loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 752 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
گفتم:عروسی چطوربود؟خوش گذشت ؟
پویا:جات خالی بد نبود.
احساس کردم پویا مثل همیشه نیست .
گفتم : پویا طوری شده؟ نکنه با ساغرحرفت شده؟
پویا : ازاون حرفای خنده دارزدیا !
- آخه مثل همیشه نیستی.بگوچی شده؟
نگاه گذرایی به سویم انداخت وگفت: تومی دونی فردا قراره عمه اینا بیان اینجا ؟
- آره,پارسا موقعی که داشت منومیورد برسونه خونه ،توی ماشین گفت.حالا چطورمگه ؟
پویا: می دونی برای چی می خوان بیان؟
- برای چی نداره،یه طورحرف میزنی انگاراولین باره که دارن میان اینجا .
پویا دستی لای موهاش برد وبا مِن ومِن گفت : راستشوبخوای...برای ....برای...خواستگاری دارن میان..
یک آن چشمام سیاهی رفت تمام بدنم لرزکرد .
پویا که حالمودید ازدری که به اتاق من راه داشت بدوخارج شد وخیلی زود با یک لیوان آب برگشت.لاجرعه سرکشیدم وکمکم کرد به اتاقم برد وروی تخت نشوند وخودشم کنارم نشست گفت : چت شد یهو؛بابا این رامبد بدبخت اگه حال وروزتوروبعد ازشنیدن خبرخواستگاریش بشنوه خودشومی کشه.طفلی پسربه این خوبی.
بدون توجه به حرفاش با بغض سنگینی گفتم : پویا من جواب عمه روچی بدم ؟ چطوری بگم نه ؟!
نگاه بامزه ای بهم انداخت وگفت: پروا باورکن عمه توروبرای خودش نمی خواد ! اصلا"می دونی چیه؟ من زیادم ازعمه خوشم نمیاد؛زیادی فربه شده زنیکه ی قلقلی !
نتونستم ازلبخندم جلوگیری کنم گفتم : پویا خجالت بکش آدم درمورد عمه ش اینطوری صحبت نمی کنه اونم عمه زیبا که جونش برای تودرمیاد...
صداشونازک کرد وگفت : ای واااااااااای هموزهیچی نشده منوبه اون قلمبه(قلنبه) فروختی؟! خوبه هنوزعروسش نشدی واینطوری می کنی وای به روزیکه عروسش بشی !
با شنیدن اسم عروس دوباره داغ دلم تازه شد وزدم زیرگریه...
پویا حسابی کلافه بود.گفت : ببین پروا اگه تونخوایش روی حرفت بایست،منم مثل اسب...نه ببخشید مثل شیرپشتت ایستادم.
گفتم: میشه تنهام بذاری حالم خوب نیست می خوام کمی فکرکنم.
ازجاش بلند شد وبه سمت درتراس رفت وگفت : باشه برم الان بچه م بیدارمیشه .
قبل ازاینکه ازدرخارج بشه گفتم : چرا مامان چیزی بهم نگفت؟
سرشوبرگردوند وگفت:برای اینکه مامان هنوزاطلاع نداره !
- پس توازکجا می دونی ؟
نگاه خیره ای کرد و گفت : پارسا بهم زنگ زد گفت ! گویا عمه عصری با خاله حرف زده وباهاش صلاح مشورت کرده.
سری تکون دادم وروی تخت درازکشیدم . تازه معنی درگوشی حرف زدنا شونومی فهمیدم.خدایا خودت کمکم کن...

*********

صبح با سردرد شدیدی ازخواب برخاستم وهنگامیکه به آشپزخونه رفتم مادرمشغول چیدن میزبود.با دیدن من گفت:پارسا تلفن کرد وگفت که برای یک جراحی اضطراری به بیمارستان باید می رفت وچون صبح زود بود نیومد دنبالت وامروزباید تنها بری...ازپشت میزبرخاستم وآمادۀ رفتن شدم که مادرگفت: امشب مهمون داریم؛عمه زیبااینا هستن.
بدون اینکه به مادرپاسخی بدم برای آماده شدن به اتاقم رفتم وهنگام برگشتن به طبقۀ پایین پویا هم قصد خروج ازمنزلوداشت که ساغربه دنبال پویا دوید وصداش کرد؛لقمۀ نیمرویی روکه توی دستش داشت به اوداد نمی دونم پویا درگوشش چی زمزمه کرد که ساغرتا بنا گوش سرخ شد ولی بعدش نتونست جلوی خنده شوبگیره... ناخوداگاه ازدیدن این صحنه لبخند پرحسرتی روی لبهام نشست به حال ساغرغبطه خوردم.این درسته که پویا هم ساغرودوست داشت اما دراین مواقع اگه ساغربا شخص دیگه ای ازدواج می کرد لطمۀ بزرگترمتوجه ساغربود چون دخترها آسیب پذیرترن با همۀ این تفاسیربرای هردوخوشحال بودم.
هنگام خروج ازمنزل پویا کنارم اومد وگفت:خانم خوشگله اجازه میدید دررکاب باشیم ؟ منم درپاسخش اخم کردم گفتم:آقا لطفاً مزاحم نشید,مگه خودتون خواهرندارید؟!
پویا: چرادارم,خوشگلشم دارم ولی شما یه چیزدیگه اید !
ناگهان ساغرازپشتمون سبزشد وگفت: پویا...توهرخوشگلی روهم که بیرون می بینی همیشه دعوت میکنی برسونیش؟
من فوری گفتم: ساغرباورکن این مزاحم من شد !
پویا خندید وگفت: هرخوشگلیوکه نه ! فقط خیلی خوشگلاروتازه اونم فقط موقعیکه تودنبالم نباشی, راستی چرااومدی ؟
ساغرگفت: عصری زودتربیا منوببرخونه,دوروزه که اینجام.
پویا غرولند کرد:حالا امشب که شب جمعه اس می خوای بری؟! منظورم اینه که فردا تعطیله...
ساغرگفت: خب توبیا بریم خونۀ ما.پویا گفت: باشه ولی تورومیبرم خونتون وخودم کاری دارم وشب میام .
بعد یک قدم رفت جلووبه ساغرلبخند زد وگفت: حالا راضی شدی؟
من چند قدم عقب ترایستاده بودم وبه این منظره نگاه می کردم,سرموانداختم پایین وآهسته شروع به قدم زدن کردم وتقریباً انتهای کوچه بودم که با صدای بوق ماشین پویا به عقب برگشتم وسوارشدم....مقداری ازمسیروکه طی کردیم پویا گفت:هنوزم سرحرفت هستی؟
متوجه منظورش نشدم وگفتم: سرچه حرفی هستم؟
پویا:منظورم رامبده توواقعاً اونونمی خوای؟یعنی حتی انقدرارزش نداره که درموردش فکرکنی؟
- پویا این چه حرفیه که می زنی,معلومه که خیلی بیشترازاینها ارزش داره.
پویا : خب پس چرا تردید داری؟مشکل چیه؟
آهی کشیدم وگفتم: مشکل کاراینجاست که به عنوان همسردوستش ندارم.رامبد پسرخیلی با شخصیتیه واکثرامتیازهای یک همسرایده آل روداره,ولی چیکارکنم به اختیارخودم نیست....با گفتن این حرف یک دفعه زدم زیرگریه.
پویا که متأثرشده بود اتومبیلو کنارخیابون پارک کرد وروبه من گفت:
حالا چرا دیگه گریه میکنی؟
- اگه پدرمنومجبوربه این ازدواج کنه من چیکارکنم؟
پویا:هیچکس نمی تونه توروواداربه کاری که نمی خواهی کنه ؛فهمیدی,هیچکس ,حالا هم دیگه اشکاتو پاک کن وفکرهیچ چیزی رونکن,من که بهت گفتم روی من حساب کن..

به بیمارستان رسیدم ازورودی که رد شدم جلوی آسانسورلیلا رودیدم .
با تعجب گفت:
چرابا پارسا نیومدی؟
- مثل اینکه صبح زود جراحی داشته وتنهایی اومده.
لیلا:پس تنهایی اومدی؟
- نه پویا منورسوند ورفت.
تمام اونروزوسردرد داشتم حتی یکبارهم پارسا روندیدم تنها مسئله ای که خوشحالم کرد سرعت چشمگیربهبودی میترابود...با نرمش هایی هم که انجام می داد وضعیت صورتش مقداری مساعدترشده بود؛دردش هم به مقدارقابل ملاحظه ای تخفیف پیدا کرده بود.پارسا دستوراکید داده بود که به هیچ وجه همراه پیشش نمونه وباید با کمک عصا به تنهایی راه بره.جون اگه تنها باشه به خودش متکی میشه وباید به این ترس وضعف غلبه کنه.
واقعا"م همینطوربود,تازمانیکه مادرش پیشش بود تنهایی راه نمی رفت ولی طی این چند روزبه راحتی طول وعرض اتاق روطی می کرد.انقدرشوق وذوق داشت که باورکردنی نبود.پدرومادرش هم که کارشون دعا کردن درحق پارسا بود.شکرخدا همه چیزعالی پیش می رفت...

هنگام خارج شدن ازبیمارستان سریع خارج شدم تا با پارسا برخورد نکنم . یه جورایی ازدستش دلخوربودم درکمال تعجب دیدم هیچ اثری ازاونیست درعوض پویا جلوی دربیمارستان منتظرم بود.سوارشدم وحرکت که کردیم پرسیدم: چطورزود ازسرکاربرگشتی؟
پویا:آره به خاطراینکه ساغروبرسونم خونۀ دایی وبیام دنبال توشرکت روسپردم به صنایی واومدم ضمناً عمه تلفن کرده وقضیۀ خواستگاری روگفته به نظرم هم پدروهم مادرهردوراضی به نظرمیان,اینوازچهرۀ هردوشون حدس زدم باید خودتوآماده کنی .
به روبروخیره شدم.خدایا کمکم کن....
به منزل که رسیدیم مادرگفت: بهتره زودترآماده بشی می دونم که پویا جریان روبهت گفته,پس معطل نکن.اینقدرهول بود حتی جواب سلاممونداد ! حالا چطوری بگم نمی خوام؟!
به اتاقم رفتم ودوش آب سردی گرفتم؛ گرما کلافه ام کرده بود.یک تی شرت ساده با یک شلوارجین مشکی به تن کردم وموهاموبا گل سربالای سرم جمع کردم وبه طبقۀ پایین رفتم.
مادربا دیدنم برجا خشک شد وگفت: وا...چرا لباس خونه تنت کردی؟
- برای اینکه توی خونه ام وقرارنیست جایی برم !
مادربا اوقات تلخی گفت:
ولی این یه مهمونی رسمیه,بااین سرووضع خوبیت نداره !
- درهرصورت من همینطوری که هستم ازمهموناتون پذیرایی می کنم اگرهم زیادی پیله کنید ازاتاقم خارج نمیشم وخودم روبه بیماری میزنم.
مادرکه می دونست سرحرفم می ایستم غرولند کنان به آشپزخانه رفت...
سرشب بود...صدای زنگ حیاط خبرازورود مهمونها می داد.
پدربا لباس مرتب وآراسته ازاتاقش خارج شد وبه استقبال عمه وخانواده ش رفت به نظرمن حدس پویا درسته ...هم پدروهم مادرهردوخوشحال بودن.
مراسم سلام واحوالپرسی که انجام شد همگی به پذیرایی رفتیم؛پویا کنارم نشست وگفت:پروا رنگت به شدت پریده,حداقل یه دستی به سروصورتت می کشیدی.
بااخم گفتم:توهم وقت گیرآوردی من موندم چیکارکنم وچطوری خودم روازاین مخمصه نجات بدم, درعوض تو برام نسخه می پیچی؟
همگی مشغول صحبت بودند لحظه ای نگاهم با چشمهای رامبد تلاقی کرد وبرق اشتیاق درآن موج میزد...خدایا چطورمی تونستم طوری جواب رد بدم که دل پاکش نشکنه...حسابی گیرافتاده بودم ونمی دونستم که باید چیکارکنم چون مهمونها غریبه نبودن. مادرخود زحمت آوردن چای روکشید ومنوراحت کرد...نیم ساعتی گذشته بود که شوهرعمه گفت: خب بهتره بریم سراصل مطلب.
سپس روبه پدرکرد وگفت: فریبرزخان هم شما شناخت کافی روی ما دارید وهم ما شما رومثل برادرقبول داریم.پروا هم مثل دخترخودم می مونه,حالا هم ریش وقیچی دست خودتونه شما هرشرط وشروطی که بذارید ما بی بروبرگرد قبول میکنیم. به نظرمن ارزش پروا جان خیلی بیشترازاونیه که بخوایم سرش چونه بزنیم...پدرگفت:خواهش می کنم خوبی ازخودتونه ولی قبل ازهمه دختروپسرباید همدیگه روبپسندن بالاخره هرچی باشه اینا باید باهم زندگی کنن,موضوع سریک عمرزندگیه...عمه گفت: داداش راست میگن اگه اشکال نداره اجازه بدید بچه ها با هم حرفهاشونوبزنن.
احساس می کردم پنجه ای داره گلومو فشارمیده؛حالت خفگی داشتم...اصلا" اجازه نمیدن که من بگم آره بعد بگن حرفاتونوبزنین،انگارشوهرعمه جواب منومثبت می دونه...یاد ساغرافتادم؛دقیقا"عین همین صحبتها اونجا زده شد اما دل من کجا ودل ساغرکجا ...
به پویا خیره شدم؛می دونستم که قبول صحبت با رامبد یعنی تسلیم ورضایت...خوشبختانه پویا منظورمودرک کرد وقبل ازاینکه رامبد بخواد با اشارۀ عمه ازجاش برخیزه گفت:اجازه میدید من یه مطلبی روبگم؟
همه با هم گفتن: البته,بگو.
پویا گفت: می بخشید درجمع بزرگترها قصد جسارت ندارم ولی معمولاً دختروپسرزمانی با هم درمورد آینده گفتگومیکنن که هردو طرف رضایتشون رو برای ازدواج اعلام کرده باشن ! شما یک ساعت نشده که دورهم نشستین تمام قضیه روتموم کردین همه می دونیم که رامبد هیچ ایرادی نداره وحتماً پروا روخواسته که اجازه داده پدرومادرش برای خواستگاری اقدام کنن,دراینجا میمونه نظرپروا؛ازقدیم رسم بوده که زمانی روبرای عروس تعیین می کنن که رضایت یا عدم رضایتش رواعلام کنه بنابراین شما هم باید به عقیدۀ پروا احترام بذارید ...
درتمام مدتی که پویا صحبت می کرد سرموبه زیرانداخته بودم وبعد ازاتمام صحبتهای پویا منتظربودم که عمه وهمسرش عصبانی بشن وچیزی بگن ولی درکمال تعجب همگی درتأببد گفته های پویا براومدن وبقیه موضوع روموکول به پاسخ من کردن ویک نفس راحت وآسوده کشیدم,فقط نمی دونستم که به چه بهانه ای پاسخ رد بدم...هنگام بدرقۀ مهمونها رامبد لحظه ای کنارمن قدم برداشت وآروم گفت:پروا...من با تمام وجود منتظرپاسخت هستم وبهت قول میدم ازهیچ چیزی برای خوشبختیت دریغ نمی کنم...وآهسته ازکنارم عبورکرد وفقط ردی ازرایحۀ عطرش روبرجای گذاشت...

وقتی به سالن برگشتیم مادربه پدرگفت:ازوصلت با خواهرت خیلی خوشحالم برای اینکه هم خواهرت وهم شوهرش وازهمه مهمترخود رامبد ازهرلحاظ بی نظیرن؛زیبا می گفت رامبد خیلی وقته که پروا رودوست داره ولی ما الان روبرای این کارمناسب دیدیم و...
دیگه منتظرادامۀ گفته های مادرنموندم وبیشترناراحتیم ازاین بود که چراعقیدۀ منو نمی پرسن وبه حساب نمیارن.
شب علی رغم میل باطنیم مجبورشدم برای خوابیدن ازقرص خواب استفاده کنم.

*********
سه روزازاون ماجرا گذشت ودراین مدت پارسا رودربیمارستان ندیدم وپویا منوبه بیمارستان می رسوند.دراین سه روزبا زبون بی زبونی به مادرفهمونده بودم که رامبد و نمی خوام ولی گویا مادرنمی خواست موضوع روجدی بگیره وتصورمی کرد که من می خوام بازارگرمی کنم وبدترازهمه درفامیل پیچید که جواب من مثبته وهرکسی که منومی دید تبریک می گفت ! توی بد مخمصه ای گیرافتاده بودم وراه به جایی نداشتم...
اونروزهنگامیکه آماده رفتن به منزل می شدم پارسا رومشغول صحبت با دکتروفایی پزشک بخش اطفال دیدم.به نظرم رنگ پریده می اومد وکمی هم لاغرشده بود.با تمام وجود با چشمام داشتم می بلعیدمش.مثل تشنه ایکه بعد ازمدتها به آب رسیده...هنگامیکه به اورسیدم دکتروفایی تازه ازاوجداشده بود...نزدیکش شدم وسلام کردم.به طرفم چرخید کمی به چشمام خیره شد وگفت:
خیلی جالبه این اولین باره که به من سلام میدی !
- وتوهم اولین باره که جواب نمی دی !
با کلافگی دستی به موهاش کشید وگفت:حواس برام نمونده...بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد:راستی بهت تبریک میگم,امیدوارم خوشبخت بشی !
با دلخوریه آشکاری نگاش کردم وگفتم: توهم بهم کنایه میزنی ؟ ولی بذارخیالت روراحت کنم من به هیچ کس نگفتم که بااین ازدواج موافقم نمی دونمم کی همه جا جارزده ولی جواب من یک کلامه"نه"
خندۀ محزونی کرد وگفت: همۀ دخترها اولش نازمی کنن وبعد بله رومیدن؛ضمناً اگه واقعاً راضی نبودی پس چرا خاله به مادرم گفته که امشب بله برونه !!!
ازتعجب چشمهام داشت ازحدقه بیرون می زد بدون گفتن حرفی ازجلوی چشمهای بهت زدش با شتاب دویدم ومنتظرآسانسور نشدم...پله ها رودوتا یکی طی کردم وجلوی بیمارستان رسیدم وچون پویا روندیدم به خیابان دویدم تاکسی بگیرم که پویا جلوی پام ترمزکردوگفت:پرواهیچ معلوم هست چیکارمیکنی بیا سوارشو.
با شتاب سوارماشین شدم وگفتم: زود حرکت کن منو برسون خونه.
حیرتزده پرسید: چی شده بگوببینم چرااینطوری شدی؟
فریاد زدم وگفتم:بهت میگم حرکت کن اگه نمیری با ماشین بیرون میرم.
تهدیدم موثرواقع شد وبه سرعت شروع به حرکت کرد وگفت: خب حالابگوببینم موضوع ازچه قراره؟
گفتم: مادرگفته که جواب من مثبت بوده امشبم دارن میان برای بله برون.
پویا هم مثل من شوکه شده بود وبا ناراحتی گفت:حالا که اینطوره اگه زمین وآسمون به هم دوخته بشه من نمی ذارم این ازدواج سربگیره.
به جلوی خونه که رسیدیم سریع ازماشین پیاده شدم به داخل دویدم وقتی وارد سالن شدم دروبه شدت به هم کوبیدم...مادرسراسیمه ازاتاق بیرون اومد وگفت: دختراین چه کاریه داشتم قبض روح میشدم.
با خشمی که مهارش ازدستم خارج شده بود گفتم: من به شما کِی گفتم که بااین ازدواج موافقم؟
مادرهاج وواج منونگاه می کرد وهیچ حرفی نمیزد که دوباره گفتم: مگه اینکه من مرده باشم وجنازموبه رامبد بسپاری !
مادریکدفعه ازحالت شوک خارج شد وگفت:بی خود این حرفها رونزن هم من وهم پدرت بااین وصلت موافقیم وغیرازخیروصلاحت چیزدیگه ای نمی خوایم،توهم اگه ناراضی بودی تواین چند روزباید می گفتی وقتی سکوت کردی یعنی راضی هستی !الانم بهتره بری یه دوش بگیری.تا یکساعت دیگه سروکله شون دیگه پیدا می شه ! پویا که پشت سرمن وارد شده بود گفت: مادرمگه نشنیدید میگه نمی خوام چرا می خواید به زوروادارش کنید ؟
مادرعصبانی شد وگفت: همینه که هست من صلاحش روبهترمی دونم یا خودش؟ ازسروصدای ما پدربه سالن اومد وگفت: چه خبره خونه رو گذاشتین روسرتون؟
با شنیدن صدای پدربه سمتش رفتم وبا بغض گفتم:شما اطلاع دارید که مادرازطرف من به عمه بله روداده وامشبم قراره برای بله برون بیان درصورتی که من روحم ازاین ماجرا خبرنداره؟
پدرگفت: دخترم من ومادرت فقط سعادت وخوشبختی تورومیخوایم,تونباید به دل بگیری؛آخه ما که با تودشمنی نداریم.
کنترلموازدست دادم ومثل دیوانه ها فریاد زدم وگفتم: پس شما هم با مادردست به یکی کردین؟ &
آخه مگه من یه زن بیوه ام که نظرمنونپرسیدین وازطرف خودتون تصمیم گرفتید؟
ناگهان غرولند کنان گفت: نه ! توبیوه نیستی,ولی پدرومادرداری. حالاهم بیشترازاین منوعصبانی نکن وزود بروتوی اتاقت آماده شوکه الان مهمونها ازراه می رسن...
با سرعت پله ها روطی کردم وبه اتاقم رفتم اصلاً باورنمی کردم که این مادرم باشه که اینطورسرم فریاد می کشه ومنوواداربه کاری می کنه که هیچ تمایلی به اون ندارم...
اشکریزان چمدون کوچیکموازتوی کمد دیواری خارج کردم ومقداری لوازم ضروریموبرداشتم وازپله ها که پایین میومدم صدای مشاجرۀ پویا روبا مادرشنیدم که می گفت: بابا پروا یه دخترعاقل وبالغوتحصیل کردست خودش خیروصلاحش روبهترمیدونه،اصلاً من نمیدونم مگه خوشبختی رومیشه ازده سال جلوتردید وبه زوربه دست آورد؟
مادر:نخیرنمی شه ولی میشه صلاحدید کرد.
پویا:مادرِمن،اگه قرارباشه کسی خوشبخت بشه خدا ازقبل توی پیشونیش می نویسه این به اختیارمن وشما نیست که به زوربه دست بیاریمش,شما یه طوردارید رفتارمی کنید انگاردخترتون رودستتون مونده..بابا این دخترصد تا خواستگارداره من نمی دونم چرا دودستی چسبیدید به رامبد؟ شما دارید اشتباه...
پویا با دیدن من حرفشوقطع کرد ومادرنیزمسیرنگاهشوگرفت وبه من خیره شد وپدرهم روی مبل نشسته بود زل زد به من وبه چمدونی که توی دست داشتم اشاره کرد وگفت:پروا جان این چیه؟
گفتم: می بینید که,چمدونه.
مادرگفت: ما هم داریم می بینیم چمدونه, می خوایم بدونیم برای چیه؟
گفتم:مادرظاهراً نه من زبون شما رومیفهمم ونه شما منودرک می کنید من برای شما حکم کالای بنجولی رودارم که روی دستتون مونده ومی خواید ازسرتون بازکنید, من فقط دارم زحمتتون روکم می کنم؛همین !
بعد بدون اینکه حرف دیگه ای به زبون بیارم به طرف درحرکت کردم...مادرحسابی دستپاچه شده بود به جلواومد وگفت: هیچ معلوم هست داری چیکارمیکنی؟ گفتم: اگه بخواهید جلوموبگیرید خودمومی کشم,مطمئن باشید شوخی نمی کنم..."البته دردل ازاینکه مادروادارم کرده بودهمچین حرفی روبزنم ناراحت بودم وخودم اطمینان داشتم که تحت هیچ شرایطی این کارونخواهم کرد ولی ظاهراً برای مجاب کردن مادرراه دیگه ای به نظرم نرسید... پدرانگارمتوجه شد که ناراحتیم بی حد و اندازست چون روبه مادرگفت:ناهید دست ازسرش بردار،خب نمی خواد به زورکه نمیشه هرکاری راهی داره.
روبه پدرگفتم: اگه منوبه زورپای سفرۀ عقد بشونین مطمئن باشید غیرازکلمۀ نه چیزدیگه ای ازدهنم خارج نمیشه...مادرکه معلوم بود ازرفتارش پشیمونه گفت: خب دخترم دوست نداری قبول نکن ولی داری لگد به بختت میزنی...
پویا سخن مادروقطع کرد وگفت: همینه دیگه ! میدونید تا حالاچقدردختروپسربه خاطراین افکاروعقیده های بی مورد بدبخت شدن.
مادرگفت: معذرت می خوام من فکرمی کردم خوشبختیت روتضمین می کنم ولی مخالفت تواینقدرشدیده که حاضری ازخونه بری ولی تن به این ازدواج ندی ولی جواب عمه ت روچی بدم؟
گفتم:اونوبه خودم واگذارکنید,خودم می دونم بهش چی بگم...
وبا خوشحالی به اتاقم رفتم وبلافاصله صدای زنگ بلند شد ومهمونها وارد شدن...
نیم ساعتی گذشته بود که به طبقۀ پایین رفتم وپس ازسلام واحوالپرسی بین فربد پسرکوچکترعمه وعمه زیبا نشستم واوهم مرتب قربون صدقه م می رفت.
سربه زیرانداخته بودمو وقیافم حسابی درهم بود،فربد آروم زیرگوشم گفت:پروا حس ششمم میگه که رامبد امشب ازاینجا دماغ سوخته بیرون میره !
با ناراحتی نگاش کردم وگفتم : اونوقت ازمن بدت میاد !
خنده ی کجی تحویلم داد وگفت : دیوونه شدی؛بابا مگه خاله بازیه؟نا سلامتی صحبت یه عمره،ولی این داداش ما خیلی دوستت داره ها امیدوارم عاقلانه تصمیم گرفته باشی...
من فربد ومثل پویا دوست داشتم وبین پسرهای فامیل با اوازهمه راحتتربودم چون ازبچگی دائم باپویا بود ومنزل ما زیاد میومد.اینه که راحت حرفاموبهش میزدم.زیرچشمی به رامبد نگاه کردم.با هیکل تنومند وکت شلوارشیری رنگ توپرترنشون می داد.کنارپویا نشسته بود وآروم مشغول گفتگوبود.یه آن عذاب وجدان گرفتم ولی دست خودم نبود...

شوهرعمه زیبا همگی رودعوت به سکوت کرد وگفت: لطفاً همگی سکوت کنید که بریم سراصل مطلب ؛ درابتدا اگه اجازه بدید عروس وداماد چند کلامی با هم گفتگو کنن.
رامبد خودشوآمادۀ برخاستن کرده بود که آروم درگوش عمه گفتم:عمه جون میشه قبل ازهرچیزی ازتون خواهش کنم چند لحظه به اتاق من بیایید می خوام باهاتون صحبت کنم؟
عمه با گفتن"حتماً عزیزم:موافقتش رواعلام کرد وروبه شوهرش گفت:تا شما یه چای بخوری ما هم اومدیم.
سپس ازجاش برخاست وازجلوی چشمهای کنجکاو پسروشوهرش به دنبال من ازپله ها روان شد...احساس می کردم قلبم ازحلقم داره خارج می شه به جلوی اتاق که رسیدیم کنارایستادم وصبرکردم اول عمه وارد بشه وخودم بعد ازاووارد
اتاق شدم ،لبه ی تخت نشست وخودم روی صندلی میزم نشستم.عمه با چشمهای مهربونش بهم خیره شده ومنتظربود.یک لحظه عذاب وجدان گرفتم مثل این بود که لبهاموبه هم دوختن.گلوم به شدت خشک شده بود,مانده بودم که ازکجا وچطورشروع کنم که عمه با گفتن اینکه"چراساکتی"منوازعالم خود خارج کرد...بالاخره به هرزحمتی که بود لب بازکردم ومی دونستم سخت ترین مرحلۀ همینجاست پس ترجیح دادم بدون اینکه طفره برم حق مطلب روادا کنم بنابراین گفتم:عمه جان...راستش گفتنش کمی مشکله ولی می خوام یک سؤال ازتون بکنم ؟
عمه بلادرنگ گفت: بپرس عزیزم.
- شما منوبه عنوان عروستون دوست دارید یا اینکه برادرزادتون هستم؟!
عمه که انتظارچنین پرسشی روازمن نداشت گفت:خب معلومه؛ به عنوان برادرزاده ام برای اینکه توتا حالا برادرزاده م بودی نه عروسم.
- خب,اگه من تا آخرعمرفقط برادرزادتون بمونم,نه عروستون،،،بازم منومثل سابق دوست دارید یا اینکه تا عمردارید اسمم روهم نمیارید؟!
عمه باهوشترازاون بود که متوجه منظورم نشده باشه بنابراین با تردید گفت:فکرمی کردم جوابت چیزدیگه ایه وبعد ازکمی مکث ادامه داد: فقط به من بگوتصمیمت قطعیه یا نه؟ واینکه چرا قبلاً نگفتی؟
ناگهان زدم زیرگریه وگفتم:باورکنید من به مادروپدرگفتم ولی اونها بدون اینکه به من بگن به شما جواب مثبت دادن...کمی نفس تازه کردم وادامه دادم:البته نه اینکه فکرکنید من ازرامبد چیزی دیدم,نه به هیچ وجه رامبد ازنظرهردختری همسرایده آلیه ولی چه کنم اینم ازبخت بد منه که هیچ کششی نسبت بهش ندارم.
عمه آهی کشید وگفت: یعنی می خوای بگی دوستش نداری؟
- باورکنید اینطورنیست! من رامبد رودوست دارم ولی به همون اندازه که پویا رودوست دارم, محبت من بهش ازاین نوعه,ولی اگه بدونم دورم روخط می کشید ودیگه اسمی ازم نمیارید مطمئن باشید غیرازپاسخ مثبت چیزدیگه ای ازمن نخواهید شنید به این امید که یک روزی مهررامبد تودلم نشست...
دراین لحظه عمه ازروی تخت برخاست وکنارم اومد وآروم روی موهام بوسه زد وگفت: توهمیشه برای من عزیزی,چواب مثبت توباید به خاطردلت باشه نه به خاطردیگران پس به قلبت رجوع کن,ضمناً این ریسک بزرگیه که به امید روزی بمونی که شاید مهرهمسرت به دلت بیافته,تودرهرشرایطی که باشی برادرزادۀ عزیزمن هستی ومن ازته دل ناراحتم که توروازدست می دم.
سپس ازجاش برخاست وگفت: نگران نباش من خودم رامبد رومتقاعد می کنم توهم بهتره آبی به دست وصورتت بزنی.
چیزی روکه می شنیدم وباورنمی کردم ازجام برخاستم ودردستهاموبه دورشونه ش حلقه کردم وگفتم:ممنونم که درکم می کنید خیلی دوستتون دارم.
دستش روی دستم گذاشت ونگاه پرحسرتی به صورتم نداخت ولبخند زورکی زد وفقط سرشوتکون داد.
هنگام خروج ازاتاق ناگهان ایستاد وگفت: به به چقدرقشنگ وزنده اس ازکجا خریدیش؟!
درحالیکه گیج شده بودم وازگفتۀ عمه سردرنمی آوردم مسیرنگاهشوتعقیب کردم وتازه متوجه شدم منظورش عروسکیه که پارسا بهم داده بوده.
به عروسک خیره شدم وگفتم: آره واقعاً قشنگه,اینوپارسا بهم داده...
انقدربا شیفتگی محوتماشای عروسک بودم که متوجه عمه نشدم بعد ازچند دقیقه به خوداومدم چشمهام به عمه افتاد که دیدم زل زده به من ولبخند معنی داری برلب داره...با دستپاچگی گفتم: نه عمه جون باورکنید اینطورکه شما فکرمی کنید نیست! پارسا اینوبه عنوان سوغاتی برام آورده نه چیزدیگه ! آخه من ازبچگی عروسک دوست داشتم واونم یادش مونده بود....
بدون اینکه متوجه باشم همینطورپشت سرهم پرحرفی می کردم ...عمه که همچنان لبخند روی لبهاش بود گفت: بروبدجنس حالا فهمیدم موضوع ازچه قراره ! توهرچقدرهم که انکارکنی چشمهای قشنگت همه چیزوفاش می کنه.
اعتراض کنان گفتم: ولی شما دارید اشتباه می ...
حرفموقطع کرد وگفت: خیالت راحت باشه بین خودمون می مونه, ولی ازاین بابت به هیچ وجه ناراحت نیستم برای اینکه پارسا روهم مثل رامبدم دوست دارم. هنگام خروج ازاتاق اضافه کرد: توهمیشه برادرزادۀ عزیزمن هستی وعمیقا" برای ازدست دادنت تأسف می خورم.
متقاعد کردن عمه زیبا کارمشکلی بود به همین دلیل سکوت اختیارکردم ودردل آرزوکردم که ایکاش اینطورکه اوتصورمی کرد بود...






روزها وشبها به دنبال هم درفراربودند وچرخ زمانه به بازیش ادامه می داد بدون اینکه ذره ای خسته بشه.
یک هفته بود که میترا بدون عصا راه می رفت البته با احتیاط , حالت صورتش هم
با نرمشهایی که انجام می داد روزبه روز زیباییش رونمایان می کرد,بایه جراحی پلاستیک ساده افتادگیه پلکش ترمیم دیگه شادیش حد ومرزی نداشت؛موهاش تاگردنش شده بود ولی کمی نامرتب بود.
روزی با پاهای خودش به دیدنم اومد وگفت:توراست می گفتی خدا منوامتحان کرد؛چقدرناسپاس بودم که نا شکری کردم ونا امید شدم .
صورت زیباش روبوسیدم وهمون لحظه کارت عروسی پویا رو دادم دستشوازاووپدرومادرش دعوت کردم که با اومدن به مراسم ازدواج پویا وساغرازاین حصاروتنهایی خارج بشن واونها هم پذیرفتن.

*********
یک هفته قبل ازعروسی دم عصربود.دورهم نشسته بودیم ودرمورد عروسی حرف میزدیم.یه بلوز آلبابویی یقه شل پوشیده به تن داشتم آستینش کوتاه وتنگ بود با یه دامن یک درجه تیره ترتنگ تازانو.بدون جوراب ؛موهاموبا گیره جمع کرده بودم بالای سرم.ساغرهم منزل ما بود... زنگ زدن مادرکه نزدیک اف اف ایستاده بود جواب داد ،بعدش با قربون صدقه فرد پشت دروبه داخل دعوت کرد وبه دنبالش برای پیشوازازدرخارج شد وبه تراس رفت.
به درورودی خیره شدم که دیدم پارسا به همراه مادروارد شد.قلبم به شدت به سینه می کوفت..پدروپویا به گرمی ازش استقبال کردن،با فروتنی جعبه شیرینی روبه دست مادرداد...
یه تی شرت اندامی سفید که روی سینه ش وآستین چپش دوتا خط باریک سورمه ای داشت به تن کرده بود بایه شلوارجین سورمه ای راسته وکمربند پهن وساعت صفحه درشت بند مشکی هم به داشت صورتشو6 تیغ کرده بود؛بوی عطرشوکه دیگه نگووووووو...جیگری شده بود.نمی تونستم ازش چشم بردارم.
من که کنارپدرنشسته بودم جاموبهش دادموتا می خواستم به سمت دیگه برم دستشوگذاشت روی شونه موگفت: بشین،اگه بری عذاب وجدان می گیرم که چرا جاتوگرفتم !
با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم با اون لبخند پروا کشش داره نگام می کنه.با میل ورغبت کنارش نشستم.
دوباره زنگ حیاط به صدا دراومد واینبارساغرجواب داد.به من نگاهی کرد وبعد ازگذاشتن اف اف گفت: پروا ازخیاطی سوسن خانمه؛لباستوآوردن.
با خوشحالی جلوی دررفتم وجعبه ی لباسموبا زورآوردم توی خونه.البته نه اینکه سنگین باشه؛جعبه ش دست وپا گیربود...تا وارد سالن شدم به پویا گفتم:پویا بیا کمک کن اینوببرم بالا.
پویا نگاه مظلومانه ای به پارسا کرد وگفت : داداش دمت گرم چاکرتم عروسیت تلافی می کنم .
پارسا بی وقفه ازروی مبل بلند شد وبه طرف من اومد...به پویا که رسید گفت :بارآخرت باشه آهنگ خرشومیزنی.
پویا زد زیرخنده وگفت :چقدم که توبدت میاد !!
دیدم اگه ایناروول کنم می خوان تا فردا با هم کل بندازن؛بنابراین با صدای بلند گفتم: پارساااااا اگه کمکم نمی کنی خودم ببرم !
هردوبا تعجب به من نگاه کردن وپویا به شونه ی پارسا زد وگفت: من باید یه فرشاد زنگ بزنم برای تزئین ماشین عروس اگه بالا برم گیرمی کنم؛دستت درد نکنه داداش.
پارسا اومد جلو وجعبه روازدستم گرفت وعقب ایستاد تا اول من ازپله ها بالا رفتم بعد پشت سرمن اومد.دراتاقوبازکردم وبدون تعارف وارد اتاق شدم واوروبه دنبال خودم کشوندم وگفتم:ممنون بذارش روی تختم؛زحمت افتادی.
خنده ی قشنگی کرد وگفت : خواهش می کنم خانم شما رحمتید !
به هم خیره شدیم وهردوبا هم یکدفعه زدیم زیرخنده...اومد جلو روبروم دست به سینه ایستاد وگفت : خانم حالی ازما نمی پرسی ؟
شیطنتم گل کرده بود.با نازنگاش کردم وپیچ وتابی به سروگردنم دادم وگفتم : نه که شما خیلی سراغی ازما می گیرید !
زل زد به چشمهامویه نفس عمیق کشید ویه کم جلوتراومد،دستشو آورد جلو..
داشتم پس میوفتادم...آروم برد سمت موهاموازجلوی پیشونیم زد کنار,زیادی نزدیکم شده بود؛نفسهاش به صورتم برخورد می کرد وصداشوبه وضوح می شنیدم.دستش ازروی موهام سرخورد روی گونمووآروم با شست دستش گونمونوازش کرد...حال وروزم دیدنی بود،همچنان موضع خودموحفظ کرده بودم وبا چشمهای پرعطش به چشمهاش خیره بودم.دیگه داشت دیوونه می شد یک آن صورتشوآورد پایین.دیدم اگه حرکتی نکنم کاربیخ پیدا می کنه.تا همینجا کافی بود،باید یه جوری وادارش می کردم زبون بازکنه.باید تکلیف خودمومی فهمیدم؛فقط یه اطمینان می خواستم که خیالم راحت بشه همین قدرکافی بود.
با یک حرکت یک قدم به عقب برداشتم دستش افتاد کنارش ولی همچنان چشم ازم برنمی داشت.
یه دفعه صدای پا اومد وبعدش ساغرجلوی درکه همچنان بازمونده بود نمایان شد وگفت : شام آماده ست بیاید پایین.
سری تکون دادم وگفتم باشه توبروماهم الان میایم.
پارسا که خودشوجمع وجورکرده بود گفت:میشه لباستوببینم؟
گفتم : آره چرا نشه ؟
رنگ لباسم ترکیبی ازقهوه ای وطلایی بود.یقه ش دورگردنم می خورد ودورشو پارچه ی باریکی به شکل حلزونی پیچ درپیچ یقه رواحاطه کرده بود.جلوی لباس تا زانوتنگ بود وبه پایین که می رسید دنباله ی خوشگلی داشت که ازهمون نواردوریقه روی دامن پرشده بود.بالاتنه ش فرم سینه داشت وپشتش یه کم زیادی بازبود.
درجعبه روبازکردم ولباسوخارج کردم ازیقه به طرف بالا گرفتم جلوش.ازدستم گرفت نگاهی انداخت وگفت خیلی قشنگه ولی این چرا پشتش انقدربازه ؟! تواینوبپوشی که تمام کمرت معلومه؛شالی چیزی نداره بندازی روی دوشت ؟!
ازتعجب دهنم بازمونده بود گفتم معلومه چی میگی؟ من اگه شال روی دوشم بندازم که نصف مدلش خراب میشه !
با کلافگی سری تکون داد وگفت : ببین پروا من درجایگاهی نیستم که به توامرونهی کنم ولی توهمینجوریشم به اندازه ی کافی توی چشم هستی خواهش می کنم یه فکری برای پشتش بکن !
مثل بچه ها با نق ونوق گفتم :آخه چیکارش کنم ؟
اومد پشتم ایستاد ویکدفعه دستشوبرد توی موهامو .مونده بودم می خواد چیکارکنه که یکدفعه گیره ی سرمو گرفت ازروی موهام کشید.با این حرکت موهام مثل آبشارروی کمرم سرازیرشد.یه کم نگاه کرد وگفت: موهات به اندازه ی کافی بلند هست.یه جوری مدل بده که بازباشه وکمرتوبپوشونه !
بازبا غرولند گفتم: اما من می خوام موهاموجمع درست کنم...
با اخم نگام کرد وگفت : یعنی اگه موهاتوجمع درست نکنی آسمون به زمین میاد ؟
می خواستم جوابشوبدم که صدای پویا بلند شد داد زد :بابا عروسیه ما شد مگه یه جعبه گذاشتن چقدروقت می بره.
برای اینکه دلخورنشه با بدجنسی گفتم:حالا تا ببینم چی میشه !
ازقیافم خندش گرفت وبه دنبال من به طبقه ی پایین اومد

بعد ازصرف شام دورهم نشسته بودیم که پارسا روبه پویا گفت : داداش اگه کاری داری روی من حساب کن...
پویا دستی به پشت پارسا زد وگفت : قربون دستت من خودم ازپس همه ی کارها برمیام...پدربه میان حرف پویا پرید وگفت : مگه خاله بازیه که تنهایی خودت بتونی انجام بدی؟
پویا روبه پدرکرد ویه دفعه دستشومشت کرد شست شوروبه بالا ودرست جلوی پدرگرفت !
همه ماتمون برده بود پویا گفت :الان اینومی بینید؟!
پدرکه ازعصبانیت سرخ شده بود گفت:
پسرتوخجالت نمی کشی این چه حرکتییه؟!
پویا همونطورکه انگشتش به طرف پدربود گفت : حرکت یعنی چی ! خب انگشته دیگه !!
پدربا چهره ی سرخ شده گفت: بله انگشته ؛ ولی می دونی معنیش چیه؟!
پویا انگشتشو باهمون استایل گرفت جلوی چشم شووهرچی نزدیکترمی کرد چشمهاش چپ می شد با تعجب گفت : معنیش چیه؟!
یه دفعه گفت:آهان ! بلانسبت روم به دیوارمعنیش یعنی بیلاخ ! ولی من یه چیزدیگه رومی خواستم تفهیم کنم !
پدرکه هنوزعصبانی بود گفت : راه بهتری نبود؟حتما"باید اینطوری منظورتوبرسونی؟
پویا:شما اشتباه متوجه شدید می خواستم بگم اون شرکت وکارخونه به اون بزرگی رواین انگشت من می چرخه !
حالا این وسط من وساغردرحال انفجاربودیم،ازطرفی هم می ترسیدیم پدرعصبانی بشه وهمینطورلبهامونوگازمی گرفتیم.به پارسا نگاه کردم کاملا"مشخص بود به شدت خندشومهارمی کنه وبه احترام پدرعکس العمل نشون نمی ده وبه هیچ عنوان به پویا وپدرنگاه نمی کنه.برای یک لحظه چشمش به من وساغرکه ازخنده ی بی صدا داشتیم ریسه می رفتیم افتاد،سریع سرشوتا اونجاییکه می تونست پایین انداخت وبعد ازیه سرفه ی مصلحتی که کاملا"مشخص بود برای جلوگیری ازخندشه شروع کرد با انگشتاش بازی کردن.
پویا همچنان شستش به طرف پدربود که پدرانگشت سبابه شوبه پویا نشون داد وگفت:این انگشتتوباید نشون بدی نه اون کوفتی رو!
بعد شستشومثل پویا گرفت طرفشوگفت: ضمنا" اوناییکه کارخونه شونو رواین انگشت می گردونن درحال ورشکستگین وای به حال توکه رواین انگشت می چرخونی...!!!
بعد مثل پویا دستشومشت کرد شست شوگرفت به طرف پویا...
تصورکنید این منظره رو؛پویا وپدرروبروی هم نشستن بااین حرکت !!!
اینباردیگه خود پدرزد زیرخنده وما هم که تا حالا داشتیم خفه می شدیم منفجرشدیم.
پدرروبه پویا گفت : طفل معصوم این دخترکه یه عمرباید با توسرکنه..!!!

*******
شب که پارسا قصد رفتن کرد ازجا بلند شدیمومی خواستیم بدرقه ش کنیم که ساغرگفت : اجازه بدید پروا پارسا روهمراهیش کنه؛هرچی باشه مافوقشه...بعد آروم به پارسا چشمک با مزه ای زد که پارسا خنده ش گرفت.
به دنبالش راه افتادم.آروم مشغول قدم زدن توی حیاط به سمت خروجی بودیم که گفت : فردا صبح میام دنبالت...بعد رک وصریح گفت:پروا خواهش می کنم یه فکری به حال لباست بکن ؛اصلا" دلم نمی خواد بااون وضع بیای توی جمعیت بچرخی !
با دلخوری نگاش کردم وروموبرگردوندم سمت دیگه.
آروم صدام کرد:پروا...پروا با توأم ..به من نگاه کن...
دلم ضعف می رفت وقتی اسممواینطوری صدا می کرد...داشتم خودموبراش لوس می کردم که دستشوگرفت به چونه موصورتموبرگردوند به طرف خودش ویک قدم اومد جلوتر...لبامو گازگرفتم وبهش خیره شدم...دستش هنوززیرچونه م بود.چشمهاشو روی صورتم گردش داد وگفت : چی می خوای ازجون این لبها ؟! اینقدرگازنگیرشون کبابمون کردی !
نمی دونم امروزچش شده بود.مثل اینکه محرکها داشت عمل می کرد !
یه دفعه پویا ازپشت پنجره ی سالن داد زد :
دکترجون؛خب دوست نداری نرو؛برگرد بیا شبوهمین جا بمون ! بعد با صدای بلند خندید وساغردستشوگرفت با خودش برد...
شونه هاموبالا انداختم که خندید وگفت:تا دوباره آبرومونبرده برم...
برخلاف مقاومتش اینقدرجلوی درایستادم تا ازپیچ کوچه گذشت...

****************
پدردوخیابون بالاترازمنزلمون آپارتمان شیکی برای پویا خرید وبه این ترتیب می تونستیم یکدیگروزود به زود ببینیم.
ساغرجای خواهری روکه هرگزنداشتموبرام پرکرده بود واززمانی که رسماً با پویا نامزد کرده بود بیشتراوقاتش روبا ما سپری می کرد مخصوصا"مادرکه حسابی ازتنهایی دراومده بود.
مثل پروانه به دورپویا می گشت وپویا نیزعاشقانه دوستش داشت...چقدرزیباست زندگی ای که سرآغازش محبت باشه. به نظرمن این گونه پیمان زناشویی دوام مستحکم تری داره به شرط اینکه هیچ کدوم ازطرفین دیگری روبی حرمت نکنه واحترامش رونشکنه؛این یک نکتۀ کلیدیه که خیلیها به سادگی وبی دقت ازکنارش عبورمی کنن.
مراسم عروسی درویلای آقاجون برگزارمیشد,همگی درتکاپوبودن؛دراین جمع هیجانزده فقط پویا وساغرخونسرد وبه دورازدغدغه به سرمی بردن.اونها هردوازسه روزقبل ازمراسم عروسی دیگه کاری نداشتن وبا یک برنامه ریزی دقیق تمام کارهاشونوچند روزقبل به پایان رسوندن وشب قبل ازعروسی برای شام وگردش به بیرون ودرآخرهم به زیارت شاه عبدالعظیم رفتن وبرای خوشبختی وسعادتشون متوسل به سیدالکریم شدن...آخرشب پویا ساغروبه منزلشون رسوند که این آخرین شب رودرکنارخانواده ش سپری کنه...
روزبعد صبح زود ازخواب بیدارشدیم پنج شنبه بود . پویا تقاضا کرد که با ساغربه آرایشگاه برم ولی نپذیرفتم ودرمقابل اصرارساغرگفتم که چون آرایش عروس طولانی میشه من مقداری ازکارهام مونده وباید به اونها رسیدگی کنم ...با این حرف خودموتبرئه کردم وساحل هم مثل من ازرفتن سرباززد وگفت:الان دیگه رسم نیست یه ایل آدم با عروس به آرایشگاه برن ؛خودتون هم می دونید که ما دوتا مزاحمیم پس بی خودی هندوونه زیربغلمون ندید !
با شنیدن این حرف ساغراخمهاش درهم رفت وگفت:این چه حرفیه که میزنی؟ چه کسی گفته که شما دوتا مزاحمید؟
وقتی که دیدم صداش بغض آلوده یه نیشگون ازاونجای ساحل گرفتم که تا یه ربع جاشومی مالوند ! گفتم: ای بابا ساغرتوهم که چقدرموضوع روجدی گرفتی ؛ ساحل باهات شوخی کرد,حالا هم تا دیرنشده بهتره برین که...
زندایی وارد اتاق شد وگفت: پس چرا معطلید زود باشید تا دیرنشده حرکت کنید...

***********
پویا صبح که رفت ساغروببره آرایشگاه به درخواست من ساحل وآورد منزل ما که با هم به آرایشگاه بریم.
پدرومادرمنزل نبودن به ویلا رفته بودن که به کارها نظارت داشته باشن.
به همراه ساحل داخل آشپزخونه شدیم وسراغ یخچال رفتم وظرف غذایی که مقداری داخلش ازغذای دیشب مونده بود گرم کردم ویه کمی خوردیم چون دیگه فکرنمی کردم وقت برای ناهارخوردن داشته باشیم.ناهاروکه خوردیم ساحل وفرستادم حمام کوچولویی که توی اتاقم بود وخودمم به سرویس پایین رفتم وهردوسرفرصت حمام کردیم وخارج که شدیم تلفن تقریبا" داشت خودکشی میکرد.وقتی تلفنوبرداشتم جیغ درسا توگوشم پیچید
بیششششششششششششششششعور....! کدوم جهنمی بودی چرا جواب نمی دی؟
با خنده گفتم حمام بودم ؛ حالا چی شده؟
درسا :کوفت وچی شده؛ پس چیکارمی کنی سریع آماده شوداریم میایم دنبالت بریم آرایشگاه .
- میایییییییییییییین؟!با کی اونوقت ؟!
درسا :می ترسم بگم ازخوشحالی پس بیوفتی ! بعد با صدای بلند زد زیرخنده.
- لوس نشوبا کی قراره بیای؟
درسا: آخه الاغ توازدیدن کی بیشترازپارسا خوشحال میشی ؟!
نیشم تا بنا گوش بازشد وخوشحال بودم که درسا نمی تونه منوببینه !
- زیادی خودتوتحویل می گیری.
درسا زرمفت نزن.آماده شید داریم میایم؛سریع باش...
با ساحل سریع آماده شدیم؛موهاموهمونطورخیس پشت سرم با گیره جمع کردم وبا صدای بوق ماشین به بیرون رفتیم.دروبا کلید قفل کردم وبه سمت ماشین رفتم.ساحل سوارشده بود ومنم کنارش نشستم وبه هردوسلام کردم.پارسا ازتوی آینه نگاهی انداخت وبا لبخند جوابموداد.
درتمام طول مسیردرسا وساحل مشغول خنده وشوخی بودن.ولی من اصلا" حواسم بهشون نبود.دلم خیلی گرفته بود فکراینکه پویا داشت ازخونمون می رفت داشت دیوونم می کرد.
چشم ازبیرون گرفتم وبه آینه نگاه کردم.پارسا متوجهم شد وبا حرکت سرپرسید که چی شده ؟
سرموتکون دادم وچیزی نگفتم.به آرایشگاه که رسیدیم موقع پیاده شدن پارسا برگشت عقب وگفت:پروا موهات یادت نره !
درسا وساحل خودشونوکشتن ولی درنهایت بدجنسی هردوشونوتوی خماری گذاشتم. وبا یک خداحافظیه سرسری به سمت ساختمون راه افتادیم...
آرایشگرگفت : مدلی مد نظرتونه یا به خودم واگذارمی کنید؟
با کمی مِن ومِن گفتم: لطفا"موهای منو یه جوری درست کنید که نصفش بالای سرجمع باشه وبقیه ش ازپشت بازباشه ...
با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم کارشوشروع کرد.ته دلم یه جوری شد واحساس خوبی بهم دست داد...
بعداززمانی نسبتاً طولانی آرایش مووصورتم به اتمام رسید...لباسموقبلا"به پدرداده بودم ببره ویلا چون کمی دست وپاگیربود...
وقتی جلوی آینه خودموبراندازکردم جادوی دستهای آرایشگرروستودم.چهره م به کلی عوض شده بود وازاون پروای قبلی هیچ اثری نبود! مخصوصا " که اهل آرایش هم نبودم...تمام اشخاصی که توی آرایشگاه بودن ازتغییرچهرم شگفت زده شده بودن.جلوی موهاموهمونطورکه خواسته بودم جمع کرده بود بالا وپشت موهامم به صورت حلقه های درشت روی کمرم ریخته بود.آرایش صورتم ملایم بود وبیشترروی زمینۀ صورتم کارکرده بود وبه خاطررنگ لباسم آرایشمومسی وکرم رنگ آستفاده کرده بود.
یکی ازکمک آرایشگرها درحالیکه چشم ازم برنمی داشت گفت: مثل سیندرلا شدی؛وبعد ازلبخندی اضافه کرد:مواظب آخرین ضربۀ ساعت باش !
خانم آرایشگرگفت: دست شما درد نکنه حالا دیگه من جادوگرشدم؟! این حرفش همه روبه خنده انداخت...
درسا وساحلم خیلی زیبا شده بودن.ساحل لباس پوست پیازی بلندی پوشیده بود؛ یقه ش دکلته بود وتا کمرتنگ وازکمربه پایین کلوش بود.خیلی بهش میومد.لباس درسا یه پیراهن کوتاه یاقوتی که آستین حلقه ای داشت ویه ازسرشونه ها جمع می شد وروشون پرازسنگهای ریزدرخشان بود.هردوموهاشونو جمع درست کرده بودن...
ساحل با پارسا تماس گرفت وتقریبا" کمترازنیم ساعت بعد به دنبالمون اومد.اینبارساحل رفت صندلی جلونشست؛من پشت پارسا ودرسا هم بغل دست من.
تا برسیم به ویلا مدام ازآینه دید میزد...

خوشبختانه برخلاف انتظارمون خیابون نسبتاً خلوت بود ودلیلش چهارروزتعطیلی پیاپی بود واکثریت مردم برای مسافرت ازتهران خارج شده بودن...بالاخره بعد ازطی کردن مسافتی طولانی به مقصد رسیدیم کوچه روسراسرریسه کشیده بودن وبوی اسفند همه جا روپرکرده بود.میزوصندلیها روبه صورت پراکنده چیده بودن وروی هرصندلی روکش طلایی رنگ کشیده بودن که ازپشت پاپیون بزرگی زینتش داده بود وچتربزرگی نیزبالای هرمیزی قرارداشت وحتی درلابلای شاخ وبرگ درختها نیزریسه ورقص نورکارگذاشته بودند...واردسالن عقد شدم وبه سفرۀ عقد نظرانداختم تماماً با مروارید درست شده بود ودورتا دورسفره روبا مرواریدهای درشت وصورتی رنگ به شکل دالبرچیده بودند درست مثل اینکه دورش روحصارکشیدن...
بعداً فهمیدم این همه ذوق وسلیقه کاردوست ساغره که به تازگی ازایتالیا به ایران اومده حسن سلیقه اش احسنت داشت...مشغول وارسی بودم که مادروارد شد وگفت:وا...توچرااینجایی برولباستوعوض کن،برگشتم که برم یه دفعه چشمش بهم افتاد گفت: یه لحظه صبرکن.ایستادم روبروش دیدم چشمهاشوبسته وداره زیرلب چیزی زمزمه می کنه بعد چشمهاشوبازکرد وروی صورتم فوت کرد...خندیدم گفتم:چی شده مامان جونم؟
گفت: برات دعا خوندم خدایا بچموچشم نکنن...با صدای بلند زدم زیرخنده ودرحال خارج شدن ازسالن گفتم: مگه اینکه شما منوچشم کنید؛بچه تون همچین تحفه ای نیست...سریع به اتاق ته سالن رفتم ولباسموعوض کردم.
یک ربع بعد عروس وداماد وارد باغ شدن وصدای هلهله فضا روپرکرد گروه موزیک شروع به نواختن کرد ووجود اکوهای متعدد درگوشه وکنارباغ صدای موزیکوخیلی بالا برده بود وهمه روبه وجدآورده بود...پس ازوارد شدن عروس وداماد با دیدن ساغربرجا خشکم زد.به هیچ عنوان نمی تونستم ازاوچشم بردارم برای لحظه ای اونم به من خیره شد ولبخند شیرینی زد وبعد ازاینکه کنارش رفتم گفت: وای پروا چی شدی,نکنه قصد کردی امشب پسرها روبه کشتن بدی؟همون لحظه پویا گفت: کی قراره کشته بشه؛زودتربگید تا خودم نکشتمش !
هردوزدیم زیرخنده که ساحل ودرسا هم اومدن وبعد ازگفتن تبریک پویا نگاهی به هرسه تای ما کرد وگفت: ببینم نکنه مسابقۀ دخترشایسته ست ومن خبرندارم؟ گفتم: پویا اگراینطورباشه مطمئن باش نفراول همسرزیبات ساغره...پویا نگاه شیفته ای به ساغرکرد وکمی مکث کرد وبا چهرۀ متفکری گفت:إإإإإ..... شما به نظرمن خیلی آشنا میایید؛ میشه بگید قبلاً شما روکجا دیدم؟!
ساغرلحظه ای به پویا خیره شد وگفت: نمی دونم کجا دیدی ولی اینومی دونم که مجبوری تا آخرعمروجودم روتحمل کنی !
پویا بوسه ای برپیشانی بلند وخوش ترکیب ساغرنشوند وگفت: تا آخرعمربه روی چشمام جا داری.
با دیدن این صحنه ازته دل ازخداوند خواستم که آتیش این عشق هرگز به سردی نره وهمیشه جاودانه باقی بمونه...
با اومدن عاقد مهمونها هم وارد شدن...البته این عقد صوری بود چون قبلا" که درمحضرعقد کردن قرارشد جشن وهمزمان با عروسی بگیریم.
هنگام جاری شدن خطبۀ عقد من ودرسا وساحل به نوبت قند میسائیدیم وجامونو هنگام خونده شدن خطبۀ بعدی عوض می کردیم سپس سیل کادوهای عروس وداماد بود که سرازیرشد.نیمه های عقد چشمم به درسالن افتاد پارسا رودیدم که وارد شد وبه سمت عروس وداماد اومد وهردو به احترامش به پا خواستند وقتی نزدیک اومد دست درجیب کرد وساعت شیکی به پویا ودستبند زیبایی با نگینهای فیروزه که به شکل زیبایی زینت داده شده بود دردست ساغرکرد وسپس با هردوروبوسی کرد ،همۀ مهمونهایی که دراونجا حضورداشتن شروع به کف زدن کردن ازهرگوشه ای چنین روزی روبرای اوآرزوکردند...
با کت شلوارسورمه ای وپیراهن سفید وکراوات آبی سورمه ای بی نهایت خواستنی شده بود...
کمی عقب ایستاد ؛ سالن شلوغ بود ومهمونها به نوبت مشغول دادن کادو وزیرلفظی بودن حواسم کاملا"به عروس وداماد بود که یه دفعه ازپشت دستی دورکمرم حلقه شد ...


***************

نزدیک بود پس بیوفتم،می خواستم برگردم عقب که کمرمومحکم گرفت چسبوند به خودش نذاشت تکون بخورم وآروم زیرگوشم زمزمه کرد :خیلی خوشگل شدی،حیف این موها نیست ببندی؟ این موها باید پریشان ووحشی باشه...

با ترس به بقیه نگاه کردم؛خوشبختانه کسی حواسش به ما نبود وهمه سرشون گرم بود؛ چون پشت جایگاه عروس وداماد روبا تورهای صورتی وگلبهی که ازسقف آویخته بودن تزئین کرده بودن وما تقریبا" لابلای تورها پنهان بودیم.یه کم تکون خوردم ... با خنده ای که روی صداش اثرگذاشته بود گفت: انقدروول نخور نترس کاریت ندارم ...

سرموبه عقب برگردوندم وزل زدم به چشمهای شهلاییش.دلم داشت ضعف می رفت...خدایا چی میشد یک عمرپاسبان این چشمها می شدم...

پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم: چرا فکرمی کنی ازت می ترسم؟!

با خنده ی بدجنسی گفت:برای اینکه همیشه جاهای حساس که می رسه فرارمی کنی.

ابروهامودادم بالا وگفتم:ایشششش ازبس که بی ملاحظه ای !

به زورجلوی خودشوگرفته بود بلند نخنده گفت : من بی ملاحظه ام؟

- بله پس چی فکرکردی؟

پارسا: توهم که چقدربدت میاد !

- منظور؟!

پارسا: بد که نمی گذره؟

بد ذات منظورش توی بغلش بودمومی گفت....قیافه مودلخورنشون دادم و

گفتم :مثل اینکه تومنوبغل کردیا !

فکرمیکرد ازتوی بغلش میام بیرون؛ولی درکمال پررویی موضعموحفظ کردم درواقع اعتراف می کنم واقعا" بهم داشت خوش می گذشت !

یه دفعه جدی شد وگفت : پروا بیرون رفتیم خواهشا"با هیچکس نرقص !

با ابروهای بالا رفته گفتم : چرا ؟

لبخند خبیثی زد وگفت : برای اینکه هرچی باشه خواهردامادی وخواهی نخواهی توی چشمی !

لبهامو روی هم فشردم وبا حرص خودموتکون دادم وگفتم : ولم کن بیشترازاین ناراحتم نکن .

بدون اینکه دستشوذره ای شل کنه گفت : بازکه تخس شدی ،خیلی خب عصبانی نشومیگم بهت .

مثل آدمایی که می خوان مچ گیری کنن گفتم: زود باش منتظرم.

یه کم این پا واون پا کرد وگفت :برای اینکه توصاحب داری!

با تردید گفتم:صاحبم کیه اونوقت ؟!

دستهاشوازدورم بازکرد ودستموگرفت وبه دنبال خودش کشید برد داخل یکی ازاتاقها...ایستاد روبروم،با یه حالت خاصی نگام می کرد ..گفتم منتظرم ؟

سرشوبلند کرد به اطراف چشم گردوند وگفت : پروا من ازبچگی به تواحساس مالکیت داشتم ازت خواهش می کنم یه وقت کاری نکنی حسم خراب بشه...

بعد چشمهاشوگردوند روی صورت وبدنم گفت:کاش لباست حداقل یه آستین کوتاهی چیزی داشت ...

گفتم:ببین بقیه چه لباسایی پوشیدن؟ توازروزی که لباس منودیدی همش داری ایراد می گیری.

لبخند شیرینی زد وگفت: عزیزدلم من با بقیه کاری ندارم حتی درسا که خواهرمه،ولی توبا همه فرق داری.

دوباره دستاشودورکمرم حلقه کرد وبا خنده گفت : خوش می گذره ؟!

با پررویی خندیدم وگفتم :آره خیلییییییییی!!!

یه دفعه گفت:جوووون به چی می خندی ؟

ازخجالت گونه هام سرخ شد سرموانداختم پایین که یه دفعه منوکشید توی بغلش آروم روی موهاموبوسید.

همونطورکه توی آغوشش بودم گفتم: بهتره بریم غیبتمون زیادی طولانی شده.

گفت : دیدی بازداری فرارمی کنی؟!

چی می تونستم بهش بگم؟ اینکه ازخودم می ترسیدم؟!!!

چشم های تبدارشوازم گرفت وآروم ازم جدا شد وازدرخارج شد...

باورم نمی شد،یعنی اعتراف کرد؟خدایا ازت ممنونم که تواین روزشادیموتکمیل کردی...

ده دقیقه بعد ازاینکه عروس وداماد وارد باغ شدن من هم کمی نفس تازه کردم وازاتاق خارج شدم به محوطه رفتم .

وسط باغ رویک سکوی بزرگ درست کرده بودن برای رقص.بالاش چند تا رقص نوروپرژاکتورواکوهای بزرگ نصب شده بود...

با چشمهام به جستجوی پارسا پرداختم درگوشه ای دیدمش درکنارمرد جوانی ایستاده ومشغول صحبت بود...خیلی دلم می خواست کنارش می رفتم وتا آخرجشن درکنارش می موندم ولی نمی تونستم این کارروبکنم...همونطورکه به اوچشم دوخته بودم ناگهان دیدم هردوبه سمتم میان وقتی کاملاً به من نزدیک شدن پارسا دوستش روآرش معرفی کرد ومن دراون معارفه متوجه شدم که اودندانپزشک وازدوستان قدیمی ومشترک دوران مدرسۀ پویا وپارساست...ازنگاه های خیره ش به شدت معذب بودم ودلم می خواست طوری فرارکنم که صدایی درگوشم گفت:پرنسس به بنده افتخارمیدن؟

برگشتم وپویا رودیدم وبا خوشحالی اوروهمراهی کردم .درحال رقص گفتم:پویا توکه منوفراموش نمی کنی؟

بوسه ای ازگونه م گرفت وگفت:آخه کی می تونه توروفراموش کنه، نترس ازفردا من وساغرپلاسیم اونجا !

- باشه به شرطیکه خودت آشپزی کنیا !

پویا : دیگه پرونشو،اصلا"اگه الف اسمتوبردارن همون پرومیشه !

- خیلی بد ذاتی پویا.

با نیش بازگفت: می دونم ! ضمنا" ترکیب اتاقموبه هم نزن که خواستم قهرکنم بیام خونۀ بابام آلاخون والاخون نشم !

- خیلی بیجا می کنی؛یا با ساغردوتایی میاید یا تکی حق نداری بیای.

پویا : خیله خب باشه ؛ پس تختموعوض کن یه دونفره بگیر؛ایام نامزدی خیلی اذیت می شدم چون جا نبود مجبوربودم تا صبح ساغروبغل کنم؛تازه یه بارم همچین بهم تنه زد ازروی تخت افتادم زمین...

همینطوردرحال رقص وحرف بودیم که پارسا اومد جلوگفت:پویا چی داری میگی پروا اینطوری غش وریسه رفته؟ بدش به من بابا ؛ گرفتی ولش نمی کنی !

تا بنا گوش سرخ شدم که پویا گفت:این گوهرگرانقدرو به دست توامانت می سپرم...وازآنجا دورشد.

سریع نگاهی به اطراف کردم وچون اثری ازآرش ندیدم نفس راحتی کشیدم که پارسا دستموگرفت وبه سمت میزی خالی که ازاونجا کمی دورتربود برد وگفت: بهتره بشینیم من حوصلۀ این چیزها رو ندارم...بعد ازاینکه نشستیم گفت: پروا نظرت درموردآرش چیه؟!

ازسؤال غیرمنتظره اش جا خوردم وگفتم: چرا من باید نظری درمورد اون داشته باشم؟ کمی مکث کرد وگفت: ولی انگاراون خوب تونسته تورومحک بزنه !

حیرتزده وبا ناراحتی گفتم: خیلی عالیه ! دوست تواومده بودعروسی یا اینکه دیگران روروانکاوی کنه !

با بی حوصلگی ای که از صداش کاملاً مشهود بود گفت: گوش کن پروا؛ ظاهراً توتوی گلوش گیرکردی و...

حرفشونیمه تموم قطع کردم وگفتم: آدمی که با چند کلمه سلام واحوالپرسی ازکسی خواستگاری کنه با همون سرعت هم دلزده می شه ؛ ازقدیم گفتن تب تند زود عرق می کنه ولی فکرمی کنم ازش بدم نیومده باشه !

آرنجاشوروی میزگذاشت روی میزوبه جلوخم شد وبا اخم غلیظی گفت: تو خیلی بیجا کردی ازش خوشت اومده؟!

با قیافۀ حق به جانبی گفتم: توکه بدت میاد چرا اصلا" به من گفتی؟

با همون قیافه گفت: برای اینکه اگه یه وقت آرش خودش بهت حرفی زد بفهمه که من بهت گفتم.درضمن من بهش میگم جواب تومنفیه...!

گفتم:ازت خواهش می کنم که دیگه حرفش روپیش من نزنی...

درهمین لحظه دخترزیبایی به طرفمون اومد وکنارمیزما ایستاد وگفت: سلام پروا جون؛سلام آقای دکتر...با دقت نگاهی به اوانداختم ناگهان با هیجان ازجام برخاستم واورودرآغوش گرفتم وگفتم: وای میترا!این تویی؟! باورم نمیشه خدای من چقدرعوض شدی...

ازدیدنش دهنم بازمونده بود.کت شلوارسفید وخوش دوختی به تن داشت با یه تاپ نقره ای که یقۀ بازکت رومی پوشوند.قدش ازمن کوتاهتربود البته به دلیل کفشهای پاشنه بلندم بود وگرنه تقریبا" هم قد بودیم.موهاشومرتب کرده بود وتیزتیزروی پیشونی وکنارگوش وگردن فیکس کرده بود وبا آرایش که دیگه نگو واقعا"دلفریب شده بود...ازاون میترای پریده رنگ وکمی خوفناک هیچ اثری نبود.مدام اززیباییش تعریف می کردم که لبخند شرمگینی زد و

گفت:ازتعریفت ممنونم؛ولی بین دخترا توواقعا"یه سروگردن ازهمه بالاتری.

ناخوداگاه برگشتم سمت پارسا که دیدم با لبخند داره نگام می کنه...

درهمین لحظه فربد پسرکوچکترعمه به سمتمون اومد وگفت: پارسا چند لحظه بیا... ناگهان چشمش به میترا افتاد وهمون جا ایستاد...از نگاههای خیره ش به میترا احساس شعف کردم ولی به روی خودم نیاوردم وگفتم: فربد نمی خوای با دوستم آشنا بشی؟!

فربد که انگارمنتظرهمچین فرصتی بود گفت: باعث افتخارمنه..

گفتم:ایشون میترا خانم دوست من هستن ومیترا جون ایشون هم پسرعمۀ من فربد خان ...هردوبا هم دست دادن.پارسا هم با لبخند شاهد ماجرا بود که فربد با عذرخواهی ازبقیه بازوی منوگرفت وبه گوشه ای برد وگفت: نگفته بودی همچین دوستی داری؛ ببینم ناقلا تا حالا کجا قایمش کرده بودی؟!

بازوش روآروم نیشگون گرفتم وگفتم: چیه؛ مثل اینکه توگلوت گیرکرده؟

خندید وگفت: چه جورم !

- درهرصورت واقعاً برات متأسفم چون به درد تونمی خوره !

فربد: آخه برای چی؟

شونه هاموبالا انداختم وگفتم: خب دیگه ...

آهی کشید وگفت:انگارمن وبرادرم هیچ کدوم شانس نیاوردیم.

- بی خودی سفسطه نکن؛بعداً درموردش با هم صحبت می کنیم.

با خوشحالی گفت: خیلی ممنون, قول می دم جبران کنم...

کمی این پا اون پا کردم وگفتم:فربد ، ازرامبد چه خبر؟!

آه کوتاهی کشید وگفت :هیچی پروا جون دماغش سوخت زنگ زدیم آتش نشانی اومد خاموشش کرد الانم توی بیمارستان سوانح سوختگی بستریه !!!

- پشیمون شدم یه چیزازت پرسیدم یبا بریم پیش میترا .

سپس هردوبه کنارمیترا وپدرومادرش که مشغول صحبت با پارسا بودن رفتیم روبه میترا گفتم: خوشحالم که به این سرعت سلامتیت روبه دست آوردی . با لبخند شاکری به پارسا نگاه کرد وگفت: این رومرحون دستهای پرتوان وهنرمند دکترهستم.

پارسا متواضعانه جواب داد:اتفاقا" تسریع بهبودیت برای خود من هم جای تعجب داره والبته این ثابت می کنه که بدن قوی ونیرومندی داری.

پدرمیترا مداخله کرد وگفت: حدس شما کاملاً درسته چون میترا ازبچگی ورزش می کرده وبیشتربه ورزشهای رزمی گرایش داشته، اینه که بدنش خیلی قویه...

*******

ازپس قروقمیش اومده بودم ازخستگی روی پاهام نمی تونستم بایستم.پویا که استاد بود تورقصیدن؛ازاول تا آخررقصید وهمه روبه وجد آورده بود.وقتی دوتایی میرقصیدیم پیست رقص خالی می شد وهمه فقط نگاه می کردن.خیلی با هم هماهنگ بودیم.اوقات بیکاری توی خونه کارمون همین بود انقدربه حرکات هم وارد بودیم که عمل یکی عکس العمل دیگری بود...

بالاخره مهمونهاروبرای صرف شام فرا خواندن وبه طرف میزشام حرکت کردیم .

پارسا اشاره کرد برم سرمیزش ومنم با کمال میــــــل پذیرفتم.

بعد ازکشیدن غذارفتم پیشش نشستم...تازه مشغول خوردن شدیم که با شنیدن "بااجازه"شخصی کنارمون نشست.به طرف صدا برگشتم وآرش رودیدم که صندلی کنارمنواشغال کرد...دروضعیت نا مطلوبی قرارگرفته بودم،حس می کردم غذاها توی گلوم گیرمی کنه پارسا هم حسابی اخماش توهم رفته بود که بی مقدمه گفت: پروا بهتره یک سری به درسا بزنی فکرمی کنم کارت داشت...با خوشحالی ازجا برخاستم وبا حق شناسی نگاش کردم که متوجه شد و با لبخندی پاسخم روداد...یکراست رفتم سراغ میترا وضمن صرف شام با هم صحبت کردیم.

بعد ازاتمام غذا مهمونها کم کم آماده می شدن برای مشایعت عروس وداماد؛

میترا وپدرومادرش زودتربرخاستن وضمن عذرخواهی اجازه خواستند که برن.

درهمین لحظه فربد به سمت ما اومد که من روبه پدرمیترا گفتم: چرا به همراه ما نمی یاید؟ درپاسخم گفت: راستش روبخواید ماشین روبه تعمیرگاه بردم وقراربود امروزتحویل بگیرم ولی به علت بدقولی تعمیرکارناچارا"با آژانس اومدیم وحالاهم اگه دیرحرکت کنیم ماشین گیرمون نمیاد.

فربد که منتظرهمچین فرصتی بود گفت: مگه اینکه من مرده باشم شما با ماشین بیرون تشریف ببرید! لطفاً این افتخارونصیب من کنید که دررکاب خانوادۀ محترمی چون شما باشم...

با ابروهای بالا رفته به فربد که با لفظ قلم حرف میزد نگاه کردم...بالاخره با اصرارمن وفربد راضی شدن که با اوبرن .هنگام مشایعتشان آهسته درگوش فربد گفتم:آهای بدجنس خوب زبون میریزی ها ! با اخمی تصنعی روبه من گفت: وقتی توبه فکرمن نیستی خب منم مجبورمیشم یه کاری بکنم دیگه.

- تسلیم بابا،تواول رضایت عمه وپدرت روجلب کن منم قول میدم با میترا صحبت کنم؛البته قبلش باید یه چیزهایی رودرمورد خودش بهت بگم اگه مشکلی نداشتی بعدش میتونی با خانواد ت صحبت کنی...با خوشحالی پذیرفت وبه سمت خروجی حرکت کرد.هنگام رفتن درسا به دنبالم اومد وگفت:پروا توکجایی زودترحرکت کن بریم.

گفتم:بذارپدروپیدا کنم.گفت: لازم نیست قراره پارسا ماروببره پدرت هم توجریانه.

گفتم: خیلی خب پس بذاربرم لباسموعوض کنم که راحت بشم.با گفتن زود باش رفت...

به اتاق ته سالن رفتم؛بغض گلومومی فشرد ؛ داشتم دیوونه می شدم.

یه دفعه با صدای دربه عقب برگشتم.پارسا توی چهارچوب درایستاده بود وبه من نگاه می کرد اومد جلو ایستاد گفت: پروا طوری شده؟

با بغض گفتم: رفتن پویا داره دیوونم می کنه...

به خودم که اومدم دیدم اشکهام مثل سیل روی صورتم جاری شده...با یک قدم فاصلۀ بینمونوازبین برد وآروم منودرآغوش گرفت...بدون مقاومتی سرموبه سینه ستبرش فشردم وبی محابا گریه می کردم.

بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ومن چقدربخاطراین کارش ممنون بودم...توی بغلش گم شده بودم؛یه دستشودورشونه م انداخته بود وبا دست دیگه موهامونوازش می کرد.کمی که آروم شدم دست زیرچونه م گذاشت صورتموبرگردوند سمت خودشوبا لبخند خوشگلش گفت: تموم شد؟ بهت قول میدم پویا هرروزبیاد بهت سربزنه.انقدر با اشکات دل منونسوزون !

بدون اینکه متوجه باشم هنوزتوی آغوشش بودم واصلا" دلم نمی خواست اونجا روترک کنم.

گفت : بد که نمی گذره ؟!

خندم گرفت ونگاش کردم...با لبخند گفت :ببین وقتی می خندی چقدرخوشگل میشی؟ دیگه گریه نکنیا...

سرموتکون دادم که گفت: راستی توزیادی با فربد جیک توجیکیا،حواستوجمع کن !

گفتم: ننر! اون مثل پویاست برای من تازه خبرنداری می خوام براش زن بگیرم.

با تعجب گفت: آره؟؟؟ کی هست حالا ؟

با نیش بازگفتم :میترا ...

پارسا:حدس میزدم،خیلی تابلوبازی درآورده بود.

- بله همینطوره پسرعمو..

آروم گونه مونیشگون گرفت وگفت: بریم خانم خوشگله؟ الان همه میرن وما می مونیما...

با بی میلی ازبغلش بیرون اومدم وگفتم : پس بروبیرون لباسم وعوض کنم.

با لبخند موذیانه ای گفت : کمک نمی خوای ؟

چپ چپ نگاش کردم که خندش گرفت ورفت ...

وقتی به اتومبیل پارسا رسیدیم ساحل درصندلی عقب نشسته ومنتظرما بود.دست بردم که درعقبو بازکنم که درسا پیش دستی کرد وزودترسوارشد وبه من گفت: توبهتره جلوبشینی ! من جلونمی تونم بشینم .

ساحل پرسید برای چی؟

درسا پاسخ داد: آخه الان با سرعت حرکت می کنیم ومنم ازسرعت زیاد می ترسم...

هرچهارتایی خندیدیم وپارسا با فشردن پا روی پدال گازماشینو به حرکت درآورد.

رایحۀ عطرخوش بوش شامه مونوازش می داد کمی جلوتربه ماشین پویا که رسید ترمزکرد وبه پویا گفت: پویا جان لطفاً آهسته رانندگی کن چون اکثرراننده ها جوونن وبا هم مسابقه میذارن خدای نکرده کاردستمون میدن.

پویا لبخندی زد وگفت:به روی چشمای قشنگم ! زدیم زیرخنده که ناگهان پاشوتا آخرین حد روی پدال گازفشرد وماشین اززمین کنده شد ولی چند متراونطرفتر سرعتشوکم کرد وبا سرعتی متعادل شروع به رانندگی کرد وما نیزکنارماشین حرکت کردیم.

تمام ماشینها فلشرها روروشن کرده بودن ودورماشین عروس خیمه زده بودن...هوا خیلی دلپذیربود صدای ضبط ازداخل اتومبیلها به گوش می رسید ...

به آرامی خمیازه کشیدم که پارسا گفت: خسته شدی؟ نگاش کردم وگفتم: آره خیلی. با لبخندی که جذابیتش رودوچندان می کرد گفت: عوضش فردا هرقدرکه دوست داری می تونی بخوابی.

با ناراحتی گفتم: مثل اینکه فراموش کردی باید به بیمارستان برم؟

گفت: نه فراموش نکردم فقط سفارش کردم فردارو برات مرخصی رد کنن.

با خوشحالی دودستمو به هم کوبیدم وگفتم: وای! ممنونم باورکن هیچ چیزدیگه ای نمی تونست اینطورخوشحالم کنه.

درسا ازصندلی عقب گفت: پروا چی شد که یک دفعه مثل فنرازجا پریدی؟ جریانو که گفتم گفت: آخ جون با این حساب امشب من وساحل آویزونتیم !

گفتم: اگه اینکاروکنید که دیگه بهترازاین نمی شه...

بالاخره به منزل پویا وساغررسیدیم...لحظۀ خداحافظی دایی و زندایی وساحل بود ازصدای گریۀ اونها اشک همه جاری شده بود...نفربعدی من بودم,احساس می کردم دارم خفه می شم.وقتی یادم می اقتاد که دیگه شبها باید تنهایی روی تراس برم وکسی نیست که ساعتهای تنهائیموبا اوقسمت کنم وازاین به بعد با چه کسی دردل کنم فکرش دیوونم می کرد...همونطورگوشه ای ایستاده بودم وبه پویا زل زده بودم ،هیچ حرکتی نمی کردم که خودش به سمتم اومد وروبروم ایستاد وگفت: با من قهرکردی؟

خاموش وساکت فقط نگاهش می کردم.گلوم ازشدت بغضی که داشت ورم کرده بود ونفسموبند آورده بود...پویا خودشم دست کمی ازمن نداشت...

تمام مهمونهایی که حضورداشتند ساکت وخاموش به ما زل زده بودن.همه ازعلاقۀ بیش ازحد من وپویا به هم آگاه بودن.چشمهای زیبای پویا رورگه های خون پوشونده بود که زیباترش می کرد...

خیلی خوشگل بود وقتی محصل وبعد دانشجوبودم تمام دوستام عاشقش بودن.

وقتی دستهاموگرفت دیگه نتونستم خودموکنترل کنم وبا صدای بلند زدم زیرگریه پویا درحالیکه خودش اشک می ریخت سعی داشت منوآروم کنه گفت: اگه اینطورگریه کنی امشب میام پیشت می خوابم وتا صبح برات قصه می گم خوبه؟! دراین لحظه خاله جلواومد وگفت: پویا امشب به غیرازپیش همسرت مجازنیستی جای دیگه ای بخوابی.همه زدن زیرخنده که پویا درگوشم گفت: همینومی خواستی آره؟!

سپس دستش رودورشونه هام حلقه کرد ومنوبسوی پارسا برد وگفت: خواهش می کنم پرواروبا خودت ببرپایین وگرنه منم با شماها میام.

پارسا دست منوگرفت وآروم به پویا گفت:مگه نشنیدی مادرم بهت چی گفت؟

پویا گفت:چشمم روشن حالا دیگه به من تیکه میندازی؟ بالاخره نوبت منم میشه دکترجون.یک دفعه گریۀ من تبدیل به خنده شد ودرسا وساحل هم که مثل درحال گریه بودن،خندیدن که پویا گفت:قربان وقت کردید یه کم بخندید؛حیف امشب کاردارم وگرنه به خدمت هرچهارتاتون می رسیدم...

ازلحن طنزآلود پویا خندۀ ما تبدیل به قهقهه شد که پارسا گفت:بهتره بریم وگرنه معلوم نیست بحث به کجا میکشه...هنگام خداحافظی ساحل با پویا روبوسی کرد وگفت:پویا خواهش می کنم مواظب ساغرباش...انقدرمعصومانه این جمله روگفت که دوباره بغض گلومو گرفت.پویا بوسه ای روی پیشونیه ساحل زد وگفت: خیالت راحت باشه خواهرت روی چشمام جا داره...

پدربرای دعای خیرجلواومد اول پیشونیه ساغروبوسید ودستشوگرفت گذاشت توی دست پویا وگفت : اگه یه روزی خم به ابروی این دختربیاری با من طرفی فهمیدی یا نه ؟!

پویا یه نگاهی به پدرکرد گونه شوآورد جلوگفت : می خواید یه دونه ام چک بزنید محکم کاری شه ؟! ضررنداره ها !

تویک لحظه پدردستشوانداخت دورگردن پویا ومحکم صورتشوبوسید با بغض گفت : اگه این دست به صورت توسیلی بزنه خودم قلمش می کنم؛ می دونم پسرمن ضعیف کش نیست,قدرزنتوبدون وبهش محبت کن.حالا دیگه همه ی امیدش بعد ازخدا تویی ،پسرم دخترکه به خونۀ شوهرش میره پدرومادروخانوادشوپشت سرش میذاره وتمام عمروجوونی شوبه پای شوهرش میذاره مبادا بذاری گردغم روچهره ش بشینه واحساس بی پناهی کنه.

پویا دولا شد دست پدروگرفت ماچ کنه که پدرنذاشت وسخت درآغوشش گرفت...

برای اولین بارشاهد گریه ی پویا بودم.سرشوپایین انداخته بود وچند قطره اشک ازگونه ش می چکید وسریع پاک می کرد.دیگه همه فقط داشتن گریه می کردن.همین بساط وبا مادرهم داشتیم.

*******

وقتی سوارماشین پارسا شدیم دوباره گریه روازسرگرفتم،دلم اصلا" سبک نمی شد.پارسا نگاه گذرایی به من کرد وگفت:درسا اگه منم ازدواج کنم تواینطوری برام گریه میکنی؟!

درسا که غمگین به نظرمی رسید گفت: نمی دونم باید فکرکنم ! البته اگه برام یه کادوی جانانه بخری شاید گریه کردم !

من وساحل زدیم زیرخنده که پارسا گفت: توروخدا شانس ماروببین؟درواقع توداری تقاضای رشوه می کنی؟

درسا گفت:نمی دونم اسمش چیه ؛فقط می دونم که اشکهای من خیلی قیمت داره !

پارسا گفت:ممنونم! حدس میزدم که اینقدردوستم داشته باشی...

دراین لحظه درسا که درصندلی عقب درست پشت پارسا نشسته بود به جلوخم شد ودستهاشوبه دورگردن پارسا حلقه کرد وگونه شوبوسید وگفت:شوخی کردم خودت می دونی که چقدردوستت دارم اصلا"مگه میشه تورودوست نداشت ؟

بعد ازگوشه ی چشم به من نگاه کرد ولبخند بدجنسی زد.

پارسا خندید گفت آتیش پاره...

جوغمگین اونجا ازبین رفت.

به منزل که رسیدیم پدرومادرزودتراومده بودن هرسه تایی یکراست به طبقۀ بالا رفتیم.هنگام عبورازجلوی اتاق پویا صدایی توجهموجلب کرد آهسته دراتاق روبازکردم...چیزی روکه می دیدم باورنمی کردم ،پدرروی تخت پویا درازکشیده بود وگریه می کرد.

ازدیدن این صحنه قلبم فشرده شد وبدون اینکه خلوتش روبرهم بریزم آروم دروبستم وبه اتاقم رفتم...کف اتاق پتوموپهن کردم وهرسه تایی روی اون خوابیدیم ودرواقع بیهوش شدیم...

ساعت حدود ده صبح بود که با تکونهای آروم مادرازخواب بیدارشدم.

مادرگفت: ببخش بیدارت کردم ولی اگه میشه بی زحمت با درسا وساحل صبحونۀ پویا وساغروببرید من کلی کاردارم وگرنه زحمتش روگردن شما نمی نداختم.

مثل برق ازجا پریدم وگفتم: با کمال میل ومادربا گفتن اینکه زودترآماده بشین ازاتاق خارج شد...ساحل ودرسا روازخواب بیدارکردم اول غرولند کردن ولی وقتی جریانوگفتم سریع به طرف حمام رفتن که هردواعتراض کردن وهمدیگروهل می دادن...گفتم: یکیتون برید حمام طبقۀ پایین اون یکی هم ازحمام اتاق استفاده کنید.

هردوباعجله دویدن وپس ازدوش گرفتن صبحانۀ مختصری خوردیم وسینی بزرگ حاوی صبحانۀ پویا وساغروبرداشتیم وحرکت کردیم...سوئیچ اتومبیل پدرروبرداشتم وهرسه سوارشدیم...داخل ماشین درسا پارچۀ سفیدی روکه مادرروی سینی کشیده بود کنارزد وگفت: وای عجب صبحونه ای ! بچه ها باورکنید دوباره اشتهام تحریک شد ! به عقب برگشتم وداخل سینی رونگاه کردم...راست می گفت, داخل سینی تخم مرغ عسلی با نون سنگک تازه وعسل, بطری شیر, مربای آلبالووتوت فرنگی وتمشک, کره وخامه وازهمه مهمترکاچـــــــــی ! مادرگوشۀ سینی دوشاخه غنچۀ رزگذاشته بود...راستی که خیلی نکته سنج وخوش سلیقه است .

به منزل پویا وساغرکه رسیدیم زنگ طبقۀ سوم روفشردم وپس ازچند دقیقه معطلی صدای خواب آلود پویا روشنیدم که گفت: کیه؟

گفتم: انتظارداری غیرازما سه نفرکی باشه ؟

با خنده گفت: بیائید بالا ودررو بازکرد.

سوارآسانسورشدیم وسینی رودرسا حمل می کرد ...وقتی به جلوی ورودی رسیدیم پویا درروبازکرده وهمونجا ایستاده بود...شلوارگرمکن سفید وتی شرت دودی رنگی به تن داشت...به محض دیدنش آغوش بازکرد وسخاوتمندانه منودرخود جای داد.صورتش روغرق بوسه کردم ودستموگرفت وبه داخل هدایت کرد...وارد سالن که شدیم ساغروندیدیم . ساحل پرسید پس ساغرکجاست؟

پویا بدون کلامی با دست به اتاق خواب اشاره کرد.ساحل به سمت اتاق حرکت کرد که پویا گفت: صبرکن من خودم میرم صداش می کنم وبا این حرف به طرف اتاق راه افتاد وپس ازچند دقیقه به تنهایی برگشت وگفت: داره دوش می گیره یه کم دیگه تحمل کنید بیرون میاد.فعلا" سینی روبدید ببینم چه کردید؟

پس ازیک ربع ساغردرحالیکه حولۀ لباسی به تن داشت وارد سالن شد ویکراست به سراغ ساحل رفت ومجدداًهردوزدن زیرگریه که پویا روبه من گفت:ببینم توچرا برای من گریه نکردی؟!

لبخندی زدم وگفتم:با داشتن زن داداشی مثل ساغرجایی برای گریه وجود نداره.

پویا نگاه بامزه ای به من انداخت وگفت :با این حساب ساحل به خاطرداشتن شوهرخواهری مثل من گریه می کنه ؟!

زدیم زیرخنده که ساغربه طرفم اومد ویکدیگروسخت درآغوش گرفتیم که گفت:ازتعریفت ممنونم ولی اینطورهم که تومیگی نیست؛سپس سراغ درسا رفت وبا اوهم به گرمی روبوسی کرد...پویا گفت: بابا بسه دیگه ضعف کردم ازگرسنگی همگی به سمت آشپزخونه حرکت کردیم ...پویا وساغرمشغول صرف صبحانه شدن.

پویا به ظرف کوچکی که حاوی مقداری کاچی بود نگاه کرد ودست درازکرد برداره که من آروم روی دستش زدم وگفتم: فضولی موقوف !

با تعجب نگاهی کرد وگفت: چرا من نباید ازاین بخورم؟

گفتم: برای اینکه این مخصوصاً برای ساغرپخته شده نه جنابعالی !

با شنیدن این حرف سرشوبه جلوخم کرد ولی جوری که بقیه هم بشنون

گفت: ببینم نکنه توش زهرریختی به این خاطرنمی خوای من بخورم !!

همگی زدیم زیرخنده وگفتم: پویا لوس نشواگه این کارو بکنم دیگه لنگۀ ساغروازکجا باید پیداکنم؟

پویا لبخندی زد وگفت: این دیگه کارخودمه !

مجدداً خندیدیم که گفت: جدی می پرسم؛ برای چی من نباید بخورم؟

مستأصل مونده بودم چه پاسخی بدم که درسا گفت: اگه دلیل معمولیش رومیخوای خود ساغربهت میگه اگرم دلیل پزشکیش رومیخوای می تونی ازپارسا بپرسی .

بعد موذیانه خندید.

پویا ازجاش برخاست وقصد داشت ازآشپزخونه خارج بشه که گفتم:

حالا کجا داری میری؟

گفت: میخوام به پارسا تلفن کنم...

یک مرتبه هرچهارتایی ازجا برخاستیم ویک صدا گفتیم:چرا...؟

نیم نگاهی به ما کرد وگفت:شما که جواب درست وحسابی نمی دید میخوام ازاون بپرسم !

دومرتبه همگی زدیم زیرخنده که ساغربه طرف پویا رفت ودستشوگرفت واوروبا خود ازآشپزخونه بیرون برد وبعد ازچنددقیقه هردوبرگشتند واین درحالی بود که ما سه نفربه شدت ازخندۀ خود جلوگیری می کردیم...پویا که متوجه شده بود نگاه دقیقی به ما کرد وگفت: به چی می خندید پدرسوخته ها؟! ایشالا عروسی شماها که شد من خودم براتون کاچی وازاین چیزا میارم...

دیگه کنترل خودمونوازدست دادیم وبا صدای بلند شروع کردیم به خندیدن ودستهامونوروی دلمون گذاشته بودیم وروی صندلی دولا شده بودیم ومی خندیدیم...پس ازاینکه کمی آروم شدیم گفتم:ما دیگه میریم؛شما هم بهتره یواش یواش آماده بشین ، ناسلامتی ساعت پنج پروازدارید ضمناً پدرگفت که بیائید ازمنزل ما برید فرودگاه چون مهمونها برای بدرقه میان ، مادراونجا راحت ترپذیرایی میکنه.

هردوازاین پیشنهاد استقبال کردن وما نیزازجا برخاستیم وعزم رفتن کردیم ودرمقابل اصرارپویا وساغرگفتیم که باید استراحت کنیم ...پویا تا داخل کوچه مارو بدرقه کرد بعد ازبوسه ای که روی گونه م نشوند گفت:مواظب باشید...لبخندی زدم وپس ازسوارشدن حرکت کردیم...

به منزل که رسیدیم مادراحوال هردوروپرسید وبه اواطمینان دادیم که هردوسرحال هستن...بقیۀ روزوبا درسا وساحل کمی خرید کردیم وبه این وسیله وقت کشی کردیم وناهارروهم دررستورانی نزدیک پارک صرف کردیم ویک ساعت بعد ازرسیدن ما پویا با صدای بلند گفت: آهالی خانه بیائید که موسم گل آمد بشتابید به استقبالم!!!

خنده کنان وارد سالن شدیم ...اول پویا سپس ساغریکراست سراغ پدررفتند وپدرهردورودرآغوش خود جای داد.ازحالت نگاهش به پویا متوجه شدم که تا چه حد برای اودلتنگ است.پس ازروبوسی به داخل اتاقش رفت ودراین مدت به سراغ مادررفتن وهمون لحظه دایی وزندایی وارد شدن وزندایی سراغ ساغررفت وآروم شروع کرد باهاش احوالپرسی کردن وسؤالهای مگوپرسیدن !!

پس ازاونها خانوادۀ عموسپس عمه وشوهرش وفربد...جای رامبد خیلی خالی بود متوجه شدم دوهفته پیش ازاین روانۀ ایتالیا شد وزمان مراجعتشو نامعلوم اعلام کرد...پارسا هم با تلفنی عذرخواهی کرد وعلت نیومدنش رویک جراحی اورژانسی عنوان کرد...داخل شدن همزمان مهمونها سروصدای زیادی به وجود آورده بود که پدربا صدای بلند همه روبه سکوت دعوت کرد وبه نزد ساغررفت وگردنبند جواهرنشان بسیارزیبایی رو که من نمی دونستم چه موقع خریده روبه گردن ساغرانداخت وپیشونیشوبوسه ای زد...جوخاصی به وجوداومده بود دراون لحظه من کنارپویا ایستاده بودم که دایی با شوخ طبعی همیشگی روبه پویا کرد به آرومی برپشتش زد وگفت: خدا قوت پهلوون ! درچه حالی؟

پویا به آرومی گفت: می بینی دایی دخترت چه شانسی آورده, زحمت رومن کشیدم چشم روشنی ش مال اونه ! زندایی که اونطرف پویا ایستاده بود زد زیرخنده وبه دایی اشاره ای کرد ودایی هم ساعت زیبایی که جنس بندش ازطلا بود روازجیب خود خارج کرد وگفت: با اجازۀ همگی منم این این هدیۀ ناقابل روبه داماد عزیزم تقدیم میکنم چون می دونم خیلی زحمت کشیده...صدای کف زدن مهمونا برای دومین باربه هوا برخاست واین درحالی بود که کسی متوجه کنایۀ دایی نشده بود.

هنگام بازگشت ازفرودگاه فربد با اصرارازمن خواست که با اتومبیل اوبرم ومن هم پذیرفتم...درحین حرکت شروع به صحبت کرد ومسئلۀ میترا روبه طورجدی عنوان کرد که ناچارتمام قضیۀ اونوبراش شرح دادم،

ازدانشگاه رفتن ونامزد کردن الی تصادف وجریان اقدام به خودکشی شودرادامه گفتم: توباید خوب فکراتو بکنی؛میترا دختری دلشکسته ست وتحمل شکست مجدد رونداره؛اگه می دونی واقعاً می تونی خوشبختش کنی برای خواستگاری اقدام کن وگرنه صرفنظرکن.

فربد کمی فکرکرد وگفت: من تصمیمم روگرفتم وبه هیچ قیمتی هم حاضرنیستم کناربکشم؛اون شب که می رسوندمشون ازحرفهای پدرودردل مادرش یه چیزایی دستگیرم شده بود...

با خوشحالی گفتم: دراین صورت با کمال میل بهت کمک می کنم ومطمئنم که اشتباه نمی کنی.

هنگامیکه به منزل رسیدیم به مادرسفارش کردم که برای صرف شام بیدارم نکنه چون به هیچ وجه میلی برای خوردن نداشتم ومتوجه شدم که پدرومادرهم اون شب شام نخوردن.به علت خستگی زیاد خیلی زود به خواب فرورفتم.

صبح مادرچند باربرای صدا کردنم اومدش ولی اصلا"نتونستم چشمهامو بازکنم. چند دقیقه بعد ازرفتن مادردوباره صدای دراتاق اومد...

اصلا" به روی خودم نیاوردم که دیدم نه انگارول کن نیست.به سختی ازجا بلند شدم ودراتاقوبازکردم به زوریک چشمموبازکردم ویه دفعه دیدم پارسا روبروم ایستاده...


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 30
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 121
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 166
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 356
  • بازدید ماه : 356
  • بازدید سال : 14,774
  • بازدید کلی : 371,512
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس