loading...
رمان های ناب رکسانا
رکسانا بازدید : 827 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)
امروزقراره به طورغیررسمی به خواستگاری ساغربریم وبعد ازتوافق طرفین قضیه روعلنی کنیم.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید خوشگلموپوشیدم.بلوزم یقه شل بود آستینهاش سه ربع وتنگ بود دامنشم ازباسن تا زیرزانوفون وکمی گشاد میشد.یه دستمال گردن کوچیک نقره ای با گوشواره های حلقه ای پهن به گوشم آویختم.
موهامودم اسبی کردم.انقدرلخت وبلند بود که همش پیچ وتاب می خورد.یه ته آرایش خیلی ملایمم کردم ورفتم سراغ پویا ومثل همیشه بدون اینکه دربزنم دروبازکردم.مشغول انتخاب لباساش بود که برگشت سمت منوبا حرص گفت : خدا منومرگ بده ازدست توئه ورپریده راحت شم.
با خنده گفتم : وا...خدا نکنه داداش !
پویا : داداشوکوفت. بیا بگوچه خاکی توی سرم بریزم.
- گیرکردی؟
پویا : آره بابا.چی بپوشم ؟
لباساشوجدا کردم به دستش دادم.همش ست آبی سورمه ای بودش.این رنج رنگها خیلی بهش میومد.
نگاهی به لباسا کرد وگفت : به نظرت شورت آبی بپوشم بهتره یا سورمه ای...بعد خودش زد زیرخنده که منم خندم گرفت.
تازه چشمش به من خورد کمی براندازم کرد وگفت : بابا تونمی گی بعضیا ممکنه پس بیوفتن . رحم داشته باش.
- بعضیا یعنی کیا ؟
نذاشت ادامه بدم وازاتاق آروم هلم داد بیرون وگفت دیرشده ومی خواد آماده بشه.بعد ازبیست دقیقه اومد بیرون.
با پیراهن شطرنجی تنگ آبی سورمه ای آستین کوتاه وکراوات شل وشلوارسورمه ای که به تن کرده بود فوق العاده جذاب شده بود.
پویا پشت رل نشست وپدرنیزدرصندلی جلوجای گرفت.من ومادرهم درصندلی عقب نشسته بودیم.مقداری که حرکت کردیم پویا تغییرمسیرداد.پدرکه متوجه شده بود گفت: داری راهواشتباه میری باید مستقیم می رفتی.
پویا : می دونم عمداً ازاین طرف اومدم.
پدر: برای چی؟
پویا اشاره ای به چند مترجلوترکرد وگفت:به خاطراین شازده.
همزمان با هم سرها روبه سمتی که منظورپویا بود چرخوندیم... ناگهان گلوم خشک شد.
پارسا کنارخیابون با سبد گل زیبایی ویک جعبه شیرینی ایستاده بود سلام کرد وازکارپدرکه قصد داشت پیاده بشه ممانعت کرد ودرعقبو بازکرد وکنارمن نشست.برای اینکه اذیت نشه کمی خود موجابجا کردم که گفت: راحت باشودستشو به پشتی صندلی من تکیه داد.قربونش برم انقدرتنومند ودرشت هیکل بود که تقریبا"نصف صندلی رواشغال کرد.مادراشاره ای به سبد گل وشیرینی کرد وگفت: عزیزم چرا زحمت کشیدی قربونت برم.
به محض اینکه پارسا خواست تعارف کنه پویا گفت: زحمت چی مادرایناروبه خاطرخودش خریده !
مادربا کنجکاوی گفت:چطورمگه؟ پویا جواب داد آخه من وپارسا قراره باجناق بشیم وبعد ازگفتن این حرف ازآینه به من نگاه کرد وخنده ی خبیثی کرد.داشتم بهش چشم غره می رفتم که که متوجه شدم پارسا زل زده بهم . آروم برگشتم نگاش کردم ولی چشم ازم برنداشت ومنم همونطورکه نگاش می کردم لب برچیدم که یه کم سرشوآورد پایین نزدیک صورتموگفت : این تنبیه ته که امروزبهم جریان خواستگاری رونگفتی !
یک آن احساس کردم قلبم ازتپش ایستاد ورنگم به شدت پرید.به سختی ازدگرگونی حالم جلوگیری کردم وچشم ازپارسا گرفتم.
مادرگفت: به به مبارک باشه،بالاخره تصمیم گرفتی؟
پویا ازآینه نگاهی به پویا کرد وگفت: پویا بیخود سفسطه نکن من به این زودیا دم به تله نمی دم.
انگارتمام ثروتهای دنیا روپیشکشم کردن نفس عمیقی که کشیدم ازچشمهای تیزبین پارسا پنهان نموند ولبخند زیرکانه ای زد . خودمم نمی دونم چه مرگم شده بود . اصلا" تحمل شوخیشم نداشتم چه برسه به .......
پویا سرراه قصد خرید گل وشیرینی داشت که پارسا مانع شد وگفت: پویا جان من این گل روسفارشی گرفتم بهتره قبول کنی چون با این کارت لطف دیگه ای هم درحقم کردی ! من آروم با کنجکاوی پرسیدم:با پذیرفتن اینها چه لطفی می تونه به توبکنه؟
برای اینکه صداشوکسی نشنوه سرشومقداری خم کرد وبه چشمام زل زد وگفت:آخه اگه اینا روتودست من ببینن فکرمی کنن من هم قصد خواستگاری دارم ! بعدازگفتن این حرف کمی توی صورتم دقیق شد که تأثیرکلامش رودریابه.ازدیدن اخم گذرایی که به ابروهام نشست خندۀ بی صدایی کرد.
روبه پویا گفتم: پویا روی پارسا رو زمین ننداز. پویا هم خندید وگفت: بااینکه دلیل طرفداریت رونمی دونم ولی باشه فبول می کنم به شرط اینکه گل وشیرینی خواستگاری تورومن بخرم !
بحث دراین مورد به پایان رسید. به منزل دایی که رسیدیم بعد ازپارک ماشین پارسا گل وشیرینی روبه دست پویا داد وزنگوفشردیم بعد ازچند دقیقه صدای ساحل دراف اف پیچید که پرسید کیه؟ مادرگفت: ماییم عزیزم . با صدای تیکی دربازشد .اول پدرومادروپشت سرشون پویا با گفتن اینکه که" خانمها مقدم ترند" کنارایستادند ، منم با نازوعشوه ی ساختگی ازجلوشون خرامان عبورکردم که هردوبه خنده افتادن...
واردسالن که شدیم زندایی مرتب می گفت: صفا آوردین . بعد ازرد وبدل تعارفات معموله پدریکسره رفت سراصل مطلب وروبه دایی گفت: والاخسروخان ما ازاومدنمون نیتی داریم.شما هم که قبلا"ازطریق بچه ها درجریان قرارگرفتید.حالام اگه حرف وسخنی هست به دیده منت داریم.
دایی : این چه حرفیه ؟ شما صاحب اختیارین ... بعدش لحظه ای به پویا که سرشو به زیرانداخته بود خیره شد وگفت: پویا جان قبل ازاینکه ما جوابی بهت بدیم تواول جواب سؤال منو بده!
پویا :هرچی که بپرسید مطمئن باشید چیزی غیرحقیقت ازمن نمی شنوید.
دایی : چرا می خوای با ساغرازدواج کنی؟! وبعد ادامه داد: یعنی منظورم اینه توکه به خاطردلسوزی ساغروانتخاب نکردی که ؟!
پویا متعجب گفت: معذرت می خوام دایی من برای چی باید برای ساغردلسوزی کنم؟
دایی : برای اینکه ساغرروازدست خواستگارش نجات بدی!
پویا که تازه متوجه منظوردایی شده بود گفت:دایی جان من اززمانی که به یاد دارم ساغرودوست داشتم , اگرهم دیدید تا حالاچیزی روبروزندادم به خاطراین بود که ازطرف اون مطمئن نبودم وشاید اگراون روزبه خونۀ ما نمی اومد بازهم این موضوع روسربسته نگه می داشتم؛البته این تازمانی بود که قصدازدواج نداشته باشه ولی بهتون اطمینان میدم که اگربه یکی ازخواستگارهاش
جواب مثبت می داد من بازهم شانسم روامتحان می کردم حالاهم شما مختارید اگرراضی نباشید من قول میدم عقب نشینی ... پویا به اینجای سخنش که رسید ناگهان ساغربا دستپاچگی گفت: نه ! تونباید به این زودی میدون روخالی کنی !
با شنیدن صدای ساغرهمگی به سمتش نگاه کردیم.انگارتازه متوجه شد چه کارکرده چون گونه هاش به شدت گلگون شد وسرشوبه زیرانداخت که پویا گفت: می خواستم بگم , قول میدم عقب نشینی نکنم !
ناگهان شلیک خنده به هوا برخاست.دایی روبه پدرکرد وگفت: وقتی دخترم کسی رواینطوردوست داره که آشکاراازحریمش دفاع می کنه من می تونم بگم نه؟ ضمناً من ومادرش پویا روبه عنوان پسرنداشتمون قبول می کنیم نه غلام حلقه به گوش.
سپس روبه زندایی کرد وگفت: نظرشما چیه خانم؟ زندایی که بغض کرده بود گفت:خدا می دونه که اگرپسری داشتم بیشترازپویا دوستش نداشتم.
همگی شروع کردیم به کف زدن ساحل قبل ازهمه ازجاش برخاست وساغروبوسید وتبریک گفت بعد ازاومن برخاستم وصورت زیباشوبوسیدم وگفتم: برای دومین باربهت تبریک میگم,غیرممکن بود زنداداش به زیبایی تونصیبم بشه وبذارم تونصیب کسی غیرازداداشم بشی ،دراین مورد مثل مادرم خوش شانس بودم.
ازگفته ام خندید وگفت: ممنونم منم خیلی خوشحالم.
سپس جعبۀ شیرینی روبازکردم وبه همه تعارف کردم.جلوی پارسا که رسیدم کمی مکث کرد وگفت : انشالله شیرینی شماروبخوریم دخترعمو.
به اطراف نگاه کردم . همه مشغول گفتگوبودن وکسی حواسش نبود .با موذیگری گفتم من احتیاجی به شیرینی ندارم.
یک تای ابروشوبالا برد وگفت : چطور؟
- آخه من خودم همینطوری شیرینم دیگه زیادیش دلومی زنه!
خندید وگفت : جدااااا" ؟!
- بله بااجازتون.
کمی مکث کرد وگفت : ولی ما که شما رونچشیدیم!ازکجا معلوم که شیرین باشی ؟!!
اوووفففف...این دیگه کیه ؟ احساس می کردم ازکله م داره دود بلند میشه . همونطورکه خیره شده بود داشت با بدجنسی می خندید.بخاطرحرف نپخته ای که زده بودم خودمولعنت می کردم.تااومدم برم دستموگرفت وگفت : فعلا" یه دونه ازاین شیرینی ها روبده تا شیرینی بعدی !!!
دیگه رسما" داشتم پس میافتادم.حسابی داشت تفریح می کرد وبا لذت چشم دوخته بود بهم.دیدم اینطوری نمی شه؛با نهایت پررویی نشستم کنارش که دوتا ابروهاشو بالبخند بالابرد. اگه اینکارونمی کردم دیگه محال بود که بتونم توی چشمهاش نگاه کنم ! البته با این جسارتی که به خرج دادم تا شب چند بارمتلکهاشو به جون خریدم.دائم یا بهم می گفت شیرین یا عسل ...!!!
تا آخرشب دیگه به درخواست پدرحرفی دراین رابطه گفته نشد چون تمایل داشت بقیۀ گفتگوبا حضوربزرگترها علی الخصوص آقاجون وعزیزانجام بگیره ؛ بقیه نیزازاین پیشنهاد استقبال کردند ...
اون شب باآرامش زایدالوصفی به خواب رفتم ، البته ازطرفی به خاطرمیترا اضطراب داشتم.
صبح زودتربیدارشدم وصبحونه خوردم.با شنیدن زنگ آیفون بدون اینکه پاسخ بدم به سمت درحیاط دویدم. پارسا دست به سینه به اتومبیلش تکیه داده بود وی پاشو روی اون یکی انداخته بود.با دیدن من لبخندی زد وگفت:
به به سحرخیزشدی خانم ؟
- آخه دیشب حسابی خوابیدم.فقط یکساعتی اعصابم خیلی خرد بود .
آثارتعجب روی چهره اش نمایان شد وگفت: علتش چی بود؟
- با اینکه برای پویا خیلی خوشحال بودم ولی دلیل کلافگیم به خاطردلشورۀ عمل میتراست,به نظرت خوب میشه؟
لبخند ی زد ودرحین اینکه درماشین سمت منوبازمی کرد گفت:همه چیزدست خداست؛حالا بهتره سواربشی که داره دیرمیشه. بالبخند سوارشدم،درماشینوبست ودورزد پشت فرمون نشست.یه پیراهن تنگ زرشکی سیرپوشیده بود با شلوارجین راسته که عضله های خوش تراش رونشو به نمایش گذاشته بود با یه کت نخودی رنگ.انگارداره میره سالن مد.
بدون اینکه حواسم باشه مدتی بهش خیره بودم که با انگشت به نوک بینی م آروم ضربه زد وگفت به چی می خندی ؟ یعنی من انقدرخنده دارم ؟!
تازه متوجه شدم وگفتم : نه ! داشتم به این فکرمی کردم که چه کیییییییییفی میده یه دکترسانتال مانتال درماشینوبرات بازکنه وببنده !
زد زیرخنده وگفت : آخه شما که هرکی نیستی عسل خانم !!!
آآآآآییییییییییی خدااااااااااااا ازدست این خودمومی کششششششمممممم
بالذت زل زده بود بهم ومی خواستم جوابشوبدم که یکدفعه یاد یه چیزی افتادم وگفتم : راستی توازکجا موضوع مهمونی دیشب رومی دونستی؟
نگاه گذرایی کرد وگفت: من ازیک هفتۀ پیش می دونستم !
باحیرت گفتم: یعنی ازروزی که ساغربه خونۀ مااومدش؟ پویا به تو گفت؟
لبخند خبیثی زد وگفت: نه ! ساحل آخرشب زنگ زد بهم گفت ! و ازهمون موقع هم فهمیدم که آخراین ماجرابه کجا ختم می شه,ضمناً می دونستم که پویا وساغرنسبت به هم بی میل نیستن!
ازطرفی حیرتزده بودم وازطرفی هم ازناراحتی نمی دونستم چی بگم ولی نتونستم جلوی کنجکاویموبگیرم.الان موقع قهرنیست؛بعدا"سرفرصت حالشومی گیرم!
پرسیدم : یعنی پویاچیزی به توگفته بود؟
گفت: نه ! ولی ازحالتهاش حدس زده بودم؛درمورد ساغرم که به راحتی میشد فهمید چون اون با اومدنش به منزل شما درواقع خواسته غیرمستقیم پویا روهوشیارکنه واگه پویا دوستش نداشت متوجه این موضوع میشد وپویا بااطمینانی که بهش داده خیالش روراحت کرده وساده تراینکه اگه به پویا علاقه نداشت همون موقع که پویا غیرمستقیم ازش خواستگاری کرد,آب پاکی رو؛رودستش می ریخت...
هنوزازحالت بهت خارج نشده بودم که به بیمارستان رسیدیم ودومرتبه دلشوره به سراغم اومد.
انگارنه انگاراین بشرمی خواد عمل به این خطرناکی روانجام بده.نشسته فقط داره به من حرص میده!
داخل بخش که رسیدم یکراست رفتم سراغ میترا.رنگش به شدت پریده بود,پدرومادرش هم دست کمی ازاونداشتند.جلورفتم وسعی کردم خودموخونسرد نشون بدم . نمی دونم چرا نسبت بهش احساس مسئولیت می کردم.
گفتم: چیه,نکنه می ترسی؟ نگاهی کرد وگفت:کارمن ازترس واین حرفها گذشته فقط یه مقداراسترس دارم.پیشونیشوبوسیدم وگفتم: اصلاً نگران نباش پسرعموی من کارش روخوب بلده من بهت اطمینان میدم.سرشوبه نشانۀ تأئید تکون داد.
درهمین لحظه دونفرازپرستارها به اتاق اومدند . با هم سلام واحوالپرسی کردیم.ازوقتی فهمیده بودن پارسا پسرعموی منه خیلی همه تحویلم می گرفتن . ذلیل شی که ناخواسته پارتی من شدی ؟!!!!!!!
پارسا همون لحظه وارد شد وبعد ازسلام وتعارفات معموله روبه پدرومادرمیترا پرسید:شما حالتون خوبه؟
پدرمیترا باآهی گفت:چی بگم آقای دکتر،سپس ادامه داد دکترمن دخترم رواول ازخداوبعدازشما میخوام.
پارسا نگاهی به چهرۀ پدرمیترا که کاملاً مشخص بود درزمان کوتاهی تکیده شده, انداخت ودستی به شونه ش زد وگفت:شما فرزندتون روفقط ازخدا بخواید؛چون من با تکیه توانایی خداست که می تونم کاری کنم.وبعد روبه میترا
گفت: میدونی که باید موهاتوازته بتراشیم؟
میتراپاسخ داد: آقای دکترمن قبلاً هم این کاروکردم.
پارسا با خونسردی ظاهری گفت: بهت قول میدم خیلی زود بلند میشه توفعلاً فقط باید به سلامتیت فکرکنی.
وبعد اشاره ای به پرستارها کرد وگفت: لطفاً ایشون روببرید اتاق عمل وآمادشون کنید تا من بیام.
به دنبال برانکارد میترا رفتم وشاهد بودم چطورموهای مشکی وزیباش به روی زمین ویران می شه.دیگه تاب تحمل نگاههای میترا رونداشتم بنابراین به سمت اتاق پارسا راه افتادم.جلوی درکه رسیدم متوجه شدم درنیمه بازه بنابراین بدون اینکه دربزنم آهسته وارد شدم.هرچی نگاه کردم نبود ناگهان زمزمه ای به گوشم خورد وچشمهاموبه دنبال صدا گردش دادم . ازدیدن منظره ی روبروم میخکوب شدم . پارسا گوشۀ اتاق برروی یک سجاده نشسته وقرآن کوچکی هم دردست داشت ومشغول قرائت ورازونیازبود. اصلاً نمی تونستم هضمش کنم.آخه چطورمیشه پسری با اون سن وسال کم راهی اون سردنیا و مهد آزادی بشه بشه ودراون محیط اینطوراعتقاداتش روبارورکنه.
باحالی منقلب ازاتاق خارج شدم وپشت درایستادم وچند دقیقه بعدازاتاق خارج شد.متوجه من نشد وبه سمت آسانسورحرکت کرد که صداش کردم
پارساااا......
بادیدن من متعجب شد وگفت: تواینجایی؟ مشکلی پیش اومده؟
- مشکل که نه, فقط یه سؤال دارم .
پارسا : بپرس گوش میکنم.درهمین حین پرستاری با فایل داروها به ما نزدیک شد وبعد ازگفتن خسته نباشید گفت: دکترداروهای بیماراتاق دویست وده رو چیکارکنیم؟ پارسا بدون اینکه به پروندۀ بیمارنامبرده شده نگاهی بندازه گفت: فعلا ًدوازده ساعت مصرف داروها رومتوقف کنید تا اثرش به کل ازبین بره.پرستاربا گفتن چشم ازما فاصله گرفت.
پارسا روبه من گفت: خب سؤالت چی بود؟
با کمی تردید گفتم: راستش درمورد میترا بود,دلم می خواد بدونم علت افلیج شدنش چیه ؟
هردوسوارآسانسورشدیم که پارسا توضیح داد: عمل جراحی روی مغزش صورت میگیره,ازنتیجۀ عکس وآزمایشاتی که روش انجام شده متوجه شدم یک تکه زائده "طوریکه به سختی مشاهده میشد"داخل مغزش وجود داره وهمین مسئلۀ کوچک اختلال به این بزرگی به وجود آورده .
آسانسورایستاد ، به طرف انتهای سالن رفتیم . جلوی دراتاق عمل ازپارسا جدا شدم.
گفت: تو نمیای داخل؟
با بی حالی گفتم : نه لطفاً منومعذورکن؛تواناییشوندارم.
لبخندی زد وگفت: من نمی دونم توبااین روحیه چرااین رشته روانتخاب کردی.
به چشمهای میشی وشفافش خیره شدم وبا بغض گفتم : برای اینکه با توهمکاربشم, لطفاً نهایت سعیتوبکن؛هم تو وهم میتراروبه خدا می سپارم وباگفتن موفق باشی تلوتلوخوران ازمقابل چشمهای حیرتزدش دورشدم..
تا پایان جراحی حال خود مونمی فهمیدم.عمل میترا دوازده ساعت به طول انجامید.با مادرتماس گرفتم وگفتم که دیرمیرم وعلتش روکه گفتم,مادرگفت که نتیجه روبه اوهم اطلاع بدم.بااینکه هرگزمیترا روندیده بود ولی ازحرفهایی که من درمورد اوزده بودم ناخوداگاه خودش روغمخوارمادراومی دونست.

بالاخره این انتظارکشنده به پایان رسید.روی صندلی جلوی اتاق عمل نشسته وسرم روبه دیوارتکیه داده بودم وازخستگی نفهمیدم کِی به خواب رفتم .
بااحساس کردن دستی به روی شونه م ازخواب پریدم...چهرۀ خندان وخستۀ پارسا رومقابل خود دیدم.ناگهان ازجا پریدم وگفتم: چی شد,عمل چطوربود؟
لبخندی حاکی ازرضایت زد وگفت: عالی,درست همونطورکه انتظارداشتم.
چشمهام ازشادی برق زد وگفتم: ممنونم؛این لطف توغیرقابل جبرانه.
خندید وگفت: لطف من نه ! بهتره بگی لطف خدا.
سخنش به دلم نشست با تشکرمجدد به سمت طبقۀ پایین ونمازخونه دویدم وبه سراغ پدرومادرمیترا که با مکافات وسختی راضیشون کرده بودم برای استراحت برن دویدم...هردوتا منودیدن به سرعت به جلودویدند وگفتند: چی شده خانم پرستار,عمل تموم شد؟
- آره بالاخره تموم شد.عمل موفقیت آمیزبوده الانم میترا توی بخش مراقبتهای ویژه بستریه می تونید برید بالا.به محض شنیدن این خبرپدرمیترا روی زمین زانوزد وسربه سجده گذاشت : خدایا قربونت برم که هیچ وقت ما بنده های عاصی رودست خالی روونه نمی کنی,خدایا ممنونتم که بچه م روبهم برگردوندی؛خدایا منو ببخش که زبان به شِکوه وگلایه بازکردم,که ناشکری کردم وچون وچرا به راه انداختم؛خداجونم غلط کردم.وقتی که سرازسجده برداشت صورتش ازاشک خیس شده بود...خودم دست کمی ازاونداشتم.چون من باعث وواسطه ی این عمل بودم برای همین احساس مسئولیت می کردم.
ده دقیقه بعد در"آی, سی, یو"ازپشت شیشه مشغول تماشای فرزندی بودن که شاید یک زمانی حاضربودن ازدنیا برن ولی شاهد کوچکترین رنج وعذابش نباشن..
وقتی پارسا اومد توسالن دنبالم یکدفعه پدرمیترا رفت جلو ودست پارسا روگرفت ومی خواست ببوسه که پارسا سریع مانع شد وگفت : این چه کاریه ، شما بزرگترمایید؛احترامتون به گردن ما واجبه.ازخداسپاسگذاری کنید. ما هیچکاره ایم...
انقدرازپارسا تشکرکردن که پارسا گفت: شما با این تعارفات بدتردارید منوشرمنده می کنید! وهرچهارتایی خندیدیم.خوشبختانه حال عمومی میترا رضایت بخش بود وخطری تهدیدش نمی کرد...
پارسا نگاهی به من کرد وگفت: پروا بریم؟ من خیلی خسته ام.گفتم:آره منم خیالم راحت شد.
هردوبه سمت پارکینگ بیمارستان به راه افتادیم. ساعت حدود 1 نیمه شب بود.پارسا ازخستگی روی پا بند نبود.به ماشین که رسیدیم دستموگرفتم جلوش که ابروهاشو بالا برد وسرشوبه معنی علامت سؤال تکون داد . گفتم : سوئیچ !!!
پارسا : سوئیچ برای چی ؟!
- برای نجات جفتمون !
پارسا : مگه قراره اتفاقی بیافته ؟
- اگه شما رانندگی کنید ؛ بله ! نمی خوای که جفتمونوبه کشتن بدی ؟
پارسا : یعنی تومی خوای رانندگی کنی ؟
- البته بااجازتون .
لبخند بی جونی زد وگفت : اختیارداری خانم.اجازه ی ماهم دست شماست.بفرما اینم سوئیچ.
ازش گرفتم به صورتش نگاه کردم وگفتم : پارسا خستگی داره ازسرو روت می باره .
پارسا : راست میگی ، فشارزیادی روتحمل کردم.بزن بریم ..
پشت رول نشستم وبعد ازروشن کردن ماشین حرکت کردم.هنوزپنج دقیقه نگذشته بود که خوابش برد. سعی کردم تا جاییکه میشه آهسته برم که بیدارنشه.راه بیست دقیقه ای روسی وپنج دقیقه طی کردم.
به منزل که رسیدیم آروم ماشینوبردم توی حیاط وپشت ماشین پویا وپدرپارک کردم.ازخستگی زیاد اصلا"متوجه نشد که رسیدیم.بدون اینکه صداش کنم به صورتش خیره شدم.فقط خدا می دونست که صاحب این چهره ی دوست داشتنی چقدربرام عزیزبود.به خودم که اومدم دیدم ده دقیقه ای میشه که بدون حرکت نگاش می کنم.بااین کارداشتم چشمهامونوازش می کردم.
صداش کردم انقدرغرق خواب بود که متوجه نشد.آروم دستموگذاشتم روی بازوش . وای چقدرسفته.عضله های شگفت انگیزی داشت .کلا"بدنش فوق العاده خوش استایل بود.
خدایا امشب چم شده بود.دوباره تکونش دادم که آروم چشمهاشوبازکرد.گفتم : خیالداری تا صبح توی ماشین بخوابی پسرعمو.
کمی گیج ومنگ به اطراف نگاه کرد ویه دفعه هوشیارشد وگفت : اینجا که خونه ی شماست !
خندیدم گفتم: اختیاردارید خونه ی خودتونه.
اونم خندید گفت : نکنه منودزدیدی ؟!
خودمومتفکرنشون دادم وگفتم : مثلا"اگه دزدیده باشمت چیکارمی کنی ؟
معلوم بود ازاینکه بهش نپریدم تعجب کرده . گفت : هیچی با آغوش بازمی پذیرم.
چنان چشم غره ای بهش رفتم که زد زیرخنده وگفت : آهان حالا مطمئن شدم پروایی.فکرمی کردم دارم خواب می بینم.
گفتم : لطفا " پیاده شو ودرحین پیاده شدن ادامه دادم چه خوشت بیاد وچه نیاد امشب اینجایی !
به دنبالم براه افتاد وگفت : مزاحم نمی شم.میرم خونه.ایستادم ، برگشتم عقب کمی نگاش کردم وگفتم : امکان نداره بذارم بری .
با تعجب گفت : برای چی؟ مگه چی میشه ؟
- توهنوزگیج خوابی .
پارسا : نه دیگه من به شب زنده داری عادت دارم.ضمنا"تا خونه راه زیادی نیست.
- پارسا خواهش می کنم با من بحث نکن !
پارسا : بحث نمی کنم.الان دیروقته وبقیه خوابن؛بهتره برم.
- امکان نداره بذارم.خدای نکرده خوابت می بره وماشین چپ میشه یه بلایی سرت میاد.
یه دفعه برگشت توچشمام نگاه کرد.رسیده بودیم جلوی ورودی سالن.روی تراس جلوی درایستاده بودیم.یه کم دستپاچه شدم.خوب معنی نگاشومی فهمیدم .سرموپایین انداختم وبرای اینکه حرفوعوض کنم گفتم : توگرسنت نیست.
باهمون نگاه خیره گفت : نه فقط به خواب نیازدارم.
به روش لبخند زدم وجلوترازاوراه افتادم به داخل سالن آهسته پشت سرمن اومد.ظاهرا"همه خواب بودن.آروم ازپله ها رفتم بالا واوروهم به دنبال خودم کشیدم.به طبقه ی بالا که رسیدیم گفتم صبرکن الان ازکمد پویا برات لباس راحتی میارم.
به تقلید ازمن درجوابم آهسته گفت : نیازی نیست . باهمینا راحتم.
- چی میگی؟مگه میشه با این لباسا خوابید.بروتوی اتاق من ؛ الان برات لباس میارم.
پارسا : توی اتاق توبخوابم؟!
- خب آره .
پارسا : ولی آخه خودت چی پس ؟
- تونگران من نباش . میرم اتاق پایین می خوابم.
پارسا : خب چه کاریه؟من میرم اتاق پایین.توهمینجا توی اتاق خودت بخواب.
- اتاق پایین مثل انباری شده واگه بری وحشت می کنی.
پارسا: خب پس بذارتوی اتاق پویا بخوابم.
- چی میگی.اونکه خبرنداره تواینجایی؛یه وقت نصفه شب پا میشه می بینتت یه بلایی سرت میاره!می شناسیش که.
بعد ازگفتن این حرف آروم وارد اتاق پویا شدم وباهزاربدبختی وبدون سروصدا یه شلوارک آدیداس با یه رکابی یشمی رنگ درآوردم وبیرون اومدم.پشت درایستاده بود وداشت به ساعتش نگاه می کرد.لباسها رودادم دستش وگفتم شب بخیر.
آروم گفت پروا من واقعا" راضی نیستم تواذیت بشی.
ازپشت هلش دادم به سمت اتاقم که کناراتاق پویا بود . شب بخیرگفتم ودروبستم...
تازه یادم افتاد که لباساموبرنداشتم.دوباره رفتم پشت دراتاقودرزدم.بلافاصله دروبازکرد گفتم :معذرت می خوام نرفته مزاحمت شدم .
پارسا : چیزی شده ؟
- نه راستش لباسهامویادم رفت بردارم.
پارسا : اشکالی نداره.من باید شرمنده باشم که مزاحمت شدم.
درحالیکه ازکنارش رد می شدم آروم به بازوش زدم گفتم: بهت نمیاد تعارفی باشی پسرعمو!
لبخندی زد وگفت : توهمیشه نسبت به من کم لطفی دخترعمو!
- اختیاردارید؛شما تاج سرمایید...
یه تای ابروشو داد بالا وگفت : واقعا ؟!
خنده خبیثی کردم وگفتم : نه بابا ! اینوگفتم احساس غریبی نکنی.
اخمهاش حسابی توهم رفت وترجیح دادم زیاد باهاش جروبحث نکنم.
باهمون قیافه خودشوروی تخت انداخت .
به سمت کمد رفتم ودرشوبازکردم ولباسهای راحتیموبرداشتم.درتمام مدت سنگینیه نگاهشوازپشت سرم حس می کردم.برگشتم طرفش آروم گفتم : شب بخیر
خندید گفت : چرا همین جا نمی خوابی ؟!
بااخم گفتم : منظورت چیه ؟
یه دستشوگذاشت زیرسرشووگفت : منظورخاصی ندارم؛من می تونم روی زمین بخوابم توروی تخت؛یااصلا"هردوروی تخت بخوابیم !!
خدایا ازکله م دیگه داشت دود بلند می شد.با عصبانیت به سمتش رفتم وانگشتموبه سمتش گرفتم گفتم ببین دکتر...
یه دفعه روی تخت نشست دستمو روهوا گرفت وگفت : خواهش می کنم شلوغش نکن؛من دخترندیده نیستم؛ازقحطی هم نیومدم فقط یه چیزوتونمی دونی ...
باهمون اخم گفتم : چیو نمی دونم ؟ بااون لبخند دخترکشش گفت : توتقریبا" تاعقلت برسه توی بغل من می خوابیدی !
- منظورت چیه ؟!
پارسا : اگه باورنمی کنی ازخاله یا عمو جون یا اصلا" ازپویا بپرس.
هاج وواج نگاش کردم که ازروی تخت بلند شد وبه سمت عروسکی که برام آورده بود رفت وویترین کوچولوشو توی دست گرفت وبهش خیره شد وگفت : قشنگ شده.
به طرفش رفتم ناخوداگاه لبخند زدم وگفتم : ایده ی پویاست.ممنونم قشنگترین هدیه ای بود که تاحالا گرفتم.خیلی دوستش دارم
عروسک وسرجاش گذاشت وسرشوبه سمتم برگردوند.با حالت خاصی نگام می کرد بعد ازمکثی نسبتا" طولانی گفت :
توخودتم دست کمی ازعروسک نداری .
صداش بم شده بود.نمی دونم چه به روزم اومده بود.ازطرفی می خواستم فرارکنم ازطرفی هم دوست داشتم فقط نگاش کنم.اگه چند لحظه دیگه می موندم کاردست جفتمون می دادم.روموبرگردوندم و
ازاتاق خارج شدم وآروم دروبستم.
ازپله ها پایین اومدم ویه پتوبرداشتم وتوی سالن روی مبل درازکشیدم.هنوزخوابم نبرده بود که با صدای مادرازنیمه های خواب پریدم.
مادر: وا پروا توکی اومدی ؟ چرااینجا خوابیدی ؟
خمیازه ای کشیدم .با بی حالی پا شدم نشستم روی مبل وسلام کردم.
مادر: علیک سلام. بگوببینم میترا چی شد ؟ عملش چطورپیش رفت ؟
لبخندی زدم وتمام ماجرا روبرای مادرتعریف کردم . نفس راحتی کشید وگفت خداروشکر.الهی قربون پنجه های عزیزدلم برم که شفا میده !
ابروهامودادم بالا وگفتم : ببخشید منظورتون ازاین عزیزدل کیه اونوقت ؟
مادر: پارسامومیگم .
بعدازگفتن این حرف ازروی مبل برخاست ودرحین رفتن به سمت اتاق گفت : راستی من وپدرقراره فردا عزیزوببریم پیش دکترش؛حواست باشه پارسا بدون صبحانه نره،بچه م ضعف می کنه !
با حرص گفتم : شما نمی خواد غصه ی بچه تونوبخورید.توی بیمارستان زیاد هستن کساییکه براشون جانفشانی کنن صبحانه که دیگه جای خود داره !
مادر:درهرصورت حواست باشه.
- فردا ساعت یک عمل داره.تا ظهراینجاست خیالتون راحت باشه.منم آفم(OFF)
ولی فردا بخاطرمیترا یه سرمیرم بیمارستان.
مادرباشه ای گفت وبه اتاق رفت ودیگه پاسخی نشنیدم . روی مبل ولوشدم وخیلی زود به خواب عمیقی فرورفتم...
صبح زود یه دوش حسابی گرفتم ویه کم سرووضعمومرتب کردم.حسابی سرحال بودم.مشغول دم کردن صبحانه بودم که با صدای داد وهواربه طبقه ی بالا دویدم. ازصحنه ایکه دیدم زدم زیرخنده.پویا همیشه عادت داره شبها با یه شلوارک وبالاتنه ی برهنه بخوابه.
چهارزانونشسته بود روی تخت وپتوروتا بالای سینه ش کشیده بود با دستش نگه داشته بود وصداشونازک کرده بود جیغ می کشید: ای خدا کمکم کن ؛ این مرتیکه ی لندهورتواتاق من چه غلطی می کنه.آدم توخونه ی خودشم احساس امنیت نداره!وااااااای خدا جون دیدی بی آبروشدم.دیدی چه خاکی توسرم شد؟حالا چه غلطی کنم.جواب ساغروچی بدم! اگه بگه دست خورده ای چی ؟!!
همونطورکه می خندیدم گفتم چی شده مگه ؟
پشت چشمی نازک کرد وبه پارسا اشاره کرد وگفت : این غول تشن اومده بود تواتاقم ؛ پتوروازروم کشیده بود کنارومی خواست بخوابه پیشم؛که زود فهمیدم نذاشتم دست ازپا خطا کنه !!
برگشتم سمت چپ اتاقونگاه کردم دیدم پارسا دست به سینه وایساده زل زده به پویا داره می خنده .
گفت : پروا می بینی چه آبروریزیی می کنه ؟ می خواستم بیدارش کنم که یه دفعه بیدارشد وکولی بازی درآورد.
بعد ازگفتن این حرف بطرف تخت پویا رفت هلش داد روی تخت وخودشم خوابید پیشش ودستشوگذاشت جلوی دهن پویا وگفت : جیک بزنی خفه ت کردم.
پویا هم به زوردستشوپس زد وگفت :إإإإإإإإ..اینطوریه دیگه ؟
پارسا گفت بله همینطوره.
یه دفعه پویا پرید روشوبه عادت بچگی شروع کردن با هم کشتی گرفتن !
با خنده خارج شدم وبه اتاقم رفتم.روی تختم درازکشیدم.رختخوابم بوی بدن پارسا روگرفته بود.باتمام وجود نفس عمیق کشیدم وعطرشوبه ریه هام فرستادم.مست مست شده بودم.حال خوشی بهم دست داد.احساس خوبی داشتم.ازروی تخت بلند شدم ورفتم ازکمدم یه تی شرت آلبالویی جذب بایه شلوار تنگ طلایی رنگ پوشیدم ویه تل پهن طلایی هم به موهام زدم.
ازاتاق خارج شدم..چشم گردوندم؛پویا با یه حوله دورگردنش انداخته بود جلوم ظاهرشد؛
پرسیدم : پارسا کجاست ؟
پویا : رفتش پایین . بروصبحونه ی پارسا روبده منم به سروصورتم آب بزنم بیام.
باشه ای گفتم وازپله ها پایین رفتم....
************

ازپله ها پایین رفتم پارسا توی سالن نشسته بود ومشغول ورق زدن مجله ی توی دستش بود.سرشوبرگردوند تا چشمش به من افتاد دوسه بارازبالا تا پایین براندازم کرد.نگاه خیره ودقیقش حسابی دستپاچه م کرده بود.کمی این پا اون پا کردم و

گفتم :میای توی آشپزخونه صبحونه بخوری یا بیارم اینجا ؟

درحال برخاستن ازروی مبل گفت : نه زحمت نکش میام توی آشپزخونه...به دنبال من راه افتاد. وارد آشپزخونه شد وپشت میزنشست؛براش چای ریختم گذاشتم جلوش گفتم: نیمرومی خوری برات درست کنم؟

با خنده گفت : نه ؛ بهتره به فکرناهارباشی چون بااجازتون من ناهاراینجام،آخه تعریف دستپختتوخیلی شنیدم ضمنا" خیلی هم شکموئم .

با نازنگاش کردم گفتم : باشه چشم خرشدم !

با شیفتگی نگام کرد وگفت : خانم این چه حرفیه ؟ باشه اگه تواینطوری فکرمی کنی نمی مونم میرم بیمارستان یه چیزی می خورم.

ازحرفی که زده بودم شرمنده شدم وگفتم : خب حالا نمی خواد قهرکنی؛ناهارم بهت میدم.

بدون اینکه چیزی بگه با همون لبخند داشت به منکه درحال چیدن میزبودم نگاه می کرد.

هنوزکاوروشلوارک پویا تنش بود.ایشششش نمی گه مردم قلبشون ضعیفه پس میوفتن خب ,خودشواینطوری ریخته بیرون !!!

با من ومن گفتم : پارسا ... میترا خوب میشه یعنی ؟

سرشوتکون داد وگفت : پروا خواهش می کنم ازفکرمیترا بیا بیرون بااین فکروخیالها به جایی نمی رسی پس فکرتوالکی مشغول نکن...

همون لحظه پویا وارد آشپزخونه وگفت : کی نکنه ! موضوع چیه ؟!

پارسا به زورجلوی خندشوگرفت وچشم غره به پویا رفت گفت کجا بودی تاحالا؟

پویا : داشتم تلفنی با خانم اسدی خانم دوست پدرکلنجارمی رفتم.

یکدفعه رنگم پرید وبا چشم وابروبه پویا اشاره می کردم که ادامه نده ولی انگاراصلا"حواسش نبود وروبه پارسا ادامه داد : سیروس ویادته بچه بودیم بازی می کردیم؟همونکه یه بارمن براش جفت پا انداختم خورد زمین پیشونیش شکست؟

بعد زد زیرخنده وگفت : جای بخیه ها هنوز روی پیشونیش مونده .

پارسا هم که می خندید گفت : آره یادمه.چه کتکی هم ازعموخوردی، خب حالاچی

شد که یاد سیروس افتادی؟

من داشتم ازاین طرف بال بال میزدم که پویا دهنشوببنده وادامه نده ولی انگارتوباغ نبود.نمی دونم چرا حس می کردم عمدا"داره قضیه رومیگه چون برای یک لحظه با یه حالت خاصی نگام کرد وادامه داد: آخه دوهفته پیش اومدن خواستگاری پروا...

دهنم بازمونده بود.یه آن برگشتم سمت پارسا رنگش به شدت پریده بود وعضله های صورتش منقبض شده بود به من زل زده بود وکوچکترین حرکتی نمی کرد.حال وروزخودم بدتربود.به پویا نگاه کردم دیدم خیلی جدی وموشکافانه به پارسا خیره شده وچیزی نمی گه.

تمام این وضعیت شایدبیست ثانیه هم نشد ولی فضای سنگینی بوجود اومده بود.

آب دهانموقورت دادم وگفتم : جوابموبهشون گفتی؟

پارسا ازجاش بلند شد وگفت : ممنون بابت صبحانه نزدیک دربود که پویا با صدای نسبتا"بلندی گفت : آره بابا گفتم : نامزد کردی ! ولی جواب پدرومادروخودت بده...

پارسا که جلوی درآشپزخونه مکث کرده بود برگشت به چشمهام نگاه کرد ولبخند نامحسوسی روی لبهاش نشست ...

نفس راحتی کشیدم.تصمیم گرفتم یه غذای خوشمزه درست کنم.آخه مهمون دلم ازراه رسیده بود.

پارسا به همراه پویا به اتاقش رفت.منم تا موقع ناهارتوی آشپزخونه بودم,چون باید سریع آماده می کردم که بریم بیمارستان.

تصمیم گرفتم استیک درست کنم.ازقدیم گفتن می خوای دل یه مردوبدست بیاری ازراه شکمش واردشو!

شکرخدا مادرتازه خرید کرده بود هرچی احتیاج داشتم بود.

چند تا نخود فرنگی با پوست سبزش ریختم توی قابلمه کوچیک وآب وفقط نمک چاشنیش کردم گذاشتم پخت.یه مقدارذرت پخته داخل فریزرداشتیم .گذاشتم کمی یخ ش آب شد با مقداری قارچ ریزدرسته ی نیم پز.

گشتم توی سیب زمینی ها چند تا ریزجدا کردم تمیزشستم وباپوست آب پزکردم.بعد گوشت تیکه ای برداشتم وبا سیب زمینی ها وفلفل دلمه ای دیگه ای که آماده کرده بودم توی فرگذاشتم.تا غذاها بپزه سالاد درست کردم.غذاروازتوی فردرآوردم.گوشتش حسابی ترد ونرم شده بود.بشقابهای چینی ونسبتا" بزرگ برداشتم,توش چند تا شاخه جعفری با ساقه گذاشتم وگوشتوگذاشتم روی جعفری یک گوشه ش نخود فرنگیهایی که با پوست پخته بودم بغل هم چیدم ؛گوشه ی دیگه ی بشقاب روقارچ وذرت پخته روبا نمک وآبلیمومخلوط کردم وبغلشم سیب زمینی های ریزوکه پوست کنده بودم گذاشتم وچند تیکه هم خیارشوروفلفل دلمه ای .عجب چیزی شده بود,خودم که دل ضعفه گرفته بودم.سالاد ونوشابه وکمی هم سس خردل چیدم روی میزوازپله ها رفتم بالا دراتاق پویا بازبود.دوتایی روی زمین نشسته بودن وبه آلبومی که جلوشون بود نگاه می کردن.پویا تا چشمش به من افتاد گفت : پروا این عکسوببین,آثارخنده هنوزروی لباشون معلوم بود.رفتم عکسوازدستش گرفتم .عکس مال دوران اول دبیرستاننشون بود.دوتایی شورت ولباس ورزشی پوشیده بودن توی زمین تنیس عکس گرفته بودن.انقدرلاغربودن که هیچکس باورنمی کرد این اندامهای استخونی یکروزی تبدیل به این هیکلهای خوش استایل وورزیده ودخترکش بشه.قیافه مو جمع کردم گفتم :أیییییییی چقدرلاغروزشت بودید.

پویا روبه پارسا گفت : این جمله امیدوارکنندست.یعنی الان خوشگل شدیم.پارسا درتمام مدت منوزیرنظرداشت که پویا ادامه داد:هرکی ما دوتاروازدورمی دید فکرمی کرد دوتا سیخ دارن راه میرن ! البته سیخ کباب نه ها سیخ ازاین نازکا...

ازتشبیهش هرسه باصدای بلند خندیدیم.

گفتم : ناهارآماده ست.میزوچیدم تا سرد نشده بیاید پایین...

تا وارد آشپزخونه شدن وچشمشون به میزافتاد چشمهاشون برق زد.پویا گفت : آبجی چه کردی . بعد روبه پارسا ادامه داد : داداش این میزبه افتخارتوئه ها ! برای ما ازاین کارا نمی کنه هیچ وقت...

پارسا نگاهی به ظرف غذاش انداخت وگفت : قیافش که خیلی اشتها برانگیزه؛ازقدیم گفتن غذا اول باید چشموسیرکنه بعد شکمو.هرسه باخنده غذامونو خوردیم.هردو داءم به به وچه چه می کردن.موقع جمع کردن میزپا شدن توی جمع کردن میزوشستن ظرفها کمکم کردن.

خیلی خوشحال بودم.شب وروز شیرینی روپشت سرگذاشته بودم.ساعت حدود12 بود که پارسا گفت : پروا آماده شوبریم.

پویا ژست عصبانی گرفت ویه تای ابروشوتااونجاییکه جا داشت بالابرد وبا صداییکه عمدا"کلفت کرده بود گفت: نفهمیدم ؛آبجیه ما روکووجا می بری؟

پارسا هم خندید وگفت : این فضولیها به تونیومده,برومشقاتوبنویس بچه فوفول !

سه تایی زدیم زیرخنده ...سریع آماده شدم وبه همراه پارسا ازمنزل خارج شدم .

************

یک ماه ازتاریخ اونروزگذشت.دراین مدت پویا وساغربا هم عقد کردن...جشن عروسی به چند ماه بعد موکول شد.طبق گفتۀ پارسا وضعیت میترا رقت انگیزبود.دچاردردهای وحشتناکی میشد؛بدبختانه برخلاف بیماریهای دیگه نمی تونستیم داروی مسکن تزریق کنیم .چندبار ازپارسا خواهش کردم براش کاری بکنه..درجوابم گفته بود : این درد درسته آزاردهندست ولی خوش یمنه !این نشونه ی اینه که عصبهای پا واکنش نشون میدن وشروع به فعالیت کردن اگه مسکن تزریق کنیم اندامها بی حس میشه واین برای میترا فوق العاده مضروخطرناکه...

کمی ریشه موهای میترا دراومده بود ولی سرش پانسمان می شد ودیده نمی شد.پانسمان سرش روهم به هیچکس جزمن اجازه ی تعویض نمی داد.

کم کم جلسات فیزیوتراپی هم شروع شد وپارسا بهترین پزشک وبالاسرش آورد وهرروزخودش دراتاق میترا حاضرمی شد.تمام اقداماتی که برای میتراانجام می شد مستقیما" زیرنظرپارسا بود وهیچکس جرأت کوچکترین کوتاهی ای نداشت.

یکی ازروزهای آفتابی تابستون بود ونسیم خنکی می وزید.با لیلا مشغول صرف ناهاربودیم که دکترشایان به نزدم اومد وگفت: خانم کاویان اگراجازه بدید می خواستم خصوصی باهاتون صحبت کنم.

لیلا ظرفش وبرداشت وتا می خواست بره مانعش شدم وگفتم: ایشون غریبه نیستن می تونید راحت حرفتون روبزنید.

کمی مِن ومِن کرد وگفت: اگراجازه بدید قصد دارم با پدرومادرم؛ برای امرخیرمزاحمتون بشم.

هم من وهم لیلا ازصراحتش متحیرشده بودیم.باید قضیه روهمین جا فیصله می دادم.

تا دهان بازکردم چیزی بگم ازجلوی ورودی اتاق صدای پارسا اومد که گفت :

دکترمگه شما نمی دونید خانم کاویان نامزد کرده؟؟!!!!!!!

دکترشایان با رنگ پریده به من که خشکم زده بود نگاه کرد وگفت : چطورانقدربی سروصدا ؟!

تا اومدم حرف بزنم پارسا گفت : قراره مگه توی بیلبورد کریدوربیمارستان اعلام کنن؟!!

بیچاره دکترشایان مثل یخ وا رفت بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه سلانه سلانه ازاتاق خارج شد.

پارسا هم چپ چپ نگام کرد وپشت سرش رفت.

هاج وواج مونده بودم چی بگم که لیلا با شک گفت : پروا بین توودکترکاویان چیزی درجریانه ؟

تعجب کردم...گفتم نه چطور؟

لیلا با قیافه ی متفکرگفت : آخه بد فرم عصبی بود ,دیدی رفتنی هم هیچی بهت نگفت ؟

گفتم : مهم نیست تلافیشوخونه رفتنی درمیاره نترس !

همونطورکه حدس زدم بودم تا سوارماشین شدم یه دفعه دادش رفت هوا : مگه توخانواده نداری ؟ پدرومادرنداری؟ بزرگترنداری که این مرتیکه به خودش اجازه میده توی بیمارستان خواستگاری می کنه ؟

با اینکه ازداد وهوارش کمی دلخوربودم ولی ته دلم ضعف می رفت می دیدم انقدرعصبانیه این نشون می داد نسبت به من بی اهمیت نیست.

لباموجمع کردم گفتم : خب به من چه بروازخودش بپرس...بعد لبخند ملیحی زدم وادامه دادم:تازه بیچاره داشت اجازه می گرفت با پدرومادرش بیان خونمون...

با دیدن نیش بازم گفت : انگاربدتم نیومده,ولی یه چیزی گفتم که شرشوکم کنه..سپس زیرلب آروم گفت : کورخونده مگه اینکه توی خواب ببینه .

گفتم : بی خود به خودت زحمت دادی خودمم قصد داشتم همینوبگم.

ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست وگفت : یادم باشه بعدا" درموردش باهم صحبت کنیم ...

****************

به منزل که رسیدم ازخوشحالی روی پا بند نبودم.اول ازاینکه ازشردکترشایان راحت شده بودم.بعدش م بخاطرپارسا.یاد چهره ی عصبانیش میوفتادم دلم مالش میرفت.

با دیدن ساغرخستگی ازتنم دراومد.خیلی دوستش داشتم ومثل خواهرنداشتم شده بود.تا شام چیزی نمونده بود.پویا برای کاری بیرون رفته بود واین برای من غنیمت بود که با نامزد خوگلش کلی گپ بزنیم.هنگام خواب به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم که ضربه ای به دراتاق خورد ازجام برخاستم ودرروبازکردم که ساغروبا یک سینی چای به همراه پویا دیدم ازجلوی درکناررفتم وسه تایی روی زمین نشستیم .درحین صرف چای گفتم: نمی دونم این چه حکمتیه که ما ایرانیها اگه چای نخوریم انگاریه چیزبدنمون کمه ! پویا گفت: راست میگی ؛یه ضرب المثل چینی هست که میگه "چایی یه چیز دیگه اس" !

من وساغرزدیم زیرخنده که پویا ازجاش برخاست وگفت:شب به خیر دوستان...گفتم:پویا خان لطفاً سینی روببرپایین وفنجون ها روبشور.

پویا که خمیازه می کشید گفت: یعنی چی ؟ زنی گفتن, مردی گفتن !

ساغرگفت: پویا بی خودی سفسطه نکن,با زبون خوش ببرپایین.

پویا کمی به ما دوتا که کف اتاق نشسته بودیم ومی خندیدیم نگاه کرد وگفت: یه ضرب المثل چینی هست که می گه "وقتی دوتا زن با هم دست به یکی کردن دیگه باید شاشید به اون زندگی"

با چنان قیافه ای این حرفوزد که من وساغرمنفجرشدیم ازخنده.

چپ چپ به جفتمون نگاه کرد وگفت :امیدوارم صبح که بیدارمیشم هرجفتتون سوسک شده باشید ...بعد نچ نچی کرد وگفت : زنم زنای قدیم .

ساغرنگاه شیفته ای به پویا کرد وگفت : من می برم.توبروبخواب خسته ای.

پویا گفت : برم بخوابم ؟؟؟!!!

ساغر: خب آره دیگه,مگه قراره بیداربمونی؟

پویا : تومگه نمیای ؟

ساغر: نه من می خوام پیش پروا بخوابم !

پویا نشست لبه ی تخت ودستاشو توهم قفل کردوگفت : دِ نشد..زن گرفتم که تنهایی نخوابم.

ساغربه شدت سرخ شده بود وسرشوپایین انداخته بود.نمی دونست ما به این حرفها وکارهاش عادت کردیم.پویا روبه من به ساغراشاره کرد وآروم خندید بهش چشم غره رفتم وبرای اینکه ساغریه کم ازجوبوجود اومده راحت بشه گفتم :

پس بفرمایید تا حالا پیش کی می خوابیدی ؟

با خنده جواب داد : یادته بچه بودم الکی توی خواب جیغ می کشیدم که یعنی خواب ترسناک دیدم بعد می رفتم آویزون پدرومادرمی شدم.آخ که چه کیییییفی میداد...قیافه ی پدردیدنی بود.همش می گفت : خرس گنده لنگات اندازه ی هیکل من شده خجالت نمی کشی می ترسی ومیای وسط ما دوتا می خوابی؟

ساغرکه غش کرده بود ازخنده وازشرم چند لحظه پیش اثری نمونده بود.

منم باخنده گفتم : واقعا"پویا خجالت آوره !

پویا : خجالت وپدرباید بکشه نه من !

-برای چی مگه بیچاره چه خطایی کرده ؟

پویا : چه زود همین یکی دوماه پیشویادت رفت.یه مدت ولش کردم به حال خودش داشت برامون زنگوله پس مینداخت !!!

ساغربا چشمهای پرازسؤال به من نگاه کرد وگفت : موضوع چیه ؟

منم تمام ماجرا روبراش تعریف کردم.به اونجایی که پویا میزد توی سروکله ش رسیدم دیگه ازخنده اشکش سراریزشده بود...روبه پویا گفت : خیلی بدجنسی ...

سینی روازروی زمین برداشتم گفتم: توبالاخره کجا می خوابی؟

گفت: اگه اجازه بدی همین جا پیش تو.

پویا آروم بهم اشاره کرد که دست ساغروگرفتم بلندش کردم سپردم به دست پویا گفنم : اجازه نمی دم ! بهتره بری پیش نامزدت؛هیچ دلم نمی خواد نوبت منکه شد داداشم تلافی کنه.

رنگ ساغرپرید,اولین باربود که شبوبا هم می گذروندن.پویا آروم بهم چشمک زد ودست ساغروکشید وبا خودش برد. منم سینی فنجونا روبرداشتم وبردم پایین..

داشتم فنجونها رومی شستم که مادروارد آشپزخونه شد وگفت : ساغرکجاست ؟ خوابید؟

- آره پویا بردش پیش خودش ؛طفلی پس نیوفته خوبه !رنگش بد جوری پریده بود. بعد جریانوبرای مادرتعریف کردم.

با خنده گفت : خدا کنه اذیتش نکنه طفلی رو.

- شما نگران نباشید,بالاخره که باید دیریا زود با هم کناربیان.پرسیدم چای می خورید.

مادر:ممنون . بدم نمیاد.

فنجون چای روگذاشتم جلوش وخودمم نشستم روی صندلی روبروی مادر.

مادر: با پارسا میونت چطوره ؟

کمی دس دس کردم وگفتم : مامان می خوام یه موضوعی روبهتون بگم ولی می ترسم ازحرفام بد برداشت کنید .

مادر: عزیزم راحت باش؛من دخترموبهترازخودش می شناسم.محال فکرای ناجوردرموردت بکنم.

- اون شب که پارسا اینجا خوابید یادتونه ؟

مادر:آره عزیزم چطورمگه؟

- راستش پارسا اونشب بهم گفت : توبچه بودی همه ش توی بغل من می خوابیدی؛من نمی دونم منظورش چی بود ؟ نکنه درمورد من فکرغلطی کرده ومی خواسته به این وسیله دون بپاشه؟ فکرم خیلی خرابه...

مادربه چشمهام نگاه کرد ویه دفعه زد زیرخنده وگفت : عجب پسریه,هنوزیادش نرفته !

با تردید گفتم : موضوع چیه مامان ؟!

مادرجرعه ای ازچایشوخورد وگفت : برات تعریف کردم که اول عمووخاله ت نامزد کردن ودرست یکماه بعد من وپدرت نامزد شدیم.چون دوتاخواهربه همسریه دوتا برادردراومدیم آقاجون عروسی هردوروتوی یک شب برگذارکرد.پویا وپارسا هم به فاصله ی 23 روزازهم به دنیا اومدن.

پارسا وپویا شش ساله بودن.اون زمان ما وخانواده ی عموت توی باغ آقاجون زندگی می کردیم وهرکدوم گوشه ای ازباغ زندگیه مستقلی داشتیم.یه روزپارسا اومد خونه ی ما وبی مقدمه گفت : خاله پروا پس ک ي میاد؟!

راستش شک زده شده بودم.اوایل فکرمی کردم چون خاله ت بارداره "درسا روبارداربود"پارسا فکرمی کنه منم بچه دارم.گفتم : کی گفته من قراره نی نی بیارم؟

باهمون لحن بچگانه گفت : من خواب دیدم یه دونه نی نی قشنگ آوردی.

زیاد اهمیت نمی دادم.سه 4 روزدیگه حالت تهوع هام شروع شد.رفتم پیش دکترودرکمال تعجب جواب تستم مثبت بود.درحالیکه من تحت نظردکتربودم .

خلاصه کارپارسا این شده بود هرروزمیومد می گفت:خاله پروا نیومد؟

خلاصه توکه به دنیا اومدی بدون اظهارنظرکسی شناسنامه توبه اسم پروا گرفتیم.

پارسا هرروزازمدرسه یکراست میومد خونه ی ما وتا تورونمی دید نمی رفت.

اولین باری که واکسن زدی تب شدیدی کردی ودائم گریه می کردی به هیچ طریقی نمی تونستیم ساکتت کنیم پیش دکترم بردیم گفت : طبیعیه برگشتیم خونه.دیگه همه کلافه وعصبی بودن وکاری ازکسی ساخته نبود.تا اینکه پارسا طبق معمول ازمدرسه اومدش وتا صدای گریه ی توروشنید دویید که توروبگیره خاله ت نذاشت.پارسا گریه می کرد تورومی خواست خاله ت می گفت : پروا مریضه اذیت می شه.یه دفعه پدرت به خاله گفت : زنداداش ولش کن بعد روبه من گفت : پروا روبده به پارسا.

خیلی عجیب بود؛پارسا چهارزانوروی زمین نشست وتوروگذاشتیم توی بغلش شروع کرد باهات حرف زدن.اولش آروم شدی بعد زل زدی توی صورتش ویه دفعه شروع کردی به خندیدن.خنده هات بیمارگونه وبی حال بود ولی چشم ازپارسا برنمی داشتی.

همه ساکت بودن وهیچکس جیک نمی زد.ازاون شب دیگه هرشب توی بغل پارسا می خوابیدی.انقدردوستش داشتی که من هرموقع برای خرید؛دکتریا کاری بیرون می رفتم راحت توروپیشش می ذاشتم می رفتم.

یه روزکه همه منزل آقاجون جمع بودیم یه دفعه پارسا بی مقدمه گفت : خاله ,,, پروا مال خوده خودمه به هیچکسی ام نمی دمشا !!!

مادربه اینجای ماجرا که رسید لبخندی زد وگفت: وقتی داشت ازایران می رفت توتازه محصل دبستانی بودی.فرودگاه که رفتیم بدرقه ش ، تا آخرین لحظه چشمش به توبود.توهم بی خیال ازهمه جا با درسا وساحل مشغول بازی بودی .

مادرنفس بلندی کشید وگفت : بقه شم که دیگه خودت می دونی.من رفتم بخوابم راستی فردا شب خونۀ آقای داوری دوست پدردعوت داریم

با پارسا بروخونۀ خاله که تنها نمونی چون پویا وساغرعروسی دوست ساغر دعوت دارن.

به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم.تمام وجودم سرمست بود.خوابیدن درآغوش پارسا !!! پس همه ی این چیزا یادش بوده . با احساسی شیرین وقشنگ به خواب رفتم.

با شنیدن صدای بوق اتومبیل پارسا ازمادرخداحافظی کردم وبه راه افتادم.طبق معمول با دیدن من ازماشین پیاده شد ودرروبرام بازکرد.

درطول مسیرمدام خمیازه می کشیدم, متوجه شد وگفت: چیه,خسته ای؟

- آره خیلی خوابم میاد دیشب تا دیروقت با مادرصحبت می کردیم اینه که الان کسری خواب دارم.

پارسا : پس تا برسیم کمی بخواب.

با صدای پارسا بیدارشدم که گفت: ببخش که بیدارت کردم رسیدیم...

- اتفاقاً حالم جا اومد ممنون به خاطر پیشنهادت.

ازاین فکرکه توی بغلش می خوابیدم لبخندی روی لبام نشست که ازنگاه تیزبینش دورنموند.

با کنجکاوی گفت : به چی می خندی ؟

به چشمهای قشنگش نگاه کردم وگفتم : نمی دونم چرا امروزانقدرخوشحالم.

خندید وگفت: انشالله همیشه خوشحال باشی وازماشین پیاده شد.هردووارد بیمارستان شدیم.طبق روال همیشه بعد ازاتمام کارم سراغ میترا رفتم.با دیدنش لبخندی زدم وگفتم: موهات رشد خیلی خوبی داره,دراین زمان کم بیشترازحد معمول بلند شده

میترا: آره همینطوره که میگی رشد موهام همیشه خوب بوده.

- هنوزم درد داری؟

میترا: آره ولی نه به شدت قبل.

- خوبه اگرتحمل کنی به زودی راحت میشی.

دراین لحظه پارسا وارد اتاق شد وبعد ازمطالعه چارت پرونده ی میترا گفت:ازفردا یک نفروسپردم که ورزشهای مربوط به صورتت روانجام بده تا چهره ات به حالت اول برگرده.

میترا با تردید پرسید: آقای دکتریعنی صورتم مثل اول میشه؟

پارسا تبسم کرد وگفت: بهت اطمینان میدم که مثل اول بشی نگران نباش دخترخوب ....

میترا نفس راحتی کشید ...

آخرساعت بعد ازتعویض لباس رفتم پایین وچند لحظه بعد ازمن پارسا اومد وهردوسوارشدیم.مقداری ازراهوکه پیمودیم پارسا تغییرمسیرداد که گفتم چراازاین سمت میری؟

گفت: مگه قرارنیست بیای خونۀ ما؟

تازه سفارش مادروبه یادآوردم وگفتم: اصلاً یادم نبود.یک دفعه انگارچیزی روبه خاطرآورده باشم گفتم: راستی توازکجا اطلاع داری که من قراره امشب مهمون شما باشم؟

نگاه گذرایی به سمتم کرد وگفت: مادرم گفت ،گویا خاله بهش گفته بود ومادرهم با من تماس گرفت ویادآوری کرد.

به منزل خاله که رسیدیم خاله درسالن مشغول صحبت با تلفن بود منوکه دید تلفن روقطع کرد وبه استقبالم اومد.

وقتی به ما رسید سلام دادم اومد جلوی من ایستاد وصورتموبا دستاش قاب گرفت.حس کردم چشماش پرشده وبا صدای گرفته ای گفت : سلام عزیزدلم.خیلی خوش اومدی عروسک قشنگم.

کارهای خاله غیرعادی بود گویا پارسا هم متوجه شد وپرسید: با کی صحبت می کردید؟ خاله نگاه منگی به پارسا انداخت وگفت :عمه زیبا بود.

پارسا پرسید چیکارداشتن؟

خاله بااشاره چیزی گفت که من متوجه نشدم به پارسا که نگاه کردم چهره ش حکایت ازاین داشت که اونیزچیزی دستگیرش نشده.صدای عموافکارم رومتلاشی کرد وبه جهت صداش چرخیدم که داشت ازپله ها پایین می یومد با دیدنم دستهاشوگشود ومنودرآغوش مهربونش گرفت.

متوجه غیبت درسا شدم وروبه خاله پرسیدم: خاله جون پس درسا کجاست؟

خاله گفت: رفته حمام الان دیگه درمیاد.

درست همون موقع درسا وارد سالن شد وگفت: آهای غیبت نکنید چی داشتید پشت سرم می گفتید؟!

پارسا با دیدن درسا خندید وگفت:آتیش پاره اومد.لطفاً همگی ماستاتونو کیسه کنید.درسا با دقت نگاهی به پارسا کرد وگفت: پارسا من موندم تواین اصطلاحات روچطوری به یاد داری "آتیش پاره وماست وکیسه و..."؟

پارسا: خودت چی فکرمی کنی؟

درسا کمی مکث کرد وگفت: من فکرمیکنم دوعلت بیشترنمی تونه داشته باشه,اول اینکه توی اونجا یکی این چیزها روبه تومی گفته ودوم اینکه تواصلاً خارج نرفتی ویه جایی توی داهات ماهاتای ایران درس خوندی ویه عمرسرماروکلاه گذاشتی !

با تحلیلی که درسا کرد همگی زدیم زیرخنده.

پارسا روبه خاله گفت : مامان من ضعف کردم ازگرسنگی شامت آماده ست یا نه؟ بعد لبخند خبیثی به من زد وگفت : این خواهرزادتونم که یه چیزی توی اون بیمارستان دست ما نمیده.

درسا آروم دم گوشم گفت : منظورش ازیه چیزی ماچی موچی بوسی چیزیه ها !!

تا بنا گوش سرخ شدم ومحکم به پهلوی درسا زدم وگفتم : می کشمت بی تربیت.

پارسا که دونه دونه حرکات ما روزیرنظرداشت گفت : چیزی شده ؟

تا درسا خواست چیزی بگه سریع گفتم هیچی ازدرسا خواستم یه لباس راحت بهم بده.

به درسا نگاه کرد وگفت : یه دونه ازهمینا که تن خودته بهش بده...اینوگفت ورفت سمت اتاقش به طبقه ی بالا.یک آن برگشتم به لباس درسا که تا حالامتوجه لباسش نبودم نگاه کردم.دیدم یه شلوارک لی کوتاه سورمه ای با یه بلوزآستین حلقه ای قرمزپوشیده.به صورت درسا نگاه کردم که دیدم با نیش باز زل زده به من.

موهای خودموازریشه گرفتم توی پنجه هام کشیدموبا صدای خفه ی خفه زوزه کشیدم پارسااااااااااااا....

******************

خاله برای سروشام به آشپزخونه رفت ومن ودرسا هم به تبعیت ازاوبرخاستیم که خاله به زورمنونشوند نذاشت کمکش کنم.شام روبا لذت صرف کردیم وبعد ازصرف غذا با درسا به اتاقش رفتیم . درتمام مدت خاله درخودش فرورفته بود آشکارا حواسش پرت بود.

ازدرسا در مورد فرزاد پرسیدم: لبخند شیرینی زد و گفت: قراره به زودی برای خواستگاری اقدام کنه.

کلی خوشحالی کردیم...فرزاد برادرفاخته دوست دوران دانشگاه درسا بوده وازهمون دوران همدیگه رودوست داشتن,منتها درسا به خاطرنبودن پارسا قبول نمی کرد به خواستگاریش بیاد شکرخدا داشت به خوشی به سرانجام می رسید...

بعد ازکمی گفتگوبیرون اومدیم وبه داخل سالن برگشتیم.درسا برای آوردن چای به آشپزخانه رفت ومنهم با عمومشغول صحبت درمورد مسائل روزمره شدم.درحین گفتگو زنگ تلفن به صدا دراومد چشمم به خاله افتاد که مشغول صحبت با پارسا بود.نمی دونم چرا حس کردم که صحبتشون خصوصیه...چون خیلی آهسته صحبت می کردن.حسابی کنجکاوبودم ولی به روی خودم نیاوردم؛چهره ی خاله کلافه وعصبی بود پارسا هم حسابی اخم کرده بود وحرفی نمیزد فقط گهگاهی سرشوتکون می داد.دلم می خواست می فهمیدم درچه رابطه ای گفتگومی کنن فقط متوجه رنگ پریدۀ پارسا می شدم.نمی دونستم که خاله با گفتن چه موضوعی اورواینطورمنقلب می کرد ولی بالاخره بحثشون پایان گرفت ومن هنوزتوخماری بودم.

خاله به آشپزخونه رفت و باسینی چای برگشت.ازروی مبل بلنئد شدم وبه طرفش رفتم سینی روازش گرفتم که گفت مرسی عزیزم پس من برم ظرفها روجابجا کنم.

دوباره به آشپزخونه برگشت.

عموغرق یه فیلم سینمایی شده بود طوریکه وقتی جلوش ایستادم تا چند دقیقه متوجه من نشد.بالاخره چای روبرداشت وبا گفتن مرسی عزیزم دوباره به سمت تلوزیون چرخید.درسا هم مشغول صحبت تلفنی با فرزاد بود.

سینی روجلوی پارسا گرفتم سرشوبالا گرفت وچند لحظه بدون حرکت به چشمام نگاه کرد...کوچکترین عکس العملی نشون ندادم.حواسش کاملا"پرت بود.دیدم فایده نداره,کنارش نشستم وچایشوگذاشتم جلوش انگاریکدفعه ازخواب بیدارشد.چای روبرداشتم دادم دستش لبخند کمرنگی زد وآروم گفت: توچرا زحمت کشیدی؟

به چشمهاش زل زدم وگفتم : اختیاردارید شما رحمتید.

متوجه منظورم شد؛اگه پویا بود بازمی گفت : نگفته بودی اسم درگوشی داری؟!

با دستش موهاموبهم ریخت وخندید خودمم خنده م گرفت دوست نداشتم ناراحت ببینمش چشمهای ناراحتش آتیشم میزد.

همون لحظه درسا تشریف آورد واین صحنه رودید خودشوپرت کرد روی مبل وسط من وپارسا ودستشودوربازوی پارسا حلقه کرد روبه من چند باربا بدجنسی ابروهاشوبالا وپایین داد ونیششوتا بنا گوش بازکرد. درگوشش آروم طوریکه پارسا نشنوه گفتم:نوبت منم میشه اگه تلافی نکردم.

یه دفعه با صدای بلندتری گفت:إإإإإإإإإإإ...همهش که نمی شه توبغل پارسا ... ببخشید توبغل دست پارسا بشینی بذاریه بارم من بشینم...

دوباره نیششوبازکرد.کاملا"مشخص بود عمدا" حرفشوعوض کرده.

پارسا آرنجشوبه پاش تکیه داده بود وچونه شوگرفته بود تودستش,روشوکرده بود سمت تلوزیون.ازنیم رخش کاملا"معلوم بود داره می خنده.

یه آن روبه درسا کردم وهرکاری کردم نتونستم جلوی لبخندموبگیرم که بد جنس گفت : چیه؟خوشت اومد!بعد یواش گفت: هرموقع خواستی داداشموبغل کنی ازاین مدل لباسای من بپوش...اینوگفت وبا خنده پا به فرارگذاشت منم دنبالش....

اضافه شد ....



ساعت حدود دوازده شب بود که مادرتلفن کرد وگفت اگه بخوام می تونم برم خونه .

درمقابل اصراردیگران ترجیح دادم برگردم خونه .

عموگفت:عزیزم تا آماده بشی منم ماشینوازپارکینگ درمیارم .

پارسا روبه عمو گفت :اجازه بدید من پروا رومی رسونم...به دنبال این حرف ازسالن خارج شد منم بعد ازتشکر وخداحافظی ازدرخارج شدم وسوارماشین شدم. عمووخاله ودرسا که برای بدرقه جلوی دراومده بودن با حرکت ماشین دستی تکون دادن وبه داخل رفتند...نیمی ازمسیرودرسکوت طی کردیم که پارسا سکوتو شکست وگفت:اگه فردا مهمون نداشتید محال بود بذارم بری خونتون !

با تعجب گفتم: منظورت ازمهمون کیه؟!

با دلخوری گفت: یعنی می خوای بگی که اطلاعی نداری وخوشحالیه به قول خودت بی دلیل امروزت بخاطرمهمونیه فردا نبوده !

- انگاراطلاعات تووسیعتره, ضمناً چرا باید مهمونی فردا روپنهان کنم .

پارسا:نمی دونم؛فکرکردم شاید می دونی وعمداً چیزی نگفتی.

- خب حالا کی هست؛من که نمی دونم ولی توکه خبرداری بگو.

پارسا:غریبه نیستن؛خانوادۀ عمه زیبان امیدوارم خوش بگذره.

- خب حالا که غریبه نیستن پس چرا شما هم نمیائید مطمئن باش بد نمی گذره.

نفس بلندی کشید وگفت: نه؛ باشه برای یه وقت دیگه.

- هرطورتمایل داری.

جلوی منزل که رسیدیم پرسیدم:پیاده نمی شی؟

گفت: نه خسته ام میرم خونه استراحت کنم به همگی سلام برسون.

بعد ازخداحافظی مثل همیشه صبرکرد تا وارد خونه بشم .رفتم داخل حیاط ودروبستم به پشت درتکیه دادم وتا صدای دورشدن ماشینشونشنیدم نرفتم .

وارد سالن که شدم بی سروصدا یکراست به اتاقم رفتم ولی خواب ازچشمهام فراری شده بود.تغییررفتارعجیب پارسا منوبه فکرواداشته بود . هرچه که بود مربوط به صحبت خاله میشد چون بعد ازاون درلاک خودش فرورفت.روی تراس رفتم وچند دقیقه ای به ماه خیره شدم که با صدای پویا جا خوردم.سلام که کرد به پشت برگشتم وگفتم: فکرمی کردم ازعروسی دوست ساغررفتی خونۀ دایی.

پویا: نه . چون دیروقت بود اومدیم خونۀ خودمون.

- ساغرکجاست؟

به پشت برگشت وپردۀ اتاقشوکنارزد وبه داخل اشاره کرد.یک قدم به جلوبرداشتم وبه داخل اتاق نظرانداختم.ساغرروی تخت به خواب عمیقی فرورفته بود به پویا گفتم:توچرا بیداری؟

به روبروخیره شد وگفت:خوابم نمی برد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام به دوستان عزیزم.به وب سایت رمان های ناب رکسانا خوش آمدید.منبع رمان های این سایت کاربچه های انجمن سایت 98ia ست .ازشون تشکرکرده وبهشون خسته نباشید می گیم... "رکسانا" ID««««« roksanadanesh@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 282
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 201
  • بازدید ماه : 201
  • بازدید سال : 14,619
  • بازدید کلی : 371,357
  • کدهای اختصاصی
    mouse code|mouse code

    كد ماوس