ازپله ها پایین رفتم پارسا توی سالن نشسته بود ومشغول ورق زدن مجله ی توی دستش بود.سرشوبرگردوند تا چشمش به من افتاد دوسه بارازبالا تا پایین براندازم کرد.نگاه خیره ودقیقش حسابی دستپاچه م کرده بود.کمی این پا اون پا کردم و
گفتم :میای توی آشپزخونه صبحونه بخوری یا بیارم اینجا ؟
درحال برخاستن ازروی مبل گفت : نه زحمت نکش میام توی آشپزخونه...به دنبال من راه افتاد. وارد آشپزخونه شد وپشت میزنشست؛براش چای ریختم گذاشتم جلوش گفتم: نیمرومی خوری برات درست کنم؟
با خنده گفت : نه ؛ بهتره به فکرناهارباشی چون بااجازتون من ناهاراینجام،آخه تعریف دستپختتوخیلی شنیدم ضمنا" خیلی هم شکموئم .
با نازنگاش کردم گفتم : باشه چشم خرشدم !
با شیفتگی نگام کرد وگفت : خانم این چه حرفیه ؟ باشه اگه تواینطوری فکرمی کنی نمی مونم میرم بیمارستان یه چیزی می خورم.
ازحرفی که زده بودم شرمنده شدم وگفتم : خب حالا نمی خواد قهرکنی؛ناهارم بهت میدم.
بدون اینکه چیزی بگه با همون لبخند داشت به منکه درحال چیدن میزبودم نگاه می کرد.
هنوزکاوروشلوارک پویا تنش بود.ایشششش نمی گه مردم قلبشون ضعیفه پس میوفتن خب ,خودشواینطوری ریخته بیرون !!!
با من ومن گفتم : پارسا ... میترا خوب میشه یعنی ؟
سرشوتکون داد وگفت : پروا خواهش می کنم ازفکرمیترا بیا بیرون بااین فکروخیالها به جایی نمی رسی پس فکرتوالکی مشغول نکن...
همون لحظه پویا وارد آشپزخونه وگفت : کی نکنه ! موضوع چیه ؟!
پارسا به زورجلوی خندشوگرفت وچشم غره به پویا رفت گفت کجا بودی تاحالا؟
پویا : داشتم تلفنی با خانم اسدی خانم دوست پدرکلنجارمی رفتم.
یکدفعه رنگم پرید وبا چشم وابروبه پویا اشاره می کردم که ادامه نده ولی انگاراصلا"حواسش نبود وروبه پارسا ادامه داد : سیروس ویادته بچه بودیم بازی می کردیم؟همونکه یه بارمن براش جفت پا انداختم خورد زمین پیشونیش شکست؟
بعد زد زیرخنده وگفت : جای بخیه ها هنوز روی پیشونیش مونده .
پارسا هم که می خندید گفت : آره یادمه.چه کتکی هم ازعموخوردی، خب حالاچی
شد که یاد سیروس افتادی؟
من داشتم ازاین طرف بال بال میزدم که پویا دهنشوببنده وادامه نده ولی انگارتوباغ نبود.نمی دونم چرا حس می کردم عمدا"داره قضیه رومیگه چون برای یک لحظه با یه حالت خاصی نگام کرد وادامه داد: آخه دوهفته پیش اومدن خواستگاری پروا...
دهنم بازمونده بود.یه آن برگشتم سمت پارسا رنگش به شدت پریده بود وعضله های صورتش منقبض شده بود به من زل زده بود وکوچکترین حرکتی نمی کرد.حال وروزخودم بدتربود.به پویا نگاه کردم دیدم خیلی جدی وموشکافانه به پارسا خیره شده وچیزی نمی گه.
تمام این وضعیت شایدبیست ثانیه هم نشد ولی فضای سنگینی بوجود اومده بود.
آب دهانموقورت دادم وگفتم : جوابموبهشون گفتی؟
پارسا ازجاش بلند شد وگفت : ممنون بابت صبحانه نزدیک دربود که پویا با صدای نسبتا"بلندی گفت : آره بابا گفتم : نامزد کردی ! ولی جواب پدرومادروخودت بده...
پارسا که جلوی درآشپزخونه مکث کرده بود برگشت به چشمهام نگاه کرد ولبخند نامحسوسی روی لبهاش نشست ...
نفس راحتی کشیدم.تصمیم گرفتم یه غذای خوشمزه درست کنم.آخه مهمون دلم ازراه رسیده بود.
پارسا به همراه پویا به اتاقش رفت.منم تا موقع ناهارتوی آشپزخونه بودم,چون باید سریع آماده می کردم که بریم بیمارستان.
تصمیم گرفتم استیک درست کنم.ازقدیم گفتن می خوای دل یه مردوبدست بیاری ازراه شکمش واردشو!
شکرخدا مادرتازه خرید کرده بود هرچی احتیاج داشتم بود.
چند تا نخود فرنگی با پوست سبزش ریختم توی قابلمه کوچیک وآب وفقط نمک چاشنیش کردم گذاشتم پخت.یه مقدارذرت پخته داخل فریزرداشتیم .گذاشتم کمی یخ ش آب شد با مقداری قارچ ریزدرسته ی نیم پز.
گشتم توی سیب زمینی ها چند تا ریزجدا کردم تمیزشستم وباپوست آب پزکردم.بعد گوشت تیکه ای برداشتم وبا سیب زمینی ها وفلفل دلمه ای دیگه ای که آماده کرده بودم توی فرگذاشتم.تا غذاها بپزه سالاد درست کردم.غذاروازتوی فردرآوردم.گوشتش حسابی ترد ونرم شده بود.بشقابهای چینی ونسبتا" بزرگ برداشتم,توش چند تا شاخه جعفری با ساقه گذاشتم وگوشتوگذاشتم روی جعفری یک گوشه ش نخود فرنگیهایی که با پوست پخته بودم بغل هم چیدم ؛گوشه ی دیگه ی بشقاب روقارچ وذرت پخته روبا نمک وآبلیمومخلوط کردم وبغلشم سیب زمینی های ریزوکه پوست کنده بودم گذاشتم وچند تیکه هم خیارشوروفلفل دلمه ای .عجب چیزی شده بود,خودم که دل ضعفه گرفته بودم.سالاد ونوشابه وکمی هم سس خردل چیدم روی میزوازپله ها رفتم بالا دراتاق پویا بازبود.دوتایی روی زمین نشسته بودن وبه آلبومی که جلوشون بود نگاه می کردن.پویا تا چشمش به من افتاد گفت : پروا این عکسوببین,آثارخنده هنوزروی لباشون معلوم بود.رفتم عکسوازدستش گرفتم .عکس مال دوران اول دبیرستاننشون بود.دوتایی شورت ولباس ورزشی پوشیده بودن توی زمین تنیس عکس گرفته بودن.انقدرلاغربودن که هیچکس باورنمی کرد این اندامهای استخونی یکروزی تبدیل به این هیکلهای خوش استایل وورزیده ودخترکش بشه.قیافه مو جمع کردم گفتم :أیییییییی چقدرلاغروزشت بودید.
پویا روبه پارسا گفت : این جمله امیدوارکنندست.یعنی الان خوشگل شدیم.پارسا درتمام مدت منوزیرنظرداشت که پویا ادامه داد:هرکی ما دوتاروازدورمی دید فکرمی کرد دوتا سیخ دارن راه میرن ! البته سیخ کباب نه ها سیخ ازاین نازکا...
ازتشبیهش هرسه باصدای بلند خندیدیم.
گفتم : ناهارآماده ست.میزوچیدم تا سرد نشده بیاید پایین...
تا وارد آشپزخونه شدن وچشمشون به میزافتاد چشمهاشون برق زد.پویا گفت : آبجی چه کردی . بعد روبه پارسا ادامه داد : داداش این میزبه افتخارتوئه ها ! برای ما ازاین کارا نمی کنه هیچ وقت...
پارسا نگاهی به ظرف غذاش انداخت وگفت : قیافش که خیلی اشتها برانگیزه؛ازقدیم گفتن غذا اول باید چشموسیرکنه بعد شکمو.هرسه باخنده غذامونو خوردیم.هردو داءم به به وچه چه می کردن.موقع جمع کردن میزپا شدن توی جمع کردن میزوشستن ظرفها کمکم کردن.
خیلی خوشحال بودم.شب وروز شیرینی روپشت سرگذاشته بودم.ساعت حدود12 بود که پارسا گفت : پروا آماده شوبریم.
پویا ژست عصبانی گرفت ویه تای ابروشوتااونجاییکه جا داشت بالابرد وبا صداییکه عمدا"کلفت کرده بود گفت: نفهمیدم ؛آبجیه ما روکووجا می بری؟
پارسا هم خندید وگفت : این فضولیها به تونیومده,برومشقاتوبنویس بچه فوفول !
سه تایی زدیم زیرخنده ...سریع آماده شدم وبه همراه پارسا ازمنزل خارج شدم .
************
یک ماه ازتاریخ اونروزگذشت.دراین مدت پویا وساغربا هم عقد کردن...جشن عروسی به چند ماه بعد موکول شد.طبق گفتۀ پارسا وضعیت میترا رقت انگیزبود.دچاردردهای وحشتناکی میشد؛بدبختانه برخلاف بیماریهای دیگه نمی تونستیم داروی مسکن تزریق کنیم .چندبار ازپارسا خواهش کردم براش کاری بکنه..درجوابم گفته بود : این درد درسته آزاردهندست ولی خوش یمنه !این نشونه ی اینه که عصبهای پا واکنش نشون میدن وشروع به فعالیت کردن اگه مسکن تزریق کنیم اندامها بی حس میشه واین برای میترا فوق العاده مضروخطرناکه...
کمی ریشه موهای میترا دراومده بود ولی سرش پانسمان می شد ودیده نمی شد.پانسمان سرش روهم به هیچکس جزمن اجازه ی تعویض نمی داد.
کم کم جلسات فیزیوتراپی هم شروع شد وپارسا بهترین پزشک وبالاسرش آورد وهرروزخودش دراتاق میترا حاضرمی شد.تمام اقداماتی که برای میتراانجام می شد مستقیما" زیرنظرپارسا بود وهیچکس جرأت کوچکترین کوتاهی ای نداشت.
یکی ازروزهای آفتابی تابستون بود ونسیم خنکی می وزید.با لیلا مشغول صرف ناهاربودیم که دکترشایان به نزدم اومد وگفت: خانم کاویان اگراجازه بدید می خواستم خصوصی باهاتون صحبت کنم.
لیلا ظرفش وبرداشت وتا می خواست بره مانعش شدم وگفتم: ایشون غریبه نیستن می تونید راحت حرفتون روبزنید.
کمی مِن ومِن کرد وگفت: اگراجازه بدید قصد دارم با پدرومادرم؛ برای امرخیرمزاحمتون بشم.
هم من وهم لیلا ازصراحتش متحیرشده بودیم.باید قضیه روهمین جا فیصله می دادم.
تا دهان بازکردم چیزی بگم ازجلوی ورودی اتاق صدای پارسا اومد که گفت :
دکترمگه شما نمی دونید خانم کاویان نامزد کرده؟؟!!!!!!!
دکترشایان با رنگ پریده به من که خشکم زده بود نگاه کرد وگفت : چطورانقدربی سروصدا ؟!
تا اومدم حرف بزنم پارسا گفت : قراره مگه توی بیلبورد کریدوربیمارستان اعلام کنن؟!!
بیچاره دکترشایان مثل یخ وا رفت بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه سلانه سلانه ازاتاق خارج شد.
پارسا هم چپ چپ نگام کرد وپشت سرش رفت.
هاج وواج مونده بودم چی بگم که لیلا با شک گفت : پروا بین توودکترکاویان چیزی درجریانه ؟
تعجب کردم...گفتم نه چطور؟
لیلا با قیافه ی متفکرگفت : آخه بد فرم عصبی بود ,دیدی رفتنی هم هیچی بهت نگفت ؟
گفتم : مهم نیست تلافیشوخونه رفتنی درمیاره نترس !
همونطورکه حدس زدم بودم تا سوارماشین شدم یه دفعه دادش رفت هوا : مگه توخانواده نداری ؟ پدرومادرنداری؟ بزرگترنداری که این مرتیکه به خودش اجازه میده توی بیمارستان خواستگاری می کنه ؟
با اینکه ازداد وهوارش کمی دلخوربودم ولی ته دلم ضعف می رفت می دیدم انقدرعصبانیه این نشون می داد نسبت به من بی اهمیت نیست.
لباموجمع کردم گفتم : خب به من چه بروازخودش بپرس...بعد لبخند ملیحی زدم وادامه دادم:تازه بیچاره داشت اجازه می گرفت با پدرومادرش بیان خونمون...
با دیدن نیش بازم گفت : انگاربدتم نیومده,ولی یه چیزی گفتم که شرشوکم کنه..سپس زیرلب آروم گفت : کورخونده مگه اینکه توی خواب ببینه .
گفتم : بی خود به خودت زحمت دادی خودمم قصد داشتم همینوبگم.
ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست وگفت : یادم باشه بعدا" درموردش باهم صحبت کنیم ...
****************
به منزل که رسیدم ازخوشحالی روی پا بند نبودم.اول ازاینکه ازشردکترشایان راحت شده بودم.بعدش م بخاطرپارسا.یاد چهره ی عصبانیش میوفتادم دلم مالش میرفت.
با دیدن ساغرخستگی ازتنم دراومد.خیلی دوستش داشتم ومثل خواهرنداشتم شده بود.تا شام چیزی نمونده بود.پویا برای کاری بیرون رفته بود واین برای من غنیمت بود که با نامزد خوگلش کلی گپ بزنیم.هنگام خواب به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم که ضربه ای به دراتاق خورد ازجام برخاستم ودرروبازکردم که ساغروبا یک سینی چای به همراه پویا دیدم ازجلوی درکناررفتم وسه تایی روی زمین نشستیم .درحین صرف چای گفتم: نمی دونم این چه حکمتیه که ما ایرانیها اگه چای نخوریم انگاریه چیزبدنمون کمه ! پویا گفت: راست میگی ؛یه ضرب المثل چینی هست که میگه "چایی یه چیز دیگه اس" !
من وساغرزدیم زیرخنده که پویا ازجاش برخاست وگفت:شب به خیر دوستان...گفتم:پویا خان لطفاً سینی روببرپایین وفنجون ها روبشور.
پویا که خمیازه می کشید گفت: یعنی چی ؟ زنی گفتن, مردی گفتن !
ساغرگفت: پویا بی خودی سفسطه نکن,با زبون خوش ببرپایین.
پویا کمی به ما دوتا که کف اتاق نشسته بودیم ومی خندیدیم نگاه کرد وگفت: یه ضرب المثل چینی هست که می گه "وقتی دوتا زن با هم دست به یکی کردن دیگه باید شاشید به اون زندگی"
با چنان قیافه ای این حرفوزد که من وساغرمنفجرشدیم ازخنده.
چپ چپ به جفتمون نگاه کرد وگفت :امیدوارم صبح که بیدارمیشم هرجفتتون سوسک شده باشید ...بعد نچ نچی کرد وگفت : زنم زنای قدیم .
ساغرنگاه شیفته ای به پویا کرد وگفت : من می برم.توبروبخواب خسته ای.
پویا گفت : برم بخوابم ؟؟؟!!!
ساغر: خب آره دیگه,مگه قراره بیداربمونی؟
پویا : تومگه نمیای ؟
ساغر: نه من می خوام پیش پروا بخوابم !
پویا نشست لبه ی تخت ودستاشو توهم قفل کردوگفت : دِ نشد..زن گرفتم که تنهایی نخوابم.
ساغربه شدت سرخ شده بود وسرشوپایین انداخته بود.نمی دونست ما به این حرفها وکارهاش عادت کردیم.پویا روبه من به ساغراشاره کرد وآروم خندید بهش چشم غره رفتم وبرای اینکه ساغریه کم ازجوبوجود اومده راحت بشه گفتم :
پس بفرمایید تا حالا پیش کی می خوابیدی ؟
با خنده جواب داد : یادته بچه بودم الکی توی خواب جیغ می کشیدم که یعنی خواب ترسناک دیدم بعد می رفتم آویزون پدرومادرمی شدم.آخ که چه کیییییفی میداد...قیافه ی پدردیدنی بود.همش می گفت : خرس گنده لنگات اندازه ی هیکل من شده خجالت نمی کشی می ترسی ومیای وسط ما دوتا می خوابی؟
ساغرکه غش کرده بود ازخنده وازشرم چند لحظه پیش اثری نمونده بود.
منم باخنده گفتم : واقعا"پویا خجالت آوره !
پویا : خجالت وپدرباید بکشه نه من !
-برای چی مگه بیچاره چه خطایی کرده ؟
پویا : چه زود همین یکی دوماه پیشویادت رفت.یه مدت ولش کردم به حال خودش داشت برامون زنگوله پس مینداخت !!!
ساغربا چشمهای پرازسؤال به من نگاه کرد وگفت : موضوع چیه ؟
منم تمام ماجرا روبراش تعریف کردم.به اونجایی که پویا میزد توی سروکله ش رسیدم دیگه ازخنده اشکش سراریزشده بود...روبه پویا گفت : خیلی بدجنسی ...
سینی روازروی زمین برداشتم گفتم: توبالاخره کجا می خوابی؟
گفت: اگه اجازه بدی همین جا پیش تو.
پویا آروم بهم اشاره کرد که دست ساغروگرفتم بلندش کردم سپردم به دست پویا گفنم : اجازه نمی دم ! بهتره بری پیش نامزدت؛هیچ دلم نمی خواد نوبت منکه شد داداشم تلافی کنه.
رنگ ساغرپرید,اولین باربود که شبوبا هم می گذروندن.پویا آروم بهم چشمک زد ودست ساغروکشید وبا خودش برد. منم سینی فنجونا روبرداشتم وبردم پایین..
داشتم فنجونها رومی شستم که مادروارد آشپزخونه شد وگفت : ساغرکجاست ؟ خوابید؟
- آره پویا بردش پیش خودش ؛طفلی پس نیوفته خوبه !رنگش بد جوری پریده بود. بعد جریانوبرای مادرتعریف کردم.
با خنده گفت : خدا کنه اذیتش نکنه طفلی رو.
- شما نگران نباشید,بالاخره که باید دیریا زود با هم کناربیان.پرسیدم چای می خورید.
مادر:ممنون . بدم نمیاد.
فنجون چای روگذاشتم جلوش وخودمم نشستم روی صندلی روبروی مادر.
مادر: با پارسا میونت چطوره ؟
کمی دس دس کردم وگفتم : مامان می خوام یه موضوعی روبهتون بگم ولی می ترسم ازحرفام بد برداشت کنید .
مادر: عزیزم راحت باش؛من دخترموبهترازخودش می شناسم.محال فکرای ناجوردرموردت بکنم.
- اون شب که پارسا اینجا خوابید یادتونه ؟
مادر:آره عزیزم چطورمگه؟
- راستش پارسا اونشب بهم گفت : توبچه بودی همه ش توی بغل من می خوابیدی؛من نمی دونم منظورش چی بود ؟ نکنه درمورد من فکرغلطی کرده ومی خواسته به این وسیله دون بپاشه؟ فکرم خیلی خرابه...
مادربه چشمهام نگاه کرد ویه دفعه زد زیرخنده وگفت : عجب پسریه,هنوزیادش نرفته !
با تردید گفتم : موضوع چیه مامان ؟!
مادرجرعه ای ازچایشوخورد وگفت : برات تعریف کردم که اول عمووخاله ت نامزد کردن ودرست یکماه بعد من وپدرت نامزد شدیم.چون دوتاخواهربه همسریه دوتا برادردراومدیم آقاجون عروسی هردوروتوی یک شب برگذارکرد.پویا وپارسا هم به فاصله ی 23 روزازهم به دنیا اومدن.
پارسا وپویا شش ساله بودن.اون زمان ما وخانواده ی عموت توی باغ آقاجون زندگی می کردیم وهرکدوم گوشه ای ازباغ زندگیه مستقلی داشتیم.یه روزپارسا اومد خونه ی ما وبی مقدمه گفت : خاله پروا پس ک ي میاد؟!
راستش شک زده شده بودم.اوایل فکرمی کردم چون خاله ت بارداره "درسا روبارداربود"پارسا فکرمی کنه منم بچه دارم.گفتم : کی گفته من قراره نی نی بیارم؟
باهمون لحن بچگانه گفت : من خواب دیدم یه دونه نی نی قشنگ آوردی.
زیاد اهمیت نمی دادم.سه 4 روزدیگه حالت تهوع هام شروع شد.رفتم پیش دکترودرکمال تعجب جواب تستم مثبت بود.درحالیکه من تحت نظردکتربودم .
خلاصه کارپارسا این شده بود هرروزمیومد می گفت:خاله پروا نیومد؟
خلاصه توکه به دنیا اومدی بدون اظهارنظرکسی شناسنامه توبه اسم پروا گرفتیم.
پارسا هرروزازمدرسه یکراست میومد خونه ی ما وتا تورونمی دید نمی رفت.
اولین باری که واکسن زدی تب شدیدی کردی ودائم گریه می کردی به هیچ طریقی نمی تونستیم ساکتت کنیم پیش دکترم بردیم گفت : طبیعیه برگشتیم خونه.دیگه همه کلافه وعصبی بودن وکاری ازکسی ساخته نبود.تا اینکه پارسا طبق معمول ازمدرسه اومدش وتا صدای گریه ی توروشنید دویید که توروبگیره خاله ت نذاشت.پارسا گریه می کرد تورومی خواست خاله ت می گفت : پروا مریضه اذیت می شه.یه دفعه پدرت به خاله گفت : زنداداش ولش کن بعد روبه من گفت : پروا روبده به پارسا.
خیلی عجیب بود؛پارسا چهارزانوروی زمین نشست وتوروگذاشتیم توی بغلش شروع کرد باهات حرف زدن.اولش آروم شدی بعد زل زدی توی صورتش ویه دفعه شروع کردی به خندیدن.خنده هات بیمارگونه وبی حال بود ولی چشم ازپارسا برنمی داشتی.
همه ساکت بودن وهیچکس جیک نمی زد.ازاون شب دیگه هرشب توی بغل پارسا می خوابیدی.انقدردوستش داشتی که من هرموقع برای خرید؛دکتریا کاری بیرون می رفتم راحت توروپیشش می ذاشتم می رفتم.
یه روزکه همه منزل آقاجون جمع بودیم یه دفعه پارسا بی مقدمه گفت : خاله ,,, پروا مال خوده خودمه به هیچکسی ام نمی دمشا !!!
مادربه اینجای ماجرا که رسید لبخندی زد وگفت: وقتی داشت ازایران می رفت توتازه محصل دبستانی بودی.فرودگاه که رفتیم بدرقه ش ، تا آخرین لحظه چشمش به توبود.توهم بی خیال ازهمه جا با درسا وساحل مشغول بازی بودی .
مادرنفس بلندی کشید وگفت : بقه شم که دیگه خودت می دونی.من رفتم بخوابم راستی فردا شب خونۀ آقای داوری دوست پدردعوت داریم
با پارسا بروخونۀ خاله که تنها نمونی چون پویا وساغرعروسی دوست ساغر دعوت دارن.
به اتاقم رفتم وروی تخت درازکشیدم.تمام وجودم سرمست بود.خوابیدن درآغوش پارسا !!! پس همه ی این چیزا یادش بوده . با احساسی شیرین وقشنگ به خواب رفتم.
با شنیدن صدای بوق اتومبیل پارسا ازمادرخداحافظی کردم وبه راه افتادم.طبق معمول با دیدن من ازماشین پیاده شد ودرروبرام بازکرد.
درطول مسیرمدام خمیازه می کشیدم, متوجه شد وگفت: چیه,خسته ای؟
- آره خیلی خوابم میاد دیشب تا دیروقت با مادرصحبت می کردیم اینه که الان کسری خواب دارم.
پارسا : پس تا برسیم کمی بخواب.
با صدای پارسا بیدارشدم که گفت: ببخش که بیدارت کردم رسیدیم...
- اتفاقاً حالم جا اومد ممنون به خاطر پیشنهادت.
ازاین فکرکه توی بغلش می خوابیدم لبخندی روی لبام نشست که ازنگاه تیزبینش دورنموند.
با کنجکاوی گفت : به چی می خندی ؟
به چشمهای قشنگش نگاه کردم وگفتم : نمی دونم چرا امروزانقدرخوشحالم.
خندید وگفت: انشالله همیشه خوشحال باشی وازماشین پیاده شد.هردووارد بیمارستان شدیم.طبق روال همیشه بعد ازاتمام کارم سراغ میترا رفتم.با دیدنش لبخندی زدم وگفتم: موهات رشد خیلی خوبی داره,دراین زمان کم بیشترازحد معمول بلند شده
میترا: آره همینطوره که میگی رشد موهام همیشه خوب بوده.
- هنوزم درد داری؟
میترا: آره ولی نه به شدت قبل.
- خوبه اگرتحمل کنی به زودی راحت میشی.
دراین لحظه پارسا وارد اتاق شد وبعد ازمطالعه چارت پرونده ی میترا گفت:ازفردا یک نفروسپردم که ورزشهای مربوط به صورتت روانجام بده تا چهره ات به حالت اول برگرده.
میترا با تردید پرسید: آقای دکتریعنی صورتم مثل اول میشه؟
پارسا تبسم کرد وگفت: بهت اطمینان میدم که مثل اول بشی نگران نباش دخترخوب ....
میترا نفس راحتی کشید ...
آخرساعت بعد ازتعویض لباس رفتم پایین وچند لحظه بعد ازمن پارسا اومد وهردوسوارشدیم.مقداری ازراهوکه پیمودیم پارسا تغییرمسیرداد که گفتم چراازاین سمت میری؟
گفت: مگه قرارنیست بیای خونۀ ما؟
تازه سفارش مادروبه یادآوردم وگفتم: اصلاً یادم نبود.یک دفعه انگارچیزی روبه خاطرآورده باشم گفتم: راستی توازکجا اطلاع داری که من قراره امشب مهمون شما باشم؟
نگاه گذرایی به سمتم کرد وگفت: مادرم گفت ،گویا خاله بهش گفته بود ومادرهم با من تماس گرفت ویادآوری کرد.
به منزل خاله که رسیدیم خاله درسالن مشغول صحبت با تلفن بود منوکه دید تلفن روقطع کرد وبه استقبالم اومد.
وقتی به ما رسید سلام دادم اومد جلوی من ایستاد وصورتموبا دستاش قاب گرفت.حس کردم چشماش پرشده وبا صدای گرفته ای گفت : سلام عزیزدلم.خیلی خوش اومدی عروسک قشنگم.
کارهای خاله غیرعادی بود گویا پارسا هم متوجه شد وپرسید: با کی صحبت می کردید؟ خاله نگاه منگی به پارسا انداخت وگفت :عمه زیبا بود.
پارسا پرسید چیکارداشتن؟
خاله بااشاره چیزی گفت که من متوجه نشدم به پارسا که نگاه کردم چهره ش حکایت ازاین داشت که اونیزچیزی دستگیرش نشده.صدای عموافکارم رومتلاشی کرد وبه جهت صداش چرخیدم که داشت ازپله ها پایین می یومد با دیدنم دستهاشوگشود ومنودرآغوش مهربونش گرفت.
متوجه غیبت درسا شدم وروبه خاله پرسیدم: خاله جون پس درسا کجاست؟
خاله گفت: رفته حمام الان دیگه درمیاد.
درست همون موقع درسا وارد سالن شد وگفت: آهای غیبت نکنید چی داشتید پشت سرم می گفتید؟!
پارسا با دیدن درسا خندید وگفت:آتیش پاره اومد.لطفاً همگی ماستاتونو کیسه کنید.درسا با دقت نگاهی به پارسا کرد وگفت: پارسا من موندم تواین اصطلاحات روچطوری به یاد داری "آتیش پاره وماست وکیسه و..."؟
پارسا: خودت چی فکرمی کنی؟
درسا کمی مکث کرد وگفت: من فکرمیکنم دوعلت بیشترنمی تونه داشته باشه,اول اینکه توی اونجا یکی این چیزها روبه تومی گفته ودوم اینکه تواصلاً خارج نرفتی ویه جایی توی داهات ماهاتای ایران درس خوندی ویه عمرسرماروکلاه گذاشتی !
با تحلیلی که درسا کرد همگی زدیم زیرخنده.
پارسا روبه خاله گفت : مامان من ضعف کردم ازگرسنگی شامت آماده ست یا نه؟ بعد لبخند خبیثی به من زد وگفت : این خواهرزادتونم که یه چیزی توی اون بیمارستان دست ما نمیده.
درسا آروم دم گوشم گفت : منظورش ازیه چیزی ماچی موچی بوسی چیزیه ها !!
تا بنا گوش سرخ شدم ومحکم به پهلوی درسا زدم وگفتم : می کشمت بی تربیت.
پارسا که دونه دونه حرکات ما روزیرنظرداشت گفت : چیزی شده ؟
تا درسا خواست چیزی بگه سریع گفتم هیچی ازدرسا خواستم یه لباس راحت بهم بده.
به درسا نگاه کرد وگفت : یه دونه ازهمینا که تن خودته بهش بده...اینوگفت ورفت سمت اتاقش به طبقه ی بالا.یک آن برگشتم به لباس درسا که تا حالامتوجه لباسش نبودم نگاه کردم.دیدم یه شلوارک لی کوتاه سورمه ای با یه بلوزآستین حلقه ای قرمزپوشیده.به صورت درسا نگاه کردم که دیدم با نیش باز زل زده به من.
موهای خودموازریشه گرفتم توی پنجه هام کشیدموبا صدای خفه ی خفه زوزه کشیدم پارسااااااااااااا....
******************
خاله برای سروشام به آشپزخونه رفت ومن ودرسا هم به تبعیت ازاوبرخاستیم که خاله به زورمنونشوند نذاشت کمکش کنم.شام روبا لذت صرف کردیم وبعد ازصرف غذا با درسا به اتاقش رفتیم . درتمام مدت خاله درخودش فرورفته بود آشکارا حواسش پرت بود.
ازدرسا در مورد فرزاد پرسیدم: لبخند شیرینی زد و گفت: قراره به زودی برای خواستگاری اقدام کنه.
کلی خوشحالی کردیم...فرزاد برادرفاخته دوست دوران دانشگاه درسا بوده وازهمون دوران همدیگه رودوست داشتن,منتها درسا به خاطرنبودن پارسا قبول نمی کرد به خواستگاریش بیاد شکرخدا داشت به خوشی به سرانجام می رسید...
بعد ازکمی گفتگوبیرون اومدیم وبه داخل سالن برگشتیم.درسا برای آوردن چای به آشپزخانه رفت ومنهم با عمومشغول صحبت درمورد مسائل روزمره شدم.درحین گفتگو زنگ تلفن به صدا دراومد چشمم به خاله افتاد که مشغول صحبت با پارسا بود.نمی دونم چرا حس کردم که صحبتشون خصوصیه...چون خیلی آهسته صحبت می کردن.حسابی کنجکاوبودم ولی به روی خودم نیاوردم؛چهره ی خاله کلافه وعصبی بود پارسا هم حسابی اخم کرده بود وحرفی نمیزد فقط گهگاهی سرشوتکون می داد.دلم می خواست می فهمیدم درچه رابطه ای گفتگومی کنن فقط متوجه رنگ پریدۀ پارسا می شدم.نمی دونستم که خاله با گفتن چه موضوعی اورواینطورمنقلب می کرد ولی بالاخره بحثشون پایان گرفت ومن هنوزتوخماری بودم.
خاله به آشپزخونه رفت و باسینی چای برگشت.ازروی مبل بلنئد شدم وبه طرفش رفتم سینی روازش گرفتم که گفت مرسی عزیزم پس من برم ظرفها روجابجا کنم.
دوباره به آشپزخونه برگشت.
عموغرق یه فیلم سینمایی شده بود طوریکه وقتی جلوش ایستادم تا چند دقیقه متوجه من نشد.بالاخره چای روبرداشت وبا گفتن مرسی عزیزم دوباره به سمت تلوزیون چرخید.درسا هم مشغول صحبت تلفنی با فرزاد بود.
سینی روجلوی پارسا گرفتم سرشوبالا گرفت وچند لحظه بدون حرکت به چشمام نگاه کرد...کوچکترین عکس العملی نشون ندادم.حواسش کاملا"پرت بود.دیدم فایده نداره,کنارش نشستم وچایشوگذاشتم جلوش انگاریکدفعه ازخواب بیدارشد.چای روبرداشتم دادم دستش لبخند کمرنگی زد وآروم گفت: توچرا زحمت کشیدی؟
به چشمهاش زل زدم وگفتم : اختیاردارید شما رحمتید.
متوجه منظورم شد؛اگه پویا بود بازمی گفت : نگفته بودی اسم درگوشی داری؟!
با دستش موهاموبهم ریخت وخندید خودمم خنده م گرفت دوست نداشتم ناراحت ببینمش چشمهای ناراحتش آتیشم میزد.
همون لحظه درسا تشریف آورد واین صحنه رودید خودشوپرت کرد روی مبل وسط من وپارسا ودستشودوربازوی پارسا حلقه کرد روبه من چند باربا بدجنسی ابروهاشوبالا وپایین داد ونیششوتا بنا گوش بازکرد. درگوشش آروم طوریکه پارسا نشنوه گفتم:نوبت منم میشه اگه تلافی نکردم.
یه دفعه با صدای بلندتری گفت:إإإإإإإإإإإ...همهش که نمی شه توبغل پارسا ... ببخشید توبغل دست پارسا بشینی بذاریه بارم من بشینم...
دوباره نیششوبازکرد.کاملا"مشخص بود عمدا" حرفشوعوض کرده.
پارسا آرنجشوبه پاش تکیه داده بود وچونه شوگرفته بود تودستش,روشوکرده بود سمت تلوزیون.ازنیم رخش کاملا"معلوم بود داره می خنده.
یه آن روبه درسا کردم وهرکاری کردم نتونستم جلوی لبخندموبگیرم که بد جنس گفت : چیه؟خوشت اومد!بعد یواش گفت: هرموقع خواستی داداشموبغل کنی ازاین مدل لباسای من بپوش...اینوگفت وبا خنده پا به فرارگذاشت منم دنبالش....
اضافه شد ....
ساعت حدود دوازده شب بود که مادرتلفن کرد وگفت اگه بخوام می تونم برم خونه .
درمقابل اصراردیگران ترجیح دادم برگردم خونه .
عموگفت:عزیزم تا آماده بشی منم ماشینوازپارکینگ درمیارم .
پارسا روبه عمو گفت :اجازه بدید من پروا رومی رسونم...به دنبال این حرف ازسالن خارج شد منم بعد ازتشکر وخداحافظی ازدرخارج شدم وسوارماشین شدم. عمووخاله ودرسا که برای بدرقه جلوی دراومده بودن با حرکت ماشین دستی تکون دادن وبه داخل رفتند...نیمی ازمسیرودرسکوت طی کردیم که پارسا سکوتو شکست وگفت:اگه فردا مهمون نداشتید محال بود بذارم بری خونتون !
با تعجب گفتم: منظورت ازمهمون کیه؟!
با دلخوری گفت: یعنی می خوای بگی که اطلاعی نداری وخوشحالیه به قول خودت بی دلیل امروزت بخاطرمهمونیه فردا نبوده !
- انگاراطلاعات تووسیعتره, ضمناً چرا باید مهمونی فردا روپنهان کنم .
پارسا:نمی دونم؛فکرکردم شاید می دونی وعمداً چیزی نگفتی.
- خب حالا کی هست؛من که نمی دونم ولی توکه خبرداری بگو.
پارسا:غریبه نیستن؛خانوادۀ عمه زیبان امیدوارم خوش بگذره.
- خب حالا که غریبه نیستن پس چرا شما هم نمیائید مطمئن باش بد نمی گذره.
نفس بلندی کشید وگفت: نه؛ باشه برای یه وقت دیگه.
- هرطورتمایل داری.
جلوی منزل که رسیدیم پرسیدم:پیاده نمی شی؟
گفت: نه خسته ام میرم خونه استراحت کنم به همگی سلام برسون.
بعد ازخداحافظی مثل همیشه صبرکرد تا وارد خونه بشم .رفتم داخل حیاط ودروبستم به پشت درتکیه دادم وتا صدای دورشدن ماشینشونشنیدم نرفتم .
وارد سالن که شدم بی سروصدا یکراست به اتاقم رفتم ولی خواب ازچشمهام فراری شده بود.تغییررفتارعجیب پارسا منوبه فکرواداشته بود . هرچه که بود مربوط به صحبت خاله میشد چون بعد ازاون درلاک خودش فرورفت.روی تراس رفتم وچند دقیقه ای به ماه خیره شدم که با صدای پویا جا خوردم.سلام که کرد به پشت برگشتم وگفتم: فکرمی کردم ازعروسی دوست ساغررفتی خونۀ دایی.
پویا: نه . چون دیروقت بود اومدیم خونۀ خودمون.
- ساغرکجاست؟
به پشت برگشت وپردۀ اتاقشوکنارزد وبه داخل اشاره کرد.یک قدم به جلوبرداشتم وبه داخل اتاق نظرانداختم.ساغرروی تخت به خواب عمیقی فرورفته بود به پویا گفتم:توچرا بیداری؟
به روبروخیره شد وگفت:خوابم نمی برد.