loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 565 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

تا ساعت شش عصر داشتیم توی خیابونا و فروشگاه ها پرسه می زدیم. ساعت شش داریوش سر یه خیابون ایستاد و گفت:
- رزا جان یه چیزی رو می خوام برات روشن کنم.
با تعجب گفتم:
- چی؟
- الان نمی تونم بگم … باید خودت بیای و ببینی. به این خیابون می گن خاقانی. بیشتر دوستای من مال این خیابون بودن. می خوام برم اینجا. اگه صحنه ای پیش اومد که ناراحت شدی از همین الان ازت عذر می خوام.
کاملاً فهمیدم منظورش از دوستای دوستای دخترش بودن، اما سر در نمی آوردم اینجا می خواد چیو به من نشون بده و برای چی منو آورده اینجا. تو سکوت بهم خیره شده و منتظر جواب بود، سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:
- مهم نیست داریوش. راحت باش. من ناراحت نمی شم. مهم الانه که تو فقط مال منی و هیچ کسی توی قلبت جا نداره.
چیزی نگفت. در عوض با سرعت به داخل خیابون پیچید. طوری که صدای جیغ لاستیکاش بلند شد. خیابون خاقانی یه خیابون یه طرفه و خیلی باریک بود. اطرافش رو مراکز خرید و فروشگاهها محاصره کرده بودن. بیشتر افرادی که اونجا به چشم می خوردن دختر و پسر بودن و کمتر خونواده دیده می شد. اکثراً هم قیافه های مضحکی داشتن. به نظر من داریوش از همه اونا خوش تیپ تر و برازنده تر بود. با سرعت داخل کوچه ای شد و ماشین رو پارک کرد. همینطور که کمربندش رو باز می کرد گفت:
- بیا پایین عزیزم.
- اینجا کجاست داریوش؟
به دری که کمی جلوتر بود اشاره کرد و گفت:
– کافی شاپه! بیا بریم تو. بدت نمی یاد.
با گفتن این حرف در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، منم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. در کافی شاپه شبیه در خونه بود! شیشه ای نبود و برای همینم اونطرفش رو نمی شد دید. فقط از تابلوی کوچیکی که بالای در نصب شده بود می شد فهمید که اینجا کافی شاپه! داریوش در نیمه باز کافی شاپ رو باز کرد و اشاره کرد برم تو، به داخل خیره شدم، شلوغ بود، لبخندی به داریوش زدم و رفتم تو، اونم پشت سرم وارد شد. از دیدن محیط کافی شاپ تعجب کردم. برعکس اکثر کافی شاپها که محیط بسته داشتند اینجا روباز بود و شبیه پارک کوچیکی درست شده بود. انگار حیاط یه خونه بود! مردی که سینی تو دست داشت با دیدن داریوش گل از گلش شکفت و به سمتمون اومد و گفت:
- به به آقا داریوش! احوالتون چطوره؟ کم پیدایی؟ این دوستات منو کشتن. بیا تو بیا تو که اینجا بی تو صفایی نداره.
لهجه ارمنی مرد برام خیلی جالب بود، یارو نگاهی به من کرد و گفت:
- دوست تازه اس داریوش جان؟
داریوش با اخم و غیرت و تعصبی مردانه گفت:
- نخیر دختر خاله امه.
راست نگفت، ولی دروغ هم نگفت! بعد از گفتن این حرف به من اشاره ای کرد و گفت:
- برو تو رزا جان غریبی نکن.
همون آقا که بعداً فهمیدم اسمش کارنه از کنار در کنار رفت و ما وارد شدیم. گوشه و کنار اونجا میز و صندلی چیده شده بود و دختر و پسرا تو دسته های چند تایی سر این میزها نشسته بودن. داریوش منو پشت میزی هدایت کرد و گفت:
- چی میل داری عشق من بگم برات بیارن؟
روی صندلیم جا به جا شدم و گفتم:
- هر چی خودت بخوری منم می خورم.
- نه دیگه نشد. دلم می خواد بدونم تو چی دوست داری؟ به هر حال باید با اخلاقت آشنا بشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- من قهوه رو به بقیه چیزا ترجیح می دم. البته بدون شیر و شکر. تلخ تلخ!
یه کم چشماشو ریز کرد و گفت:
- تلخ تلخ؟! چطوری می تونی بخوری عزیزم؟ اذیت نمی شی؟
اینقدر که همه به خاطر تلخ خوردن قهوه ام سرزنشم کرده بودن روش حساس شده بودم برای همین خشک و سرد گفتم:
- می تونم دیگه. همیشه همین طوری می خورم.
لحن زننده ام رو به روم نیاورد، لبخند مهربونی زد و گفت:
- خیلی خوب پس منم امتحان می کنم.
کارن رو صدا کرد و دو تا قهوه سفارش داد. چند دقیقه بعد قهوه ها حاضر جلومون بود. داریوش یه کم مزمزه کرد و گفت:
- تلخ هست، ولی می شه خورد.
لبخند زدم، بالاخره یکی پیدا شد که باهام هم سلیقه باشه. دوتایی با خنده شروع کردیم به خوردن. اصلا حواسم به دور و برم نبود و غرق نگاه های گاه و بیگاره داریوش شده بودم، از نگاه های خاصش می تونستم بفهمم که داره با خودش کلنجار می ره تا یه چیزی بهم بگه. اما دو دله … داشتم خودمو اماده می کردم تا ازش بپرسم چشه که دختری به میزمون نزدیک شد. آرایش زیادی نداشت، اما فوق العاده خوشگل بود و با چشمای خمار و کشیده عسلیشو دل منو هم با یه نگاهش برد!

حدس زدم که حدود بیست و دو سه سالش باشه. شلوار کوتاه مشکی رنگی پوشیده بود با صندل های صورتی. زنجیر باریکی هم دور مچ پاش خودنمایی می کرد. کت کوتاهی به جای مانتو و به رنگ صورتی به تن داشت. روسری کوتاه مشکی رنگی هم سرش بود. با چشمانی گشاد شده رو به داریوش گفت:
- باورم نمی شه داریوشی خودتی؟
داریوش داریوش بلافاصله به من نگاه کرد، خودمو برای این صحنه ها اماده کرده بودم، سعی کردم عادی باشم. پس لبخندی زدم و یه جرعه از قهوه ام رو خوردم. داریوش نفسشو پر صدا بیرون فرستاد و رو به اون دختر با سردی گفت:
- پس می خواستی سایه ام باشه؟ خودمم دیگه!
دختر بی رو در بایستی سر میز ما نشست و رو به میزهای دیگه با صدای بلندی گفت:
- بچه ها خانم ها آقایون میزبان کم پیدای ما پیداش شده. آقا داریوش تشریف فرما شدند!
همهمه ای به پا شد و ناگهان سیل دختر و پسر به طرف میز ما هجوم آوردن. همه دور داریوش رو گرفتند. هیچ کس به من توجهی نداشت. فقط داریوش بود که گه گاه با نگاه گرمش بهم نشون می داد همه حواسش به منه! هر کی یه چیزی می گفت:
- کجا بودی داریوش؟ از روزی که اینطرفا نمی یای این خیابون سوت و کور شده!
- ببینم ناقلا نکنه یه جای بهتر پیدا کردی؟
- داریوش به همه بگو که من و تو مشکلی با هم نداریم. آخه همه فکر می کنن ما با هم قهریم.
- داریوش به همشون بگو که منو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داری!
- دکی! داریوش این خاله خان باجی ها رو ول کن. آدرس بده ما هم بیایم پاتوق جدیدو ببینیم.
- آی پسر یه آهنگ جدید ساختم محشره! دلم می خواست اول از همه واسه تو بزنم. چون هیچکس به خوش سلیقگی تو نیست.
- من دیگه نمی ذارم بری. به خونواده ام گفتم که قراره بیای خواستگاری من.
- برو اونور ببینم بذار باد بیاد. داریوش مال خودمه!
- هی هی خانما. اینجا میدون جنگ نیست ها. بعد از کلی وقت برگشته. ببینید می تونید فراریش بدین!
همینجور گیج و گنگ نگام از روی یکی سر می خورد روی اون یکی. یکی دیگه از پسرها رفت روی میز و با صدای بلندی گفت:
- توجه توجه همه سکوت کنین.
بعد از چند لحظه صدای خنده و اعتراض خاموش شد و همون پسر گفت:
- همگی به داریوش باید تبریک بگیم.
صدای چرا دوباره موجب همهمه شد. با تشر پسر همه ساکت شدن. گفت:
- نمی بینید داریوش امشب یه مهمون با خودش آورده؟ الحق که اینبارم آقا داریوش گل کاشته! ایولا داریوش! این بارم زدی تو خال. خوش به حالت! این حوری ها رو از کجا می یاری؟
بعد نگاه پر منظوری به من انداخت و با لحن چندش آوری گفت:
- البته حوری هایی که برای داریوش جان دو روز مصرف هستن و بعدش ما باید از زیر دست و پاش جمعشون کنیم!
صدای خنده پسرا و هوی دخترا به هوا بلند شد. داریوش با عصبانیت دست اون پسر رو گرفت و از روی میز کشید پایین و گفت:
- خفه شو حسام! حق نداری رزو با کسی مقایسه کنی. اون کسیه که درست مثل یک سد جلوی من ایستاد و بهم دستور ایست داد. اون اولین دختری بود که از حق خودش در برابر من دفاع کرد. رزا همه زندگی منه! یه تار موهاشو با کل دنیا عوض نمی کنم!
همه لال شده بودن و با دهن باز به داریوش نگاه می کردن، داریوش پوزخندی زد و رو به خدخترا گفت:
- خانومای شاعر! یادتونه چشمای منو به چی تشبیه می کردین؟!! به دریا … حالا دریای من مکملشو پیدا کرده. دریای من سالها بود نیاز داشت که یه جنگل پاک داشته باشه!! دریای من بدون جنگلش همیشه طوفانی و بارونیه!
نه تنها پسرا و دخترا مبهوت مونده بودن که منم بهت زده سر جام خشک شده بودم! باورم نمی شد داریوش جلوی همه بخواد اون حرفا رو بزنه، جمله بعدیش بدترم کرد! یهو چرخید به طرفم و گفت:
- دوستت دارم رزا اندازه همه دنیا دوستت دارم! اینو هیچ وقت فراموش نکن.
دیگر جز آسمون نگاه داریوش هیچ چیزی رو نمی دیدم. صدای دست زدن پسرا و عده ای از دخترا بلند شد. انگار داشتیم براشون نمایش اجرا می کردیم. اما همه هم از این اتفاق راضی نبودن چون یکی از دخترا تقریباً با فریاد گفت:
- تو حق نداری این کارو با ما بکنی! هر کاری که دوست داشتی کردی، حالا می خوای بری با یه تازه وارد؟ به این راحتی؟
داریوش که خودشو برای این لحظه کاملا آمده کرد بود و اینو می شداز خونسردیش فهمید، نگاه از من گرفت، چرخید سمت دخترا و با صدای بلندی گفت:
- خانم ها از همگی یه خواهشی دارم. البته اونایی که قبلاً با من دوست بودن. ازتون یه سوال می کنم. می خوام راستشو بگین. خداییش من تا به حال دستم به شماها خورده؟ تا به حال شده که یکی از شماها رو ببوسم؟ تا به حال شده که از شما در خواست غیر معقول داشته باشم؟ درسته دست یکی دوتا از شماها رو گرفتم، ولی به درخواست کی؟ شما یا خودم؟ می خوام راستش رو بگید. من با شما فقط دوست بودم. یه دوستی پاک و سالم! هیچ وقت هم دورتون نزدم. اگه با ده نفر دوست بودم همه اون ده نفر از وجود نه تای دیگه هم خبر داشتن. هیچ وقت دورتون نزدم! دیگه هم بسه. عشقمو آوردم اینجا که ببینیدش و دست از سر من بردارید. من تا زنده هستم عشقم فقط یه نفره. اون هم رزاس! در ضمن من همه شماها رو به چشم خواهرام می تونم دوست داشته باشم. و هر وقت اتفاقی براتون بیفته و کاری از دستم بر بیاد مطمئن باشین دریغ نمی کنم.

دختری که پرخاش کرده بود، از کنار میز با شرمندگی دور شد. بقیه هم با بغض رفتن. درکشون می کردم. اگه هر کدومشون فقط یک هزارم از عشقی رو که من نسبت به داریوش داشتم، داشته باشن زندگی براشون بی معنی می شه. خیلی دوستش داشتم و اون لحظه بیشتر از همیشه! چند دقیقه ای رو بین دوستای داریوش موندیم و بعد از اونجا به یه رستوران فوق العاده شیک رفتیم. بازم داریوش انتخاب رو به من واگذار کرد. همیشه عاشق لازانیا بودم و اون جا هم برای خودم لازانیا سفارش دادم. داریوش هم به تبعیت از من لازانیا سفارش داد. مشغول خوردن غذا بودیم که داریوش گفت:
- رزا تو به نقاشی علاقه داری؟
با تعجب چشمامو گرد کردم و گفتم:
- تو از کجا می دونی؟!! معلومه که علاقه دارم! کلی نقاشی تا حالا کشیدم!
اونم چشماشو گرد کرد و گفت:
- چه عالی! تا حالا پرتره هم کشیدی؟
- فقط یه بار!
- باید جالب باشه. کیو کشیدی؟
- تورو!
با شعف گفت:
- منو؟! جدی؟ چطوری؟
- خوب دیگه. قضیه اش مفصله!
- بگو می خوام بشنوم.
به اختصار براش تعریف کردم. باورش برای اونم مشکل بود، ولی بعد کم کم باور کرد و گفت:
- این جور وقتها آدم واقعاً به نیمه گمشده اعتقاد پیدا می کنه. کاش بابا حرفای تو رو می شنید.
خونسرد گفتم:
- یه روز براشون تعریف می کنم.
- شاید! باید امیدوار بود. راستی رزا تو از چه رنگی خوشت می یاد؟
- قرمز و مشکی!
- چه گلی دوست داری؟
- نرگس و رز آتشی. یاس رو هم خیلی دوست دارم!
- چه عطری دوست داری؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- وای داریوش اینا رو واسه چی می خوای؟
- خوب بگو دیگه. می خوام بدونم!
با خنده گفتم:
- نینا ریچی …
دوباره پرسید:
- راستی یادم رفت بپرسم تولدت چه روزیه؟
- ای بابا! بیست و هشت بهمن. حالا می شه غذامو بخورم؟
- نوش جونت مهربونم! منم فکر کنم ببینم سوال دیگه ای ندارم.
با خنده گفتم:
- امان از دست تو با این کارا و سوالای عجیب غریبت. حالا من یه سوال از تو دارم. برای چی امشب منو بردی اونجا؟ چرا منو به دوستات نشون دادی؟ چرا اون حرفا رو بهشون زدی؟
- برای اینکه می خواستم بهت ثابت کنم دیگه جز تو هیچکس برام اهمیت نداره. و اینکه می خواستم اونا تو رو ببیند و باور کنن که من واقعاً عاشق شدم و دست از سرم بردارن. اونا باید می فهمیدن که تو دنیای منی.
با عشق نگاش کردم و گفتم:
- اگه این حرف های قشنگ تو نباشه، زنده بودن خیلی سخته!
یهو اخماش در هم شد و گفت:
- ولی تو باید زنده بمونی! حتی اگه من نباشم.
- لازم نکرده از این حرفا بزنی! باز شروع کردی؟ بهتره شاممون رو بخوریم.
چند لحظه ای توی سکوت با لازانیاهامون سر و کله زدیم تا اینکه داریوش دوباره گفت:
- رز …

با دهن پر گفتم:
- هوم؟!!
- یه چیزی ازت بخوام … فکر نمی کنی فرصت طلبم؟
لقمه مو قورت دادم و با تعجب گفتم:
- چی می خوای مگه؟!!
چنگالشو ول کرد توی بشقابش و گفت:
- خیلی فکر کردم، خیلی تلاش کردم از این خواسته ام بگذرم … اما نشد … یعنی نمی شه … گذشتن از تو خیلی سخته …
منم بیخیال بقیه غذام شدم، با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و گفتم:
- چی می خوای بگی داریوش؟!!
- می خوام … اگه … اگه برات مسئله ای نیست … به اندازه چند روزی که اینجا هستی … به هم محرم بشیم.
اینو که گفت نفسشو داد بیرون و دستشو کشید روی پیشونیش .. چشمامو گرد کردم و گفتم:
- ولی چطوری؟!!
- دوستم می گفت … من … نمی دونم تا چه حد حرفش درسته … راست و دروغش پای خودش … یه جمله اس! تو می گی … منم قبول می کنم …
- به همین راحتی؟!!! پس مامانم؟ بابام؟ رضا …
با محبت نگام کرد و گفت:
- عزیز دلم قرار نیست که عقد دائم بکنیم … فقط یه محرمیت ساده است … برای اینکه من تو حسرت لمس دستات نمیرم!
نمی دونستم چی بگم! از طرفی از خدام بود، از طرفی می ترسیدم. داریوش از نگام پی به تردیدم برد، آهی کشید و گفت:
- اگه تو نخوای … هیچ کاری نمی کنیم عزیزم … اصلا بیخیال … خیلی بهش فکر نکن خودتو هم اذیت نکن. فراموش کن من چنین چیزی گفتم …
ذهنم قفل کرد و گفتم:
- باشه داریوش … من موافقم …
با تعجب نگام کرد و گفت:
- مطمئنی؟!!
خندیدم، ترس توی خنده ام هم مشخص بود … ولی گفتم:
- آره … به تو اعتماد دارم …
سرشو تکون داد و گفت:
- نه نه … فراموشش کن … تو ترسیدی … من یه چیزی گفتم! بازم صبر می کنیم …
هر چی اون می گفت نه انگار من مصمم تر می شدم، گفتم:
- نه داریوش … چه اشکالی داره؟ یه محرمیت ساده … فقط برای اینکه اذیت نشیم … همین … مگه نه؟
نیاز به تاییدش داشتم … سرشو تکون داد و گفت:
- آره … صد در صد …
- خوب … خوب باید چی کار کنیم؟!!
- شامتو بخور … رفتیم بیرون بهت می گم …
از جا بلند شدم و گفتم:
- سیر شدم … بریم …
داریوش صورت حساب رو پرداخت کرد و دوتایی از رستوران خارج شدیم. سوار ماشین داریوش که شدیم نگام به ساعت افتاد، حدود ساعت نه و نیم بود. یه ساعت دیگه بیشتر وقت نداشتم. نمی خواستم بعد از بابا برسم هتل. داریوش که همه اعمال منو زیر نظر داشت گفت:
- دیرت شده عزیزم؟!
- نه یه ساعت دیگه وقت دارم …
لبخندی زد و گفت:
- خوبه …
با سرعت گرفتن ماشین کمربندم رو بستم و گفتم:
- کجا می ریم داریوش؟!
- کوه صفه …
- کوه؟!!! این موقع شب؟
- نمی خوایم که بریم کوه نوردی عزیزم، می شینیم توی محوطه کوه … برای اون کاری که بهت گفتم دلم یه محوطه باز و خاص می خواست. جایی بهتر از کوه صفه به ذهنم نرسید …
بهش اعتماد داشتم پس سکوت کردم و اجازه دادم هر جا که می خواد منو ببره ..

خیلی هم توی راه نبودیم. وقتی ماشین رو توی پارکینگ شنی کوه پارک کرد دوتایی پیاده شدیم، یقه های پالتوم رو بالا کشیدم و گفتم:
- ووی چه سرده!
با نگرانی نگام کرد و بدون حرف خواست پالتوی خودشو در بیاره که سریع گفتم:
- نه نه! یه کم راه بریم خوب می شم …
- ولی سردته رز …
- خوب طبیعیه! توی ماشین گرم بود، پیاده که شدیم یهو سردم شد …
- اگه گرم نشدی حتما بگو پالتومو بهت بدم …
- باشه عزیزم …
دوتایی کنار هم قدم بر می داشتیم … از یه جاده خاکی که اینطرف اونطرف درخت کاشته شده بود بالا رفتیم، سر بالایی نفسم رو گرفته بود، گفتم:
- وای داریوش قرار بود کوهنوردی نکنیم عزیزم … من با این کفشا نمی تونم!
لبخندی زد و گفت:
- تو به این جاده می گی کوهنوردی تنبل خانوم؟! یه کم دیگه بیا الان می رسیم …
حق با داریوش بود، خیلی هم شبیه کوهنوردی نبود. اما مشخص بود که مسیری که ما می ریم مسیر اصلی نیست و یه راه فرعیه. ز دور چند تا چراغ روشن پیدا شد و داریوش گفت:
- اون چراغا رو می بینی؟ باید برسیم به اونجا …
- چی هست اونجا؟!
- یه چای خونه رو بازه … یکی از تختاشو رزرو کردم برای خودمون … البته رزرو کردنی نیست. ولی من با صاحبش آشنا بودم … اینه که قرار شده تخت مخصوصشو برامون نگه داره …
- اوهو! کی می ره این همه راهو؟
- فعلاً که من و تو داریم می ریم …
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم. بقیه راه توی سکوت طی شد. بالاخره رسیدیم به چای خونه مورد نظر داریوش … ده دوازده تا تخت کنار هم قرار گرفته بودن و دورشون رو با پلاستیک پوشونده بودن که سرما به درونش نفوذ نکنه. از پلاستیک ها بخار گرفته معلوم بود که توش آدم نشسته و مشغول قلیون کشیدنن … داریوش فیش گرفت و برگشت. گفت:
- تخت مورد نظر من دورش پلاستیک کشیده نشده … سردت نشه یه موقع!
لبخند زدم و گفتم:
- کنار تو سرما معنایی نداره …
چند لحظه نگام کرد، بعد زل زد توی آسمون و آه کشید … تختی که داریوش ازش حرف می زد با فاصله از بقیه تختا قرار داشت … درست لب یه پرتگاه!!! اما چیزی که جالبش کرده بود نمای روبروش بود! حس می کردی کل شهر زیر پاته! چراغ های روشن شهر منظره خیلی قشنگی درست کرده بودن. داریوش وقتی سکوتم دید به سمتم چرخید و گفت:
- عزیزم … چرا نمی شینی؟!
خودش نشسته بود لب تخت … دستامو گرفتم جلوی دهنمو گفتم:
- وای داریوش چقدر قشنگه …
لبخند زد و گفت:
- رویایی براش مناسب تره … بشین گلبرگم …
بدون در اوردن چکمه هام نشستم لب تخت و بعد هم خودمو تا منتها الیه تخت کشیدم عقب و به پشتی پشت سرم تکیه دادم. داریوش محو منظره روبروش گفت:
- وقتی می یام اینجا به این باور می رسم که دنیا چقدر کوچیکه! مشکلات چقدر کوچیکن! و آدما چقدر کوچیکن.
- برعکس من این بالا حس بزرگی بهم دست داده … حس می کنم همه پیش من کوچیکن! اما من از پس همه چی بر می یام …
- خوبه عزیزم … همیشه همینطور فکر کن … همیشه مطمئن باش که چیزی نمی تونه به تو ضربه بزنه …
از گوشه چشم نگاش کردم و گفتم:
- چه مشکوکی!
خنده اش گرفت، چرخید به طرفم و گفت:
- مشکوک؟ نه! مشکوک نیستم گلم …
صورتشو جلو اورد و خیره توی چشمام زمزمه کرد:
- عاشقم!
آب دهنمو قورت دادم و توی نگاش غرق شدم …

داریوش تو همون حالت زمزمه کرد:
- هر چی من می گم دنبالم تکرار کن …
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم … زمزمه وار چند جمله عربی گفت و من تکرار کردم … از زمان و مکان خارج شده بودم … وقتی جمله ها تموم شد داریوش آروم گفت:
- قبلت …
نفسم از زور هیجان بند اومده بود … سر داریوش جلو اومد … چشمامو بستم … طاقت نداشتم … قلبم داشت می ایستاد … هر لحظه منتظر بودم منو ببوسه اما به جای بوسه کل بدنم گرم شد … داریوش منو کشیده بدو توی بغلش … سرشو لا به لای شالم فرو کرده و نفسای عمیق و مقطع می کشید … دستامو که کنار بدنم خشک شده بود بالا آوردم و دور کمر داریوش حلقه کردم … دستام نوازش گونه روی کمرش در حرکت بود … داریوش اما هیچ حرکتی نمی کرد. فقط هر لحظه به فشار دستاش اضافه می کرد و چقدر دوست داشتم له شدن بین دستاشو … پر از نیاز بودم … پر از تمنا … اما هیچی نمی گفتم … همینطور که داریوش هم هیچی نمی گفت … نمی دونم چقدر گذشت، یه ربع! نیم ساعت؟! یک ساعت؟ یه سال؟!! یه قرن؟!!! که بالاخره ازم جدا شد، چشمای منو هنوز بسته بود و تو عطش یه بوسه جز می زدم! با داغ شدن پیشونیم چشمامو باز کردم، چونه داریوش درست روبروی چشمام بود. از خود بیخود سرمو جلو برم و چونه شو بوسیدم. اینبار نوبت اون بود که چشماشو ببنده … با لذت … بیشتر از این قدرت پیشروی نداشتم … داریوش هم انگار تمایلی به بیشتر از این نداشت چون خودشو کنار کشید و دست انداخت دور شونه ام … منو کشید سمت خودش … لرز بدن داریوش اینقدر محسوس بود که من به خبوی حسش می کردم … سرمو فشار داد روی شونه اش … به شونه اش تکیه کردم … شروع کرد به خوندن … زمزمه وار برام می خوند و من محو صداش شده بودم …
- با تو اين تن شكسته، داره كم كم جون مي گيره
آخرين ذرات موندن ، توي رگهام نمي ميره
با تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم من
اگه رو حصير بشينم، اگه هيچ نداشته باشم
با تو من مالك دنيام، با تو در نهايتم من
با تو انگار تو بهشتم، باتو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم من
با تو شاه ماهي دريا، بي تو مرگ موج تو ساحل
با تو شكل يك حماسه، بي تو يك كلام باطل
بي تو من هيچي نمي خوام، از اين عمري كه دو روزه
نرو تا غم واسه قلبم ، پيرهن عزا بدوزه
با تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم من
با تو انگار تو بهشتم ، باتو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم، عاشق شهامتم من
اشکام صورتمو می شستن، اما چون بی صدا بود داریوش نمی فهمید. لرزش صدای اون حکایت از حال خرابش داشت. آخریا شعرش بود که یهو هق هق کردمف خیلی جلوشو گرفته بودم، اما دیگه اختیارش از دستم خارج شد … داریوش سکوت کرد و به شدت چرخید، صورتمو گرفت بین دستاش. چشماش برق می زدن، پر اشک به من خیره شد. سرمو به طرفین چرخوندم که بگم من چیزیم نیست. نمی خواستم ناراحت باشه ، طاقت غماشو نداشتم. قلبم داشت از زور عشق و غصه پاره پاره می شد. یهو داریوش از خود بیخود شدف خم شد روی صورتم و شروع کرد به بوسیدن اشکام. هق هق من شدت گرفت، اشک داریوش در اومد … اشکای اونم ریخت روی صورتم … صورت هر دومون خیس بود … اشکامون قاطی شده بود … خدایا ما رو نمی بینی؟!!! خدایا ما رو نمی بینی که داریم از عشق می سوزیم؟!! آیا این عشق گناهه خدا؟!! آره عشق گناست؟ پس من و داریوش از همه بنده هات روی این کره زمین گناه کار تریم. دستامو گذاشتم روی دستای داریوش که روی صورتم بود … انشگتامو بین انگشتاش فرو کردم. دستاشو از صورتم کند و انگشتامو بین انگشتاش اسیر کرد و محکم فشرد … بغضم قورت دادم و گفتم:
- داریوش …
و جواب شنیدم … کوتاه و لرزون …
- رز …
چقدر شنیدن اسمم رو از زبون داریوش دوست داشتم. سرم رو بردم جلو و توی سینه اش فشار دادم. دستاش دور شونه ام حلقه شد و روی موهام رو بوسید … آه کشیدم … آه کشید …
با صدایی از پشت سرمون یهو پریدم بالا و از داریوش فاصله گرفتم:
- دادا داریوش ، ببخشید طول کشیا! اصن حواسم نبود شوما اومدی این تخت، از بس کسی اینورا برا نیشستن انتخاب نمی کونه حواسم نبود. شرمنده !

یه پسر پشت سرمون ایستاده بود که توی یه دستش یه قلیون بود و توی دست دیگه اش یه سینی چایی … داریوش لبخند بهش زد و گفت:
- موردی نداره داداش … عجله ای نبود …
پسره تند و فرز قلیون و چایی رو روی تخت جلوی پامون گذاشت و گفت:
- چیزی خواستی صدام کون، سیم ثانیه می یام …
داریوش فقط سرشو براش تکون داد و پسره رفت. به هم نگاه کردیم و همزمان خندیدیم، داریوش گفت:
- اگه یه کار درست تو عمرش کرده باشه همین دیر اومدنشه …
با لبخند دستم رو بردم سمت قوری که سریع دستمو گرفت و گفت:
- نچ نچ عزیزم … پذیرایی با منه!
خندیدم و تکیه دادم به پشتی، دو تا استکان چایی ریخت و نی قلیون رو گرفت به سمتم، به خودش اشاره کردم و گفتم:
- چاق کردنش با تو … نفسشو ندارم …
نی رو به سمت خودش کشید و گفت:
- اون نفستو قربون …
بهش چشمک زدم و خندیدم … چند دقیقه ای به کشیدن قلیون و خوردن چایی گذشت … داشت دیرم می شد، ساعت از ده و نیم هم گذشته بود. با استرس گفتم:
- داریوش … فکر کنم باید برگردیم … بابام نگران می شه …
داریوش سریع عکس العمل نشون داد، از تخت پایین رفت و گفت:
- بریم عزیزم …
چکمه هامو پوشیدم و از جا بلند شدم … برگشتنمون یه فرقی با رفتنمون داشت. اونم اینکه دستم توی دست داریوش بود. چنان محکم انگشتامو بین انگشتاش فشار می داد که انگار هر لحظه قرار بود از دستش در برم! تا رسیدن به ماشین هر دو سکوت کرده بودیم، چه سکوت قشنگی بود. بعضی وقتا نیاز به حرف زدن نبود، همین سکوت توی خودش حرفا داشت برای گفتن. سوار ماشین که شدیم ضربه ای به سقف زدم و گفتم:
- ماشینت که سقف نداشت …
خندید و گفت:
- اینجوری سقف دار شده …
و با ریموت دستش دکمه ای رو فشار داد … سقف آروم آروم جمع شد و توی صندوق عقب از دید پنهان شد. هیجان زده دستامو به هم کوبیدم و گفتم:
- وای داریوش!!! یه بار دیگه …
داریوش هم با خنده ریموت رو داد دستم و گفت:
- بیا عزیزم، هر چند بار که می خوای باز و بسته اش کن …
ریموت رو گرفتم و یه بار دیگه سقف رو بستم و بعد باز کردم … از ته دل غش غش میخندیدم. واقعاً خوشم اومده بود، من می خندیدم و داریوش با یه لخبند محو نگام می کرد. برای آخرین بار سقف رو بستم، ریموت رو گرفتم سمت داریوش و گفتم:
- خیلی خوب بسه دیگه! بریم بابام دیگه راهم نمی ده تو هتل …
دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- ای به چشم گلبرگم …
جلوی هتل که ایستاد برگشتم به طرفش و گفتم:
- مرسی داریوش! خیلی خیلی خوش گذشت عزیزم …
- من باید از تو ممنون باشم گلم … یکی از بهترین روزای عمرم رو ساختی …
چشمکی زدم و گفتم:
- خواهش می کنم قابل شما رو نداشت.
خم شد از روی صندلی عقب نایلون های خرید رو برداشت به دستم داد و گفت:
- مواظب خودت باش …


در رو باز کردم، نایلون ها رو از دستش گرفتم و خواستم پیاده بشم که صدام زد:
- رز …
برگشتم:
- جانم …
دستمو گرفت توی دستش … نایلونی که توی دستم بود افتاد، بی توجه چشماشو بست و دستمو برد نزدیک لباش … یه بار آروم پشت دستمو بوسید … بی اختیار لبخند زدم، همونطور با چشم بسته بدون اینکه سرش رو خیلی از دستم دور کنه گفت:
- خوب بخوابی عمرم …
فقط تونستم بگم:
- توام همینطور …
چشماشو باز کرد،لبخندی بهم زد و نایلون افتاده رو برداشت به دستم داد. نایلون رو گرفتم و رفتم از ماشین پایین، از شیشه خم شدم و گفتم:
- مواظب خودت باش فردا می بینمت …
یه بار پلک زد و گفت:
- به امید دیدارت …
دستی براش تکون دادم و به سمت در هتل رفتم. تا زمانی که وارد لابی هتل نشدم داریوش همونجا ایستاده بود. به عمد به آرومي وارد هتل شدم. دری که شیشه دودی رنگ داشت پشت سرم بسته شد. لبخندي رو كه به هنگام خداحافظی با داریوش روي لب داشتم پاک کردم. حسابی ذهنم مشغول بود و سوالی برای پیدا کردن جواب به همه خفایا و زوایای ذهنم سرک می کشید. چرا داریوش اینقدر پکر و ناراحت بود؟

* * * * * *

مهلت دو روزه به اتمام رسید و بابا آهنگ برگشت زد. دلم نمی خواست به این زودی برگردم. ناهار آخر رو با بابا تو رستورانی خارج از هتل خوردیم و بابا بعد از رسوندن من جلوی در هتل برای انجام دادن آخرین کارهاش رفت. قرار بود دو ساعت بعد برگرده تا به فرودگاه بریم. من که هنوز فرصت نکرده بودم با داریوش خداحافظی کنم سریع باهاش تماس گرفتم و خواستم که دنبالم بیاد. خیلی سریع خودشو رسوند. وقت زیادی نداشتیم که برای گردش جایی برویم برای همینم داریوش منو به بیشه ناژوان اصفهان که جایی پر درخت و خوش آب و هوا بود برد. هنوز نمی دونست برای چی ازش خواستم با این سرعت دنبالم بیاد و چرا اینقدر عجله دارم.به داریوش نگفته بودم چقدر قراره بمونیم و کی بر می گردیم. اونم نپرسیده بود. از ماشین پیاده شدم و به کاپوت تکیه دادم. زاینده رود به زیبایی هر چه تموم تر از میان درختان راهی باز کرده و عبور می کرد. محو خروش آب شده بودم که گرمای دست داریوش رو حس کردم. دستش رو فشار دادم و بدون اینکه نگاش کنم زمزمه کردم:
- ما تا دو ساعت دیگه بر می گردیم داریوش.
چیزی نگفت ولی لرزش دستش رو زیر دستم به خوبی حس کردم. نگاش که کردم دیدم روش رو از من برگردونده و باد موهایش رو به بازی گرفته. چند لحظه ای تو سکوت گذشت تا اینکه داریوش نفس عمیقی کشید و گفت:
- مواظب خودت باش.
بعد از این حرف دستشو از میون دستام بیرون کشید و پشت به من به ماشین تکیه داد. خواستم سر به سرش بگذرم و از اون حال و هوا خارجش کنم که از دیدن لرزش شونه هاش حرفم از یادم رفت! سریع دویدم جلوش که در کمال حیرتم دیدم صورتش خیس اشکه و از مژه هاش اشک قطره قطره روی صورت بی روح و رنگش می ریزه. طاقت اشکاشو نداشتم. داریوش عمرم بود! چطور می تونستم ببینم داره گریه می کنه!!! دلیلی هم برای گریه کردنش نمی دیدم! جدایی ما که دائمی نبود، به زودی دوباره می تونستیم همو ببینیم. اینقدر غم اشکاش زیاد بود که منم زدم زیر گریه و دستمو دور شونه اش حلقه کردم. داریوش میون گریه منو سفت تو بغلش فشرد و گفت:
- تو چته عزیزم؟ تو همیشه باید بخندی. بخندی تا دنیا بهت بخنده. دلم نمی خواد هیچ وقت اشکو توی چشمات ببینم. تو باید مقاوم و صبور باشی، در برابر هر اتفاق نا خواسته! رزا …
می شنیدم حرفاشو اما نمی فهمیدم چی می گه! هضم حرفاش برای من خیلی سخت بود! وقتی سکوتشو دیدم گفتم:
- بله داریوش؟ چرا حرفتو تموم نمی کنی؟
فشار دستاش دور شونه ام بیشتر شد و گفت:
- هیچ وقت از کسی متنفر نباش. خوب؟
- داریوش حالا چه وقت این حرفاس؟!
- رزا اینو بدون که هر اتفاقی فقط برای امتحان شدن بنده هاس. حالا هر چقدر سخت تر باشه باید بیشتر حواستو جمع کنی. ببین هر طوری هم که بشه دنیا برای تو به آخر نرسیده! تو باید مقاوم باشی. همه تو رو دوست دارن.
متوجه منظورش نمی شدم. اصلاً نمی دونستم برای چی اون حرفا رو می زنه! یه کم ازش جدا شدم و با تعجب گفتم:
- داریوش چیزی شده؟
به آسمون زل زد، لبهاشو مکید، می خواست بغضو قورت بده، بعد از چند دقیقه، نگام کرد، سعی می کرد لبخند بزنه ولی نمی تونست!
- نه فقط می خواستم خیلی مواظب خودت باشی و تا وقتی که به هم نرسیدیم و پیش هم نیستم، هیچ وقت
غصه دار نشی. همین!

اشکامو پاک کردم و گفتم:
- خیلی خوب تو هم همینطور.
داریوش تند تند اشکای روی صورتش رو پاک کرد، خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:
- بریم عزیزم می ترسم دیرت بشه.

تموم طول راه سکوت کرده بودیم، می دیدم چطور فرمون رو بین انگشتاش فشار می ده. دلم خیلی برای جفتمون می سخوت این جدایی خیلی عذاب آور بود برای هر جفتمون! وقتی منو جلوی در هتل رسوند، در جواب نگاهم حتی برنگشت نگام کند. وقتی صداش کردم با بغض و صدای بم شده، فقط گفت:
- برو رز … خداحافظ عشق من!
نمی تونستم از دستش دلخور بشم چون می دونستم حالش مساعد نیست. از این روز زیر لب خداحافظی زمزمه کردم و از ماشینش پیاده شدم. همین که در ماشین بسته شد داریوش پاشو روی گاز گذاشت و به سرعت از اونجا دور شد. باورم نمی شد که داریوش منو تا این حد دوست داشته باشد که به خاطر جدایی موقتم اشک بریزه! دلم می خواست تا آخر عمر تو این شهر بمونم و هواشو توی ریه هام بکشم. با این هوا تنفس کنم با این هوا زندگی کنم. اصلاً تو این هوا بمیرم! چون این همون هوایی بود که داریوشم رو پرورش داده و داریوش تو اون نفس می کشید. با دلی پر خون وارد هتل شدم و منتظر بابا موندم. وقتی اومد سریع تسویه حساب کرد و با هم به فرودگاه رفتیم. من دمغ و دلخور گوشه ای ایستادم تا بابا همه کارای مربوطه رو انجام داد و چند دقیقه بعد با آسمون اصفهان وداع گفتم و به سمت زادگاهم پرواز کردم.

* * * * * *
دو هفته از رفتن به اصفهان می گذشت. دو هفته بود که زندگیم شده بود جهنم، دو هفته بود که باز توی برزخ بی خبری فرو رفته بودم. دو هفته بود که داشتم جون می کندم!!! دوهفته بود که هیچ خبری از داریوش نداشتم! حتی یه بار هم صدای داریوش رو نشنیدم. دقیقاً از وقتی که برگشتم داریوش دیگه جواب تلفنامو نداد. اونقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. ولی بیشتر از دلتنگی نگران بودم. به گوشیش که زنگ می زدم یا در دسترس نبود یا جواب نمی داد. بعضی اوقات هم خاموش بود! دلم حسابی شور می زد. ولی کاری از دستم بر نمی یومد. بالاخره بعد از دو هفته طاقت نیاوردم، بعد از مدرسه یه راست به خونه خاله رفتم تا از سپیده شماره آرمین رو بگیرم، بلکه بتوانم از طریق اون خبری هم از داریوش به دست بیارم. با دلی گریون جلوی درقهوه ای رنگ و بزرگ خونه خاله ایستادم و زنگ رو فشار دادم. چیزی طول نکشید که سپیده از پشت آیفون گفت:
- کیه؟
بغض نفس گیری که همدم گلوم شده بود رو فرو دادم و گفتم:
- منم سپیده باز کن.
سپیده آشکارا هول شد و گفت:
- اِ تویی رزا؟ چه عجب اینطرفا!
با بی حوصلگی گفتم:
- اگه درو باز کنی می فهمی.
- هان؟
بی حوصله داد زدم:
- می گم درو باز کن سپیده چت شده؟
بی حرف در رو باز کرد و گفت:
- ببخشید. بیا تو!
در رو باز کردم و وارد شدم. حیاط بزرگ و گلکاری شده شون پیش چشمم نمایان شد. کف حیاط کامل سنگ سفید و مرمر کار شده بود به طوری که همونطور که راه می رفتی خودتو توی اونا می دیدی. استخر کوچیکی هم روبروی ساختمون دو طبقه شون قرار داشت. ساختمان با سنگ گرانیت سفید و مشکی طراحی شده بود و روی هم رفته خونه قشنگی داشتن. در چوبی ساختمون باز شد و سپیده درحالی که دمپایی به پا می کرد از در خارج شد. به سرعت قدمام اضافه کردم و به طرفش رفتم. با خنده تصنعی گفت:
- به به ستاره سهیل! احوالتون چطوره؟ شما کجا اینجا کجا؟ می گفتین جلوی پاتون گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردیم.
گفتم:
- نیازی نیست به خودت زحمت بدی. کارت داشتم که اومدم.
- می دونستم که تو بیخود سراغ از ما نمی گیری.
در همین حین خاله هم بیرون اومد و گفت:
- سلام رزا تویی خاله؟
خاله رو گرم بغل کردم و گفتم:
- بله خاله جون. خودمم چیه فرق کردم؟
- نه خاله جان چه فرقی؟ تو همیشه همینطوری خوشگل و با نشاطی. فقط انتظار نداشتم این وقت روز بیایی اینجا.
نمی دونم خاله چه نشاطی توی صورت مثل میت من دید!!!
گفتم:
- عذر می خوام خاله. مزاحم شدم. راستش با سپیده یه کار مهم داشتم.
- این حرفو نزن خاله جان! چه مزاحمتی؟ خیلی هم خوشحال شدم. بیا بریم تو هوا سرد شده ممکنه سرما بخوری.
به اتفاق هم وارد خونه لوکس و مدرن دوبلکس اونا شدیم.

خاله اشاره کرد و گفت:
- بشین تا برات غذا گرم کنم عزیزم.
- ممنون خاله من سیرم تو مدرسه یه چیزی خوردم. زحمت نکشین.
- تعارف که نمی کنی؟
- نه خاله جون. مگه من با شما تعارف دارم؟
- هر طور میلته. مامانت خوبه عزیزم؟ بابات و رضا چطورن؟
- همه خوبن سلام می رسونن.
- سلامت باشن.
سپیده که بی حوصلگی منو حس کرده بود گفت:
- پاشو بریم توی اتاق من.
از خدا خواسته از جا بلند شدم و بعد از عذر خواهی سر سری از خاله به اتاق سپیده رفتیم. اتاقش تقریباً نصف، شایدم کمتر از نصف اتاق من بود. روی تخت خواب یه نفره اش ولو شدم و زانوهامو تو بغلم گرفتم. کنارم نشست و گفت:
- خوب نمی خوای علت قدم رنجه کردنت رو بگی؟
بی مقدمه گفتم:
- سپیده تو از داریوش خبر نداری؟
با تعجب گفت:
- وا نامزد توئه تقریباً! من باید ازش خبر داشته باشم؟
با اخم گفتم:
- تو رو خدا سپیده شوخی نکن! من حوصله ندارم. داریوش دوست صمیمی آرمینه. حتماً اون ازش خبر داره مگه نه؟
سپیده چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
- تو یه چند لحظه اینجا بشین من برم دو تا استکان چایی بیارم بخوریم تا برات بگم.
قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم از اتاق رفت بیرون. داشتم به خودم میپیچیدم! بی خبری بدترین درد دنیاست که من هی داشتم دچارش می شدم! اینبار دوست داشتم برم اصفهان کله داریوش رو بکنم! فقط داشتم آرزو می کردم که سپیده خبری از داریوش داشته باشه وگرنه مطمئناً دیوانه می شدم. توی این موقعیت به دست اومده گوشی اتاق سپیده رو برداشتم برای بار هزارم شماره داریوش رو گرفتم. ولی بعد از یازده بوق نا امیدتر از قبل گوشی رو گذاشتم. سپیده با سینی چایی وارد شد و گفت:
- لیلی جوان به سلامت باد!
- مثل اینکه یه بار بهت گفتم حوصله شوخی ندارم. پس بیا بشین جلوم و قشنگ بگو خبر مرگت از داریوش خبری داری یا نه؟ من چایی می خوام این وسط باهاش عزامو بگیرم؟!
نشست کنارم و با اخمای درهم گفت:
- یه بار که گفتم ندارم.
- داری مثل اسب دروغ می گی. مگه می شه آرمین به تو حرفی از داریوش نزده باشه؟
- مگه اسب دروغ می گه؟!!
وقتی نگاه غضب آلودم رو دید لبخندش رو جمع کرد و گفت:
-راستشو بخوای توی این مدت من زیاد از آرمین هم خبر نداشتم.
دیگه طاقت نیاوردم، بغضی که داشت خفه م می کرد یهوم ترکید، زدم زیر گریه و گفتم:
- سپیده تو رو خدا تو رو به جون آرمین بگو. تو رو خدا هر اتفاقی که افتاده باشه تحمل می کنم. چون هیچی بدتر از بی خبری نیست. پس بگو و خلاصم کن! آقا اصلا بگین مرده!!! فقط من بفهمم …
بغلم کرد و در حالی که اونم کم مونده بود گریه اش بگیره، گفت:
- تو رو خدا گریه نکن رزا! من چیزی نمی دونم، باور کن.
- پس اگه چیزی نمی دونی چرا اینقدر ناراحتی؟ هان؟
- به خاطر اینکه طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم. طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم دیوونه روانی!
ازش جدا شدم و با تردید گفتم:
- سپیده دروغ می گی نه؟
صورتشو گرفت بین دستاش و گفت:
- نه نه من دروغ نمی گم.
حالم خیلی بد بود، ولی با اونجا موندن هم چیزی نصیبم نمی شد. پس تصمیم گرفتم برم و توی خلوت اتاق خودم بمیرم. دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
- می شه یه لیوان آب به من بدی؟
سپیده در حالی که هنوز با ناراحتی و نگرانی نگام می کرد، از جا بلند شد و برای آوردن آب از اتاق بیرون رفت. دستمالی از کیفم بیرون آوردم و اشکامو پاک کردم. دیگه نمی دونستم باید رو به آسمون به خدا چی بگم و چی ازش بخوام؟
- خدایا فقط یه خبر … حتی اگه بدترین خبر باشه!


سرمو روی پاهام گذاشتم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. سپیده با لیوانی آب وارد اتاق شد. با ناراحتی گفت:
- دیگه چیزی از چشات باقی نمونده! خوب اینقدر این اشکا رو نریز!
بی حرف لیوان آبو گرفتم و تا ته سر کشیدم بلکه اعصاب خرابم یه کمی آروم بشه. سپیده گفت:
- این کارا چیه که تو با خودت می کنی؟ داریوش جایی رو نداره که بره! شاید سرما خورده و مجبور شده توی خونه بمونه. حالا هم نمی تونه جوابتو بده. شاید هم با پدرش به یه مسافرت کاری رفته باشه.
- امکان نداره! داریوش در هر شرایطی به من خبر می ده و منو بی خبر نمی ذاره. می ترسم سپیده می ترسم اونو ازم گرفته باشن.
- بیخود می ترسی. همیشه یک درصد احتمال بده که طرف توی بد موقعیتی گیر کرده باشه. بعدش هم اگه قراره داریوش رو ازت گرفته باشن همون بهتر که گرفته باشنش! الان بگیرن خیلی بهتره تا چند سال دیگه و وقتی اسمش رفت تو شناسنامه ات! بد می گم؟ اصلاً یه کم اروپایی فکر کن، اون نشد یکی دیگه. این که دیگه غصه نداره.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه می تونستم اروپایی فکر کنم که الآن اینجا نبودم، اروپا بودم و یه دختر اروپایی! ولی سپیده من یه دختر ایرانیم! احساساتم عواطفم و عشقم همه شرقیه! به این راحتی فراموش نمی شه. یه لحظه خودتو بذار جای من.
هر دو دستش رو گرفت بالا و گفت:
- خیلی خوب قبول. فقط گریه نکن خوب؟ من هر طور که شده یه خبر از آرمین می گیرم. قول می دم. خوبه؟
با تردید گفتم:
- امیدوارم که به قولت عمل کنی.
- عمل می کنم. قول دادم دیگه!
- خیلی خوب فقط اگه می شه شماره آرمین رو هم بده. چون می خوام اگه تو نتونستی خودم یه خبری ازش بگیرم. اگه لازم شد پا می شم می رم اصفهان!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- دستت درد نکنه دیگه. یعنی منو قبول نداری؟
- چرا قبولت دارم ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
تا اومد چیز دیگه ای بگه تلفن اتاقش زنگ زد. رنگ سپیده آشکارا پرید. پاورچین پاورچین به طرف تلفن رفت و گوشی رو برداشت و گفت:
- بله بفرمایید.
- …
- سلام خوبم ممنون. شما خوبید؟
با اشاره پرسیدم کیه؟ ولی جواب نداد. پشتشو به من کرد و گفت:
- نه
- …
- بله
یه لحظه حدس زدم که شاید آرمین باشه، ولی سپیده می خواد من نفهمم. نمی دونم چرا حس زنونه م اینقدر به سپیده شک کرده بود! آروم آروم به طرف تلفن رفتم و زدم روی آیفون. صدای آرمین اومد که گفت:
- تو فعلاً لازم نیست که چیزی بهش بگی خوب؟ من یه کاری می کنم. خودم با داریوش صحبت
می کنم.

سپیده به طرفم چرخید و با ترس نگام کرد. گوشی از دستش کف اتاق افتاد. صدای آرمین اومد که می گفت:
- الو سپیده … چی شد چرا جواب نمی دی؟ الو.
گوشی رو برداشتم و با صدای لرزونی گفتم:
- چی رو نباید به من بگه آرمین؟ چرا شماها به من نمی گید که چی شده؟
چند لحظه از اون طرف هیچ صدایی نیومد تا اینکه آرمین با صدایی آروم گفت:
- سلام رزا …
- سلام …
- ببین رزا اتفاق خاصی نیفتاده، ولی…
- ولی چی؟ حرف می زنی یا نه؟ دق مرگم کردین به خدا!
- خوب آخه ما نمی تونیم بگیم. بذار با خود داریوش حرف بزن.
با عصبانیت فریاد زدم و گفتم:
- با کدوم داریوش؟ الان که تو گوشی رو بذاری می دونی من چه به روزم می یاد؟ یا می گی آرمین یا …
- رزا آروم باش! راستش داریوش می خواد خودش با تو حرف بزنه. البته نگران نباش چیز خاصی نیست. شب قراره حدودای ساعت هشت بهت تلفن کنه. منتظرش باش. توی این دو هفته هم یه کم کسالت داشته. خودت می دونی که داریوش چقدر دوستت داره! پس راجع بهش فکرای بیخود نکن و منتظرش بمون.
انگار همه نگرانی هام پر زد! آدم عاشق به همین راحتی خر می شه!

با ذوق گفتم:
- راست می گی آرمین؟
- آره بابا دروغم چیه؟
- مرسی تو بهترین خبرو بهم دادی. بهش بگو زود زنگ بزنه چون من دیگه تحمل ندارم.
پس از چند لحظه مکث گفت:
- باشه حتماً.
- فعلاً خداحافظ.
- به سلامت. فقط لطف کن گوشیو بده به سپیده.
گوشی رو دست سپیده دادم و تند تند مقنعه مو سرم کردم. می خواستم هر چی سریع تر به خونه برم. وقتی سپیده گوشی رو قطع کرد گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:
- من دیگه می رم خونه.
اینقدر ذوق زده بودم که یادم رفت سپیده رو به خاطر دروغ گفتنش توبیخ کنم. سپیده با صدایی گرفته و بی حال گفت:
- کجا می ری؟ بودی حالا.
- نه ترجیح می دم برم خونه و منتظرش باشم.
- باشه عزیزم هر طور راحتی، ولی …
- ولی چی؟
یه دفعه گفت:
- صبر کن باهم بریم. منم می یام.
طبیعی بود، سپیده زیاد می یومد خونه ما. پس گفتم:
- خیلی خوب پس زود باش.
سپیده لباسشو عوض کرد و با هم از خونه اونا بیرون رفتیم.
همین که رسیبدیم خونه مون اصلا نفهمیدم چه جوری لباس عوض کردم، گوشی اتاقم رو گذاشتم روی زمین و نشستم کنارش. سپیده با دیدن وضعیت من گفت:
- دیوونه تازه ساعت پنجه! داریوش ساعت هشت زنگ می زنه.
بدون اینکه حتی چشم از تلفن بگیرم گفتم:
- مهم نیست ترجیح می دم همین جا بشینم.
- باشه بشین منم می رم بخوابم. فقط تا زنگ زد اگه هنوز خواب بودم بیدارم کن.
دستمو تو هوا تکون دادم. انگار می خواستم یه پشه مزاحم رو بپرونم، گفتم:
- خیلی خوب.
سپیده با این حرف توی تخت من پرید و پتو رو روی سرش کشید. به ساعت نگاه کردم عقربه ها به کندی پیش می رفتن و اعصابم رو به هم می ریختن. تازه ساعت پنج و سی دقیقه شده بود. نمی دونستم تا ساعت هشت چطور باید صبر کنم؟ واقعاً عاشقی بد دردی بود! نگاهی به تابلوی داریوش کردم و گفتم:
- ای ناقلای دیوونه! دیدی منو هم به درد خودت مبتلا کردی؟
سرمو روی پاهام گذاشتم و به اشکام اجازه باریدن دادم. خودم نمی دونستم برای چی دارم گریه می کنم؟ شاید به خاطر اینکه داریوش مریض شده بوده و من نفهمیده بودم! دلم برای صدای مردونه و قشنگش لک زده بود. اون که طاقت یه لحظه ناراحتی منو نداشت حالا کجا بود که ببینه از دوریش گریون شدم. یکی از دوستام توی دفتر خاطراتم نوشته بود، هیچ وقت گریه نکن! چون هیچکس لیاقت اشکای تو رو نداره و کسی هم که لیاقتشو داره طاقت دیدنشو نداره. یکی دیگه از دوستامم نوشته بود اون کسی که واقعاً عاشقه و طاقت اشکاتو نداره پا به پای تو اشک می ریزه. پس اگه طاقت دیدن مرواریدهاشو نداری گریه نکن. داریوش عزیزم! همیشه عشقشو به من ثابت کرده بود. همیشه وقتی گریه می کردم کلافه می شد و با درد می گفت:
- تو رو خدا گریه نکن. طاقت ندارم ببینم از چیزی ناراحتی!
یادم اومد به اون روزی که به خاطر اشکای من با آرمین گلاویز شد. با به یاد آوردن این خاطرات نه تنها دردی از من دوا نشد، بلکه نمک روی زخمم پاشیده شد. کنار میز تلفن دراز کشیدم. چیزی طول نکشید که چشمام گرم شد و خوابم برد. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای بلند تلفن از خواب پریدم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 70
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 80
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 270
  • بازدید ماه : 270
  • بازدید سال : 14,688
  • بازدید کلی : 371,426
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس