loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 811 پنجشنبه 06 تیر 1392 نظرات (0)
 

بالاخره شام با تشریفات " منظورم دستورات فیلمبرداره" صرف شد وعدۀ زیادی ازمهمونها همون جا خداحافظی کردن وبقیه دنبال ماشین عروس راه افتادن.دیگه واقعا"درحال بیهوشی بودم .خصوصا" که شب قبل هم نخوابیده بودم.چشمهام می سوخت. مثل عروسی پویا با سرعت کم وفلشرهای روشن به راه افتادیم.زیاد توی خیابون چرخ نزدیم . توی ماشین بودیم با التماس گفتم : پارســـــــــا ...

برگشت نگام کرد وگفت : بله ؟

دوباره با همون لحن گفتم : میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟!

پارسا :شما امربفرمائید . امشب پرچمت بالاست ! هرچی دوست داری بگو .

- می خواستم بگم ... خواهش می کنم بذارامشبوبخوابم ، ازخستگی دارم ازحال می رم .

یه تای ابروشوبرد بالا وگفت : عزیزم اینکه غصه نداره ! خودم حال میارمت !

با شنیدن حرفش خفه خون گرفتم ، چون فهمیدم فایده نداره . سنگین ورنگین بشینم سرجام بهتره !

بالاخره رسیدیم خونه . نمی دونستم غصۀ جداشدن ازپدرومادرموبخورم یا تنها شدن با پارسا رو .عجب بدبختی ای بودا !!

پدراومد جلوبه صورتم نگاه کرد ؛ با لبخند گفت : همون عروسی شده بودی که همیشه تورویاهام تصورمی کردم.بعدش بدون اینکه دستمورها کنه روبه پارسا گفت : آقا این دخترعزیزدردونۀ منه. بهت امانت می دمش . دیگه خود دانی . من آروم اشک می ریختم... پارسا روبه پدرگفت : خیالتون راحت باشه عموجان ؛ ازگل نازکتربهش نمی گم... به سرشونه ش زد وبعد ازبوسیدن پارسا مجددا"منودرآغوش گرفت وگفت : الهی سفید بخت بشی بابا... مادرپشت سرش اومد ومحکم درآغوشم گرفت وبا صدای نسبتا: بلند گریه کرد.دیگه خودمونتونستم کنترل کنم.خاله جلواومد من ومادروآروم ازهم جدا کرد وگفت : بابا مگه دخترتوبه غریبه دادی ؟ اینا هردوبچه های خودمونن ، فقط خونه شون عوض شده ؛ انقدرخودتوعذاب نده ... مادرکمی آروم شد وبعد ازبوسیدن پارسا آهسته گفت : یه وقت پروا رواذیت نکنیا ؛ وگرنه من می دونم وتو !

پارسا با لبخند موذیانه ای با همون آهستگی به مادرگفت : خاله جون غیرازامشب قول میدم هیچوقت اذیتش نکنم !

خدایــــــــــــــــــا چه خاکی توسرم بریزم ازدست این بی شرف. آخه چطوری دلش میاد انقدراسترس ایجاد کنه ؟؟؟؟!!!!

مادرگفت:یه کارنکن ببرمش امشب خونۀ خودمونا ؟!

پارسا با خنده گفت : جرأت داره کسی امشب زنموازم بگیره !

با اومدن عموحرفها نیمه تموم موند .عموهم مثل پدربغلم کرد ؛ دستموگرفت گذاشت توی دست پارسا وگفت : منم مثل عموت این عزیزدل وبهت امانت می سپرم.پسرم آبروداری کن ... پارسا سرشوآروم تکون داد وگفت : خیلتون راحت باشه .با ساغرودرسا وخاله هم روبوسی کردم.ازدست درسا کلی خندیدم . به پارسا گفت: ببخشید داداش هرکاری می کنم گریه م نمیاد !

پارسا هم با حاضرجوابی گفت : به اندازۀ کافی گریه دیدم . لطفم می کنی تازه. بعد درسا روبه من گفت : پروا هوای پارسا روداشته باش.خواهش می کنم یه کارکن بهش خوش بگذره.لباس خواب سرخابی یرم تنت کن !

پهلوشونیشگون گرفتم وگفتم : تودیگه لال شو.داداشت به اندازۀ کافی گوشت تنموریخته !

پارسا هم می خندید . بدش که نمیومد !

آخرین نفرپویا بود.دوباره گریه م گرفت . حسابی توی بغلش فشارم داد وروبه پارسا گفت : داداش امشب اجازه داری بچشی ؛ ولی مواظب باش زیاده روی نکنی که بد می بینی .

هنگ کرده بودم . نمی دونستم چی بگم. پویا به صورتم نگاه کرد وگفت : بببین سفارشتوکردم !

با حرص گفتم : باشه آقا پویا . فعلا"همه تون برای من شمشیروازروبستین .

دوباره بغلم کرد وگفت : این چه حرفیه خوشگلم . فقط بهش زیاد رونده ، فکرکنم ازاین مردای خطریه !

نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ... فکرنمی کنم هیچ دختری روزعروسیش به اندازۀ من استرس داشته ...

بالاخره همه رضایت دادن ورفتن.تصمیم گرفتم جنبۀ خوبشودرنظربگیرم ولی دست خودم نبود. بد جورخجالت می کشیدم ! ازبس که پارسا این آخریا بهم می گفت خودتوبپوشون ؛ آلرژی پیدا کرده بودم ومی ترسیدم کسی تن وبدنموببینه !

********

به سمت اتاق خواب رفتم. باید ازدست این لباس سنگین ودست وپاگیرخلاص می شدم . با شنیدن صدای پای پارسا چند تا نفس عمیق کشیدم . به این فکرکردم که اون شوهرمه ومن ازدوریش کم عذاب نکشیده بودم . پشتم به دراتاق خوا ب بود . هرلحظه نزدیک شدنشوحس می کردم.رسید پشت سرم،دستهاشوحلقه کرد دورکمرم وازپشت چسبید بهم. تورموکه با وسواس همچنان روی سرشونه م نگه داشته بودم و زد کنار.همونطورکه پشتم ایستاده بود شروع به بوسیدن گردنم کرد. نفسش به شماره افتاده بود ... ضربان قلب خودم روهزاربود.

آروم گفتم : پارسا .

با صدای آروم گفت : هــــــــــــوم ؟!

یه کم خودموتکون دادم ازبغلش بیام بیرون ، مثل سنگ گرفته بود توی بغلش ونمی ذاشت تکون بخورم. همونطورازگردن وگلوم می بوسید میومد پایین ترورسید به سرشونه هام.انقدرحرارت بدنش بالا بود که ازروی لباسم حتی حسش می کردم ... حال وروزخودم برام خیلی عجیب بود . داشت کم کم ترسم می ریخت. توی بغلش گم شده بودم . کم کم بوسه هاش تبدیل به نیش گازشد ...

بالاخره با بدبختی خودموازدستش نجات دادم وگفتم :بذارتاج وتورمودربیارم.سرم مثل یه کوه سنگینه داره منفجرمیشه . با خنده گفت :راست می گی خودمم گرمم شد بذاربرم یه دوش بگیرم ...فوری گفتم: کجا ؟!

برگشت عقب با تعجب گفت : گفتم که دوش بگیرم .

پاموکوبیدم زمین وگفتم : پس من چطوری این موهاروبازکنم ؟

با خنده برگشت شونه هاموازپشت گرفت نشوند روی صندلی میزآرایش که روبروی تخت بود وبا حوصله تورموبازکرد ولی تاجموبه سختی ... تا موهام کشیده می شد یواش جیغ می کشیدم چشمهاموروی هم فشرده بودم وقیافه م ازدرد جمع شده بود. با شنیدن صدای خنده ش حسابی کفری شده بودم... بالاخره با جون کندن تاجمم دراومد . شروع کرد به کلنجاررفتن با موهام. لابلای موهام پرازسنجاق بود. دیدم اینطوری نمی شه.بلند شدم روبه پارسا ایستادموگفتم: نمی خواد ، اینطوری پیش بری یه تارمو توی سرم نمی مونه !

پارسا : می خوای همینطوری بخوابی؟

- ازکچلی که بهتره !

پارسا: عزیزم خطرناکه...سنجاقا فرومیره توی سرت .

فکری به ذهنم رسید گفتم: اجازه بده من اول برم حموم ، زیردوش راحتتردرمیاد .

پارسا:اگه اینطوری می تونی باشه برو.منکه نتونستم.

به طرف دراتاق به راه افتادم . با شنیدن صداش که گفت : با این لباس کجا میری؟

به عقب برگشتم ...

- کف حموم خشکه ، همون جا درش میارم .

پارسا : اونجا چرا ؟ بیا من کمکت کنم دربیار.

- خواهش می کنم پارسا ! تواگه دربیاری دیگه ولم نمی کنی ! سردرد امونموبریده بذاربرم ازشراین سنجاقا خلاص بشم... با خنده جواب داد : باشه برو پفقط لباستودرآوردی بذارتوی راهروی جلوی دربرش دارم... با لبخند سرموتکون دادم ... وارد حمام شدم هرچقدرکلنجاررفتم نتونستم زیپشوبازکنم.انگارچاره ای نداشتم . ازحمام خارج شدم ... پارسا توی سالن روبروی تلوزیون نشسته بود . لباسشوعوض کرده بود.یه تی شرت وشلوارگرمکن پاش بود.منوکه دید زد زیرخنده . براش پشت چشم نازک کردم وگفتم: الان برای چی داری می خندی ؟!

با همون خنده گفت : چیه ؛ نتونستی لباستودربیاری .

با حرص گفتم: بجای خنده پاشوبیا این زیپ وبازکن خفه شدم.

ازروی کاناپه بلند شد اومد پشت سرم ایستاد ودرحال بازکردن زیپم گفت: چطوراون موقع که می رقصیدی وقروقمیش میومدی خفه نمی شدی؟!

زیپموبازکرد.لباسوبا دستم نگه داشته بودم نیوفته . این همین جوریش نزده می رقصید وای بحال اینکه یه آتوهم دستش بدم !

وارد حمام شدم.لباسودرآوردم وانداختم توی راهرو...سرموازلای دربیرون آوردم وبا صدای بلند گفتم : آخه اونجا به عشق تومی رقصیدم ودوست داشتم تواین لباس به نظرت خوشگل بیام.

با نهایت خباثت مثل من بلند جواب داد : عزیزدلم منکه قبلا"گفتم من همیشه توروبدون لباس تجسم می کنم !!!

جیغ زدم : پارســا خیلی بی شرفـــــــــی !!!!!

با صدای بلند خندید وگفت: اینبارونشنیده می گیرم !!!

******

وان و پرازآب کردم وشیرجه زدم توش.آخــــــــــی چه حالی میده.احساس می کردم تمام کوفتگی ها داره ازتنم درمیاد.ظرف ماسک موونرم کننده روخالی کردم روی سرم.موهام همچین نرم شد که سنجاقهای به اون سفتی که گیرکرده بودن ازلای موهام سُرمی خوردن ... بعد ازیکساعت آب بازی بالاخره رضایت دادم.اون پارسا موذمارم صداش درنمیومد . البته می دونست توچنگشم وبالاخره ازاونجا درمیام !

با خودم فکرکردم شاید خوابیده باشه که خبری ازش نیست.حوله لباسیهای خودم همه کوتا بودن ولی حولۀ پارسا بلند بود.عین شنل انداختم روی دوشموبا سرخوشی پاموازدرحمام بیرون گذاشتم.درجا خشکم زد...به دیوارروبروی درحمام تکیه داده بود.داشتم همینطوری نگاش می کردم که سکوت وشکست وگفت :چه عجب رضایت دادید ؟!

با دلخوری گفتم : حالا خوبه وضعیت سروکله مودیدی یا ! بیچاره شدم تا بازشون کنم . چیکارمی کردم میگی؟

ازکنارمن رد شد وداشت وارد حمام می شد گفت:بروآماده شوالان میام.

زیرلب گفتم: بچه پررو! خجالتم نمی کشه ؟!!

با خنده گفت : شنیدم چی گفتیا . انقدرغرنزن !

رفتم توی اتاق خواب ، یه تی شرت وشلوارراحتی گشاد پوشیدم روی تخت ولوشدم . دیگه کم کم باید به مزاحمتهای پارسا وبی خوابی عادت می کردم !

هنوزصدای شیرآب میومد که علی رقم تلاش زیاد چشمهام سنگیم شد ونفهمیدم کِی خوابم برد...

نمی دونستم چقدرگذشته . صدای دراتاق اومد . مثل فشنگ ازجا پریدم وروی تخت نشستم.متوجه موقعیتم نبودم.یه کم که گذشت همه چیزیادم افتاد . یه دفعه چشمم به پارسا خورد.اوه اوه این چرا انقدرترسناک شده ؟! با چشمهای گرد شده بهش زل زده بودم.دست به سینه تکیه داده بود به میزآرایشم که روبروی تخت بود. اطراف و نگاه کردم.وای خداجون ! تازه دلیل عصبانیت شوفهمیدم .

با همون اخم گفت : نمی خوای بلند بشی ؟ ساعت یک ونیم ظهره !!!

نمی دونستم بخندم یا گریه کنم . با این قیافه ای که این پیدا کرده ، اگه می خندیدم فاتحه م خونده بود ! با مِن ومِن گفتم : توچرا دیشب بیدارم نکردی ؟

طلبکارانه گفت : بیدارت می کردم که چی بشه ؟

-خ ..خب ...م ..من .. نفهمیدم کِی خوابم برد .

پارسا : که نفهمیدی ؟!

- باورکن راست میگم !

پارسا : برای همین دیشب که ازحموم دراومدی نیشت تا بنا گوش بازبود ؟

ترجیح دادم خفه بشم.این قیافه ای که این گرفته کافیه یک کلمه حرف اضافه بزنم تا به قول خودش یه لقمۀ چپم کنه... با دلخوری گفتم: حالا چرا دعوا می کنی ؟ خب دیشب نشد ، امشب !

همونطوردست به سینه چند قدم اومد جلوتروکنارتخت ایستاد. .راستش یه کم ترسیدم. کمی جابجا شدم...زل زده بود بهم.منم گوشۀ لحافوگرفته بودم توی دستم می چلوندم.گفت : پاشویه چیزی بخورببرمت خونۀ خاله !

ازجا پریدم . چشمهام پرازاشک شد وگفتم : می خوای بخاطرموضوع به این کوچیکی منوپس بدی ؟!

کاملا"مشخص بود به سختیه جون دادن جلوی خنده شوگرفته ! مثل اینکه قیافه م خیلی ضایع بود چون بالاخره خندید وگفت : چی چی وپسِ ت بدم ؟ تازه گیرت آوردم ؛ با خواب دیشبت روزگارت سیاهه ! ازاین به بعد که تا صبح بیدارنگهت داشتم حالت جا میاد.

بدون توجه به حرفش گفتم : برای چی میریم خونۀ مامان ؟

پارسا : میریم نه وشما میری .

- خب حالا . برای چی می خوای منوببری اونجا ؟!

به طرف کمد چرخید ازداخلش یه تی شرت وشلواردرآورد . درحال درآوردن لباس راحتی گفت: نا سلامتی امروزصبح مبارک بادتونه ها ... جشن پایتختی خونۀ خاله ست . تورومی ذارم اونجا ومیرم بیمارستان تا به همون دوتا بیمارام یه سری بزنم ، شب میام دنبالت...

تی شرتوازتنش درآورده بود وداشت برنامه شوتوضیح می داد.ولی کی حواسش به حرفاش بود ! میخ بدنش شده بودم... اولین باربود بالاتنه شوکامل برهنه می دیدم . خدایا دل غشه گرفته بودم وبا خلوص نیت داشتم قورتش می دادم ! اومد جلوم گفت : فهمیدی چی گفتم یا نه ؟!

بدون اینکه چشم ازبدن عضله ای ووسوسه انگیزش بردارم با حواس پرتی گفتم : هان ؟!!!

دیدم هیچی نمیگه . تازه متوجه شدم وبه صورتش که نگاه کردم داشت می خندید . سرخِ سرخ شدم ، سرموانداختم پائین . موذیانه گفت : چیه بالاخره سیرشدی؟!

وهمونطورکه می خندید گفت : عزیزم مامان دیشب ازغذای عروسی توی یخچال گذاشته پاشوناهارتوبخوربریم ، شب به اندازۀ کافی فرصت داری .می ذارم همه جاموببینی !

ازتخت اومدم پایین وبا اخم گفتم : بی تربیت ، دوباره شروع کردیا ... به طرف درحرکت کردم . هنوزازاتاق خارج نشده بودم که گفت : ضمنا"مامان تماس گرفت که خبربده درسا برات صبحونه بفرسته گفتم به خودش زحمت نده !

ازاتاق خارج شدم.چه غلطی کردم خوابیدما وگرنه تاالان راحت شده بودم وهمه چیزتموم شده بود...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 105
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 131
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 321
  • بازدید ماه : 321
  • بازدید سال : 14,739
  • بازدید کلی : 371,477
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس