loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 613 دوشنبه 20 خرداد 1392 نظرات (0)


صبح با غرغرای سپیده بیدار شدم و دیدم مثل دیروز جز سپیده کسی تو اتاق نیست. سپیده هم جلوی آینه همینطور که داشت موهاشو برس می کشید غر غر می کرد، یه کم کش و قوس به بدنم دادم و سر جام نشستم در همون حال گفتم:
- باز دوباره بقیه کجا در رفتن؟
یه دفعه چرخید به طرفم، برسی که تو دستش بود رو تو هوا تکون داد و با اخم گفت:
- تو وقت کردی یه خورده بخواب! همشون رفتن بازار مروارید. سپردن ما هم بریم پیششون.
ملافه ای که روم بود رو کنار زدم، پاهامو از تخت آویزون کردم و گفتم:
- اِ چرا تو نرفتی؟
برسی که تو دستش بود رو انداخت روی میز که صدای بدی به وجود آورد و گفت:
- برای اینکه سر کار خواب بودین. منم که باید همیشه مواظب تو باشم. اون از دیروز، اینم از امروز.
رفتم طرفش و علی رغم دست و پا زدناش، محکم بغلش کردم وگفتم:
- می دونم که تو بهترینی. اونا بی وفان که مارو ول می کنن و می رن به امون خدا.
سپیده همونطور با اخم یه تیکه موهاشو که در اثر تقلا افتاده بود تو صورتش پس زد و گفت:
- خب بسه نمی خواد خرم کنی. بذار یه خبر بد بهت بدم تا همه حرص خوردنام از دست تو جبران بشه.
دستام شل زدن و گفتم:
- چی شده؟
ازم فاصله گرفت، نشست لب تخت و گفت:
- داریوش هم خواب بوده، آرمین براش منتظر مونده که بیدار بشه با هم برن.
بازم داریوش! بازم داریوش! اه! بی توجه به منظور سپیده با قیافه در هم گفتم:
- خوب به ما چه؟
سپیده با موذماری گفت:
- نیم ساعت پیش آرمین اومد و گفت که داریوشو بیدار می کنه و منتظر ما توی لابی هتل می مونن که با هم بریم.
وای خدای من!!! دو دستی زدم تو سرم و گفتم:
- وای خدا! بازم باید با اینا بریم بیرون؟! هر روز هر روزمون داره زهرمارمون میشه! خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم که اینجوری مجازاتم می کنی آخه؟
سپیده که یادش رفته بود می خواسته حرص منو در بیاره دلسوزانه گفت:
- تو محلش نذار. طبق معمول سرد باهاش برخورد کن. بعدش هم بعد از دروغی که گفتی فکر نکنم دیگه با تو کاری داشته باشه.
راه افتادم سمت دستشویی و گفتم:
- امیدوارم همینطور باشه که تو می گی. آخه تصور کن من دارم با خودم کلنجار می رم که مهر اونو از دلم بیرون کنم اونوقت اون مدام دور و بر من می پلکه. مگه اراده من از فولاد آب دیده اس؟ یه جایی کم می یارم…
یه دفعه وسط راه ایستادم و گفتم:
- سپیـــــــده می شه نریم؟
سپیده کله شو خاروند و گفت:
- من نگران مامان اینام! خاله ناراحت می شه. مامانتو که می شناسی.
- خب یه دروغی می گیم دیگه.
هلم داد سمت دستشویی و گفت:
- تا منو و تو بخوایم فکر کنیم و یه دلیل پیدا کنیم ظهر شده. پاشو بریم اینقدر هم الکی نگران نباش. انشالله که مشکلی پیش نمی یاد.
رفتم تو دستشویی و دیگه چیزی نگفتم. چاره ای نبود! صبحونه یه لقمه هم نتونستم بخورم چون اشتهامو از دست داده بودم. سرسری یک مانتوی نخی صورتی کثیف که آستینای تقریبا سه ربعی داشت پوشیدم با سلوار جین سفید و روسری ساتن سفید صورتی. موهامو هم کامل از پشت بستم. وقتی آماده شدم با سپیده از اتاق خارج شدیم. طبق قولی که آرمین داده بود، هر دو نفرشون توی لابی منتظر نشسته بودند. داریوش پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و تو یکی از دستاش یه مجله خارجی و تو دست دیگه اش فنجونی سفید رنگ قرار داشت. تک پوش قهوه ای رنگی پوشیده بود با شلوار کتون کرم رنگ. خیلی جذاب شده بود. با این ژستی که گرفته بود دخترای غریبه هم براش پر پر می زدن چه برسه به من که یکسال بود دل به چشاش باخته بودم. دستمو مشت کردم و زیر لب غریدم:
- لعنت به تو!
آرمین هم روی کاناپه لم داده بود. با دیدن ما هر دو از جا بلند شدن. دارریوش با چشمای مخمورش سر تا پامو از بالا به پایین یه بار نگاه کردم و یه تای ابروشو انداخت بالا. سپیده تو سلام کردن پیشی گرفت و بهشون سلام کرد و دست داد. منم بالاخره دست از زیر چشمی دید زدن داریوش برداشتم، آب دهنمو قورت دادم و خواستم سلام کنم که داریوش دستشو به سمتم دراز کرد و سلام کرد. نمی تونستم این پسر رو درک کنم! یه بار نگاهش اینقدر مظلوم و دوست داشتنی می شد که دوست داشتم جونمو فداش کنم و یه بار دیگه اینقدر کثیف نگات می کرد که از خودت بدت می اومد. اون لحظه جز دسته اول بود، قبل از اینکه شل بشم و دستشو بگیرم اخم کردم و گفتم:
- معذرت می خوام. من با غریبه ها دست نمی دم. نامزدم غدقن کرده.
لبخند پر تمسخری لباشو کج کرد و خیلی خونسردانه دستشو کشید عقب و گفت:
- می تونم بپرسم چرا؟
- به خاطر اینکه ممکنه بیماری پوستی داشته باشید و از قضا واگیر دار هم باشه. علاوه بر اون شاید قصد و غرضی داشته باشی، من که از درونت خبر ندارم.
سپیده و آرمین ریز ریز خندیدن.

پست دوم امشب … وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir

________________


قبل از اینکه وقت کنه یه تیکه بهم بندازه که هم نونم بشه هم آبم بشه برای اینکه لجشو بیشتر در بیارم، دستمو به سمت آرمین دراز کردم و گفتم:
- صبح به خیر آرمین.
آرمین هم لبخندی زد و به گرمی دستمو فشرد و جواب صبح به خیرمو داد. داریوش از بچه بازیهای من هم خنده اش گرفته بود و هم کفرش در اومده بود. پرسید:
- از کی تا حالا با دوست من فامیل شدی؟
دوست نداشتم بیشتر از این اذیتش کنم. ولی این راهی بود که قدم اولشو رفته بودم، باید بقیه شو هم می رفتم. نمی خواستم تحت هیچ شرایطی با احساسم بازی کنه. به خاطر همین با تمسخر گفتم:
- با آرمین فامیل نیستم، ولی ازش مطمئنم. چون می دونم که با هر کس و ناکسی دست نمی ده. در ضمن
می دونم که پسر بی شیله پیله و نجیبیه. هدف پلید نداره!

آرمین هم از شیطنت من خنده اش گرفته بود. گفت:
- مرسی رزا. نظر لطفته.
داریوش چنان نگام کرد که از ترس یه لحظه لرزیدم و سریع برای اینکه در برم گفتم:
- بهتره بریم. داره دیر می شه.
هنوز حرفم تموم نشده بود داریوش یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- تو چته؟!! چهع پدر کشتگی با من داری؟!! اون شب که خوب می گفتی و می خندید، از اینکه همراهیتون کنیم هم هیچ مشکلی نداشتی؟! بعدش یهو چت شد؟ خواب نما شدی؟ دو کلمه ازت تعریف کردم خودتو گم کردی؟ فکر کردی کی هستی؟ امثال تو ، تو دست و بال من ریخته! تو توشون گمی! ببین بچه، سعی نکن با این حرفای مسخره ت منو عصبی کنی، چون بد می بینی! برو دعا کن داریوش هیچ وقت عصبی نشه!
اون لحظه واقعاً لال شده بودم، اما با غیظ چشم از چشمای آبی تیره اش بر نمی داشتم. آرمین یه قدم اومد طرفش و گفت:
- اِ داریوش چته؟
خواست بازوی داریوش رو بگیره که داریوش با حرص دستشو کشید از دست آرمین بیرون و راه افتاد سمت در. سپیده هم کنار من وایساد و زیر لب زمزمه کرد:
- یا امام زمون! چه طوفانی به پا کرد!
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- دلم می خواست بزنم تو صورتش!
سپیده دستمو کشید و گفت:
- ولش کن فعلاً! یه امروز رو دیگه نمی شه دم پرش بری. خیلی خشن و خطرناک شده! منم ازش ترسیدم.
دیگه هیچی نگفتم اما از خشم قفسه سینه ام بالا و پایین می رفتم و منتظر یه فرصت بودم تا بدجور نیشش بزنم. غلط کرد با من بد حرف زد! نکبت! ناچاراً دنبلشون راه افتادیم و یه لحظه صدای آرمین رو شنیدم که داشت به داریوش می گفت:
- داریوش چرا عصبانی می شی؟ نمی بینی حرفاش چقدر ساده است؟ از تو بعیده! اون ده سال ازت کوچیک تره!
داریوش هیچ حوابی نداد ولی از محکم قدم بردانش مشخص بود که هنوزم داره حرص می خوره.
سرعت قدماشون رو بیشتر کردن و مستقیم رفتن سمت پارکینگ. من و سپیده آرومی از پشت سرشون می رفتیم. اومدم به سپیده بگم بیاد بیخیال داریوش اینا بشیم و با تاکسی بریم، اما هنوز حرف از دهنم در نیومده بود که نگام اونطرف ثابت شد. داریوش و آرمین رسیدن به ماشین داریوش ولی قبل از اینکه سوار ماشین بشن دوتا دختر فوق العاده جلف با آرایش های زننده مستقیم رفتن به سمتشون. دست سپیده رو که حواسش نبود و داشت راه خودش رو می رفت کشیدم و گفتم:
- وایسا اینجا. می خوام فیلم ببینم.
- وا! چه فیلمی یهو این وسط؟
با چشمام به اون سمت اشاره کردم. سپیده هم با دیدن اونا که دیگه به داریوش و آرمین رسیده بودن، کنار من ایستاد و با کنجکاوی نگاشون کرد. یکی از دخترا جلوی داریوش وایساد و به زبون انگلیسی گفت:
- سلام آقا.
داریوش نیم نگاهی به اونا انداخت و بدون اینکه جواب بده در ماشین رو باز کرد و یه پاشو گذاشت بالا. دختر به سرعت دوباره گفت:
- آقا عذر می خوام. می تونم بپرسم شما از کدوم کشور اومدید؟
داریوش بی توجه بهش سوار شد و در سمت خودشو بست، آرمین ولی داشت گردن می کشید و دنبال ما می گشت. ما جامون خوب بود، پشت یه پاترول قایم شده بودیم، هم می دیدمشون هم صداشون رو می شنیدم، اما اونا متوجه ما نبودن. دختره که دست بردار داریوش نبود، وقتی دید داریوش جوابشو نمی ده، در حالی که سعی می کرد یه کم ناز و عشوه صداشو بیشتر کنه گفت:
- اصلاً می تونید انگلیسی صحبت کنید؟
بعدم چرخید سمت آرمین و با مسخرگی به فارسی گفت:
- آقا این توریستتون کره؟.
داریوش قبل از اینکه اجازه بده آرمین حرفی بزنه، سریع پیاده شد، رخ به رخ دختره وایساد و با ترشرویی گفت:
- برو خانم ولم کن. حوصله داریا! من ایرانیم، ولی مطمئنم تو ایرانی نیستی. چون اگه بودی خودتو شبیه دلقکا نمی کردی.
چشام گرد شد! اولاً که داریوشو چه به این حرفا؟ دوماً دیگه دلقک که ایرانی و خارجی نداره. دلقک همه جا هست. اینم زده به سرشا. ولی واقعاً از کوره در رفتم. اون موقعیتی که می خواستم به دستم اومده بود. الان میتونستم نیشمو خیلی راحت تو تن داریوش فرو کنم و کیفشو ببرم. قبل از اینکه سپیده بتونه جلومو بگیره پریدم از پشت ماشین بیرون، نگاه داریوش و آرمین چرخید به سمتم. رفتم جلوشون، کنار دختره ایستادم و با جسارت و یه کم هم بی حیایی گفتم:
- هی! چه خبرته؟ دلت از جای دیگه پره، چرا سر اینا خالی می کنی؟ فکر می کنی نمی دونم که تموم دوستات از همین مدلن؟ حالا واسه من زاهد شدی؟ تو حق نداری به دخترا توهین کنی. حالا هر چی که می خوان باشن، باشن. پسره هرزه!
دخترا که اوضاع رو اونطوری دیدند، فلنگو بستن. ولی داریوش جلوم وایساد، خون از چشماش می بارید و رنگش از همیشه تیره تر شده بود! اصلاً نفهمیدم چی شد فقط یهو به خودم اومدم دیدم صورتم داره می سوزه! به دنبالش هم صدای فریادشو شنیدم:
- خفه شو، بسه دیگه!

پست سوم و پست آخر امشب …

نقد یادتون نره … نقد چی؟!! چی؟!!!! یادتون! نره!!!!!! من منتظرماااااا … مرسی …

شبتون نایس …

________________


حس کردم ضربان قلبم متوقف شده. تا حالا کسی به من تو نگفته بود چه برسه به اینکه به من سیلی بزنه!!! زمان از حرکت وایساده بود، هیچ کس نه حرف می زد نه تکون می خورد. نگاه داریوش رنگ عوض کرده بود، دیگه از خضم کدر نبود، حالا می شد یه چیزی شبیه شرم رو تو نگاش دید. پشیمونی! نذاشتم زمان از دست بره، از عصبانیت گر گرفته بودم، بدون لحظه ای درنگ، دستمو بالا بردم و با تمام قدرت روی صورتش فرود آوردم و گفتم:
- خودت خفه شو بی شرف!
جای انگشتام روی صورتش باقی موند. دستشو روی صورتش گذاشت و فقط نگام کرد. از حق نگذریم سیلی که خوردم حقم بود. تا من باشم با بزرگترم اینطور صحبت نکنم. نگاش تا عمق وجودمو سوزاند! چقدر دلم می خواست زار زار گریه کنم. دلم داشت می ترکید. من داریوشو می خواستم ولی داریوش پاکو. خدایا حق من از این زندگی همین بود؟ جای سیلی اش روی صورتم گز گز می کرد. ولی خودمم می دونستم قدرت سیلی من از اون بیشتر بود. سیلی داریوش بیشتر شبیه نوازش محکم بود. اولین کسی که تونست حرف بزنه آرمین بود که با خشم گفت:
- داریوش تو چه مرگت شده؟ دست روی یه دختر بلند می کنی؟ حقت بود. باید بدتر از اینا رو
می خوردی.

بعدش بدون اینکه نگاهی به داریوش بکنه اومد طرف من و با نگرانی گفت:
- خوبی رزا؟! بذار ببینم صورتتو … آخ آخ! چی شده!
سپیده هم بالاخره از شوک بیرون اومد، بغضی که می دونستم از ترس به گلوش چنگ انداخته شکست و در حالی که گلوله گلوله اشک می ریخت به طرفم اومد و گفت:
- رزا …
دستای یه کرده شو گرفتم و سعی کردم لبخند بزنم:
- نترس بابا! چیزی نشده که! گریه نکن سپید …
با بغض و غیظ نگاهی به داریوش که هنوز دستش روی صورتش بود و به زمین خیره موند کرد و داد کشید:
- احمق ببین چی کار کردی!
داریوش یه لحظه سرشو اورد بالا، چشماش … وای خدایا چشماش! لبالب پر از غم بودن، تا حدی که سپیده هم حس کرد و بیخیال داد و هوار کردن سر اون شد. دستشو جلو آورد، کشید روی گونه ام و گفت:
- رزا حالا جواب خاله رو چی بدیم؟ جاش روی صورتت مونده.
آرمین گفت:
- اگه یه کم یخ پیدا کنیم، می شه جاشو کم رنگ کرد. رزا من از طرف داریوش از تو عذر می خوام. این دیوونه تا حالا همچین کاری نکرده بود. من شرمنده توام.
دلم داشت می ترکید، اما سعی کردم بخندم و جوری حال و هوای اون دو نفر رو که حسابی شرمنده و نگران بودن عوض کنم. گفتم:
- مهم نیست. بدتر شو خورد. حالا باید نگران خاله کیمیا باشین که وقتی جای انگشتای منو روی صورت شازده پسرش می بینه، چه حالی می شه.
اما تو دلم داشتم خون گریه می کردم. خر بودم! خر شده بودم، هر چقدر هم که به خودم می گفتم داریوش عوضی کثافت هرزه احمق بی شعوره نکبته! باز دلم راضی نمی شد. دلم داریوش می خواست. دلم نگاه آبیشو می خواست. منو زده بود، اما هنوزم دلم کشته مرده اش بود! خدایا این حس چه جوری اینقدر عمیق و ریشه دار شده بود که دست از سرم بر نمی داشت؟ الهی بمیرم رد انگشتام چه بد روی صورت سفیدش افتاده بود. الهی دستم بشکنه. سپیده بدون توجه به حرفای من، در حالی که روی صحبتش با آرمین بود گفت:
- حالا یخ از کجا پیدا کنیم؟ بهتره بریم از مسئول هتل بگیریم.
من زودتر از آرمین جواب دادم:
- بهتره برگردیم توی اتاق. چون پوست خودمو می شناسم. به این زودیا رنگش بر نمی گرده. مطمئناً اگه مامان و خاله کیمیا منو اینطوری ببینن بد می شه.
آرمین گفت:
- راست می گه رزا! بهتره از این جریان خونواده ها بویی نبرن. باعث کدورت می شه.
سپیده که گریه اش بند اومده بود، شونه ای بالا انداخت و گفت:
- باشه، پس ما بر می گردیم تو اتاقمون.
آرمین سرشو تکون داد و گفت:
- باشه منم تا اتاقتون همراهتون می یام.
نگاهم هنوزم دنبال داریوش می دوید، داشت عقب عقب می رفت، اینقدر رفت تا رسید به جدول پشت پاش. حس نداشت انگار چون نشست و سرشو گرفت بین دستاش، بی اراده با نگرانی گفتم:
- نه لازم نیست. ما خودمون می ریم شما بهتره پیش داریوش بمونین.
آرمین برگشت و به داریوش نگاه کرد که نگاهش گیج و منگ به نقطه ای خیره شده بود و معلوم بود حواسش اصلاً تو این دنیا نیست. آهی کشید دوباره چرخید طرف ما و گفت:
- هر طور راحتین. زیاد اصرار نمی کنم فقط مواظب باشین.
بعد از خداحافظی با آرمین، همراه سپیده به اتاق برگشتیم. تموم طول مسیر سپیده فحش به داریوش می داد و آبا و اجدادشو به هم پیوند می زد، به خصوص عمه شو مورد عنایت قرار داد. اما من، حالم خراب تر از خراب بود. رسماً دیوونه شده بود! این چه حس عذاب آوری بود دیگه؟!! قبلاض اگه ازم می پرسیدن یکی بزنه تو گوشت چی کارش می کنه، می دونستم که جوابم اصلاض چیز خوبی نیست. من الان باید از داریوش بیزار می شدم، اما چرا نشده بودم؟ چرا هنوزم قلبم از یاداوری نگاه پر از شرمندگیش بیتابی می کرد؟ چرا دوست داشتم خودمو گول بزنم و بگم داریوش حسش نسبت به من با بقیه دخترا فرق داره؟ چرا این گول زدن رو دوست داشتم؟ اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم کی به اتاقمون رسیدیم و رفتیم تو...

همین که وارد اتاق شدیم، تلفن زنگ خورد. چون من به گوشی نزدیک تر بودم برداش داشتم:
- بله؟
صدای متعجب مامان تو گوشی پیچید:
- رزا! شما هنوز توی هتلین؟!!
سرمو به دست آزادم گرفتم و یه وری افتادم روی تخت. همینو کم داشتم. حالا به مامان چی می گفتم؟ خدا دروغو ازمون نگیره! زود تند سریع تو ذهنم یه دروغ دست و پا کردم و گفتم:
- مامان ما تا اونجا اومدیم، ولی مجبور شدیم برگردیم هتل.
مامان با تعجب در حالی که می دونستم چشماشم گرد شده گفت:
- برای چی؟ زده به سرتون؟ راه قرض داشتین تا اینجا اومدین و برگشتین؟!
جرقه بعدی تو ذهنم زده شد و با خوشحالی از اینکه یه دروغ خوب دیگه به ذهنم رسیده گفتم:
- مامان فکر می کنم که غذای دیشب مسموم بوده، چون سپیده بد جوری دل پیچه گرفته بود. برای همین مجبور شدیم برگردیم.
صدای مامان صد و هشتاد درجه تغییر کرد و گفت:
- وای خدا مرگم بده! حالا حالش چطوره؟ من الان می یام ببرمش دکتر.
داشت گندش در میومد، سپیده هم جلوی نشسته بود روی تخت و داشت با چشمای گرد شده اش نگام می کرد و خط و نشون می کشید. سریع نیم خیز شدم سر جام و در حالی که با همون دست آزادم می کوبیدم توی سرم گفتم:
- نه نه لازم نیست! الآن خیلی بهتره. از هتل قرص گرفتم دادم بهش، بهتر شد.
- چیو چیو لازم نیست؟ مسمویت که شوخی بردار نیست! ما الان بر می گردیم.
وای داشتم بدبخت می شدم! سریع گفتم:
- مامان اصلاً گوشی رو می دم بهش با خودش حرف بزن ببین چیزیش نیست! یه دل درد ساده بود دیگه …
بعدم نذاشتم مامان هیچی بگه گوشی رو پرت کردم سمت سپیده تا خودش ادامه خاکی که تو سرمون شده بود رو جمع و جور کنه. در همون حالت پچ پچ وار گفتم:
- حواستو جمع کن سوتی ندی! یعنی رو به موت شده بودی!
سپیده با اخم همونطور آروم گفت:
- دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی؟
کف دستمو آروم زدم به گونه ام و گفتم:
- قربون تو برم. همین یک دفعه. خودت که دیدی چه اوضاعی شد.
سپیده با ناز و عشوه ولی به همراهی اخم، گوشی رو از من گرفت و در حالی که سعی می کرد صداش خیلی هم سرحال نباشه، با مامان و بعدش هم با خاله حرف زد. وقتی خیالم راحت شد که همه چی امن و امانه، رفتم سر یخچال، یه لیوان آب سخ خوردم و برگشتم ولو شدم روی کاناپه پایین تخت خوابا. رفته بودم تو فکر اتفاقی که افتاده بود. چقدر از دست داریوش ناراحت بودم، هم از دست خودم دلخور بودم و هم اون. من نباید اینقدر بد با اون حرف می زدم، ولی اونم حق نداشت دست روی من بلند کنه! و باز من حق نداشتم جواب سیلیشو بدم. حس بدی داشتم، یه گندی زده بودم که دیگه هیچ رقمه نمی شد جمع و جورش کرد. مرده شور منو ببرن که نمی تونستم بین عقل و احساسم کامل پیرو یکیشون باشم! همیشه این مشکلو داشتم. یه روز اینوری می شدم، شب می خوابیدم صبح بیدار می شدم اونوری می شدم! با احساس دستای سپیده دور شونه ام فهمیدم تلفنش تموم شده و اومده کنارم، همین که کنار خودم حسش کردم، همه ناراحتیم تبدیل به یه بغض شد و ترکید. سپیده بدون اینکه حرفی بزنه منو از جا بلند کرد و کشید توی بغلش، منم از خدا خواسته تو بغل سپیده یک دل سیر زار زدم.
ظهر که مامان اینا برگشتن من و سپیده روی تختا ولو بودیم و خودمونو زده بودیم به خواب. اصلاً حوصله حرف زدن نداشتیم. نیم ساعتی گذاشتنمون به حال خودمون ولی خاله شیلا طقت نیاورد و اخر هم سپیده رو با نوازشاش مجبور به نشستن کرد. وقتی سپیده باهاشون حرفت زد و خیالشون راحت شد که مشکلی نیست دست از سرش برداشتن. ظهر وقت ناهار که شد از ترس اینکه مبادا داریوش رو توی رستوران هتل ببینیم قید بیرون رفتن رو زدم و با سپیده ناهارمون رو توی اتاق خوردیم. بعدم دوباره همونجا روی تخت خوابا ولو شدیم، سپیده آهی کشید و گفت:
- چه مسافرت کوفتی شده! همه ش تو اتاقیم، وقتی هم یم ریم بیرون از ترس این داریوش تو همه ش چسبیدی به من زهرمارمون می شه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه بابا بود خیلی خوب می شد!
- مثلاً بابات چی کار می کرد؟!
- هیچی ! جور تو رو می کشید، منم می چسبیدم بهش. بعد دیگه داریوش جرئت نمی کرد سمت من بیاد.
سپیده نشست سر جاش و با ناراحتی گفت:
- تو خیلی ترسویی رزا! مگه چی کارت می کتونه بکنه؟ من گفتم ازش دوری کن، نگفتم که می یاد می کشتت. اون فقط می خواست با تو دوست بشه که خوب نشد! دیگه نیازی به فرار کردن نداره.
منم نشستم و با غیظ گفتم:
- اِ انگار یادت رفته زد تو صورتم؟
- مگه خودت یادت رفته پا روی دمش گذاشتی؟ اگه اون لحظه لال می شدی می مردی؟ حتما لازم بود بری جلو قلدر بازی در بیاری؟ خوب به تو چه که اون به اون دخترا چی گفت؟ اصلا مگه تو دوس دخترای داریوشو دیدی فکر می کنی همه شون سبک اون دختران؟ شاید با دخترای سر و سنگین دوست می شه و دوستی هاش هم یه دوستی ساده است! مامان ها همیشه عادت دارن پیاز داغ یه چیزیه زیاد می کنن! مگه مامانای خودمون اینجوری نیستن؟!
آهی کشیدم و گفتم:
- نمی دونم! دیگه عقلم به جایی قد نمی ده …

پست دوم …

خدا از این داریوشا نصیب ما هم بکنه! همه با هم … الهی آمیـــــــــــــــــــن!

راسی لایک که دیگه نداریم ولی اون +1 گوشه صفحه رو بترکونید

_________________


سپیده بی توجه به حرف من خم شد، اسکیت هایی که تازه خریده بودیم و هنوز داخل جعبه بود رو کشید بیرون و گفت:
- پاشو و ثابت کن که ترسو نیستی. پاشو اسکیتامون رو بپوشیم بریم تو محوطه بازی …
خودمو دوباره انداختم روی تخت و گفتم:
- بیخیال سپید، حوصله ندارم.
- بیخود کردی! پا می شی با هم می ریم اسکیت بازی. نمی شه که همه اش تو هتل باشیم و بپوسیم.
می دونستم هیچ جوره حریف سپیده نمی شم، نشستم و گفتم:
- مامانا نمی خوان بیان؟
- لابد بعد زا ناهار رفتن کافی شاپ و مشغول گپ زدن شدن، همه حرفایی که تو این سی سال جدایی نزدن رو می خوان تو همین چند روزه بزنن!
- بترکن!
سپیده خندید و گفت:
- به مامانتم دری وری می گی؟! بجنب حاضر شو بریم …
با نق نق از جا بلند شدم و سمت کمد لباسا رفتم …

***

اسکیت باز حرفه ای نبودیم اما در حد معمولی و نرمال می تونستیم بازی کنیم و زمین نخوریم. اما سپیده گیر داده بود اون لحظه یم خواست حتما با اسکیت رقص پا بره و از حرکاتش نمی دونستم نگران باشم یا بخندم! به جای بازی کردن تقریباً داشت قر می داد. همینطور که راه خودمو می رفتم سرمو چرخونده بودم سمت سپیده و به ادا اطواراش می خندیدم. یه دفعه دیدم سپیده با داد به جلوم اشاره کرد و گفت:
- رزا مواظب باش!
سریع چرخیدم، خیلی دیر شده بود! یه نفر صاف جلوم بود و اینقدر نزدیکش شده بودم که نشد چهره ش رو ببینم. یارو دستاشو انداخت دور کمرم که نگهم داره. محکم خوردم بهش و به خاطر زیاد بودن سرعتم هر دو تعادلمون رو از دست دادیم. اون افتاد روی زمین و من افتادم روش! نفسی که تو سینه ام حبس شده بود رو بیرون دادم، شالمو چون محکم دور گردنم گره زده بود که موقع بازی نیفته هنوز روی سرم بود فقط چتری هام ریخته بودن توی صورتم و نمی تونستم درست ببینم. چتری هامو با یه دست کنار زدم و چشمم تو یه جفت چشم آبی قفل شد. دستاشو هنوزم دور کمرم بودن و نگاش خیره به نگام! با صدای سوت چند نفری که توی محوطه بودن و غش غش خنده شون یهو به خودم اومدم، سریع دستامو بردم سمت کمرم و دستاش داریوشو از دور کمرم باز کردم، تو اون لحظه به این فکر کردم که چقدر دستاش داغن! اومدم از جا بلند بشم که چون هول شده بودم باز سر خوردم و اینبار کنار داریوش افتادم، داریوش نشست روی پاهاش و آروم گفت:
- مواظب باش! بذار کمکت کنم …
دستشو اورد به سمتم، با غیظ دستشو پس زدم. اون لحظه فقط به فکر این بودم که ازش دور بشم. قلبم بدجور داشت توی سینه بی قراری می کرد. به خصوص که هم نگاهش هم لحن حرف زدنش عوض شده بود. یه بار دیگه تلاش کردم و اینبار موفق شدم بلند بشم، باید یه چیزی هم می گفتم بعد می رفتم، پس گفتم:
- مگه کوری؟ جلوی پاتو نگاه کن!
رنگ نگاهش عوض شد، پوزخندی نشست کنار لبش، دستی روی شلوار جین رنگ روشنش کشید، بلند شد و گفت:
- حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم؟ جنابعالی حواستون به دختر خاله تون بود و منو ندیدین.
باز زبونمو پیدا کردم و با شیطنت گفتم:
- اگه حواسم به سپید جون هم نبود، تو رو نمی دیدم. چون پیش چشمم خیلی ریزی.
بر خلاف تصورم، این بار عصبانی نشد و فقط نگاهم کرد. یه نگاه عاقل اندر سفیهانه، گفتم:
- چیه کم آوردی؟
- من جلوی هیچکس کم نمی یارم.
- پس چرا حرف نمی زنی؟
- این حرفای پر از توهینت رو باید بذارم به پای سن و سالت. نمی خوام دوباره از کوره در برم و حرکت ناشایستی بکنم که بعد مجبور بشم سرگردون خیابونا بشم و خودمو سرزنش بکنم.
بعد از این حرف مقابل چشمای بهت زده من پوزخندی هم چاشنی حرفاش کرد و با قدمای آروم از کنارم گذشت و دور شد. دستاشو فرو کرده بود توی جیب شلوارش و سرشو هم انداخته بود زیر … اینقدر به رفتنش خیرهمونده که توی پیچ از دیدم خارج شد. دوباره دلم تو سینه داشت می لرزید. صدای سپیده منو به خودم اورد و تازه یادم اومد سپیده هم اینجا بوده و حرفای ما رو شنیده:
- منظورش چی بود؟
بغضی که داشت حنجره م رو زخم می کرد رو فرو دادم و گفتم:
- نمی دونم.
سپیده بدون اینکه دیگه چیزی بگه دستشو انداخت دور شونه م. دوتایی نشستیم روی نیمکتی که همون دور و بر بود. نگاه بعضی ها بهمون هنوزم پر از شیطنت و خنده بود. بی حوصله گفتم:
- سپیده بریم تو اتاق …
سپیده هم سرشو تکون داد. خدا رو شکر که درکش بالا بود و می دونست من توی چه برزخی افتادم و دست و پا می زنم. همین که رفتیم توی اتاق اتفادم روی تختم و ملافه رو تا روی سرم کشیدم بالا. حوصله هیچ کس و هیچی رو نداشتم. تازه سر شب بود اما من می خواستم بخوابم. هر چند که خوابم به چشمم نمی یومد و مدام به جمله داریوش فکر می کردم. حرفش به دلم نشسته بود و چون به این جمله که می گفت « هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند» اعتقاد داشتم پیش خودم فکر می کردم که یعنی حرفش از ته دل بوده و واقعاً از کاری که کرده ناراحت و کلافه شده و سر به خیابون گذاشته؟ مامان هر چی اصرار کرد که برای شام برم رستوران قبول نکردم و خستگی اسکیت بازی رو بهونه کردم. بهم مشکوک شده بود شدید، اینو از نگاهاش می فهمیدم. اما الان اصلا جو رو برای نصحیت و پرس و جو مناسب نمی دید. پس هیچی نگفت و دست از سرم برداشت. تا صبح توی تخت خواب این دنده اون دنده می شدم. وقتی خوب فکر می کردم می دیدم زیاد هم از سیلی داریوش ناراحت نشدم. دستمو روی گونه ام گذاشتم و زمزمه کردم: «هر چه از دوست رسد نکوست».
* * * * * *

پست سوم … من که زبونم مو در اورد از بس نقد نقد کردم! ولی در اصل انگار دارم قد قد می کنم! کسی گوش نمی ده وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir

______________


صبح روز بعد بابا با یه خبر خوش، تلخی این چند روزو از بین برد. مهران پسر عموم داشت ازدواج می کرد، هفته آینده هم عقد کنونش بود. بابا ازمون خواست زودتر برگردیم که به کارامون برسیم. بعد از این خبر، من و سپیده تصمیم گرفتیم که لباسامونو از همونجا بخریم. با مامان ها و خاله کیمیا و طبق معمول آرمین و داریوش، راهی بازار شدیم. رابطه م با داریوش مثل قبل بود ببا این تفاوت که داریوش هم زیاد سمت من نمی یومد و فقط نگام میکرد. نگاه هایی که خیلی با نگاه روز اولش فرق داشتن. هر بار که باهاش چشم تو چشمک می شدم دلم می لرزید و سریع نگامو می دزدیدم. همه امیدم به این بود که این مسافرت هر چه زودتر تمومبشه و من دیگه داریوش رو نبینم. دیدن این مدلیش فقط عذابم می داد. لباس خریدن من و سپیده هم معضلی بود! البته سپیده راحت تر از من بود و اصولاً خریدش رو توی همون مغازه اول انجام می داد و خیلی هم راضی بود همیشه. برعکس من که اگه کل مغازه ها رو زیر پا نمی ذاشتم هیچ وقت نمی تونستم از خریدم لذت ببرم. تماوم لباسا رو از نظر می گذروندیم و رد می شدیم. سپیده طبق معمول خیلی زود لباسشو انتخاب کرد. پیراهن کوتاه یاسی رنگی که پشتش ربان بزرگی به شکل پاپیون قرار گرفته بود و پایین ربان روی زمین می کشید و لباسو حسابی فانتزی کرده بود. تقریباً یه دور کامل پاساژو دور زده بودیم، ولی من اون لباسیو که می خواستم پیدا نکردم. وقت هم برای سفارش لباس نداشتیم. همین طور که بی تفاوت لباس ها رو نگاه می کردم، نظرم به لباس فروشی بزرگی جلب شد. دست مامانو کشیدم و گفتم:
- اونجا نرفتیم نه؟
مامان پیشونیشو گرفت و گفت:
- والا من دیگه نمی دونم! اینقدر تو ما رو دنبال خودت چرخوندی که سر گیجه گرفتیم.
با هیجان گفتم:
- نه نرفتیم، این دیگه آخریشه! قول می دم یه چیزی از همین جا بخرم.
بزرگی و شیکی مغازه حسابی چشممو گرفته بود. همه با هم رفتیم داخل مغازه، باد خنک کولر خستگی رو از تن همه مون خارج کرد. خاله کیمیا روی صندلی نزدیک در نشست و گفت:
- های اینجا چه خنکه! من همین جا می شینم. شما برین دوراتون رو بزنین.
خاله شیلا هم کنارش نشست و گفت:
- منم همین جا می مونم، برین شما.
مغازه چند تا قسمت داشت که از هم تفکیک شده بودن، بخش لباس های شب، بخش لباس های عروس! بخش لباس های اسپرت، و بخش کت و شلوار ها! همراه مامان و سپیده رفتیم سراغ بخض لباس های نامزدی و شب، فروشنده هم که دختر خوش رویی بود دنبالمون راه افتاده بودم و راهنماییمون می کرد. داریوش و آرمین هم نبودن! حدس زدم که رفتن سراغ کت و شلوارها! از در و دیوار مغازه لباس بالا می رفت. لباسای
فوق العاده خوشگل، که هر کدوم می تونستن یه انتخاب عالی باشن. انتخاب برام خیلی سخت شده بود. دنبال لباسی می گشتم که واقعاً تک باشد. سپیده و مامان از مشکل پسندی من کلافه شده بودن و غر می زدن. خستگی از لباس هایی که انتخاب می کردن هم مشخص بود، دست روی افتضاح ترین مدل ها می ذاشتن و می گفتن:

- همین خوبه! بخر تا بریم!
و من بهشون چشم غره می رفتم. بالاخره تو یکی از ویترین ها لباس بلند مشکی رنگی چشمو گرفت. لباس از جنس لمه بود و یه کم دنباله داشت. از بالا تا نزدیک زانو هم چسبون دوخته شده بود و قسمت کمر اون باز و یقه اش هم هفتی بود. به مامان نشونش دادم و گفتم:
- اون چطوره؟
مامان نگاهی کرد و بدون اینکه قشنگ حتی مدلشو ببینه گفت:
- خوبه! عالیه!
خنده ام گرفته بود! از فروشنده خواستم که سایز اسمال اونو برام بیاره. لباسو که آورد رفتم توی اتاق پرو و به سختی ولی تنهایی پوشیدمش. تن خور خوشگلی داشت و کمر باریکمو باریک تر از حد معمول نشون می داد. بیشترین قشنگیش به خاطر لخت بودن کمرش بود که پوست سفیدم رو فرستاده بود به جنگ با رنگ سیاه لباس! نگران بودم مامان به خاطر لختی کمرش بهم گیر بده، اما مامان اینقدر خسته بود که اصلا! چیزی نگفت و فقط تاییدش کرد. لباس رو در آوردم و از اتاق پرو بیرون رفتم، فرونشده لباسو ازم گرفت و رفت که بپیچتش. مامان هم دنبالش راه افتاد که پولشو حساب کنه. نگاهی به دور و برم انداختم و وقتی دیدم خبری از داریوش و آرمین نیست و می تونم یه کم از بقیه فاصله بگیرم بدون اینکه چیزی به کسی بگم رفتم سمت لباس عروس ها. البته چراغ اون قمست خاموش بود و من فقط اط تابلوییکه بالای قسمتش زده شده بود فهمیدم اون قسمت مخصوص لباس عروسه. ار فروشنده خواستم اگه مشکلی نداره چراغ رو برام روشن کنه اونم با لبخند چراغو روشن کرد. دختر بودم دیگه! عشق لباس عروس و این جور چیزا رو داشتم! همین که چراغ روشن شد از دیدن لباس وسط اتاق که توی یه ویترین بزرگ گرد قرار داشت و می چرخید حیرت زده خشک شدم! باورم نمی شد! لباسه خیلی خیلی خوشگل بود. اون قدر خوشگل که نمی تونستم چشم ازش بردارم. ترکیبی از دو رنگ سفید و نقره ای بود. درست شبیه لباس پرنسس های قصه ها! جلو رفتم و دقیق نگاش کردم. بعضی قسمتاش یه کم پر هم کار شده بود و جلوه اش رو بیشتر می کرد. قشنگیش به پوشیده بودنش بود! چون آستین سه ربع داشت. کاش می شد لمسش کنم، مطمئن بودم حسابی لطیفه. آنقدر محو تماشای لباس شده بودم که متوجه حضور کس دیگه ای تو اتاق نشدم.

امشب چه شبیست؟ شب مراد است امشب؟ نخیر! امشب شب تولد عشقمهههههه وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir تولد امام علی جوووونم! وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir
عید همه تون یه عالمه مبارکا باشه وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir
این پستا هم عیدیتون باشه از طرف من! وگرنه من با این همه امتاحن الان باید تو قرنطینه باشم! وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir
از قول من باباهاتونو ماچ کنین وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir

خوب می ریم که داشته باشیم پست آخر امشبو …

آه داریـــــوش!

یا امام علی به حق همین شب عزیز همون که خودت می دونی وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir

_________________
با صدای داریوش یهو از جا پریدم و چرخیدم به طرفش:
- لباس قشنگیه!
یه لحظه دست و پامو گم کردم، ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و با خشم ساختگی گفتم:
- نیازی به تعریف تو نداره.
بی توجه به زبون تلخ من همینطور که خیره به لباس مونده بود، قدمی جلو اومد و گفت:
- سلیقه ت هم عالیه.
- اون هم به تو ربطی نداره.
- می خوای این لباس رو بخری؟
طوطی وار گفتم:
- بازم به تو ربطی نداره.
اونم انگار واسش مهم نبود من دارم چی می گم که ادامه داد:
- ازدواج واست زوده خانم کوچولو! ولی مطمئنم که نامزدت اینو می پسنده.
کم کم اشک داشت به چشمم هجوم می آورد. داشتم کم می آوردم، برای جلوگیری از هر اتفاقی خواستم از اتاق بیرون برم که راهمو سد کرد و گفت:
- چند لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
با اعصابی خراب و صدایی لرزون گفتم:
- من با تو کاری ندارم.
- ولی باید به حرفام گوش کنی.
دیگه نمیتونستم بمونم، خواستم از زیر دستش برم که اجازه نداد، جلوی در رو بسته بود و هیچ راه فراری هم برام باقی نذاشته بود. با حرص گفتم:
- برو اونطرف وگرنه جیغ می زنم.
واقعاً هم این کارو می کردم. چون از لحاظ روانی تو حالت فوق العاده بدی قرار گرفته بودم و فشار زیادی رو تحمل می کردم. قبل از اینکه بتونم تهدیدمو عملی کنم داریوش با ناراحتی توی چشمام نگاه کرد. نوعی خواهش توی چشماش موج می زد. اونقدر معصومانه نگام کرد که نتونستم حرفی بزنم یا عکی العملی نشون بدم. انگار از چشمام خوند که آروم تر شدم، گفت:
- رزا من … من ازت معذرت می خوام. نباید اون کارو می کردم. می دونم که نمی تونی منو ببخشی، ولی ازت
می خوام که این کارو بکنی.

مبهوت نگاش کردم! داشت از من عذر خواهی می کرد؟! از من؟!! کسی که ده سال ازش کوچیک تر بود؟ اصلا براش اهمیتی نداشت؟ بغضم داشت می ترکید! خدایا باید یه کاری می کرد. باید یه جوری وادراش می کردم بره از سر راهم کنار. لعنتی با خراب کردن خودش همه آرزوهای منو هم زیر سوال برده بود. حالا جلوم وایساده بود ننه من غریبم بازی در می اورد؟ توی چند ثانیه مغزم قفل کرد و قبل از اینکه بتونم جلوی زبون مزاحممو بگیرم با بی رحمی گفتم:
- ازت متنفرم!
ولی خدا شاهده که نبودم! اون جمله رو گفتم که نکنه از دهنم بیرون بپره و بگم عاشقتم! قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم، دستمو گرفت. سکوت کرده بود، منم دیگه نمی تونستم چیزی بگم. فق می خواستم برم! می خواستم برم!! بعد از چند ثانیه سکوت صداشو شنیدم، صدایی که انگار از ته چاه در می یومد، گفت:
- چرا؟
وای خدایا خودت کمکم کن! این چرا منو ول نمی کنه؟ با خشم دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم چیزی رو که خیلی وقت بود داریوش رو سردرگم کرده بود:
- بعد از اون همه حرفی که در موردت شنیدم و اون کاری که ازت دیدم، می خوای چه احساسی نسبت بهت داشته باشم؟
با تعجب دوباره پیچید جلوم و گفت:
- درمورد من چی شنیدی؟ لابد مامان بهت در مورد گذشته من گفته آره؟ بهت حق می دم. همه حرفایی که در مورد من شنیدی، حقیقت داره. ولی مهم الانه. رزا … رزا باور کن من تا حالا از کسی عذر خواهی نکردم. ولی در مورد تو فرق می کنه! چون از دیروز صبح تا حالا آروم و قرار ندارم.
کثافت پس اعتراف میکرد که هرزه است! حتی انکارش هم نکرد! چه خونسرد توی چشمام نگاه کرد و گفت هر چی که شنیده حقیقت داره! لعنتی! زدم زیر دستش که دوباره به سمتم دراز کرده بود و غریدم:
- حالا هم می خوای منت سرم بذاری که اومدی عذر خواهی کنی آقای دکتر؟
چشماشو گرد کرد و سریع گفت:
- نه نه ! اصلاً اینطور که تو فکر می کنی نیست. من دارم از ته دلم عذر خواهی می کنم.
داشتم از حرص منفجر می شدم، کم مونده بود دوباره بزنم توی صورتش! وقتی می گم هرزه است تازه بهش بر می خوره! گفتم:
- به هر حال دیگه حنات پیش من رنگی نداره، پس بی خود دور و بر من نگرد که چیزی نصیبت نمی شه.
حس کردم برای لحظه ای گذرا خشمو تو نگاش دیدم ولی خیلی زود رنگ باخت و گفت:
- چرا! یه چیزی نصیبم می شه. اونم یه احساس شیرینیه که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. سوزنده ولی شیرین مثل عسل! در ضمن اینو هم بدون، من دور و بر تو نمی گردم که چیزی نصیبم بشه! چون روی تو هیچ فکری نکردم و هیچ وقت هم نمی کنم! فقط اومدم عذر خواهی کنم، همین و بس!
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، از اتاق خارج شد. تحلیل رفته تکیه دادم به دیوار، زانوهام از تو می لرزیدن و ایستادنو برام سخت کرده بودن. صداش تو گوشم می پیچید. زیر لب گفتم:
- بس کن داریوش! داری داغونم می کنی. مگه من چقدر توان مقابله با تو رو دارم. تویی که پر از جذابیتی. آخه دیوونه مگه من به تو نگفتم نامزد دارم؟ این چه حرفیه که تو بهم می زنی؟ حس شیرینتو کجای دلم بذاریم؟!!!
با شنیدن صدای مامان، که داشت صدام می زد و دنبالم می گشت، بغضمو فرو دادم و منم از اتاق خارج شدم....

روز بعد دیگه وقت برای گشت و گذار نداشتیم و تموم وقتمونو صرف بستن چمدون ها کردیم. ساعت دو بعد از ظهر پرواز داشتیم. ساعت یک مسئول هتل زنگ زد و یاداوری کرد که باید به فرودگاه برویم. ایش! حالا فکر کرده نمی ریم و یه شب دیگه باید ازمون پذیرایی کنن! نیست بارمون رو دوششونه! همه بار و بندیلو توی جایگاه مخصوصی که یکی از پیش خدمتکای هتل آورده بود گذاشتیم و از اتاق رفتیم بیرون. دلم خیلی گرفته بود، داشتیم می رفتیم! شاید دیگه هیچ وقت داریوش رو نمی دیدم. به جایی رسیده بودم که دیگه نیم دونستم این به نفعمه یا به ضررم! تو راه پایین رفتن از پله ها مامان به خاله کیمیا زنگ زد که رفتنمونو خبر بده و باهاش خداحافظی کنه. دلم یه گلوله پر آتیش بود. باورم نمی شد که باید اینقدر راحت از عشق واهیم بگذرم. از اونی که فکر می کردم اگه یه روز پیداش کنم همه وجودمو خالصانه بهش تقدیم می کنم و برای داشتن دل دریایی و آسمون پاک چشاش همه چیزمو می دم. بغض دائماً همدم گلوم شده بود و غم همدم چشمام. سپیده وقتی دید قدمام سنگین شده و سخت دارم راه می یام، کنارم اومد و آروم گفت:
- می دونی چیه رزا؟ باید یه اعترافی بکنم.
گیج و بی حواس گفتم:
- چه اعترافی؟
- در مورد داریوش …
حواسم جمع شد، چرخیدم به سمتش و با کنجکاوی و یه کوچولو نگرانی گفتم:
- چی شده؟!
لبخندی زد و گفت:
- من دیگه از داریوش بدم نمی یاد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چرا؟ یعنی تو هم می خوای بری تو جبهه اون؟
- درسته که اون روز نسنجیده عمل کرد، ولی من حرفاشو توی لباس فروشی شنیدم. خودشم پشیمونه. در ضمن نگاهاش با گذشته فرق کرده.
خودمم با سپیده هم عقیده بودم، ولی چه کاری از دستم بر می یومد؟ من حتی نمی دونستم دلیل اینکه داریوش دور و برم می پلکه چیه! حتی یه هدف مشخص هم نداشت. به چی اون می تونستم دل خوش کنم؟ با این وجود برای دلداری دادن به خودم گفتم:
- گول حرفاشو نخور. اون استاد به دست آوردن دل هاس. به نظر من نگاهش همون نگاهه، فرقی نکرده.
- چرا رزا. بی انصاف نباش! نگاه اون دیگه اون نگاه هیز و دریده چند روز پیش نیست. مثل نگاه یه بچه بی گناه و معصوم می مونه.
با کلافگی گفتم:
- نه به نظر من فرقی نکرده. اگه هم کرده من که چیزی ندیدم.
همون لحظه آخرای محوطه داریوش و آرمین و خاله کیمیا رو دیدم که منتظرمون ایستاده بودن. با دیدنش باز دلم تو سینه تکون خورد اما یکی زدم تو سرش و خفه اش کردم. یه شلوار سبز ارتشی پوشیده بود با تی شرت سفید. موهاش درست شبیه یه گندم زار بود که افتاده بود به دست باد و پریشون شده بود. وقتی دست توی موهاش لختش میکشید حس می کردم دستشو صاف می کشه روی قلب من و دلم از حال و کار می رفت! سپیده که مکثمو توی حرکت دید دستمو کشید و بردم اون سمت. سرمو انداخته بودم زیر که باهاش چشم تو چشم نشم، فقط یه سلام خشک و خالی کردم و عقب ایستادم تا بقیه خداحافظی هاشونو بکنن. مامان و خاله کیمیا مثل روز اولی که همو دیده بودن، دوباره داشتن گریه می کردن. سعی کردم نگاهمو بدم به اونا تا حواسمم پرت بشه و نگاه سرکشم رد نگاه سنگین داریوشو نگیره و بیچاره م نکنه. مشغول تماشای اون دو تا بودم که آرمین به طرف من و سپیده اومد و گفت:
- حالا یعنی دیگه ما هیچ وقت نمی تونیم همدیگه رو ببینیم؟
داریوش سر جاش ایستاده بود، همین باعث می شد راحت تر بتونم با آرمین صحبت کنم. با غصه گفتم:
- دنیا کوچیکه آرمین! خدا رو چه دیدی؟ شاید بازم همدیگرو ملاقات کردیم.
- ولی من به این که دنیا کوچیکه اعتقادی ندارم. من خودم یه کاری می کنم که دوباره ببینمتون.
- چی کار؟
چشمکی زد و گفت:
- حالا بعداً می فهمی.
می خواستم بگم خیلی ازت ممنونم اگه این کار رو بکنی! ولی به جاش لبخندی زوری زدم و گفتم:
- خیلی خوب آقا آرمین. این چند روزه بدی خوبی هر چی از ما دیدین حلال کنین.
آرمین که از لحنم خنده اش گرفته بود، گفت:
- به همچنین.
بعد یه کم توی صورتم خم شد و آروم گفت:
- ولی دستت درد نکنه. خوب این داریوش رو سر جاش نشوندی.
تو دلم گفتم: « برای سر جا نشوندن اون اول دلم رو نشوندم سر جاش». خواستم جوابشو بدم که نگام سرکش شد و رفت سمت داریوش، داشت با اخم نگامون می کرد. به من که! ولی بدجور آرمین رو زیر نظر گرفته بود! سریع نگامو دزدیدم و با خنده ای مصنوعی گفتم:
- قابلی نداشت.
صدای سپیده کنار گوشم بلند شد:
- هی رزا! گناه داره داریوش! برو باهاش خداحافظی کن. من باهاش حرف زدم اما اصلاً تو حال خودش نبود.
این سپیده هم چه انتظارایی از من داشت! خواستم مخالفت کنم که دستشو گذاشت تو کمرم و با یه حرکت هولم داد جلو که باعث شد تا نصفه راهو پرش کنم! برگشتم عقب و چشکم غره ای نثارش کردم، خندید و شکلک در اورد. آرمین هم داشت می خندید. از گوشه چشم مامان اینا رو هم نگاه کردم، اصلاً تو حال و هوای معنوی غرق بودن!!! ما رو نمی دیدن دیگه! برگشتم سمت داریوش، داشت نگام می کرد، نگامو که اسیر کرد بی اختیار رفتم به سمتش … شاید اینطوری بهتر بود. دلم نمی خواست حالا که ممکن بود دیگر هیچ وقت همدیگرو نبینیم، با خاطره بد از هم جدا بشیم.

پست دوم … راستی 400 تایی شدیم وب سایت طرفداران هما پور اصفهانی | www.tak site.ir ایول … ایول …

_______________


جلوش ایستادم، دستمو اول یه بار محکم مشت کردم که لرزششو قطع کنم. اینقدر سفت فشارش دادم که وقتی بازش کردم چند ثانیه طول کشید تا دوباره خون برگشت توی دستم و رنگ طبیعی گرفت. لرزشش تا حدودی متوقف شد، می موند لرزشش صدام که اونو هم هیچ هیجوره، هیچ کاریش نمی تونستم بکنم! سعی کردم غصه مو پشت لحن شوخم مخفی کنم. همون دست بدون لرزشمو بردم سمتش و با سرخوشی ظاهری گفتم:
- امیدوارم دیگه همدیگرو نبینیم.
با چهره ای گرفته دستشو اورد جلو، اینقدر آروم دستشو حرکت داد که حس کردم اسلوموشنه!همسن که دستمو گرفت توی دستش یه لحظه تکون خوردم! دستش مثل یه تیکه یخ بود! با ناراحتی که تو نگاه و لرزش صداش مشهود بود گفت:
- منو بخشیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بهتره فراموشش کنیم. نمی خوام با خاطره بد از هم جدا بشیم.
دست آزادشو کشید روی پیشونیش، نفسشو فوت کرد و گفت:
- میخوام! ولی نمی تونم فراموشش کنم. همش اون صحنه جلوی چشمامه!
سرمو چرخوندم سمت مامان که ببینم در چه حاله! دوست نداشتم حالا که حساس شده آتو دستش بدم. متاسفانه مامان بدجور زوم کرده بود رومون، همین که دید نگاش می کنم با اخمای درهمش گفت:
- زود باش رزا. الان جا می مونیم.
سریع و دستمو از دست داریوش کشیدم بیرون و گفتم:
- من باید برم. کاری نداری دکی جون؟
داریوش انگار متوجه هیچی نبود، چون حالا علاوه بر مامان، خاله کیمیا و خاله شیلا هم به ما خیره شده بودن! با همون حالت پریشونش گفت:
- فقط ازت می خوام که از من متنفر نباشی. همین!
لبخند تلخی زدم و تو دلم با پوزخند گفتم:
- تنفر؟ کجای کاری که چشمای آبیت دل من رو به اسارت کشیدن. کاش می تونستم ازت متنفر باشم.
وقتی دیدم منتظر جوابه، از طرفی مامان داشت می یومد به سمتون، سر سری گفتم:
- سعی خودمو می کنم. خداحافظ.
- رز…
بی اراده وایسادم، آرمین هم رفت سمت مامان که نگهش داره تا داریوش بتونه ادامه حرفاشو بزنه! غمی که تو صداش بود بدنمو به لرزه می انداخت:
- بله؟
آهی کشید و گفت:
- خوش به حالش!
- کی؟
- همونی که تونسته صاحب چشات بشه!
این بار دیگه واقعاً مونده بودم که چه جوابی بهش بدم. اصلاً چه جوابی داشتم به دل پریشون خودم بدم؟ با صدایی لرزان دوباره گفت:
- شانس در خونه شو زده! بد رقمه هم زده!
از رفتارای متناقض داریوش کلافه بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
- نه به حرکت اون روزت، نه به حرفای الآنت!
- من متغیر نیستم رزا، ولی می دونی … بذار بهت یه اعترافی کنم. پریروز که به تو سیلی زدم، دقیقاً همون لحظه که دستم روی صورتت نشست، قلبم گرفت. نمی دونم چرا؟ ولی دردی که توی قلبم بود، خیلی بیشتر از درد سیلی تو بود. وقتی جواب سیلی منو دادی دردم بهتر شد، ولی هنوزم تا وقتی که منو نبخشیدی باقی مونده اون درد که مثل یه بار سنگین روی قلبمه منو آزار می ده. حالا دیگه برو. نمی خوام خاله شکیلا ناراحت بشه. می دونم که زیاد از دیدن من کنار تو خوشحال نمی شه. نمی دونم چرا همه یه جور بدی به من نگاه می کنن …. همه به کنار تو … درد نفرت تو برام از هر چیزی سنگین تره.
مونده بودم چی جوابشو بدم که بازوم به شدت کشیده شد و مامان با غیظ کنار گوشم گفت:
- مگه نمی گم دیره؟!!
اصلاً نفهمیده بودم مامان کی از دست آرمین در رفته! داریوش پلکاشو یه بار به نشونه خداحافظی باز و بسته کرد و من نگامو ازش گرفتم. می خواستم از اون حرفاش که وجودمو به لرزه می انداخت فرار کنم. من دیگه طاقت استقامت جلوی غم چشمای داریوشو نداشتم. خداحافظی با بقیه خیلی سر سری انجام شد و راهی فرودگاه شدیم. تو راه مامان خون خونشو می خورد. هی می خواست باهام حرف بزنه، هی جلوی سپیده و خاله شیلا مراعات می کرد. اما می دونست طوفان بدی تو راهه! اون لحظه توبیخ مامان برام چندان اهمیتی نداشت، حرفهای داریوش بود که مرتب توی گوشم زنگ می زد. مطمئن بودم که تا زنده ام بغض صداشو فراموش نمی کنم.
* * * * * *
هیچی از پروازمون نفهمیدم، کلشو توی هپروت و حرفایی که از داریوش شنیده بودم سیر می کردم. باید یه طوری با خودم کنار می یومدم. هم با خودم هم با عشقی که بدون توجه به مخالفت و تلاشای من می خواست همه وجودمو پر کنه. حالا با دوری اون چی کار می کردم؟ باید هر طور که شده بود داریوشو از ذهنم خط می زدم، برای همیشه! گفتنش راحت بود اما عملش … بالاخره رسیدیم و از هواپیما پیاده شدیم. بابا و عمو پیمان، بابای سپیده دنبالمون اومده بودن. رضا و سام هم که هنوز شمال بودن. اونجا دیگه وقت جدایی بود، با سپیده اینا خداحافظی کردیم و همراه بابا و مامان رفتیم خونه … تو راه مامان غرق صحبت با بابا بود و به کل یادش رفت قصد داشته منو توبیخ کنه! همینجور که قضایا رو براش تعریف می کرد رسید به قضیه خاله کیمیا و از سیر تا پیاز همه رو برای بابا گفت.
اخمای بابا حسابی در هم شده بود، وقتی حرفای مامان تموم شد با نگرانی گفت:
- شکیلا … مطمئنی کیمیا همه چیو فراموش کرده؟ نکنه فکری تو ذهنشون باشه؟!

پست آخرمون چرب و چیلیه!

1- یادتون نره من نقد دوز دارم …
2- فردا شب پست نداریم …
3- پس فردا شب ساعت 10 در خدمتم …
4- دوستتون دارم …
5-اون g+1 گوشه سمت چپ پایین صفحه رو بکوبین دیه

6-شبتون خوش

____________________


مامان سریع گفت:
- نه بابا! دیدنمون کاملاً اتفاقی بود! بعدش هم کیمیا حسابی داغون و خسته بود.
- نمی دونم! اما حواستو جمع کن … من به تو اعتماد کامل دارم. خودت هم اینو خوب می دونی. اما نگران کیمیا و خسرو هستم!
به اینجا که رسید توی آینه نگاهی به من انداخت که روی صندلی عقب کز کرده بودم و گفت:
- رزا … حالا راحت تر می تونم ازت سوال بپرسم! اون نقاشی که تو کشیدی، نقاشی خسروئه! شوهر دوست مامانت، مطمئنی که هیچ وقت اونو جایی ندیدی؟
سیخ نشستم و گفتم:
- وا بابا! من خودم به اندازه کافی سر این جریان گیج و گنگ هستم! اصلاً هم نمی دونم دلیل اینکه پسر دوست مامانو کشیدم چیه! در ضمن … من پسرشو کشیدم … نه شوهرش!
مامان آهی کشید و گفت:
- من که یه کلمه از حرفای تو رو باور نمی کنم! می خواستم هزار بار توی کیش باهات حرف بزنم موقعیتش پیش نیومد. اگه جایی ندیدیشون از کجا اینقدر دقیق کشیدیش؟ به علاوه … اون همه صمیمیتت با داریوش دلیلش چی بود؟!! نشنیدی کیمیا چی گفت؟ پسرش دختر بازه! برای چی می ذاشتی نزدیکت بشه؟!!! رزا تا کسی باید از دستت حرص بخورم!
- تا وقتی به من اعتماد ندارین وضع همینه! بهترم نمی شه … مادر من! من اونو از کجا دیدم؟ بعدش هم خوبه دیدین من طرفش هم نمی رفتم. الکی گفتم نامزد دارم! آخه چرا بهتون الکی می زنین؟ خوبه برم معتاد بشم؟!!
بابا خنده اش گرفت و گفت:
- خوب به ما هم حق بده! چطور می شه چنین چیزی رو باور کرد؟!!
- من چه می دونم! اینا قوانین متافیزیکه! ذهن مامان فکر کنم توی دی ان ای های من بوده منتقل شده بهم!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- چی بگم والا! اما فرهاد یادته وقتی رزا حدودا چهار سالش بود یه بار توی اتاق من عکس خسرو رو دید؟
بابا فرهاد با تعجب گفت:
- چی؟!! کی؟!! نه یادم نیست! کدوم عکس خسرو!
- ای بابا! یه جوری می گی انگار صد تا عکس از خسرو داشتیم، یه دونه عکس داشتم ازش که سر سفره عقد بودیم، گفتی دوست داری این عکس رو همیشه نگه داریم که یادمون باشه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم و قدر لحظه هامون رو بدونیم.
بابا فرهاد سرشو تکون داد و گفت:
- آهان! آره … آره … رزا کی اونو دید؟
- فرهاد ذهنت ماشالله خیلی مشغوله ها! همون موقع بهت گفتم، کلی هم در موردش حرف زدیم. من داشتم عکسای آلبوم رو مرتب می کردم، اینو چون همینجوری گذاشته بودمش لای آلبوم افتاده روی زمین ، نفهمیده بودم. رزا ورجه ورجه کنون اومد توی اتاق که نقاشیشو نشونم بده، عکسو دید … خم شد برش داشت گرفتش طرف من گفت «اِ مامان تو عروس شدی؟ این آقاهه کیه کنارت؟ شبیه عروسک من می مونه!» من با دیدن عکس دستش سکته کردم که مبادا به کسی بگه. ازش گرفتم سریع قایمش کردم گفتم این من نیستم. اشتباه دیدی. رزا هم چون از حرکت یهویی من ترسیده بود لب ورچید گفت اصن خودم یکی از روی عروسکم می کشم خوشگل تر از مال تو ، عروسشم خودم می شم. بعدم زد زیر گریه رفت از اتاق بیرون …
بابا لبشو مکید و گفت:
- هان! آره داره یه چیزایی یادم می ره ، چقدر تو ترسیده بودی که مبادا رزا چیزی جلوی فک و فامیل بگه …
- دقیقاً … می گم نکنه این رفته باشه تو ضمیر ناخودآگاهش حالا این شکلی کشیده باشتش؟
- مگه چنین چیزی ممکنه؟
- چه می دونم والا؟ اگه امکان نداره پس رزا داریوش یا خسرو رو یه جا دیده عینشو کشیده …
- حالا پسرش واقعاً اینقدر شبیهشه؟
- مثل سیبی می مونه که از وسط نصفش کرده باشن …
بابا از آینه نگاهی به من کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن دهن باز مونده من زد زیر خنده ! چه حرفایی شنیده بودم! مامان و خسرو سر سفره عقد؟!!! مگه می شه؟!! بابا با خنده رو به مامان گفت:
- تحویل بگیر خانوم!!!
مامان برگشت عقب و اونم با دیدن من خنده اش گرفت! حالا اینا هم مسخره کردنشون گرفته بود! دهنمو به زور بستم و گفتم:
- اینجا چه خبره؟ مامان تو قبلاً زن خسرو بودی؟!!
خدنه مامان و بابا شدت گرفت و من تقریباً داد کشیدم:
- دِ نخندین! جواب منو بدین …
مامان جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
- همینور که این جریان رو باری رضا گفتم، وقتش شده که برای تو هم تعریفش کنم. اما الان نه، بذار بریم خونه خستگیمون در بره … همه چیو برات می گم!
چی می تونستم بگم؟!! ناچاراً سکوت کردم. نکنه داریوش داداشم باشه؟!! نه بابا! امکان نداره! حتی تصورش هم بیچاره ام می کرد. وقتی رسیدیم خونه با وجود اون همه دغدغه فکری احساس آرامش کردم و به این موضوع پی بردم که هیچ وقت هیچ جا مثل خانه خود آدم نمی شه. مامان که رسیده نرسیده چپید توی اتاقش که استراحت کنه، بابا هم همراهش رفت و به من اجازه فضولی بیشتر رو نداد. منم برای جلوگیری از خل شدنم، بعد از تعویض لباس گوشی تلفن رو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم تا یه کم از اون حال و هوا خارج بشم . با حرف زدن با داداشم آروم می شدم. مطمئن بودم! بعد از چند بوق صدای سر خوشش توی گوشی پیچید:
- بله بفرمایید.
- سلام داداشی.
- سلـــــام … رزا خوبی؟ رسیدین؟
- آره رسیدیم. الان توی خونه ایم. دلم برات خیلی تنگ شده بود بهت زنگ زدم. تو خوبی؟
- منم دلم برای خواهر عزیزم تنگ شده بود. خوبم. چه خبرا خوش گذشت؟
- خبرا پیش شماست آقا رضا. الان یه هفته اس اونجایی. شیطونی که نمی کنین انشالله؟
قهقهه ای سر داد و گفت:
- آخ رزا دست رو دلم نذار که خونه! اینجا همه به فکر خودشونن. منم که می دونی چقدر خجالتی ام! روم نمی شه با کسی حرف بزنم.
- آخی بمیرم الهی برات. می دونم چقدر کم رویی!
در همون حین صدای دختری از اون طرف خط اومد:
- رضا! داری با کی حرف می زنی؟ بچه ها سراغتو می گیرن، جوجه ها آماده شده ها.
رضا خیلی آروم طوری که مثلاً من نشنوم، گفت:
- اِ مهی تو کی اومدی این طرف؟ خواهرمه خواهرمه عزیزم. تو برو پیش بچه ها، منم زود می یام.
زدم زیر خنده و گفتم:
- رضا نمی دونم اگه رو داشتی می خواستی چی کار کنی؟ ناقلا این مهی یکیشون. بقیه اشونو هم خدا می تونه بشماره.
رضا موذیانه خندید و گفت:
- ای ناقلا گوشات خیلی تیزه ها! حالا صداشو در نیار که آبروم می ره. مهستی هم جریانات داره برای خودش، بعداً برات تعریف می کنم.
- بی صبرانه منتظرم! فقط مواظب باش زن داداش شمالی برام نیاری ها! هی باید یه پامون تهران باشه یکیش شمال!
خندید و گفت:
- نگران نباش! تهرانیه، اما این سه ماهه رو با مامان و برادرش اومدن شمال توی ویلاشون. باباش تو کار ویلاسازیه، حالا بعداً برات در موردش حرف می زنم مفصلاً.
- باشه، صبرمان زیاد می باشد! خدا به خیر بگذرونه، باید برم دوره خواهر شوهری ببینم فکر کنم! راستی سام چی کار می کنه؟
- هیچی مثل همیشه! اگه من به یه نفر قانعم، اون هزار تا هم براش کمه.
- ماشالله! مگه اینکه دستم بهش نرسه پدرشو در می یارم. مواظب باش تو رو هم از راه به در نکنه. هر چند که حالا هم تقریباً از راه به در شدی!
خندید و گفت:
- حتماً.
- دیگه مزاحمت نمی شم داداشی. به سام هم سلام برسون.
- قربونت برم عزیزم. کاری نداری؟
- نه عزیزم. خوش بگذره. زود هم برگرد. خدافظی.
- فدات، خدافظ.
بعد از قطع تلفن دوشی گرفتم و یه راست به تخت خواب رفتم. به علت خستگی زیاد، هم جسمی و هم ذهنی، خیلی زود خوابم برد....

از روز بعد برنامه عادی دوباره از سر گرفته شد. یکی دوباری رفتم سر وقت مامان ولی اینقدر که سرش گرم برنامه های عقب افتاده اش بود اصلاً بهم روی خوش نشون نمی داد چه برسه به اینکه بخواد برام خاطره هم تعریف کنه. منم سعی می کردم اینقدر خودمو سرگرم کنم که یاد داریوش آزارم نده. هنوزم فکر میکردم هر چیزی که توی کیش دیدم یه خواب بیشتر نبوده! باورم نمی شد عشق واهیمو دیده باشم، اونم اینقدر نزدیک! باهاش حرف زده باشم و حتی ازش یه سیلی هم خورده باشم! هر وقت چشمم به نقاشی اش می افتاد آهی از ته دلم می کشیدم و زیر لب غرغر می کردم:
- خدا لعنتت کنه! چی می شد اگه یه ذره آدم بودی؟ حالا من اینجا اینجوری سر دوراهی بیچاره نمی شدم. خاک بر سر عقده ای دختر ندیده ات کنم من. همه اش زیر سر توئه!
دو سه هفته ای از برگشتمون گذشته بود، رضا و سام هم از شمال برگشته بودن و یه کم سرم گرم شده بود. وقتی دیدم مامان چیزی در مورد خسرو بهم نمی گه، دست به دامن رضا شدم. اونم در حالی که از اطلاعات من، متعجب شده بود فقط گفت از خود مامان بپرس! اینم از داداشم! منم از لجم چیزی در مورد جریان داریوش و دیدنش بهش نگفتم. بالاخره یه روز که طبق روال همیشگی توی اتاق مامان سرک کشیدم تا از زیر زبونش حرف بکشم به هدفم رسیدم و مامان دست رد به سینه ام نزد. مامان تو اتاقش نشسته بود و بعد از مدت ها بازم مشغول تماشا کردن آلبوم عروسی خودش و بابا بود. خیلی کم پیش می یومد مامان تو خاطرات گذشته اش غرق بشه. فقط وقتایی که خیلی دلتنگ می شد به آلبومش پناه می برد. اون لحظه فهمیدم که واقعاً زمان مناسبی برای حرف کشیدن از مامانه. چون مامان حسابی غرق گذشته بود و می شد ازش خواهش کنم که از اون زمونا برام تعریف کنه. آروم کنارش روی کاناپه اتاقش نشستم و همینطور که سرمو به بازوش می چسبوندم، گفتم:
- دلتون برای اون روزا تنگ شده که باز اومدین سراغ این آلبوم؟
مامان قطره اشکی رو که گوشه چشماش بود، پاک کرد و گفت:
- من همیشه دل تنگم. یاد اون روزا به خیر! روزایی که آقاجون و مامان زنده بودن. اونا خیلی واسه من آرزو داشتن. خدا را شکر تونستم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. البته بر خلاف تصورشون!
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- مامان پس کی برام از خسرو می گی؟
مامان که از حالت من خنده اش گرفته بود پرسید:
- چیو می خوای بدونی وروجک؟
- همه چیزو. بیشتر از همه رفتم تو خماری حرفی که اون روز به بابا فرهاد زدین. شما با خسرو ازدواج کرده بودین؟ یا اینکه چرا پدر و مادرتون تصور نمی کردن که شما خوشبخت بشین؟
مامان باز می خواست از زیر حرف زدن در بره، دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- قضیه اش خیلی مفصله حوصله تو سر می بره. خودمم حوصله گفتنشو ندارم.
پریدم رو پاشو در حالی که دستمو دور شونه اش حلقه می کردم و گونه های خوشبوشو می بوسیدم گفتم:
- نه حوصله ام سر نمی ره مامان. خودتم اگه بگی یه تجدید خاطره ای می شه برات کیف می کنی! می خوام بدونم. می گی واسم؟ جون رزا!
مامان با خنده گفت:
- خیلی خوب می گم قسم نده خرس گنده. این همه وقت از دستت در رفتم ، آخر گیرم انداختی.
- اِ چرا خوب؟
- نمیخواستم خودتو درگیر ماجراهایی بکنی که همه اش مربوط می شه به گذشته …
آهی کشید و ادامه داد:
- دلم می خواد همه اش رو تموم شده بدونمف نمی خوام ادامه داشته باشه.
- مگه قراره ادامه هم داشته باشه؟!
- نمی دونم …. این جریاناتی که داره پیش می یاد، آزارم می ده.
- اَه مامن مردم فضولی! بگو دیگه!
مامان لبخند تلخی زد، به دنبالش آهی کشید و این طوری خاطراتشو شروع کرد:
- من و شیلا توی یه خونواده سر شناس تهرانی، بعد از یه پسر به دنیا اومدیم. خوب اون زمان همه پسر
می خواستن و پسر دوست بودن. ولی از شانس من و شیلا، پدر ما که همه اونو به حاج باقر می شناختن عاشق دختر بود. همینطور هم مامان. البته اونا برادرم رو هم خیلی دوست داشتن، ولی منو شیلا براشون خیلی ارزش داشتیم. به خاطر علاقه زیاد آقا جون و مامان به ما شهرام زیاد خودشو با ما قاطی نمی کرد و کاری هم به کار ما نداشت. اون بچه اول خونواده بود، در ضمن پسر هم بود و انتظار داشت که خیلی بالا ببرنش. ولی پدر و مادر ما به همه بچه هاشون به یه اندازه محبت می کردن. حتی گاهی به دختراشون بیشتر! همین باعث حسادت و کناره گیری شهرام از ما شده بود. روزا و ماه ها و سال ها می گذشت و ما بزرگ می شدیم. تقریباً روی ابرا سیر می کردم، همه چیز بر وفق مرادم بود. به خصوص وقتایی که از این طرف و اونطرف می شنیدم زیباییم خیلی چشمگیره و خیلی ها چشمشون دنبالمه! کم کم سر و کله خواستگارا هم پیدا شد، ولی بابا می گفت من این دوتا رو شوهر نمی دم. اینا باید درس بخونن. من و شیلا هم که همه چی رو به شوخی می گرفتیم، فقط می خندیدم. بالاخره وارد دبیرستان شدیم. سنی که دخترا تازه متوجه تغییرات دور و برشون می شن و احساس بزرگی بهشون دست می ده. همه جریانات زندگی منم از همون روزا شروع شد. ما توی یه محله خیلی اعیان نشین شهر زندگی می کردیم. همه خونه های توی کوچه مون باغی بود، باغایی که پر از درخت میوه بودن و فصل بهار که می شد از شدت بوی شکوفه هاشون مست می شدی! آخر کوچه بن بستمون یه باغ بود که یه فرق اساسی با بقیه باغا داشت، اونم این بود که کاملاً امروزی ساخته شده بود! نمای بیرونش هم آدمو مجذوب می کرد و یکی دوباری که داخلشو دید زده بودم متوجه شده بودم که توش هم دست کمی از بیرونش نداره و حسابی بهش رسیدن. برعکس باغای ماها که یه دویار دورش کشیده بودیم و یه ساختمون هم تهش ساخته بودیم. اون باغ یه جاده ینگریزه سفید وسش داشت و اطراف این جاده سنگی پر بود از باغچه ها گل و بعد از باغچه ها درختای میوه به ردیف بهت چشمک می زدن. خیلی قشنگ و رویایی بود. همیشه دوست داشتم برم توی اون باغ واسه بازی و شیطنت. انگار نه انگار که بزرگ شده بودم. قشنگ ترین گل ها توی اون باغ بود به خصوص محبوبه شب که من عاشقش بودم. اینقدر شب ها از بوی محبوبه شب اون باغ سرمست و از خود بیخود می شدم که آقاجون قول داده بود از اون گل ها فقط مخصوص من توی باغ خونه خودمون بکاره. اما این حرف آقا جون باعث نمی شد که دست از دید زدن باغ بردارم، حتی گاهی اوقات از دیوارهاش آویزون می شد و دماغمو توی شاخه های محبوبه شب روی دیواراش فرو می کردم. می دونستم اگه آقا جون یا شهرام بفهمن می کشنم، اما اون روزا خیلی نترس بودم. یه روز که از مدرسه بر می گشتم، دیدم یه شاخه محبوبه شب کنار در باغ ما افتاده. همه محل می دونستن که از این گل فقط باغ آخر کوچه داره. با خوشحالی گل رو برداشتم و با وجود مخالفت های شیلا گل رو توی اتاقم، داخل گلدون قرار دادم. اصلاً برام مهم نبود که اون گل یهو از کجا سر در آورده درست جلوی در خونه ما! شب که حاج بابا اومد غوغایی به پا شد دیدنی! آخه من احمق نمی دونستم که توی اون باغ دو تا پسر مجرد همراه پدر و مادرشون زندگی می کنن!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 27
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 109
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 141
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 331
  • بازدید ماه : 331
  • بازدید سال : 14,749
  • بازدید کلی : 371,487
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس