loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 2361 دوشنبه 20 خرداد 1392 نظرات (0)

چنان از زمانو مکان خارج شده بودم که وقتی صدایی از پشت سرم گفت:
- خانوم هنرمند من …
سه متر از جا پریدم و جیغ بلندی کشیدم. داریوش که درست پشت سرم ایستاده بود وحشت زده یه قدم جلو اومد، دستاشو بالا آورد و گفت:
- نترس نترس عزیزم منم.
در حالی که از زور ترس نفس نفس می زدم گفتم:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
لبخندی زد و گفت:
- اینجا نباشم کجا باشم؟ ببخش ترسوندمت عزیزم!
نفسمو فوت کردم، نشستم روی صندلی پیانو و گفتم:
- تو الان باید تولد دوستت باشی.
اینو گفتم، اما داشتم از خوشی پس می افتادم که داریوش پیشمه!
- مگه جرئت داشتم خوشگل ترین دختر دنیا رو توی ویلای به این درندشتی تنها بذارم؟
همه احساس های دنیا با همدیگه به دلم سرازیر شد، با ناز لبخند زدم و گفتم:
- فقط خوشگل ترین دختر دنیا؟
قدمی بهم نزدیک شد و گفت:
- و بهترین سمبول عشق روی کره زمین… عشقمو…
دوباره دلبری کردم و با ناز گفتم:
- داریوش …
- جان دل داریوش؟
- منو می بخشی؟
- واسه چی عشق من؟
- به خاطر اینکه بی اجازه به پیانوت دست زدم.
اومد جلو تر، دستاشو اینطرف اون طرف صندلی گذاشت، کامل خم شد روی بندنم و با صدای آهسته گفت:
- من هر چی که دارم مال توئه جز یه چیز.
یه کم خودمو کشیده بودم عقب که به هم نخوریم، سریع گفتم:
- چی؟
کمی مکث کرد و در چشمام خیره موند. از چشماش شعله های عشق بیرون می زد، داشتم از خود بیخود می شدم که همونطور زمزمه وار گفت:
- تو …
داشتم کنترلمو از دست می دادم. باید یه کاری می کردم که دست از پا خطا نکنم. به خاطر همین سریع از جا بلند شدم، داریوش مجبور شد دستاشو برداره که تعادلش رو از دست نده، برعکس نشستم روی صندلی پیانو و تند تند و ناشیانه کلاویه ها رو فشردم که باعث شد صدای ناهنجاری تولید بشه. داریوش در حالی که غش غش می خندید کنارم ایستاد و گفت:
- صبر کن … صبر کن دختر این که درست نیست بذار یادت بدم …
دستم رو عقب کشیدم و داریوش با صبر و حوصله شروع به توضیح دادن کرد. شنیدن اسم نت ها و یاد گرفتن جای هر کدوم روی پیانو از زبون داریوش برام شیرین بود . اینقدر که از اون لحظه به بعد حس کردم شیفته پیانو شدم! وقتی یه کم از مسائل ابتدایی برام گفت نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوب بهتره یه کم استراحت کنیم عزیزم، خسته شدی!
کش و قوسی به بدنم دادم و با عشق گفتم:
- داریوش …
- جونم؟
- ازت ممنونم …
- به خاطر چی گلم؟
- به خاطر اینکه اینقدر برام وقت می ذاری و حوصله به خرج می دی … به خاطر اینکه عشقو بهم یاد دادی … به خاطر اینکه عاشقم شدی … به خاطر اینکه عاشقم کردی …
داریوش بی حرف تو چشمام زل زد. لبش می لرزید و چشماش بیشتر از همیشه برق می زد. دوباره میل سرکش در آغوش کشیدنش تو وجودم بیداد کرد. خواستم باز فرار کنم، نگاش مثل نگاه مار افسونم می کرد و هر آن حس یم کردم می تونم به خاطر راضی نگه داشتن چشماش دنیایی رو ویرون کنم. از جا بلند شدم، همزمان با هم نفس های سنگینمون رو از سینه بیرون فرستادیم، هوس داشت بیچاره م می کرد. صدای خاله کیمیا تو گوشم زنگ می زد که به داریوش می گفت شاید من بخوام از راه به درش کنم! از راه به درش کنم! چشمام داشت به روی همه چی بسته می شد و اولین چیزی که هوس کورش می کرد حیا بود! خرامان راه افتادم سمت اتاقم … صدای داریوش رو شنیدم:
- کجا می ری … عزیزم؟
دیوونه شده بودم، می خواستم داریوش رو وادار کنم که بغلم کنه، می خواستم وادارش کنم منو ببوسه … می خواستم احساسش رو به رخش بکشم … کور شده بودم … کر شده بودم … جز داریوش نه چیزی رو می دیدم و نه می خواستم که ببینم … سر جا وایسادم، بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
- برات یه سورپرایز دارم …

دیگه نشنیدم چیزی گفت یا نه چون رفتم توی اتاق و در رو بستم. چند لحظه پشت در ایستادم، لحظه به لحظه داشتم مصمم تر می شدم. داریوش عشق من بود، می خواستم حسش کنم. با همه وجودم … داریوش دنیای من بود، باید از لمس دنیام سیراب می شدم. اون قرار بود شوهر من بشه … خوب پس چه ایرادی داشت؟ من و دارسوش اول و آخرش مال هم بودیم! رفتم سمت کمد لباسم، لباس حریر سفید رنگم رو از کاور بیرون کشیدم. روزی که با داریوش رفتیم برای خرید اینو خریدم. خریدم مخصوص رقص باله ام … حریر بود و ریشه ریشه … قدش هم کوتاه نبود، تا پایین زانوم بود … با لباس مخصوص رقص باله نمی شد همه جا رقصید! زیادی کوتاه بود. اینو خریدم که هر وقت اراده کردم بتونم برقصم! زیرش یه بلوز آستین بلنده استرج میخورد که بازوها و سینه رو از دید مخفی کنه. اما من اصلا قصد نداشتم اون بلوز رو زیرش بپوشم. نفس عمیقی کشیدم و پیرهن رو پوشیدم، توی تنم فوق العاده بود. با دو بند کوتاه روی شونه هام ایستاده بود … موهامو باز کردم و ریختم دورم … چون سشوارشون زده بودم صاف و لخت شده بودن. یاد لقبی افتادم که جدیداً داریوش روی من گذاشته بود ! آنشرلی! راست می گفت، منم موهام قرمز بود. درست شبیه آنشرلی و داریوش عاشق رنگ موهام بود. پس دست و دلبازی کردم و در معرض نمایش گذاشتمشون. یه رژ لب مایع به رنگ نارنجی هم زدم روی لبام. براق ولی کمرنگ بود. دستم رفت سمت شیشه عطرم … نینا ریچی! بوی شیرینی داشت، شبیه عطر یاس … زیر گلو و کناره های گوش و مچ دستم رو با عطر آغشته کردم و شیشه رو روی میز برگردوندم … دیگه حرف نداشت … حالا نوبت قسمت دوم نقشه ام بود … بدون پوشیدن کفش یا صندل زدم از اتاق بیرون … داریوش پشت پیانو نشسته و داشت کلیدهاشو نوازش می کرد … از پشت یواش یواش بهش نزدیک شدم. حضورم رو حس کردم … یا از بوی عطرم یا از … نمی دونم! اما برگشت … اول فقط سرش رو برگردوند و بعد یه دفعه از جا بلند شد … کامل چرخید به طرفم … دستم رو دو طرف دامنم و موازی با پاهام نگه داشتم … سر جام ایستادم مثل الا کلنگ بالا و پایین شدم و لبخند زدم. داریوش لبخند نمی زد اما چشماش برق داشتن … لبامو کشیدم توی دهنم و نگاش کردم … یه قدم بهم نزدیک شد … یه قدم رفتم عقب … صورتش پر از سوال شد … نفس سنگین شده مو که زیر نگاهش کم آورده بود به سختی از قفسه سینه ام بیرون دادم و گفتم:
- داریوش …
صداش محو بود … توی فضا و توی حس و حال به وجود اومده بینمون حل شده بود …
- جان ؟
- یه آهنگ بگم برام می زنی؟!!
داریوش محو من و اندامم شده بود … حتی نمی تونست پلک بزنه … زمزمه کرد:
- آره عزیزم …
- عشق تو نمی میرد رو بزن … عارف …
چند لحظه سر جاش باقی موند و با نگاهش دیوونه م کرد اما وقتی دید سرمو زیر انداختم، لبخندی زد و رفت پشت پیانو … پیانو طوری قرار گرفته بود که تراس دقیقا جلوش قرار داشت، رفتم توی تراس … صدای ملودی آرام بخش بلند شد … چراغای تراس رو خاموش کردم … مهتاب تو آسمون غوغا می کرد … ماه کامل شده بود … نورش به اندازه کافی فضای تراس رو رویایی کرده بود نیاز به چراغ نبود دیگه … داریوش رو از پشت پیانو خیلی خوب می دیدم و اونم منو خوب زیر نظر داشت … نرم نرم روی انگشتای پام بلند شدم و شروع کردم … آهنگ مخصوص رقص باله نبود اما ریتم فوق العاده ای داشت … داریوش بدون اینکه پلک بزنه بهم خیره شده بود و دستاش از حفظ نت ها رو دنبال می کردن … وقتی شروع کرد به خوندن کم مونده بود گریه ام بگیره وسط رقص …
- بگذر ز من ای آشناچون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شوچون دیگران با سرگذشتم
چرخیدم، نرم چرخیدم و با آهنگ، با احساس داریوش یکی شدم …
می خواهم عشقت در دل بمیرد
می خواهم تا دیــــــــگـــــر در ســـــــــر یادت پایان گیرد
صدای داریوش می لرزید درست شبیه قلب بیقرار من … نمی دونستم قراره بعد از تموم شدن آهنگ چه اتفاقی بیفته! چندان مهم هم نبود … من می خواستم … من داریوش رو کامل می خواستم … برای خودم … برای گم شدن توی بغلش له له می زدم … برای حس کردن بازوهاش دور شونه ام …
بگذر ز من ای آشناچون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم
هر عشقی می میرد
خاموشی می گیرد
عشق تو نمی میرد
باز چرخیدم ،زل زدم توی چشمای داریوش و چرخیدم …
باور کن بعد از تو
دیگری در قلبم
جایت را نمی گیرد
صداش اومد پایین ، پایین و پایین تر …
هر عشقی می میرد
خاموشی می گیرد
عشق تو نمی میرد
دیگه صداش بغض دار شده بود. می لرزید ولی می خوند:
باور کن بعد از تو
دیگری در قلبم
جایت را نمی گیرد
آهنگ تموم شد … سر جام ایستادم … نفس نفس می زدم … سرم رو پایین انداخته بودم و موهام روی صورتم رو پوشونده بودن …
صدای قدمهاشو شنیدم .. سرمو اوردم بالا … حالا وقت اجرای بقیه نقشه ام بود … الان داریوش مثل موم تو مشتمه … الان می تونم به هر کاری وادارش کنم … آره می تونم … اومد جلوم … فقط یه کم فاصله دیگه بینمون بود تا آغوش هر دومون پر بشه … دستاشو اورد بالا که اینطرف اونطرف صورتم بذاره … اما نذاشت … با فاصله از صورتم دستاشو نگه داشت … عجز رو توی چشماش می دیدم … همونطور که نفس نفس می زدم نالیدم:
- داریوش …
انگار نمی تونست حرف بزنه که فقط سرشو تکون داد:
- خیلی دوستت دارم داریوش …
بالاخره زبون باز کرد:
- تو فو .. فوق العاده ای رزای من … زیادی برای من … زیاد …
- داریوش ….
- جان دلم؟ دیوونه ام نکن رزا … دیوونه تر از اینی که هستم نکن منو … برام نمایش اجرا می کنی عشقم؟ نمی گی کم می یارم؟ نمی گی این نفس لعنتی جلوی زیبایی و دلفریبی تو کم می یاره؟ نمی گی یه غلطی می کنم و بعد مثل سگ پشیمون می شم؟ نکن رزا … نکن خانومم … بیچاره م نکن! عزیز دلم … منم آدمم … آدمم و عاشق … کی تا حالا تونسته جلوی عشقش قوی باشه که من بتونم؟!! کی تونسته با عشقش، با نفسش زیر یه سقف باشه و دست بهش نزنه که من بتونم؟ رزا …
دستاشو گذاشت جلوی صورتش و یه قدم رفت عقب … دلم داشت آتیش می گرفت … خوب مگه چی می شد اگه دستمو می گرفت؟ اگه بغلم می کرد؟! اینبار من بهش نزدیک شدم … من و داریوش و صدای دریا و مهتاب … غوغایی توی دلامون به پا شده بود … زمزمه کردم:
- عزیزم … داریوش من … چرا به خودت سخت می گیری؟ من و تو قراره با هم ازدواج کنیم … پس چرا …
اونقدر هم بی حیا نبودم که رک حرف بزنم … سخت بود گفتنش … اما من برای داریوش یه نامه خونده شده بودم! نیاز نبود خودمو اذیت کنم … اون می فهمید من چی می گم … سرشو بالا اورد و با وحشت نگام کرد … توی چشمای آبی معصومش وحشت و عجز و بی ارادگی رو می تونستم ببینم … رفت عقب … نالید:
- نه رزا … نه عزیز من … محاله … محاله بهت دست بزنم … آره ما با هم ازدواج می کنیم … تو می شی پری دریایی خونه من … اما بعد از ازدواج … نه الان گلم … تو خیلی بچه ای رز … می دونم دوستم داری … می دونی که منم عاشقتم … همین بی اراده ات کرده … برو رز … برو توی اتاقت در رو هم قفل کن … برو عشقم … جلوی چشم من نباش … رز برو حتی اگه التماست هم کردم در رو باز نکن …
رفت لب نرده ها … دستشو گذاشت لب نرده ها به پایین خم شد و با صدای بلند شده گفت:
- د برو رز …
کم آورده بودم … نمیخواستم برم … می خواستم پیشش باشم … بغض کردم و گفتم:
- اگه خیلی اذیت می شی خودت برو …
چرخید به طرفم … هر دو دستش رو با هم فرو کرد توی موهاش و گفت:
- کجا برم دختر؟!! تو رو اینجا تنها بذارم؟!! برو رزا … عزیزم … لجبازی نکن … اگه کم بیارم دیگه معلوم نیست چی می شه … بـــــــــــــــرو!
با لجبازی رفتم به طرفش … تکیه داده بود به نرده ها و بهم خیره شده بود … جلوش ایستادم و گفتم:
- دوستم نداری … اگه دوستم داشتی نمی گفتی برو…
اخماش در هم شد و گفت:
- حرف دهنتو بفهم! حق نداری به عشق من شک کنی! آره اگه دوستت نداشتم همین جا هر بلایی عشقم می کشید سرت می اوردم و اینقدر به خودم سختی نمی دادم. چون دوستت دارم مثل مرتاض ها دارم به خودم می پیچم و میگم از جلوی چشمام برو …
نمی فهمیدم! انگار هیچی نمی فهمیدم، انگار نمی فهمیدم خواهش نفس داریوش فقط بوسه و بغل نیست! عقلم به این چیزا قد نمی داد. عشق رو توی دستای داریوش جستجو می کردم و آغوشش. پامو روی زمین کوبیدمو گفتم:
- نمی رم … نمیخوام برم … اگه دوستم داری ثابت کن … بهم ثابت کن دوستم داری … یالا داریوش … یالا!!!!
توی چشمای داریوش برق وحشتناکی درخشید … دستاشو که دور میله ها حلقه شده بود و بندای انگشتاش سفید شده بودن باز کرد … خیز گرفت سمتم و من فهمیدم همه اراده اش در هم شکسته … چشمامو بستم و منتظر اتفاقات بعدی موندم … منتظر غرق شدن توی عشق داریوش و لمس آغوشش موندم … اما با شنیدن صدای داریوش چشمام نا خوداگاه باز شد:
- آه خدای من! الان نه!
داریوش سرشو چرخونده بود سمت محوطه … چی شده بود؟!! چرخید به طرفم … چشماش سرخ سرخ شده بودن … تند تند گفت:
- رز … مامان اینا اومدن … من از همین جا می رم توی حیاط و می رم سمت ماشینم … تازه در ویلا رو باز کردن … تا برسن اینجا طول می کشه … وانمود می کنم که تازه اومدم … برو توی اتاقت و حواست باشه …
همون لحظه معده ام تیر کشید و دستمو روی معده ام گذاشتم … تازه یادم افتاد ناهار هنوز نخوردم … ساعت هم از ده شب گذشته بود! با نگرانی نگام کرد … اما وقت برای حرف زدن نبود … سرشو تکون داد و از روی نرده ها پرید پایین … تراس توی طبقه همکف بود و ارتفاعی نداشت … من هم بدو بدو دویدم سمت اتاقم … فرصت زیاد نبود … توی کمتر از یه دقیقه لباسم رو عوش کردم و رژ لبم رو هم پاک کردم … شیرجه رفتم توی تختم و چشمامو هم بستم … داشتم نفس نفس می زدم اما همه تلاشم رو کردم که عادی باشم … با سر و صدا همه شون اومدن تو … خاله کیمیا خیلی خوشحال بود و بیشتر از همه حرف می زد … دلیلش مسلما این بود که با خودش فکر می کرد همزمان با پسرش رسیده و ما نتونستیم با هم تنها بمونیم … مامان و سپیده اومدن توی اتاق تا وضعیت منو ببینن … مجبور شدم خودمو به خواب بزنم. مامان دستی روی پیشونیم گذاشت و رو به سپیده گفت:
- خوابه! ولی فکر کنم حالش بهتر باشه … رنگ و رخش به قرمزی می زنه …
سپیده هم پچ پچ وار جواب داد:
- آره خاله … بذارین بخوابه …
- ناهارشو هم نخورده سپیده ! ضعف می کنه …
- نترسین خاله … حالا که خوابیده بذارین بخوابه … غذاشو بذارین روی میز … بیدار بشه می خوره …
- باشه … بریم بیرون که صدامون بیدارش نکنه …

از صدای خش خش لباسشون فهمیدم رفتن بیرون … نیم ساعتی سر و صدا کردن و بعد همه سر و صداها خوابید … فهمیدم همه خوابیدن … داشتم از گرسنگی تلف می شدم! چطور یادم رفته بود غذا بخورم! قورباغه درونم زنده شده بود و حسابی داشت سر و صدا می کرد … گذاشتم نیم ساعت یه ساعت بشه تا مطمئن بشم همه خوابن … نمی خواستم با کسی روبرو بشم … می ترسیدم از چشمام بخونن اینجا چه خبر بوده! دیگه داشتم بی طاقت می شدم که دستگیره در رو به پایین کشیده شد سریع چشمامو بستم … اه اینا که هنوز نخوابیده بودن! من داشتم از گشنگی می مردم و اینا هنوز داشتن ول می چرخیدن … داشتم تو دلم غر می زدم که با حس کردن بوی عطر داریوش سریع چشمامو باز کردم … با یه سینی بالای سرم ایستاده بود … سریع نشستم و گفتم:
- تو اینجا …
سینی رو روی عسلی جا داد و در همون حالت گفت:
- هیسس! می خوای همه رو بیدار کنی؟!
صدامو پایین آوردم، پاهامو از لب تخت آویزون کردم و گفتم:
- تو اینجا چی کار می کنی؟!!
نشست کنارم لب تخت ، به سینی اشاره کرد و گفت:
- شامتو اوردم … تو اصلا به خودت اهمیت نمی دی! نمی فهمی که سلامتیت برام از هر چیزی مهم تره؟!
لبخند زدم با ولع سینی رو کشیدم روی پاهام و گفتم:
- شام که هیچی! ناهار هم نخوردم …
با غیظ گفت:
- کارای خوبت رو تعریف کن! یعنی چی که با خودت و معده بیچاره ات اینجوری می کنی؟!!!
قاشقی پر از برنج و قورمه سبزی ریختم دهنم و همینطور که می جویدم با دهن پر گفتم:
- امشب من خودمو هم یادم رفته بود … چه برسه به غذا!
لبخند تلخی زد، دستشو آورد بالا … یه تیکه از موهامو کنار زد و گفت:
- منم همینطور! وقتی اومدم توی ویلا و تو رو پشت پیانو دیدم همه چی از یادم رفت! حتی یادم رفت ازت بپرسم سرت خوبه؟!!
غذامو قورت دادم، خندیدم و گفتم:
- خسته نباشی عزیزم! ولی سر دردی در کار نبود … بهونه گرفتم که عروسی نرم … تو نبودی بهم خوش نمی گذشت …
لبخندش عمیق تر و به همون نسبت تلخ تر شد …
- خیلی بدجنسی گلبرگ من! خیلی نگرانت شده بودم … اما … اما ازت ممنونم … چون باعث شدی امشب تبدیل بشه به یکی از بهترین شبای زندگیم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- شایدم بدترین!
زیر لب نچ نچی کرد و گفت:
- زجر کشیدن به خاطر توام شیرینه … خیلی شیرینه! نمی دونی چه لذتی می برم که تو آتیش داشتنت بسوزم اما جلوی خودمو بگیرم … نمی دونی این درد چقدر برام قشنگه!!! تا حالا برای هیچ دختری اینجوری نشده بودم! هیچ دختری رو اینقدر عاجزانه و از ته دل نخواسته بودم … هیچ دختری نمی تونست منو اینقدر که تو کردی تحریک کنه! رز … اگه مامان اینا نیومده بودن معلوم نبود من چه غلطی بکنم …
تازه پی به منظورش بود! اه لعنتی من چقدر خنگ بودم!!!! بمیری رز که فکر می کنی اول و آخر یه رابطه بوسیدن و در آغوش گرفته. با شرم گفتم:
- من … خوب راستش من …
با دیدن قیافه ام خندید و گفت:

- اینو بدون که من آرزوم داشتن تو به وقت خودشه! این همیشه یادت باشه …
تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم، اما چقدر ناشیانه این کار رو کردم، چون تازه خودمو پرت کردم وسط بحث:
- داریوش یه چیزی می گم نخند بهم …باشه؟
- مگه می شه به گلبرگم بخندم …
چقدر راضی بودم از لقب جدیدم … گلبرگ!
- داریوش … من دوست دارم … یعنی … می دونی چیه؟!! همیشه وقتی فیلم هالیوودی می دیدم و دختر پسره تو فیلم … همو … می بوسیدن … خب؟ با خودم فکر می کردم من … خب من کیو اولین بار …
با این حرفم یعنی میخواستم بهش بگم که هدف من فقط بوسیدن بود نه چیز بیشتر! داریوش که دید غذا خوردن یادم رفته و دارم جون می کنم قاشق رو از دستم گرفت پر از پلو خورش کرد، آورد جلوی دهنم و گفت:
- اینو بخور فعلا …
غذا رو خوردم و از خیر بقیه حرفم گذشتم … گفتنش سخت بود … اما داریوش خودش ادامه داد:
- منم همیشه به این فکر می کردم که برای اولین بار کی می تونه وادارم کنه که ببوسمش … هیچ وقت به این فکر نمی کردم که یه روزی می رسه که من خودمو وادار کنم یه نفر رو نبوسم!!!
به اینجا که رسید خندید و گفت:
- ببین با من چه کردی گلبرگ …


لبخند زدم، باز خجالت کشیدم، انگار نه اگار که من همون دختر یکی دو ساعت پیش بودم. همون دختری که می خواستم داریوش رو وادار کنم احساسش رو بهم نشون بده! اما گه مامان اینا نرسیده بودن؟ اگه داریوش پیشروی کرده بود ، اگه کار به جاهای باریک تر کشیده بود اونوقت چه خاکی تو سرم می کردم؟!! اصلا اون وقت من چه فرقی با بقیه دخترها داشتم برای داریوش … داریوش به لبام خیره موند … چند ثانیه طولانی … وقتی چشم از لبام گرفت، آه عمیق و سوزناکی کشید و گفت:
- خوش حالم که اولین نفر تویی عشقم …
اینقدر سرم رو زیر انداخته بودم که دیگه داشت توی سینه ام فرو می رفت!
- رز …
همونجور سر به زیر گفتم:
- جانم؟!
- قول می دی دیگه اون کار رو باهام نکنی؟!
با تعجب گفتم:
- چه کاری؟!
- دیگه تحریکم نکن … رزا درسته که خواستنت شیرینه ، اما اراده منم از فولاد نیست! کم می یارم … نمی خوام کم بیارم … قول می دی؟!
نفسمو سنگین بیرون فرستادم ، بفرما رزا خانوم! ببین چه غلطی کردی! حالا داریوش در موردت چه فکری می کنی؟!! من من کردم:
- من … داریوش به خدا من … من این قصدو نداشتم، می خواستم … فقط دستتو … یا اینکه فوقش … اصلاً هیچی! باشه …
با صداش دست از بریده بریده حرف زدن برداشتم و نگاش کردم:
- هی هی هی!
وقتی نگامو دید یه کم خودشو کشید به سمتم و گفت:
- می دونم عزیزم … گلبرگ خودمو خوب شناختم! من بی جنبه ام عزیزم … مشکل از منه …
باز سرمو انداختم زیر، غذامو خورده بودم … برای اینکه از اون وضع نجاتم بده، سینی رو برداشت و گفت:

- حالا راحت بخواب … خوابای خوب ببینی …
در جواب جمله و چشمک بامزه اش نتونستم جلوی خودمو بگیرم، خندیدم و گفتم:
- مرسی بابت غذا …
- نوش جونت …
وقتی از اتاق بیرون رفت و در رو بست چشمامو بستم و ولو شدم روی تخت … حس می کردم خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم … خیلی بیشتر …
******
بالاخره روز رفتن از راه رسید. بابا غر غر هاش شروع شده بود و رضا هم هر روززنگ می زد که بر گردیم. از طرفی خاله کیمیا هم انگار خیلی سخت داشت حضور ما رو تحمل می کرد، چون به محض پیشنهاد دادن مامان مبنی بر برگشتن رضایت خودش رو اعلام کرد. اون دو نفر شاد و راضی بودن اما ما چهار تا انگار باد لاستیکامون در رفته بود! هر چهار تا مون پکر بودیم. به خصوص من و داریوش که انگار عزیزی رو از دست داده بودیم! جلوی مامان زیاد نمی تونستم عکس العمل نشون بدم، ولی خدا می دونست که توی دلم چی می گذشت. جدایی از داریوش برام خیلی سخت بود. به زمزمه های عاشقونه اش عادت کرده بودم. به نگرانی ها و اخماش. دلم می خواست تا ابد پیشش باشم و اون از دلدادگی برام حرف بزنه. تو عمق چشمای داریوش غم موج می زد و هر وقت که چشممون به هم می افتاد، سریع نگامونو از هم می دزدیدیم تا اون یکی متوجه حلقه زدن اشک تو چشممون نشه. از صبح مشغول جمع آوری وسایلمون بودیم. منتظر یه موقعیت بودم که با داریوش خلوت کنم و بتونم به راحتی خودمو خالی کنم. ولی مامان مرتب در حال آمد و رفت بود و این اجازه رو بهمون نمی داد. اما بالاخره شانس بهمون رو کرد و مامان و خاله برای خرید سبدی که بابا سفارشش رو داده بود، از ویلا خارج شدن. دم پنجره وایساده بودم و سعی می کردم محوطه ویلا رو ببینم تا از رفتنشون مطمئن بشم و برم پیش داریوش، هنوز داشتم گردن می کشیدم که در اتاق باز شد و داریوش اومد تو … برگشتم به سمتش و با بغض گفتم:
- داریوش! رفتن؟
داریوش سرشو به نشونه آره تکون داد و اومد طرفم، باز دوباره بغض آلود گفتم:
- وای داریوش!
چند لحظه به سقف نگاه کرد، آب دهنش رو قورت داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
- دختر خوبی باش! به خدا اگه بخوای اینطور کنی، همین الان می برمت جایی که دست هیچکس جز خودم بهت نرسه. شاید هم دیدی همه چیز رو به خاله گفتم!
- داریوش خیلی سخته.
- عزیزم من از همین الان دلم برات تنگ شده. یادته اونروز که گفتم می رم، به ده ساعت نکشید که برگشتم؟ حالا به این فکر می کنم که چطور باید چند روز رو تحمل کنم؟ ولی باید تحمل کنیم. این صبر کوچیک به یه عمر با هم بودنمون می ارزه.
- داریوش زود به بابات بگو خوب؟
بازم به تنها تماسی که بینمون بود اکتفا کرد ، موهامو از توی صورتم زد کنار. غمزده گفت:
- اگه به من باشه، همین الان تلفنی خبرش می کنم، ولی اینجوری فقط کارو خراب می کنم چون مسلماً قبول نمی کنه. حتماً باید رو در رو این قضیه رو بهش بگم عزیزم. باید توی موقعیتی بگم که اوضاعش از همه لحاظ رو به راه باشه. اتفاقا بهتر هم شد که داریم می ریم، من دیگه طاقت رابطه این مدلی رو نداشتم! تصمیم داشتم خودم به مامان بگم برگردیم، که زودتر با بابا حرف بزنم و کار رو تموم کنم.
مثل بچه های زبون نفهم گفتم:
- داریوش چقدر طول می کشه؟
- نمی دونم عزیزم. خیلی کم پیش می یاد که بابای من حال روحیش مناسب باشه. من و تو باید صبر کنیم. اما در اسرع وقت بهش می گم.
- داریوش.
- جانم؟

تند تند گفتم:
- آخه من خیلی دوستت دارم. نمی تونم زیاد ازت دور بمونم. صبر کردن خیلی برام سخته. یادته برام می خوندی؟
به من بگو مرا از دهان شیر بگیر
به من بگو برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه
صبر مخواه
که صبر راه درازیست به مرگ پیوسته است
داریوش حالا دارم به معنی این شعر پی می برم!
سرشو چند بار تکون داد و گفت:
- رزی داری خداحافظی رو برام سخت می کنی.
با حرص پامو کوبیدم روی زمین و داد کشیدم:
- مگه به نظر تو خداحافظی آسونه؟
پشتشو کرد به من و بلند تر از من گفت:
- نه نه به خدا نه! سخت ترین کار واسه یه عاشق خداحافظی و جداییه، ولی دست من نیست!
چرخیدم به سمتم رخ به رخم ایستاد و گفت:
- رزا من و تو بالاخره مال هم می شیم. بهت قول می دم! قول منو قبول نداری؟
سریع گفتم:
- قبول دارم.
- پس بهم اعتماد کن و خودت و منو آزار نده.
- خیلی دوستت دارم داریوش.
چهره اش بیشتر از هر زمان دیگه ای پر از درد شد و گفت:
- می پرستمت رزا.
اومد جلوتر اونقدر که داغی نفساشو حس می کردم، فکر کردم تصمیمش رو فراموش کرده و می خواد ببوستم! اما قصدش این نبود، زل زد به صورتم فقط. تموم اجزای صورتمو زیر نگاهش در نوردید. انگار قرار بود برای آخرین بار به من نگاه کنه. با صدایی لرزان گفت:
- مواظب خودت باش هستی من.
- تو هم مواظب خودت باش.
با صدای بوق ماشین مامان سریع از هم فاصله گرفتیم و داریوش رفت سمت در، لحظه اخر برگشت سمتم و گفت:
- رز … حواست باشه! یه قطره اشک بریزی، همه چیو به هم می ریزم!
بعد از این حرف نذاشت حتی جوابش رو بدم و به سرعت از اتاق خارج شد. با بغض و غصه بقیه لباسامو جمع کردم. مامان وارد اتاق شد و گفت که سریع بقیه چیزامو جمع کنم که داریم راه می افتیم. با عجله همه چیزو چک کردم و لباسمو عوض کردم. برای اینکه داشتم از عشقم جدا می شدم یه دست لباس سیاه تنم کردم که صدای مامان در اومد، ولی بدون توجه از اتاق خارج شدم. داریوش و آرمین به ماشین داریوش تکیه داده بودن. داریوش سرش رو زیر انداخته بود و به من نگاه نمی کرد. از خاله و آرمین سرسری خداحافظی کردم. خوشحالی خاله برام درد آور بود. درست عین اینکه دشمن شاد بشم. جلوی داریوش ایستادم و گفتم:
- منتظرت هستم.
همونطور که سرش زیر بود، دستمو فشار داد و گفت:
- قول می دم خیلی زود انتظارتو به پایان برسونم. با اینکه به رانندگیت اطمینان دارم ولی الان ازت خواهش
می کنم بذاری خاله بشینه پشت فرمون. تو حالت مساعد رانندگی نیست. وقتی هم که رسیدین به من یه زنگ بزن.

- چشم، ولی من که زودتر از تو می رسم.
- اولاً که چشمت بی بلا. دوماً به گوشیم زنگ بزن. باید مطمئن باشم که رسیدی، می دونی که همیشه نگرانتم. حالا هم دیگه بهتره بری چون می ترسم خود داریمو از دست بدم و کاری رو انجام بدم که نباید.
به زور جلوی اشکامو گرفته بودم. می دونستم اگه لحظه ای دیگه جلوش وایسم با صدای بلند به گریه
می افتم و آبروم که می ره هیچ! داریوش هم یه کاری می کنه که تازه بدتر باعث پشیمونی می شه پس به سختی ازش دل کندم و با یه خداحافظی سر سری، با مامان و سپیده سوار ماشین شدیم و خود مامان بدون اینکه من حرفی بزنم پشت فرمون نشست.

توی تهران وجود بابا و سام و رضا و خاله تو خونه ما یه کم از غصه ام کم کرد، ولی با این حال هنوز ناراحت بودم. سام طبق معمول چرت و پرت می گفت و ما رو به خنده می انداخت. سپیده خیلی راحت تر از من با قضیه جدایی کنار اومده بود و راحت و طبیعی می گفت و می خندید. ولی من لبم خندون بود و دلم گریون! شب وقتی همه رفتن تازه یادم افتاد با داریوش تماس نگرفته ام!! آه از نهادم بلند شد! بیچاره داریوش! حتماً خیلی نگران شده. به طرف تلفن اتاقم رفتم و تند تند شماره اش رو که از حفظ دیگه بودم گرفتم. یه کم نگران بودم که نکنه خواب باشه! آخه ساعت یک شب بود! اما اشتباه می کردم چون با اولین زنگ گوشی رو برداشت و گفت:
- بله بفرمایید.
- الو داریوش.
صدای نفس بلندش گوشی رو پر کرد و بعدش گفت:
- اه رز عزیزم … چرا … چرا اینقدر دیر زنگ زدی الهی دورت بگردم … من… من که دیوونه شدم.
دلم براش کباب شد، حق داشت فحشم بده! گفتم:
- داریوش نمی تونستم زنگ بزنم. خاله ام اینا اینجا بودن. بابام هم یه لحظه نمی ذاشت از کنارش جم بخورم.
با چنان حسرتی گفت:
- خوش به حال بابات.
که دلم ضعف رفت. گفتم:
- داریوش رسیدین خونه؟ تونستی به بابات بگی؟
پوفی کرد و گفت:
- آره رسیدیم، ولی بابام مسافرته. معلومم نیست کی برگرده. شاید پنج روز دیگه شاید هم بیشتر. این مهلت با اینکه تحملش برام سخته ولی شاید بتونه یه مهلت باشه برای من که خودمو برای روبرویی با بابا آماده کنم.
حرفی نزدم چون حرفی نداشتم که بزنم. ولی ضربان قلبم تند شد. واقعاً که دوریش برام شکنجه بود. داریوشم حرفی نمی زد و سکوت کرده بود. لحظاتی تو سکوت گذشت تا اینکه داریوش زمزمه کرد:
- رز… شنیدن صدای نفس هات آرومم می کنه.
لبخند روی صورتم نشست چون خودمم با شنیدن صدای نفسای اون آروم می شدم. بازم چند لحظه هر دو تو سکوت فقط به صدای نفسای همدیگه گوش کردیم تا اینکه من بی اراده خمیازه کشیدم. داریوش با صدایی که رگه های خنده توش مشخص بود گفت:
- برو بخواب عزیزم. می دونم خسته ای.
خندیدم و گفتم:
- من کلاً مجسمه احساساتم. آخه الان چه وقت خمیازه بود؟!
داریوش هم خندید و گفت:
- قربونت برم تو فقط کوچولویی. می خوام خودم بزرگت کنم. تو خــــانوم من می شی.
دلم قیلی ویلی رفت و گفتم:
- تو هم عشق منی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- رزای من … شاید تو این حرفا رو از ته دلت نگی ولی بدجوری به دل من می شینه. اونقدر که زانوهامو می لرزونه.
- باور کن از ته دلمه!
- شایدم به خاطر همینه که اینقدر به دل من می شینه عزیز دلم.
چند لحظه ای دوباره بینمون سکوت بود، تا اینکه خودم سکوت رو شکستم و با شیطنت گفتم:
- الان تو چه وضعیتی هستی داریوش؟!!
- یعنی چی؟!
- یعنی کجایی؟!
- آهان! تا قبل از اینکه زنگ بزنی، مثل دیوونه ها داشتم تو تراس اتاق راه می رفتم، اما همین که صداتو شنیدم اومدم توی اتاقم الان هم ولو شدم روی تختم دارم با صدای تو جون می گیرم.
کاملا بی اراده درست مثل وقتایی که با سپیده سر به سر هم می ذاشتیم، قبل از اینکه بتونم جلوی زبونمو بگیرم، گفتم:
- وای ! چه جـــــای خوبـــــی! جای من خالی …
با اعتراض و همراه با خنده گفت:
- رز!!!!
دو دستی کوبیدم توی دهنم که باعث شد گوشی از دستم ولو بشه! با دست راستم یکی هم زدم توی سرم و دستمو هموجا نگه داشتم، دوباره گوشی رو با اون یکی دستم برداشتم و گذاشتم دم گوشم، داریوش داشت می گفت:

- باشه ، اذیت کن، اذیت کن قربون شکل ماهت برم. حالا که دستم بهت نمی رسه می تونی هر چقدر که دوست داری اذیتم کنی. نوکرتم هستم! فقط برو خدا رو شکر کن که اینجا نیستی!

صدامو گریه دار کردم، باز آبروم پیش داریوش رفته بود، گفتم:
- اگه بودم چی می شد مثلا؟!!
صداشو آروم کرد و با یه لحن عجیبی که مو به تنم راست کرد گفت:
- جاتو پر می کردم عزیزم … هم روی تختم … هم توی بغلم …
بی اراده گفتم:
- وای داریوش …
صداش موج خنده برداشت و گفت:
- هان ! دیدی چه بده؟!! دیگه اینکارو با من نکنیا …
تند تند گفتم:
- داریوش به خدا اصلا حواسم نبود. یه حرف از دهنم در می ره یهو … اینقدر که با سپیده بیشعور راحت اینجوری حرف می زنم جلوی توام هی گاف میدم. به خدا منظورم این نبود … وای خدا !
- هیس عزیزم … باشه … باشه! خودتو اذیت نکن … الان گونه هات هم گلی شده! دلم برات تنگ شد …
سکوت کردم، چی داشتم که بگم! باز غرق صدای نفسای هم شدیم، نمی دونم چقدر گذشت که من دوباره خمیازه کشیدم. داریوش با خنده گفت:
- بخواب کوچولوی من … بخواب که امیدوارم خوب بخوابی.
واقعاً خوابم می یومد. به خصوص که روی تختم ولو بودم دیگه خواب داشت بیچاره ام می کرد. در حالی که چشمامو به زور باز نگه داشته بودم گفتم:
- توام همینطور.
- شب بخیر و به امید دیدارت گلبرگم.
- به امید دیدار.



تا دو هفته فقط تلفنی صداشو شنیدم. خدا می دونه که تو اون دو هفته چی به من گذشت! باباش برگشته بود، ولی اون جرئت اینکه بهش بگه رو نداشت!!! این تعللش برام خیلی عجیب بود! آخرش هم یه روز عصبانی شدم و گفتم:
- داریوش چرا اینقدر لفتش می دی؟ یعنی بابای تو توی این یه هفته یه لحظه هم اخلاقش خوب نبوده که تو بهش بگی؟ بگو راحتم کن دیگه. مردم از دلتنگی و دلواپسی.
داریوش سکوت کرد. معلوم بود که خودشم کلافه است! بعد از چند لحظه سکوت با ناراحتی گفت:
- فدای تو آخه تقصیر من چیه؟ به خدا آرزوی من اینه که اون قبول کنه و این جدایی لعنتی تموم بشه.
با ملایمت در حالی که کشیدگی صدام اعتراض و دلتنگیمو نشون می داد، گفتم:
- داریوش دو هفته اس که ندیدمت!
صداش گرفت. انگار که بغض به گلوش چنگ انداخت:
- قربونت برم. فکر می کنی وضع من بهتر از توئه؟! دارم دیوونه می شم…. منی که طاقت یه لحظه دوریتو نداشتم الآن دو هفته اس که اون صورت ماهتو ندیدم. اینقدر کلافه ام که مطب هم نمی تونم برم. همه اش انگار یه چیزی گم کردم. ولی چاره چیه؟ مجبوریم تحمل کنیم … مدرسه ات کی باز می شه عزیزم؟
در حالی که هنوز دلخور بودم گفتم:
- چهار روز دیگه.
- امیدوارم تا چهار روز دیگه همه چیز حل شده باشه وگرنه مجبوریم تلفن رو هم کم کنیم که به درس تو لطمه ای وارد نشه.
غر زدم:
- اِ داریوش اولش که مهم نیست. تازه معلم ها می خوان درس بدن.
با جدیت گفت:
- به هر حال نمی خوام این قضیه روی درست تاثیر منفی بذاره.
- باشه من قول می دم درسمو بخونم. داریوش باور کن اگه صداتو هم نشنوم خل می شم.
- من که نمی گم دیگه زنگ نمی زنم. من هر روز بهت زنگ می زنم چون خودم هم نمی تونم یه روز رو بدون شنیدن صدای تو سر کنم. ولی مدت مکالمه مون رو کم می کنیم. باشه خانومم؟
چاره ای نبود ، دلخور گفتم:
- باشه هر چی تو بگی.
- قربون تو برم من الهـــــی!

* * * * * *

مدرسه ها باز شد. دقیقاً دو ماه از ندیدن داریوش می گذشت. مکالمه هامون روز به روز کوتاه تر می شد و کم کم تبدیل شد به دو روز یه بار. وقتی هم اعتراض می کردم داریوش بهونه درسم رو می آورد و هر طور که شده بود قانعم می کرد. بعد از گذشت دو ماه وقتی داشتم به اوج کلافگیم می رسیدم و کم کم همه داشتن می فهمیدن یه مرگیم شده با شنیدن خبری از سپیده انگار جون دوباره گرفتم. سپیده خبر داد که آرمین و داریوش دارن می یان تهران! فقط هم برای دیدن ما … اینقدر ذوق زده بودم که حد نداشت. از اینکه خود داریوش چیزی به من نگفته متعجب بودم. ولی گفتم شاید می خواسته سورپرایزم کنه.تو این مدت خیلی بهش غر زده بودم که اصلا ازدواج و باباش به درک! یه بار بیاد تهران تا همو ببینیم، اما خبری نشده بود و هر بار به بهونه ای پیشنهادمو رد می کرد.
همون روزی که سپیده توی مدرسه خبر اومدنشون رو بهم داد تصمیم گرفتم سریع از مدرسه برم خونه و با داریوش تماس بگیرم ببینم قضیه چیه و کی می یان! طاقت نداشتم دیگه … همین که مدرسه تعطیل شد، سریع اومدم بیرون که برم سمت ایستگاه تاکسی. سپیده باهام نیومد چون کلاس اضافه داشت، همین که خواستم از خیابون رد بشم، ماشین آخرین مدلی با شتاب به سمتم اومد. اینقدر ناگهانی بود که قدرت هرگونه حرکتی از من گرفته شد! چشمامو بستم و آماده مرگ شدم، ولی هر چی منتظر شدم، خبری نشد. لای چشمامو که باز کردم دیدم ماشین از کنارم رد شده و رفته. اینقدر حرکتش ناگهانی بود که همه فکر کرده بودند منو زیر گرفته. اکثر بچه های مدرسه دورم جمع شده بودن و حتی بعضی از ترس گریه می کردن. خودم از ترس زبونم بند اومده بود و نمی تونستم بگم ماشین با من برخورد نکرده! فقط روی زمین ولو شدم و از ترس زدم زیر گریه. سپیده هم که متوجه اتفاق شده بود از مدرسه اومده بود بیرون. بغلم کرد و تو بغل هم تا توانستیم از زور ترس زار زدیم. من مطمئن بودم اون ماشین به عمد به سمتم اومده بود تا منو زیر بگیره! ولی اینکه چرا منصرف شد رو نمی دونستم. تو اون لحظه فقط به داریوش فکر می کردم و به اینکه اگه مرده بودم اون چه عکس العملی نشون می داد؟
اون رو به خاطر حادثه فقط تونستم خودمو برسونم خونه و توی بغل مامانم از نو یه کم گریه کنم! به مامان گفتم نزدیک بوده تصادف کنم ولی نگفتم یارو از عمد می خواست بهم بزنه! اگه می گفتم نگران می شد. بعدش هم به کل یادم رفت می خواستم به داریوش زنگ بزنم و در مورد اومدنشون سوال کنم. اما از فردای اون روز، هر روز منتظر اومدنشون بودم. می خواستم براش بگم چه اتفاقی افتاده و عکس العملش رو ببینم، انگار که می خواستم خودمو شیرین کنم. بهش هم زنگ نمی زدم که مبادا وسوسه بشم و از پشت تلفن جریان رو بگم. اما چیزی که عجیب بود این بود که داریوش هم به من زنگ نمی زد و عجیب تر از اون این بود که آرمین تنها اومد!

وقتی فهمیدم تنها اومده زدم زیر گریه و هر چی آرمین و سپیده سعی کردن آرومم کنن نشد. خیلی دل نازک شده بودم. حس می کردم داریوش دیگه دوستم نداره. آرمین می گفت:
- به خدا من دوتا بلیط گرفته بودم، ولی داریوش یک دفعه غیبش زد. نمی دونم چرا نیومد؟ خودم هم خیلی نگرانش هستم!
حرفای آرمین تازه بدترم می کرد. یعنی چرا نیومده بود؟ دلم شور می زد. با گوشیش هم که تماس
می گرفتم جواب نمی داد. حدود ده روز بعد از رفتن آرمین صبح زود طبق معمول هر روز با بی تابی با گوشی اش تماس گرفتم. دقیقا پونزده روز بود که حتی صداش رو هم نشنیده بودم!!! داریوش نه تنها بهم زنگ نمی زد دیگه جوابم رو هم نمی داد. وقتی بهش زنگ زدم چندان امیدوار نبودم که جوابم رو بده اما بعد از خوردن چند بوق گوشی رو برداشت. صداش خیلی گرفته بود! باورم نمی شد که خودش باشه. از شنیدن صداش بعد از این همه وقت گریه ام گرفت و با بغض گفتم:

- سلام داریوش. معلوم هست چند وقته تو کجایی؟ نگفتی رزا دور از تو چی می کشه؟ چرا صدات گرفته؟ چرا گوشیتو جواب نمی دادی؟ آخه مگه من مسخره توام؟ چرا با آرمین نیومدی؟ این کارا چیه می کنی؟ چرا عوض شدی؟
صداش زنگ خاصی داشت. انگار که داشت با ناله حرف می زد:
- سلام مهربون من! سلام خوشگل من! ببخشید گلبرگم. یه کاری داشتم که … بیخیال. در ضمن دلم گرفته نه صدام.
نه انگار داریوش خودم بود! همونطوری باهام حرف می زد، پس هنوزم دوستم داشت، بغضم عمیق تر شد و گفتم:
- قربون دلت برم! چی شده؟ آخه چرا با آرمین نیومدی؟ چرا جوابمو نمی دادی؟
- نشد بیام … نمی شد جوابتو بدم … رز؟
- جانم؟
- می تونی بیای اصفهان؟ باید ببینمت.
با تعجب گفتم:
- من بیام؟ آخه چطوری؟ به چه بهونه ای تنها پاشم بیام اصفهان؟
- رزا خواهش می کنم. دلم برات تنگ شده. هر طور که خودت می دونی بیا … فقط بیا.
واقعاً گیج شده بودم. من تنها چطور می رفتم؟ گفتم:
- خوب تو بیا. تو که راحت می تونی بیای.
- نمی تونم رزا. به جون خودت که اینقدر برام عزیزی نمی تونم … تو بیا خوب؟
با ناراحتی و گلافگی گفتم:
- داریوش باور کن من اونقدرها آزاد نیستم که خودم تنها بیام مسافرت. خونواده ام این اجازه رو بهم نمی دن. هر کاری هم که بکنم نمی ذارن.
چند لحظه ای سکوت کرد و سپس با صدایی که بیشتر از قبل گرفته بود گفت:
- آره حق با توئه من چیز زیادی از تو خواستم.
- ببخشید داریوش به خدا از خدامه … ولی نمی تونم!
- مهم نیست عزیزم. خودت رو به خاطرش ناراحت نکن. درخواست من بی جا بود.
چند لحظه ای سکوت کردم و سپس با شک گفتم:
- داریوش نمی خوای بگی چی شده؟!!! تو طاقت نشنیدن صدای منو حتی یه روزم نداشتی به قول خودت … ولی پونزده روز خبری ازت نشد! نگفتی رزا از نگرانی تلف می شه؟ اصلاً … اصلاً طوری شده که اینقدر اصرار داری من بیام اصفهان؟!!
صداش یه جور عجیبی شد و تند تند گفت:
- نه! چه اتفاقی مهم تر از اینکه دلم برات تنگ شده بود؟
می دونستم یه خبری هست که داریوش بهم نمی گه، خوب هم می دونستم تا وقتی خودش نخواد حرف نمی زنه. پس دوباره سوال کردن رو بیخیال شدم و گفتم:
- امیدوارم! ولی من دلم شور می زنه.
این بار با تحکم گفت:
- گفتم خودت رو ناراحت نکن. هیچ اتفاقی نیفتاده. مطمئن باش.
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه … داریوش من دیگه باید برم. مدرسه ام دیر می شه. فقط خواهش می کنم هر وقت زنگ زدم جوابمو بده. باشه؟
- باشه عزیز دلم … سعی می کنم.
- فعلاً کاری نداری؟
- رز …. مواظب خودت باش … خیلی زیاد. باشه عزیزم؟
- چشم تو هم همینطور … فعلاً خداحافظ.
- خدانگهدارت عزیزم.
گوشی رو قطع کردم ولی حسابی توی فکر فرو رفتم. کاش می تونستم برم. چقدر صدای داریوش غمگین بود و من چقدر دلتنگش بودم. کوله ام رو برداشتم و با افکاری مغشوش راهی مدرسه شدم.

دقیقاً فردای اون روز اتفاقی افتاد که اصلاً فکرش رو هم نمی کردم. شب سر میز شام نشسته بودیم و تو سکوت مشغول غذا خوردن بودیم که بابا بی مقدمه گفت:
- من فردا صبح دارم می رم اصفهان. یه قرار دادی هست که به خاطرش حتماً خودم هم باید اصفهان باشم.
مامان با تعجب گفت:
- چه بی خبر!
- خودم هم امشب فهمیدم. حتی هنوز بلیط هم نگرفتم تازه می خوام زنگ بزنم به جلالی بگم برام بلیط بگیره.
- چند روزه می ری؟
- دو روزه … البته اگه کار گیر نکنه.
خدا برام خواست! کم مونده بود از خوشی پس بیفتم! کاملاً بی مقدمه پریدم وسط حرف بابا و هیجان زده گفتم:
- بابا می شه منم بیام؟
نگاه مامان و بابا و رضا متعجب شد و بابا گفت:
- کجا می خوای بیای بابا؟ من دارم برای کار می رم. تو اگه بیای حوصله ات سر می ره.
رضا هم گفت:
- از کی تا حالا تو مشتاق شدی دنبال بابا بری؟ همیشه که به خاطر مسافرت های بابا بهش غر می زدی!
- آره غر می زدم چون دلم براش تنگ می شد حالا می خوام خودم هم باهاش برم که دلم تنگ نشه.
مامان گفت:
- مگه مدرسه نداری؟
- تازه یه کم وقته مدرسه ها باز شده. درسامون سنگین نشده. اشکال نداره.
سپس رو کردم به بابا و با التماس گفتم:
- بابا بذار بیام تو رو خدا حوصله ام سر رفته.
بابا که چند وقتی بود به خاطر سر دماغ نبودن من نگران بود دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
- باشه دخترم من حرفی ندارم. اصلاً شاید این مسافرت برات ضروری هم باشه و آب و هوات رو عوض کنه.
رو به مامان و رضا ادامه داد:
- شما دو نفر هم یه مسافرت دو تایی رو به ما پدر و دختر ببینین و اینقدر غر نزنین.
با خوشحالی گونه بابا رو بوسیدم و گفتم:
- آخ جون بابایی مرسی!
تصمیم داشتم تا وقتی که می رسم چیزی به داریوش نگم تا غافلگیر بشه. می دونستم که بابا اینقدر درگیر کار می شه که کاری به من ندارد و من راحت می تونم با داریوش باشم. صبح زود به فرودگاه رفتیم و حدود ساعت یازده به اصفهان رسیدیم. بابا تو یکی از بهترین هتل های اصفهان که اسمش هتل آسمان بود، اتاق گرفته بود. وقتی جا گیر شدیم کنارم لب تخت نشست و گفت:
- ببین دخترم … من وقت زیادی ندارم … ولی دوست ندارم حالا که باهام اومدی بهت بد بگذره. تو کاری به من نداشته باش و هر برنامه ای که دوست داری برای خودت بچین. شاید الان که می رم شب دیر وقت برگردم. دوست ندارم تا اومدم دخترم رو پکر و افسرده ببینم. تو برو برای خودت بچرخ. البته هر جا که خواستی بری با آژانس برو با آژانس هم برگرد که خدایی نکرده گم نشی اتفاق بدی هم برات نیفته. هتل خودش تور هم داره، می تونه با تور هتل بری. برای ناهار و شامت هم به رستوران هتل سفارش می کنم.
بابا تو چه فکری بود و من تو چه فکری! سریع گفتم:
- نه بابا لازم نیست، غذامو هم بیرون می خورم.
بابا که از دیدن شنگول بودن من خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:
- چه بهتر بابا. سعی کن حسابی بهت خوش بگذره.
بعد از این حرف دسته ای اسکناس توی کیفم چپوند و بعد از بوسیدن عاشقانه پیشونی ام به دنبال کارش رفت. بعد از رفتن بابا از زور خوشحالی از جا پریدم و شروع کردم روی تشک فنری تخت بالا و پایین پریدن. دلم می خواست جیغ بکشم. وقتی خوب تخلیه هیجانی شدم خودمو روی تخت انداختم و گوشی تلفن رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم. تند تند شماره داریوش رو گرفتم و منتظر شدم. کلی بوق خورد ولی کسی جواب نمی داد. ای چه غلطی کردم بهش نگفتم! نکنه باز هوس کرده باشه جواب تلفن رو نده؟!! نا امید و پکر خواستم گوشی رو قطع کنم که صدای کلافه اش تو گوشی پیچید:
- الو …
اینقدر از شنیدن صداش ذوق زده بودم که نمی تونستم حرف بزنم. دوباره با عصبانیت گفت:
- لالی عوضی؟
تعجب کردم و سریع گفتم:
- سلام داریوش … منم رزا …چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد تا اینکه صدای هیجان زده داریوش تو گوشی پیچید:
- رزا … رز … عشق من … من … من اشتباه نمی کنم! این کد اصفهان بود که افتاد روی گوشی من … رز تو اصفهانی؟ آره؟
از هیجانش شاد شدم، ولی با دلخوری گفتم:
- ای بابا من خودم می خواستم بهت بگم. ولی انگار این تلفن بی شعور زودتر لوم داد.
- کجایی؟ فقط بگو کجایی؟
خواستم سر به سرش بگذارم. با ناز گفتم:
- نمی گم … اگه عاشقی بیا پیدام کن.
با هیجان گفت:
- باشه عزیزم … من اومدم … منتظرم باش.
بعد از این حرف گوشی رو قطع کرد. متعجب به گوشی تلفن خیره شدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. عجب آدمی بود! زمزمه کردم:
- محاله که بتونی پیدام کنی آقا داریوش!
از جا بلند شدم و پالتو و شلوار شیکی تنم کردم. لب تخت نشستم و از داخل کیفم هدیه ای که برای داریوش گرفته بودم رو خارج کردم. خودم از دیدنش کیف میکردم. همون روزایی که منتظر داریوش بودم تا بیاد تهران این هدیه رو براش گرفته بود. قسمت شد تو شهر خودش بهش بدم. دوباره گذاشتمش داخل کیفم و همینطورکه پاهام از تخت آویزون بود دراز کشیدم روی تخت. می خواستم تا می تونم به داریوش فکر کنم، به اینکه براش می میرم. به این چه قدر دوسش دارم! یه ربع بیست دقیقه از تماسم با داریوش گذشته بود که تصمیم گرفتم دوباره با داریوش تماس بگیرم و آدرس رو بگم. نشستم روی تخت و دستم رو بردم سمت گوشی، ولی قبل از اینکه دستم به گوشی برسه زنگ زد. با تعجب گوشی رو برداشتم و گفتم:
- الو .
متصدی هتل بود. گفت:
- خانم سلطانی یه آقایی اومدن با شما کار دارن. نشستن توی لابی هتل.
با تعجب گفتم:
- یه آقا؟ اسمشون رو نگفتن؟
- نخیر ولی یه آقای جوون هستن.
سریع گفتم:
- چه شکلیه؟
- قد بلند … مو بور و چشم …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- بله بله اومدم.
گوشی رو که قطع کردم با ذوق جیغ کشیدم:
- داریوش دیوونه!
سریع کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون پریدم. دلم می خواست تا لابی رو پرواز کنم. آسانسور اشغال بود و من با هیجان و بی قرار از پله ها سرازیر شدم. وقتی به لابی رسیدم نفس عمیقی کشیدم که نفسم جا بیاد و با نگاه دنبالش گشتم. از دیدن قد بلندش و هیکل جذابش که فوق العاده لاغر شده بود دلم لرزید. اونم با دیدن من فاصله بینمان رو بی طاقت دوید و وقتی به من رسید بی حرف فقط بهم خیره موند. برای اینکه جلوگیری کنم از بغل کردنش هر دو دستم رو روی صورتم و زیر چشمام گذاشتم. اول من به حرف اومدم، بدون سلام، بدون احوالپرسی گفتم:
- داریوش دلم برات یه ذره شده بود!
داریوش چشم ازم بر نمی داشت، مثل اون روزایی که شمال بودیم حتی پلک هم نمی زد، اما دهن باز کرد و گفت:
- منم همینطور فدات بشم. نمی دونی برای دیدنت چه طور لحظه شماری می کردم. خیلی بدجنسی که خبرم نکردی تا بیام فرودگاه دنبالت.
دستامو برداشتم، خندیدم و گفتم:
- اولاً که با بابام اومدم نمی تونستم به تو بگم. دوماً تو آدرس منو از کجا پیدا کردی؟
- تو هر جا که باشی من با قلبم می یام دنبالت و پیدات می کنم.
- داریوش جدی پرسیدم!
- منم جدی گفتم عزیزم … ولی آدرستو از دوستم که توی مخابرات کار می کنه گرفتم.
- موذی!
خندید و گفت:
- سفرت خوب بود؟
- چون داشتم برای دیدن تو میومدم آره عالی بود!
با شیفتگی گفت:
- قربونت برم من!
- تو چرا اینقدر لاغر شدی داریوش؟ مگه خاله بهت نمی رسه؟
- خاله کیلویی چنده عزیز دلم؟ این تویی که می تونی منو پروار کنی.


هر دو خندیدم و بعد هم از لابی هتل خارج شدیم. ماشین داریوش جلوی در هتل پارک بود. در ماشین رو برام باز کرد و منم با لبخندی به معنی تشکر سوار شدم. در رو بست و خوش هم از طرف دیگه سوار شد. غمی که تو نگاه داریوش موج می زد رو درک نمی کردم! قبل از اینکه راه بیفته دست تو داشبورد ماشین کرد و جعبه فانتزی کادویی رو به دستم داد و گفت:
- تقدیم با عشق به اولین و آخرین عشق دنیا!
با خنده و خوشحالی گفتم:
- وای داریوش مرسی! من انتظار نداشتم.
- خودم که از خودم انتظار داشتم فدای اون چشات بشم که منو کشته. قابل تو رو نداره.
با ذوق در جعبه رو باز کردم. دستبند طلا بود که آویزهای زمرد سبز داشت. اینقدر خوشگل بود که نمی دونستم چطور ازش تشکر کنم. فقط لبمو گاز گرفتمو و با نگاهی که قدردانی ازش چکه می کرد غرق نگاه آبیش شدم. اینقدر لحظه زیبایی بود که بی اراده چشمام بسته شد. داریوش آهی کشید و گفت:
- اگه خانومم بودی … همین الان … دقیقا همین الان می بوسیدمت! براممم مهم نبود که وسط خیابونیم! اینو گفتم که بدونی قدر نیاز تو چشمات رو می دونم و درکش می کنم …
از بی پرواییش و اینکه حسمو به روم آورده بود خجالت کشیدم و سرمو زیر انداختم، داریوش با محبت گفت:
- وقتی خجالت می کشی خوشگل تر می شی و منو از اینی که هستم عاشق تر می کنی!
بعد از این حرف خواست دنده رو جا بزنه و حرکت کنه که گفتم:
- یه لحظه صبر کن … منم برات یه چیزی دارم.
بسته رو از کیفم خارج کردم و گفتم:
- قابل شما رو نداره همسر عزیزم.
چشماش براق شدن و با دستایی که لرزشش کاملا محسوس بود جعبه رو از دستم گرفت و گفت:
- فدای خاک پای تو عزیزم!
همانطور که چشماش لبالب بود، زل زد توی چشمانم! ای خدا … این دریای اشک بود یا عشق! نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه از اون حال و هوا خارجش کنم با خنده گفتم:
- بازش کن ببینم خوشت می یاد یا نه؟
نگاش رو از من گرفت و تند تند بسته رو باز کرد و انگشتری رو که مشتمل از طلای زرد و سفید بود و روی اون سرتاسر نگین ریز آبی کار شده بود خارج کرد و گفت:
- خیلی قشنگه رزا! خیلی! درست مثل خودت.
- مرسی داریوش چشمای قشنگ تو همه چیزو قشنگ می بینه.
لبخند زد. انگشتر رو تو انگشت حلقه اش کرد و بوسیدش. سپس ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. ساعت یک ظهر بود. گفت:
- خوب حالا کجا دوست داری ببرمت؟
- نمی دونم. من که اینجاهارو نمی شناسم! فقط خیلی گرسنه امه.
- بمیرم الهی! نیست خودم با دیدن تو اشتهامو از دست دادم اصلاً یاد گرسنگی تو نبودم. پس اول از همه می ریم یه رستوران درجه یک که لایق قدمهای خانوم من باشه. یه بریون بهت بدم بزنی تو رگ جون بگیری!
رستورانی که داریوش انتخاب کرده بود واقعاً محشر و غذاهاش فوق العاده بود. منم حسابی از خجالت شکمم در اومدم و یه بریون رو تنهایی خوردم، ولی داریوش به زور من فقط چند لقمه خورد. می گفت از ذوق اشتهاش بند اومده. بعد از خوردن غذا و پرداخت صورت حساب از رستوران خارج شدیم و داریوش پرسید:
- خسته که نیستی؟
- نه.
- پس بیا اول از همه بریم سی و سه پل رو نشونت بدم. دوست دارم تا شب همه جای شهرمو نشون عشقم بدم.
حدود یه ربع بعد ما روی پلی بودیم که دالان های کوچیک فراوونی داشت. با هم روی پل مشغول قدم زدن شدیم. گفت:
- به اینجا می گن سی و سه پل یا پل الله وردی خوان. قشنگه نه؟
من که محو تماشای اطرافم بودم گفتم:
- آره خیلی.
دالان های کوچیک پل راه باریکی میونشون داشتن که با داریوش از بینش می گذشتیم. به پیشنهاد داریوش روی سکویی نشستیم. زیر پامون رودخونه زاینده رود با جوش و خروش در حال گذر بود. به پایین که نگاه کردم حس کردم سرم گیج می ره. داریوش سریع گفت:
- خم نشو عزیزم. خطرناکه.
با ترس گفتم:
- من می ترسم داریوش! اگه کسی از این بالا بیفته پایین چی می شه؟
- لازم نکرده به این چیزا فکر کنی. کسی از این بالا نمی افته. در ضمن تا با منی از هیچی نترس. خوب؟
چقدر از این طرز حرف زدنش خوشم می یومد. مثل بچه های حرف گوش کن سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوب.
بعد از این حرف از جا پریدم و در حالی که می دویدم روی پل رفتم و گفتم:
- اگه راست می گی بیا منو بگیر.
داریوش با خنده گفت:
- نکن رزا … زمین لیزه می افتی عزیزم.
غش غش خندیدم و گفتم:
- تنبل … زود باش بیا دیگه … عمراً اگه بتونی بگیریم.
داریوش هم در حالی که می خندید دنبالم دوید. چون چکمه هام پاشنه بلند بود نمی تونستم زیاد تند بدوم و همین باعث شد داریوش به من برسه. آستین پالتومو کشید و من تعادلم رو از دست دادم. ولی قبل از اینکه با فرق سرم روی زمین بیفتم دستای قوی داریوش دور کمرم حلقه شد … جای دستاش روی کمرم گز گز می کرد سوزن سوزن میشد. نفس تو سینه ام حبس شد و بی اراده خواستم از پشت بیشتر بهش بچسبم که دستاش سریع از دور کمرم باز شدن. چرخیدم به طرفش و با خنده گفتم:
- وای داریوش دیدی …
اما با دیدن داریوش که با چونه ای لرزون و حالتی اسف باز با هر دو دست سرش رو چسبیده ترسیدم و گفتم:
- داریوش … داریوش عزیزم … چته؟!!
یکی از دستاشو از سرش جدا کرد، گرفت به سمتم و گفت:
- خوبم … خوبم عزیزم …
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- سرت درد می کنه؟
چشماشو که بسته بود باز کرد و گفت:
- نه عزیز دل داریوش … خوبم …
- تو منو می ترسونی؟
لبخند زد و گفت:
- نترس عشقم … چیزی نشده … فقط ترسیدم بیفتی … اخرم مجبورم کردی بغلت کنم!
غر زدم:
- اووه! از روی این پالتوی کلفت! قبول نیست …
هر دو خندیدم، اما مصنوعی … من از حالت های عجیب داریوش سر درگم بودم و داریوش … نمی دونم!! فقط اینو خوب می دونستم که تا خودش نخواد، حرفی نمی زنه. به خاطر همین منم چیزی نپرسیدم. به پیشنهاد داریوش از پل های زیبا و دیدنی اصفهان بازدید کردیم. از جمله، پل خواجو، پل مارنان، پل چوبی (جویی) و … . در کنار هر کدوم چند دقیقه ای به صدای خروش زاینده رود گوش دادیم، ولی چشمای داریوش اون چشمای همیشگی نبود. اصلاً خود داریوش اون داریوش همیشگی نبود! طاقت ناراحتی اش رو نداشتم. کلافه م می کرد. به خاطر همین هم بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم:
- داریوش… عزیزم تو چته؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- چیزیم نیست عزیز دلم. مگه قراره چیزیم باشه؟
- داریوش اون موقع تا حالا ده بار چشمات از اشک پر و خالی شده. اتفاقی افتاده؟
کلافه گفت:
- نه رزا. اتفاقی نیفتاده. چرا بیخود برای چیزی که وجود نداره خودت رو ناراحت می کنی؟ فقط… اینقدر که دلم برات تنگ شده بود الان باور نمی کنم پیشم باشی!
حرفش رو باور کردم و دیگه دنبال ماجرا رو نگرفتم. داریوش هم دیگه چیزی نگفت.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 84
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 97
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 287
  • بازدید ماه : 287
  • بازدید سال : 14,705
  • بازدید کلی : 371,443
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس