنم دلباخته یه دختر شدم … یه دختری که از نظر من معمولی نیست … علاقه منم معمولی نیست … یه دوست داشتن عمیق و وسواس گونه … شرایطم مناسب عشق و عاشقی نیست … برای همینم هیچ وقت نخواستم عاشق بشم … الان هم … نمی دونم اسم احساس من عشقه یا دوست داشتن! اما هر چی که هست … آزاردهنده شده …
قلبم داشت تند تند می کوبید … باربد عاشق یه دختر شده بود … گفت یه دختر … نگفت من … من … یه حس تندی داشت قلبمو می سوزوند … چیزی شبیه حسادت … باورم نمی شد! اما به دختری که باربد عاشقش شده بود حسادت می کردم … علاقه اون به من نبود … گفت یه دختر! نگفت تو … من لایق باربد نبودم … هیچ وقت …
وقتی سکوتش رو دیدم فهمیدم باید یه چیزی بگم، اون نباید می فهمید حالم دگرگون شده، نمی خواستم دوستی که دشاتیم از بین بره. نمی خواستم پیش خودش یه فکر دیگه بکنه … با سرفه ای صدای خش دار شدمو صاف کردم و گفتم:
- خوب اینطور که از شواهد امر پیداست، قضیه خیلی ریشه داره … اما باربد جان، کاری که نداره. توی چیزی کم داری که نگران باشی، مرد و مردونه برو باهاش حرف بزنه و از علاقت بگو … اون نظرش در مورد تو چیه؟ یعنی می گم از نگاهاش نفهمیدی که دوستت داره یا نه؟
بعد زا این سوال کنجکاوانه به باربد خیره موندم تا جواب دلخواهمو بگیرم، باربد آهی کشید و بعد از چند دقیقه بالاخره نگام کرد و گفت:
- نمی دونم! اون خیلی بی تفاوته.
اینبار نوبت من بود که نگامو ازش بدزدم، فنجونم رو توی نعلبکیش سر و ته کردم و گفتم:
- قصدت چیه؟
با تعجب گفت:
- یعنی چی؟ چه قصدی؟
نعلبکی رو روی میز کشیدم اینطرف اونطرف و گفتم:
- منظورم اینه که می خوای ازدواج کنی یا دوستی؟
- خوب معلومه! ازدواج.
لعنتی! این دختر کی بود که به این راحتی دل باربد رو قاپ زد؟!!! چه باربد راحت بود! چرا من احمق فکر می کردم باربد به من علاقه داره؟ چرا حس می کردم نگاهاش بی منظور نیست؟ اما خوب همین که هیچ وقت ازم خبر نیم گرفت نشون می داد که اون تو فکر کس دیگه بوده … صدام داشت آروم می شد:
- پس برو خواستگاری.
پوفی کرد و گفت:
- می خوام، ولی فکر نکنم بشه. آخه داره درس می خونه. هدف دیگه ای هم جز این نداره …
سرمو گرفتم بالا، باید کنار می یومدم دیگه! اینقدر احمق بودم که به شباهت اون دختر با خودم پی نبرده بودم هنوز! گفتم:
- این چه ربطی داره؟
با لبخندی مارموذ دستمو گرفت توی دستش، فشاری داد و گفت:
- خودتو بذار جای اون. اگه یه خواستگار با شرایط من برات پیدا بشه و تو هم همین اوایل درست باشی، قبول می کنی؟

نمی دونستم! بعید هم نبود! باربد هیچ کمبودی نداشت، یه مرد ایده آل برای هر زنی بود. باید یه چیزی می گفتم، اگه می گفتم نه که می گفت چرا دو ساعته زر می زنی پس؟! اگه می گفتم آره … باربد دوستم بود باید برای خوشبخت شدنش هر کاری می کردم، حتی اگه شده، هولش بدم به سمت یه نفر دیگه، پس برای اینکه مطمئنش کنم گفتم:
- معلومه که قبول می کنم. اگه دوسش داشته باشم، صد در صد قبول می کنم!
نگاه باربد روشن شد، گوشه لباش چال افتاد و گفت:
- جدی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- جدی جدی.
چشماش رو بست. در همون حین دستشو فرو کرد توی جیب سوئی شرت مشکیش، جعبه مخمل سورمه ای رنگی بیرون کشید، چشماشو باز کرد، در جعبه رو باز کرد، گذاشتش رو میز، حلقه ظریف با یه نگین درشت بهم لبخند زد. داشتم با بهت بهش نگاه میکردم، چی کار داشت می کرد؟!!! نفس عمیقی کشید و با همون لبخند کنج لبش گفت:
- خودت گفتی جدی، پس آره؟!!!
با بهت نگاهی به باربد کردم و نگاهی به حلقه ظریف خوشگل … هی دهن باز می کردم یه چیزی بگم هی یادم می رفت. آخر سر به طور گفتم:
- یعنی چی؟!!
باربد خندید و گفت:
- تو ولایتی که من بزرگ شدم، وقتی یه پسر به یه دختر حلقه می ده یعنی داره ازش تقاضای ازدواج می کنه! ولایت شما رو نمی دونم!
نفس تو سینه ام گره خورد، سریع دستمو گذاشتم روی سینه ام و اون یکی دستم رو هم گذاشتم روی دهنم. نگاهم لحظه ای روی حلقه و لحظه ای روی باربد میخ می شد … باربد از من خواستگاری کرد؟ دختری که دوسش داشت من بودم؟!!!! به زور گفتم:
- من … تو ….
نگاش مهربون شد، دستمو فشار داد و گفت:
- عزیزم چرا تعجب کردی؟!! من که چیزی نگفتم! فقط ازت درخواست ازدواج کردم!
سرم رو بین دستام گرفتم. باورم نمی شد، این همه صغری کبری چیدن به خاطر خواستگاری از خودم باشه! هر چند که اگه اینقدر احمق نبودم از همون اول می فهمیدم! باربد … مرده ایده آل از دید هر زنی … عاشق من شده بود! از من خواستگاری کرده بود … صدام گنگ و نا مفهوم به گوشش رسید:
- چرا باربد؟ چرا من؟
با صدای جدی گفت:
- می شه دستاتو برداری بذاری ببینمت؟!!
نا خوادآگاه دستامو برداشتم و نگاش کردم، گفت:
- خیلی وقت بود که می خواستم یه طوری بهت نشون بدم که فراتر از بقیه هستی و بدجوری توی قلبم خودتو جا کردی، ولی راستش نمی تونستم. هم شرایط خودم جور نبود، هم نگران بودم که از دستم ناراحت بشی. چون دیده بودم که یکی دو تا از خواستگاراتو چطور با ترش رویی رد کردی. نمی خواستم به این زودیها بهت بگم، ولی خوب راستش نتونستم جلوی خودمو بگیرم. من از جو دانشگاه ها خبر دارم … دانشگاه چطوریه. نمی خوام وقتی به خودم بجنبم، ببینم از دستم رفتی …
من هنوز هم توی بهت فرو رفته بودم. البته اصلاً نمی تونستم منکر ذوقی بشم که پیشنهاد باربد توی دلم ایجاد کرده بود. گفتم:
- من … راستش من خیلی غافلگیر شدم!
خندید و گفت:
- ببخشید خیلی یک دفعه ای گفتم، ولی خوب من زیاد حوصله مقدمه چینی ندارم، زود حرفمو می زنم.
خنده ام گرفت و گفتم:
- و این اصلا خوب نیست آقا …
فنجون قهوه مو برداشتم و گرفتم به سمتش تهدید وار گفتم:
- بپاشم بهت؟!!
خندید و گفت:
- نیازی به این کار نیست … فقط اگه راضی هستی حلقه رو دستت کن …
نگام روی حلقه خوشگل وسط میز قفل شد … کار درست چی بود؟ درست بود که دیگه هیچ احساسی نسبت به داریوش نداشتم، ولی نمی دونستم بعد از عشق تندی که نسبت به اون داشتم می تونم دوباره عاشق مرد دیگه ای بشم یا نه؟


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 71
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 81
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 271
  • بازدید ماه : 271
  • بازدید سال : 14,689
  • بازدید کلی : 371,427
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس