loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 852 جمعه 07 تیر 1392 نظرات (0)

زیر لب چشمی زمزمه کردم و با اینکه اصلاً دلم نمی خواست با اون همکلام بشم به سمتش رفتم. انتظار داشتم بازم ازش تیکه و کنایه بشنوم. اما تو دلم قسم خوردم اگه حرفی زد جوابشو بدم، دیگه داریوش وجود نداشت که باه خاطرش دندون سر جیگرم بذارم. اما بر خلاف تصورم، خاله با محبت گونه مو بوسید و حالمو پرسید. انگار حالا که دیگه خیالش راحت شده بود مهربون شده بود. تازه بیشتر لجم گرفت! چقدر از آدمای دو رو بیزار بودم. یه کم کنار خاله نشستم اونم به اجبار و در جواب سوالاش جوابای کوتاه زوری دادم. داریوش هنوز نیومده بود تو و همون توی حیاط مونده بود.از چشمای خاله رضایت رو می شد خوند. می دونستم هنوزم دوست نداره من و پسرش روبرو بشیم، هرچند که دلیلی براش پیدا نمی کردم. پسر جونش که با شخص مورد نظر مامان باباش نامزد کرده بود. دیگه چه فرقی داشت براشون؟! وقتی دیدم دیگه طاقت کنار خاله بودنو ندارم بلند شدم و مثلاً برای کمک راهی آشپزخونه شدم. ظاهراً کمکی از دست من بر نمی یومد و همه کارا انجام شده بود. پذیرایی رو هم که مستخدما داشتن انجام می دادن. اون وسط مونده بودم چی کار کنم! نه حوصله بیرون رفتن و دیدن هیاهوی دختر پسرا رو داشتم، نه می شد برم توی حیاط، چون داریوش بیرون بود. نه تو این شلوغی می تونستم سپیده رو گیر بکشم و بشینم کنارش. تو آشپزخونه هم که کمکی از دستم بر نمی یومد، به ستونی که وسط آشپزخونه بود تکیه دادم و به تکاپوی مستخدما خیره شدم. کاچی به از هیچی! تو فکرای فرسایشی خودم فرو رفته بودم که درست کنار گوشم از جا پروندم:
- نبینم سر گردون باشی عزیزم!
به طرف صدا برگشتم، ایلیا بود. با لبخند در حالی که لیوانی شربت رو بین انگشتاش گرفته بود، کنار به کنارم ایستاده بود. از دیدنش احساس سرما کردم، ولی با خونسردی ظاهری گفتم:
- حوصله ام سر رفت. هیچ کاری نیست من بکنم.
نگاش عوض شد، چرخید، لیوان شربتش رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشت و گفت:
- چرا یه کاری هست!
- چه کاری؟
اومد نزدیکم، قبل زا اینکه بتونم جلوشو بگیرم، دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
- با من برقص عزیزم …
نمی دونم چرا ازش می ترسیدم. با بی میلی و دستپاچگی هولش دادم عقب و گفتم:
- نه حوصله اشو ندارم. بعدم خوشم نمی یاد بچسبی به من …
ایلیا خندید و گفت:
- عاشق همین جفتک انداختناتم! خیلی خب! بیا بشینیم یه جا یه کم صحبت کنیم، خیلی وقته دنبال یه فرصتم برای حرف زدن با تو … رقص بهونه بود!
چیزی که ازش می ترسیدم داشت سرم میومد، اصلا امادگی حرف زدن با ایلیا رو توی خودم نمی دیدم، چشممو دوختم به جمعیت سالن، داریوش رو دیدم، پس اومده بود تو … کنار خاله کیمیا نشسته بود، اما حسابی تو فکر بود و اصلا توجهی به دور و برش نداشت. با صدای ایلیا به خودم اومدم:
- بریم یه جا بشینیم؟ اصلاً بریم تو حیاط خلوت تره راحت تر می شه حرف زد، خیلی حرفا باهات دارم رزا …
نفسمو فوت کردم و گفتم:
- من حرفی با تو ندارم ایلیا …
قیافه اش در هم شد و گفت:
- تو چت می شه رزا؟ چرا اینقدر تلخ شدی؟!!
چی بهش می گفتم؟ می گفتم منو تلخ کردن؟ ایلیا چی کم داشت که من باهاش اینجوری برخورد می کردم؟!!! واقعاً هیچی کم نداشت … خوشگل … خوش تیپ … جذاب … تحصیلکرده … آرزوی هر دختری بود … همیشه اگه می خواستم تو فامیل کسی رو به خوشگلی مثال بزنم دست می ذاشتم روی رضا و سام و ایلیا … اما حالا دیگه خوب می دونستم همه چی ظاهر نیست … و گذشته از اون دیگه نمی تونستم به مرد جماعت اعتماد کنم. مگه من چند سالم بود؟ همه اش هجده سالم بود! اما تجربه ای که به دست آورده بودم به اندازه کل زندگیم ارزش داشت. اگه می تونستم دوباره به یه مرد اعتماد کنم و اگه می تونستم ایلیا رو تی قلبم جانشین داریوش کنم قطعاً خوشبخت می شدم، اما نمی تونستم. از احساس پر از کینه و نفرت خودم هم که چشم پوشی می کردم، یه عمر ایلیا رو به چشم برادرم نگاه کردم. مثل سام! کلا هیچ وقت چشم و نظری روی پسرای فامیل نداشتم. با صدای ایلیا چشم ازش گرفتم و آه کشیدم:
- رزا نامه منو خوندی؟ مگه نه؟
چرا ایلیا خفه نمی شد؟ چرا دست از سرم بر نمی داشت؟ من یه تنه چقدر فشار رو می تونستم تحمل کنم مگه؟ داشتم کم می اوردم. دوست داشتم دستامو بذارم روی گوشام بگم تو خفه شو! بعدم برم جلوی داریوش و جیغ بزنم توام از جلوی چشمام گمشو! می دیدمش که با خاله کیمیا هر از گاهی پچ پچی می کنن و بعد دوباره سرشو می اندازه پایین. یه لیوان خالی گرفته بود دستش و باهاش بازی می کرد….

- رزا حواست کجاست؟ تو هپروت سیر می کنی؟!!!
با کلافگی چشم از داریوش گرفتم و گفتم:
- چی می گی ایلیا؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ آره نامه ات رو خوندم … جوابمم همونیه که بوده …
اخماش بیشتر در هم شد، بازومو گرفت بین دستاش و همینطور که فشار می داد با صدای ناراحت و عصبی گفت:
-دِ …آخه چرا؟
زل زدم توی چشماش و گفتم:
- من با تو خوشبخت نمی شم. توام با من خوشبخت نمی شی!
پوزخند مسخره ای زد و گفت:
- اوه ببخشید شما خدا هستین؟ این چه حرفیه؟ مگه تو علم غیب داری؟
- نخیر من علم غیب ندارم. نعوذبالله خدا هم نیستم ولی می دونم با تو خوشبخت نمی شم چون من تو رو به چشم برادرم می بینم. نمی تونم به عنوان شوهر آینده ام بهت نگاه کنم.
دستش شل شد و گفت:
- ول کن این مزخرفاتو! من که برادر تو نیستم! تو فقط یه داداش داری اونم رضاست …
- بس کن ایلیا … من حرفمو زدم … نظرمم عوض نمیشه. از بچگی به تموم پسرای فامیل به چشم برادرای بزرگترم نگاه کردم و با همین دید بزرگ شدم. تو نمی تونی نظر منو عوض کنی … فهمیدی؟
- ولی …
- دیگه ولی و اما نداره.
- رزا…
- خواهش می کنم ایلیا! بذار مثل همیشه با هم خوب باشیم. درست مثل یه خواهر و برادر!
فکش منقبض شد و گفت:
- این حرف آخرته؟
- حرف اول و آخرمه.
- کسی رو دوست داری؟
گوشم سوت کشید، نه من کسی رو دوست نداشتم! من هیچ وقت حماقت نکردم! من هیچ وقت شکست نخوردم، زبونم به حرف اومد:
- معلومه که نه!
- ولی من نمی تونم به این راحتی ازت بگذرم.
از کوره در رفتم و با خشم گفتم:
- باید بگذری. همینه که من می گم! نه نه نه.
- اینو بدون رزا من تا وقتی که مجردی منتظر می مونم. شاید نظرت تغییر کنه.
- نظر من تغییر نمی کنه.
در حالی که با ناراحتی از من جدا می شد گفت:
- از این ستون به اون ستون فرجه.
پامو با خشم روی زمین کوبیدم و زدم از آشپزخونه بیرون. می خواستم یه گوشه بتمرگم! حسابی پاهام درد گرفته بود. روانمم که کلا نابود شده بود! همینطور که دنبال یه صندلی می گشتم که بشینم، نگاه سرکشم بی اختیار سر خورد به سمت داریوش. در کمال تعجب دیدم فارغ از زمان و مکان به من خیره شده. گویی اصلا تو این دنیا نبود! با عصبانیت نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم تموم خاطراتی رو که باهاش داشتم تو گورستون ذهنم دفن کنم تا شاید بتونم زندگی کنم. بتونم عادی باشم! مثل همه آدمای دیگه. ولو شدم روی صندلی و همینطور که با پوست لبم ور می رفتم، مشغول تماشای رقص و پایکوبی بقیه شدم. آرمین و سپیده داشتن وسط می رقصیدن، دورشون رو همه جوونای فامیل گرفته بودن و وضعی شده بود دیدنی. کاش حوصله قبل رو داشتم و برای سپیده می ترکوندم! اما حیف! حسابی توی خودم بودم که صدای رضا منو از فکر خارج کرد. با هیجان گفت:
- رزا اومدن!
با تعجب نگاش کردم، توی اون کت شلوار خاکستری رنگ حسابی خواستنی شده بود!

گفتم:
- کی؟
- اِ چقدر پرتی! مهستی و خونواده اش دیگه.
از جا بلند شدم و گفتم:
- آهان کجان؟
- تازه رسیدن. هنوز وارد سالن نشدن.
- خیلی خوب من می رم استقبالشون، به مامان هم بگو.
- گفتم، رفته دم در.
حسابی دلم برای مهستی تنگ شده بود. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. با خوشحالی به پیشوازش رفتم. کت و دامن سفیدی پوشیده بود که بدنش رو کامل از دید نامحرم پوشونده بود. با دیدنم از خونواده چهار نفری اش جدا شد و به طرفم اومد. هیجان زده، همدیگه رو گرم بغل کردیم. مهستی در حالی که چشمای درشت مشکیشو درشت تر کرده بود، گفت:
- چقدر خوشگل شدی بلا! چه خبره؟
- بابا این حرفا چیه؟ من همونم که بودم … خودت هم خوشگل شدی زن داداش …
با اومدن مامان و بابا و برادر مهستی حرفم نیمه تموم موند. تازه می خواستم بهش بگم که داریوش هم اینجاست چون می دونستم که حسابی مشتاق دیدن این تحفه است! مهستی با سرمستی دست خانم مسنی رو که تقریباً شبیه خودش بود گرفت و گفت:
- بیا با مامانم آشنا شو. مامان جون این رزاس، خواهر رضا.
مامانش به گرمی گونه مو بوسید و گفت:
- خوشبختم دخترم. تعریفای مهستی از شما چندان هم بیراه نبود! واقعاً ملوس و دوست داشتنی هستی …
لبخند زدم و گفتم:
- ممنون نظر لطفتونه.
بعد از مامانش نوبت بابش بود. مردی قد بلند، چهار شونه با سبیل های تاب دار سفید و موهای جو گندمی. از اون چهره هایی که اصولاً خانما عاشقشون هستن! صدای کلفت و مردونه ای هم داشت. باهاش دست دادم و از دیدارشون ابراز خشنودی کردم. بعدش نوبت رسید به برادرش … اینطور که از مهستی شندیه بودم برادرش بیست و هفت سالش بود و تازه از آمریکا برگشته بود. مهستی می گفت برای تحصیل ده سال آمریکا بوده از پونزده سالگی تا بیست و پنج سالگی، بعدش برگشته ایران، اما هفت ماه پیش دوباره برای انجام کارایی از جمله گرفتن مدرکش رفته بود امریکا. برای همینم من تاحالا ندیده بودمش و توی مهمونی هایی که می گرفتیم مهستی تنها می یومد. ولی رضا دیده بودش و بعضی وقتا ازش یه چیزایی تعریف می کرد. حالا با دیدنش به این نتیجه رسیدم که واقعا هم تعریفیه! مهستی دست دور شونه برادرش انداخت و گفت:
- حالا آقا گله رو می خوام بهت معرفی کنم. داداش جون من مهندس راه و ساختمان، آقای باربد شفیعی.
قبل از اینکه من حرفی بزنم، باربد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- خوشبختم خانم.
دستش رو فشردم و گفتم:
- به همچنین! از اینکه اومدید ممنونم. امیدوارم امشب بهتون خوش بگذره.
باربد در حالی که با اون چشمای قهوه ای درشتش براندازم می کرد جنتل مآبانه یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
- قطعاً همینطوره رزا خانم.
مشغول آنالیزش شدم، باربد بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش. قد بلند، هیکل درشت و چهارشونه، صدایی گیرا و مردونه، چشمای درشت قهوه ای تیره، پوست گندمی و موهای قهوه ای روشن و لخت. حالت موهاش تقریباً شبیه موهای داریوش بود. تیکه تیکه و بلند که تو بعضی از قسمت ها روی پیشونیش ولو شده بودن. روی هم رفته قیافه اش جذاب و دخترپسند بود. یه جورایی جذبش شده بودم. دلیلش برای خودمم نامعلوم بود، شاید دلیلش صدای بمش بود، چون خانوما از راه گوش عاشق می شن و صدای باربد واقعاً مردونه و بم بود. شایدم شباهت موهاش به موهای داریوش بود، البته فقط تو حالت، وگرنه موهای داریوش طلایی بود و موهای باربد قهوه ای! صدای سرفه باربد و بعدم لبخند جذاب و کجش باعث شد به خودم بیام و بفهمم کلی وقته زل زدم بهش! خاک بر سر من! آبروم رفت تو همین برخورد اول … سری براش تکون دادم و سریع رفتم پشت مامان ایستادم که داشت با مامان مهستی حرف می زد و دعوتشون می کرد که بشینن. بابا هم داشت با بابای مهستی حرف می زد و از برق چشمای هر دوشون معلوم بود که حسابی از سلیقه رضا راضین. رضا هم که دیگه سر از پا نمی شناخت و بین مهستی و باربد وایساده بود و داشت باهاشون حرف می زد! یه لحظه نگام چرخید سمت سپیده و آرمان که سر جاشون نشسته بودن، با اشاره سپیده سر به زیر از خونواده شفیعی عذر خواهی کرده و پیش سپیده رفتم.

سپیده نشگونی از بازوم گرفت و گفت:
- ناقلا اینا کی بودند؟
اخمامو در هم کردم و همینطور که بازومو ماساژ می دادم با قیافه ای در هم رفته از درد گفتم:
- سپیده حالت خوبه؟
- وا سوال من چه ربطی به حالم داشت؟
- یعنی تو مهستی رو نمی شناسی؟ دوست رضا!
چشماشو گرد کرد و گفت:
- آهان. اِ این مهستی بود؟ چه ناز شده. سفید بهش می یاد، یه لحظه نشناختمش. اونا کی بودن باهاش؟
- خونواده اش. بابا مامان و برادرش.
با نگاهی خریدارانه باربد رو برانداز کرد و با ابروهای بالا پریده گفت:
- برادر خوشتیپ و جذابی داره!
باز یاد نگاه خیره خودم به باربد افتادم و اعصابم خورد شد، سپیده داشت با نگاش باربد رو می جوید. مشتی زدم تو بازوش و گفتم:
- اینقدر نگاش نکن خوب! می فهمه داریم در موردش حرف می زنیم! اسکل!
نگاه ازش گرفت و گفت:
- لامصب عین این مانکنای ایتالیایی می مونه! تیپشو نگاه! آدم آب از لب و لونچش راه می افته!
زیر چشمی نگاهی به تیپ باربد انداختم، حسابی مشغول صحبت با بابا بود و حواسش به ما نبود. کت و شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی و کروات قهوه ای. حق با سپیده بود. خوش تیپ بود و جذاب. با صدای سپیده افکارم به هم ریخت:
- حس می کنم یه رقیب واسه داریوش پیدا شد، تا الان حواس همه دخترا به داریوش بود، حالا نصفشون دارن می یان سمت این آقا خوش تیپه، گفتی اسمش چی بود؟
از لای دندونای به هم چسبیده ام غریدم:
- باربد!
بعد با خشم گفتم:
- آدم نمی شی تو؟! شوهر کردی خیر سرت! هیز گیری می کنی هنوز؟ خاک بر سرت کنم من! خوردی پسر مردمو!
لجم گرفته بود که باز یادم اورد داریوش معرکه بود! باز یادم اورد چیو از دست دادم! هر چند که … من توی این از دست دادن کاره ای نبودم … من اگه نجابت هم به خرج داده بودم باز هم بازیچه بودم … شک نداشتم! قبل از اینکه سپیده بتونه حرفی بزنه، آرمین گفت:
- چیه دارید در مورد چی حرف می زنید؟ فکر منو نمی کنید که یه وقت حسودیم می شه.
سپیده زود گفت:
- حرفای ما زنونه اس!
آرمین هم با بدجنسی گفت:
- وای از اون حرفای …
من و سپیده هم زمان حرفش رو قطع کردیم و گفتیم:
- آرمین واقعاًَ که!
آرمین قهقهه ای سر داد و گفت:
- به من چه؟ خودتون هم خوب می دونین چقدر بی تربیتین! وگرنه من که چیزی نگفتم …
هر سه خندیدم و نگام افتاد به داریوش هم چطور با حسرت به ما زل زده. خاله کیمیا هم نگاشو دنبال کرد و بعد با نگرانی دستشو گرفت توی دستش … نگامو ازش گرفتم … لعنتی! یه لحظه هم نمی تونستم شاد باشم! بدون اینکه حرفی به سپیده و آرمین بزنم ازشون دور شدم و به آشپزخونه رفتم. لیوانی آب خنک خوردم. وقتی یه کم احساس آرامش کردم، از آشپزخونه بیرون و اومدم و یه نقطه خلوت تو سالن پیدا کردم و تنها رفتم نشستم. بازم تو خاطراتم گم شده بودم. کل خاطراتم سه ماه هم نبودف ما می تونست یه عمر زندگیمو مختل کنه. خودمم از این نوسانات روحی و احساسی خودم به تنگ اومده بودم. یه روز از عشق داریوش پر می شدم و دلم براش پر می زد یه روزم به خاطر بلایی که به روزم آورده بودم حالم ازش به هم می خورد و تا حد مرگ ازش متنفر می شدم. نمی تونستم یکی رو به اون یکی غالب کنم، همیشه یا مغلوب بودم یا غالب. بستگی به موقعیت داشت.

با صدایی دوباره از فکر خارج شدم. انگار امشب نمی شد یه کم با خودم خلوت کنم:
- عذر می خوام رزا خانم. می شه من اینجا بشینم؟
به بالا که نگاه کردم، متوجه باربد شدم. لعنتی بو عطر تلخ و س*ک*س*ی*ش مست کننده بود! به قدری که بی اختیار آدم هوس می کرد تو لبه کتش رو بگیره و سرشو فرو ببره توی سینه اش و هی بو بکشه! چه فکرا!!! داشتم خل می شدم! سریع یه کم خودمو کنار کشیدم و گفتم:
- خواهش می کنم بفرمایید.
کنارم روی صندلی نشست و پای چپشو انداخت روی پای راست، پوفی کرد، دست به سینه شد و گفت:
- آدم توی این همه سر و صدا سرسام می گیره.
وای صداش داشت عصبیم می کرد. چرا اینقدر از صداش خوشم اومده بود؟!! به لبخندی مصنوعی اکتفا کردم و حرفی نزدم. چون حرفم نمی یومد، جیغم می یومد! دوست داشتم سر خودم جیغ بکشم! دوباره گفت:
- می تونم ازتون در خواست کنم با هم بریم داخل باغ؟ سر و صدا اون قسمت کمتره! از چشمای شما هم می خونم که از صدا خسته شدین …
درست عین یه خرگوش اسیر هیپنوتیزم چشمای مار از جا بلند شدم و گفتم:
- اوه بله … خواهش می کنم!
باربد از جا بلند شد، دستشو گذاشت توی کمرم و به نرمی منو به سمت در حدایت کرد. از برخورد دستش با کمرم حس بدی نداشتم. یعنی اصلاً احساس نکردم قصد سو استفاده داره. به خودم تشر زدم:
- خوب بیشعور! ده سال آمریکا بوده! فرهنگ اون با تو کلی فرق داره!
آهی کشیدم و بدون اینکه به دور و بریام نگاه کنم، همراه باربد زدم بیرون. حیاط خلوت بود و تک و توک افراد مسن روی صندلی های ولو شده بودن و از خودشون پذیرایی می کرد. باربد به سمت آخر باغ که خلوت بود و کم نر تر اشاره کرد و گفت:
- بریم اونجا … فکر کنم دنج تر از اونجا جایی گیر نمی یاد …
رفتم همون سمت … چرا به فکر خودم نرسیده بود زودتر از خونه بزنم بیرون؟!! مغزم داشت از اونهمه گوم گوم منفجر می شد. روی صندلی ولو شدم و بی اختیار گفتم:
- آخیش …
نشست کنارم، باز همون لبخند کج جذابشو تحویلم داد و گفت:
- با اینکه فقط بیست و هفت سالمه نمی دونم جوونای دیگه این همه انرژی رو از کجا می یارن؟ احساس پیری
می کنم.

باهاش احساس صمیمیت می کردم، زود برای این حس … اما انگار باربد برام غریبه نبود. هیچ حس بدی نسبت بهش نداشتم. خندیدم و گفتم:
- مشکل از ماست! شادی و نشاط اونا طبیعیه.
ابروش رفت بالا و گفت:
- شما هم احساس منو دارین؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- تقریباً، ولی خوب نه همیشه! بعضی وقتا پایه جمع خود منم و اگه دو دقیقه مثلاً برای آب خوردن برم انگار همه جا سکوت و خاموشیه، ولی بعضی وقتا هم مثل الآن اصلاً حوصله ندارم.
اونقدر باهاش راحت نبودم که بگم یکی از همجنسات نشاط منو کشت! با لحنی که خنده توش موج می زد گفت:
- شاید حضور ما باعث این کسالت شما شده.
هول شدم و گفتم:
- نه اصلاً! خواهش می کنم این حرف رو نزنید. اصلاً منظورم این نبود …
لحنش صمیمی شد و با لبخند گفت:
- راحت باش! متوجه شدم … مزاح کردم!

نفسمو دادم بیرون و گفتم:
- ترسیدم بد برداشت کنین، آخه شما خیلی برای ما عزیزین …
با ترفندی زیرکانه گفت:
- من؟
حتی شوخی هاش هم دل ادمو نمی زد. یه جوری بود! یه جوری که هیچ کدوم از مردای دور و بر من نبودن! انگار بلد بود چطور باید از یه زن دل ببره! بلد بود چطور همه حواس یه خانوم رو معطوف به خودش بکنه. شایدم تو ذاتش بود! در هر صورت با اخمی ساختگی گفتم:
- منظورم کل خانواده شما بود.
خنده ای کوتاه کرد و دستشو توی جیب کتش فرو برد و گفت:
- اگه سیگار بکشم ناراحت می شی؟
یاد داریوش افتادم … داریوش که سیگاری نبود!!! با حس نگاه منتظرش داریوش رو به شدت پس زدم و گفتم:
- نه خواهش میکنم، راحت باشین …
جعبه ای فلزی از داخل جیبش بیرون آرود، سیگار این شکلی ندیده بودم تا حالا … حالا انگار چند مدل سیگار دیده بودم تاحالا!!! نه بابام سیگاری بود نه داداشم نه عموهام نه شوهر خاله ام نه داییم … پسرای فامیل هم اگه برای شیطنت هر از گاهی سیگاردود می کردن تو جمع این کار رو نمی کردن که من سیگارشون رو ببینم … با این وجود از جعبه سیگارش خوشم اومد … سیگاری گوشه لبش گذاش، با فندک فلزی مستطیلی شکلش روشنش کرد، دود غلیظی از دهنش بیرون فرستاد، سیگار رو گرفت بین دو انگشت شست و سبابه اش و گفت:
- چه رشته ای می خونی رزا جان؟
جان؟ من کی شدم رزا جان؟!!!! لا اله الا الله! چرا از دست این مرتیکه عصبی نمی شدم پا شم گورمو گم کنم برم تو؟ این آرامش یهو از کجا پیداش شده بود؟ زبون باز کردم:
- تجربی.
چشماش گرد شد، دود توی دهنش موند، چند لحظه مکث کرد، دود رو از دهنش خارج کرد و گفت:
- اوه! دبیرستانی هستی؟!!
پس چی فکر کرده بود؟!! چقدر جا خورد! سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله …
پک محکم تری به سیگارش زد و گفت:
- فکر می کردم بزرگتر باشی، مثلا سال دوم سوم دانشگاه … اما با این وجود، کاملا مطمئن بودم هر رشته ای که بخونی مربوط می شه به تجربی … شاید پزشکی … شاید هم پرستاری …
مشغول بازی با ناخن های لاک زده ام شدم و گفتم:
- چرا؟
- بهت می یاد، شبیه خانوم دکترای ایده آلیسم هستی. که البته مخلوطی از فمینیسم هم توی تو هست …
یا پنج تن! این چی داشت می گفت؟!! بابا زیر لیسانس حرف بزن مرتیکه! از نگاهم شیاد فهمید هیچی نفهمید که لبخندی زد و گفت:
- کاملاً از چشمات مشخصه که هر چیزی رو درحد کمال میخوای ، مغروری و غرورت از کمال گرایی تو نشات گرفته. فمنیسم بودن هم که کلا توی تموم زن ها هست … کم و زیاد داره … اما وجودش غیر قابل انکاره …. همه تون به نوعی دنبال زن سالاری هستین و اینکه سر تو همیشه رو به بالاست این رو ثابت می کنه …
حرفاش که تموم شد خیره شد توی چشمام و گفت:
- غیر از اینه خانوم دکتر فمنیسم بعد از این؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چی بگم … خوب … شاید …
باز خندید، در حد دو سه ثانیه صدای خنده اش رو شنیدم، بعد قطع شد، پک آخر رو به سیگارش زد، زیر کف چرم قهوه ای رنگش خاموشش کرد و گفت:
- بگذریم، سال چندم هستی رزا جان؟
اینقدر جلوش کم اورده بودم که حرف زدن عادی خودمو هم یادم رفته بود! چی می شد چهار تا کلمه قلمبه سلمبه یاد میگرفتم و الان به خوردش می دادم تا منو احمق فرض نکنه؟!!!

- من … اومم … پیش دانشگاهی هستم.
دستشو گذاشت پشت صندلی من، اما بازم فاصله رو حفظ کرد و گفت:
- قصد ادامه تحصیل که داری؟
- خب … مطمئناً.
- امیدوارم موفق بشی.
باز داشتم تو آرامش فرو می رفتم و استرس لحظاتی قبلم رو از یاد می بردم. لبخند زدم و گفتم:
- خودم هم همینطور. ممنون از لطفتون.
صدای موسیقی گوش خراش از داخل قطع شد، به دنبالش صدای موسیقی لایت بلند شد و چراغ ها هم خاموش شد. آخ که چقدر به این آرامش نیاز داشتم، آخیش! صدای باربد روی حوض آرامشم موج انداخت، پی در پی و دنبال هم … اما از بینش نبرد …
- افتخار می دی؟
نگام توی چشمای قهوه ایش گره خورد، چشماش یه قدرت جاذبه عجیبی داشتن. تو دلم اعتراف کردم حتی بدتر از داریوش! اصلاً نفهمیدم چی شد که سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. دستمو گرفت بین انگشتای کشیده اش و گفت:
- بریم داخل پرنسس … رقصیدن بین چهار تا پیرمرد صفا نداره …
خنده ام گرفت و دنبالش کشیده شدم … چراغ ها خاموش بود، اما به جاش شمع های پایه بلندی که روی میزای پذیرایی بود رو روشن کرده بودن. داریوش از یادم رفته بود … آرمین و سپیده و دو سه تا زوج دیگه داشتن می رقصیدن. می دونستن الان همه منو کنار باربد می بینن اما برام مهم نبود. دستاشو دور کمرم پیچید و حس کردم کمر بارکیم بین دستای بزرگش گم شد، لبخند زدم و لبخند تحویل گرفتم، یه دستشو سر داد از روی کمرم به سمت دستم و انگشتاشو فرد کرد بین انگشتای دستم. ناچار اون یکی دستمو گذاشتم روی شونه اش … آهنگی که پخش می شد آهنگ مورد علاقه آرمین بود که همیشه برای سپیده می خوند، اما اون لحظه دل منو خون می کرد … برام عجیب بود که باربد هم زمزمه وار هم صدای داریوش شد …. هه! حتی اسم خواننده هم می خواست یادم بیاره چه به روزم اومده … سعی کردم توی کلمات شعر گم بشم و به هیچی فکر نکنم …
- کـجــاي ايـن جــنـگـل شــب
پنهون مي شي خورشيدکم
پشـت کدوم ســد ســکـوت
پـر مـي کــشــي چــکـاوکم
چرا بـه من شک مي کنی
مـن کـه مـنـــم بـرای تــو
لبـریـزم از عـشــق تــو و
سـرشــارم از هــوای تــو
دسـت کدوم غزل بـدم
نـبــض دل عـاشـقـمـو
پشت کدوم بهانه باز
پنهون کنم هق هقـمو
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
سفر نکن خورشیدکم
ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگه منه
راهییه این سفر نشو
نزار که عشق من وتو
اینجا به اخر برسه
بری تو و مرگ منم
رفتن تو سر برسه
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن
نـوازشــم کــن و بـبـیــن
عشق می ریزه از صدام
صدام کــن و ببـین که باز
غنچه می دن تـرانه هام
اگر چه من به چـشـم تو
کمـم قـدیمی ام گمـم
آتشـفشـان عـشـقـمـو
دریـــای پــر تـلاطــمــم
گـریه نمی کنم نـــرو
آه نمی کـشـم بشین
حرف نمی زنـم بمـون
بغض نمی کنم ببیـن

تموم طول اهنگ محو صداش بودم … دیگه به این فکر نمی کردم که چقدر کلمه به کلمه این شعر وصف حال منه! دیگه به داریوش فکر نمی کردم، فقط غرق زمزمه باربد بودم که یه دستش دور کمرم بود و یه دستش توی دستام. نگاش تو نگام و بدون لبخند برام می خوند … شایدم برای دل خودش می خوند، اما این خوندنش بدجور به دل من نشسته بود. آهنگ تموم شد … قبل از اینکه زوج ها وقت کنن از هم جدا بشن چراغ روشن شد و صدای دست و سوت بلند شد … ذهنم به سمت باربد کشیده شده بود اما دلم هنوز پا برهنه دنبال داریوش می دوید … باربد ازم جدا شد و دستمو محکم گرفت و کشید که بریم بشینیم. نگام رفت سمت داریوش … اما نبود … خاله کیمیا تنها بود … دور تا دور سالن رو نگاه کردم … خبری از داریوش نبود … بیخیالش شدم و با راهنمایی باربد روی صندلی نشستم، باربد هم کنارم نشست و گفت:
- تجربه شیرینی بود … به جرئت می گم شیرین ترین تجربه ام بود …
جوابش بازم فقط یه لبخند نیم بند بود. عجیب جلوش احساس کمبود داشتم و نمی دونستم چرا؟!!
خندید و گفت:
- سنگینی نگاه مامان بابا رو هنوزم روی خودمون حس می کنم، نگاشون نمی کنم چون مطمئنم با دیدن دهن باز مونده شون خنده ام می گیره!
بی اراده من به جای اون به بابا ومامانش نگاه کردم، حق با باربد بود. داشتن با بهت به ما دو نفر نگاه می کردن، نگاشون طوری بود که از خجالت رنگ عوض کردم و سریع نگامو دزدیدم. از دیدن عکس العمل من خنده شو جمع کرد و گفت:
- معذب نباش رزا جان … مشکل اونا با منه! خیلی سعی کردن توی ایران سر منو به شکلی گرم کنن … اما موفق نشدن … دلیل بهتشون هم اینه که برای اولین باره دارم توی کشورم با دختری که هم وطنمه می رقصم!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- جدی؟!!
سرشو تکون داد و گفت:
- بله … و هیچ وقت تصورش رو هم نمی کرد رقصیدن با یه دختر ایرانی اینقدر شیرین باشه برام …
لبخندی زدم و گفتم:
- پس امیدوارم از این به بعد هم پارتنر شما کسی باشه که این حالت خوب رو ازتون دور نکنه.
دستم رو که هنوز هم توی دستش مونده بود و اصلا متوجهش نبودم رو فشرد و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای ایلیا و دیدنش روبرمون سکوت کرد.
- رزا جان یه لحظه می یای؟
بالاخره یه اتفاقی افتاد که من یه ذره از این باربد دل بکنم! لامصب چه جاذبه ای داشت! نمی شد ولش کرد! از جا بلند شدم و بعد از عذر خواهی از باربد با ایلیا همراه شدم. ایلیا با خشم منو کشید یه گوشه خلوت و گفت:
- این مرتیکه کی بود؟
از دهنش بوی تند الکل حس می شد. فهمیدم چه غلطی کرده! خیلی وحشت کردم. از اینکه بی آبرویی راه بندازه وحشت کردم! آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اِ ایلیا درست صحبت کن! اولاً مرتیکه نه و جناب مهندس باربد شفیعی! دوماً اون تقریباً می شه برادر زن رضا در آینده.
- اُه و شاید بشه شوهر دختر عموم نه؟
- ایلیا منظورت از این حرفای نیش دار چیه؟
- تو اونو مثل برادرت نمی دونی؟ فقط من در به در رو مثل برادر خودت می دونی و نمی تونی به درخواستم جواب مثبت بدی؟ خیلی خوب من داداشت باشم. قبول. اگه من داداشت هستم بهت اجازه نمی دم با هر کس و ناکسی برقصی! شیر فهم شد؟ من غیرت دارم!
دستمو از دستش کشیدم بیرون، خواستم ازش فاصله بگیرم و گفتم:
- ایلیا تو حالت خوب نیست.
باز دستمو گرفت، محکم کشید و گفت:
- کجا؟ من خیلی هم خوبم. چرا بد باشم؟ امشب محبوبم بهم گفته که تو مثل برادرمی! چرا بد باشم؟ توپ توپم!
چون تقریباً داشت داد می زد، گفتم:
- ایلیا تو رو خدا آروم باش!

- نمی تونم رزا. نمی تونم دارم دیوونه می شم. هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم. علت جواب منفی تو رو نمی فهمم. من همه چیز دارم. خونه، ماشین، پول، تحصیلات، قیافه، تیپ از همه مهم تر عاشقتم! ولی نمی دونم چرا تو چشمات کور شده و اینا رو نمی بینی؟
با عجز گفتم:
- من می بینم ایلیا، ولی نمی تونم! باور کن نمی تونم.
- می تونی! باید بتونی! مجبورت می کنم.
کم مونده بود گریه ام بگیره، تقریباً التماس کردم:
- ایلیا تو رو خدا دست از سر من بردار.
- چی داری می گی؟ من از بچگیم عاشق تو بودم. این چیزی نیست که یه روزه اومده باشه. حالا چطور انتظار داری به این راحتی فراموشش کنم؟ تو باید زن من بشی! می فهمی؟ باید!
- ایلیا …
مچ دستمو که محکم گرفته بود و فشار می داد رو به طرف در سالن کشید. نمی خواستم باهاش برم بیرون خیلی می ترسیدم. اما هر کاری کردم دستمو ول نکرد و منو کشون کشون با خودش برد از خونه بیرون. جیغ و داد هم نمی شد بکنم! بدجور آبروریزی می شد. همین که رفتیم توی باغ تازه تونستم حرف بزنم و با عجز گفتم:
- منو کجا می بری؟
هیچ جوابی نداد. دیگه طاقت نیاوردم و دستمو محکم از دستش خارج کردم و گفتم:
- ایلیا تو دیوونه شدی؟
رخ به رخم ایستاد، چشماشو کوبوند توی صورتم و گفتم:
- بودم!
دستمو تو هوا تکون دادم و عصبی گفتم:
- خیلی خوب پس برو خودت رو به یه دیوونه خونه معرفی کن. اینجا جای دیوونه ها نیست. بی شرف تو به دختر عموت هم رحم نمی کنی؟ تو ادعای عاشقی داری؟ تو هیچی نیستی. چه برسه به عاشق! تو پستی … تو رذلی.
دستش رو بالا برد، ولی قبل از اینکه بتونه روی صورتم فرود بیاره، دستش میون زمین و هوا گرفته شد. دستامو که برده بودم بالا تا از صورتم محافظت کنم رو آوردم پایین و با تشکر به ناجی ام نگاه کردم. اون کسی جز داریوش نبود! داریوش بی توجه به نگاه بهت زده من، با عصبانیت به ایلیا گفت:
- چی کار می خوای بکنی عوضی؟
ایلیا حالت طبیعی نداشت، با خشم غرید:
- به تو مربوط نیست!
- درسته به من مربوط نیست، ولی تو هم حق نداری دست روی یه زن بلند کنی. کسی که از تو ضعیف تره. حالا لطف کن گورتو گم کن تو، وگرنه من می دونم و تو!
ایلیا اول نگاهی به قد بلند داریوش که حدود یه وجب از خودش بلند تر بود، انداخت و بعدش به من. بعد از اون دستشو از دست داریوش کشید بیرون، روی زمین تف کرد و در حالی که پاهاشو می کوبید روی زمین رفت از خونه بیرون … وقتی در رو پشت سرش بست، تازه داریوش برگشت به طرف من و گفت:
- حالت خوبه؟
نمی خواستم جلوش کم بیارم، نمی خواستم فکر کنه بهش مدیون شدم و دیگه چیزی نمی گم. با پرخاش گفتم:
- چرا دخالت کردی؟
انتظار اون برخورد رو نداشت چون با تعجب گفت:
- رزا!
قیافه م رو با نفرت جمع کردم و گفتم:
- اسم منو نیار که حالم بد می شه.
یه قدم بهم نزدیک شد و با حالتی عجیب غریب که برای این داریوش سنگ دل بعید بود گفت:
- یعنی تا این حد از من بدت می یاد؟ دیگه از من متنفر شدی؟ آره رزا؟
صداش درست مثل گذشته بود پر از عشق و علاقه! ولی من دیگه گول نمی خوردم. خوب می دونستم که چون مریم نیست، می خواد حوصله اش سر نره. و چه خر احمقی ساده تر از من؟

با پرخاش گفتم:
- بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنی!
نگاه بهت زده اش، صدای پر عشقش، دستشا لرزونش حالمو داشت خراب می کرد، اونقدر که نفهمیدم چی شد و با بغض و جیغ جیغ گفتم:
- چی فکر می کنی؟ که هنوز عاشق و دیوونه ات هستم؟ کور خوندی! تو منو شکستی. تیکه تیکه کردی بیچاره کردی. تو باعث شدی همه به من بگن دیوونه. چرا؟ چون به خاطر توی آشغال خودمو از پنجره اتاقم پرت کردم پایین. کاش مرده بودم، ولی نمردم! فقط دست و پام شکست. تو دل منو، دست و پای منو، غرور منو شکستی. گناهت خیلی سنگینه. ازت متنفرم. متنفر! تو باعث شدی از واژه عشق بیزار بشم. حالا هم که زن گرفتی. اصلاً برو راحت باش. چهار تا زن بگیر! به من هیچ ربطی نداره. بهتر که شناختمت.
اینقدر سست بودم و شکننده که حتی نمی تونستم برای حفظ غرورم سرم رو بگیرم بالا و ادعا کنم هیچ اتفاقی نیفتاده! شکستم و گذاشتم این شکستنم رو داریوش با چشم ببینه! فکر می کردم الان به ریشم می خنده و می گه بهتر! یه عاشق بیشتر! اما داریوش شقیقه هایش رو به شدت فشار داد و در حالی که سرش پایین بود، تلو تلو خوران لب باغچه نشست. بی توجه بهش عقب گرد کردم و وارد سالن شدم. سر خودم هم به شدت درد می کرد. بغض تو گلوم داشت خفه ام می کرد. اما جلوش رو گرفته بودم که نشکنه. اینجا جاش نبود! دلم می خواست به جایی پناه ببرم که هیچ کس مزاحم نباشه. هیچ کسی ادعای عشق و عاشقی نکنه. صدای داریوش نباشه. جایی که اصلاً صدای مرد نباشه! روی یکی از صندلی های آخر سالن نشستم و سرمو میون دستام گرفتم. داشت منفجر می شد. توی همین حالات به سر می بردم که یه دفعه از یک طرف سالن صدای جیغ بلند شد. با تعجب به اون طرف نگاه کردم و دیدم که سه تا دختر جوون که نمی شناختمشونم، کنار پنجره ایستاده ان، جیغ می زنن و به بیرون اشاره می کنن. بعد از چند لحظه یکیشون از حال رفت و اون سه تا هم نشست کنار اون و شروع کردن به گریه کردن! زن و مرد کنار پنجره رفتن و همه با هم یه دفعه به بیرون هجوم بردن. سریع خودمو کنار پنجره رسوندم. چیزی جز جمعیت نمی دیدم. صدای آرمین رو شنیدم که با فریاد می گفت:
- بذاریدش توی ماشین من.
بعد از اون جمعیت به طرف ماشین آرمین رفتن. خاله کیمیا هم در حالی که روی دست یکی از زن ها از حال رفته بود، داخل ماشین گذاشته شد. سپیده و رضا هم سوار شده و ماشین به حرکت دراومد. دیگه کسی به داخل برنگشت و همه از همون جا به خونه هاشون رفتن. مات و مبهوت مونده بودم که چی شده؟ کسی به من چیزی
نمی گفت. مامان هم تقریباً مثل من چیزی نفهمیده بود. وقتی ازش پرسیدم، شونه بالا انداخت و گفت:

- می گن یکی چاقو خورده! نگران کیمیا اینام …
با بهت به مامان خیره شدم! چاقو؟!!! اما مامان هم چیز بیشتری نمی دونست، لباس پوشیدیم و رفتیم خونه چون اونجا کسی نمونده بود. خاله شیلا هم که مثل ما مبهوت مونده بود چی شده با سردرد رفت توی اتاقش که استراحت کنه. کم فشار روش نبود از صبح تا حالا! مراسم هم که به این شکل به هم خورد! توی خونه با مامان انواع و اقسام حدس ها رو زدیم. ذهنم به هر شکلی که بود می خواست داریوش رو پس بزنه، نمی خواستم باور کنم که شاید برای داریوش اتفاقی افتاده باشه. رضا حتی جواب گوشیشو هم نمی داد که بفهمیم چی شده! دیگه داشت می زد به سرم که مامانو راضی کنم بریم بیمارستان. بابا با خیال راحت رفته بود خوابیده بود! خدا اگه یه اپسیلون از خونسردی مردا رو به زنا می داد دنیا بهشت می شد! هر چی مامان سکوت می کرد ذهن من دیوونه وار دلایل و شواهد رو می چسبوند به داریوش، داریوش توی حیاط بود … داریوش برای خداحافظی نیومد. خاله کیمیا حالش به هم خورد … خاله رو هم بردن بیمارستان … تو این قضیه داریوش دخیل بود … اما چاقو؟!! کی بهش چاقو زده بود؟!!! شایدم یکی رو با چاقو زده بود! وای خدا داشتم خل می شدم! ساعت شش صبح بود که بالاخره رضا اومد. خسته و کوفته. اصلا اجازه ندادم حتی برای لباس عوض کردن به اتاقش بره و از همون جلوی در آویزونش شدم. مامان هم دنبال من افتاده بود و دوتایی با سوالاتمون بیچاره اش کردیم. خسته و کوفته، اول لیوانی آب خورد و در حالی که با بی حالی روی یکی از مبلها می افتاد، گفت:
- چیزی نبود بابا! شلوغش می کنین! داریوش از حال رفته بود!
من که رسماً لال شدم اما مامان گفت:
- یعنی چی که داریوش از حال رفته؟ مگه داریوش صرع داره که یهو از حال بره؟!! بعدش هم اونجا چو افتاده بود که یه نفر چاقو خورده!
رضا چند لحظه با تعجب نگامون کرد و بعد خندید، خنده اش هم بی جون بود، دستی روی سرش کشید و گفت:
- امان از یه کلاغ چهل کلاغ! نه بابا این خبرا نبوده! چند هفته پیش داریوش سرما می خوره، یه سرما خوردگی شدید. بعد از اون دچار میگرن می شه. امشب هم میگرنش عود می کنه و از حال می ره و چون درحال قدم زدن بوده و یک دفعه می افته، اون دخترا خیلی می ترسن و شروع می کنن به جیغ زدن. بقیه هم همینطور. قضیه چاقو هم از این قرار بود که داریوش می افته روی یکی از میزای توی حیاط، روی میزم چاقو بوده دیگه ، بازوشو بریده … وقتی میخواستن ببرنش بیمارستان از بازوش خون می رفت، همه فکر کردن چاقو خورده.
نفسی که سینه ام بیرون فرستادم پر از آرامش بود. پس زنده بود! همین برای من بس بود! بقیه اش دیگه بهم مربوط نمی شد.

مامان گفت:

- حالا خوب بود؟!! کیمیا چطور بود؟ می خواستم بیام بیمارستان اما اینقدر هول هولش شد که نفهمیدم کجا رفتین!
رضا از جا بلند شد که به اتاقش بره و تو همون حالت گفت:
- خوب بودن …
من و مامانم که دیگه خیالمون راحت شده بود از جا بلند شدیم و برای خواب به اتاقامون رفتیم. حالا که خیالم راحت شده بود یه جورایی با بدجنسی فکر می کردم حقش بود! به جهنم که میگرن گرفته، تشنج می کنه! به جهنم که دستشو نابود کرده! هر چی سرش بیاد حقشه، اون منو خورد کرد. این بلاها همه اش حقشه! باید تا زنده بود عقوبت پس می داد.
***
فردای اون روز به سپیده زنگ زدم. نگرانش بودم، بالاخره نامزدیش به هم خورده بود و حالا می دونستم روحیه اش داغونه. بعد از احوالپرسی متوجه صدای گرفته اش شدم و با ناراحتی گفتم:
- سپید! چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟ به خاطر نامزدی؟
فین فین کرد و گفت:
- نه بابا، نامزدی که آخرش بود! همه داشتن می رفتن دیگه، فقط یه خورده سرما خوردم.
آهی کشیدم و گفتم:
- از داریوش چه خبر؟
- هنوز بیمارستانه. منم می خوام برای عیادت برم، ولی حالش دیگه خوب شده. قراره فردا با خاله برگردن اصفهان.
- آرمین چطور؟ نمی ره؟
- چرا آرمین هم می ره، ولی حالا یه دو هفته ای پیش من تلپه، بعد می ره.
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آرمین بلند شد:
- سپیده بیا پس. من رفتم، دیر شد!
با خنده گفتم:
- آقا داماد کارت داره. برو تا منو نکشته.
اونم خندید و گفت:
- پس فعلاً بای عزیزم.
- خداحافظ .
گوشی رو گذاشتم، ولی دیگه خودم نبودم. از تنهایی خودم دلم گرفته بود، بازم داشتم به سپیده حسودی می کردم و توی دلم فحش نثار داریوش می کردم که منو به این روز انداخت. آدم تا وقتی مزه یار داشتن رو نچشیده باشه تنهاییش عذابش نمی ده، اما همین که یه بار طعمشو بچشه این تنهایی براش می شه مثل قفس! منم اون لحظه حس می کردم که توی یه قفس زندونی شدم و نفس کم آوردم! من تا خوشبختی چندان فاصله ای نداشتم، ولی همه چی خراب شد و من به دره بدبختی سقوط کردم. از اتاقم رفتم بیرون تا یه کم برم پیش رضا و از این فکرای کسل کننده ام کم کنم. می خواستم یه کم در مورد باربد فضولی کنم بلکه ذهنم از داریوش فاصله بگیره. اما همین که رسیدم به اتاق رضا دیدمش که لباس پوشیده و آماده داره به خودش عطر می زنه. با قیافه ای درهم گفتم:
- داری می ری بیرون؟!
نگام کرد و گفت:
- آره عزیزم … زود بر می گردم … کاری داشتی باهام؟!
صدای مامان از پشت سرم بلند شد:
- بریم رضا …
همزمان با رضا به عقب نگاه کردم، مامان هم لباس پوشیده و اماده بود. کجا داشتن می رفتن دوتایی با هم؟! رضا اخمی کرد و گفت:
- مامان شما کجا؟
قیافه مامان متعجب شد و گفت:
- میخوام بیام دیدن داریوش دیگه … زنگ زدم به کیمیا بنده خدا حالش اصلا خوب نبود. زشته من نیام …

رضا من منی کرد و گفت:
- ولی مامان … خسرو هم هستا!
چشمای مامان گرد شد و گفت:
- چی؟!
- خسرو توی بیمارستانه، دیشب خاله کیمیا خبرش کرد … فکر نکنم دوست داشته باشی باهاش روبرو بشی، اونم بدون بابا!
باد مامان خالی شد، افتاد روی مبلای اتاق رضا و گفت:
- این کجا پا شده اومده دیگه؟! می خواستم بیام کیمیا رو ببینم …
رضا رفت سمت در اتاق و گفت:
- باباشه بالاخره … من زود می یام … به خاله هم می گم می خواستی بیای بیمارستان …
مامان اخم کرده گفت:
- سلام بهش برسون …
- حتما …
از کنار من که رد می شد گونه م رو کشید و گفتک
- میام با هم حرف می زنیم خواهری … فکر کنم کاریم داشتی …
دست به سینه شونه بالا انداختم و گفتم:
- نه دیگه برو …
رضا خم شد گونه مو بوسید و رفت … مامان دوباره با خاله کیمیا تماس گرفت و خودش جریان رو تعریف کرد. می دونستم خاله هم چندان مایل نیست مامان و خسرو با هم روبرو بشن … وقتی گوشی رو قطع کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت:
- اگه این گذشته دست از سر من برداره خیلی خوب می شه!
پشت سر مامان راه افتادم، نمی خواستم تنها بمونم. حالم خوب نبود … گفتم:
- چطور بود حالش مامان؟
- کیمیا می گفت خوبه … عصر بر می گردن اصفهان …
مامان حوصله حرف زدن نداشت، باز غرق خاطراتش شده بود. ولی منم نمی تونستم ولش کنم و برم توی اتاق خودم. پس رفتم توی اتاقش و گفتم:
- مامان یه چیزی بپرسم؟!
مامان همینطور که مانتوشو در می اورد گفت:
- بگو …
- چرا از خسرو بدت می یاد؟
مامان پوزخندی زد و گفت:
- بدم نمی یاد …
- پس چرا نرفتی بیمارستان؟
آهی کشید و گفت:
- ازش بدم نمی یاد … اما ازش خجالت می کشم … اگه خسرو به من فحش داده بود، اگه کتکم زده بود … حتی اگه ازم پرسیده بود چرا این کار رو کردی؟! الان اینقدر شرمنده نبودم … اما اون فقط رفت … رفت و غیب شد … تا مدت ها می ترسیدم سر و کله اش پیدا بشه و یه طوری ازم انتقام بگیره … اما هیچ وقت نیومد! هیچ وقت … همین منو شرمنده کرد … فرهاد هنوز که هنوزه منتظره که یه روز خسرو بره سر وقتش … برای همینم روزی که فهمید کیمیا رو پیدا کردم فکر کرد کیمیا از طرف خسرو اومده … میخواد راه برگشتشو هموار کنه و بعد بیاد سروقتمون …
- پس اگه اینجوری فکر می کنه چرا می ذاره باهاش بری و بیای؟
- چون پای خسرو هنوز وسط نیومده … فرهاد فقط نمی خواد که من با خسرو روبرو بشم … وگرنه کیمیا دوست من بوده …

***
خاطرات داریوش به سختی برام کمرنگ شد. البته هیچ وقت پاک نشد، ولی تا جایی که در توانم بود اون و خاطراتشو به گوشه ای ترین نقطه های مغزم تبعید کردم. فقط یه ماه تا کنکور وقت برام باقی مونده بود و به هیچ عنوان نمی خواستم این همه زحمتی که کشیدم به فنا بره. سفت و سخت مشغول تست زنی بودم، امتحانای پیش دانشگاهی هم شروع شده بود و دیگه وقت سر خاروندن هم نداشتم چه برسه به فکر کردن به داریوش. توی اون گیر و دار وارد شدن باربد به زندگیم یه موهبت بود! یه شب خونواده مهستی ما رو به صرف شام دعوت کردن خونه شون، اول تصمیم داشتم نرم، اما دیدن دوباره باربد اون مانکن خوش اشتسل خوش صحبت واقعا تحریکم کرد و رفتم … اون شب هم با تیپ محشرش بدجور منو تحت تاثیر قرار داد. یه تی شرت آلبالویی پوشیده بود با یه شلوار کتون مشکی … مثلا تیپ تو خونه اش بود! اما صد تا پسر تو خیابون رو می ذاشت توی جیبش. به خصوص که هیکلش هم زیاد از حد بی نقص بود!با استقبال خوبشون که مواجه شدیم یخ های من هم وا رفت و خیلی صمیمی باهاشون مشغول شوخی و خنده شدم. بین گپ زدنامون مامان بحث کنکور و امتحانای منو وسط کشید و باربد خیلی ریلکش پیشنهاد کرد که توی تست زنی بهم کمک کنه. بابا از خدا خواسته قبول کرد و نظر خودمو پرسید. منم از خدام بود یه نفر که تو این مورد تجربه داره کمکم کنه. پس از فردا کلاسای خصوصی من و باربد شروع شد. هر بار هم یه جا برگزار می شد … یه روز خونه ما … یه روز خونه خودشون … یه روز هم توی شرکت مهندسی فوق العاده های کلاسش! توی درس فوق العاده جدی بود و وقتی یه نکته رو می گفت از ترس اینکه مبادا دعوام کنه خیلی زود یاد می گرفتم. همین باعث شد سرعتمون حسابی بره بالا و طبیعتا بازدهی هم خوب بشه … امتحانای پیش دانشگاهیمو با موفقیت پشت سر گذاشتم. اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که بتونم با این نمرات عالی قبول بشم. کمترین نمره ام هجده و نیم بود! این نمره های خوب رو بیشترش رو مدیون باربد و سخت گیری هاش بودمف برای همین هم همون روزی که کارنامه م رو گرفته با یه سبد گل رفتم دفترش و از خجالتش در اومدم. از بعد از امتاحانا فقط دو هفته تا کنکور وقت داشتم و اون دوهفته اوج فشار من بود … همه دروس رو یه بارخونده بودم و زمان مرور رسیده بود. باربد مرور رو به خودم سپرده بود، اما سوالات کنکور سالهای قبل رو برام تهیه کرده بود. هر شب بعد از شرکتش می یومد پیش من، یکی از کنکور ها رو اجرا می کردیم، تصحیح می کرد درصد می گرفت و یه رتبه تقریبی هم بهم می داد. روز به روز رتبه ام داشت بهتر می شد و من روز به روز بیشتر مدیون باربد می شدم و محبتش. بالاخره روز نهایی از راه رسید. روزی که باید کنکور می دادم. اینقدر هول داشتم که فقط قبل از امتحان سه بار دستشویی رفتم و باربد و رضا به من می خندیدن. هر دوشون اومده بودن که منو سر جلسه ببرن. متاسفانه سپیده حوزه اش با من فرق می کرد و نمی تونست همراه من باشه. سام مسئول بردن اون شده بود. اگه با هم بودیم می تونستیم برای هم قوت قلب باشیم ولی حیف … هرچند که سگیده با داشتن قوت قلبی مثل آرمین که از همون اصفهان روزی شش بار بهش زنگ می زد چه نیازی به من داشت؟ جلوی در حوزه که رسیدیم، باربد با اطمینان گفت:
- اگه درسایی رو که بهت دادم خوب فهمیده باشی، امروز همه سوالا رو راحت جواب می دی.
راست می گفت. همه قسمتای کتاب ها رو برام توضیح داده بود. حتی قسمتایی هم اضافه تر گفته بود. پس مشکلی نبود، چون منم همه رو بلد بودم. سرمو تکون دادم و خواستم پیاده بشم که رضا گفت:
- رزا حواست به نمره منفی باشه، در ضمن اصلاً هم عجله نکن. با توجه به وقتی که داری، ببین برای هر سوال چقدر می تونی وقت بذاری؟
باربد هم گفت:
- راست می گه. زمان بندی یادت نره، برای هر مبحث عمومی یه ربع! یه ربع که تموم شد برو سر مبحث بعدی، وقتو تلف نکن! حالا بهتره بری هر وقت کارت تموم شد یه زنگ به من بزن. ما همین دور و برا هستیم.
قبول کردم و با عجله خداحافظی کردم و سر جلسه رفتم. روی صندلی فلزی کوچیکی که اسم و شماره من روش نوشته شده بود نشستم. بعد از چند دقیقه معطلی پاسخنامه ها و بعدش هم دفترچه های سوال بینمون تقسیم شد. از دیدن سوالات به قدری ذوق زده شده بودم که حد نداشت. همه رو بلد بودم. اونقدر تند تند حل می کردم که دستم درد گرفته بود. دقیقاً همزمان با تموم شدن وقت آزمون، سوالای منم تموم شد! با خوشحالی، پاسخنامه ام رو تحویل مسئول دادم و از جلسه خارج شدم. نیازی به زنگ زدن نبود، چون ماشین باربد همونجا جلوی در پارک شده بود. با ذوق در رو باز کردم و سوار شدم. رضا و باربد همزمان پرسیدند:
- چی شد؟
برای اینکه کمی سر به سرشون بذارم گفتم:
- خیلی سخت بود. خیلی! بعضی از سوالاشو اصلاً تا حالا ندیده بودم.
قیافه باربد حسابی در هم شد، و نفسشو با خشم فوت کرد. رضا با ناراحتی گفت:
- یعنی قبول نمی شی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و بغ کرده یه گوشه صندلی نشستم، باربد دستاشو توی موهاش فرو کرد و گفت:
- اصلاً مهم نیست رزا. حالا انشاالله سال دیگه قبول می شی. بیشتر با هم کار می کنیم. امسال زیاد وقت نداشتیم.
داشتم از خنده منفجر می شدم.

در حالی که سرمو زیر انداخته بودم، گفتم:
- خوب آره، اما می دونین چیه؟
رضا که هنوزم پکر بود گفت:
- چیه؟
- شنیدم اگه آدم قبول بشه ولی نره دانشگاه دو سال از کنکور محروم می شه … می ترسم اگه بخوام سال دیگه دوباره کنکور بدم محروم بشم ….
باربد چشماشو ریز کرد و گفت:
- یعنی چی؟!!
دیگه نتونستم بیشتر از این قیفاه در همم رو حفظ کنم و با غش غش خنده گفتم:
- یعنی اینکه امسال صد در صد قبولم!
باربد و رضا هر دو فریادی از شادی کشیدند و باربد با خوشحالی گفت:
- دختر پس چرا اذیت می کنی؟!! داشتم از خودم نا امید می شدم!
رضا هم خندید و گفت:
- این وروجک اذیت کردن تو خونشه! کاملاً طبیعیه باربد جون!
باربد نفسشو با خوشحالی اینبار بیرون فرستاد و گفت:
- آخیش راحت شدم … خوب اگه گفتین حالا چی می چسبه؟!
همراه رضا با تعجب نگاش کردیم، خودش گفت:
- یه جشن جانانه سه نفره!
رضا زود بل گرفت و گفت:
- مهمون باربد جون دیگه؟
باربد هم با خنده گفت:
- چون خوشحالم قبول می کنم، ولی یکی طلبت باشه آقا رضا!

اون روز سه تایی با هم ناهار رو توی یه رستوران درجه یک خوردیم و کلی خوش گذروندیم. باربد واقعاً پسر خوش مشرب و امروزی بود. اونقدر هم همه رفتاراش شیک و سانی مانتال بود که آدم کنارش احساس غرور می کرد. تو این اخلاقش برعکس داریوش بود، داریوش همه رفتاراش ساده و بی شیله پیله بود. آدم کنارش راحت بود، اما کنار باربد باید مدام حواست رو جمع می کردی که آبرو ریزی نکنی. وقتی که جشنمون به بهترین شکل سپری شد، باربد ما رو جلوی در خونه پیاده کرد، بوقی زد و رفت … همینطور که داشتیم وارد خونه می شدیم رضا گفت:
- این باربد پسر خیلی خوبیه. ولی یه بدی داره!
- چی؟
- زیادی امریکایی شده … تقصیر خودش هم نیست … از پونزده سالگی تا بیست و پنج سالگی اونور بوده … دقیقا سالایی که شخصیت آدم شکل می گیره … الان یه جورایی فرهنگ گریز شده … دقت کردی از همه چی ایراد می گیره؟! چرا قاشق مخصوص سوپ خوری ندارن؟ چرا چنگالاشون این مدلیه؟ چرا قاشقشون گودیش کمه؟ دستمالشون رو چرا این مدلی پیچیدن؟ چرا لباس گارسوناشون این مدلیه؟! چرا گوشت خوک سرو نمی کنن؟ و هزار تا بهونه بنی اسرائیلی دیگه … نمی دونم چرا برگشته؟!! اون نمی تونه توی ایران دووم بیاره … پسریمثل باربد جاش همونوره …
این چیزایی که رضا می گفت اصلاً به نظر من عیب نبود! باربد خیلی هم پسر خوبی بود. هر چه که بود، حداقل از داریوش نامرد بهتر بود. با رضا وارد خونه شدیم. مامان که طاقت نداشت، سوال بارونمون کرد و مدام می پرسید، چی شد؟ چی شد؟ رضا زودتر از من جواب سوال مامان رو داد و خیالش رو راحت کرد. شب هم خبر به گوش بابا رسید. خوشحالی اونها قابل وصف نبود. از همه بیشتر رضا خوشحال بود. تو موقعیتی مناسب با سپیده هم تماس گرفتم. اون برعکس من ناراحت بود و می گفت کنکورش رو خیلی خوب نداده. شاید چون کسی رو مثل باربد نداشت و بیشتر حواسش پی نامزد بازی بود این اتفاق براش افتاده بود. با بدجنسی تو دلم گفته حقشه! می خواست اینقدر نچسبه به آرمین جونش … فردای اون روز بابا حسابی غافلگیرم کرد. ژورنالی از جدیدترین ماشینای خارجی جلوی روم گذاشت و گفت:
- هرکدوم رو که دلت خواست انتخاب کن.
با حیرت گفتم:
- بابا ولی این ماشینا خیلی گرونه! تازه توی ایران اصلاً نیست!

- تو کاری به این چیزا نداشته باش. هر کدوم رو که خوشت اومد، انتخاب کن. دیدی که برای رضا هم ماشین گرفتم. ماشین اون هم خیلی گرون تموم شد. پس راحت باش.
با خنده گفتم:
- ولی بابا شما از کجا می دونین که من حتماً قبول بشم؟ یه وقت نشدم، اونوقت چی؟
- اولاً که اطمینانی که تو به من می دی، از هر روزنامه و سند و مدرکی با ارزش تره. دوماً اگه قبول نشدی هم اصلاً مهم نیست. بالاخره من باید یه ماشین برای تو بگیرم.
شاید همین سهل گیری های بابا بود که منو اونقدر لوس بار اورد تا یه ضربه عشق کامل از پا بندازتم! کاش بابا منو قوی بار می اورد. کاش اینقدر لی لی به لالام نمی ذاشت! با این وجود بابا رو خیلی دوست داشتم و واقعاً که می پرستیدمش. با ذوق شروع به ورق زدن ژورنال کردم. به هر ماشینی که می رسیدم با هیجان می گفتم:
- همین خوبه همین عالیه.
ولی وقتی ورق می زدم، ماشینی قشنگ تر از قبلی پیش روم نمایان می شد. به آخرین صفحه ژورنال که رسیدم، خشکم زد … ماشین داریوش بود … خود خودش بود … آب دهنم رو قورت دادم، انگشتم رو روی ماشین گذاشتم و گفتم:
- اینو می خوام بابا …
رضا خم شد روی ژورنال و گفت:
- این یه کم مدلش قدیمی شده ها! الان بی ام و ماشین داده بیرون باقلوا!
آهی کشیدم و گفتم:
- نه همینو می خوام … سفیدشو …
ماشین داریوش مشکی بود … می خواستم همون شکل باشه اما یه رنگ دیگه … خودمم نمی دونستم چرا میخواستم ماشینم شبیه ماشین اون باشه … یه میل وسواس گونه بود … بابا ژورنال رو گرفت و خرید همون ماشین تصویب شد … دو ماه بعد رتبه های کنکور اعلام شد. با دیدن رتبه خوبم از خوشحالی داشت گریه ام می گرفت. رضا هم به محض فهمیدن، همه جا جار زد. همه مطمئن بودیم که بعد از انتخاب رشته، رشته مورد علاقه مو اونم تو خود تهران قبول می شم. این خبر مثل بمب ترکید. همه فامیل از طریق تلفن تبریک گفتن. رو ابرا سیر می کردن رسیدن به آرزوهام بار سنگین غم روی شونه هامو سبک می کرد. باز به باربد زنگ زدم و کلی تشکر کردم. اونم متواضعانه می گفت که همه اش حاصل تلاش خودمه، علاوه بر خوشحالی یه غمی رو توی صداش حس می کردم که نمی فهمیدم دلیلش چیه. خیلی هم با باربد راحت نبودم که آویزونش بشم بپرسم چشه! سپیده همونطور که خودش حدس می زد رتبه اش چندان تعریفی نداشت، ولی بد هم نبود. جالبی کار اینجا بود که اصلاً ناراحت نبود و می گفت:
- من که نمی خوام برم سر کار … فقط می خوام یه مدرک بگیرم حالا هر رشته ای باشه مهم نیست.
عاشق این عقایدش بودم! بابا به مناسبت قبولی من، جشن بزرگی ترتیب داد. درست مثل جشنی که برای رضا گرفته بود. قرار شد همه کارای جشن زیر نظر خودم باشه و همه چیز هم به سلیقه من باشه. لیست مهمون ها رو به کمک مامان و رضا تهیه کردیم. تقریباً همه رو دعوت کردیم. هم از تهران و هم از اصفهان. به اصرار رضا حتی داریوش و همسرش رو هم دعوت کردیم. خاله کیمیا هم که روی شاخش بود! دوست داشتم بفهمه من چه شاخ غولی شکستم چشمش در بیاد! برای همه کارت نوشتیم و با پست پیشتاز همه رو پست کردیم. فقط کارت دعوت باربد رو خودم شخصاً به دفترش بردم. با دیدن کارت لبخندی زد و گفت:
- تبریک می گم خانوم دکتر فمنیسم!
پشت چشمی نازک کردم و با ناز گفتم:
- مرسی آقای مهندس نمی دونم چی چی ایسم!
غش غش خندید و گفت:
- بیسواد کوچولو! خوب ببینم حالا می خوای توی کدوم رشته درس بخونی؟
خیلی وقت بود که به این قضیه فکر می کردم. شاید اگه داریوش دندونپزشک نبود، حتماً دندونپزشکی
می خوندم. ولی دوست نداشتم هم رشته اش باشم، می خواستم جراح بشم تا چشمش در بیاد! به خاطر همینم با رضایت بقیه اهل خونواده پزشکی رو انتخاب کردم.

رو به باربد با اخم گفتم:
- اولا که بیسواد خودتی، دوماً پزشکی.
- اون که پر واضح بوده خانوم دکتر! منظورم این بود که توی چه رشته ای می خوای تخصص بگیری؟
سوتی زدم و گفتم:
- حالا کو تا تخصص!
باز با ژست دختر کشش ابروشو بالا انداخت و گفت:
- یعنی تصمیمتو نگرفتی؟
دستامو تو هم تاب دادم و گفتم:
- خوب چرا به احتمال زیاد قلب.
لبخند زد، چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد، با چشماش انگار داشت منو می بلعید، بعدش لبخندی عمشق گرفت و گفت:
- اتفاقاً خیلی هم خوبه! هم به پرستیژت می یاد، و هم به درد آینده من می خوره!
- آینده تو؟!! چه ربطی به تو داره؟
گردنشو کج کرد و دستاشو روی میز تو هم قلاب کرد … پا کوبید روی زمین و گفت:
- چون شاید بتونی قلب منو هم درمون کنی.
با چشمای گرد شده و ترسیده گفتم:
- واه! مگه تو بیماری قلبی داری؟
سرشو به پشتی مبل چرمی که روش نشسته بود تکیه داد، خمار نگام کرد و گفت:
- آره بعضی وقتا احساس می کنم که قلبم به شدت تیر می کشه.
- تا حالا دکتر نرفتی؟
پوزخند زد و گفت:
- نه چون می دونم که دردم درمون نمی شه.
با غیظ گفتم:
- یعنی چی؟ باربد بیماری لاعلاج که نداری!!!
خندید و گفت:
- چرا اتفاقاً این بیماری لاعلاجه!
- چی می گی تو؟ من که سر در نمی یارم.
- حالا بذار وقتی تخصصت رو گرفتی میام دردم رو بهت می گم. شاید تو بتونی درمونی براش پیدا کنی.
- تو … واقعاً که!! یعنی می خوای تا هشت نه سال دیگه تحمل کنی؟
لبش کج شد و گفت:
- آره تحمل می کنم. مجبورم دیگه!
نفسمو فوت کردم، دست به سینه نشستم و گفتم:
- باربد خیلی ببخشیدها. ولی واقعاً که خلی!
خندید ، نرم و مردونه :
- مرسی نظر لطفته.
با غیظ خودمو پرت کردم جلو و گفتم:
- خوب دیوونه تو باید بری دکتر. شاید خطرناک باشه.
دستشو تو هوا تکون داد ، انگار خسته شده بود از این بحث، گفت:
- نترس درد من جسمی نیست. روحیه.
با حیرت گفتم:
- روحی یعنی چه؟
- وقتی تخصص بگیری می فهمی.
فهمیدم دیگه دوست نداره در این مورد حرف بزنه، در حالی که هنوز تو بهت فرو رفته بودم، از جا بلند شدم و کیفمو برداشتم. دیگه باید بر می گشتم خونه … خیلی از کارای جشن مونده بود

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 31
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 121
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 165
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 355
  • بازدید ماه : 355
  • بازدید سال : 14,773
  • بازدید کلی : 371,511
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس